عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
بهکنج نیستی عمریست جای خویش میجویم
سراغ خود ز نقش بوریای خویش میجویم
هدایت آرزویم میکشم دستی به هر گنجی
درین ویرانه چون اعما عصای خویش میجویم
جنون میآورد زین کاروان دنباله فهمیدن
جز آتش نیست گردی کز قفای خویش میجویم
ز بس حسرتکمین جنس مطلبهای نایابم
ز هرکس هر چهگم شد من برای خویش میجویم
جهانی آرزوها پخت و رفت از خود به ناکامی
دو روزی من هم اینجا خونبهای خویش میجویم
خیالی کو که نتوان یافت نقش پردهٔ خاکش
سراغ هر چه خواهم زیر پای خویش میجویم
محیط از وضع موج آغوش پروازی نمیخواهد
من این بیگانگی از آشنای خویش میجویم
چه مقدار از دماغ نارسایی ناز میبالد
که آنگل پیرهن را در قبای خویش میجویم
به خاکستر نفس دزدیدهام چون شعله معذورم
بقایی کردهام گم در فنای خویش میجویم
نیستانی به ذوق ناله انشا کردهام بیدل
ز چندین آستین دست دعای خویش میجویم
سراغ خود ز نقش بوریای خویش میجویم
هدایت آرزویم میکشم دستی به هر گنجی
درین ویرانه چون اعما عصای خویش میجویم
جنون میآورد زین کاروان دنباله فهمیدن
جز آتش نیست گردی کز قفای خویش میجویم
ز بس حسرتکمین جنس مطلبهای نایابم
ز هرکس هر چهگم شد من برای خویش میجویم
جهانی آرزوها پخت و رفت از خود به ناکامی
دو روزی من هم اینجا خونبهای خویش میجویم
خیالی کو که نتوان یافت نقش پردهٔ خاکش
سراغ هر چه خواهم زیر پای خویش میجویم
محیط از وضع موج آغوش پروازی نمیخواهد
من این بیگانگی از آشنای خویش میجویم
چه مقدار از دماغ نارسایی ناز میبالد
که آنگل پیرهن را در قبای خویش میجویم
به خاکستر نفس دزدیدهام چون شعله معذورم
بقایی کردهام گم در فنای خویش میجویم
نیستانی به ذوق ناله انشا کردهام بیدل
ز چندین آستین دست دعای خویش میجویم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۱
حرفم همه از مغز است از پوست نمیگویم
آن را که به جز من نیست من اوست نمیگویم
اسرار کماهی را تأویل نمیباشد
سر را سر و پا را پا، زانوست نمیگویم
ظرفست به هر صورت آیینهٔ استعداد
درکوزه اگر آبست در جوست نمیگویم
معنی نظران دورند از وهم غلط فهمی
نارنج ذقن سیب است لیموست نمیگویم
عیب و هنر این بزم افشاگر اسرار است
هر چندگل چشم است بیبوست نمیگویم
من در به در انصاف از فعل خود آگاهم
گر غیر بدم گوید بدگوست نمیگویم
گر صفحهٔ آفاقست یا آینهٔ فلاک
تا پشت و رخی دارد یکروست نمی گویم
جاه و حشم دنیا ننگ است ز سر تا پا
چینی چو سر فغفور بیموست نمیگویم
لبریز فنا باید تا دل همه را شاید
ناگشته تهی از خود مملوست نمیگویم
گر شبههٔ تحقیقم زین دشت سیاهیکرد
لیلی به نظر دارم آهوست نمیگویم
آیین محبت نیست سودای دویی پختن
من بیدل خود را هم جز دوست نمیگویم
آن را که به جز من نیست من اوست نمیگویم
اسرار کماهی را تأویل نمیباشد
سر را سر و پا را پا، زانوست نمیگویم
ظرفست به هر صورت آیینهٔ استعداد
درکوزه اگر آبست در جوست نمیگویم
معنی نظران دورند از وهم غلط فهمی
نارنج ذقن سیب است لیموست نمیگویم
عیب و هنر این بزم افشاگر اسرار است
هر چندگل چشم است بیبوست نمیگویم
من در به در انصاف از فعل خود آگاهم
گر غیر بدم گوید بدگوست نمیگویم
گر صفحهٔ آفاقست یا آینهٔ فلاک
تا پشت و رخی دارد یکروست نمی گویم
جاه و حشم دنیا ننگ است ز سر تا پا
چینی چو سر فغفور بیموست نمیگویم
لبریز فنا باید تا دل همه را شاید
ناگشته تهی از خود مملوست نمیگویم
گر شبههٔ تحقیقم زین دشت سیاهیکرد
لیلی به نظر دارم آهوست نمیگویم
آیین محبت نیست سودای دویی پختن
من بیدل خود را هم جز دوست نمیگویم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
شکوهٔ اسباب چند، دل به رمیدن دهیم
دامن اگر شد بلند گریه به چیدن دهیم
درد سر ما و من سخت مکرر شدهست
حرف فراموشیی یاد شنیدن دهیم
عبرت این انجمن خورد سراپای ما
شمع صفت تا کجا لب به گزیدن دهیم
غفلت سرشار خلق نیستکفیل شعور
چشمی اگر واشود مژدهٔ دیدن دهیم
عبرت پیری شکست شیشهٔگردنکشی
حوصله را بعد ازین جام خمیدن دهیم
هیچکس از باغ دهر صرفهبر جهد نیست
بیثمری را مگر حکم رسیدن دهیم
ربشه ما میدود هرزه به باغ خیال
آبلهکو تا دمی گل به دمیدن دهیم
مزرع بیحاصلان وقف حیا پروریست
دانه کجا تا به حرص رخصت چیدن دهیم
مایه همین عبرتست درگره اشک وآه
آنچه ز ما وا کند مزد کشیدن دهیم
بسمل این مشهدیم فرصت دیگر کجاست
یک دو نفس مهلت است داد تپیدن دهیم
زحمت مژگانکشد اشک جهان تاز چند
کاش به پایی رسد سر به دویدن دهیم
شور طلب همچو شمع قطع نگردد ز ما
پاکند ایجاد اگر سر به بریدن دهیم
سیر خودش باعثی است کاش به دل رو کند
حسن تغافل اداست آینه دیدن دهیم
گر همه تن لب شوبم جرأت گفتار کو
قاصد ما بیدل است خط به دریدن دهیم
دامن اگر شد بلند گریه به چیدن دهیم
درد سر ما و من سخت مکرر شدهست
حرف فراموشیی یاد شنیدن دهیم
عبرت این انجمن خورد سراپای ما
شمع صفت تا کجا لب به گزیدن دهیم
غفلت سرشار خلق نیستکفیل شعور
چشمی اگر واشود مژدهٔ دیدن دهیم
عبرت پیری شکست شیشهٔگردنکشی
حوصله را بعد ازین جام خمیدن دهیم
هیچکس از باغ دهر صرفهبر جهد نیست
بیثمری را مگر حکم رسیدن دهیم
ربشه ما میدود هرزه به باغ خیال
آبلهکو تا دمی گل به دمیدن دهیم
مزرع بیحاصلان وقف حیا پروریست
دانه کجا تا به حرص رخصت چیدن دهیم
مایه همین عبرتست درگره اشک وآه
آنچه ز ما وا کند مزد کشیدن دهیم
بسمل این مشهدیم فرصت دیگر کجاست
یک دو نفس مهلت است داد تپیدن دهیم
زحمت مژگانکشد اشک جهان تاز چند
کاش به پایی رسد سر به دویدن دهیم
شور طلب همچو شمع قطع نگردد ز ما
پاکند ایجاد اگر سر به بریدن دهیم
سیر خودش باعثی است کاش به دل رو کند
حسن تغافل اداست آینه دیدن دهیم
گر همه تن لب شوبم جرأت گفتار کو
قاصد ما بیدل است خط به دریدن دهیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
اسمیم بیمسمی دیگر چه وانماییم
در چشمهسارتحقیق آبیکه نیست ماییم
هر چند در نظرها داریم ناز گوهر
یک سر چو سلک شبنم دررشتهٔ هواییم
بر موج و قطره جز نام فرقی نمیتوان بست
ای غافلان دویی چیست ما هم همین شماییم
فطرت ز شرم اظهار پیشانیام به نم داد
ما غرق صد خیالات زان یک عرق حیاییم
رمز عیان نهان ماند از بیتمیزی ما
گردون گره ندارد ما چشم اگر گشاییم
راهی به سعی تمثال وا شد ولی چه حاصل
آیینه نردبان نیست تا ما ز خود برآییم
بنیاد عهد هستی زبن بیشترچه باید
در خورد یک تامل خشت در وفاییم
از بیکسی نشستیم پامال سایهٔ خوبش
غمخوار ما دگرکیست بیبال و پر هماییم
بی نسبتی ازبن بزم بیرون نشاند ما را
بر گوشها گرانیم از بسکه تر صداییم
ترک ادب در این باغ چون ابر بیحیاییست
پرواز میشود آب گر بال میگشاییم
ای بلبلان دمی چند مفت است شغل اوهام
در بیضه پرفشانیست از آشیان جداییم
رنگ نبسته بر ما بیدادکرد ورنه
دستکه را نگاریم، پای که را حناییم
گر رنگ گل پرستیم یا جام می به دستیم
اینها جنون عشق است ما بلکه آشناییم
با دل اگر بجوشیم بیدل کجا خروشیم
دود همین سپندیم بانگ همین دراییم
در چشمهسارتحقیق آبیکه نیست ماییم
هر چند در نظرها داریم ناز گوهر
یک سر چو سلک شبنم دررشتهٔ هواییم
بر موج و قطره جز نام فرقی نمیتوان بست
ای غافلان دویی چیست ما هم همین شماییم
فطرت ز شرم اظهار پیشانیام به نم داد
ما غرق صد خیالات زان یک عرق حیاییم
رمز عیان نهان ماند از بیتمیزی ما
گردون گره ندارد ما چشم اگر گشاییم
راهی به سعی تمثال وا شد ولی چه حاصل
آیینه نردبان نیست تا ما ز خود برآییم
بنیاد عهد هستی زبن بیشترچه باید
در خورد یک تامل خشت در وفاییم
از بیکسی نشستیم پامال سایهٔ خوبش
غمخوار ما دگرکیست بیبال و پر هماییم
بی نسبتی ازبن بزم بیرون نشاند ما را
بر گوشها گرانیم از بسکه تر صداییم
ترک ادب در این باغ چون ابر بیحیاییست
پرواز میشود آب گر بال میگشاییم
ای بلبلان دمی چند مفت است شغل اوهام
در بیضه پرفشانیست از آشیان جداییم
رنگ نبسته بر ما بیدادکرد ورنه
دستکه را نگاریم، پای که را حناییم
گر رنگ گل پرستیم یا جام می به دستیم
اینها جنون عشق است ما بلکه آشناییم
با دل اگر بجوشیم بیدل کجا خروشیم
دود همین سپندیم بانگ همین دراییم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۴
بیگانه وضعیم یا آشناییم
ما نیستیم اوست او نیست ماییم
پنهانتر از بو در ساز رنگیم
عریانتر از رنگ زیر قباییم
پیدا نگشتیم خود را چه پوشیم
پنهان نبودیم تا وا نماییم
پیش که نالیم داد از که خواهیم
عمریست با خوبش از خود جداییم
هر سو گذشتیم پیدا نگشتیم
رفتار عمریم بینفش پاییم
این کعبه و دیر تا حشر باقیست
ما یک دو دم بیش دیگر کجاییم
تنگی فشردهست صحرای امکان
راهی نداربم دل میگشاییم
نفی دویی بود علم تعین
تا خاک گشتیم گفتیم لاییم
فکر دویی چیست ما و تویی کیست
آیینهای نیست ما خود نماییم
سیر دو عالم کردیم لیکن
جایی نرفتیم کز خود برآییم
گر بحر جوشید، ور قطره بالید
ما را نفهمید جز ما که ماییم
اظهار هر چند غیر از عرق نیست
در پیش بیدل آب بقاییم
ما نیستیم اوست او نیست ماییم
پنهانتر از بو در ساز رنگیم
عریانتر از رنگ زیر قباییم
پیدا نگشتیم خود را چه پوشیم
پنهان نبودیم تا وا نماییم
پیش که نالیم داد از که خواهیم
عمریست با خوبش از خود جداییم
هر سو گذشتیم پیدا نگشتیم
رفتار عمریم بینفش پاییم
این کعبه و دیر تا حشر باقیست
ما یک دو دم بیش دیگر کجاییم
تنگی فشردهست صحرای امکان
راهی نداربم دل میگشاییم
نفی دویی بود علم تعین
تا خاک گشتیم گفتیم لاییم
فکر دویی چیست ما و تویی کیست
آیینهای نیست ما خود نماییم
سیر دو عالم کردیم لیکن
جایی نرفتیم کز خود برآییم
گر بحر جوشید، ور قطره بالید
ما را نفهمید جز ما که ماییم
اظهار هر چند غیر از عرق نیست
در پیش بیدل آب بقاییم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۵
چون کاغذ آتشزده مهمان بقاییم
طاووس پر افشان چمنزار فناییم
هر چند به سامان اثر بیسر و پاییم
چون سبحه همان سر به کف دست دعاییم
شوخی سر و برگ چمن آرایی ما نیست
یکسر چو عرق جوهر ایجاد حیاییم
واماندهٔ عجزیم سر و برگ طلب کو
چون آبلهٔ پا همه تن آبله پاییم
کم نیست اگر گوش دلیل خبر ماست
از دیدن ما چشم ببندید صداییم
آیینهٔ تحقیق مقابل نپسندد
تا محرم آغوش خودیم از تو جداییم
بی سعی جنون راه به مقصد نتوان برد
بگذار که یک آبله از پوست برآییم
کو ساز نگاهی که به یک سیر گریبان
دلدار نقابی که ندارد نگشاییم
فرداست که یکتایی ما نیز خیال است
امروزکه در سجده دوتاییم، دوتاییم
آیینهٔ اسرار غنا پردهٔ خاکست
تا سرمه نگشتن همه آوازگداییم
پیش که درّد هوش گریبان تحیر
دل منتظر فرصت و فرصت همه ماییم
در دشت توهم جهتی نیست معین
ما را چه ضرور است بدانیمکجاییم
بر طبع شرر خفّت فرصت نتوان بست
در طینت ما سوخت دماغیکه بناییم
بیدل به تکلف اثری صرف نفسکن
عمریست تهی کاسهتر از دست دعاییم
طاووس پر افشان چمنزار فناییم
هر چند به سامان اثر بیسر و پاییم
چون سبحه همان سر به کف دست دعاییم
شوخی سر و برگ چمن آرایی ما نیست
یکسر چو عرق جوهر ایجاد حیاییم
واماندهٔ عجزیم سر و برگ طلب کو
چون آبلهٔ پا همه تن آبله پاییم
کم نیست اگر گوش دلیل خبر ماست
از دیدن ما چشم ببندید صداییم
آیینهٔ تحقیق مقابل نپسندد
تا محرم آغوش خودیم از تو جداییم
بی سعی جنون راه به مقصد نتوان برد
بگذار که یک آبله از پوست برآییم
کو ساز نگاهی که به یک سیر گریبان
دلدار نقابی که ندارد نگشاییم
فرداست که یکتایی ما نیز خیال است
امروزکه در سجده دوتاییم، دوتاییم
آیینهٔ اسرار غنا پردهٔ خاکست
تا سرمه نگشتن همه آوازگداییم
پیش که درّد هوش گریبان تحیر
دل منتظر فرصت و فرصت همه ماییم
در دشت توهم جهتی نیست معین
ما را چه ضرور است بدانیمکجاییم
بر طبع شرر خفّت فرصت نتوان بست
در طینت ما سوخت دماغیکه بناییم
بیدل به تکلف اثری صرف نفسکن
عمریست تهی کاسهتر از دست دعاییم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۶
دل حیرت آفرین است هر سو نظرگشاییم
در خانه هیچکس نیست آیینه است و ماییم
زین بیشتر چه باشد هنگامهٔ توهم
چونگرد صبح عمریست هیچیم و خود نماییم
ما را چو شمع ازین بزم بیخود گذشتنی هست
گردون چه برفرازبم سر نیستیم پاییم
تا چند دانهٔ ما نازد به سخت جانی
در یک دو روز دیگر بیرون آسیاییم
آیینهٔ سعادت اقبال بینشانی است
گر استخوان شود خاک بر فرق خود نماییم
آیینه مشربیها بیگانهٔ وفا نیست
جایش بهدیده گرماست با هرکه آشناییم
عجز طلب در این دشت با ما چو اشک چشم است
هر چند ره به پهلوست محتاج صد عصاییم
شبنم چه جام گیرد از نشئهٔ تعین
در باده آب دائم، پیمانهٔ حیاییم
محتاج زندگی را عزت چه احتمالست
لبریز نقد لذت چون کیسهٔ گداییم
تا کی کشد تعین ادبار نسبت ما
ننگی چو بار مردن درگردن بقاییم
ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش
ای محرمان بفهمید ما زین میان کجاییم
شخص هوا مثالیم خمیازهٔ خیالیم
گر صد فلک ببالیم صفر عدم فزاییم
رنگ حناست هستی فرصت کمین تغییر
روز سیاه خود را تا کی شفق نماییم
گوش مروتی کو کز ما نظر نپوشد
دست غریق یعنی فریاد بیصداییم
بر هر چه دیده واکرد آغوش الفت ما
مژگان به خم زد و گفت خوش باش پشت پاییم
دوزخ کجاست بیدل جز انفعال غفلت
آتش حریف ما نیست زبن آب اگر برآییم
در خانه هیچکس نیست آیینه است و ماییم
زین بیشتر چه باشد هنگامهٔ توهم
چونگرد صبح عمریست هیچیم و خود نماییم
ما را چو شمع ازین بزم بیخود گذشتنی هست
گردون چه برفرازبم سر نیستیم پاییم
تا چند دانهٔ ما نازد به سخت جانی
در یک دو روز دیگر بیرون آسیاییم
آیینهٔ سعادت اقبال بینشانی است
گر استخوان شود خاک بر فرق خود نماییم
آیینه مشربیها بیگانهٔ وفا نیست
جایش بهدیده گرماست با هرکه آشناییم
عجز طلب در این دشت با ما چو اشک چشم است
هر چند ره به پهلوست محتاج صد عصاییم
شبنم چه جام گیرد از نشئهٔ تعین
در باده آب دائم، پیمانهٔ حیاییم
محتاج زندگی را عزت چه احتمالست
لبریز نقد لذت چون کیسهٔ گداییم
تا کی کشد تعین ادبار نسبت ما
ننگی چو بار مردن درگردن بقاییم
ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش
ای محرمان بفهمید ما زین میان کجاییم
شخص هوا مثالیم خمیازهٔ خیالیم
گر صد فلک ببالیم صفر عدم فزاییم
رنگ حناست هستی فرصت کمین تغییر
روز سیاه خود را تا کی شفق نماییم
گوش مروتی کو کز ما نظر نپوشد
دست غریق یعنی فریاد بیصداییم
بر هر چه دیده واکرد آغوش الفت ما
مژگان به خم زد و گفت خوش باش پشت پاییم
دوزخ کجاست بیدل جز انفعال غفلت
آتش حریف ما نیست زبن آب اگر برآییم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۷
عمریست بهصحرای طلب عجز دراییم
چون اشک روانیم و همان آبله پاییم
از حیرت قانون نفس هیچ مپرسید
در رشتهٔ سازی که نداریم صداییم
تحقیق در آیینهٔ ما شبهه فروشست
از بسکه سرابیم چنین دور نماییم
چون نخل علاج هوس ما نتوان کرد
چندانکه رود پای به گل سر به هواییم
بی ساز دویی جلوهٔ تحقیق نهان بود
امروز در آیینه نمودند که ماییم
از خویش برون نیست چو گردون سفر ما
سرگشتهٔ شوقیم مپرسید کجاییم
وسعتکدهٔ عالم حیرت اگر این است
از خانهٔ آیینه محال است بر آییم
شور دو جهان آینه دار نفس ماست
نی فتنه نه توفان نه قیامت، چه بلاییم
پرواز سعادت چقدر سر خوش نازست
عالم قفس ظلمت و ما بال هماییم
دریا نتوان در گره قطره نمودن
ای ساده دلان ما هم از این آینههاییم
بیدل به نشانی ز یقین راه نبردیم
شرمندهتر از کجروی تیر خطاییم
چون اشک روانیم و همان آبله پاییم
از حیرت قانون نفس هیچ مپرسید
در رشتهٔ سازی که نداریم صداییم
تحقیق در آیینهٔ ما شبهه فروشست
از بسکه سرابیم چنین دور نماییم
چون نخل علاج هوس ما نتوان کرد
چندانکه رود پای به گل سر به هواییم
بی ساز دویی جلوهٔ تحقیق نهان بود
امروز در آیینه نمودند که ماییم
از خویش برون نیست چو گردون سفر ما
سرگشتهٔ شوقیم مپرسید کجاییم
وسعتکدهٔ عالم حیرت اگر این است
از خانهٔ آیینه محال است بر آییم
شور دو جهان آینه دار نفس ماست
نی فتنه نه توفان نه قیامت، چه بلاییم
پرواز سعادت چقدر سر خوش نازست
عالم قفس ظلمت و ما بال هماییم
دریا نتوان در گره قطره نمودن
ای ساده دلان ما هم از این آینههاییم
بیدل به نشانی ز یقین راه نبردیم
شرمندهتر از کجروی تیر خطاییم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۸
گر ما گوییم، ماکجاییم
ور تو، تو هم آن کسی که ماییم
پوشیدگیایم لیک رسوا
عریانی لیک در قباییم
گوشیم و شنیدنی نداربم
چشمیم و مژه نمیگشاییم
گر شکوه کنیم بیتمیزیم
ور شکر خیال نارساییم
تا خاک نشان دهیم عرشیم
چون سر به گمان رسیم پاییم
بی نسبت نسبتیم و سحریم
نی هست نه نیست آشناییم
زین شعبده هیچ نیست منظور
جز آنکه به فهم در نیاییم
عیب و هنر تعین اینست
پیدا و نهان جنون قباییم
پنهان چیزی که درگمان نیست
پیدا اینها که مینماییم
آخر به کجا رویم زین دشت
در خارستان برهنه پاییم
اینجا چه سلامت و کجا امن
یکدانه و هفت آسیاییم
کوه و صحرا و باغ و بستان
ماییم اگر ز خود برآییم
با غیر یگانگی چه حرف است
از عالم خو هم جداییم
یا رب ز کجا تمیز جوشید
کایینهٔ صد جهان بلاییم
در نسخهٔ شبههٔ جدایی
تصحیف حقیقت خداییم
استغنا بی نیاز خویش است
خود را بر خود چه وانماییم
عرض من و ما عرق کمین است
ساز خاموش تر صداییم
بیدل زین حرف و صوت تن زن
افسانهٔ راز کبریاییم
ور تو، تو هم آن کسی که ماییم
پوشیدگیایم لیک رسوا
عریانی لیک در قباییم
گوشیم و شنیدنی نداربم
چشمیم و مژه نمیگشاییم
گر شکوه کنیم بیتمیزیم
ور شکر خیال نارساییم
تا خاک نشان دهیم عرشیم
چون سر به گمان رسیم پاییم
بی نسبت نسبتیم و سحریم
نی هست نه نیست آشناییم
زین شعبده هیچ نیست منظور
جز آنکه به فهم در نیاییم
عیب و هنر تعین اینست
پیدا و نهان جنون قباییم
پنهان چیزی که درگمان نیست
پیدا اینها که مینماییم
آخر به کجا رویم زین دشت
در خارستان برهنه پاییم
اینجا چه سلامت و کجا امن
یکدانه و هفت آسیاییم
کوه و صحرا و باغ و بستان
ماییم اگر ز خود برآییم
با غیر یگانگی چه حرف است
از عالم خو هم جداییم
یا رب ز کجا تمیز جوشید
کایینهٔ صد جهان بلاییم
در نسخهٔ شبههٔ جدایی
تصحیف حقیقت خداییم
استغنا بی نیاز خویش است
خود را بر خود چه وانماییم
عرض من و ما عرق کمین است
ساز خاموش تر صداییم
بیدل زین حرف و صوت تن زن
افسانهٔ راز کبریاییم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
شکست رنگ که بود آبیار این گلشن
به هر چه مینگرم ناله کرده است وطن
به کلبهای که من از درد هجر مینالم
به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن
خیال کشت گل و سیر لاله حیف وفاست
ز چشم منتظران هم دمیده است سمن
تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست
نفس بر آتش مهر تو میزند دامن
دل شکسته به راه امید بسیار است
ز گرد ماست گر دامنت گرفت شکن
به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت
منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حیاست
چراغ رنگ گل از آب میکند روغن
ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد
به موج میدهد از آب صورت رفتن
به هر طریق همین پاس آبرو دین است
اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن
جنون بینفس آرمیدهای داریم
چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون
به آرمیدگی وضع خویش مینازبم
چو آب آینه در جلوه کردهایم وطن
زمانه گو پی سامان من مکش زحمت
چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن
کسی مباد هلاک غرور رعنایی
چو شمع بر سر ما تیغ میکشد گردن
جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل
کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن
به هر چه مینگرم ناله کرده است وطن
به کلبهای که من از درد هجر مینالم
به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن
خیال کشت گل و سیر لاله حیف وفاست
ز چشم منتظران هم دمیده است سمن
تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست
نفس بر آتش مهر تو میزند دامن
دل شکسته به راه امید بسیار است
ز گرد ماست گر دامنت گرفت شکن
به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت
منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حیاست
چراغ رنگ گل از آب میکند روغن
ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد
به موج میدهد از آب صورت رفتن
به هر طریق همین پاس آبرو دین است
اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن
جنون بینفس آرمیدهای داریم
چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون
به آرمیدگی وضع خویش مینازبم
چو آب آینه در جلوه کردهایم وطن
زمانه گو پی سامان من مکش زحمت
چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن
کسی مباد هلاک غرور رعنایی
چو شمع بر سر ما تیغ میکشد گردن
جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل
کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
صفای دل به چراغ بقا دهد روغن
نفس نلغزد از آیینه تا بود روشن
گواه پستی فطرت عروج دعوتهاست
سخن بلند بودتا بلند نیست سخن
به غیر هیچ نمیزاید از خیالاتت
به باد چند شوی چو حباب آبستن
لباس وهم نیرزد به خجلت تغییر
مباش زنده به رنگیکه بایدت مردن
شکست جسم همان فتح باب آگاهیست
گشاد چشم حبابست چاک پیراهن
چه ممکن است نبالد غرور دل زنفس
به موج میدمد از شیشه هم رگ گردن
کراست جرأت رفتار در ادبگه عجز
مگر به رنگ دهد باغبان گردیدن
کمال عرض تجرد ضعیفی است اینجا
به سعی رشته زند موج چشمهٔ سوزن
کجاست نفی و چه اثبات جز فضولی وهم
پری پریست تو مینای خود عبث مشکن
هزار انجم اگر آورد فلک، فلک است
ز بخیه تازه نخواهد شد این لباس کهن
فروغ خانهٔ خورشید اگر نمایان نیست
عبث زدیدهٔ خفاش وامکن روزن
به قسمت ازلیگر دلت شود قانع
بس است لقمهٔبیدرد سرزبان به دهن
به یک دو دم چه تعلق،کدام آزادی
به زبرخاک به صحرا وخانه آتش زن
مقیم الفتکنج دلیم لیک چه سود
که درپی تو ز ما پیش رفته است وطن
به پنبه زاری اگر راه بردهای دریاب
که زیر خاک چه مقدار ریخته است کفن
چو لاله از دل افسرده تا بهکی بیدل
چراغ کشته توان داشت در ته دامن
نفس نلغزد از آیینه تا بود روشن
گواه پستی فطرت عروج دعوتهاست
سخن بلند بودتا بلند نیست سخن
به غیر هیچ نمیزاید از خیالاتت
به باد چند شوی چو حباب آبستن
لباس وهم نیرزد به خجلت تغییر
مباش زنده به رنگیکه بایدت مردن
شکست جسم همان فتح باب آگاهیست
گشاد چشم حبابست چاک پیراهن
چه ممکن است نبالد غرور دل زنفس
به موج میدمد از شیشه هم رگ گردن
کراست جرأت رفتار در ادبگه عجز
مگر به رنگ دهد باغبان گردیدن
کمال عرض تجرد ضعیفی است اینجا
به سعی رشته زند موج چشمهٔ سوزن
کجاست نفی و چه اثبات جز فضولی وهم
پری پریست تو مینای خود عبث مشکن
هزار انجم اگر آورد فلک، فلک است
ز بخیه تازه نخواهد شد این لباس کهن
فروغ خانهٔ خورشید اگر نمایان نیست
عبث زدیدهٔ خفاش وامکن روزن
به قسمت ازلیگر دلت شود قانع
بس است لقمهٔبیدرد سرزبان به دهن
به یک دو دم چه تعلق،کدام آزادی
به زبرخاک به صحرا وخانه آتش زن
مقیم الفتکنج دلیم لیک چه سود
که درپی تو ز ما پیش رفته است وطن
به پنبه زاری اگر راه بردهای دریاب
که زیر خاک چه مقدار ریخته است کفن
چو لاله از دل افسرده تا بهکی بیدل
چراغ کشته توان داشت در ته دامن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من
صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن
با اقامت ما نفس سرمایگان بینسبتیم
دامنی دارد غبار صبح در آهن شکن
قید جسمانی گوارا کرد افسون معاش
بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن
آن هوس منزل که باغ جنتش نامیدهاند
رنگها چیدهست لیکن در غبار وهم و ظن
هر طرف جام خیالی کجکلاه بیخودیست
گردش چشمی که دارد این فرنگی انجمن
چند باشی انفعال آمادهٔ افراط عیش
خندهٔ سرشار دارد گریه از آب دهن
غافل از تقدیر بر تدبیر میچینی دکان
کارگاه بینیازی نیست جای علم و فن
از عمارت خشت غفلت تا لحد چیدهست خلق
ای ز خود غافل تو هم خشتی براین ویرانه زن
هیچکس از انفعال زندگی آگاه نیست
شمع ازشرم آب میگردد تو زربنکن لگن
آنقدرها رفتن از خویشت نمیخواهد تلاش
شمع را یکگردش رنگست و صد دامن زدن
سعی خاموشی ثبات طبع انشا کردن است
آتش یاقوت میگردد نفس از سوختن
قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست
میکند ایجاد سیل از خوبش دیوار کهن
غازه ی حسن ادا آسان نمیآید به دست
فکر خونها می خورد تا رنگ می گیرد سخن
کارگاه انتظار ما تسلی باف بود
پنبهٔ چشم سپید آورد بوی پیرهن
خون پا مالیکه چون رنگ حنایت دادهاند
آبرو گردد اگر بر جا توانی ربختن
زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه کرد
محو بود اندوه رفتن گر نمیبود آمدن
صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن
با اقامت ما نفس سرمایگان بینسبتیم
دامنی دارد غبار صبح در آهن شکن
قید جسمانی گوارا کرد افسون معاش
بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن
آن هوس منزل که باغ جنتش نامیدهاند
رنگها چیدهست لیکن در غبار وهم و ظن
هر طرف جام خیالی کجکلاه بیخودیست
گردش چشمی که دارد این فرنگی انجمن
چند باشی انفعال آمادهٔ افراط عیش
خندهٔ سرشار دارد گریه از آب دهن
غافل از تقدیر بر تدبیر میچینی دکان
کارگاه بینیازی نیست جای علم و فن
از عمارت خشت غفلت تا لحد چیدهست خلق
ای ز خود غافل تو هم خشتی براین ویرانه زن
هیچکس از انفعال زندگی آگاه نیست
شمع ازشرم آب میگردد تو زربنکن لگن
آنقدرها رفتن از خویشت نمیخواهد تلاش
شمع را یکگردش رنگست و صد دامن زدن
سعی خاموشی ثبات طبع انشا کردن است
آتش یاقوت میگردد نفس از سوختن
قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست
میکند ایجاد سیل از خوبش دیوار کهن
غازه ی حسن ادا آسان نمیآید به دست
فکر خونها می خورد تا رنگ می گیرد سخن
کارگاه انتظار ما تسلی باف بود
پنبهٔ چشم سپید آورد بوی پیرهن
خون پا مالیکه چون رنگ حنایت دادهاند
آبرو گردد اگر بر جا توانی ربختن
زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه کرد
محو بود اندوه رفتن گر نمیبود آمدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
آخر از بار تعلقهای اسباب جهان
عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان
از خم گردون مهیا شو به ایمای بلا
تیر میباشد اشارتهای ابروی کمان
از تأمل چند باید آبروی شوق ریخت
خامشی تا کی گره در رشتهٔ ساز فغان
زحمت بسیار دارد از عدم گل کردنت
نقب در خارا زنی کز نام خود یابی نشان
گر چنین حیرت عنان جستجوها میکشد
جوهر آیینه میگردد غبار کاروان
گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن
میشود این شمع را افشاندن دامن زبان
از سواد چشم پی بر معنی دل بردهام
در همین خاک سیه آیینهای دارم گمان
عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است
این زمانه آیینهام چشمی است در مژگان نهان
همچو آن طفلی که بستانش کند خمیازه سنج
زخم دل از شوق پیکانت نمیبندد دهان
شب به وصل طرهات فکر مسلسل داشتیم
یک سخن چون شانهام نگذشت جز مو بر زبان
مشت خاکِ من نیاز سجدهٔ تسلیم اوست
آب اگر گردم زکوی او نمیگردم روان
رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید
غنچه واری هم در این گلشن نبستم آشیان
عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان
از خم گردون مهیا شو به ایمای بلا
تیر میباشد اشارتهای ابروی کمان
از تأمل چند باید آبروی شوق ریخت
خامشی تا کی گره در رشتهٔ ساز فغان
زحمت بسیار دارد از عدم گل کردنت
نقب در خارا زنی کز نام خود یابی نشان
گر چنین حیرت عنان جستجوها میکشد
جوهر آیینه میگردد غبار کاروان
گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن
میشود این شمع را افشاندن دامن زبان
از سواد چشم پی بر معنی دل بردهام
در همین خاک سیه آیینهای دارم گمان
عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است
این زمانه آیینهام چشمی است در مژگان نهان
همچو آن طفلی که بستانش کند خمیازه سنج
زخم دل از شوق پیکانت نمیبندد دهان
شب به وصل طرهات فکر مسلسل داشتیم
یک سخن چون شانهام نگذشت جز مو بر زبان
مشت خاکِ من نیاز سجدهٔ تسلیم اوست
آب اگر گردم زکوی او نمیگردم روان
رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید
غنچه واری هم در این گلشن نبستم آشیان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
بر آن سرم کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان
به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازینکه داریم چشم حیران
تبسمی، حرفی، التفاتی، ترحمی، پرسشی، نگاهی
شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان
به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت
مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان
گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد
به دامن بحر بینیازی چکیده باشد نمی ز مژگان
خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون
به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی
که بستهاند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان
خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان
به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه میشمارد
در این جنونزار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان
عدم به آن بینشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رستهست گل به دامان
هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب همکناری
به بوسهگاه بیاض گردن ز دور لب میگزد گریبان
به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازینکه داریم چشم حیران
تبسمی، حرفی، التفاتی، ترحمی، پرسشی، نگاهی
شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان
به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت
مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان
گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد
به دامن بحر بینیازی چکیده باشد نمی ز مژگان
خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون
به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی
که بستهاند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان
خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان
به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه میشمارد
در این جنونزار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان
عدم به آن بینشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رستهست گل به دامان
هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب همکناری
به بوسهگاه بیاض گردن ز دور لب میگزد گریبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
بستهام چشم امید از الفت اهل جهان
کردهام پیدا چوگوهر در دل دریا کران
بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار
بعد ازبن دیوارها بیسایه خواهد شد عیان
ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکلست
خاک از سامان بالیدن نگردد آسمان
ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال
صید خودکن دیگر از عنقا چه میجوبی نشان
نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است
از شکست بال میبالد حضور آشیان
جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس
حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمیدارد فغان
عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز
کردهاند آیینه و شبنم به حیرت امتحان
رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاین زمانم میدهد آتش سراغ کاروان
عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من
جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان
کوششگردون علاج بی بریهایم نکرد
مشکلست از سرو ،گل چیدن بسعی باغبان
در فضای دل مقام عزت و خواری یکیست
نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان
بیرواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد
آبرو چندانکه میربزم نمیگردد روان
صبح این هنگامهای از سیر خود غافل مباش
یکنفس پیداییات از عالمی دارد نشان
چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن
جام می از باده پیمایی نگردد سرگران
کردهام پیدا چوگوهر در دل دریا کران
بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار
بعد ازبن دیوارها بیسایه خواهد شد عیان
ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکلست
خاک از سامان بالیدن نگردد آسمان
ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال
صید خودکن دیگر از عنقا چه میجوبی نشان
نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است
از شکست بال میبالد حضور آشیان
جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس
حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمیدارد فغان
عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز
کردهاند آیینه و شبنم به حیرت امتحان
رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاین زمانم میدهد آتش سراغ کاروان
عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من
جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان
کوششگردون علاج بی بریهایم نکرد
مشکلست از سرو ،گل چیدن بسعی باغبان
در فضای دل مقام عزت و خواری یکیست
نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان
بیرواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد
آبرو چندانکه میربزم نمیگردد روان
صبح این هنگامهای از سیر خود غافل مباش
یکنفس پیداییات از عالمی دارد نشان
چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن
جام می از باده پیمایی نگردد سرگران
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
بعد مردن از غبارم کیست تا یابد نشان
نقش پای موج هم با موج میباشد روان
خامشی مهریست بر طومار عرض مدعا
همچو شمعکشته دارم داغ بر روی زبان
خاک گردیدن حصول صد گهر جمعیت است
کاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان
کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند
گوهر است اما اگر پیچد به خویش این ریسمان
نیست غیر از احتیاط آگهی دشواربم
زیرکوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان
تن به سختی داده را آفت گوارا میشود
نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان
در فضای شعله خاکستر هم از خود میرود
عالمی در جستجوی بی نشان شد بینشان
غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن
ما به فکر آشیانیم و نفسها پرفشان
گرمیی در مجمر هنگامهٔ آفاق نپست
آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان
زینهمه نقشی که توفان دارد از آیینهات
گر بجویی غیر حیرت نیست چیزی در میان
چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ام
تا قیامت درس طفل ما نمیگردد روان
همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی
مدعا پرواز اگر باشد قفسگیر آشیان
خانهٔ نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس
روزن بام و در از خمیازه میبندد گمان
با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت
جز بهحیرت بر نمیآید نگاه ناتوان
بسکه بار زندگی بیدل به پیری میکشم
موی من از سخت جانی برد رنگ ستخوان
نقش پای موج هم با موج میباشد روان
خامشی مهریست بر طومار عرض مدعا
همچو شمعکشته دارم داغ بر روی زبان
خاک گردیدن حصول صد گهر جمعیت است
کاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان
کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند
گوهر است اما اگر پیچد به خویش این ریسمان
نیست غیر از احتیاط آگهی دشواربم
زیرکوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان
تن به سختی داده را آفت گوارا میشود
نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان
در فضای شعله خاکستر هم از خود میرود
عالمی در جستجوی بی نشان شد بینشان
غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن
ما به فکر آشیانیم و نفسها پرفشان
گرمیی در مجمر هنگامهٔ آفاق نپست
آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان
زینهمه نقشی که توفان دارد از آیینهات
گر بجویی غیر حیرت نیست چیزی در میان
چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ام
تا قیامت درس طفل ما نمیگردد روان
همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی
مدعا پرواز اگر باشد قفسگیر آشیان
خانهٔ نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس
روزن بام و در از خمیازه میبندد گمان
با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت
جز بهحیرت بر نمیآید نگاه ناتوان
بسکه بار زندگی بیدل به پیری میکشم
موی من از سخت جانی برد رنگ ستخوان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۶
تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان
مشتی به جبهه مالم از آن خاک آستان
زین محفل جنون چقدر ربط میدهد
آیینه محو حیرت و تمثال پر فشان
غافل مشو ز ساز نیستان اعتبار
بیمغز نیست ناله کش درد استخوان
عرفان بهکسب علم میسر نمیشود
از سرمه روشنی نبرد چشم سرمهدان
از سیر ریشه گیر عیار کمال تخم
آیینهٔ حقیقت دل نیست جز زبان
سرکن به کج ادایی ابنای روزگار
آتش مزن به راستی از طبع بدگمان
زبنهار از تواضع دشمن مخور فریب
بر شیشه ظلم سنگ جز افتادگی مدان
سیر شکسته رنگی ما هم غنیمت است
دارد شکفتنی به رگ و ربشه زعفران
تنزیه خواهی از در تشبیه نگذری
رنگست عالمی که ز بو میدهد نشان
یک ناوک تو بیاثر موج می نبود
خواندیم خط ساغر از آن حلقهٔ کمان
ناموس آگهی چقدر عجز پرورست
کوه است سایهٔ مژه بر چشم پاسبان
آب بقای ما الم مرگ تلخکرد
سود هوس زیان شد از اندیشهٔ زیان
خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش
در عرض احتیاج نفس میشود گران
یوسف توان خرید به مژگان گشودنی
آیینه باش جلوه متاعست کاروان
محمل به دوش اشک ازین عبرت انجمن
بیدل چو شمع میبردم چشم خونچکان
مشتی به جبهه مالم از آن خاک آستان
زین محفل جنون چقدر ربط میدهد
آیینه محو حیرت و تمثال پر فشان
غافل مشو ز ساز نیستان اعتبار
بیمغز نیست ناله کش درد استخوان
عرفان بهکسب علم میسر نمیشود
از سرمه روشنی نبرد چشم سرمهدان
از سیر ریشه گیر عیار کمال تخم
آیینهٔ حقیقت دل نیست جز زبان
سرکن به کج ادایی ابنای روزگار
آتش مزن به راستی از طبع بدگمان
زبنهار از تواضع دشمن مخور فریب
بر شیشه ظلم سنگ جز افتادگی مدان
سیر شکسته رنگی ما هم غنیمت است
دارد شکفتنی به رگ و ربشه زعفران
تنزیه خواهی از در تشبیه نگذری
رنگست عالمی که ز بو میدهد نشان
یک ناوک تو بیاثر موج می نبود
خواندیم خط ساغر از آن حلقهٔ کمان
ناموس آگهی چقدر عجز پرورست
کوه است سایهٔ مژه بر چشم پاسبان
آب بقای ما الم مرگ تلخکرد
سود هوس زیان شد از اندیشهٔ زیان
خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش
در عرض احتیاج نفس میشود گران
یوسف توان خرید به مژگان گشودنی
آیینه باش جلوه متاعست کاروان
محمل به دوش اشک ازین عبرت انجمن
بیدل چو شمع میبردم چشم خونچکان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان
زنجیری حیاست به موجگهر فغان
سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است
افعی گزیده میرمد از شکل ربسمان
در عالم خیال بهار تبسمت
گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان
کلفت شکار غیرتم از آه بیاثر
بر دل رسد چو تیر خطا گردد از نشان
چون شمع بس که در تب عشقت گداختم
محمل کشید بر سر تبخالم استخوان
نی آب خضر دارم و نی چشمهٔ حیات
عمریست میخورم دم شمشیر خونفشان
در راه انتظار کسی خاک گشتهام
مشت غبار من به سلام چمن رسان
چون صبح رنگ آیینهٔ هیچکس نیام
گردون مرا به بینفسی کرد امتحان
از گفتوگو تلاش ستم پیشه روشنست
گاه خرام تیر نفس میزند کمان
تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست
افکنده است خاک هم از بیخودی عنان
بنیاد دهر آینه دار ثبات نیست
یکسر غبار گردش رنگست آسمان
بیرنگ اعتبار وجود و عدم تویی
منزل کجاست گر نبود جاده در میان
بگذار سربلندی اقبال این بساط
تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان
هر چند دستگاه بود بیش حرص بیش
از موج بحر تشنه لبی میکشد زبان
بیدل ز بحر منت ساحل که میکشد
بر حیرت است زورق ما بیخودان روان
زنجیری حیاست به موجگهر فغان
سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است
افعی گزیده میرمد از شکل ربسمان
در عالم خیال بهار تبسمت
گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان
کلفت شکار غیرتم از آه بیاثر
بر دل رسد چو تیر خطا گردد از نشان
چون شمع بس که در تب عشقت گداختم
محمل کشید بر سر تبخالم استخوان
نی آب خضر دارم و نی چشمهٔ حیات
عمریست میخورم دم شمشیر خونفشان
در راه انتظار کسی خاک گشتهام
مشت غبار من به سلام چمن رسان
چون صبح رنگ آیینهٔ هیچکس نیام
گردون مرا به بینفسی کرد امتحان
از گفتوگو تلاش ستم پیشه روشنست
گاه خرام تیر نفس میزند کمان
تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست
افکنده است خاک هم از بیخودی عنان
بنیاد دهر آینه دار ثبات نیست
یکسر غبار گردش رنگست آسمان
بیرنگ اعتبار وجود و عدم تویی
منزل کجاست گر نبود جاده در میان
بگذار سربلندی اقبال این بساط
تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان
هر چند دستگاه بود بیش حرص بیش
از موج بحر تشنه لبی میکشد زبان
بیدل ز بحر منت ساحل که میکشد
بر حیرت است زورق ما بیخودان روان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۰
صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان
ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان
ننگ آگاهیست عرضکلفت از روشندلان
آتش یاقوت را جز رگ نمیباشد دخان
چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست
جاده میگردد بههر جا زین جرس بالد فغان
موج گوهر نیست در جوی دم شمشیر او
از صفای آب میگردد پر ماهی عیان
وحشتی میباید اینجا خضر ره در کار نیست
رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان
هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی
منظر قدر تو دزدیدهست چندین نردبان
گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن
عندلیب ماکنون در بویگلگیرد فغان
باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است
راستی اینجا نمیباشد به جز تیر و سنان
حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت
در دم شمشیر میباشد رگ خوابگران
ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن
مغز داران حقیقت فارغند از استخوان
هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم
خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان
عمرها شد بیدل از بیچارگی پر میزنم
چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان
ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان
ننگ آگاهیست عرضکلفت از روشندلان
آتش یاقوت را جز رگ نمیباشد دخان
چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست
جاده میگردد بههر جا زین جرس بالد فغان
موج گوهر نیست در جوی دم شمشیر او
از صفای آب میگردد پر ماهی عیان
وحشتی میباید اینجا خضر ره در کار نیست
رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان
هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی
منظر قدر تو دزدیدهست چندین نردبان
گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن
عندلیب ماکنون در بویگلگیرد فغان
باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است
راستی اینجا نمیباشد به جز تیر و سنان
حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت
در دم شمشیر میباشد رگ خوابگران
ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن
مغز داران حقیقت فارغند از استخوان
هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم
خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان
عمرها شد بیدل از بیچارگی پر میزنم
چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان
نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین که داریم چشم حیران
خرد کمند هوس شکار است، ورنه در چشم شوق مجنون
بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
عدم به این بینشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضهاش داشت گل به دامان
خیال آشفتگی تحمل اگر شود صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل، نگاه موری و صد چراغان
به کشت بیحاصلی که خاکش نمیتوان جز به باد دادن
هوس چه مقدارکرد خرمن تبسمکندم از لب نان
حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض شوکت
گرفتم ای مور پر بر آری کجاست کیف کف سلیمان
رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن
چو ابر تا کی بلند رفتن عرقکن و این غبار بنشان
هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب و همکناری
به بوسهگاه بیاض گردن زدور لب میگزد گریبان
نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین که داریم چشم حیران
خرد کمند هوس شکار است، ورنه در چشم شوق مجنون
بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
عدم به این بینشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضهاش داشت گل به دامان
خیال آشفتگی تحمل اگر شود صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل، نگاه موری و صد چراغان
به کشت بیحاصلی که خاکش نمیتوان جز به باد دادن
هوس چه مقدارکرد خرمن تبسمکندم از لب نان
حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض شوکت
گرفتم ای مور پر بر آری کجاست کیف کف سلیمان
رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن
چو ابر تا کی بلند رفتن عرقکن و این غبار بنشان
هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب و همکناری
به بوسهگاه بیاض گردن زدور لب میگزد گریبان