عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۶
رود خون امسال شد جاری به فارس
الفت شه نیست پنداری به فارس
چون بلا پرسد کجا نازل شوم
سوی اوحکم آید از باری به فارس
فارس دار العلم واکنون فرق نیست
پشک را از مشک تاتاری به فارس
آب رکن آباد چه گر سلسبیل
می کنددر کام دل ناری به فارس
ملک دیگر کس سر دار ار رود
خوشتر است از شغل سرداری به فارس
تامشیر الملک دراوخفته است
بخت کس را نیست بیداری به فارس
عزت ار خواهددلت با او بگو
نیست الا ذلت وخواری به فارس
فکری ای دل تا که بر بندیم رخت
زیستن در فارس چون کاری است سخت
به گلشن شد وزان باد خزانم
شکست افسوس شاخ ارغوانم
مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود
شد ازغم زردتر از زعفرانم
مگر روئینه تن اسفندیارم
که از شش سو جهان شدهفتخوانم
هنوزم زندگانی برقرار است
عجب سنگین دلم بس سخت جانم
چنان گردیده ام زار و پریشان
که سر از پا وپا از سر ندانم
چنان کاهیده جسمم از غم ودرد
که خود از هستی خود در گمانم
رسد هرلحظه از دردجدائی
به گوشچرخ بانگ الامانم
نه روز از گریه ام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم
گلستان چون شود فصل زمستان
زحالم چند پرسی آن چنانم
ز درد وغصه جانم بر لب آمد
ز پی صبح امیم را شب آمد
الفت شه نیست پنداری به فارس
چون بلا پرسد کجا نازل شوم
سوی اوحکم آید از باری به فارس
فارس دار العلم واکنون فرق نیست
پشک را از مشک تاتاری به فارس
آب رکن آباد چه گر سلسبیل
می کنددر کام دل ناری به فارس
ملک دیگر کس سر دار ار رود
خوشتر است از شغل سرداری به فارس
تامشیر الملک دراوخفته است
بخت کس را نیست بیداری به فارس
عزت ار خواهددلت با او بگو
نیست الا ذلت وخواری به فارس
فکری ای دل تا که بر بندیم رخت
زیستن در فارس چون کاری است سخت
به گلشن شد وزان باد خزانم
شکست افسوس شاخ ارغوانم
مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود
شد ازغم زردتر از زعفرانم
مگر روئینه تن اسفندیارم
که از شش سو جهان شدهفتخوانم
هنوزم زندگانی برقرار است
عجب سنگین دلم بس سخت جانم
چنان گردیده ام زار و پریشان
که سر از پا وپا از سر ندانم
چنان کاهیده جسمم از غم ودرد
که خود از هستی خود در گمانم
رسد هرلحظه از دردجدائی
به گوشچرخ بانگ الامانم
نه روز از گریه ام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم
گلستان چون شود فصل زمستان
زحالم چند پرسی آن چنانم
ز درد وغصه جانم بر لب آمد
ز پی صبح امیم را شب آمد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بی سبب نیست که تنگ است دل غافل من
دستبردی زده آن غنچه دهان بر دل من
زلفش از کارم اگر عقده گشائی نکند
من بر آنم که کسی حل نکند مشکل من
حاصلی گر بنظر میرسد از عمر منت
باری ای آتش غم آن تو و این حاصل من
هست تا شعله ی آهم، برو ای پرتو ماه
نیست محتاج چراغ دگر محفل من
من یکی زنده دل و خلق جهان مرده پرست
نیست جای عجب ار نیست کسی مایل من
خجلت مال نبودن کشدم در بر دزد
که تهی دست چرا می رود از منزل من؟
(صابر) امید که در انجمن افتد مقبول
نزد ارباب سخن گفتهٔ ناقابل من
دستبردی زده آن غنچه دهان بر دل من
زلفش از کارم اگر عقده گشائی نکند
من بر آنم که کسی حل نکند مشکل من
حاصلی گر بنظر میرسد از عمر منت
باری ای آتش غم آن تو و این حاصل من
هست تا شعله ی آهم، برو ای پرتو ماه
نیست محتاج چراغ دگر محفل من
من یکی زنده دل و خلق جهان مرده پرست
نیست جای عجب ار نیست کسی مایل من
خجلت مال نبودن کشدم در بر دزد
که تهی دست چرا می رود از منزل من؟
(صابر) امید که در انجمن افتد مقبول
نزد ارباب سخن گفتهٔ ناقابل من
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای شکر اگر وانرسی خال مگس
زین جور که می کنی نداری غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ی دل
برقی بفروزم نه تو مانی نه مگس
ای خواجه دگر شکر فشانی نکنی
طوطی نرهد ز دام این فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آمیزم
در هم شکنم هم سر و هم پای قفس
محمل کش اگر چنین برانی شب و روز
بی چاره ی پیاده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهی بکشم
کز نای شتر برآید آواز جرس
ای دوست اگر راه «وفایی» ندهی
تا بوسه زند بر قدمت یک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
می گیرم دف و به نای و نی پیچم و بس
زین جور که می کنی نداری غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ی دل
برقی بفروزم نه تو مانی نه مگس
ای خواجه دگر شکر فشانی نکنی
طوطی نرهد ز دام این فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آمیزم
در هم شکنم هم سر و هم پای قفس
محمل کش اگر چنین برانی شب و روز
بی چاره ی پیاده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهی بکشم
کز نای شتر برآید آواز جرس
ای دوست اگر راه «وفایی» ندهی
تا بوسه زند بر قدمت یک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
می گیرم دف و به نای و نی پیچم و بس
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
خوشا روزی ز دنیا دربه در بم
ز جستجوی عالم بی اثر بم
شبان و روز نالان در بیابان
حریف شب رو باد سحر بم
نفهمد هیچ کس نام و نشانم
اگر عاقل اگر آشفته سر بم
به هر مرزی دواند گرد و بادم
به هر جایی که خواهم خاک سر بم
به چشم تر گذارم آستین را
گهی بی مادر و گه بی پدر بم
چراغی در دلم گیرد فروغی
که از روشن دلی یار فنر بم
گهی شادان، گهی خندان شب و روز
گهی نالان، گهی خونین جگر بم
ز صهبایی چنان دیوانه گردم
که از غوغای محشر بی خبر بم
نمی دانم چه سازم تا بسوزم
کزین بود و نبودم خود به در بم
مگر نالان به روز آرم شبی را
به زاری دست و دامان سحر بم
«وفایی» را نمی دانم علاجی
مگر سر تا قدم غرق نظر بم
ز جستجوی عالم بی اثر بم
شبان و روز نالان در بیابان
حریف شب رو باد سحر بم
نفهمد هیچ کس نام و نشانم
اگر عاقل اگر آشفته سر بم
به هر مرزی دواند گرد و بادم
به هر جایی که خواهم خاک سر بم
به چشم تر گذارم آستین را
گهی بی مادر و گه بی پدر بم
چراغی در دلم گیرد فروغی
که از روشن دلی یار فنر بم
گهی شادان، گهی خندان شب و روز
گهی نالان، گهی خونین جگر بم
ز صهبایی چنان دیوانه گردم
که از غوغای محشر بی خبر بم
نمی دانم چه سازم تا بسوزم
کزین بود و نبودم خود به در بم
مگر نالان به روز آرم شبی را
به زاری دست و دامان سحر بم
«وفایی» را نمی دانم علاجی
مگر سر تا قدم غرق نظر بم
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
به کوی یار هردم از فراق یار مینالم
چو بلبل از غم گلزار در گلزار مینالم
شهید چشم مستم، با خیال طره میگریم
چو بیمارم به زاری در شبان تار مینالم
توانم را به چشم ناتوان بردی و خود رفتی
کنون در کنج غم بییار و بیغمخوار مینالم
اسیر زلف یارم عاشق محراب ابرویش
مسلمانم ولی در حلقهٔ زَنّار مینالم
در و دیوار گلشن شد ز عکس روی تو زآن رو
چو بلبل هر زمان بر هر در و دیوار مینالم
نمیدانم بلای مردمان از چیست عاشق را
ترا بیمار چشمان سیه، من زار مینالم
شرابی ساقیا! آبی برین آتش فشان کامشب
مغنیوار میسوزم، چو موسیقار مینالم
چه بنویسد «وفایی» شرح هجران تو؟ چون هردم
به یاد سرو بالای تو قمریوار مینالم
چو بلبل از غم گلزار در گلزار مینالم
شهید چشم مستم، با خیال طره میگریم
چو بیمارم به زاری در شبان تار مینالم
توانم را به چشم ناتوان بردی و خود رفتی
کنون در کنج غم بییار و بیغمخوار مینالم
اسیر زلف یارم عاشق محراب ابرویش
مسلمانم ولی در حلقهٔ زَنّار مینالم
در و دیوار گلشن شد ز عکس روی تو زآن رو
چو بلبل هر زمان بر هر در و دیوار مینالم
نمیدانم بلای مردمان از چیست عاشق را
ترا بیمار چشمان سیه، من زار مینالم
شرابی ساقیا! آبی برین آتش فشان کامشب
مغنیوار میسوزم، چو موسیقار مینالم
چه بنویسد «وفایی» شرح هجران تو؟ چون هردم
به یاد سرو بالای تو قمریوار مینالم
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۶ - در مصیبت سالار شهیدان (ع)
باز از نو خامه همچون نی نوا سر می کند
یا حدیث نینوا را زیب دفتر می کند
مطرب محفل هم آواز صفیر خامه است
کز نواها فتنه بر پا شور بر سر می کند
گه کشد سوی عراقم گه برد سوی حجاز
مطرب ما، هر زمان آهنگ دیگر می کند
گه به آهنگ حسینی در مقام راستی
می سُراید نغمه یی کاشوب محشر می کند
محشر ار، یک محشر است این حشر را افغان نی
دمبدم ساعت به ساعت هی مکرّر می کند
نشئه ی عشق حسین گویا به مزمر مضمر است
کاین چنین مست و خرابم بانگ مزمر می کند
بند بند نی بسوزد بندبندم دمبدم
چون حکایت از لبان خشگ اصغر می کند
در میان سور و شادی صور ماتم می دمد
پاره پاره قاسم از شمشیر و خنجر می کند
نوعروس زار او بر ناقه می سازد سوار
داغدیده مادرش را تیره معجر می کند
امّ لیلا این گمان از بخت خود هرگز نداشت
کاسمان او را جدا از وصل اکبر می کند
آب گوهر را مکید اکبر ز تاب تشنگی
چاره ی این تشنگی دل را پُر آذر می کند
گشت یاقوت لبش آبی ز تاب تشنگی
فاش می گویم ولی این را که باور می کند
در لب آب روان روح روان شاه دین
تشنه لب سر می دهد با تشنگی سر می کند
زینب غمدیده کی بودش خبر از بخت خویش
کز غم مرگ برادر تیره معجر می کند
ای فلک ظلمی که کردی بر عزیزان خدا
کافری کی این چنین ظلمی به کافر می کند
زین مصیبت گر بگرید فاش چشم مصطفی
سیل اشکش سر بسر روی زمین تر می کند
آه از آن ساعت که در روز جزا خیرالنساء
شکوه از این ماجرا در پیش داور می کند
تا «وفایی» نوحه خوان از بهر شاه کربلاست
کی دگر تشویش و بیم از خوف محشر می کند
یا حدیث نینوا را زیب دفتر می کند
مطرب محفل هم آواز صفیر خامه است
کز نواها فتنه بر پا شور بر سر می کند
گه کشد سوی عراقم گه برد سوی حجاز
مطرب ما، هر زمان آهنگ دیگر می کند
گه به آهنگ حسینی در مقام راستی
می سُراید نغمه یی کاشوب محشر می کند
محشر ار، یک محشر است این حشر را افغان نی
دمبدم ساعت به ساعت هی مکرّر می کند
نشئه ی عشق حسین گویا به مزمر مضمر است
کاین چنین مست و خرابم بانگ مزمر می کند
بند بند نی بسوزد بندبندم دمبدم
چون حکایت از لبان خشگ اصغر می کند
در میان سور و شادی صور ماتم می دمد
پاره پاره قاسم از شمشیر و خنجر می کند
نوعروس زار او بر ناقه می سازد سوار
داغدیده مادرش را تیره معجر می کند
امّ لیلا این گمان از بخت خود هرگز نداشت
کاسمان او را جدا از وصل اکبر می کند
آب گوهر را مکید اکبر ز تاب تشنگی
چاره ی این تشنگی دل را پُر آذر می کند
گشت یاقوت لبش آبی ز تاب تشنگی
فاش می گویم ولی این را که باور می کند
در لب آب روان روح روان شاه دین
تشنه لب سر می دهد با تشنگی سر می کند
زینب غمدیده کی بودش خبر از بخت خویش
کز غم مرگ برادر تیره معجر می کند
ای فلک ظلمی که کردی بر عزیزان خدا
کافری کی این چنین ظلمی به کافر می کند
زین مصیبت گر بگرید فاش چشم مصطفی
سیل اشکش سر بسر روی زمین تر می کند
آه از آن ساعت که در روز جزا خیرالنساء
شکوه از این ماجرا در پیش داور می کند
تا «وفایی» نوحه خوان از بهر شاه کربلاست
کی دگر تشویش و بیم از خوف محشر می کند
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و یکم
هر دُرّ اشک کز غم آن تاجدار نیست
در پیش اهل نظر آبدار نیست
آغشته گر، به خون جگر نیست دُرّ اشک
هرچند پربهاست ولی شاهوار نیست
پیوسته داغدار و جگرخون چو لاله باد
آن دل کز آتش غم او داغدار نیست
چشمی که گریه اش نبود در غم حسین
خندان هزار حیف به روز شمار نیست
هرگز مباد خرّم و خندان کسی که او
غمگین و زار درغم آن شهریار نیست
او سر دهد به تیغ جفا از برای ما
ما را سری به زانوی غم استوار نیست
او جان نثار دوست نماید، به راه ما
ما را، دودانه اشک به راهش نثار نیست
از ماه تا به ماهی و از عرش تا به فرش
کو دیده یی که از غم او اشکبار نیست
زین ماتم است مردم چشم سیاه پوش
او را به عیش اهل جهان هیچ کار نیست
پیوسته اشک سرخ من اندر کنار باد
چون دُرّ نظم دلکش من آبدار باد
در پیش اهل نظر آبدار نیست
آغشته گر، به خون جگر نیست دُرّ اشک
هرچند پربهاست ولی شاهوار نیست
پیوسته داغدار و جگرخون چو لاله باد
آن دل کز آتش غم او داغدار نیست
چشمی که گریه اش نبود در غم حسین
خندان هزار حیف به روز شمار نیست
هرگز مباد خرّم و خندان کسی که او
غمگین و زار درغم آن شهریار نیست
او سر دهد به تیغ جفا از برای ما
ما را سری به زانوی غم استوار نیست
او جان نثار دوست نماید، به راه ما
ما را، دودانه اشک به راهش نثار نیست
از ماه تا به ماهی و از عرش تا به فرش
کو دیده یی که از غم او اشکبار نیست
زین ماتم است مردم چشم سیاه پوش
او را به عیش اهل جهان هیچ کار نیست
پیوسته اشک سرخ من اندر کنار باد
چون دُرّ نظم دلکش من آبدار باد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
مرثیه
چرا فتاده ای، ای نخل نورسیده ی من
سرور سینه ی لیلا و نور دیده ی من
مگر چه شد که چنین اُفتاده ای خاموش
چه واقع است عزیزم که رفته ای از هوش
بپای خیز و بیارای قدّ دلجو را
نمابه دشمن بدخوی زور بازو را
خدا نکرده مگر، زخم کاریی داری
که این زمان پدرت را، نمی کنی یاری
گمان من که ترا تیغ منقذ کافر
ز پا فکنده که نتوان بپای خاست دگر
بپای خیز تو ای نخل نورس چمنم
بیا به خیمه که زخم سرتو بخیه زنم
هزار حیف که لب تشنه و جوان مردی
توان و تاب از این پیر ناتوان بردی
پس از تو خاک دو عالم به فرق عالم باد
دل زمانه و اهل زمانه شاد مباد
سرور سینه ی لیلا و نور دیده ی من
مگر چه شد که چنین اُفتاده ای خاموش
چه واقع است عزیزم که رفته ای از هوش
بپای خیز و بیارای قدّ دلجو را
نمابه دشمن بدخوی زور بازو را
خدا نکرده مگر، زخم کاریی داری
که این زمان پدرت را، نمی کنی یاری
گمان من که ترا تیغ منقذ کافر
ز پا فکنده که نتوان بپای خاست دگر
بپای خیز تو ای نخل نورس چمنم
بیا به خیمه که زخم سرتو بخیه زنم
هزار حیف که لب تشنه و جوان مردی
توان و تاب از این پیر ناتوان بردی
پس از تو خاک دو عالم به فرق عالم باد
دل زمانه و اهل زمانه شاد مباد
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷ - خدایا مرا دریاب
ای نکودارنده تا اندر جهان داری مرا
بر نکونامی نگهدار و نکوکاری مرا
چون طریق خوب کرداری به است از هر طریق
برمگردان از طریق خوب کرداری مرا
چون بهر کاری بحق یاری گر خلق توام
بر من از خلقی بداندیشند ده یاری مرا
نام من چون صاحب عادل عمر خوانند خلق
دور دار از جور گردون و زستمکاری مرا
تا بود باقی طریق سنت همنام من
بر سبیل سنت همنام من داری مرا
تا بود زانصاف من خلق تو اندر خواب خوش
خود کرامت کن ز خواب غفله بیداری مرا
تا نه از خود بینم از فیض تو بینم جاه خویش
دور دار از خویشتن داری و جباری مرا
پادشاها بنده ای عاجزتر از هر عاجزم
از تو هست این بر سر خلق تو سالاری مرا
تا بعماری درون بنشینم و ره پیش کرد
چون سماری گشت از آب دیده عماری مرا
از جگربندان خود گشتم جدا با درد دل
کرد تیمار جگربندان جگرخواری مرا
بر سر ایشان گهر باریدم از کف تا کنون
از بن مژگان پدید آمد گهرباری مرا
بی ضیاء الدین روشن رای و بی اولاد او
مینماید جمله روشن جهان تاری مرا
در دل و در دید شوق نورسان نوخطم
آذر برزین نهاد و ابر آزاری مرا
شد دلم غمخوار فرزندان و دلبندان خویش
نامده از کس بگیتی در غم و خواری مرا
زندگانرا غم همی خوردم نبود آن غم تمام
تا بغمخواری درافزودند غمخواری مرا
چون ز بیماری برستم مرگ فرزندی رسید
تا که از سر تازه دارد رنج و بیماری مرا
چرخ زنگاری بشادیهای من میبرد رشک
زنگ غم بر دل نهاد این چرخ زنگاری مرا
غنچه گل را که چون وی نی بگلزار بهشت
زار کار من که باید دید گل زاری مرا
با چنین جاه و چنین حشمت که من دارم کنون
نیست لایق اینچنین درد و چنین زاری مرا
تا جدا ماندم از آن قوت و غذای جان خویش
اشک یاقوتی شدست و روی دیناری مرا
از پی دینار و یاقوت سرشک و روی من
کرد خواهد خسرو عادل خریداری مرا
پادشا سنجر خداوندی که هر کو را بدید
فال زد بر فرخ و فرخنده دیداری مرا
تا به پیش تخت او گویم ثنا و شکر او
کردگارم دل قوی دارد زبان جاری مرا
خوب گفتاری کنم از خلق تو در پیش وی
زانکه او دادست جاه از خوب گفتاری مرا
راحت سلطانی و دهقانی و بازاریم
چون بود در پیش تختش تیز بازاری مرا
آن کنم با خلق تو یارب که اندر روز حشر
ناید از کردار من رنج و گرفتاری مرا
مررعیت را سبکباری همی خواهم ز شاه
تا که در روز جزا باشد سبکباری مرا
تکیه بر امید فضل تست و بس ای کردگار
تا بری با عز و با اقبال باز آری مرا
بر نکونامی نگهدار و نکوکاری مرا
چون طریق خوب کرداری به است از هر طریق
برمگردان از طریق خوب کرداری مرا
چون بهر کاری بحق یاری گر خلق توام
بر من از خلقی بداندیشند ده یاری مرا
نام من چون صاحب عادل عمر خوانند خلق
دور دار از جور گردون و زستمکاری مرا
تا بود باقی طریق سنت همنام من
بر سبیل سنت همنام من داری مرا
تا بود زانصاف من خلق تو اندر خواب خوش
خود کرامت کن ز خواب غفله بیداری مرا
تا نه از خود بینم از فیض تو بینم جاه خویش
دور دار از خویشتن داری و جباری مرا
پادشاها بنده ای عاجزتر از هر عاجزم
از تو هست این بر سر خلق تو سالاری مرا
تا بعماری درون بنشینم و ره پیش کرد
چون سماری گشت از آب دیده عماری مرا
از جگربندان خود گشتم جدا با درد دل
کرد تیمار جگربندان جگرخواری مرا
بر سر ایشان گهر باریدم از کف تا کنون
از بن مژگان پدید آمد گهرباری مرا
بی ضیاء الدین روشن رای و بی اولاد او
مینماید جمله روشن جهان تاری مرا
در دل و در دید شوق نورسان نوخطم
آذر برزین نهاد و ابر آزاری مرا
شد دلم غمخوار فرزندان و دلبندان خویش
نامده از کس بگیتی در غم و خواری مرا
زندگانرا غم همی خوردم نبود آن غم تمام
تا بغمخواری درافزودند غمخواری مرا
چون ز بیماری برستم مرگ فرزندی رسید
تا که از سر تازه دارد رنج و بیماری مرا
چرخ زنگاری بشادیهای من میبرد رشک
زنگ غم بر دل نهاد این چرخ زنگاری مرا
غنچه گل را که چون وی نی بگلزار بهشت
زار کار من که باید دید گل زاری مرا
با چنین جاه و چنین حشمت که من دارم کنون
نیست لایق اینچنین درد و چنین زاری مرا
تا جدا ماندم از آن قوت و غذای جان خویش
اشک یاقوتی شدست و روی دیناری مرا
از پی دینار و یاقوت سرشک و روی من
کرد خواهد خسرو عادل خریداری مرا
پادشا سنجر خداوندی که هر کو را بدید
فال زد بر فرخ و فرخنده دیداری مرا
تا به پیش تخت او گویم ثنا و شکر او
کردگارم دل قوی دارد زبان جاری مرا
خوب گفتاری کنم از خلق تو در پیش وی
زانکه او دادست جاه از خوب گفتاری مرا
راحت سلطانی و دهقانی و بازاریم
چون بود در پیش تختش تیز بازاری مرا
آن کنم با خلق تو یارب که اندر روز حشر
ناید از کردار من رنج و گرفتاری مرا
مررعیت را سبکباری همی خواهم ز شاه
تا که در روز جزا باشد سبکباری مرا
تکیه بر امید فضل تست و بس ای کردگار
تا بری با عز و با اقبال باز آری مرا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - شاعر دروغگوست؟
ز روزگار بجان آمدم ز غم بشتاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - غزل به صفات تو گویم
بر من آمد دوش آن در چشم بینائی
ز بهر جستن تدبیر رای فردائی
هرآنچه داشت بدل راز پیش من بگشاد
بلی چنین سزد از یکدلی و یکتائی
چه گفت گفت بخواهم شدن ز تو یکچند
که تا ز فتنه خصمان من برآسائی
پر آب کرد چو دریا دو چشم و از غم هجر
برخ از مژه بارید در دریائی
به آه گفت رفیقان مرا همی بایند
کنار گیر و وداعی هلاکه رابائی
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ و اسب فراق
ببست و گفت که یارا تو بر چه سودائی
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجران چنین مهیائی
مگر وصال منت ناپسند بود بدل
که بر براق فراقم سوار بنمائی
بهجر خنجر بر پای وصل من چه زنی
بر این غریبی و برنائیم نبخشائی
عجب بدی که نبودی نصیب من مسکین
فراق یار و غریبی و عشق و برنائی
بجان گرانی هجران چگونه ای دانی
بسان خنجر زهراب داده بر پائی
همی گر ستم میگفتم از رکاب بدیع
کجا روی و کجا باشی و چه وقت آئی
بگفت رفتن از تو ضرورتست مرا
گمان مبر که ز خود کامسیت خودرائی
بهر کجا که بوم در وفا و مهر توام
بگفتم ایدل و جان خود هم این چنین آئی
بگفت تا بو باز آیم آنچنان باید
که دفتر از غزل و مدح من بیارائی
جوابدادم کای نور چشم و راحت جان
شد این مراد تو حاصل دگر چه فرمائی
همه غزل بصفات جمال تو گویم
بمدح ناصر دین سیدی و دلخوائی
جلال امت مجدالائمه ناصر دین
اساس فضل و بزرگی و اصل و دانائی
حسد ببرده بدوگر حسود آتشخوی
بخاک بسته آبش زباد پیمائی
بمدح خلقت و خلق محامدش شب و روز
هماره طوطی طبعم کند شکرخائی
ببیند آنچه نبینند دیگران آن کس
که خاک درگه او کرد کحل بینائی
گسسته باد همی رشته دم آنکس را
که دم زند بر او از منی و از مائی
ز بهر جستن تدبیر رای فردائی
هرآنچه داشت بدل راز پیش من بگشاد
بلی چنین سزد از یکدلی و یکتائی
چه گفت گفت بخواهم شدن ز تو یکچند
که تا ز فتنه خصمان من برآسائی
پر آب کرد چو دریا دو چشم و از غم هجر
برخ از مژه بارید در دریائی
به آه گفت رفیقان مرا همی بایند
کنار گیر و وداعی هلاکه رابائی
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ و اسب فراق
ببست و گفت که یارا تو بر چه سودائی
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجران چنین مهیائی
مگر وصال منت ناپسند بود بدل
که بر براق فراقم سوار بنمائی
بهجر خنجر بر پای وصل من چه زنی
بر این غریبی و برنائیم نبخشائی
عجب بدی که نبودی نصیب من مسکین
فراق یار و غریبی و عشق و برنائی
بجان گرانی هجران چگونه ای دانی
بسان خنجر زهراب داده بر پائی
همی گر ستم میگفتم از رکاب بدیع
کجا روی و کجا باشی و چه وقت آئی
بگفت رفتن از تو ضرورتست مرا
گمان مبر که ز خود کامسیت خودرائی
بهر کجا که بوم در وفا و مهر توام
بگفتم ایدل و جان خود هم این چنین آئی
بگفت تا بو باز آیم آنچنان باید
که دفتر از غزل و مدح من بیارائی
جوابدادم کای نور چشم و راحت جان
شد این مراد تو حاصل دگر چه فرمائی
همه غزل بصفات جمال تو گویم
بمدح ناصر دین سیدی و دلخوائی
جلال امت مجدالائمه ناصر دین
اساس فضل و بزرگی و اصل و دانائی
حسد ببرده بدوگر حسود آتشخوی
بخاک بسته آبش زباد پیمائی
بمدح خلقت و خلق محامدش شب و روز
هماره طوطی طبعم کند شکرخائی
ببیند آنچه نبینند دیگران آن کس
که خاک درگه او کرد کحل بینائی
گسسته باد همی رشته دم آنکس را
که دم زند بر او از منی و از مائی
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - با من چرا نگفتی
چرا نگفتی با من بتا به روز نخست
که عهد و وعده و پیمان من مدار درست
به من مده دل و از من وفا مجوی بدانک
جفای آخر باشد ز من وفای نخست
وفا نمودی از اول جفا کنی آخر
درین دل آنچه نیافت ثبات، قول نرست
چنان نمودی از اول که چست ازان منی
کنون چو می نگرم زان دیگرانی چست
ز تیغ خوی تو تن را به خون دل شستم
دل از امید وصال تو می ندانم شست
برای خویش رو اکنون که عاجزم با تو
همه مراد مراد تو، بنده بنده ی تست
درست رفتی در عهد و وعده و پیمان
زهی به عهد بد و وعدههای پیمانسست
که عهد و وعده و پیمان من مدار درست
به من مده دل و از من وفا مجوی بدانک
جفای آخر باشد ز من وفای نخست
وفا نمودی از اول جفا کنی آخر
درین دل آنچه نیافت ثبات، قول نرست
چنان نمودی از اول که چست ازان منی
کنون چو می نگرم زان دیگرانی چست
ز تیغ خوی تو تن را به خون دل شستم
دل از امید وصال تو می ندانم شست
برای خویش رو اکنون که عاجزم با تو
همه مراد مراد تو، بنده بنده ی تست
درست رفتی در عهد و وعده و پیمان
زهی به عهد بد و وعدههای پیمانسست
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۹ - ایدوست
ما را ز غم عشق تو ای دوست، بس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر باز نگردد نکند روی پس آخر
داریم هوا و هوس وصل تو در سر
جاوید نمانند هوا و هوس آخر
هم با من بیچاره به یک حجره درآئی
گردد دل تو نرم به گفتار کس آخر
یکروز نیاید که یکی یار موافق
با تو نفسی صدق زند بی مگس آخر
وز صحبت ناجنس خسان دست بداری
تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر
گر عمر من از دهر به جز یک نفسی نیست
با تو به همان یک نفسم هر نفس آخر
هرگز بر من بی دگری راه ندانی
ره رفت نداند بر موئی جرس آخر
ای زلفک تو دزد و دل من عسس او
آن دزد به دست آرد یک شب عسس آخر
فریاد رسم گویی یک روز به جانت
چون کار به جان آمد، فریادرس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر باز نگردد نکند روی پس آخر
داریم هوا و هوس وصل تو در سر
جاوید نمانند هوا و هوس آخر
هم با من بیچاره به یک حجره درآئی
گردد دل تو نرم به گفتار کس آخر
یکروز نیاید که یکی یار موافق
با تو نفسی صدق زند بی مگس آخر
وز صحبت ناجنس خسان دست بداری
تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر
گر عمر من از دهر به جز یک نفسی نیست
با تو به همان یک نفسم هر نفس آخر
هرگز بر من بی دگری راه ندانی
ره رفت نداند بر موئی جرس آخر
ای زلفک تو دزد و دل من عسس او
آن دزد به دست آرد یک شب عسس آخر
فریاد رسم گویی یک روز به جانت
چون کار به جان آمد، فریادرس آخر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱ - قطعه
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۹
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱