عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۰
دل را به یاد روی کسی یاد میکنم
آیینه کردهام گم و فریاد میکنم
بوی پیامی از چمن جلوه میرسد
از دیده تا دل آینه ایجاد میکنم
خاکم به باد میرود و آتشم به آب
انشای صلحنامهٔ اضداد کنم
چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست
رنگ پریده را نفس امداد میکنم
علم و عمل فسانهٔ تمهید خواب کیست
عمریست هر چه میشنوم یاد میکنم
قد خمیده نسخهٔ تدبیر جانکنی است
سر گوشیی به تیشهٔ فرهاد میکنم
در ضمن نالهای که دل از یاس میکشد
پروازهاست کز پرش آزاد میکنم
افسانهٔ تظلم حیرت شنیدنی است
دست بلندی از مژه ایجاد میکنم
دل آب گشت و خجلت جان سختیام نرفت
آیینه میگدازم و فولاد میکنم
مینای دل به ذوق خیالی شکستهام
آرایش جهان پریزاد میکنم
کیفیت میان تو باغ تصور است
مو در دماغ خامهٔ بهزاد میکنم
بیدل خرابیام نفس وحشتست و بس
دل نام عالمیکه من آباد میکنم
آیینه کردهام گم و فریاد میکنم
بوی پیامی از چمن جلوه میرسد
از دیده تا دل آینه ایجاد میکنم
خاکم به باد میرود و آتشم به آب
انشای صلحنامهٔ اضداد کنم
چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست
رنگ پریده را نفس امداد میکنم
علم و عمل فسانهٔ تمهید خواب کیست
عمریست هر چه میشنوم یاد میکنم
قد خمیده نسخهٔ تدبیر جانکنی است
سر گوشیی به تیشهٔ فرهاد میکنم
در ضمن نالهای که دل از یاس میکشد
پروازهاست کز پرش آزاد میکنم
افسانهٔ تظلم حیرت شنیدنی است
دست بلندی از مژه ایجاد میکنم
دل آب گشت و خجلت جان سختیام نرفت
آیینه میگدازم و فولاد میکنم
مینای دل به ذوق خیالی شکستهام
آرایش جهان پریزاد میکنم
کیفیت میان تو باغ تصور است
مو در دماغ خامهٔ بهزاد میکنم
بیدل خرابیام نفس وحشتست و بس
دل نام عالمیکه من آباد میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۳
چون سپند اظهار مطلب ازکجا پیداکنم
سرمه میگردم اگر خواهم صدا پیدا کنم
دست گیرایی دگر باید که کار پا کنم
کو ز جا برخاستن تا من عصا پیداکنم
عیش رسوایی غبار اندوز مستوری مباد
میرمد عریانی از منگر قبا پیداکنم
هر گهر موجی و هر آیینه دارد جوهری
از کجا یارب دل بیمدعا پیدا کنم
خاک من در سجدهگاه عجز داغ حیرتست
تا سری بردارم و دست دعا پیداکنم
شمع بزم وحدتم در من سراغ من گمست
واگدازم خویش را تا نقش پا پیدا کنم
چون گل از وحشت نسیمیهای آن گلشن کجاست
آنقدر فرصت که رنگ رفته را پیدا کنم
بیتمیزی چون خط پرگار مفت جستجو
انتها گل میکند گر ابتدا پیدا کنم
بس که خلوت پروران این چمن بیپردهاند
آب میگردم چو شبنم تا حیا پیدا کنم
بیجنون از کلفت اسباب رستن مشکل است
خانه بر آتش فروشم تا صفا پیداکنم
نغمهٔ یأسم مپرس از دستگاه ساز من
بشکنم رنگ دو عالم تا صدا پیداکنم
در دماغ گردشم پرواز دارد آشیان
بال میگردم اگر چون رنگ پا پیدا کنم
منت خویش از سراب وهم هستی تا بهکی
به که گم گردم ز خود هم تا تو را پیدا کنم
مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت
گوشهٔ چشمی نشد پیداکه جا پیداکنم
سرمه میگردم اگر خواهم صدا پیدا کنم
دست گیرایی دگر باید که کار پا کنم
کو ز جا برخاستن تا من عصا پیداکنم
عیش رسوایی غبار اندوز مستوری مباد
میرمد عریانی از منگر قبا پیداکنم
هر گهر موجی و هر آیینه دارد جوهری
از کجا یارب دل بیمدعا پیدا کنم
خاک من در سجدهگاه عجز داغ حیرتست
تا سری بردارم و دست دعا پیداکنم
شمع بزم وحدتم در من سراغ من گمست
واگدازم خویش را تا نقش پا پیدا کنم
چون گل از وحشت نسیمیهای آن گلشن کجاست
آنقدر فرصت که رنگ رفته را پیدا کنم
بیتمیزی چون خط پرگار مفت جستجو
انتها گل میکند گر ابتدا پیدا کنم
بس که خلوت پروران این چمن بیپردهاند
آب میگردم چو شبنم تا حیا پیدا کنم
بیجنون از کلفت اسباب رستن مشکل است
خانه بر آتش فروشم تا صفا پیداکنم
نغمهٔ یأسم مپرس از دستگاه ساز من
بشکنم رنگ دو عالم تا صدا پیداکنم
در دماغ گردشم پرواز دارد آشیان
بال میگردم اگر چون رنگ پا پیدا کنم
منت خویش از سراب وهم هستی تا بهکی
به که گم گردم ز خود هم تا تو را پیدا کنم
مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت
گوشهٔ چشمی نشد پیداکه جا پیداکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۴
کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم
خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم
شرم بیحاصلی عمر نمی ساز نکرد
تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم
بر نمیداردم از خاک تلاشی که مراست
نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم
قابلیت گل سرمایهٔ استعداد است
رنگ کو تا طرف سیلی استاد کنم
گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل
ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم
نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز
بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم
عالمی چشم به ویرانی من دوخته است
به که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم
تاب محرومی پرواز ندارم ور نه
بال و پر بشکنم و خانهٔ صیادکنم
بی خزان است بهار چمنستان خیال
هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم
هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است
آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم
بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم
من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم
خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم
شرم بیحاصلی عمر نمی ساز نکرد
تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم
بر نمیداردم از خاک تلاشی که مراست
نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم
قابلیت گل سرمایهٔ استعداد است
رنگ کو تا طرف سیلی استاد کنم
گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل
ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم
نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز
بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم
عالمی چشم به ویرانی من دوخته است
به که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم
تاب محرومی پرواز ندارم ور نه
بال و پر بشکنم و خانهٔ صیادکنم
بی خزان است بهار چمنستان خیال
هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم
هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است
آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم
بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم
من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۵
باده ندارم که به ساغرکنم
گریه کنم تا مژهای تر کنم
کو تب شوقی که دم واپسین
آینه را آبله بستر کنم
صف شکن ناز تواناییام
تیغ گر از پهلوی لاغر کنم
تا نگهی در تپش آرام شمع
ناخن پا تا مژه شهپر کنم
تهمت آسودگیام داغ کرد
رفع خجالت به چه جوهرکنم
کاش درین عرصه به رنگ شرار
از نفس سوخته سر برکنم
در همهکارم اگر این است جهد
خاکبه سر از همه بهترکنم
نیست کسی دادرس هیچکس
رعد نیام گوش که را کر کنم
تر شود از شرم لب تشنهام
خشکی اگر تهمت ساغر کنم
عزتم این بس که چو موج گهر
پای به دامن کشم و سر کنم
حسرت دیدار نیاید به شرح
تا بهکجا آینه دفترکنم
بیدل از آن جلوه نشان میدهد
قلزمی از قطره چه باورکنم
گریه کنم تا مژهای تر کنم
کو تب شوقی که دم واپسین
آینه را آبله بستر کنم
صف شکن ناز تواناییام
تیغ گر از پهلوی لاغر کنم
تا نگهی در تپش آرام شمع
ناخن پا تا مژه شهپر کنم
تهمت آسودگیام داغ کرد
رفع خجالت به چه جوهرکنم
کاش درین عرصه به رنگ شرار
از نفس سوخته سر برکنم
در همهکارم اگر این است جهد
خاکبه سر از همه بهترکنم
نیست کسی دادرس هیچکس
رعد نیام گوش که را کر کنم
تر شود از شرم لب تشنهام
خشکی اگر تهمت ساغر کنم
عزتم این بس که چو موج گهر
پای به دامن کشم و سر کنم
حسرت دیدار نیاید به شرح
تا بهکجا آینه دفترکنم
بیدل از آن جلوه نشان میدهد
قلزمی از قطره چه باورکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۸
زان پری چون شیشه تا کی شکوهای خالی کنم
میرود دامانش از کف گر دلی خالی کنم
جنس حیرت گرم دارد روز بازار جمال
کاش من هم یک نگه آیینه دلالی کنم
خاک من دارد سحر در جیب و خاری میکشد
همتی کو کاین بنای پست را عالی کنم
دست ز اسباب جهان برداشتم اما چه سود
دل اگر بردارم از خود بار حمالی کنم
کثرت آثار در ترک تماشا وحدت است
چشم پوشم آنچه تفصیلیست اجمالیکنم
آبروی شمع آخر ریخت اشک بیاثر
آرزوی مرده را تا چند غسالی کنم
سوختن همچون چنار آسان نمیآید به دست
نوبر این رنگ شاید در کهنسالی کنم
آتش افتد در بنای فقر و من از سوز دل
گر هوس را آبیار گلشن قالی کنم
نا امید طاقت پرواز تا کی زیستن
ناله بیکارست وقف بی پر و بالیکنم
بر نیامد نه سپهر از چاره ی مخمور من
شیشهٔ دیگر تو هم پر ساز تا خالی کنم
عاجزی بیدل ندارد چاره از خفّت کشی
نقش پایم تاکجا تدبیر پا مالی کنم
میرود دامانش از کف گر دلی خالی کنم
جنس حیرت گرم دارد روز بازار جمال
کاش من هم یک نگه آیینه دلالی کنم
خاک من دارد سحر در جیب و خاری میکشد
همتی کو کاین بنای پست را عالی کنم
دست ز اسباب جهان برداشتم اما چه سود
دل اگر بردارم از خود بار حمالی کنم
کثرت آثار در ترک تماشا وحدت است
چشم پوشم آنچه تفصیلیست اجمالیکنم
آبروی شمع آخر ریخت اشک بیاثر
آرزوی مرده را تا چند غسالی کنم
سوختن همچون چنار آسان نمیآید به دست
نوبر این رنگ شاید در کهنسالی کنم
آتش افتد در بنای فقر و من از سوز دل
گر هوس را آبیار گلشن قالی کنم
نا امید طاقت پرواز تا کی زیستن
ناله بیکارست وقف بی پر و بالیکنم
بر نیامد نه سپهر از چاره ی مخمور من
شیشهٔ دیگر تو هم پر ساز تا خالی کنم
عاجزی بیدل ندارد چاره از خفّت کشی
نقش پایم تاکجا تدبیر پا مالی کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۰
بعد ازین درگوشهٔ دل چون نفس جا میکنم
چشم میپوشم جهانی را تماشا میکنم
زان دهان بینشان هرگاه میآیم به حرف
بر لب ذرات امکان مهر عنقا میکنم
تا چهپیش آید چو شمعم زین شبستان خیال
صیقل آیینه زان نقش کف پا میکنم
مدعای دل به لب دادن قیامت داشتهست
رو به ناخن میتراشم کاین گره وا میکنم
بی تمیزی کفر و اسلامم برون آوردهاند
هر چه باشد بسکه محتاجم تقاضا میکنم
نقد فطرت اینقدر مصروف نادانی مباد
خانه بازار است من در پرده سودا میکنم
از چراغ دیدهٔ خفاش میگیرم بلد
تا سراغ خانهٔ خورشید پیدا میکنم
چون گهر خود داریام تاکی در ساحل زند
دست میشویم ز خویش و سیر دریا میکنم
برکه نالم از عقوبتهای بیداد امل
آه از امروزی که صرف فکر فردا میکنم
نالهٔ دردی گر از من بشنوی معذور دار
غرقهٔ توفان عجزم دست بالا میکنم
بیدل از سامان مستیهای اوهامم مپرس
دل به حسرت میگدازم می به مینا میکنم
چشم میپوشم جهانی را تماشا میکنم
زان دهان بینشان هرگاه میآیم به حرف
بر لب ذرات امکان مهر عنقا میکنم
تا چهپیش آید چو شمعم زین شبستان خیال
صیقل آیینه زان نقش کف پا میکنم
مدعای دل به لب دادن قیامت داشتهست
رو به ناخن میتراشم کاین گره وا میکنم
بی تمیزی کفر و اسلامم برون آوردهاند
هر چه باشد بسکه محتاجم تقاضا میکنم
نقد فطرت اینقدر مصروف نادانی مباد
خانه بازار است من در پرده سودا میکنم
از چراغ دیدهٔ خفاش میگیرم بلد
تا سراغ خانهٔ خورشید پیدا میکنم
چون گهر خود داریام تاکی در ساحل زند
دست میشویم ز خویش و سیر دریا میکنم
برکه نالم از عقوبتهای بیداد امل
آه از امروزی که صرف فکر فردا میکنم
نالهٔ دردی گر از من بشنوی معذور دار
غرقهٔ توفان عجزم دست بالا میکنم
بیدل از سامان مستیهای اوهامم مپرس
دل به حسرت میگدازم می به مینا میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۲
شمعسان چشمی کز اشک آتشین تر میکنم
گردن مینا به دستم می به ساغر میکنم
شعلهها را سیر خاکستر عروجی دیگر است
جمله پروازم اگر سر در ته پر میکنم
گر بخوانم قصهٔ عیش تهی از خود شدن
عالمی را بهر این کشتی قلندر میکنم
دستگاه قطع امید دو عالم سرکشیست
چون دم شمشیر پهلویی که لاغر میکنم
مرگ میخندد به فهم غافل من تا ابد
بی تو گر یک لحظه خود را زنده باور میکنم
گر همه تنهایی اقبال است ننگ اختریست
گریه بر حال یتیمیهای گوهر میکنم
صد نیستان نالهٔ بیمار دارد در بغل
آن نمی کز بوریایش فکر بستر میکنم
پُر تبهکارم مپرس از معبد توفیق من
بیشتر غسل از فشار دامن تر میکنم
چون خط پرگار میباید زمینگیرم گذشت
زیر پا میآیدم سر گر رهی سر میکنم
چشم یعقوبم که در راه نسیم پیرهن
بوی گل پرورده بادامی مقشُر میکنم
دامن مقصود صبحم پر بلند افتاده است
دست بر خود میفشانم گرد دیگر میکنم
هیچکس بیدل رهین منت راحت مباد
کوه میگردد همه گر سایه بر سر میکنم
گردن مینا به دستم می به ساغر میکنم
شعلهها را سیر خاکستر عروجی دیگر است
جمله پروازم اگر سر در ته پر میکنم
گر بخوانم قصهٔ عیش تهی از خود شدن
عالمی را بهر این کشتی قلندر میکنم
دستگاه قطع امید دو عالم سرکشیست
چون دم شمشیر پهلویی که لاغر میکنم
مرگ میخندد به فهم غافل من تا ابد
بی تو گر یک لحظه خود را زنده باور میکنم
گر همه تنهایی اقبال است ننگ اختریست
گریه بر حال یتیمیهای گوهر میکنم
صد نیستان نالهٔ بیمار دارد در بغل
آن نمی کز بوریایش فکر بستر میکنم
پُر تبهکارم مپرس از معبد توفیق من
بیشتر غسل از فشار دامن تر میکنم
چون خط پرگار میباید زمینگیرم گذشت
زیر پا میآیدم سر گر رهی سر میکنم
چشم یعقوبم که در راه نسیم پیرهن
بوی گل پرورده بادامی مقشُر میکنم
دامن مقصود صبحم پر بلند افتاده است
دست بر خود میفشانم گرد دیگر میکنم
هیچکس بیدل رهین منت راحت مباد
کوه میگردد همه گر سایه بر سر میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۳
چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم میکنم
رفته رفته هر چه دارم چون قلمگم میکنم
بینصیب معنیام کز لفظ میجویم مراد
دل اگر پیدا شود دیر و حرمگم میکنم
ای هوس دود تعین بر دماغ من مپیچ
زیر این پرچم چو شمع آخر علم گم میکنم
تشنهکام حرص میمیرد قناعت تا ابد
یک عرق گر از جبین شرم نم گم میکنم
دعوی خضر طریقت بودنم آوارهکرد
اندکی گر کم شود این راهکم گم میکنم
تا غبار وادی مجنون به یادم میرسد
آسمان بر سر، زمین، زیر قدم گم میکنم
رنگ و بو چیزی ندارد غیر استغنا بهار
هر چه از خود گم کنم با او بهم گم میکنم
دل نمیماند به دستم طاقت دیدارکو
تا تو میآیی به پیش آیینه هم گم میکنم
عالم صورت برون از عالم تنزیه نیست
در صمد دارم تماشا گر صنم گم میکنم
قاصد ملک فراموشیکسی چون من مباد
نامهای دارم که هر جا میبرم گم میکنم
دم مزن از جستجوی شوق بیپروای من
هر چه مییابم ز هستی تا عدم گم میکنم
بر رفیقان بیدل از مقصد چهسان آرم خبر
منکه خود را نیز تا آنجا رسم گم میکنم
رفته رفته هر چه دارم چون قلمگم میکنم
بینصیب معنیام کز لفظ میجویم مراد
دل اگر پیدا شود دیر و حرمگم میکنم
ای هوس دود تعین بر دماغ من مپیچ
زیر این پرچم چو شمع آخر علم گم میکنم
تشنهکام حرص میمیرد قناعت تا ابد
یک عرق گر از جبین شرم نم گم میکنم
دعوی خضر طریقت بودنم آوارهکرد
اندکی گر کم شود این راهکم گم میکنم
تا غبار وادی مجنون به یادم میرسد
آسمان بر سر، زمین، زیر قدم گم میکنم
رنگ و بو چیزی ندارد غیر استغنا بهار
هر چه از خود گم کنم با او بهم گم میکنم
دل نمیماند به دستم طاقت دیدارکو
تا تو میآیی به پیش آیینه هم گم میکنم
عالم صورت برون از عالم تنزیه نیست
در صمد دارم تماشا گر صنم گم میکنم
قاصد ملک فراموشیکسی چون من مباد
نامهای دارم که هر جا میبرم گم میکنم
دم مزن از جستجوی شوق بیپروای من
هر چه مییابم ز هستی تا عدم گم میکنم
بر رفیقان بیدل از مقصد چهسان آرم خبر
منکه خود را نیز تا آنجا رسم گم میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۴
چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن میکنم
میزنم آتش به خویش وگل به دامن میکنم
محرم ناموس دردمگریهام بیکار نیست
تا نمیرد این چراغ امداد روغن میکنم
قطرهام عمریست دریا در بغل خوابیده است
تا به یادت غنچهام، ناز شکفتن میکنم
صیقل آیینه دارد ناخنم در کار دل
کز خراش هر الف یک شمع روشن میکنم
گر نباشد جیبم از عریان تنی منظور خاک
سینهای دارم زیارتگاه کندن میکنم
سبحهوارم بیش ازین سعی امل مقدور نیست
بار صد سر زحمت یک رشته گردن میکنم
ساز نومیدی متاع کاروان زندگیست
چون جرس تاگرد دل باقیست شیون میکنم
هم رکاب لالهام از بیدماغیها مپرس
داغ در دل پا در آتش سیر گلشن میکنم
ناله عذر نارساییهای پرواز است و بس
بیپر و بالیست یاد آن نشیمن میکنم
گر به این فرصت چراغ زندگی دارد فروغ
گرهمه خورشید باشم خانه روشن میکنم
قفل مینای من بیدل نوای عیش هست
بر سلامت نوحهٔ درد شکستن میکنم
میزنم آتش به خویش وگل به دامن میکنم
محرم ناموس دردمگریهام بیکار نیست
تا نمیرد این چراغ امداد روغن میکنم
قطرهام عمریست دریا در بغل خوابیده است
تا به یادت غنچهام، ناز شکفتن میکنم
صیقل آیینه دارد ناخنم در کار دل
کز خراش هر الف یک شمع روشن میکنم
گر نباشد جیبم از عریان تنی منظور خاک
سینهای دارم زیارتگاه کندن میکنم
سبحهوارم بیش ازین سعی امل مقدور نیست
بار صد سر زحمت یک رشته گردن میکنم
ساز نومیدی متاع کاروان زندگیست
چون جرس تاگرد دل باقیست شیون میکنم
هم رکاب لالهام از بیدماغیها مپرس
داغ در دل پا در آتش سیر گلشن میکنم
ناله عذر نارساییهای پرواز است و بس
بیپر و بالیست یاد آن نشیمن میکنم
گر به این فرصت چراغ زندگی دارد فروغ
گرهمه خورشید باشم خانه روشن میکنم
قفل مینای من بیدل نوای عیش هست
بر سلامت نوحهٔ درد شکستن میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
بس که در شغل ندامت روز و شب جان میکنم
گر نگین پیدا کنم نقشش به دندان میکنم
درطلب چون ریشه نتوان شد حریف منع من
پیش راهم کوه اگر باشد به مژگان می کنم
سعی دانش برنمیآید به مویی از خمیر
مست اگر باشم به ناخن روی سندان میکنم
پیش همت رشتهٔ آمال پشمی بیش نیست
مژده ای رندانکه ریش زاهد آسان میکنم
با همه طفلی درین گلشن که وحشت رنگ و بوست
قدر دان اتفاقم بال مرغان میکنم
سیبی از باغ خیال آن زنخدان کندهام
تا ابد لب میگزم از شرم و دندان میکنم
یوسف مقصد ندارد هیچ جاگرد سراغ
بعد ازین چون شمع چاهی در گریبان میکنم
تا کجا هموار گردد گرد آثار نفس
عمرها شد خشت ازین بنیاد ویران میکنم
از بهار مدعایم هیچکس آگاه نیست
گل کجا و غنچه کو، دل زین گلستان میکنم
بیدل از قحط قناعت فکر آب رو کراست
نیم جانی دارم و در حسرت نان میکنم
گر نگین پیدا کنم نقشش به دندان میکنم
درطلب چون ریشه نتوان شد حریف منع من
پیش راهم کوه اگر باشد به مژگان می کنم
سعی دانش برنمیآید به مویی از خمیر
مست اگر باشم به ناخن روی سندان میکنم
پیش همت رشتهٔ آمال پشمی بیش نیست
مژده ای رندانکه ریش زاهد آسان میکنم
با همه طفلی درین گلشن که وحشت رنگ و بوست
قدر دان اتفاقم بال مرغان میکنم
سیبی از باغ خیال آن زنخدان کندهام
تا ابد لب میگزم از شرم و دندان میکنم
یوسف مقصد ندارد هیچ جاگرد سراغ
بعد ازین چون شمع چاهی در گریبان میکنم
تا کجا هموار گردد گرد آثار نفس
عمرها شد خشت ازین بنیاد ویران میکنم
از بهار مدعایم هیچکس آگاه نیست
گل کجا و غنچه کو، دل زین گلستان میکنم
بیدل از قحط قناعت فکر آب رو کراست
نیم جانی دارم و در حسرت نان میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۶
زندگی را از قد خم عبرت آگه میکنم
وقف رعنایی بساطی داشتم ته میکنم
پوچ مییابم سر و برگ بساط اعتبار
این کتانها را خیال پرتو مه میکنم
در خرابات تغافل درد هم ناصاف نیست
چشم اگر پوشم جهانی را منزه میکنم
ضبط دل در قطع تشویش املها صنعتیست
چون گهر زین یک گره صد رشته کوته میکنم
یک نفسگر سر به جیبم واگذارد روزگار
یوسفستانها خمیر از آب این چه میکنم
مزد کار غفلت اینجا انفعالی بیش نیست
کوشش مزدور خوابم روز بیگه میکنم
حلقهٔ قامت مرا صفر کتاب یأس کرد
نالهای گر میکنم اکنون یکی ده میکنم
چون نفس موهومیام هر چند اجزای فناست
کوس هستی میزنم گر در دلی ره میکنم
شوق بیتاب است بیدل فهم معنی گو مباش
تا زبان میبوسدم کام الله الله میکنم
وقف رعنایی بساطی داشتم ته میکنم
پوچ مییابم سر و برگ بساط اعتبار
این کتانها را خیال پرتو مه میکنم
در خرابات تغافل درد هم ناصاف نیست
چشم اگر پوشم جهانی را منزه میکنم
ضبط دل در قطع تشویش املها صنعتیست
چون گهر زین یک گره صد رشته کوته میکنم
یک نفسگر سر به جیبم واگذارد روزگار
یوسفستانها خمیر از آب این چه میکنم
مزد کار غفلت اینجا انفعالی بیش نیست
کوشش مزدور خوابم روز بیگه میکنم
حلقهٔ قامت مرا صفر کتاب یأس کرد
نالهای گر میکنم اکنون یکی ده میکنم
چون نفس موهومیام هر چند اجزای فناست
کوس هستی میزنم گر در دلی ره میکنم
شوق بیتاب است بیدل فهم معنی گو مباش
تا زبان میبوسدم کام الله الله میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
دل را به مستی از من و ما ساده میکنم
بال صدای جام تر از باده میکنم
فکرتعلق جسدم نیست چون نفس
عمریست خدمت دل آزاده میکنم
جیبی به صد شکفتگی صبح میدرم
حسرت نیاز عقل جنون زاده می کنم
در رنگ زرد میشکنم گرد خون دل
یاقوت میگدازم و بیجاده میکنم
جولان شعله عافیتش وقف اخگر است
من هم بساط آبله آماده میکنم
سیلم، ز بیقراری مجنون من مپرس
هر جا که منزلیست غمش جاده میکنم
شوق نثار خجلت گوهر نمیکشد
نذر خرام او سر افتاده میکنم
چشم خیال دوختهام بر طلسم دل
آیینه حلقهٔ در نگشاده میکنم
گرد شکوه وحشتم از نه فلک گذشت
بیدل هنوز یک علم استاده میکنم
بال صدای جام تر از باده میکنم
فکرتعلق جسدم نیست چون نفس
عمریست خدمت دل آزاده میکنم
جیبی به صد شکفتگی صبح میدرم
حسرت نیاز عقل جنون زاده می کنم
در رنگ زرد میشکنم گرد خون دل
یاقوت میگدازم و بیجاده میکنم
جولان شعله عافیتش وقف اخگر است
من هم بساط آبله آماده میکنم
سیلم، ز بیقراری مجنون من مپرس
هر جا که منزلیست غمش جاده میکنم
شوق نثار خجلت گوهر نمیکشد
نذر خرام او سر افتاده میکنم
چشم خیال دوختهام بر طلسم دل
آیینه حلقهٔ در نگشاده میکنم
گرد شکوه وحشتم از نه فلک گذشت
بیدل هنوز یک علم استاده میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۹
صفحهٔ هستی شرر تاراج آهی میکنم
یک نگه سیر چراغان جلوهگاهی میکنم
تا غبار من به ناز آسمانی پر زند
مشت خاکی هست نذر شاهراهی میکنم
آنقدر واماندهٔ عجزم که مانند هلال
سیر ابرو تا جبین در عرض ماهی میکنم
دوری مقصد به این نیرنگ هم میبوده است
کز خیال پر به خود هم اشتباهی میکنم
هیچکس را جز حیا در جلوهگاهش بار نیست
چشم میگردد عرق تا من نگاهی میکنم
در طریق عجز همدوشم به وضع آبله
سر به پایی میگذارم قطع راهی میکنم
گر بهشتم مدعا میبود تقوا کم نبود
امتحان رحمتی دارم گناهی میکنم
دوستان معذور کز سر منزل وضع شعور
بس که دورم یاد خود هم گاهگاهی میکنم
اینقدر هم مشرب گرداب غفلت داشتهست
در محیط از جیب خویش ایجاد چاهی میکنم
قامت پیری سرم در دامن زانو شکست
شوق پندارد خیال کجکلاهی میکنم
بس که چون صبحم تنک سرمایه افتادهست شوق
میدرم صد جیب تا اظهار آهی میکنم
بیدل از سیر بهارستان امکانم مپرس
بس که رنگم میپرد هر سو نگاهی میکنم
یک نگه سیر چراغان جلوهگاهی میکنم
تا غبار من به ناز آسمانی پر زند
مشت خاکی هست نذر شاهراهی میکنم
آنقدر واماندهٔ عجزم که مانند هلال
سیر ابرو تا جبین در عرض ماهی میکنم
دوری مقصد به این نیرنگ هم میبوده است
کز خیال پر به خود هم اشتباهی میکنم
هیچکس را جز حیا در جلوهگاهش بار نیست
چشم میگردد عرق تا من نگاهی میکنم
در طریق عجز همدوشم به وضع آبله
سر به پایی میگذارم قطع راهی میکنم
گر بهشتم مدعا میبود تقوا کم نبود
امتحان رحمتی دارم گناهی میکنم
دوستان معذور کز سر منزل وضع شعور
بس که دورم یاد خود هم گاهگاهی میکنم
اینقدر هم مشرب گرداب غفلت داشتهست
در محیط از جیب خویش ایجاد چاهی میکنم
قامت پیری سرم در دامن زانو شکست
شوق پندارد خیال کجکلاهی میکنم
بس که چون صبحم تنک سرمایه افتادهست شوق
میدرم صد جیب تا اظهار آهی میکنم
بیدل از سیر بهارستان امکانم مپرس
بس که رنگم میپرد هر سو نگاهی میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
باز بیتابانه ایجاد نوایی میکنم
مطلب دیگر نمیدانم دعایی میکنم
مدعای صبح زین باغ امتحان فرصت است
تا نفس پر میزند کسب هوایی میکنم
ناامید عالم اقبال نتوان زیستن
استخوان نذر مدارای همایی میکنم
دامن دیگر نمییابم درین حرمان سرا
عذر بیکاریست بیعت با حنایی میکنم
چون نفس کارم به تعمیر دل افتادهست لیک
طرح بنیادی ز آب و گل جدایی میکنم
زور بازوی توکٌل ناخدای دیگر است
بیغم ساحل درین دریا شنایی میکنم
هر کجا باشم درین وحشت دلیل کاروان
جادهها را محمل بانگ درایی میکنم
کو جوانی تا توانم عذر طاقت خواستن
پیرگشتم خدمت قد دوتایی میکنم
پیش یارانم دل بیآرزو شرمنده کرد
جام خالی گر قبول افتد حیایی میکنم
از تصنع ننگ دارم ورنه من همچون سحر
میدرم جیبی دماغ دلگشایی میکنم
یک سر مو گر برون آیم ز فکر نیستی
یا قیامت مینمایم یا بلایی میکنم
ما و من بیدل تعلق باف شغل زندگیست
رشتهها میتابم و بند قبایی میکنم
مطلب دیگر نمیدانم دعایی میکنم
مدعای صبح زین باغ امتحان فرصت است
تا نفس پر میزند کسب هوایی میکنم
ناامید عالم اقبال نتوان زیستن
استخوان نذر مدارای همایی میکنم
دامن دیگر نمییابم درین حرمان سرا
عذر بیکاریست بیعت با حنایی میکنم
چون نفس کارم به تعمیر دل افتادهست لیک
طرح بنیادی ز آب و گل جدایی میکنم
زور بازوی توکٌل ناخدای دیگر است
بیغم ساحل درین دریا شنایی میکنم
هر کجا باشم درین وحشت دلیل کاروان
جادهها را محمل بانگ درایی میکنم
کو جوانی تا توانم عذر طاقت خواستن
پیرگشتم خدمت قد دوتایی میکنم
پیش یارانم دل بیآرزو شرمنده کرد
جام خالی گر قبول افتد حیایی میکنم
از تصنع ننگ دارم ورنه من همچون سحر
میدرم جیبی دماغ دلگشایی میکنم
یک سر مو گر برون آیم ز فکر نیستی
یا قیامت مینمایم یا بلایی میکنم
ما و من بیدل تعلق باف شغل زندگیست
رشتهها میتابم و بند قبایی میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۳
بی دستگاهیی بود چون شمع در کمینم
پیشانی عرق ریز برداشت آستینم
بی قدریم برآورد همقدر آتش خس
بر خیزم از سر خویش تا زیر پا نشینم
آزادگان ازین باغ با صد طرب گذشتند
صبحی نشد که من هم دامن به خنده چینم
نامم گداخت چندان از انفعال شهرت
کز فلس ماهیان برد نقش دگر نگینم
گویند از میانش جز در کمان نشان نیست
من هم درین توهم همسایهٔ یقینم
چون موج از محبت هر چند آبگشتم
نگذاشت آتش آخر دنبال انگینم
در صلحنامهٔ هوش ثبت است بیدماغی
رحمی است کز خط جام بندد کمر نگینم
الفاظ بی معانی بر فطرتم ستم کرد
دست چنار تا کی بندد حنای زینم
خودداریام دل افشرد کو صنعت جنونی
کز چاک یک گریبان صد دامن آفرینم
آخر به سجده تازی از من که میبرد پیش
بگذار یک دو روزی میدانکشد جبینم
سامان سر بلندی یمنی نداشت بیدل
چون شمع آخر کار زد گریه بر زمینم
پیشانی عرق ریز برداشت آستینم
بی قدریم برآورد همقدر آتش خس
بر خیزم از سر خویش تا زیر پا نشینم
آزادگان ازین باغ با صد طرب گذشتند
صبحی نشد که من هم دامن به خنده چینم
نامم گداخت چندان از انفعال شهرت
کز فلس ماهیان برد نقش دگر نگینم
گویند از میانش جز در کمان نشان نیست
من هم درین توهم همسایهٔ یقینم
چون موج از محبت هر چند آبگشتم
نگذاشت آتش آخر دنبال انگینم
در صلحنامهٔ هوش ثبت است بیدماغی
رحمی است کز خط جام بندد کمر نگینم
الفاظ بی معانی بر فطرتم ستم کرد
دست چنار تا کی بندد حنای زینم
خودداریام دل افشرد کو صنعت جنونی
کز چاک یک گریبان صد دامن آفرینم
آخر به سجده تازی از من که میبرد پیش
بگذار یک دو روزی میدانکشد جبینم
سامان سر بلندی یمنی نداشت بیدل
چون شمع آخر کار زد گریه بر زمینم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
ز نور عالم امکان گر انتخاب گزینم
چرا ترا نگزینمکه آفتابگزینم
چراغ عشرت این بزم بی تو نور ندارد
مگر در آتشی افتم که ماهتاب گزینم
به چشمه گر بردم احتیاج تشنه لبیها
جبین به عرق دهم تا ز آب تری گزینم
ز حرص چند کشم انتظار مخمل و دیبا
روم به سایهٔ دیوار فقر و خواب گزینم
به محفلی که نم منتی است در می جامش
سپند نالم اگر اشکی از کباب گزینم
طپانچه نقد نشاط است و گوشمالی مالش
چه آرزو کنم از دف، چه از رباب گزینم
گذشته است ز هم کاروان محمل فرصت
درنگ کو که من بیخبر شتاب گزینم
به هر دریکه نشاند ز خود تهی شدن من
چو حلقه چشم کنم باز و فتح باب گزینم
به مکتبیکه بود درسش از حدیث تعلق
همین گسستن شیرازه از کتاب گزینم
نیام ستمکش اوهام تا به زهد ریایی
خمار خلد ز ترک شراب ناب گزینم
به قصر خلد رسانم طناب خیمهٔ عصیان
چو ریش زاهد اگر یک دو گز ثواب گزینم
فلک اگر دهدم اختیار عزت و خواری
بهگنج پا زنم و یک دل خرابگزینم
مدم بهگوش خیالم فسون آتش الفت
که شکل موی ضعیفم مباد تابگزینم
دماغ دردسر موج این محیط که دارد
قدح نگونکنم و مشرب حبابگزینم
بجوشم و به در ایم ازبن هوسکده بیدل
به جوش خم چقدر خامی شراب گزینم
چرا ترا نگزینمکه آفتابگزینم
چراغ عشرت این بزم بی تو نور ندارد
مگر در آتشی افتم که ماهتاب گزینم
به چشمه گر بردم احتیاج تشنه لبیها
جبین به عرق دهم تا ز آب تری گزینم
ز حرص چند کشم انتظار مخمل و دیبا
روم به سایهٔ دیوار فقر و خواب گزینم
به محفلی که نم منتی است در می جامش
سپند نالم اگر اشکی از کباب گزینم
طپانچه نقد نشاط است و گوشمالی مالش
چه آرزو کنم از دف، چه از رباب گزینم
گذشته است ز هم کاروان محمل فرصت
درنگ کو که من بیخبر شتاب گزینم
به هر دریکه نشاند ز خود تهی شدن من
چو حلقه چشم کنم باز و فتح باب گزینم
به مکتبیکه بود درسش از حدیث تعلق
همین گسستن شیرازه از کتاب گزینم
نیام ستمکش اوهام تا به زهد ریایی
خمار خلد ز ترک شراب ناب گزینم
به قصر خلد رسانم طناب خیمهٔ عصیان
چو ریش زاهد اگر یک دو گز ثواب گزینم
فلک اگر دهدم اختیار عزت و خواری
بهگنج پا زنم و یک دل خرابگزینم
مدم بهگوش خیالم فسون آتش الفت
که شکل موی ضعیفم مباد تابگزینم
دماغ دردسر موج این محیط که دارد
قدح نگونکنم و مشرب حبابگزینم
بجوشم و به در ایم ازبن هوسکده بیدل
به جوش خم چقدر خامی شراب گزینم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۵
تا چند ز غفلت طرب اندیش نشینم
کو درد که لختی به دل ریش نشینم
یک چشم زدن الفت اشک و مژه کم نیست
ظلمست درین غمکده زین بیش نشینم
در آتش امید سپندم منشانید
ناجسته ز خود چند به تشویش نشینم
گردون دو نفس نقش حصیرم نپسندید
تا پهلوی آسایش درویش نشینم
آب گهرم چند درین کینه پرستان
ممنون دم تیغ و سر نیش نشینم
از نقش قدم سرکشی ناز نشاید
تا محو شدن به که ادب کیش نشینم
بر دامن پاک تو غبارم من بیدل
مگذار که دیگر به سر خویش نشینم
کو درد که لختی به دل ریش نشینم
یک چشم زدن الفت اشک و مژه کم نیست
ظلمست درین غمکده زین بیش نشینم
در آتش امید سپندم منشانید
ناجسته ز خود چند به تشویش نشینم
گردون دو نفس نقش حصیرم نپسندید
تا پهلوی آسایش درویش نشینم
آب گهرم چند درین کینه پرستان
ممنون دم تیغ و سر نیش نشینم
از نقش قدم سرکشی ناز نشاید
تا محو شدن به که ادب کیش نشینم
بر دامن پاک تو غبارم من بیدل
مگذار که دیگر به سر خویش نشینم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۶
کر شدم تا چند شور حق و باطل بشنوم
بشکنید این سازها تا چیزی از دل بشنوم
غافل از معنی نیام لیک از عبارت چاره نیست
هرچه لیلی گویدم باید ز محمل بشنوم
تا به فهم آید معانی رنگ میبازد شعور
گر همه حرف خود است آن به که غافل بشنوم
چون غرور عافیت هیچ آفتی موجود نیست
کاش شور این محیط ازگرد ساحل بشنوم
احتیاج و شرم با هم میگدازد سنگ را
آه اگر حرف لب خاموش سایل بشنوم
دوستان خون بحل هم ازدیت نومید نیست
واگذاربدم دمی تا نام قاتل بشنوم
ای تپیدن بعد مرگم آنقدر همتگمار
کز غبار خود صدای بال بسمل بشنوم
از حضور دل نفس غافل نمیخواهد مرا
جاده گوشم میکشد کآواز منزل بشنوم
شور امکان بیتغافل قابل تفهیم نیست
گوش من زین پنبه محرومست مشکل بشنوم
خامشی مضمون نوایی چند داغم کرده است
از زبان شمع تاکی شور محفل بشنوم
بسکه دارد فطرتم ننگ ازتمیزعلم و فن
آب میگردم همهگر شعر بیدل بشنوم
بشکنید این سازها تا چیزی از دل بشنوم
غافل از معنی نیام لیک از عبارت چاره نیست
هرچه لیلی گویدم باید ز محمل بشنوم
تا به فهم آید معانی رنگ میبازد شعور
گر همه حرف خود است آن به که غافل بشنوم
چون غرور عافیت هیچ آفتی موجود نیست
کاش شور این محیط ازگرد ساحل بشنوم
احتیاج و شرم با هم میگدازد سنگ را
آه اگر حرف لب خاموش سایل بشنوم
دوستان خون بحل هم ازدیت نومید نیست
واگذاربدم دمی تا نام قاتل بشنوم
ای تپیدن بعد مرگم آنقدر همتگمار
کز غبار خود صدای بال بسمل بشنوم
از حضور دل نفس غافل نمیخواهد مرا
جاده گوشم میکشد کآواز منزل بشنوم
شور امکان بیتغافل قابل تفهیم نیست
گوش من زین پنبه محرومست مشکل بشنوم
خامشی مضمون نوایی چند داغم کرده است
از زبان شمع تاکی شور محفل بشنوم
بسکه دارد فطرتم ننگ ازتمیزعلم و فن
آب میگردم همهگر شعر بیدل بشنوم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۷
از انفعال عشرت موهوم آگهم
ای چرخ پر مکن قدح هاله از مهم
صبح ازل شکوفهٔ اشکم بهار داشت
هم در پگاه بود چراغان بیگهم
شمعم فروتنی ز مزاجم نمیرود
هر چند سر به اوج کشم مایل چهم
پا درگل کدورتم از التفات جسم
گر اندکی ز وهم برآیم منزهم
کو جهد همتی که به همدوشیت رسد
ازگردن بلند تو یکدست کوتهم
پیری شکنج پوست به جسم فسرده است
رختم امید شستکنون میکند تهم
از قامت خمیده گذشتن وبال شد
این ناخن بریده که افکند در رهم
گنجینه و ذخیرهٔ اسباب اعتبار
دست تاسفی است اگر آوری بهم
خاکم به پایمالی وضعم تأملی
تا بینی آستانکهام یا چه درگهم
از کبک من ترانهٔ مستان شنیدنیست
چیزی دگر مپرس همین الله الهم
تا بارگاه فقر شکوه که میرسد
بیدل گذشتگیست جنیبتکش شهم
ای چرخ پر مکن قدح هاله از مهم
صبح ازل شکوفهٔ اشکم بهار داشت
هم در پگاه بود چراغان بیگهم
شمعم فروتنی ز مزاجم نمیرود
هر چند سر به اوج کشم مایل چهم
پا درگل کدورتم از التفات جسم
گر اندکی ز وهم برآیم منزهم
کو جهد همتی که به همدوشیت رسد
ازگردن بلند تو یکدست کوتهم
پیری شکنج پوست به جسم فسرده است
رختم امید شستکنون میکند تهم
از قامت خمیده گذشتن وبال شد
این ناخن بریده که افکند در رهم
گنجینه و ذخیرهٔ اسباب اعتبار
دست تاسفی است اگر آوری بهم
خاکم به پایمالی وضعم تأملی
تا بینی آستانکهام یا چه درگهم
از کبک من ترانهٔ مستان شنیدنیست
چیزی دگر مپرس همین الله الهم
تا بارگاه فقر شکوه که میرسد
بیدل گذشتگیست جنیبتکش شهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۸
پرواز بی نشانی دارد دماغ جاهم
بشکن غبار امکان تا بشکنی کلاهم
سر رشتهٔ جنونم گیسوی کیست یا رب
شد دهر سنبلستان از پیچ و تاب آهم
دریای جستوجو را بی پا و سر حبابیم
صحرای آرزو را بیپا و سر گیاهم
چون نی اگر چه نخلم بی برگ سایه داریست
بس نالهگر ضعیفی آسودهٔ پناهم
گردون که از فروغش هر ذره آفتابیست
چون داغ در سیاهیست ازکوکب سیاهم
آخر ز شرم هستی باید به خود فرو رفت
چون شمع در کمینست از جیب خویش جاهم
سرمایهٔ حیا بود آیینه گشتن من
همواره کرد حیرت انگارهٔ نگاهم
محمل به دوش وهمم فرصت شماریام کو
چون عمر در گذشتن مرهون سال و ماهم
از جادهٔ رمیدن تا منزل رسیدن
دارد دل شکسته چون دانه زاد راهم
هر چند هستی من بیمغزی حبابی است
دریا سری ندارد جز در ته کلاهم
مشتاق جلوه بودن آیین بی بصر نیست
در حیرتم چه حرفست ای بیخبر نگاهم
شبنم به هر فسردن محو هواست بیدل
دل عقدهای ندارد در رشتههای آهم
بشکن غبار امکان تا بشکنی کلاهم
سر رشتهٔ جنونم گیسوی کیست یا رب
شد دهر سنبلستان از پیچ و تاب آهم
دریای جستوجو را بی پا و سر حبابیم
صحرای آرزو را بیپا و سر گیاهم
چون نی اگر چه نخلم بی برگ سایه داریست
بس نالهگر ضعیفی آسودهٔ پناهم
گردون که از فروغش هر ذره آفتابیست
چون داغ در سیاهیست ازکوکب سیاهم
آخر ز شرم هستی باید به خود فرو رفت
چون شمع در کمینست از جیب خویش جاهم
سرمایهٔ حیا بود آیینه گشتن من
همواره کرد حیرت انگارهٔ نگاهم
محمل به دوش وهمم فرصت شماریام کو
چون عمر در گذشتن مرهون سال و ماهم
از جادهٔ رمیدن تا منزل رسیدن
دارد دل شکسته چون دانه زاد راهم
هر چند هستی من بیمغزی حبابی است
دریا سری ندارد جز در ته کلاهم
مشتاق جلوه بودن آیین بی بصر نیست
در حیرتم چه حرفست ای بیخبر نگاهم
شبنم به هر فسردن محو هواست بیدل
دل عقدهای ندارد در رشتههای آهم