عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۳
دو روزی گو به خون گل کرده باشد چشم نمناکم
تری تا گم شد از خاکم ز هر آلودگی پاکم
گزند هستی باطل علاجی نیست جز مرگش
ز بی‌تاثیری اقبال سم گل کرده تریاکم
هوا تازی به خاک ذلتم پامال می‌دارد
اگر سوی‌گریبان روکنم سرکوب افلاکم
ز صد مستی قناعت کرده‌ام با یاد مژگانی
دماغ‌گردن مینا بلند است از رگ تاکم
مزار کشتهٔ تیغ تبسم عالمی دارد
سحر خندد غباری هم اگر برخیزد از خاکم
پرافشان می‌روم چون صبح ممکن نیست آزادی
چه سازم ار قفس فرسوده‌های سینهٔ چاکم
ز بی‌دندانی ایام پیری نعمتم این بس
که فارغ دارد از فکر و خیال رنج مسواکم
طلسمی بسته‌ام چول شمع‌ کو خلوت کجا محفل
ز رویم رنگ اگر شویند هستی تا عدم پاکم
کمند کس حریف صید آزادم نمی‌گردد
امل‌ها رشته درگردن‌ کم است از سعی فتراکم
اگر رنگم پرافشانم اگر بومست جولانم
به هر صورت فضولی دستگاه طبع بیباکم
نمی‌سوزم نفس بیهوده در تدبیر جمعیت
دم فرصت‌کسل دارم منش ناچار دلاکم
به حرف و صوت این محمل ندارم نسبتی بیدل
خموشی‌کرده‌ام روشن چراغ‌ کنج ادراکم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۵
ازکجا وهم دو رنگی به قدح ریخته بنگم
حسن‌، بی رنگ و، من بیخبر آیینه به چنگم
شوخی‌ام جز عرق شرم درین باغ چه دارد
همچو شبنم‌ گل حیرت چمن آینه رنگم
تهمت‌آلود هوسهای دویی نیست محبت
عکس او گشتم از آیینه زدودند چو زنگم
شیشه برسنگ زدم لیک ز سنگینی غفلت
چشم نگشود درین بزم رگ خواب ترنگم
زبن بیابان به چه تدبیر شوم رام تسلی
هست هر ذره جنون چشمکی از داغ پلنگم
طرفی ‌از شوق نبستم چه به دنیا چه به عقبا
به جهانی دگر افکند فشار دل تنگم
نتوان ‌کرد به این عجز مگر صید تحیر
جوهر آینه دارد پر پرواز خدنگم
در رهت تا نشوم منفعل ساز فسردن
چون نفس‌ کاش به پایی که عیان نیست بلنگم
عالمی شد چو سحر پی سپر بیخودی من
دامن ناز که دارد شکن آرایی رنگم
بی‌نیازم ز صنمخانهٔ نیرنگ دو عالم
کلک تصویر توام در بن هر موست فرنگم
شور موج خطر افسانهٔ تشویش‌ که دارد
عافیت زورقی آراسته از کام نهنگم
می‌کشد محمل بیطاقتی شمع تحیر
بیدل آیینهٔ صد رنگ شتابست درنگم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم
مشو غایب ‌که چون آیینه از رخ می‌پرد رنگم
شدم پیر و نی‌ام محرم نوای نالهٔ دردی
محبت ‌کاش بنوازد طفیل پیکر چنگم
به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم
که‌ گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم
ز خاک آستانت چشم بی‌نم می‌روم اما
دلی دارم که خواهد آب گردید آخر از ننگم
به بیکاری نفسها سوختم با دل سیه کردم
ز دود شمع آخر سرمه‌دان شد کلبهٔ تنگم
حیا را کرده‌ام قفل در دکان رسوایی
به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم
جنون نازنینی دارم از لیلای بیرنگی
که تا گل می‌کند یادش پری هم می‌زند سنگم
ز قانون نفس جستم رموز پردهٔ هستی
همین آواز می‌آید که بسیار است آهنگم
خوشا روزی‌ که نقاش نگارستان استغنا
کشد تصویر من چندانکه بیرون آرد از رنگم
به صرصر داده‌اند آیینهٔ ناز غبار من
شه فرمانرو آزادی‌ام اینست اورنگم
به ناهنجاری از خود رفتنم صورت نمی‌بندد
پر طاووسم و پرگار دارد گردش رنگم
ببینم تا کجا منزل‌ کند سعی ضعیف من
به این یک آبله دل چون نفس عمریست می‌لنگم
دهد منشور شهرت نام را نقش نگین بیدل
پر پروازگردد گر در آید پای در سنگم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۸
چکیدنهای اشکم یا شکست شیشهٔ رنگم
نفس دزدیده می‌نالم نمی‌دانم چه آهنگم
به ناموس ضعیفی می‌کشم بار گرانجانی
ندامتگاه مینایی‌ست خلوتخانهٔ سنگم
نمی‌دانم چه خواهد کرد حیرت با حباب من
که دریا عرض توفان دارد و من یک دل تنگم
حنایم یک فلک بر بخت سبز خویش می‌بالد
که با هر بی‌پر و بالی به پایی می‌رسد رنگم
تواضع احتراز از هر دو عالم باج می‌گیرم
جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم
چو اشکم ختم ‌کار جستجو فرصت نمی‌خواهد
به منزل می‌رسد در یک چکیدن‌ گام فرسنگم
دم پیری نفس ‌گر می‌کشم عرض عرق دارد
نوا هم سرنگون‌ گل می‌کند از خجلت چنگم
اثرها برده‌ام از حیرت گلزار بیرنگی
به غربال پر طاووس باید بیختن رنگم
غنیمت می‌شمارم چون فروغ شمع ظلمت را
صفا هم می‌رود بر باد اگر بر هم خورد رنگم
طرف در تنگنای عرصهٔ امکان نمی‌گنجد
همان با خویش دارم ‌کار اگر صلحست و گر جنگم
نه دنیا مسکن الفت نه عقبا مأمن راحت
به ذوق امتحان یارب بیفشارد دل تنگم
ز سعی بیخودی نقد اثرها باختم بیدل
جهانی را به عنقا برد بال افشانی رنگم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۹
چمن طراز شکوه جهان نیرنگم
مسلّم است چو طاووس سکهٔ رنگم
ز نیستان تعلق به صد هزار گره
نیی نرست ‌که ‌گردد حریف آهنگم
دل ستم‌زده با تنگنای جسم نساخت
فشار ریخت برون آبگینه از سنگم
بهار دهر ندارد ز خندهٔ اوهام
ذخیره‌ای که کند میهمانی بنگم
چه نغمه واکشم از دل ‌که لعل خاموشت
بریشم از رگ یاقوت بست بر سنگم
به یاد چشم تو عمریست می‌روم از خویش
به میل سرمه شکستند گرد فرسنگم
مباد وحشت ناز تو رنگ چین ریزد
به دامن تو نهفته است صورت چنگم
به‌جز غبار ندانم چه بایدم سنجید
ترازوی نفسم‌، باد می‌برد سنگم
به هیچ صورتم از انفعال رستن نیست
عرق سرشت تری چون طبیعت ننگم
چنار تا به‌ کجا عیب مفلسی پوشد
هزار دستم و بیرون آستین تنگم
شکسته بالم و در هیچ جا قرارم نیست
به این چمن برسانید نامهٔ رنگم
چو سایه آینهٔ تیره‌روز خود بیدل
به صیقلی نرساندم مگر خورد زنگم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۱
نمی‌دانم هجوم آباد سودای چه نیرنگم
که از تنگی گریبان خیالش می درد رنگم
مگربر هم توانم زد صف جمعیت رنگی
به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم
ز خلق بی مروت بس که دیدم سخت رویی‌ها
نگه در دیده نتوان یافت ممتاز از رگ سنگم
نمی‌یابم به غیر از نیست‌گشتن صیقلی دیگر
چه سازم ریختند آیینه‌ام چون سایه از رنگم
جنون بوی گل در غنچه‌ها پنهان نمی‌ماند
نفس بر خود گریبان می‌درد در سینهٔ تنگم
تنک ظرفی چو من درمحفل امکان نمی‌باشد
که چون گل شیشه‌ها باید شکست از گردش رنگم
به میزان گرانقدر شرر سنجیده‌ام خود را
مگر از خود برآیی ناتوانی‌گشت همسنگم
طرب هیچ است می‌بالم‌، الم وهم است و می‌نالم
به هر رنگی که هستم اینقدر سامان نیرنگم
مبادا هیچکس تهمت خطاب نسبت هستی
که من زین نام خجلت صد عرق آیینهٔ ننگم
به این هستی قیامت طرفی اوهام را نازم
ز دور نه فلک باید کشیدن کاسهٔ بنگم
به حکم عشق معذورم گر از دل نشنوی شورم
نفس دزدیدن صورم قیامت دارد آهنگم
به وهم عافیت چون غنچه محروم ازگلم بیدل
شکستی کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
تحیر سوخت پروازم فسردن کرد پامالم
به زیر آسمان در بیضه خون شد شوخی بالم
نه پروازم پر افشانی‌، نه رفتارم قدم سایی
غباری در شکست رنگ دارم‌،‌گردش حالم
تمنایی نمی‌دانم‌، تو لایی نمی‌فهمم
جبین ناله‌ای بر آستان درد می‌مالم
شرار بی‌دماغم رنج فرصت برنمی‌دارد
چه امکانست سازد عمر پامال مه و سالم
تب شوقت چه آتش پخت در بنیاد شمع من
که شد سرمایهٔ هستی سراپا حرف تبخالم
ز درد نارساییهای پروازم چه می‌پرسی
چو مژگان در ازل این نامه واکردند از بالم
نوای درد دل نشنیده‌اند آخر درین محفل
شکستی‌ کاش می‌شد ترجمان رنگ احوالم
ز وضع خامش من حیرت دیدار می‌جوشد
ادب سازم نفس می‌کاهم و آیینه می‌بالم
خمار وصل و خرسندی بجوش ای‌ گریه تا گریم
اسیر عشق و بی‌دردی ببال ای ناله تا نالم
ندانم گل‌فروش باغ نیرنگ کی‌ام بیدل
هزار آیینه دارد در پر طاووس تمثالم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۶
ز بس صرف ادب پیمایی عجز است احوالم
به رنگ خامه لغزشهای مژگان ‌کرده پامالم
کف خاکم‌، غبار است آبروی دستگاه من
به توفان می‌روم تا گل ‌کند آثار اقبالم
نظرها محرم نشو و نمای من نمی‌باشد
نهال ناله‌ام آن سوی عرض رنگ می‌بالم
همان بهتر که پیش از خاک‌گشتن بی‌نشان باشم
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
به رنگی آب می‌گردم ز شرم خودنماییها
که سیلابی‌ کند در خانهٔ آیینه تمثالم
چو گل تا زبن چمن دوری به ‌کام ساغرم خندد
به زیر خاک باید رنگها گرداند یک سالم
دلی ‌کو تا به ‌درد آید ز عجز مدعای من
نفس شور قیامت می‌کند انشا و من لالم
ز اوضاعم چه می‌پرسی ز اطوارم چه می‌خواهی
به حسرت می‌تپم جان می‌کنم این است اعمالم
ز تأثیر فسونهای محبت نیستم غافل
به‌ گوشم می‌رسد آ‌وازها چندانکه می‌نالم
شرار کاغذم عمریست بال افشاند و عنقا شد
تمنا همچنان پرواز می‌بیزد به غربالم
ز سازم چون نفس غیر از تپش صورت نمی‌بندد
چه امکان دارد آسودن دل افتاد‌ست دنبالم
ندامت توأم آگاهی‌ام گل می‌کند بیدل
چو مژگان دست بر هم سوده‌ام تا چشم می‌مالم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۷
عمری‌ست قیامتکدهٔ گردش حالم
چون آینه مینای پریزاد خیالم
حسرت ثمر نشو و نمایم چه توان‌ کرد
سر تا به قدم چون مژه یک ریشه نهالم
آیینهٔ من ریختهٔ رنگ ملالی‌ست
بالیدهٔ چینی چو مه از چین هلا‌لم
بیرنگی‌ام از شوخی اظهار مبراست
در آینه هم آینه‌ کافیست مثالم
معموره سوادش خط تسخیر جنون نیست
الفت قفس سایهٔ مژگان غزالم
ای تشنه سراغ اثرم سیر عدم‌ کن
در خلوت اندیشهٔ خاکست سفالم
در پردهٔ خواب اینهمه توفان خیالست
نقشی نتوان یافت اگر چشم بمالم
خودبینی شخص آینهٔ ناز مثال است
بر خود نگهی تا من موهوم ببالم
در بزم و ساز طربم سخت خموش است
کو بخت سپندی‌که شوم داغ و بنالم
ساز سحرم قابل آهنگ نفس نیست
شاید به نسیمی رسد افشاندن بالم
بیدل نفسم سحر بیان خم زلفی است
آشفت جوابی که طرف شد به سؤالم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم
روشنست از دیدهٔ حیران چراغ بسملم
رنگ دارد آتشی از کاروان بوی‌ گل
می‌توان از موج خون‌ کردن سراغ بسملم
پر فشانیهای یأس آخر به تسکین می‌کشد
عافیت مفتست اگر باشد دماغ بسملم
منفعل بود از شراب عاریت مینای من
رفتن خون ناگهان پرگرد ایاغ بسملم
باغ اقبالست‌ گر بخت سیاهم خون شود
صد هما طاووس حیرت از کلاغ بسملم
تیغ نازت آستین می‌مالد از جوهر چرا
یک تپیدن می‌کند خامش چراغ بسملم
جنس دیگر چیست تا از دوستان باشد دریغ
تیغ قاتل هم ز خون نگریست داغ بسملم
دستگاه راحتم منت‌کش اسباب نیست
در پر خویشست بالین فراغ بسملم
حیرتم دیدی ز سیر عالم رازم مپرس
خار مژگان چیده‌ام‌، دیوار باغ بسملم
شوق تا از پر زدن واماند صبح نیستی است
بی‌نفس خاموش می‌گردم چراغ بسملم
موج با صد بال وحشت قابل پرواز نیست
جز تپیدن بر نمی‌دارد چراغ بسملم
چشم قربانی ندارد احتیاج مردمک
باده بی‌درد است بیدل در ایاغ بسملم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۰
چنین ز شرم‌ که‌ گردید سرنگون جامم
که از نگین چو نم از جبهه می‌چکد نامم
سرشک پرده‌ در حسرت تبسم‌ کیست
برون چو پسته فتاده‌ست مغز بادامم
به خامشی چه ستم داشت لعل شیرینش
که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم
غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست
چه‌گل کنم‌ که ز گردن ادا شود وامم
دمی ز خویش برآیم‌ که چون غبار سحر
شکست رنگ کند نردبانی بامم
چو شمع صبح بهارم چه‌ کار می‌آید
بسست سایهٔ‌گل بر سر افکند شامم
حیا ز انجم و افلاک پر عرق پیماست
عبث قدح کش گلجامهای حمامم
شرار کاغذ و آسودگی چه امکان است
غبار صید به غربال می‌دهد دامم
هزار نامه گشودم ز ناله لیک چه سود
کسی ندیدکه من قاصد چه پیغامم
به رنگ شمع گلم بر سر است و می در جام
اگر خیال نسوزد به داغ انجامم
تلاش کعبهٔ تحقیق ترک اقبال‌ست
به تار سبحه نبافی ردای احرامم
ز خاک راه تحیر کجا روم بیدل
که پایمال فنا چون نفس به هرگامم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
دوری بزمت در غم‌ و شادی ‌گر کند این می قسمت جامم
صبح نخندد بر رخ روزم‌، شمع نگرید بر سر شامم
صورت و معنی هیچ نبودن‌، چند زند پروبال نمودن
همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم
غنچه هم آخراز می رنگش‌، شیشهٔ طاقت خورد به سنگش
دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم
نامهٔ من‌که پیش تو خواند، قصهٔ من‌که به عرض رساند
گر جگرم به صد آه تپیدن‌، تا به لبم نرسید پیامم
در نظرم نه رهیست نه منزل‌، می‌گذرم به تردد باطل
شمع صفت ز طبیعت غافل‌، سر به هوا ته پاست خرامم
پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت
پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم
داغ تظلم و شکوه نبودم‌، بیهده دفتر ناله گشودم
کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم
چون نفس پر و بال گشایی‌، سوخت در آتش سعی رهایی
ریشهٔ کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم
گر بتپد پی جمع رسایل‌، ور بزند در کسب فضایل
نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۴
از عزت و خواری نه امید است نه بیمم
من‌گوهر غلتان خودم اشک یتیمم
دل نیست بساطی که فضولی رسد آنجا
طور ادبم سرمهٔ آوازکلیمم
هرچند سر و برک متاع دگرم نیست
زین گرد نفس قافلهٔ ملک عظیمم
از نعمت بی‌خواست به کفران نتوان زد
محتاج نی‌ام لیک‌کریم است‌کریمم
از سایهٔ گم گشته مجویید سیاهی
شستندبه سر چشمهٔ‌خورشید گلیمم
بالیدن من تا ندرد جامهٔ آفاق
باریکتر از ریشهٔ تحقیق جسیمم
چشمی نگشودم‌که به زخمی نتپیدم
عمریست چو عبرت به همین کوچه مقیمم
با تیغ طرف گشته‌ام از دست سلامت
چون شمع به هر جا سر خویش است غنیمم
بی‌درد سری نیست سحر نیز درین باغ
صندل به جبین می‌وزد از دور نسیمم
چون خوشهٔ‌گندم‌چه‌دهم‌عرض تبسم
از خاک پیام‌آور دلهای دو نیمم
بیدل نی‌ام امروز خجالت‌کش هستی
چون چرخ سر افکندهٔ ادوار قدیمم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۵
شکوه فقر ملک بی‌نیازی‌ کرد تسلیمم
به اقبالی‌ که دل برخاست از دنیا به تعظیمم
بلندی سرکش است از طینتم چون آبله اما
ادب روزی دو زیر پا نشستن‌ کرد تعلیمم
اگر دامن نمی‌افشاندم از پس مانده‌ها بودم
چو فرصت بی‌نیازی بر دو عالم داد تقدیمم
هوس تا رنگی از شوخی به عرض ‌آرد فضولی کو
فرو در کوه رفت از شرم استغنا زر و سیمم
نقوش ما و من آخر ورق ‌گرداندنی دارد
به درد کهنگی پیش از رقم فرسود تقویمم
طلب‌کردم ز همت خاتم ملک سلیمانی
فشار تنگی دل داد عرض هفت اقلیمم
مژه هر جاگشودم دولت بیدار پیش آمد
به رنگ شمع سر تا پاست استقبال دیهیمم
بهشت نقد، آزادی‌ست‌، وعظ دردسر کمتر
هلاک عالم امید نتوان ‌کرد از بیمم
غبار صبحم از پرواز موهومم چه می‌پرسی
پری بودم ‌که در چاک قفس ‌کردند تقسیمم
ز قدر خلق بیدل صرفه در نیمی نمی‌باشد
بر اعداد همه هر گه مضاعف می‌شوم نیمم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۶
تا کی ستم‌ کند سر بی‌مغز بر تنم
زین بار عبرت آبله دوشست‌ گردنم
طفلی‌گذشت و رفت جوانی هم از نظر
پیرم‌ کنون و جان به دم سرد می‌کنم
ماضی‌گرفت دامن مستقبل امید
از آمدن نماند به جا غیر رفتنم
دستی که سر ز دامن دلدار می‌کشد
از کوتهی‌ کنون به سر خویش می‌زنم
پایی‌که بودگرمتر از اشک قطره‌اش
خوابیده با شکستگی چین دامنم
از بس که سر کشید خم از قامت رسا
دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم
صبح نفس نسیم دو عالم بهار داشت
صرصر دمید و زد به چراغان گلشنم
سطری ز مو نماند کنون قابل سواد
دیگر چه باید از ورق عمر خواندنم
پوشیده است موی سفیدم به رنگ صبح
چیزی دمیده‌ام که مپرس از دمیدنم
آن رنگها که داشت خیال این زمان کجاست
افکنده بود آینه در آب روغنم
لبریز کرده‌اند به هیچم حباب‌وار
باده است وقف ساغر اگر شیشه بشکنم
بالیدنم دلیل ز خود رفتنست و بس
صبح جنون رمیدهٔ پرواز خرمنم
گردانده‌ام به عالم عبرت هزار رنگ
شخص خیال بوقلمون سایه افکنم
یارب چه بودم و به کجا رفته‌ام که من
هر گه به یاد خویش رسم گریه می‌کنم
حشرم خوش است اگر به فراموشی افکند
تا یاد زندگی نشود باز مردنم
بیدل درین حدیقه زتحقیق من مپرس
رنگی‌ که رفت و باز نیاید همان منم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۸
دیده‌ای داری چه می‌پرسی ز جیب و دامنم
چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم
رفته‌ام بر باد تا دم می‌زنم تایید صبح
آسمان گردی عجب می‌ریزد از پرویزنم
اضطراب شعله در اندیشهٔ خاکستر است
تا نفس باقیست از شوق فنا جان می‌کنم
همچو گل بهر شکستم آفتی در کار نیست
رنگ هم از شوخی آتش می‌زند در خرمنم
دورگرد عجزم اما در شهادتگاه شوق
تیغ او نزدیکتر از رگ بود باگردنم
مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق
چشم حاسد بود سامان دعای جوشنم
تا قناعت‌ دستگاه خوان توقیر من است
آب چون آیینه افکنده‌ست نان روغنم
صورت آیینهٔ خورشید، خورشید است و بس
برنمی‌دارد خیال غیر، طبع روشنم
جوهر آزادی بوی‌ گلم پوشیده نیست
از تصنع رنگ نتوان ریخت بر پیراهنم
در دبستان تامل پیش خود شرمنده ‌کرد
معنی موهوم یعنی دل به دنیا بستنم
دانه‌ای من در زمین نارسیدن کشته‌ام
عمرها شد پای خواب آلودهٔ این دامنم
بسکه از خود رفته‌ام بیدل به جست‌وجوی خویش
هر که بر گمگشته‌ای نالیده دانستم منم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
نی قابل سودم نه سزاوار زیانم
چون صبح غباری به هوا چیده دکانم
عمری‌ست چو گردون به‌ کمند خم تسلیم
زه در بن گوش که کشیده است کمانم
غیر از دل سنگین تو در دامن این‌کوه
یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم
هستی نه متاعی‌ست‌ که ارزد به تکلف
دل می‌کشد این بار و من از شرم ‌گرانم
موج‌گهر از دوری دریا به‌که نالد
فریاد که در کام شکستند زبانم
چون رنگ فسردن اگرم دست نگیرد
بالی که ندارم به چه آهنگ فشانم
چون پیر شدم رستم از آفات تعین
در قد دوتا بود نهان خط امانم
مستان بخروشیدکه من نیز به تکلیف
پیغام دماغی به شنیدن برسانم
حرفم همه زان نرگس میخانه پیام است
گر حوصله‌ای هست ببوسید دهانم
نامنفعلی منفعل زندگی‌ام کرد
چندان نشدم آب که گردی بنشانم
بیدل نکند موج گهر شوخی جولان
در سکته شکسته‌ست قدم شعر روانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۶
باز دل مست نوایی‌ست که من می‌دانم
این نوا نیز ز جایی‌ست‌که من می‌دانم
محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه
گردی از بانگ درایی‌ست‌که من می‌دانم
خونم آخر به‌ کف پای‌ کسی خواهد ریخت
این همان رنگ حنایی‌ست‌که من می‌دانم
چشم واکردم و توفان قیامت دیدم
زندگی روز جزایی‌ ست ‌که من می‌دانم
آب‌گردیدن و موجی ز تمنا نزدن
پاس ناموس حیایی‌ست که من می‌دانم
نیست راهی که به‌کاهل‌قدمی‌طی نشود
پای خوابیده عصایی‌ست که من می‌دانم
در مقامی که بجایی نرسد کوششها
ناله اقبال رسایی‌ست که من می‌دانم
ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس
سر این‌رشته بجایی‌ست که من می‌دانم
طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست
کار دل نام بلایی‌ست که من می‌دانم
ای غنا شیفته با ‌این دل راحت محتاج
فخر مفروش گدایی‌ست که من می‌دانم
عشق زد شمع‌ که ای سوختگان خوش باشید
شعله هم آب بقایی‌ست که من می‌دانم
حیرتم سوخت ‌که از دفتر عنقایی او
جهل هم نسخه‌ نمایی‌ست‌ که من می‌دانم
بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب
بیدل این نیز ادایی‌ست که من می‌دانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۸
نه فکر غنچه نی اندیشهٔ ‌گل می‌کند شبنم
به‌ مضمون گداز خود تأمل می‌کند شبنم
هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه می‌بندد
هم از اشک پریشان طرح‌سنبل می‌کند شبنم
درین‌ گلشن‌ که راحت برده‌اند از بستر رنگش
به ‌امید ضعیفیها توکل می‌کند شبنم
به آهی بایدم سیماب ‌کرد آیینهٔ دل را
نفس‌ تا گرم شد ترک تحمل می‌کند شبنم
اگر مشق خموشی‌ کامل افتد داستان‌ گردد
به حیرت شهرت منقار بلبل می‌کند شبنم
توهم از خود برون‌آ محو خورشید حقیقت شو
به یک پرواز جزو خویش را کل می‌کند شبنم
گذشتن بی‌تغافل نیست از توفان این گلشن
همان از پشت خم آرایش پل می‌کند شبنم
چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد
هوا آنجاکه ماند از پر زدن ‌گل می‌کند شبنم
طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت
قدح ها از گداز شیشه پر مل می‌کند شبنم
ز بس بیحاصل افتاده‌ست سیر رنگ و بو اینجا
هزار آیینه محو یک تغافل می‌کند شبنم
حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد
عرق را مایهٔ عرض تجمل می‌کند شبنم
ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را
به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم
تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نه‌ای ورنه
درین‌ گلزار بیش از شیشه قلقل می‌کند شبنم
ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد
گهر در رشتهٔ موج رگ ‌گل می‌کند شبنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۹
اگردریا نگیرد خرده بر بیش و کم شبنم
ز مغروری ندارند این‌گل اندامان غم شبنم
صبا بوی سر زلف که می‌آرد درین گلشن
که زخم گل ندارد التیام از مرهم شبنم
نزاکت آشنای دل ندارد چاره از حیرت
مگر آیینه دربابد زبان همدم شبنم
بقا در عرض شوخیها همان رنگ فنا دارد
نباشد مختلف آب و هوای عالم شبنم
هوای وحشت آهنگ در جولانگه امکان
زمین تا چرخ لبریز است از زبر و بم شبنم
بجز تیغت که بر دارد سر افتادهٔ ما را
همان خورشید می‌چیند بساط مبهم شبنم
به چشم محو گلزارت نگه شوخی نمی‌داند
تحیر می‌کشد همواری از پیچ و خم شبنم
غبار عاشقان با عهد خوبان توأمی دارد
ز رنگ و بوی‌گل دریاب‌ انداز رم شبنم
تو هم مژگان نبندی تا ابدگر دیده نگشایی
که محو انتظارکیست چشم پر نم شبنم
درین‌ گلشن‌ که شخص از شرم پیدایی عرق دارد
سحرگل‌کرد اماگشت آخر محرم شبنم
طلسم حیرتست آیینه‌دار شوکت هستی
مدان جز حلقهٔ چشمی نگین با خاتم شبنم
عرق ریز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد
مگیر ای جوش‌گل از ناتوانیها کم شبنم
طربها خاک توست آنجاکه دل بی‌مدعا گردد
درین‌گلشن چمن فرشست بیدل مقدم شبنم