عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۲
می گرید از غم تو فلک روزگارها
کاین آب ها روان بود از جویبارها
تا کار دوستان گنه کار بگذرد
از دست دشمنت به سر آمد چه کارها
بر سرو قامتان گلندام کوی تست
بر سرو صوت قمری وگلبانگ سارها
برغارت ریاض توگشتند نوحه گر
نالد اگر به طرف چمن ها هزارها
تا دست دی ز باغ تو گل ها به خاک ریخت
در دل خلیدکون و مکان را چه خارها
تا شد شقایق تو شبه گون ز تشنگی
گل های آتشین دمد از لاله زار ها
سیراب از اشک ما چو نشد تشنه ای چه سود
سیلم فرا گذشته ز سر و رنه بارها
از خویش امیدم آنکه نراند ز نشأتین
والی هشت روضه ولی خدا حسین
کاین آب ها روان بود از جویبارها
تا کار دوستان گنه کار بگذرد
از دست دشمنت به سر آمد چه کارها
بر سرو قامتان گلندام کوی تست
بر سرو صوت قمری وگلبانگ سارها
برغارت ریاض توگشتند نوحه گر
نالد اگر به طرف چمن ها هزارها
تا دست دی ز باغ تو گل ها به خاک ریخت
در دل خلیدکون و مکان را چه خارها
تا شد شقایق تو شبه گون ز تشنگی
گل های آتشین دمد از لاله زار ها
سیراب از اشک ما چو نشد تشنه ای چه سود
سیلم فرا گذشته ز سر و رنه بارها
از خویش امیدم آنکه نراند ز نشأتین
والی هشت روضه ولی خدا حسین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۴
یارب چه ها گذشت بر آن شاه بی سپاه
در حرب خشمگین سپهی خصم کینه خواه
دردا که آهوی حرم از عنف گرگ چرخ
افتاد همچو یوسف و نامد برون ز چاه
هر داغدیده بیوه زنی دختری یتیم
از باژگونه کوکب و از طالع تباه
آن دشمن از کشاکش این دشمنش مفر
این رهزن از تطاول آن رهزنش پناه
جز زیر خاک گشته نه کس را مقام امن
نه جز هلاک مانده تنی را گریزگاه
رو باز و سر برهنه حریم تو زین سبب
نبود عجب ز خجلت خورشید و شرم ماه
بر روی دل سزد پر کاهی هزار کوه
آن را که کوه خواسته مغلوب پر کاه
کندش یکی ردا و یکی پیرهن درید
بردش یکی عمامه، ربودش یکی کلاه
حیرانم از تهور قومی که بی دریغ
قائم به روی خون خدا می کشند تیغ
در حرب خشمگین سپهی خصم کینه خواه
دردا که آهوی حرم از عنف گرگ چرخ
افتاد همچو یوسف و نامد برون ز چاه
هر داغدیده بیوه زنی دختری یتیم
از باژگونه کوکب و از طالع تباه
آن دشمن از کشاکش این دشمنش مفر
این رهزن از تطاول آن رهزنش پناه
جز زیر خاک گشته نه کس را مقام امن
نه جز هلاک مانده تنی را گریزگاه
رو باز و سر برهنه حریم تو زین سبب
نبود عجب ز خجلت خورشید و شرم ماه
بر روی دل سزد پر کاهی هزار کوه
آن را که کوه خواسته مغلوب پر کاه
کندش یکی ردا و یکی پیرهن درید
بردش یکی عمامه، ربودش یکی کلاه
حیرانم از تهور قومی که بی دریغ
قائم به روی خون خدا می کشند تیغ
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳
فردا به زمین افتد از سر همه افسرها
افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها
از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید
بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی
کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها
از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست
کز شومی آن فردا غارب شود اخترها
زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز
خون پسران ریزند در دامن مادرها
ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب
ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها
فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها
مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی
دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها
تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی
تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها
خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها
بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی
صد قرن نیاری راند این راز به دفترها
افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها
از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید
بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی
کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها
از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست
کز شومی آن فردا غارب شود اخترها
زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز
خون پسران ریزند در دامن مادرها
ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب
ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها
فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها
مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی
دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها
تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی
تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها
خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها
بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی
صد قرن نیاری راند این راز به دفترها
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۶
هیچ داغی از غم فرزند مشکل تر نباشد
در جهان چون من الهی هیچ کس مادر نباشد
در مصیبت ها صبوری کار دل باشد ولیکن
چاره چبود عاجزی را کش دل اندر بر نباشد
رفته بر نی کشته جاری خفته در خون مانده برجا
گر سری را تن نبینی یا تنی را سر نباشد
جز ترا کاین وقعه ی کبری به کیهان گشت واقع
درکمان صد جعبه پیکان بهر یک پیکر نباشد
جز ترا در رزم شامی با کمال تشنه کامی
بر میان صد قبضه خنجر بهر یک حنجر نباشد
جز توکز جان مشتری گشتی جهان ها ابتلا را
تاب خونریزی تنی را با چنان لشکر نباشد
زیستم تاممکنم بود از غم یاران شکیبا
جز هلاکم هست درمان طاقت ار دیگر نباشد
می روم از کویت اینک با هزاران درد و ما را
جز غمت همدرد نبود جز سرت رهبر نباشد
نامه ی من نیز باشد روسیه چون خامه ی من
گر مرا لطفش صفایی شافع محشر نباشد
در جهان چون من الهی هیچ کس مادر نباشد
در مصیبت ها صبوری کار دل باشد ولیکن
چاره چبود عاجزی را کش دل اندر بر نباشد
رفته بر نی کشته جاری خفته در خون مانده برجا
گر سری را تن نبینی یا تنی را سر نباشد
جز ترا کاین وقعه ی کبری به کیهان گشت واقع
درکمان صد جعبه پیکان بهر یک پیکر نباشد
جز ترا در رزم شامی با کمال تشنه کامی
بر میان صد قبضه خنجر بهر یک حنجر نباشد
جز توکز جان مشتری گشتی جهان ها ابتلا را
تاب خونریزی تنی را با چنان لشکر نباشد
زیستم تاممکنم بود از غم یاران شکیبا
جز هلاکم هست درمان طاقت ار دیگر نباشد
می روم از کویت اینک با هزاران درد و ما را
جز غمت همدرد نبود جز سرت رهبر نباشد
نامه ی من نیز باشد روسیه چون خامه ی من
گر مرا لطفش صفایی شافع محشر نباشد
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۱
فلک را دیده گریان است امروز
ملک را سینه بریان است امروز
جهان را در عزای نوجوانان
سر غم در گریبان است امروز
به داغ نوخطان روح القدس را
سر زاری و افغان است امروز
که ذرات دو عالم پست و بالا
درین ماتم خروشان است امروز
به حسرت متفق مقبول و قابل
سراپای دو کیهان است امروز
چو عشاق دل ازکف داده کیهان
به کار خویش حیران است امروز
چو زلف خوبرویان ختایی
جماعت ها پریشان است امروز
ز خون چشم گردون دامن دشت
نظیر کان مرجان است امروز
سر خورشید از این غم تا قیامت
چو ماتم دیده عریان است امروز
هوا بر خاک از جزع درر بار
چو انجم گوهر افشان است امروز
به روی روزگار اشک پیاپی
روان چون ابر نیسان است امروز
ز خون گلعذاران طرف وادی
چو اطراف گلستان است امروز
ز هر سوخفته در خون نیکبختی
مگر خود عید قربان است امروز
بنای صبر هرویران و آباد
ز سیل دیده ویران است امروز
سراسر آفرینش را ز یزدان
به امر نوحه فرمان است امروز
چو دور افتاده از جانان جهان را
وداع جسم با جان است امروز
چو صبر عاشق از دل مرد و زن را
شکیبایی گریزان است امروز
یکی اشکش به هامون است فردا
یکی آهش به کیوان است امروز
ز خون دیدگان دامان صحرا
بدخشان در بدخشان است امروز
چو دوش از تاب این آتش نشد آب
به سختی سنگ و سندان است امروز
صفایی را به یاد تشنه کامان
سرشک از دل به دامان است امروز
ملک را سینه بریان است امروز
جهان را در عزای نوجوانان
سر غم در گریبان است امروز
به داغ نوخطان روح القدس را
سر زاری و افغان است امروز
که ذرات دو عالم پست و بالا
درین ماتم خروشان است امروز
به حسرت متفق مقبول و قابل
سراپای دو کیهان است امروز
چو عشاق دل ازکف داده کیهان
به کار خویش حیران است امروز
چو زلف خوبرویان ختایی
جماعت ها پریشان است امروز
ز خون چشم گردون دامن دشت
نظیر کان مرجان است امروز
سر خورشید از این غم تا قیامت
چو ماتم دیده عریان است امروز
هوا بر خاک از جزع درر بار
چو انجم گوهر افشان است امروز
به روی روزگار اشک پیاپی
روان چون ابر نیسان است امروز
ز خون گلعذاران طرف وادی
چو اطراف گلستان است امروز
ز هر سوخفته در خون نیکبختی
مگر خود عید قربان است امروز
بنای صبر هرویران و آباد
ز سیل دیده ویران است امروز
سراسر آفرینش را ز یزدان
به امر نوحه فرمان است امروز
چو دور افتاده از جانان جهان را
وداع جسم با جان است امروز
چو صبر عاشق از دل مرد و زن را
شکیبایی گریزان است امروز
یکی اشکش به هامون است فردا
یکی آهش به کیوان است امروز
ز خون دیدگان دامان صحرا
بدخشان در بدخشان است امروز
چو دوش از تاب این آتش نشد آب
به سختی سنگ و سندان است امروز
صفایی را به یاد تشنه کامان
سرشک از دل به دامان است امروز
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۳
غم هجر دلگزا برد از سرم هوش
دم وصل جان فزا کردم فراموش
اکبر بیا خواهر مرو جانم به غم مشکر مرو
از این سفر بگذر مرو
دل را پر از خون می کند هجرت ای برادر
سینه را محزون می کند هجرت ای برادر
سوی رزم شامیان بستی میان تنگ
همه را به داغ خودخواهی سیه پوش
روزم مکن چون شب سیه حالم مخواه از غم تبه
جویی چه کام از قتلگه
طاقتم از تن می بری آخر ای برادر
صبر دل از من می بری آخر ای برادر
دمی از وفا بیا ای جان شیرین
ره دیگرت چون گیرم در آغوش
ترسم نیایی زین سفر تا بینمت بار دگر
یک لحظه رو آهسته تر
اشکم به هامون می بری تا کی ای برادر
آهم به گردون می بری تا کی ای برادر
سر سوگ اکبر از داری صفایی
بنشین به کنج غم وز درد بخروش
آهی برآور جان گسل اشکی ببار از خون دل
بسرای ازین غم متصل
تا نام دوری می بری کم کم ای برادر
از ما صبوری می بری دم دم ای برادر
دم وصل جان فزا کردم فراموش
اکبر بیا خواهر مرو جانم به غم مشکر مرو
از این سفر بگذر مرو
دل را پر از خون می کند هجرت ای برادر
سینه را محزون می کند هجرت ای برادر
سوی رزم شامیان بستی میان تنگ
همه را به داغ خودخواهی سیه پوش
روزم مکن چون شب سیه حالم مخواه از غم تبه
جویی چه کام از قتلگه
طاقتم از تن می بری آخر ای برادر
صبر دل از من می بری آخر ای برادر
دمی از وفا بیا ای جان شیرین
ره دیگرت چون گیرم در آغوش
ترسم نیایی زین سفر تا بینمت بار دگر
یک لحظه رو آهسته تر
اشکم به هامون می بری تا کی ای برادر
آهم به گردون می بری تا کی ای برادر
سر سوگ اکبر از داری صفایی
بنشین به کنج غم وز درد بخروش
آهی برآور جان گسل اشکی ببار از خون دل
بسرای ازین غم متصل
تا نام دوری می بری کم کم ای برادر
از ما صبوری می بری دم دم ای برادر
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۴
ساختی از کینه بی اکبر مرا داد ای فلک
کردی آخر خاک غم بر سر مرا داد ای فلک
داد ای فلک داد ای فلک
صد داد و بیداد ای فلک
در عزای اکبر گلگون کفن داد ای فلک
نیلی افکندی به سر معجر مرا داد ای فلک
تا شکستی بلبلم را پر و بال داد ای فلک
ریخت در دام مصیبت پر مرا داد ای فلک
تا در آمد سرو نوخیزم به خاک داد ای فلک
ریخت از شاخ طراوت بر مرا داد ای فلک
تا چه بود این ماه کز تاری هلال داد ای فلک
سوخت در هفت آسمان اختر مرا داد ای فلک
می ندیدم کشته ی فرزند خویش داد ای فلک
می نزادی کاشکی مادر مرا داد ای فلک
تا نبینم مرگ او مژگان من داد ای فلک
گو بزن بر دیدگان خنجر مرا داد ای فلک
چند چند از دور مینایی سپهر داد ای فلک
خون دل از دیده در ساغر مرا داد ای فلک
تاکی از چشم سفید ای دل سیه داد ای فلک
هر دم افروزی به جان آذر مرا دادای فلک
تشنه لب دیدن غمی بر روی دل داد ای فلک
کشته گشتن ماتمی دگر مرا داد ای فلک
تا شدی چون گوهر لالا ز جزع داد ای فلک
دیده شد دریای پهناور مرا داد ای فلک
بربه یاد کاکل و زلف و خطت داد ای فلک
موی بر تن می زند نشتر مرا داد ای فلک
آتش غم سوخت پیکر وز ستیز داد ای فلک
صرصر کین برد خاکستر مرا داد ای فلک
اینک از کویت گرفتم راه شام داد ای فلک
قید و چنبر قاید و رهبر مرا داد ای فلک
خود صفایی را چه باک از بازخواست داد ای فلک
چون شفیع استی تو در محشر مرا داد ای فلک
کردی آخر خاک غم بر سر مرا داد ای فلک
داد ای فلک داد ای فلک
صد داد و بیداد ای فلک
در عزای اکبر گلگون کفن داد ای فلک
نیلی افکندی به سر معجر مرا داد ای فلک
تا شکستی بلبلم را پر و بال داد ای فلک
ریخت در دام مصیبت پر مرا داد ای فلک
تا در آمد سرو نوخیزم به خاک داد ای فلک
ریخت از شاخ طراوت بر مرا داد ای فلک
تا چه بود این ماه کز تاری هلال داد ای فلک
سوخت در هفت آسمان اختر مرا داد ای فلک
می ندیدم کشته ی فرزند خویش داد ای فلک
می نزادی کاشکی مادر مرا داد ای فلک
تا نبینم مرگ او مژگان من داد ای فلک
گو بزن بر دیدگان خنجر مرا داد ای فلک
چند چند از دور مینایی سپهر داد ای فلک
خون دل از دیده در ساغر مرا داد ای فلک
تاکی از چشم سفید ای دل سیه داد ای فلک
هر دم افروزی به جان آذر مرا دادای فلک
تشنه لب دیدن غمی بر روی دل داد ای فلک
کشته گشتن ماتمی دگر مرا داد ای فلک
تا شدی چون گوهر لالا ز جزع داد ای فلک
دیده شد دریای پهناور مرا داد ای فلک
بربه یاد کاکل و زلف و خطت داد ای فلک
موی بر تن می زند نشتر مرا داد ای فلک
آتش غم سوخت پیکر وز ستیز داد ای فلک
صرصر کین برد خاکستر مرا داد ای فلک
اینک از کویت گرفتم راه شام داد ای فلک
قید و چنبر قاید و رهبر مرا داد ای فلک
خود صفایی را چه باک از بازخواست داد ای فلک
چون شفیع استی تو در محشر مرا داد ای فلک
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۷
بار غم بنشسته سنگین بر دلم
ناقه کی خیزد به زیر محملم
آخر ز دلازاری شرمی ای فلک
تا به کی ستمکاری شرمی ای فلک
او شهید و ما اسیر اینک به راه
خود چه بود این حسرت افزا منزلم
یا رب این وادی کجا کز هول آن
ماند بر سر دست و دستی بر دلم
سینه و جان را دریغا زین سفر
نیست غیر از داغ و حسرت حاصلم
گلعذاران را که بستر خون و خاک
پایی اندر راه و پایی در گلم
چون دل از تن های بی سر برکنم
یا کی از سرهای بی تن بگسلم
شد گرفتار دو جا یک قطره خون
سخت افتاده است کاری مشکلم
بعد آن خورشید اختر سوز باد
آه آتشبار شمع محفلم
آه کز موج سرشک تشنگان
کشتیم بشکست و دور از ساحلم
سوخت ما را جان درین آتش هنوز
ای عجب برخاست رویین هیکلم
داغ مرگ نوخطان پاکباز
کرد نقش کامرانی باطلم
شد صفایی با غم آن کشتگان
مردن آسان زندگانی مشکلم
ناقه کی خیزد به زیر محملم
آخر ز دلازاری شرمی ای فلک
تا به کی ستمکاری شرمی ای فلک
او شهید و ما اسیر اینک به راه
خود چه بود این حسرت افزا منزلم
یا رب این وادی کجا کز هول آن
ماند بر سر دست و دستی بر دلم
سینه و جان را دریغا زین سفر
نیست غیر از داغ و حسرت حاصلم
گلعذاران را که بستر خون و خاک
پایی اندر راه و پایی در گلم
چون دل از تن های بی سر برکنم
یا کی از سرهای بی تن بگسلم
شد گرفتار دو جا یک قطره خون
سخت افتاده است کاری مشکلم
بعد آن خورشید اختر سوز باد
آه آتشبار شمع محفلم
آه کز موج سرشک تشنگان
کشتیم بشکست و دور از ساحلم
سوخت ما را جان درین آتش هنوز
ای عجب برخاست رویین هیکلم
داغ مرگ نوخطان پاکباز
کرد نقش کامرانی باطلم
شد صفایی با غم آن کشتگان
مردن آسان زندگانی مشکلم
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۹
یکی ای صبا تو برای خدا
قدم از مدینه رنجه نما
برو از وفا سوی نینوا
به پدر بگوی و برادرم
که غریب کوی ولا پدر
نه اسیر بند بلا پدر
نه قتیل تیغ جفا پدر
ننهی چرا قدس به سرم
نه شروط برادری چنین
نه خود آیین پدری چنین
نه طریقه ی مادری چنین
که من این رویه به سر برم
نه رفیق غمم شدی اخا
نه به پرسشم آمدی اخا
نه برم قدمی زدی اخا
ز شما کنم گله یا پدرم
همه مهر برادری چه شد
شم و شیوه خواهری چه شد
رگ و ریشه مادری چه شد
که چنین فکنده از نظرم
ز فساد سپهر و ستیز قمر
ز غرور قضا و عناد قدر
ز چه همره خود نبرده پدر
چو دگر کسان درین سفرم
تو بیا به تاب و تبم ببین
غم و انده و تعبم ببین
گذران روز و شبم ببین
ز گلوی خشک و چشم ترم
همه شب ز غمت چو شمع سحر
رودم ز دو دیده خون جگر
چه شود که نهی قدمم به سر
که به خاکپای تو جان سپرم
پی سیر آن روضات صفا
پر و بال من ز قفس بگشا
نشدم ز داغ غمت رها
که شکسته بال و گسسته پرم
به درون پر شررم نگر
لب خشک و چشم ترم نگر
به دم پدر پدرم نگر
که نفس نفس همه دم بترم
عجب آیدم ز وفای تو
ز وفای جفانمای تو
به که رو کنم ز جفای تو
ز تو شکوه خود به کجا برم
همه پاره ی دل غذای من
همه اشک دیده دوای من
نبود اگر این دو برای من
چبود دوا و غذای دگرم
به مرض شده تاهمه مبتلا
به رضای حق آمده ام رضا
ولی از تو تا شده ام جدا
نه رضا ز قضا و نه از قدرم
نه صفایی ازین عزا همی
عبث آمده نوحه سرا همی
که رقم کنی به عطا همی
ز سگان خاصه ی این درم
قدم از مدینه رنجه نما
برو از وفا سوی نینوا
به پدر بگوی و برادرم
که غریب کوی ولا پدر
نه اسیر بند بلا پدر
نه قتیل تیغ جفا پدر
ننهی چرا قدس به سرم
نه شروط برادری چنین
نه خود آیین پدری چنین
نه طریقه ی مادری چنین
که من این رویه به سر برم
نه رفیق غمم شدی اخا
نه به پرسشم آمدی اخا
نه برم قدمی زدی اخا
ز شما کنم گله یا پدرم
همه مهر برادری چه شد
شم و شیوه خواهری چه شد
رگ و ریشه مادری چه شد
که چنین فکنده از نظرم
ز فساد سپهر و ستیز قمر
ز غرور قضا و عناد قدر
ز چه همره خود نبرده پدر
چو دگر کسان درین سفرم
تو بیا به تاب و تبم ببین
غم و انده و تعبم ببین
گذران روز و شبم ببین
ز گلوی خشک و چشم ترم
همه شب ز غمت چو شمع سحر
رودم ز دو دیده خون جگر
چه شود که نهی قدمم به سر
که به خاکپای تو جان سپرم
پی سیر آن روضات صفا
پر و بال من ز قفس بگشا
نشدم ز داغ غمت رها
که شکسته بال و گسسته پرم
به درون پر شررم نگر
لب خشک و چشم ترم نگر
به دم پدر پدرم نگر
که نفس نفس همه دم بترم
عجب آیدم ز وفای تو
ز وفای جفانمای تو
به که رو کنم ز جفای تو
ز تو شکوه خود به کجا برم
همه پاره ی دل غذای من
همه اشک دیده دوای من
نبود اگر این دو برای من
چبود دوا و غذای دگرم
به مرض شده تاهمه مبتلا
به رضای حق آمده ام رضا
ولی از تو تا شده ام جدا
نه رضا ز قضا و نه از قدرم
نه صفایی ازین عزا همی
عبث آمده نوحه سرا همی
که رقم کنی به عطا همی
ز سگان خاصه ی این درم
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۲۱
حسین ای خسرو لب تشنگانم
برادر
برادر جان برادر
فروغ چشم و بازوی توانم
برادر
برادر جان برادر
فلک تا از حجازت پرده افراخت
برادر
رهی جانسوز بنواخت
عراقی ساخت آهنگ فغانم
برادر
برادر جان برادر
اجل از پشت زین با جسم صد چاک
برادر
فکندت بر سر خاک
فلک زد بر زمین از آسمانم
برادر
برادر جان برادر
به دام روزگارت بال و پر ریخت
برادر
فلک خاکم به سر بیخت
همایون طایر عرش آشیانم
برادر
برادر جان برادر
شفق فام آمد از خونت زمین آه
برادر
فلک سوز آتشین آه
ستاره سوخت در هفت آسمانم
برادر
برادر جان برادر
ز شاخ دولتت تا برگ و بر ریخت
برادر
قضا طوفان برانگیخت
وز آن صرصر بهار آمد خزانم
برادر
برادر جان برادر
سموم غم چنانم خشک و تر سوخت
برادر
که تا آتش برافروخت
گلی نگذاشت از یک گلستانم
برادر
برادر جان برادر
ترا تا قامت از پیکان خونریز
برادر
کمان ناوک آویز
ز ناله ناوک از قامت کمانم
برادر
برادر جان برادر
گلت ماند از عطش نیلوفری رنگ
برادر
به دامان این دل تنگ
فشاند از دیده صد باغ ارغوانم
برادر
برادر جان برادر
مرا افکنده بود اندوه اکبر
برادر
به دل یک دوزخ آذر
غمت یک باره زد آتش به جانم
برادر
برادر جان برادر
صفایی زین غم ار گویم بیانی
برادر
نویسم داستانی
زبان سوزد فرو ریزد بنانم
برادر
برادر جان برادر
برادر
برادر جان برادر
فروغ چشم و بازوی توانم
برادر
برادر جان برادر
فلک تا از حجازت پرده افراخت
برادر
رهی جانسوز بنواخت
عراقی ساخت آهنگ فغانم
برادر
برادر جان برادر
اجل از پشت زین با جسم صد چاک
برادر
فکندت بر سر خاک
فلک زد بر زمین از آسمانم
برادر
برادر جان برادر
به دام روزگارت بال و پر ریخت
برادر
فلک خاکم به سر بیخت
همایون طایر عرش آشیانم
برادر
برادر جان برادر
شفق فام آمد از خونت زمین آه
برادر
فلک سوز آتشین آه
ستاره سوخت در هفت آسمانم
برادر
برادر جان برادر
ز شاخ دولتت تا برگ و بر ریخت
برادر
قضا طوفان برانگیخت
وز آن صرصر بهار آمد خزانم
برادر
برادر جان برادر
سموم غم چنانم خشک و تر سوخت
برادر
که تا آتش برافروخت
گلی نگذاشت از یک گلستانم
برادر
برادر جان برادر
ترا تا قامت از پیکان خونریز
برادر
کمان ناوک آویز
ز ناله ناوک از قامت کمانم
برادر
برادر جان برادر
گلت ماند از عطش نیلوفری رنگ
برادر
به دامان این دل تنگ
فشاند از دیده صد باغ ارغوانم
برادر
برادر جان برادر
مرا افکنده بود اندوه اکبر
برادر
به دل یک دوزخ آذر
غمت یک باره زد آتش به جانم
برادر
برادر جان برادر
صفایی زین غم ار گویم بیانی
برادر
نویسم داستانی
زبان سوزد فرو ریزد بنانم
برادر
برادر جان برادر
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۲۴
افتاده در خون ای پدر از گرز و تیغ و خنجرم
بنهاده سر بر روی خاک ای خاک عالم بر سرم
تو کشته تن در خون طپان، من زنده بر جا جسم و جان
این سخت جانی ای امان، می نامد از خود باورم
گشت از سپهر پرده در، دامان هامونت مقر
زین پس سزد جای ای پدر، در توده ی خاکسترم
تا خوابگه خاک سیه، کردی به طرف قتلگه
زیبد مرا خاشاک ره، بالین و خارا بسترم
تا دور مینایی فلک می دادت از خون گلو
زهر است اگر جز خون دل شد باده ای در ساغرم
وه گر رسیدی دست من یک ره به دامان اجل
تا جامه ی جان در غمت جای گریبان بردرم
در نیل ماتم بردمی کآرم سیه چون بخت خود
گر دشمنان بر سر همی بگذاشتندی معجرم
برگ سفر آمد به ساز، اینک مرا از کوی تو
خون زاد و حسرت راحله، همدم فغان غم رهبرم
خواهم به بالینت همی گریم به کام دل دمی
رخصت کی و مهلت کجا از خصم عدوان پرورم
تن را توان و تاب کو، دل را قرار و خواب کو
هم بر فراق قاسمم هم در عزای اکبرم
جز در غم او کلک من، راند صفایی گر سخن
البته گردد رو سیاه از شرمساری دفترم
بنهاده سر بر روی خاک ای خاک عالم بر سرم
تو کشته تن در خون طپان، من زنده بر جا جسم و جان
این سخت جانی ای امان، می نامد از خود باورم
گشت از سپهر پرده در، دامان هامونت مقر
زین پس سزد جای ای پدر، در توده ی خاکسترم
تا خوابگه خاک سیه، کردی به طرف قتلگه
زیبد مرا خاشاک ره، بالین و خارا بسترم
تا دور مینایی فلک می دادت از خون گلو
زهر است اگر جز خون دل شد باده ای در ساغرم
وه گر رسیدی دست من یک ره به دامان اجل
تا جامه ی جان در غمت جای گریبان بردرم
در نیل ماتم بردمی کآرم سیه چون بخت خود
گر دشمنان بر سر همی بگذاشتندی معجرم
برگ سفر آمد به ساز، اینک مرا از کوی تو
خون زاد و حسرت راحله، همدم فغان غم رهبرم
خواهم به بالینت همی گریم به کام دل دمی
رخصت کی و مهلت کجا از خصم عدوان پرورم
تن را توان و تاب کو، دل را قرار و خواب کو
هم بر فراق قاسمم هم در عزای اکبرم
جز در غم او کلک من، راند صفایی گر سخن
البته گردد رو سیاه از شرمساری دفترم
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۲۶
به من ای صبا ز رحمت پدارنه یک نظر کن
نظری به چشم رأفت سوی طفل بی پدر کن
غم و سوز و درد و انده الم و گزند و زاری
تب و تاب و حسرتم را بشنو تمام و برکن
چو شدی ز سرگذشت دل دردمندم آگه
پس از آن به پای پویا سوی کربلا گذر کن
پدر و برادرم را بنشان و یک زمانی
ز زبان این ستمکش بنشین و قصه سر کن
مگر از سر ترحم برسد یکی به دادم
به نوا اخا اخا گو به فغان پدر پدر کن
بر هر یک از غم من سخنی بران مفصل
و گرش ملالت آرد بسرای و مختصر کن
ز ملالت احبا ز ملامت اعادی
به من آنچه رفته یکسر همه را از آن خبر کن
گهی اشک دیده ات را چو سحاب قطره زن جو
گهی آه سینه ات را چو شهاب شعله ور کن
ز فغان شعله پرور رخ چرخ چیره تاری
ز سرشک لجه پرور دل خاک تیره تر کن
به کمند هجر تا چند اسیر و بسته باشم
نگهی به حال این مرغ شکسته بال و پر کن
به شکنج غم گرفتار و به دام غصه تا کی
به نجاتم ای پدر دستی از آستین بدر کن
به مدینه تا خود از جان رمقی مراست در تن
سوی ای غریب رنجور ز کربلا سفرکن
به سرم گذار پایی و تفقدی به رحمت
ز من شکسته دل خسته روان خون جگر کن
چو شدند آن دوآگه، ز بیان حالم آن گه
قدمی به خیمگه نه، نفسی بلندتر کن
بر عمه ها و اعمام اسفی بسوز بر خوان
بر مام و خواهرانم گله ای به ناله سر کن
گهی از تن نزارم همه دست غم به سرزن
گهی از دل فگارم همه آه با اثر کن
همه جا خراب و ویران ز سرشک سیل پرور
همه را کباب و بریان ز فغان پر شرر کن
به جبین ز چشم حسرت همه آب ها بیفشان
ز زمین به دست ماتم همه خاک ها به سر کن
به فغان ره شکایت زن و چنگ در گریبان
غم این حدیث خونین بسرود جامه در کن
چو به عرض محشر آیند صف گناهکاران
به صفایی از تفضل ز دو دیده یک نظر کن
نظری به چشم رأفت سوی طفل بی پدر کن
غم و سوز و درد و انده الم و گزند و زاری
تب و تاب و حسرتم را بشنو تمام و برکن
چو شدی ز سرگذشت دل دردمندم آگه
پس از آن به پای پویا سوی کربلا گذر کن
پدر و برادرم را بنشان و یک زمانی
ز زبان این ستمکش بنشین و قصه سر کن
مگر از سر ترحم برسد یکی به دادم
به نوا اخا اخا گو به فغان پدر پدر کن
بر هر یک از غم من سخنی بران مفصل
و گرش ملالت آرد بسرای و مختصر کن
ز ملالت احبا ز ملامت اعادی
به من آنچه رفته یکسر همه را از آن خبر کن
گهی اشک دیده ات را چو سحاب قطره زن جو
گهی آه سینه ات را چو شهاب شعله ور کن
ز فغان شعله پرور رخ چرخ چیره تاری
ز سرشک لجه پرور دل خاک تیره تر کن
به کمند هجر تا چند اسیر و بسته باشم
نگهی به حال این مرغ شکسته بال و پر کن
به شکنج غم گرفتار و به دام غصه تا کی
به نجاتم ای پدر دستی از آستین بدر کن
به مدینه تا خود از جان رمقی مراست در تن
سوی ای غریب رنجور ز کربلا سفرکن
به سرم گذار پایی و تفقدی به رحمت
ز من شکسته دل خسته روان خون جگر کن
چو شدند آن دوآگه، ز بیان حالم آن گه
قدمی به خیمگه نه، نفسی بلندتر کن
بر عمه ها و اعمام اسفی بسوز بر خوان
بر مام و خواهرانم گله ای به ناله سر کن
گهی از تن نزارم همه دست غم به سرزن
گهی از دل فگارم همه آه با اثر کن
همه جا خراب و ویران ز سرشک سیل پرور
همه را کباب و بریان ز فغان پر شرر کن
به جبین ز چشم حسرت همه آب ها بیفشان
ز زمین به دست ماتم همه خاک ها به سر کن
به فغان ره شکایت زن و چنگ در گریبان
غم این حدیث خونین بسرود جامه در کن
چو به عرض محشر آیند صف گناهکاران
به صفایی از تفضل ز دو دیده یک نظر کن
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۲۹
ای اکبر ای رعنا جوان وای وای
درمان دل آرام جان وای وای
سوی عدو آهسته ران وای وای
سرو آزادم برادر
شاخ شمشادم برادر
جان ناشادم برادر
ترسم نیایی زین سفر وای وای
باری بدین بیکس نگر وای وای
یک لحظه رو آهسته تر وای وای
دلخونم از هجران تو وای وای
ترسم بسی بر جان تو وای وای
دست من و دامان تو وای وای
رحمی به حال زار من وای وای
بر دیده ی خونبار من وای وای
اندیشه ای در کار من وای وای
عباس را رایت نگون وای وای
قاسم به میدان غرق خون وای وای
احباب کم اعداد فزون وای وای
قومی به جنگ اندرکمین وای وای
بر قصد جانت تیغ کین وای وای
این از یسار آن از یمین وای وای
پا ز اشک خونین در گلم وای وای
صد کوه زین غم بر دلم وای وای
افتاده کاری مشکلم وای وای
زن های بی یاور ببین وای وای
اطفال غم پرور ببین وای وای
مادر نگر خواهر ببین وای وای
رفتی و افتاد از غمم وای وای
بر سینه داغ ماتمم وای وای
بشکست هجران درهمم وای وای
پر خون دل مینای من وای وای
از جزع گوهرزای من وای وای
ای وای من ای وای من ای وای
بارد صفایی لعل تر وای وای
در دامن از لخت جگر وای وای
بنشسته در خون تاکمر وای وای
دارد به سوگت متصل وای وای
دستی به دل پایی به گل وای وای
دیگر نپاید محتمل وای وای
درمان دل آرام جان وای وای
سوی عدو آهسته ران وای وای
سرو آزادم برادر
شاخ شمشادم برادر
جان ناشادم برادر
ترسم نیایی زین سفر وای وای
باری بدین بیکس نگر وای وای
یک لحظه رو آهسته تر وای وای
دلخونم از هجران تو وای وای
ترسم بسی بر جان تو وای وای
دست من و دامان تو وای وای
رحمی به حال زار من وای وای
بر دیده ی خونبار من وای وای
اندیشه ای در کار من وای وای
عباس را رایت نگون وای وای
قاسم به میدان غرق خون وای وای
احباب کم اعداد فزون وای وای
قومی به جنگ اندرکمین وای وای
بر قصد جانت تیغ کین وای وای
این از یسار آن از یمین وای وای
پا ز اشک خونین در گلم وای وای
صد کوه زین غم بر دلم وای وای
افتاده کاری مشکلم وای وای
زن های بی یاور ببین وای وای
اطفال غم پرور ببین وای وای
مادر نگر خواهر ببین وای وای
رفتی و افتاد از غمم وای وای
بر سینه داغ ماتمم وای وای
بشکست هجران درهمم وای وای
پر خون دل مینای من وای وای
از جزع گوهرزای من وای وای
ای وای من ای وای من ای وای
بارد صفایی لعل تر وای وای
در دامن از لخت جگر وای وای
بنشسته در خون تاکمر وای وای
دارد به سوگت متصل وای وای
دستی به دل پایی به گل وای وای
دیگر نپاید محتمل وای وای
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳۹
خصم جان کوکب تو دشمن تن اختر ما
رنج قتل اول تو خواری بند آخر ما
دل نهاد از تو به دوری تن غم پرور ما
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
سر چو ناکام ز خاک قدمت برگیرم
بند برپا به اسیری پی لشکر گیرم
چون نیفتد که سر زلف تو از سر گیرم
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قدمی کز تو سلامی برساند برما
فرقتم برد فرو دم به دعا دست برآر
هجرتم ساخت طرب غم به دعا دست برآر
شکوه بسیار و زمان کم به دعا دست برآر
به وداع آمده ام هم به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
ملک ار بیش و اگر کم به سرم تیغ کشند
پای تا سر بنی آدم به سرم تیغ کشند
شرق تا غرب مسلم به سرم تیغ کشند
به سرت گر همه عالم به سرم تیغ کشند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
دهر محروم از این رو کندم میدانم
بخت مهجور از این کو کندم می دانم
خصم زنجیر به بازو کندم می دانم
چرخ آواره بهر سو کندم می دانم
رشک می آیدش از صحبت جان پرور ما
مرد و زن پیر و جوان بر من و تو حیف خورند
بیش و کم فاش و نهان بر من و توحیف خورند
همه ابنای زمان برمن و تو حیف خورند
گر همه خلق جهان بر من و توحیف خورند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
تا از آن رو چه دم افزون و چه کم زد حافظ
تا از آن حسن دلاویز قلم زد حافظ
تا از آن چهر چمن خیز رقم زد حافظ
تا ز وصف رخ زیبای تو دم زد حافظ
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
در مقامی که پسر سخت گریزد ز پدر
پدر از ماتم خود سست گراید به پسر
چون صفایی همه از تابش خور در آذر
نارد ار قامت اقبال توام سایه به سر
خالی از قصه قیامت گذرد محشر ما
رنج قتل اول تو خواری بند آخر ما
دل نهاد از تو به دوری تن غم پرور ما
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
سر چو ناکام ز خاک قدمت برگیرم
بند برپا به اسیری پی لشکر گیرم
چون نیفتد که سر زلف تو از سر گیرم
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قدمی کز تو سلامی برساند برما
فرقتم برد فرو دم به دعا دست برآر
هجرتم ساخت طرب غم به دعا دست برآر
شکوه بسیار و زمان کم به دعا دست برآر
به وداع آمده ام هم به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
ملک ار بیش و اگر کم به سرم تیغ کشند
پای تا سر بنی آدم به سرم تیغ کشند
شرق تا غرب مسلم به سرم تیغ کشند
به سرت گر همه عالم به سرم تیغ کشند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
دهر محروم از این رو کندم میدانم
بخت مهجور از این کو کندم می دانم
خصم زنجیر به بازو کندم می دانم
چرخ آواره بهر سو کندم می دانم
رشک می آیدش از صحبت جان پرور ما
مرد و زن پیر و جوان بر من و تو حیف خورند
بیش و کم فاش و نهان بر من و توحیف خورند
همه ابنای زمان برمن و تو حیف خورند
گر همه خلق جهان بر من و توحیف خورند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
تا از آن رو چه دم افزون و چه کم زد حافظ
تا از آن حسن دلاویز قلم زد حافظ
تا از آن چهر چمن خیز رقم زد حافظ
تا ز وصف رخ زیبای تو دم زد حافظ
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
در مقامی که پسر سخت گریزد ز پدر
پدر از ماتم خود سست گراید به پسر
چون صفایی همه از تابش خور در آذر
نارد ار قامت اقبال توام سایه به سر
خالی از قصه قیامت گذرد محشر ما
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴۲
تا شدی از کنار من نیست جز این دو حاصلم
اشک مدام ساغرم آه چراغ محفلم
با تو هلاک کام دل بی تو حیات مشکلم
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بردلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
ای لمعات طلعتت نور چراغ دوستی
بی تو مرا بهار دی ای گل باغ دوستی
رفتی و زهر شد مرا شهد فراغ دوستی
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی
داروی دوستی بود هرچه بروید از گلم
هجر رخت زد آتشی در نی استخوان من
روی فلک سیاه شد از اثر دخان من
سوزم و همچنان بود شوق تو در روان من
میرم و همچنان رود نام تو برزبان من
ریزم و همچنان زید مهر تو در مفاصلم
تا به سخن زبان من شرح گر مقال تو
تا شده صدر جان و تن جایگه خیال تو
مایه زیست جهد شد در هوس جمال تو
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم
با همه فرط جستجو در طلب هوای دل
با همه شرط گفتگو در طلب هوای دل
خاک به چشم کام جو در طلب هوای دل
باد به دست آرزو در طلب هوای دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم
رفت نشاط جاودان از نظرم به جملگی
شوق روان و ذوق جان از نظرم به جملگی
تارخ و قامتت نهان از نظرم به جملگی
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی
می نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم
تیشه ی شوق اقربا بیخ نشاط می کند
پنجه ی هجر اولیا میخ ملال می زند
پنجه صفایی از کجا با غم او درافکند
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
اشک مدام ساغرم آه چراغ محفلم
با تو هلاک کام دل بی تو حیات مشکلم
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بردلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
ای لمعات طلعتت نور چراغ دوستی
بی تو مرا بهار دی ای گل باغ دوستی
رفتی و زهر شد مرا شهد فراغ دوستی
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی
داروی دوستی بود هرچه بروید از گلم
هجر رخت زد آتشی در نی استخوان من
روی فلک سیاه شد از اثر دخان من
سوزم و همچنان بود شوق تو در روان من
میرم و همچنان رود نام تو برزبان من
ریزم و همچنان زید مهر تو در مفاصلم
تا به سخن زبان من شرح گر مقال تو
تا شده صدر جان و تن جایگه خیال تو
مایه زیست جهد شد در هوس جمال تو
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم
با همه فرط جستجو در طلب هوای دل
با همه شرط گفتگو در طلب هوای دل
خاک به چشم کام جو در طلب هوای دل
باد به دست آرزو در طلب هوای دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم
رفت نشاط جاودان از نظرم به جملگی
شوق روان و ذوق جان از نظرم به جملگی
تارخ و قامتت نهان از نظرم به جملگی
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی
می نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم
تیشه ی شوق اقربا بیخ نشاط می کند
پنجه ی هجر اولیا میخ ملال می زند
پنجه صفایی از کجا با غم او درافکند
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۲۹- تاریخ وفات آقا زین العابدین سمنانی
در ماتم زین عابدین آه
تن با تب و تاب توأم آمد
این آتشه سینه تاب تا حشر
داغ دل اهل عالم آمد
هنگام سرور و سور نوروز
هنگامه ی شور و ماتم آمد
افسوس که ابتدای رامش
ما را همه نوبت غم آمد
آغاز نشاط و شادمانی
غم بر سر غم فراهم آمد
اندوه جوان و پیر بفزود
آرامش مرد و زن کم آمد
بنیان شکیب سست افتاد
ارکان ملال محکم آمد
از حسرت این جوان ناکام
کار همه شهر درهم آمد
تا نخل قدش درآمد از پای
پشت گل و ارغوان خم آمد
دامان سیاه جامگان ز اشک
چون دامن نیل گون یم آمد
جان ها ز نشاط و ناز محروم
دل ها به ملال محرم آمد
بنگاشت صفائیش به تاریخ
با خامه ی خود چو همدم آمد
از مردن این جوان محروم
عید همگان محرم آمد
۱۳۰۵ق
تن با تب و تاب توأم آمد
این آتشه سینه تاب تا حشر
داغ دل اهل عالم آمد
هنگام سرور و سور نوروز
هنگامه ی شور و ماتم آمد
افسوس که ابتدای رامش
ما را همه نوبت غم آمد
آغاز نشاط و شادمانی
غم بر سر غم فراهم آمد
اندوه جوان و پیر بفزود
آرامش مرد و زن کم آمد
بنیان شکیب سست افتاد
ارکان ملال محکم آمد
از حسرت این جوان ناکام
کار همه شهر درهم آمد
تا نخل قدش درآمد از پای
پشت گل و ارغوان خم آمد
دامان سیاه جامگان ز اشک
چون دامن نیل گون یم آمد
جان ها ز نشاط و ناز محروم
دل ها به ملال محرم آمد
بنگاشت صفائیش به تاریخ
با خامه ی خود چو همدم آمد
از مردن این جوان محروم
عید همگان محرم آمد
۱۳۰۵ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۴۶- تاریخ وفات سه طفل آمنه در چند روز فاصله
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۴- تاریخ رحلت ملاباشی
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۶۰- تاریخ درگذشت میرزا عباس مستوفی متخلص به ارم برادر زاده ی یغمای جندقی
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۹۴- تاریخ فوت محمد علی خطر پسر کوچک یغما و برادر صفائی (۱۳۰۲ق)
خطر چون برد بیرون از جهان رخت
بر احوال غریبش سوختم سخت
همی با نفس خود گفتم که هین باز
شد از دنیا یکی ز ارباب دین باز
دریغ حسرتا دردا که هر دم
ز چندین ره قضا افزود دردم
فرو بردند خاری در درونم
که چون گل پای تا سر غرق خونم
سپهر آمیخت داروئی به جامم
که جاوید ازخواصش تلخ کامم
به فرط گریه افتادم ز فریاد
چه بی منت سرشکم داد دل داد
درین ماتم که ماتم گر ثباتم
مگر زین غم هلاک آید حیاتم
اگر کردم فزع بر من نگیرند
برادر مردگان عذرم پذیرند
صفائی آی و در اصلاح خود کوش
چرا از خویشتن گردی فراموش
از این زال عروس آذین بپرهیز
ز دامان مهره مهرش فرو ریز
برادر را دعاکن کش به میعاد
ولی در بزم خوبش جای بخشاد
که ازنیک و بد اینجا می بماند
خوشا هر کس که خود رفتن تواند
به تاریخش رقم کن قصه کوتاه
ریاست نالد از مرگ رئیس آه
بر احوال غریبش سوختم سخت
همی با نفس خود گفتم که هین باز
شد از دنیا یکی ز ارباب دین باز
دریغ حسرتا دردا که هر دم
ز چندین ره قضا افزود دردم
فرو بردند خاری در درونم
که چون گل پای تا سر غرق خونم
سپهر آمیخت داروئی به جامم
که جاوید ازخواصش تلخ کامم
به فرط گریه افتادم ز فریاد
چه بی منت سرشکم داد دل داد
درین ماتم که ماتم گر ثباتم
مگر زین غم هلاک آید حیاتم
اگر کردم فزع بر من نگیرند
برادر مردگان عذرم پذیرند
صفائی آی و در اصلاح خود کوش
چرا از خویشتن گردی فراموش
از این زال عروس آذین بپرهیز
ز دامان مهره مهرش فرو ریز
برادر را دعاکن کش به میعاد
ولی در بزم خوبش جای بخشاد
که ازنیک و بد اینجا می بماند
خوشا هر کس که خود رفتن تواند
به تاریخش رقم کن قصه کوتاه
ریاست نالد از مرگ رئیس آه