عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
پیشتر از عاشقی عافیتی داشتم
بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم
نقش بسی دیدم از دفتر خوبی ولی
بر ورق سینه جز نقش تو ننگاشتم
تا بتو پرداختم خلوت دل را تمام
سایهٔ خود نیز را مشغله پنداشتم
چاه که می‌ساختند بر ره من دلبران
پیش زنخدان تو جمله بینباشتم
شد ز جفای تو دل پرخلل و خون، ولی
من ز جفا هر چه شد ناشده انگاشتم
تشنهٔ لعل توام دیگر ازان می‌دهد
زلف چو شام تو از خون جگر چاشتم
من بتو امیدوار، تا بر شادی خورم
خود همه اندوه بود، تخم که من کاشتم
گر چه برافراشتم سر به هنر در جهان
در قدمت می‌نهم سر که برافراشتم
گوش دلم تا شنید نام ترا کافرم
از سخن اوحدی گر خبری داشتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
شب دوشینه در سودای او خفتم
از آن امروز با تیمار و غم جفتم
زمن هر چند سر می‌پیچد آن دلبر
اگر دستم رسد در پای او افتم
چو چین زلف او آشفته شد حالم
خطا کردم که: با زلفش برآشفتم
ازان کرد آشکارا دیده راز من
که راز خویش را از دیده ننهفتم
ببیند بد سگالان اندر افتادم
که پند نیک خواه خویش نشنفتم
به بوی آنکه چشمم روی او بیند
به مژگانهاش خاک آستان رفتم
دل او باد پندارد حکایت‌ها
کز آب دیده با باد صبا گفتم
ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش
حرامست ار شبی بی‌یاد او خفتم
چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد
زبان او، که در وصل او سفتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
اگر آن یار سیه چرده ببیند رخ زردم
هم به نوعی که تواند بکند چارهٔ دردم
پیش ازینم دل دیوانه بده جای گرو بود
این زمان دل به یکی دادم و ترک همه کردم
شرم دارم ز سگان درو سکان محلت
بر سر کوچهٔ او روز و شب از بس که بگردم
آ ستین گر چه به خون ریختنم باز نوردد
تا اجل در نرسد دامن ازو در ننوردم
خاک کوی توام، ای یار و پس از مرگ به زاری
هم به کوی تو برد باد محبت همه گردم
همه عالم به جمالت نگرانند وز غیرت
من آشفته کنون با همه عالم به نبردم
اوحدی را بر خود راه ده، ای فرد به خوبی
تا تفاخر کند اندر همه آفاق که: فردم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟
ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟
رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟
بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم
معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن
سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم
دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان
بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم
به دست دیده بود آن دل، کنون گم گشت و چندین شد
که من با دیده در دعوی و با تن در قضا بودم
دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟
گر ازمن راست می‌پرسی، به صد چندین سزا بودم
به بالایی چنان دادن دل آشفته را هر دم
ز گمراهیست ورنه من چه مرد این بلا بودم؟
بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این
گر این‌ها را وفا خوانند، پس من بی‌وفا بودم
مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را
که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم
هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟
ز من پرس این، که من عمری درین آب و هوا بودم
به ناچارست ازو دوری مرا این شیوه مستوری
نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم
نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا
که کار من به رسوایی بدین سان بود تا بودم
بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده
که رد شهر زبون گیران به دامی مبتلا بودم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم
شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم
خون جگرم خورد و بلای دل من شد
یاری که به خون جگرش داشته بودم
پنداشتم آن یار به جز مهر نورزد
او خود به جز آنست که پنداشته بودم
گستاخ منش کرده‌ام، اکنون چه توان کرد؟
من بدروم آن تخم که خود کاشته بودم
چاهی که هوس بر گذرم کند ز سودا
شاید که درافتم، که نینباشته بودم
هر حرفی از آن دیدم و خطیست به خونم
بر لوح دل آن نقش که بنگاشته بودم
سیلاب فراق آمد و نگذاشت که باشد
از اوحدی آن مایه که بگذاشته بودم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
در دل و چشم آتش و آب دوصد گرمابه دارم
بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را
در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم
سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم
شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم
دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن
گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم
خون من می‌ریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر
گرد پای حوض می‌کشت این دل مجروح زارم
بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی
خرمنی گل در میان تودهٔ مشک تتارم
ناخنش در خون خود می‌دیدم و در ناخن خود
آن قدر قوت نمی‌دیدم که پشت خود بخارم
بر سر من آب می‌کردند و می‌گفتم: رها کن
تا به آب دیدهٔ‌خود پیش او غسلی بر آرم
عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد
شد ز خون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم
بی‌جمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم
چون بگریم زین دو طاس خون کم از تشتی نبارم
این دو طاس خون ز چشم خلق پنهان می‌کنم من
تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم
عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟
این بمن گویید، تا من نیز روزی می‌شمارم
گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او
سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم
من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن
چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم
اوحدی، تا دل به حمام در آوردست ازین پی
بار دیگر چون برآیم دل به حمامی سپارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
منازل سفرت پیش دیده می‌آرم
اگر چه هیچ به منزل نمی‌رسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر می‌بارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر
کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیست
که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید
چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم
گرم به روز قرارست یا به شب بی‌تو
ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم
به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند
که دل بدادم و از درد بیدلی زارم
مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس
که آب دیده نیابت کند ز گفتارم
ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز
بدان کمند که افگنده‌ای گرفتارم
بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم
تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه
من از برای تو در چشم مردمان خوارم
دل از رکاب تو خالی نمی‌شود باری
اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
صنمی که مهر او را ز جهان گزیده دارم
به زرش کجا فروشم؟ که به جان خریده دارم
دگران نهند خاک در او چو تاج بر سر
نه چو من که خاک آن در ز برای دیده دارم
من دل رمیده حیران شده زان جمال و آنگه
تو در آن گمان که: من خود دل آرمیده دارم
مکن، ای پسر، ز خوبان طلب وفا به جانت
که من این حدیث روز ز پدر شنیده دارم
به فسانه دوش گفتی که: فراق تلخ باشد
صفتش بمن چه گویی؟ که بسی چشیده دارم
خبرم ز مرگ دادند که: چون بود؟ گر آن هم
به فراق دوست ماند، چه خبر؟ که دیده دارم
نه عجب که نالهٔ من برسد به گوش آن مه
که چو اوحدی فغانی به فلک رسیده دارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
چشم جان بر اثرت می‌دارم
گوش دل بر خبرت می‌دارم
میکنم جای تو در جان، گر چه
گفتی: از دل بدرت می‌دارم
همچو خاکم بدر افگندی و من
روی بر خاک درت می‌دارم
دوش گفتی که: نداری سر من
به سر تو که سرت می‌دارم
به جفا خونم ازین بیش مریز
که به خون جگرت می‌دارم
دل ترا دوست‌تر از جان دارد
من از آن دوست‌ترت می‌دارم
سپری شد دلم، از بس که درو
ناوک دل سپرت می‌دارم
در تو بستم چو کمر دل، گفتی
کز میان زودترت می‌دارم
اوحدی وار در آیینهٔ دل
همچو نقش حجرت می‌دارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
مست آمدم امشب، که سر راه بگیرم
یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم
دانم که: دهد عقل نکوخواه مرا پند
لیکن عجب ارپند نکوخواه بگیرم
تا هیچ کسم راز دل ریش نداند
این اشک روان بر رخ چون کاه بگیرم
هر چند بکوشید که بیگاه بیاید
من نیز بکوشم که ز ناگاه بگیرم
گر زانکه به بالای بلندش نرسد دست
در دست کنم زلفش و کوتاه بگیرم
از چاه ز نخ گر ندهد آب، چو دزدان
بر قافلهٔ عشق سر چاه بگیرم
دست ار به رکابش نتوانیم رسانید
باشد که عنان دل گمراه بگیرم
زان ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
تاج از ملک و باج سر از شاه بگیرم
با اوحدی ار حیلت روباه کند خصم
من نیستم آن شیر که روباه بگیرم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم
که بوی دوست می‌آرد نسیم باد نوروزم
به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب
که عذرم خود ترا گوید که: من روشن‌تر از روزم
مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی
که جز عاشق نمی‌داند حکایت‌های مرموزم
رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب
که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم
رقیب از رشک من هر دم گریبان گو: بدر بر خود
که من چشم از جمال او نمی‌دانم که: بردوزم
من مفلس نمی‌خواهم جلوس تخت فیروزه
که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم
نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل
نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم
من از حیرت نمی‌دانم حدیث خویشتن گفتن
ز قول اوحدی بشنو سخن‌های جگر سوزم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
ای چاه زنخدانت زندان دل ریشم
از نوش دهان تو چندین چه زنی نیشم؟
گر زانکه سری دارم در پای تو، ای دلبر
کس را چه سخن با من؟ من مرد سر خویشم
پیش تو کشم هر دم دست و کف محتاجی
ای محتشم کوچه، دریاب، که درویشم
گاهم سگ درخوانی، گه ننگ مسلمانی
از هر چه تو میدانی، از ناخلفی، بیشم
یک دم نرود بی‌تو، کین دیدهٔ سرگردان
از خون دل خسته خوانی ننهد پیشم
با من نکند خویشی بیگانهٔ خوی تو
کین بخت که من دارم بیگانه کند خویشم
ای اوحدی، این دل را درمان چه کنی چندین؟
من ناوک او دارم مرهم نبرد ریشم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
دلم زندان عشق تست و زندانی درو جانم
چو زندانی شدم،دیگر چه میخواهی؟ مرنجانم
مرا خوان، ای پریچهره، که گر صدبار در روزی
سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم
گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو
به دربانیت بنشینم، به سلطانیت بنشانم
مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟
اگر حکمی کنی بر من، به چیزی کن که بتوانم
دلم بردی و میدانم که: پیش تست و میدانی
تو هم لیکن نمیگویی، که میگویی: نمی‌دانم
مرا دیوانه میدارد سر زلف پریرویی
که گر با من در آرد سر، کند حالی سلیمانم
ازین اندیشه در دامن کشیدم پای صد نوبت
اگر یاد سر زلفش نمی‌گیرد گریبانم
نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟
که اندر عهد خود هرگز ندیدی سست پیمانم
به هر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان
ترا بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
دل خود را به دیدار تو حاجت‌مند میدانم
غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم
مرا گویی: سر خود گیر و پایم بسته‌ای محکم
عظیم آشفته‌ام، لیکن خلاص از بند میدانم
لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز
حدیث او نمیگویم بکس، هر چند میدانم
شبم یک بوسه فرمودی که: خواهم داد، لیکن من
به بوسی زان دهن مشکل شوم خرسند، میدانم
مرا هر دم ز پیش خود برانی چون مگس، لیکن
نخواهم رفتن از پیشت، که قدر قند میدانم
تو می‌گویی: کزین پس من وفا ورزم، بلی خوبان
بگویند این حکایت‌ها و نتوانند ، میدانم
همه دم، اوحدی، زین پس مده پند و ببین او را
که چونش عاشقم با آنکه خیلی پند میدانم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
تختگاه حسن را قد تو شاهست، ای صنم
آسمان لطف را روی تو ماهست، ای صنم
زان رخ آیینه‌فام اندر دل ریش منست
زخمها، لیکن کرا یارای آهست؟ ای صنم
دل ز روی راستی مهر تو دعوی می‌کند
رنگ روی من بدین دعوی گواهست، ای صنم
بی‌شب زلف درازت بر من آشفته دل
لحظه روز و روزو هفته، هفته ماهست، ای صنم
گر ترا من دوست می‌دارم بدین جرمم مکش
هر که جان را دوست دارد بی‌گناهست، ای صنم
بنده فرمانند گرد بارگاهت خسروان
اوحدی نیزت گدای بارگاهست، ای صنم
گر منت امیدوارم نیست نقصانی درین
سال و ماه امید درویشان به شاهست، ای صنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
تو گلشن حسنی و ما چون خار و خاشاک، ای صنم
از ما چرا رنجیده‌ای؟ حاشاک، حاشاک! ای صنم
آثار خشم و چشم تو کفرست و ایمان، ای پری
گفتار تلخ و لعل تو زهرست و تریاک، ای صنم
از دردمندان چنین در دل کدورت داشتن
ما را شگفت آید همی زان گوهر پاک، ای صنم
وقت گلست، ای ماهوش، در وقت گل خوش باش، خوش
از دوستان اندر مکش روی طربناک، ای صنم
زلفت به صید انگیختن دامیست دیگر، ای پسر
چشمت به تیر انداختن ترکیست بی‌باک، ای صنم
کز سر به شمشیرم دهی، یا بند بر پایم نهی
هرگز نخواهم داشتن دستت ز فتراک، ای صنم
دیشب مبارکباد من کردی به عشق خویشتن
یارب! که باد این جان و تن، آن باد را خاک، ای صنم
من شوق وحشی ناظری یبکی بدمع سایری
ماکان یصبوا خاطری ما یحب لولاک، ای صنم
دوشم چو می‌گفتی که: تو در غم نمانی، اوحدی
از آسمان آمد ندا: آمین و ایاک، ای صنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
به آن سرم که: سر خود ز می چو مست کنم
گذر به کوچهٔ آن ترک می‌پرست کنم
به خیره سوختنم دست یافت دوست، مگر
به چاره ساختن آن دوست را به دست کنم
به گردن دلم از نو درافگند بندی
از آن کمند چو آهنگ بازرست کنم
دلم به دام بالها در اوفتد چون صید
چو یاد صید که از دام من بجست کنم
هوای قد بلندش مرا چو پست کند
نوای گفتهٔ خود را بلند و پست کنم
دلم به تیر غمش خسته گشت و می‌خواهم
که جان خود هدف آن کمان و شست کنم
گرم طلب کنی، ای اوحدی، ازان درجوی
که من به خاک سر کوی او نشست کنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
فراق روی تو می‌سوزدم جگر، چه کنم؟
ز کوی عافیت افتاده‌ام بدر، چه کنم؟
به دل کنند صبوری چو کار سخت شود
دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟
مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز
برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟
دلی که بود، به زلف تو داده‌ام، دیرست
کنون ز هجر تو جان می‌کنم، دگر چه کنم؟
ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل
مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟
چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:
منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟
خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟
بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟
طبعم اندیشهٔ سودای تو کردست و خطاست
چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟
طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
چون زدی درد جگر ریش ندارم چه کنم؟
جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟
هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست
این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟
دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان
من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟
گشت قربان غمت اوحدی و می‌گوید:
تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
درمان درد دوری آن یار می‌کنم
وقتی که میل سبزه و گلزار میکنم
چون شد شکسته کشتی صبرم در آب عشق
خود را بهرچه هست گرفتار میکنم
گر غنچه را ببویم و گیرم گلی به دست
بی‌او قناعتیست که با خار میکنم
جانا، دوای این دل مسکین به دست تست
زان بر تو روز خویش پدیدار میکنم
گفتم که: چاره‌ای بود این درد عشق را
چون چاره نیست صبر به ناچار میکنم
گفتی که: حجتی به غلامیم باز ده
بر من گواه باش، که اقرار میکنم
ای هم‌نشین آن رخ زیبا،مرا ز دور
بگذار، تا تفرج گلزار میکنم
از من بپرس راز محبت، که روز و شب
این قصه می‌نویسم و تکرار میکنم
غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی
از خود خجل شوم که: چه گفتار میکنم؟
این مایه خواجگی ز جهان بس مرا، که باز
خود را به بندگی تو بر کار میکنم
پیش رقیب او غزل اوحدی بخوان
تا بشنود که: من طلب یار میکنم