عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 6
از علم و کمال بهره‌برداری کن
با صدق و خلوص خلق را یاری کن
تا بتوانی دلی مرنجان هرگز
زنهار حذر ز مردم‌آزاری کن
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 2
بگوی زاهد خودبین بادپیما را
که درد باده رهانید از خودی ما را
کسی که پا و سری یافت در دیار فنا
گزید خدمت رندان بی سر و پا را
اگرچه نقطه ز با یافت رتبه امکان
ولی به نقطه شناسند عارفان با را
مکن ملامتم از عاشقی که نتوان بست
ز دیدن رخ خورشید چشم حربا را
ز کوی دوست مگر می‌رسد نسیم صبا
که پر ز نافه چین کرده کوه و صحرا را
کمینه چاکری از بندگان پیر مغان
به یک اشاره کند زنده صد مسیحا را
روا مدار که هر دم به یاد روی گلی
چو غنچه چاک زنم جامه شکیبا را
به صد فسانه و افسون نمی‌کند بیرون
رقیب از سر مجنون هوای لیلا را
پیاله گیر که رندان به نیم جو نخرند
هزار ساله طاعات زهد و تقوا را
برو ز دست مده گر وصال می‌طلبی
فغان و ناله و فریاد و آه شب‌ها را
کسی به کنه کلام تو پی برد وحدت
که یافت در صدف لفظ در معنا را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 5
یا میکده را دربند این رند شرابی را
یا چشم بپوش امشب مستی و خرابی را
تا گرد وجودم را بر باد فنا ندهد
از دست نخواهد داد این آتش آبی را
یکباره پریشان کرد ما را چو پریشان کرد
بر روی مه‌آسایش زلفین سحابی را
از قهقهه بیجاست ای کبک دری کز خون
شاهین کندت رنگین چنگال عقابی را
رو دست بشوی از تن زان پیش که خود سازد
سیلاب فنا ویران این کاخ ترابی را
ای خواجه یکی گردد خود بحر و حباب آخر
در دهر چه بسپاری این شکل حبابی را
آهم به فلک بر شد از جور رقیب امشب
تا خود چه اثر باشد این تیر شهابی را
القصه مکن باور افسانه واعظ را
کی گوش کند عاقل هر بانگ غرابی را
بشنو سخن وحدت ای تشنه که آب آنسوست
بیهوده چه پیمایی این دشت سرابی را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 16
هر دلی کز تو شود غمزده، آن دل شاد است
هر بنایی که خراب از تو شود آباد است
ره به ویرانه عشق آر و برو در بر بند
عقل را خانه تعمیر، که بی بنیاد است
کمر بندگی عشق نبندد به میان
مگر آن بنده که از بند جهان آزاد است
من اگر رندم و بدنام برو خرده مگیر
زانکه هر خوب بدی از ادب استاد است
پنجه در پنجه تقدیر نشاید افکند
چون که بازوی فلک سخت‌تر از فولاد است
دامن دشت گر از ناله مجنون خالی‌ست
کمر کوه پر از زمزمه فرهاد است
پیش سجاده‌نشینان خبر از باده مگوی
زاهد و ترک ریا غایت استبعاد است
دل دیوانه نصیحت نپذیرد هیهات
چه توان کرد که این فطری و مادرزاد است
جنت و کوثر و طوبی تو و وحدت همه اوست
که رخش جنت و لب کوثر و قد شمشاد است
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 52
از آن می شفقی رنگ یک دو جامم ده
دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده
دوام دور فلک بین و بی‌وفایی عمر
بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده
ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد
علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده
از آن می‌ای که کسب کند ماه و مهر نور از او
به روز روشن و هم در شب ظلامم ده
اگرچه از نگه چشم مست مخمورت
مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده
نه بیم از عسس و نی ز شحنه‌ام خوف است
بیار باده و در بزم خاص و عامم ده
اگرچه باده حرام است و مال وقف حلال
من این حلال نخواهم از آن حرامم ده
من خراب کجا و نماز و روزه کجا
سحر صراحی می در مه صیامم ده
ز داغ دل دگر از عشق غم فزایم کن
ز درد سر دگر از عقل ناتمامم ده
شب است و وجه میم نیست لطفی کن
به رسم نذر و تصدق چو نیست وامم ده
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 58
رسید موسم پیری گذشت دور جوانی
چه خواهی ای دل غافل از این سراچه فانی
به هوش باش که دنیا پلی‌ست در ره عقبا
در این رهند همه رهگذر ز عالی و دانی
به دور زندگی و گردش زمانه به گیتی
کسی نباشد ایمن ز حادثات جهانی
ز هرچه هست در ایجاد ای پسر به حقیقت
تو برتری و دریغا که قدر خویش ندانی
به خویش آی و بیندیش ای سلاله انسان
که در جهان همه باشند همچو جسم و تو جانی
در این دو روزه عمر ای پسر به خدمت مردم
بکوش و خادم همنوع باش تا بتوانی
بکن هر آنچه که باشد به خیر جامعه وحدت
که عنقریب بگویند درگذشت فلانی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
صبح ... (شاعر: سهراب صمصامی)
شاعر این شعر آقای سهراب صمصامی است که آن را در سال ۱۳۴۷ سروده‌اند و برای اولین بار سال ۱۳۵۲ در مجله مکتب اسلام شماره ۲ چاپ شده است. بعد از اطلاع این مطلب توسط ایشان به گنجور مجموعه اشعار خسرو گلسرخی با ذکر این مطلب تصحیح می‌شود.


دگر صبح است و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است ...
دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل ِ پابرهنه ، از زبان مار در شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است ...
کنون شب زنده داران صبح گردیده ،
نخوابید ، جنگ در پیش است .
کنون ای رهروان حق ، شبِ تاریک معدوم است
سفیدی حاکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است .
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای ِ حق کُشان در چوبه ی دار است
و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است ...
چُنان کاوه درفش کاویانی را به روی ِ دوش اندازیم
جهان ِ ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است ...
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید ،
نهال ِ دشمنان را تیغ ها باید
که از بُن بشکند ، نابودشان سازد ...
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد ،
قَوی چوپان بباید نیش او بندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است ...
دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ِ ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را ،
بسوزانیم دشمن را ،
که شاید هَمرَه ِ دودش رَود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شَود دور از زمین ها .
دگر صبح است ...
دگر روز ِ تبه کاران به مثل نیمه شب تار است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خواب یلدا ...
شب که می آید و می کوبد پشت ِ در را ،
به خودم می گویم :
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان ...
و به انبار کتان ِ فقر کبریتی خواهم زد ،
تا همه نارفیقان ِ من و تو بگویند :
"فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره ..."
و در آن لحظه من مرد ِ پیروزی خواهم بود
و همه مردم ،‌ با فداکاری ِ یک بوتیمار ،
کار و نان خود را در دریا می ریزند
تا که جشن شفق ِ سرخ ِ گستاخ مرا
با زُلال خون ِ صادقشان
بر فراز ِ شهر آذین بندند
و به دور ِ نامم مشعل ها بیفروزند
و بگویند :
"خسرو" از خود ِ ماست
پیروزی او در بستِ بهروزی ِ ماست ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت :
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل ِ غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلبِ پر مهر ِ مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم ...
شب که می آید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلکِ او را
منفجر گردد ، نابود شود ...
*
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت :
- گریه کار ِ ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر ،
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد ِ بلند
عاقبت دیدید ما ، ما صاحبِ خورشید شدیم ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کَز سر مهر به خورشید دهی ...
*
و منم شاد از این پیروزی
به "حمیده" روسری خواهم داد
تا که از باد ِ جدایی نَهَراسد
و نگوید چه هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم ...
*
شب که می آید و می کوبد پشتِ در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شبِ یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سروده های خفته ...
۱
در رودهای جدایی ،
ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب ،
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز ...
۲
از خون من بیا بپوش رَدایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من ،
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن ؟
۳
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من !
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران ِ شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرّم
آن برج ِ بی دفاع ...
۴
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است ،
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی ِ کشت زار را
با خون خویش بپوشان ...
۵
این کاج های بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه می خواند -
ترانه ی سیّال سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تَبرست
با سبزی ِ درخت هیاهویت ...
۶
ای سوگوار سبز بهار ،
این جامه ی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج ؟
۷
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود ...
۸
ثقل ِ زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تو
تن تو کوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت ،
تن تو دنیایی از چشم است ...
تن تو جنگل بیداری هاست
هم چنان پابرجا
که قیامت
ندارد قدرت
خواب را خاک کند در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب ،
پسر ِ جنگل عیّاری ها
در مصافِ نان و تیغه ی شمشیر
- میان سبز -
خیمه می بست برای شفق ِ فرداها ...
تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دستِ آن همسایه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد .
گل ِ زخم تو
ویران گر این شادی هاست ...
تن تو سلسله ی البرز است .
اولین برفِ سال
بر دو کوه پلکَت
خواب یک رود ِ ویران گر را می بیند
در بهار ِ هر سال .
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنیایی از چشم است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
پرنده ی خیس
می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام می کنی
در ژرف تو
آینه ایست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد ِ روز را
در حوضچه ی شب غرق می کند ...
ای صمیمی ،
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو مردن یک برگ
یا شکفتن یک گُل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم -
و صندوق های زرد ِ پُست
سنگین
ز غمنامه های زمانه نباشند ؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد ؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های "ورود ممنوع" ،
با خانه های "به اجاره داده می شود" ،
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش می داریم ؟
*
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خون لاله ها ...
گل های وحشی جنگل
اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند
جنگل !
کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟
آیا
امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟
آیا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهای خونین
آن سوی سرزمین ِ گرفتاران
آواز می دهند ...؟
آیا کنون
نام شهیدان ِ شرقی ما را
آن سوی ِ مرزها
تکرار می کنند ؟
امسال
جای ِ پایشان
بارانی از ستاره خواهد ریخت ؟
امسال
سال دست های جوان است
بر ماشه های مسلسل
امسال
سال ِ شکفتن عدالتِ مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه دَرایان
امسال
دست های تازه تری شلیک می کنند ...
*
جنگل !
پیراهن ِمحافظ در ستیز ِخلق
باران ِ بی امان شمالی
اگر بشوید خون
خون ِ مبارزان ،
این لاله های شکفته
در رنج و اشک ها
در برگ های سبز تو هر سال
زنده است ...
آوازهای خونین
امسال زمزمه ی ماست
امّا ،
در چشم ما
نه ترس و نه گریه ،
خشم ِ بزرگ خلق
در هر نگاه ساکتِ ما
شعله می کشد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دشمن و خلق ...
او سوار "آریا – بنز" است
تو
بر دوچرخه .
*
تکیه گاه اوست غرب
تکیه گاه توست خلق ...
*
اوست یک تن
تو
هزاران ، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن ای قدرت خلق !
*
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهای ِ ره ،
تویی پیروز
اوست بازنده ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
نمایش ناتمام ...
برای فریدون فرشیان
*
در میدان های سکوت ،
آدم های بی دفاعی را
دار می زدند
و دارها و آدم های آویخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سیاهی ِ مات فرو رفته ،
و در بهاری جاویدان زندگانی می کنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظه های کور ،
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پیامی داشت
و به سوی میدان سکوت می شتافت
خود نیز
درختی خزان زده شد
و شاخه هایش را
میوه های سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
از چوبه های خشکِ دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی ِ رنگین نگهبانان نشستند ...
و این نیز خود نمایش را پایان نداد .
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
فصل انفجار خاک ...
فصل ِ کاشتن گذشت
ای پر از جوانه و خاک
از کجای دستِ رود
می توان خرید
مشتِ آب پاک را
تا تو باور کنی
پیام های خفته درجوانه را ...
*
نیزه های نعره ی روح ِخسته و شکسته ی
یک جوانه در سپیده دم
قلبِ "اعتراف" را شهید می کند :
- "سرد می شود
لحظه های آهنین و داغ ِ ما
در میان جوی های آبِ هرز
چکه ی غلیظ سرخ ِ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست ..."
*
فصل انفجار ِ خاک خواب رفت
رعد های بی صدا
فتح کرده اند
آسمان کاغذی ِ شهر ِ ما
و جوانه ها
با تمامی سپید ِ وُسعتِ وجودشان
در میان جنگل ِ فریب شهر ، غرق گشته اند :
"ماچ و بوس" ، "باد" و کاغذ ِ شعار ِ
"خوب زیستن" !
نورهای کاذبِ درون کوی ِشهر
یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریبِ
"هفت رنگ" !
دودهای مشمئز کننده ،
ساق های "خوش تراش" !
شیشه های الکل سپید
و هزار اختگی
و هزار اختگی ...
*
فصل ِ کاشتن گذشت
ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست می کند تو را
هر سلام
خداحافظی است ...
شهر ها همه ، روح خستگی ست
ما پیامبر عُفونَتیم
و رسالتی بدون هاله ،
بدون حرف و آیه
بر خیال ِ آب ها نوشته ایم ...
*
ای رفیق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
شعر بی نام
بر سینه ات نشست
زخم عمیق و کاری ِ دشمن
امّا
ای سرو ِ ایستاده نیفتادی ...
این رسم ِتوست که ایستاده بمیری ...
*
در تو ترانه های خنجر و خون ،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است ...
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود ...
مردم
زان سوی توپخانه ،
بدین سوی سرریز می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد ...
*
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بَر
نام تو را
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره ی خون تو
محراب می شود ...
این خلق
نام بزرگ تو را
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران ،
خزر
به نام تو زنده است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
کجاست سرخی فریادهای بابک خرّم ...؟
زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر
چنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگر
هزار خنجر کاری به انحنای ِ دلم آه
مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگر
بهانه بود مرا شکستِ قیام گذشته
عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی دیگر
همیشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری
همیشه دست تو را تیغ ،‌ تیغ فاتحانه ی دیگر
سکوت در دل این آشیانه ی ممتد وای
کجاست منزل ِ امنی ، کجاست خانه ی دیگر
خروش و جوشش دریاچه در کرانه ی من بین
که این ترانه نبوده است در کرانه ی دیگر
جوانه سبز نبوده است در گذشته ی این باغ
بمان تو سبزی ِ این باغ ، تا جوانه ی دیگر
زمان ِ حادثه خوش آمدی ، سلام بر رویَت
که شب نشسته به خنجر در آستانه ی دیگر
به جان ِ دوست از این تازیانه باک ندارم
که زخم ِ جان ِ مرا هست تازیانه ی دیگر
کجاست سرخی ِ فریادهای بابک خرّم
کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی دیگر ؟
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تساوی
"یک اگر با یک برابر بود ..."
*
معلّم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گَرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای آنکه بی خود ، های و هو می کرد و با آن شور ِ بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای کَز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
"یک با یک برابر هست ..."
از میان جمع ِشاگردان یکی برخاست ،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد .
به آرامی سخن سر داد :
تساوی اشتباهی فاحش و محض است ...
معلّم
مات بر جا ماند .
و او پرسید :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود ؟
سکوتِ مُدهِشی بود و سوالی سخت
معلّم خشمگین فریاد زد :
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت ، بالا بود
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد ِ زر داشت
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که صورت نقره گون ،
چون قرص ِ مَه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال ِ مفت خواران
از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار ِ چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار ِ فقر خم می شد ؟
یا که زیر ِ ضربتِ شلاق لِه می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
- بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :
یک با یک برابر نیست ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سرود پیوستن
باید که دوست بداریم یاران !
باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود .
باید تپیدن ِ هر قلب اینک سرود
باید سرخی ِ هر خون اینک پرچم
باید که قلبِ ما
سرود ما و پرچم ما باشد ...
باید در هر سپیدی ِ البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ِ ماست ...
باید که سر زند
طلیعه ی خاور
از چشم های ما
باید که لوتِ تشنه
میزبان ِ خزر باشد ...
باید که کویر ِ فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و آینده ، جای ِ اشک بگیرد
باید بهار
در چشم ِکودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید "جوادیه" بر پُل بنا شود
پل ،
این شانه های ما .
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر ِ رَحمان
با یک تبِ دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران !
باید که قلبِ ما
سرود و پرچم ما باشد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
لاله های شهر من ...
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلبِ خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوبِ شهر
می آیند ...
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری آیا
در توپخانه
در جاده ی قدیم شمیران
در اِوین
پژمرده می شوند ؟
نه !
این لاله های شهری می گویند :
باید مواظبِ هم باشیم
نام مرا مپرس
بگذار از تو من
زیاد ندانم ...
*
پیراهنی ز رنگ به تن کرده ،
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای
جنوب شهر
می آمدند ...