عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دفع غم را ساقیا جز جام می تدبیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
کدام دل که نه آسیمه سر برای تو نیست
کدام سر که نه شوریده در هوای تو نیست
اجل دوید به بالین و خوش دلم به هلاک
ولی دریغ که امشب سرم به پای تو نیست
فلک نداد امانم که کشته ی تو شوم
هزار حیف که مرگم به مدعای تو نیست
من آگهم تو ندانی که در فراق چه کرد
غمت که ساخته با ما وآشنای تونیست
قسم به جان تو ورد ضمیر و ذکر زبان
به گاه نزع روان نیز جز دعای تو نیست
ز راه دیده به آبش دهیم همره ی اشک
دلی که سوخته ی آتش ولای تو نیست
تویی مسلم دوران دلبری کامروز
به ملک حسن و صباحت کسی سوای تو نیست
چو پادشاهی جاوید در گدایی تست
گداست پادشه ملک اگر گدای تو نیست
رسید جان به لب از حسرت و هنوز مرا
امید یک نظر از چشم دل ربای تو نیست
روا مدار که مردم ستم گرت خوانند
وگرنه هیچ دلی را غم از جفای تونیست
توخود به سخت دلی خو کنی وگرنه مرا
به قدر یکسر مو چشم بر وفای تو نیست
شهید عشق چو خوانندت ای صفایی بس
که این وکمتر از این نیز خون بهای تو نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
گناه عاشق و معشوق را عقابی نیست
در این گناه بود پس دگر ثوابی نیست
خطا به عهد مکن بیش از این جفا با من
که روزحشرت از آن ماجرا جوابی نیست
ز دور نوش دهان تا فکنده ای دورم
به ساغرم به جز از درد غم شرابی نیست
جدا فتاده لبم تا ز لعل خون خوارت
سوای لخت جگر درکفم کبابی نیست
از آن زلال که یک دم مرا نصیب نبود
علی الدوام به جز اشک دیده آبی نیست
دلیل عشق همین بس مرا که هر شب و روز
ز ترکتاز خیال تو خورد و خوابی نیست
بنازم آن کف رنگین که روزگاری رفت
که جز به خوندل مردمش خضابی نیست
از آن دلیر شدی جور و بی حسابی را
که بی حسابی جور ترا حسابی نیست
به قتلم این همه تأخیر تا کی ای صیاد
ترا که هیچ ز خون ریزی اجتنابی نیست
به تاب آتش دوزخ مرا مترسان باز
که سخت تر ز بلای غمت عذابی نیست
به درک عقل کهن ترک عشق تو نکنم
که بی تو با همه حزمم توان و تابی نیست
صفایی این غم مکتوم را به کس مسرای
که شرح عشق جهان سوز درکتابی نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
جز کلبه ی عشاق تو بیت الحزنی نیست
وین فرق که برما گذر از پیرهنی نیست
درباره ی یوسف نکنم عیب زلیخا
پیروز جوانی که کم از پیر زنی نیست
مرد صف مژگان تو باشد مگر آن چشم
ز آنرو که ترا بهتر از این صف شکنی نیست
شدکور خرابات چنان امن که در وی
جز غمزه خون ریز بتان راهزنی نیست
گرکشته ام ازکوی تو بیرون نبردکس
دیگر به توجز کشتن خویشم سخنی نیست
شادم به شهادت که مرا بهر مباهات
از سایه ی دیوار تو بهتر کفنی نیست
شه را خبر از حال گدا نیست علی الرسم
دانم چوتویی را غم مانند منی نیست
رفتم به جوانی و هنوز از غمت افسوس
کافسانه ی ما قصه ی هر انجمنی نیست
زین دست که امروز خوری خون عزیزان
فرداست که در شهر ز عشاق تنی نیست
بستی دلما را به رخ آویز خم زلف
صیدی چو صفایی قفسش در چمنی نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
دامنم ز اشک دیده آب گرفت
بحر ما رونق از حباب گرفت
جز غمت کز دو چشم خونینم
سیل ها ز اشک بی حساب گرفت
از دو گلبرگ داغ دیده کجا
می توان اینقدر گلاب گرفت
قدرت عشق بین که دریاها
آب زین پاره ی سحاب گرفت
خون شد از هر خمی از او دل ما
زلفت از نافه خون ناب گرفت
طرفه آمد کمر میان ترا
طرفه بنگر که مو طناب گرفت
نه عجب گر غزال وادی عشق
از دل شیر نر کباب گرفت
شست اوراق قیل و قال علوم
هرکه یک درس از این کتاب گرفت
بر صفایی گشوده شد در خلد
جایگه تا بدین جناب گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
قیامت خوانمت بهر چه قامت
که نبود بی حسابی در قیامت
مرا هست از شکیبایی تزلزل
ترا بر بی وفایی استقامت
به دل دادن مکن کس را نکوهش
ترا باید ز دل بردن ملامت
به وصلت جان بدادم ار ندانی
به هجرانم چه حاصل زین ندامت
بود جز چهر کاه و اشک لعلی
علیل عشق را چندین ملامت
مباحت بود مالم بی تلافی
حلالت باد خونم بی غرامت
دلا تسلیم جانان زیبدت جان
چه باشد ور نه سودت زین سلامت
دلی بربود و صد جانم ببخشود
بزرگی بایدش با این کرامت
سعادت یار و یارم بازگشتی
اگر بختم گذشتی از شئامت
به پایش جان فشانم دست من نیست
نبود این سخت جانی از لئامت
صفایی نیست گر پابست جانان
چرا کرده است در کویش اقامت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
به پای بوس توام دست و دل ز کار شد آوخ
ز تن قرارم از آن زلف بی قرار شد آوخ
ندانمت چه رسد بر سرم ز فتنه ی مژگان
که چار فوج سپه با دلم و چار شد آوخ
وفا و شفقتم افزود وکاست تاب صبوری
جفا و جور چندانکه پایدار شد آوخ
به اختیار نهفتم به سینه مهرت و دیدم
سزای خویش که صبرم به اضطرار شد آوخ
کشید عشق به ملک وجود جیش غمت را
دلم مسخر سلطان نابه کار شد آوخ
کسی که ساده و نقشش به دیده فرق نکردی
اسیر پنجه ی سر پنجه ی نگار شد آوخ
ز چهر و زلف تو پیچم به خود چو مار گزیده
که باغ نسترنت خوابگاه مار شد آوخ
چه خارها که ز غیرت زند خطت به جگرها
که گلشنی چو رخت پایمال خار شد آوخ
صفوف غمزه کجا و دل ضعیف صفایی
تنی پیاده گرفتار صد سوار شد آوخ
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
بیدلی را چوتودلدار مباد
دلبری چون تو دلازار مباد
رفتم از دست و به جا ماند غمت
کس چنین بی کس و غم خوار مباد
آنکه در دیده غیر است عزیز
نزد جانانه خود خوار مباد
هرکرا بی کسی آمد همه کس
کاش حاجت به پرستار مباد
نیست صیاد مرا حالت رحم
صیدش آن به که گرفتار مباد
از جایی برهانم سهل است
بکش از قتل منت عار مباد
جز مرا ز آن نمکین درج عقیق
مرهم سینه ی افگار مباد
به جز از شست توام درهمه عمر
ناوک دیده ی خونبار مباد
خون ما ترک ترا سیر نکرد
حکم در دست ستمکار مباد
رفتم ازکوی تو تا خطره من
رنجش خاطر اغیار مباد
دل بر احوال صفائیت نسوخت
کافری چون تو جفاکار مباد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
آنگونه سرشکم به غمت پرده در افتاد
کافسانه ی ما در همه عالم سمر افتاد
صافش همه دردی شد و آبش همه آتش
حسرت نگری هر که ترا از نظر افتاد
عیبم همه جویند و سرانجام جز این نیست
آنرا که چو من عیب پسندی هنر افتاد
افسوس که با آن همه سرسبزی و بالش
در باغ توام شاخ وفا بی ثمر افتاد
با این دل سوزان شررناک ندانم
کاین مایه چزا ناله ی ما بی اثر افتاد
جز اشک به چشمم نه و جز آه به لب نیست
تا آتش عشقم همه در خشک و تر افتاد
ای نخل محبت چه نهالی تو که جاوید
جان و دل عشاق ترا برگ و بر افتاد
صیدت نرود ناگزر از قید به جایی
کافتاد چو در دام تو از بال و پر افتاد
در گلشن و دامش نه نشان ماند نه نامی
آن مرغ که مسکین به کمند تو در افتاد
گرسعی رقیب از درت افکند مرا دور
صد شکر که او نیز چو من در بدر افتاد
تا از همه کس رو به تو آورد صفایی
از روی عنادش همه کس پشت سر افتاد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
دردا که ز دوران به غم خویشتن افتاد
روزی که دلارام به سودای من افتاد
یوسف که به چاه فتن افتاد برآمد
بیچاره زلیخا که به چاه ذقن افتاد
منعم مکن از ناله که پنهان نتوان کرد
آن راز که افسانه ی هر انجمن افتاد
قدر قفس آن مرغ گفتار شناسد
کز قید تو یک بار رهش در چمن افتاد
بلبل که به گل نغمه سرودی به صد آهنگ
تا غنچه گویای تو دید از سخن افتاد
از سرو و سمن دیده ی امید فرو دوخت
چشمی که بر آن سرو قد سیم تن افتاد
بر بازوی عشاق ز هر سو رسن افکند
چون طره به دوش تو شکن در شکن افتاد
جان ها ز علایق همه زنجیر گسستند
تا زلف تو بر گردن دل ها رسن افتاد
با غنچه ی نوشین دهنت از عرق شرم
گل را چو من آتش همه در پیرهن افتاد
در باغ ز داغ رخ گلرنگ تو جاوید
بر خاک سیه لاله ی خونین کفن افتاد
سور و طرب از شور تو بر پیر و جوان رفت
شور و شغب از شوق تو در مرد و زن افتاد
در سینه چه پوشم دگر آن درد صفایی
کز دل به زبان رفت و به چندین دهن افتاد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
که جز من کاشکم اینسان دربدر کرد
انیس خویش اشک پرده تر کرد
بنازم غمزه ات کز یک کرشمه
بنای تقویم زیر و زبر کرد
جزاک الله کنی منعم ز فریاد
کجا فریاد از این بهتر اثر کرد
مبارک اختری فرخنده بختی
که روزی با تو شب شامی سحر کرد
ز تاب لعلت آن کس کام دل یافت
که پی گیریش پیکانت سپر کرد
قلم غماز رازم شد ندانم
که از اسرار ما او را خبر کرد
به دل کشتم درختی کش ز هر شاخ
به جای هر گلم خاری به در کرد
نهال عشق زاد این میوه ما را
که سر تا پا ملامت برگ برکرد
نه جز فرقت به فرقم سایه انداخت
نه جز حسرت بر احوالم ثمر کرد
رقیب از بس گمان های غلط برد
صفایی از سر کویت سفر کرد
مرا ازدست او کوپای تمکین
که با دشمن تواند چون تو سر کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
کس نیست کش از قصه ی دل راز توان کرد
شرحی ز غم دوست بدو باز توان کرد
انجام ندارد خبر عشق چه پرسی
این نیست بیانی که خود آغاز توان کرد
غم نیست ز بی بال و پری طایر دل را
پنداشت که از قید تو پرواز توان کرد
جز دل که مرا در شکن زلف تو آسود
گنجشک کجا همدم شهباز توان کرد
در وی نه چنان بسته تعلق که به زنجیر
از موی تو خوی دل ما باز توان کرد
هم رسم تو صیاد رسن تاب توان گفت
هم اسم وی استاد رسن باز توان کرد
یک ره ندهی کام من از لعل خود آخر
انصاف کجا شد چقدر ناز توان کرد
تا چند به خاک اشک زمین گرد توان ریخت
تاچند به چرخ آه فلک تاز توان کرد
خون زاد و غمم راحله ره آه و رفیق اشک
از خاک درت برگ سفر ساز توان کرد
با شرط تمامی مه تابان فلک را
نسبت نه بدان سرو سرافراز توان کرد
با خویش مکن نیز صفایی غم دل فاش
در برزخ بیگانه کجا باز توان کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نه او روزی دو، ترک بد سری کرد
نه یک شب طالعم نیک اختری کرد
نه روی دولتم دیدار بگشود
نه یکبارم سعادت رهبری کرد
نه مرگم از غم هجران رهانید
نه مردی بر مرادم یاوری کرد
نه یارم از تعدی دست برداشت
نه عدل پادشاهم داوری کرد
پس از عمری به قتلم رانده تهدید
مرا جانان عجب یادآوری کرد
جز او در کسوت اسلام کشنید
مسلمانی که چندین کافری کرد
به جورش بردباری های من بود
که او را بر جفاجویی جری کرد
بدین سان بسملم بگذشت و بگذاشت
معاذ الل که این استمگری کرد
توهم گیری جهانی با سر انگشت
اگر جم کارها ز انگشتری کرد
صفایی رازت از مردم نهان داشت
وگر نظم سخن های دری کرد
برید اول زیان خامه و آنگاه
از این غم پاره ای را دفتری کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
صفایی از سر کوی تو کی سفر می کرد
اگر فراقش از این ماجرا خبر میکرد
گرفت دامنش آخر ز شوم بختی ها
همان قضیه که عمری از آن حذر می کرد
قدم به در ننهادی ز آستان شهود
اگر فراق یکی سر ز غیب بر می کرد
به یاد آن رودش جاری اشک از مژه خون
که خاکپای ترا سرمه ی بصر می کرد
هم از نخست اگر پند من شنیدی دل
کجا مرا چو خود اینگونه دربدر میکرد
به رویم از مژه خوناب دل نیفشاندی
دو دیده گو به رخش ترک یک نظر کرد
ز آشیان نفتادی به دام طایر دل
دو روز اگر همه سر زیر بال و پر می کرد
مشبک است ز تیر تو ورنه دل خود را
فراز تیغ توام سینه سان سپر می کرد
چرا به فراق گذارد کسش صفایی تیغ
به طیب خاطر اگر خامه ترک سر می کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کس ار به دیده ی دل در نگار ما نگرد
خطا کند نظرش گر به جز خدا نگرد
به ذره ذره وجودم اگر نداری جای
پس از چه هر که ببیند به من ترا نگرد
محبت توندانم چه کرد با دل ما
که ما جفا ز تو بینیم و او وفا نگرد
ز شرم مردم بیگانه بین چشم ترا
چه حالت است که کمتر به آشنا نگرد
به کام خصم برد عمر نیک خواهان دوست
کس ار قبول ندارد یکی به ما نگرد
فلک ز دیده ی مهرم به عمد کی نگریست
مگر که گاه به گاه از در خطا نگرد
ز کوی دوست دل از دست داده رفتم و چشم
چو حلقه ی سر گیسویش از قفا نگرد
نظر دریغ بود سیر زشت و زیبا را
بصر به جاست ولی خبر ترا چرا نگرد
شد از جهان همه هجرم حجاب دیده بلی
جمال یار چو می ننگرد کجا نگرد
به سهم حادثه دور از توکور به جاوید
اگر سوای تو چشمم به ما سوا نگرد
حرام باد حلالش حلال باد حرام
صفایی ار ز تو در روضه ی صفا نگرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
فغان که نیست مرا در دهان زبانی چند
که از معانی حسنت کنم بیانی چند
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی
کنم ز شام فراق تو داستانی چند
غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند
به یک بهار اگر برخورد خزانی چند
نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید
به سینه ماند همان حسرت فغانی چند
مگر به چنگ کنم یک ره آستین را
هزار ناحیه سودم بر آستانی چند
ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند
به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست
ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند
مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون
که نیست از همه هستی جز استخوانی چند
کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی
صنوبری که بود زیب بوستانی چند
به قدر چهر خود آزادکن صفایی را
ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
اگر سرشک منت خاک راه تر نکند
ترا ز حالت من دیگری خبر نکند
ریاض حسن ترا خرمی است اردی و دی
مگر به باغ تو باد خزان گذر نکند
ستودن تو دریغ آیدم به سنگدلی
ور از هزار فغانم یکی اثر نکند
جفا به اهل وفا خاصه داد خواهان کی
رواست کو ستمت در جهان سمر نکند
به خاکساری ما صد هزارت استغناست
که گفت لابه ی کس در بتان ثمر نکند
مگربه خاک درت خضر آب حیوان را
کند معاوضه کز زندگی ضرر نکند
بر آن سرم که کنم خاک درگهت سر خویش
اگر ز رشک مرا چرخ دربدر نکند
ز بسط و طول صفایی ملول خواهم شد
اگر بیان غم خویش مختصر نکند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
اگر یک چندم از دل برگشایند
از آن بهتر که صد پندم سرایند
به دستی کو مرا پا بست خود ساخت
ندانم دیگرانم چون گشایند
به مرغان اسیر اغرای پرواز
چه حاصل تا رسن بردست و پایند
مرا مهر بتی کیش است و ترسم
همه عالم بدین آیین گرایند
هر آنکو منکر صنع خدایی است
ترا کو یک نظر بروی نمایند
به محشر چون در آیی حور و غلمان
به مینو بی تو یک ساعت نپایند
گر آنجا بنگرندت اهل جنات
به بنگاه جحیم از سر درآیند
کند دعوی عشقت هر کس اما
چنین جان ها مر آن غم را نشایند
به می ساقی نه بی مطرب مپندار
غبار رنجم از خاطر زدایند
صفایی لعل میگون جزع خونخوار
مرا در عین غم شادی فزایند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مرغ دل از قید غم های جهان آزاد بود
تا به کام خویشتن در دام آن صیاد بود
روبرو شاگرد نقاشی دل از دستم ستاد
کو به فن دلبری استاد صد استاد بود
سینه کندم درغم جانان و شادم کز وفا
نقل ما شیرین تر از افسانه ی فرهاد بود
بعد عمری یک رهم بر سر رسید این هم نه خود
ز اهتمام بخت من، کز طالع فریاد بود
وقت جان دادن قتیلت نز رهایی در طرب
با غم هجران به مرگ زندگانی شاد بود
کشت و پس برتربتم گیسو فشان بگریست زار
گوئیا آشفتگی های من او را یاد بود
کشتن فرهاد از آن شیرین دهان بیداد نیست
هر چه با ما کرد آن خسرو کمال داد بود
خوی خون ریزی پدر یادش نداد از روی عمد
کاین جوان از کودکی خونخوار مادرزاد بود
هر چه گفتی جز حدیث لعل آن نوشین دهن
از شکر تا زهر در گوش صفایی باد بود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
روی زمین ز گریه ی من گر شمر شود
مشکل که ز اشک من کف پای تو تر شود
از چنگ غمزه دل نسپارم به دست زلف
مجنون ما ز سلسله دیوانه تر شود
سودای آشیان چو ندارم غمیم نیست
کو مرغ دل به دام تو بی بال و پر شود
غمهای عشق را ندهد جای در درون
الا دلی که تیغ جفا را سپر شود
او با رقیب راغب و ترسم که چرخ نیز
آخر رفیق آن بت بیدادگر شود
رسوایی ار نتیجه عشق از نخست نیست
بر عاشق اشک و آه چرا پرده در شود
باشد سیه تر از شب مرگم هزار بار
روزی که در بهشت مرا بی تو سر شود
این است شرط پی سپری های راه عشق
کاول قدم رونده ز خود بی خبر شود
دستان اگر به ذیل هنر در زند همی
نزد خرد صفایی ما با خطر شود