عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مرا گلگشت معنی باشد از سیر چمن خوشتر
که بعد از خامشی چیزی نباشد از سخن خوشتر
ز بس چون تب که دیده جامه گلگون تن زارم
مرا از ذوق عریانیست مردن بی کفن خوشتر
دل غمناکم، از بس میکند از بی غمان نفرت
بچشمم شام غربت آید از صبح وطن خوشتر
تن پوسیده یی داریم نذر کاهش دردش
اگر افتد قبول او، بود از جان من خوشتر
بود بر جسم زار واعظ از صد خلعت زیبا
ز لطف او بخود بالیدنی یک پیرهن خوشتر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
موج دریای محنتی است نفس
رگ ابر کدورتیست نفس
هر دم از زندگی که میگذرد
در پیش آه حسرتیست نفس
اهل دل را ز بی بقائی عمر
بر لب انگشت حسرتیست نفس
سرمه چشم عبرتیست نگاه
دود آه ندامتیست نفس
واعظ از دل همیشه تا به لبم
شاهراه شکایتی است نفس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
نگین خاتم دلهاست در دندانش
چکیده جگر خون ماست مرجانش
کنند کسب جفا، عضو عضو او از هم
نگاه کرده بابرو خمیده مژگانش
بخود همیشه کمانش کشیده میخواهم
ز رشک اینکه مبادا رود بقربانش
از آن چو زلف سیاهش بخود می پیچم
که دست طره چرا میرسد بدامانش؟!
ز سبز گشتن پشت لبش، منال ای دل
که بوده است چنین سرنوشت مرجانش
کشیده خنجر بیداد و، من ازین ترسم
که دست خون شهیدی رسد بدامانش
نه لایق است دگر حرف عشق واعظ را
که اشک و آه بود خال و زلف جانانش!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
عاشقان را ره ندارد، در دل پر غم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر
بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان
جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی
در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
بسکه از دلهای تنگ اهل دنیا میرمد
در دل درویش می افتد بروی هم نشاط
دست بردار از هوس واعظ، گرفتی چون عصا
راست ناید با سر لرزان و پشت خم نشاط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نیست ای دل محنت آباد جهان، جای نشاط
ابله آن کو میکند در وی تمنای نشاط
جز گل آتش نچیند باغبان از شاخ خشک
چند باشی آخر ان عمر جویای نشاط
شادکامیهای عالم، مایه ناکامی است
گریه ها چون ابر میخیزد ز دریای نشاط
لاله غم، سرخ دارد روی باغ عیش را
نیست غیر از نخل ماتم، گلشن آرای نشاط
از هجوم غم نیابد یک نفس جای درنگ
گر رسد واعظ بمحنت خانه ام پای نشاط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
میکنند از پیریم با هم سر و سامان وداع
وقت شد، یعنی که باید کرد با یاران وداع
گوهر دندان نباشد، کز دهن ریزد مرا
اشک بارد تن، همانا، میکند با جان وداع
خانه چشمم، ز بر هم خوردگی ماتم سراست
میکند نور نگه با دیده گریان وداع
نیست از پیری مرا این درد در هر استخوان
میکنند از روی درد امروز همراهان وداع
قطع شد آب جوانی، دست شستیم از خوشی
درد پیری آمد و، کردیم با درمان وداع
وقت کوچ آمد، نشاید رفت بیفکران بخواب
وقت رفتن گشت، باید کرد بیدردان وداع
می چکاند خون ز دلها ناله جانسوز او
واعظ ما میکند گویا که با یاران وداع
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
از نهفتن، راز را رسوای عالم کرده ام
وز خموشی غیر را با خویش محرم کرده ام
هر دمی از زندگی پامال فکری میشود
عمر خود را جاده غمهای عالم کرده ام
سر نپیچیده است از تأثیر افغانم دلی
پادشاهی در جهان از دولت غم کرده ام
همچو من نخلی ندارد گلشن آزادگی
در جنون تا ریشه زنجیر محکم کرده ام
عالمی گردیده در خاطر، غم عالم مرا
ترک خود واعظ چه گویم،ترک عالم کرده ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
گر شود صبح رخش، مجلس فروز خانه ام
شمع را خواهند بردن مرده از کاشانه ام
روزگارم خنده رو آمد ببالین هر صباح
شام بیرون رفت چون دود سیاه از خانه ام
بسکه از بند حصار شهر وحشت میکند
میرمد از حلقه زنجیر خود دیوانه ام
از مکافات ستم روشندلان ایمن نیند
شمع لرزد بر خود، از بیتابی پروانه ام
خانه خواه هر بلا واعظ منم در شهر عشق
منزلی سیلاب را نبود بجز ویرانه ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
چو تار چنگ کند گوشمال غم سازم
چو مرغ رنگ بتنگست بال پروازم
رسید ضعف بجایی که نارساست اگر
کنند کوک بساز خموشی آوازم
ز بس جهان شده خالی ز دوستان صدیق
فرامشی بود امروز محرم رازم
بشوق بال و پر افشانی فضای عدم
چو گل همیشه گشاد است بال پروازم
بسان بید موله درین چمن واعظ
ز سرفکندگی خویشتن سرافرازم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
ز غم گر سوختم، نزدیک یار مهوش خویشم
شدم خاکستر، اما همنشین آتش خویشم
بهر جا باشد او، من دور گرد آن سر کویم
خیالش تا بدل جا کرده، من هجران کش خویشم
فلک را نیست جرم،این اضطراب از خویشتن دارم
در این مجمر شرار آسا سپند آتش خویشم
چو حرف وصل گوید، خویش را دور افگنم اول
برای صید مطلب تیر روی ترکش خویشم
سراپا گرچه واعظ هستیم باشد ازو، لیکن
شررسان در فلاخن، از فروغ آتش خویشم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
باین افتادگیها، مرد میدان دلیرانم
سراپا از شکستم پر، ولی زنجیر شیرانم
گریزان آنچنانم از میان مردم عالم
که وحشت میکنم تا درمیان گوشه گیرانم
بهر کس خویش را بندم، نسازد هفته یی بامن
تو گویی از سیه بختی، خضاب موی پیرانم
بشمعی خانه فانوس روشن شد، عجب نبود
کند گر یاد او از جمله روشن ضمیرانم
بظاهر گر چه بیقدرم، خدا قدر مرا داند
که گر خاکم، ولی خاک قدمهای فقیرانم
سعادت چیست، غیر از راحت خلق جهان جستن؟
شود جغدم اگر مهمان، بشو گو خانه ویرانم!
بقای نوجوانی را از آن بر خویش ننویسم
که سرمشقی است در پیش نظر از عمر پیرانم
پر است از گفتگویم دفتر ایام و من واعظ
ز غم گریان و نالان چون نی کلک دبیرانم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
سرهنگ مصر گوشه نشینی کنون منم
پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم
از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند
گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم
بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست
ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم
دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار
هر گه که شام هجر درآید ز روزنم
بهر سخن به کار نیامد مرا زبان
اکنون بکار آمده بهر گزیدنم
منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان
چون باز بهر صید بود، چشم بستنم
خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!
آنکس که از غرور همیزد منم منم!
واعظ بناله میکنم از جای کوه را
کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
برگ ریزانست، رنگ از روی پیران ریختن
گریه حسرت بود بر عمر، دندان ریختن
نیست از ذکر زبانی جان ودل را هیچ فیض
باده بیهوشت نسازد، از گریبان ریختن
روزی هر کس مقدر گشته از کشت کرم
بر سر هر دانه یی تا کی چو باران ریختن؟!
تیغ اگر آید به فرق از تیره روزی، دم بدم
اشک خود چون شمع نتوان پیش یاران ریختن
میتوان در پای دشمن ریخت واعظ خون خویش
آب روی خویش پیش دوست نتوان ریختن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
چهره آرایی بود از نشأه می ننگ او
از می کیفیت خود می فروزد رنگ او
گر بروی ما نمی خندد، نه از بی لطفی است
جا نمی یابد تبسم در دهان تنگ او
در دل او ذره یی نبود ز دلسوزی اثر
ز آن سیه روزم، که این آتش ندارد سنگ او
بر نیامد از دل زاری دل سختش ز جا
گر چه باشد دست دلها جمله زیر سنگ او
نیست ممکن کز دهان تنگ او گیرد سراغ
خط عبث گردد بگرد عارض گلرنگ او
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
میکند گرمی بما هر بیوفائی غیر تو
میبرد ره خانه ام را، هر بلایی غیر تو
زین شکفته روی تر بر خور بما، ای شام غم
ما درین غربت نداریم آشنایی غیر تو
برگ عیشی ساز کن، ای عشق از داغ جنون
خانه دل را نباشد کدخدایی غیر تو
یا شمشاد تو ام دارد درین پیری بپای
این قد خم گشته را، نبود عصایی غیر تو
خاطرم دامان پر گل گشته از یاد رخت
عاشقان را، نیست باغ دلگشایی غیر تو
تا بکی خاموش بنشینی ز غم، واعظ، بنال
این چمن را نیست مرغ خوش نوایی غیر تو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
میبرد هر دم دلم را، غمزه غارتگری
میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری
درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است
میتواند شد شکست من، شکست لشکری
کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟
همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!
بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او
هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری
خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری
درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش
واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
چنان در بند غم باید بخود بالیدن ای قمری
که چون نی هر دمت طوقی فتد در گردن ای قمری
زبان بسته یی داریم و، درد ناله مشتاقی
دمی از جانب ما میتوان نالیدن ای قمری
مرا طوقیست در گردن، ز سرو نازک اندامی
که در بند غمش از خویش نتوان رفتن ای قمری
به کیش اهل غیرت، عشق نتوان باخت با سروی
که بر گرد سر او میتوان گردیدن ای قمری
سهی سرویست واعظ را، که چون سوی چمن آید
کشد سر و تو از بهر تماشا، گردن ای قمری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
با من نگاه او کرد، هر چند پهلوانی
آخر بخاکم افتاد، از فیض ناتوانی
از بار دوری آن مهر سپهر خوبی
چون ماه نو خمیدم، در اول جوانی
ماند قلم ز تحریر، از کثرت سیاهی
طغیان حرف نگذاشت ما را بهمزبانی
دمسردی نصیحت هرچند آورد زور
سیلاب اشک گرمم، کی افتد از روانی؟!
واعظ ز بی نشانی، ایمن ز دشمنان شد
گنج از نهفتگی نیست محتاج پاسبانی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بر من کند از بس غم عشق تو گرانی
بیرون فتد از خاطرم اسرار نهانی
ایام چنان برده تواناییم از دست
کز ضعف فتاده است سرشکم ز روانی
چون تیر از این خانه مهیای سفر باش
آورد ز پیری چو قدت رو بکمانی
صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم
روزی که رسیدیم بایام جوانی
احوال ترا دوست چو به از همه داند
واعظ تو هم احوال خود آن به که ندانی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
در کنار یار، از یار است دست ما تهی!
کاسه گرداب، در دریاست از دریا تهی!
بی نیازی چون صدف ما را ز حق بیگانه کرد
داشت رو بر آسمان، تا بود دست ما تهی!
گریه نتواند دل ما را ز غم خالی کند
کی شود از خرج باران کیسه دریا تهی؟!
تا خم گردون، درین خمخانه هستی بجاست
از شراب غم نمیگردد ترا، مینا تهی
دست خالی میکند رسوای عالم مرد را
برنمی خیزد صدا از کاسه، نبود تا تهی
هست تا در سر خرد، خالی نگردد دل ز غم
پنبه تا برجاست، نتواند شدن مینا تهی
چون دل بی آه، ننهد فیض، هرگز پا در او
هر گلستانی که هست از سرو آن بالا تهی
یک سر و گردن، شد از ابنای جنس خود بلند
چون حباب آنکس که پهلو کرد ازین دریا تهی
اهل همت جان نمیدارند از سائل دریغ
تا قدح خالیست، قالب میکند مینا تهی
خاکساری بسکه واعظ، کرده تن پرور مرا
خواب من، پهلو کند از بستر دیبا تهی