عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
پشیمان شدن بلبل از عمر ضایع و در غفلت گذراندن
گفت بلبل و ای ازین جان باختن
خویش را اندر بلا انداختن
ای گل نوخاسته باری بیا
تا به بینی حال مسکین مرا
تا به بینی حال این بیچاره را
عاشق دل دادهٔ غمخواره را
من نمی‌دانم چه سازم در فراق
زانکه می‌سوزم ز تاب اشتیاق
اشک ما چون خون همی آید روان
بر رخ زرد من مسکین دوان
شب همه شب تا سحر از نالشم
روز روشن می‌دهد شب فالشم
کس نمی‌پرسد ز من حال تو چیست
این همه فریاد و سوزش بهر کیست
محرمی باید که همرازم شود
ساز او مانندهٔ سازم شود
ناز عشق خود بگویم چند حرف
کز برای چه بکردم عمر صرف
کس نه بیند ناله و سوز مرا
تا نه بیند همچو شب روز مرا
چند گویم با دل مسکین خود
صبر کن با دل بده تسکین خود
این نصیحت نزد تو چون ماجراست
پند من درگوش او باد هواست
چون کنم دل را بصحرا افکنم
چند ازین خود را بغوغا افکنم
عاشقی ورزیده‌ام من سالها
این زمان دارم از این اقوالها
کس ندارم تا بپرسد حال من
شمهٔ برگوید از احوال من
آه و فریاد از چنین کردار خویش
بازگشتم دور از پرکار خویش
من چنین بی‌خویشتن بنشسته‌ام
عقد جان و تن ز هم بگسسته‌ام
از که نالم زانکه من این کرده‌ام
خویشتن را خویشتن آزرده‌ام
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
آمدن باغبان در بوستان و چیدن گلها و نومید شدن بلبل
هر گلی کان بود بر شاخی بچید
بلبل بیچاره کان حالت بدید
در معنی از زبان عشق سفت
این غزل بر سرگذشت خویش گفت
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت
بود بیچاره دلی مجنون شده
دایماً شوریده چون گردون شده
بینوائی، مفلسی، بیچاره ای
گشته او از خان و مان، آواره ای
ناتوانی بیدلی سودا زده
هر دو عالم را بکل او پازده
عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقه ی دیرینه ی این بحر ژرف
نور از رویش به گردون می شدی
هر زمان حالش دگرگون می شدی
بود یک روزی دوان در شهر او
سوی بازار جواهر رفت او
دید آنجا گه پر از مردم شده
هر یکی بهر متاعی آمده
دید آنجا که بسی جوهر ز دور
هر یک از نوعی دگر میتافت نور
قیمت هر جوهری چیزی دگر
بود در هر جوهر انگیزی دگر
پربها و کم بها بر حسب حال
میزدند از بهر خرجی قیل و قال
هر یکی درگفت و گوئی آمده
هر یکی درجست و جویی آمده
کرد دیوانه بهر سوئی نگاه
دید آن خلقان همه آنجا یگاه
از فضایل مجمعی دیگر بدید
رفت آنجا و در آنجا بنگرید
در میانه دید پیر جوهری
داشت روئی همچو ماه و مشتری
جوهری در دست خود بگرفته بود
راه از آن سودا همه بگرفته بود
بانگ میزد بهر جوهر جوهری
تا شود پیدا مر او را مشتری
گفت این جوهر از آن پادشاست
قیمت این دُر در این جا پربهاست
کی طمع دارد که او این را خرد
هرکه این بخرید آنکس جان برد
مردمان آنجا ستاده بیشمار
اندر ان جوهر همی کردند نظار
هیچکس زان مردمان نخرید آن
مرد دیوانه چو خود بشنید آن
در میان جمع آمد در خروش
گفت در من بنگر ای جوهر فروش
این بهای جوهرت چند آمدست
کاین چنین این راه دربند آمدست
هیچکس نخرید این من میخرم
هرچه آید در بهایش میدهم
گفت مرد جوهری یاوه مگوی
روی خود هرگز بخاک ره مشوی
تو کجا و این سخنها از کجا
هست این جوهر از آن پادشا
تو برو ورنه لگد ز اینجا خوری
گشت دیوانه از آن پس جوهری
گفت یک نان تهی او را دهید
از غم این مرد مفلس وارهید
تا شود او سیر از این گشنگی
گفت دیوانه مکن آخر سگی
گشت دیوانه عجایب بی قرار
در میان خلق او بگریست زار
گفت آخر من چواینهای دگر
گم شوم مانند ایشان بی خبر
سعی باید کرد تا این نیز من
جان فشانم چون ندارم چیز من
جوهر سلطان بچنگ آرم دمی
نیست کس اندر جهانم همدمی
گرچه بسیاری زدندش تازیان
او نهاده بود جان اندر میان
جوهری گفتا که ای دیوانه مرد
این چرا کردی و این هرگز که کرد
آن کسی باید که این بستاند او
کو ز مال و زر بسی بفشاند او
در جهان چیزی نداری ای ضعیف
از کجا حاصل شود دری لطیف
جوهر شه از کجا حاصل شود
یا کسی همچون تو زین بیدل شود
این خبر ناگه بسوی شاه شد
شاه از آن احوال دل آگاه شد
مرد بفرستاد کو را آورید
مشتری شاه را میبنگرید
شش کس آمد مرد را اندر طلب
چار کس کردند جانش پرتعب
بیشمارش لت زدند آنجایگاه
پس کشانش آوریدند نزد شاه
مرد دیوانه چو پیش شاه شد
شاه هم از راز او آگاه شد
دید درویشی ضعیفی ناتوان
بیدلی حیران و مشتی استخوان
جملهٔ سر تا قدم مجروح بود
صورتی نامانده یعنی روح بود
جوهری اندر جنون مجنون شده
از پی جوهر دلش پرخون شده
عشق جوهر از دلش برده قرار
تن ضعیف و دل نحیف و جان نزار
زیر پایش چرخ گردون پست بود
در غم جوهر نه نیست و هست بود
پای تا سر عین رسوائی بد او
در جنون عشق شیدائی بد او
شاه چون او را بدید و بنگرید
از غم او جان شه اندر دمید
شاه چون درویش را دیدش بغم
شاه معنی بود گفتش لاجرم
گفت ای درویش دوراندیش من
دعوی این راز کردی پیش من
در جراحت دیدهٔ چندین جفا
از برای جوهری بس بی بها
من خریداری چو تو میخواستم
مشتری همچون توئی میخواستم
راست برگو گر تو مرد راستی
تا ازین جوهر چه معنی خواستی
جوهری کان کس خریدارش نبود
تو طلب کردی درینت سر چه بود
جوهر من چند کس میخواستند
روبسی در پیش میآراستند
صد هزاران جان بدین کرده فنا
تا مگر از شاه آید اقتدا
جان خود ایثار جوهر کردهاند
این چنین جوهر نه آسان بردهاند
هرکه دعوی کرد آمد پیش من
اولش باید بخوردن نیش من
هر که دعوی کرد معنی بایدش
تا در معنی بکل بگشایدش
هرکه دعوی کرد باید جانش داد
جان بشکرانه میان باید نهاد
هر که دعوی میکند از جوهرم
من ازین گفتار خود مینگذرم
هر که دعوی کرد و جوهر خواست کرد
کار خود زین شیوه اول راست کرد
هر که جوهر خواست او خود بگذرد
تا بکلی او ز جوهر برخورد
هر که جوهر خواست بردار آید او
تا که جنّت را سزاوار آید او
جوهر معنی اگرداری قبول
چند خواهی بود آخر بوالفضول
جوهر معنی نبد بی قیمتی
تا کجا یابی تو در بی قیمتی
جوهر شه گشتهٔ تو خواستار
زود باید خود ترا کردن بدار
گر تو جوهر از شه جان خواستی
کار خود در هر دو کون آراستی
گر تو جوهر یافتی از پیش شاه
بگذری از کون و باشی فرق ماه
گر تو جوهر پیش شه دریافتی
این زمان بر سوی کشتن تافتی
جان خود اندر میان نه بهر او
چند باشی پیش شه در گفت و گو
بیش ازین دعوی هشیاری مکن
بعد ازین گفتی میفزا در سخن
زود سوی دار شو تا بنگری
جوهری کز هر دو عالم برتری
زود سوی دار شو ای بی قدم
تا ببینی این وجودت با عدم
هر دو یکسان گشته درذات صفات
چون کنم این دامن این ساعت صفات
جوهری بینی زعالم بی نشان
اولین وآخرین هم بی نشان
جوهری بینی عجایب در نفس
هر دو عالم نیست شد زین دسترس
نیست کس را سوی این جوهر رهی
تا بیابد کل جوهر ناگهی
جان بده از عشق جوهر این زمان
تاترا جوهر بود آن رایگان
جان بده تا جوهرت حاصل شود
وین دل اندر جوهرت واصل شود
ای ز عشق جوهر خود بی قرار
دایما اندر قراری بیقرار
این چنین از عشق جوهر سرنگون
اوفتاده در میان خاک و خون
از کمال سرّ او آگاه شو
بر سر راهی دمی در راه شو
سوی بازار زمانه کن گذر
خوش همی رو تا مگر بینی اثر
جوهری را اندرین بازار بین
جمله دلها را از آن بازار بین
جوهر عشقت نظر دارد نهان
تا ببینی کین همه خلق جهان
جوهر عشقت نظر کن یک دمی
گرد آن استاده بینی عالمی
عالمی بینی در آن جوهر نگاه
میکند آن را بشیدائی نگاه
تا مگر این جوهرم حاصل کنند
خویشتن در روی من واصل کنند
تا مگر جوهر فتد دردست شان
این چنین صیدی فتد در شستشان
چند سال است تا که این جوهر ز من
خواستند او را همه شاهان ز من
جوهری این را کجا داند بها
من همی دانم که چیست این را بها
تو نمیدانی که من از بهر این
چند کس را کشتهام بر قهر این
هر که این جوهر ز من درخواست کرد
از سر جان جهان برخاست کرد
هرکه این جوهر ز من دارد طلب
پیش من آید ز اول در تعب
گر چنان کو مرد ره باشد درین
این یکی عاشق بود بر راستین
جوهر من راز من خواهد بجان
تا بیابد او مگر جوهر نهان
گر بجان جوهر شود او خواستار
سرّ جوهر بس کند او آشکار
من بدست جوهری زان دادهام
عشق خود زین راز خود بگشادهام
تا به بازار زمانه آورند
هر کسی بر نقش جوهر بنگرند
جوهری آنرا کند بر جان بها
گر بیابد مشتری نکند رها
جوهر من بینهایت آمدست
تا ابد بیحد و غایت آمدست
جوهری این را چو در بازار کرد
بس دل و جان را که او ایثارکرد
هیچ خلقی مشتری این را نبود
این سخن جز مرد ره نتوان شنود
تو ز بهر چه خریدار آمدی
مشتری این را پدیدار آمدی
از کجا این سر من دریافتی
اندرین اسرار چون بشتافتی
زین سئوال من جوابی بازگوی
تانگردد مر ترا فتنه بروی
گفت آن دیوانه مرد با ادب
من چو تو ای شاه بودم در عجب
بر سر این جوهرت جانم رسید
ناگهان این را درین بازار دید
عزم جوهر داشتم من در ازل
جان خود را زین ندارم در حیل
جوهرت را من بدستم مشتری
جوهری را هم توئی چون بنگری
جوهرت را من خریدار آمدم
از پی جستن به بازار آمدم
زر ندارم مال دنیا نیستم
در طلبکاری عقبی نیستم
در طلب کاری جانان آمدم
در خریداری بدینسان آمدم
هیچکس این محنت و خواری ندید
آنچه امروز این بجان من رسید
خلق ما را سرزنش کردند ازین
لیک توفیقست شاها اندرین
آنچه تو دانی که دریابد بکل
هرکه باشد در بُن اسرار کل
مشتریم مشتریم مشتری
زر ندارم جان نهادم بر سری
مینهم گر میکنی از من قبول
تا چه فرمائی درین ای با اصول
جوهری تو گر مرا خواهی بداد
تاج بر فرق گدا خواهی نهاد
پادشاهان مر گدایان نشکنند
بل گدایان را زخود خرم کنند
پادشاهان جهان تا بودهاند
جان و دلها را ز خود آسودهاند
پادشاهان زیر دستان را برحم
بخششی بروی کنند از روی رحم
گر تو امروزم بجان رحمی کنی
رنج و اندوهم تو از دل برکنی
سر نهادم در میان برخیز و رو
بیش ازین با من چنین مستیز ورو
سر بر و جوهر مرا ده این زمان
تا کنم حاصل مراد خود ز جان
شاه با او گفت ای مرد اسیر
این سخن از تو عجب دیدم فقیر
چون سر تو من بریدم در جهان
کی تو جوهر باز بینی در عیان
گفت شاها این سخن با من مگوی
بیش ازین آزار بیچاره مجوی
کم مکن ما را درین میدان خاک
زانکه ماکردیم جان خود هلاک
زندگی خود دلم در مرگ دید
جان من کلی در آنجا برگ دید
هرچه بودم ترک کردم در هلاک
از هلاک خود ندارم هیچ باک
من ز بهران کنم این را طلب
تا کسی این را نباشد در طلب
هرکه این جوهر طلبکار آمدست
اولش منزل سردار آمدست
جوهر تو آنکه دارد دوستش
مغز باید بد نه جسم و پوستش
مغز دارم نه چو ایشان پوستم
شاه عالم دان که جوهر دوستم
قدر او جوهر تو میدانی و من
بیش ازین دیگر چرا گویم سخن
شاه گفتش هم سر خود گیر و رو
آنچه خود گفتی ز خود هم میشنو
گفت شاها این سخن باری ز چیست
این سخن از بهر ما یا بهر کیست
سر رود بر باد و آنگه من روم
زین سخن باری جوابی بشنوم
شاه گفتا من چنین گفتم بتو
درّ این معنی چنین سفتم بتو
زیردارت رفت باید این زمان
پس بشکرانه نهی جان در میان
از سر خود بگذر و جوهر بیاب
آنچه میجوئی تو از جوهر بیاب
سرّ جوهر آن زمان دریاب تو
بیش ازین اندر سخن مشتاب تو
گفت درویش آن زمان کای شهریار
زود فرما تا برندم سوی دار
طاقت جانم نماند از گفت این
از گمان آیم مگر سوی یقین
شاه گفتا حاجبان خویش را
زود جلادی بخوان درویش را
زود باشید و ببازارش برید
آنگهی او را ابردارش کشید
تا کسی دیگر نباشد مشتری
زانکه این درویش شد نیک اختری
این ز اسرار منست آگاه و بس
چون شود هرگز کسی در راه بس
این کنون اسرار من دریافتست
پس سوی کشتن چنین بشتافتست
سرّ من آنگه بداند از جهان
کو رسد از جان خود کلّی بجان
جان خود در باز اندر راه او
تا شوی شایستهٔ درگاه او
جان خود در راه او قربان کند
روی اندر جوهر تابان کند
عاقبت درویش بردند پیش دار
شه عجایب ماند از آن احوال کار
خلق عالم گردآن درویش بود
گرچه او مسکین دل و دلریش بود
راز او را کرد بر خود آشکار
بعد از آن او عاشق آمد پیش دار
آمده بر رسم عشق خویشتن
کرد ایثار از میانه جان و تن
سرّ جوهر از شه او دریافته
از برای او بکل بشتافته
کشتن خود کرد زان رو اختیار
کم فتد زین گونه عاشق زیردار
کم فتد زین گونه صاحب دولتی
در میان عشق جانان قربتی
گر بیایی جوهر او عاشقی
در کمال عشق جانان لایقی
یافته جان در نهاده در میان
ترک کرده او بکلی جسم و جان
میندانم دولتی زین بیش من
وصف این هرگز نگفته هیچ تن
چون بزیر دار آمد آن اسیر
جمع گشتند خلق هر جائی کثیر
جملگی از بهر اودر گفت و گوی
آمده هر کس در آنجا جست و جوی
ناگهان درویش زیردار شد
آن زمان آنجای برخور دار شد
چونکه آن درویش مرد راه شد
بی دل و بی صبر پیش شاه شد
پیش شاه آمدزمین را بوسه داد
دست او بر دست دیگر برنهاد
شاه را گفتا مرا تو جسم وجان
زود باش از گفت خلقم وارهان
ای بتو نور دلم رخشان شده
ای چو ماه اندر دلم تابان شده
وارهان ما را و جوهر ده بمن
تا نگویم بعد ازین من ما و من
وارهان بیچاره را از گفت خلق
زانکه جان من رسید اینجا بحلق
وارهان ما را تو از جور فراق
در میانه من شدم بر اشتیاق
وارهان گر میکنی بیخ تنم
جوهر اصلی بده تو روشنم
شاه از بالای اسب آمد نشیب
تیغ اندر دست با سهم و نهیب
دست آن درویش بگرفت و ببست
نامراد آنجا بکلی در شکست
بر سر پایش نشاند آنجایگاه
تیغ محکم کرد آنگه تیز شاه
زود آن درویش را بر پا نشاند
گرد او برگشت تا در وی براند
چون که آن درویش شد تسلیم شاه
ناگهان آمد عنایت در پناه
از سوی حضرت هدایت در رسید
شوق او بی حد و غایت در رسید
شاه شمشیر آنگهی بر هم شکست
ناگهان شمشیر بفکند او ز دست
دست او بگشاد و چشمش بوسه داد
تاج خود آنگاه بر فرقش نهاد
روی خود بر پای او مالید زار
خوش خوشی بگریست شاه نامدار
خلعت بی حد ببخشید آن زمان
هم ببخشید او همه بر مردمان
زرّ ودرّ و نعمتش بر فرق ریخت
هر زمان از بار دیگر غرق ریخت
هرچه شه او را بدادی بیش و کم
قسم کردی او بمردم لاجرم
شاه شد آنگاه سوی بارگاه
بر سر تختش نشاند آنگاه شاه
شاه پیش او ستاده آنگهی
گفت ای جان و جهانم تو شهی
شاه این تخت و ممالک تو شدی
شاه این دور و زمانه تو بُدی
گفت تا جوهر بیاوردند باز
شاه دست خود بکرد آنگه دراز
جوهر آنگه شه بدست خود گرفت
در کف دستش نهاد اندر شگفت
گفت ما را هیچ دیگر پیش ازین
در خزانه نیست جوهر بیش ازین
جوهر آن تست و من آن توام
تو شهی و من بفرمان توام
جوهر آن تو ممالک آن تو
شهریار این لحظه در فرمان تو
جوهر آن تست و ملک و مال هم
این زمان آن تو شد کل لاجرم
هرکه او در پیش شاه آید قبول
او شود در عشق کل صاحب قبول
هر که از جان و جهان و دل گذشت
شاه او رادر زمان واصل بگشت
هرکه صاحب دولت هر دوجهانست
در نظر گاه خداوند اونهانست
درگذشت از بود و از نابود و جان
بازیان جسم کرد او سود جان
هر که او را شاه آنجا عز دهد
همچو عزّ او کسی هرگز دهد؟
هر که آنجا پیش شه دولت گرفت
بعد از آن در پیش جان عزّت گرفت
ای ترا هر لحظه رنجی بیشتر
چندخواهی خورد بر جان نیشتر
نیشتر باری سبکباره بخور
آنگهی کلّی بیکباره ببر
گر ترا جوهر نباشد پیش شاه
کی توانی کرد در رویش نگاه
جوهر خود باز جو از پیش شاه
تا ترا جوهر دهد آنجایگاه
جوهری بدهد که در روی جهان
همچنان جوهر نه بیند کس عیان
جوهر شاهت کند خدمت به پیش
بازیابی جوهر آنجا بیش بیش
جوهری کز بحر لاهوتی بود
آن ترا پیوسته ناسوتی بود
شاه دنیا گر وفاداری کند
یکدمی دیگر گرفتاری کند
شاه عالم مر ترا دردل نمود
روی خود در جان تو در گل نمود
شاه جوهر در دلت گشته مقیم
تو چنین افتاده اینجا ای سقیم
شاه و جوهر مر ترا حاصل شدست
زین جهان راه تو زان واصل شدست
چند باشی بر تن و برجان خویش
بیش ازین منشین تو سرگردان خویش
چند لرزی تو برین صورت کنون
کی توانی گشت هرگز ذوفنون
جوهر عشقش چو در بازار کرد
هرکه خواهد جان بران ایثار کرد
جوهر عشقش عجایب جوهرست
قیمت آن از دو عالم برترست
جوهر عشقش کسی بشناختست
کین دو عالم را بکل درباختست
جوهر عشقش کسی حاصل کند
کو درین عالم تنش بیدل کند
ترک جان گیرد بجوهر در رسد
چون ز خود بگذشت در جوهر رسد
هرکه از خودبگذرد جوهر بیافت
گرچه بسیاری بهر جانب شتافت
یک زمان در سوی بازار آی تو
ازوجود خویشتن باز آی تو
جوهر عشقش بجان درخواست کن
از کژی این راستی را راست کن
جوهر عشقش نظر ناگه کند
تاترا از سرّ حق آگه کند
گر تو مرد راه بینی بگذری
آنگهی آیی بسوی جوهری
جوهر شاه جهان آری بدست
بگذر از وی تا شوی در نیست هست
جوهر شه را بخواه از جوهری
جوهر شه را بجان شو مشتری
جوهر شه را ازو درخواست کن
قیمت جوهر بجانت راست کن
تا بر شاهت برد از پیش خلق
ورنه شیداگردی اندر پیش خلق
خلق دنیا چون طلبکار آمدند
از پی جوهر ببازار آمدند
جمله جوهر را خریدار آمدند
اندرین معنی گرفتار آمدند
هر کسی بر کسوهٔ و شیوهٔ
بر سر هر شاخ همچون میوهٔ
در طلبکاری دیگر آمدند
هر یکی در راه رهبر آمدند
جمله یک ره بود در بازار او
مختلف افتاده راه جست و جو
عاقبت چون سوی بازار آمدند
هر یک از نوعی بگفتار آمدند
جملگی جویای این جوهر شدند
نیز بعضی یار همدیگر شدند
تا مگر جوهرابا دست آورند
پای چرخ پیر را پست آورند
جمله را مقصود جوهر آمدست
جوهری را کرده شان دامن بدست
جوهری عشق میگوید ترا
چند پیچی خویش رادر ماجرا
شاه ما این جوهر او داند بها
پیش شه رو تا کند قیمت ترا
خویشتن از خلق کم مقدار کن
جان خود را غرقه اسرار کن
پیش شه شو تا ترا جوهر دهد
بعد از آن بر جان تو منّت نهد
جوهرت را پیش کش کن جان نثار
بعد از آن مردانه شو در زیر دار
تا مراد خود بیابی در جهان
بگذری از این جهان و آن جهان
شاه هر چیزی که میفرمایدت
عاقبت مقصود ازو برآیدت
تو ز کشتن رو مگردان بر خلاف
که همه کارت بود کلی گزاف
تو ز کشتن جان خود ایثار کن
بعد از آن جوهر تو با خود بارکن
این سخن از ترجمانی دیگرست
مرغ این از آشیانی دیگرست
گر ترا سهمی دهد آن جایگاه
جان خود ایثار کن در پیش شاه
گر ترا سهمی دهد تو زان مترس
بیش از این نادان مشو از جان مترس
گرترا او آزمایش میکند
در فناآنگه فزایش میکند
گر ترا آنجایگه سهمی دهد
بعد از آنت تاج زر بر سر نهد
او ترا هرگز نخواهد رنج تو
این سخن را یک بیک بر سنج تو
او ترا شد جان کنی پیشش فدا
او ترا گردد بکلی پیشوا
هرچه داری جملگی در باز تو
از وصال شه بکل می ناز تو
جوهر کلی چو روشن گرددت
جملهٔعالم چو جوشن گرددت
جملگی یک حلقه باشد بیشکی
این همه حلقه نباشد جز یکی
جملگی یکی شود چه نیک و بد
این سخن دریاب دورست از خرد
جملگی یکی شود بر اصل ذات
یک یکی اندر یکی گردد صفات
جوهری شاهت دهد درحال هم
تا نیفتی آن زمان در قال هم
جوهری یابی ز استغنای حق
تا بگردی این زمان شیدای حق
جان جانت را شود کلی پدید
آن زمان پیدا شود از دید دید
جوهری کز بحر بی همتا بود
یابدش غوّاص اگر بینا بود
جوهر دریا یکی باشد همه
آب دریا میشود جوهر همه
جوهرذاتست بیشک در صفات
اندرین دریا بود آب حیات
جوهر ذاتست در کلی همه
جمله عالم زین سخن بردمدمه
اسم جوهردان نفخت فیه را
پیش ره دانی بجان تنبیه را
گر تو این راز اندرین جا پی بری
در زمان از هر دو عالم برخوری
این جهان و آن جهان کل جوهرست
از وجود شاه اسمی مضمرست
این جهان و آن جهان اسمی بود
اولین اسم آن رسمی بود
موی در مویست این راه عجب
گر فرومانی بمانی در تعب
مو بمو بر هم شکاف آنجا بخود
دور گردان وهم و فهم آنگه زخود
نفی نیک و بد بکن تا کل شوی
ورنه تو زین راه عین ذل شوی
هر سه میدان تو یکی بی قیل وقال
ماضی و مستقبل و آنگاه حال
هرچه بینی نیک بین چه نیک و بد
نیک و بد چه از عیان چه از خرد
چون که مرد راه بین آید تمام
نه بد و نه نیک ماند و السّلام
چون تو مرد راه بین آیی بحق
در جهان جاودان گیری سبق
هرکه از بیعلّتی در حق فتاد
در خوشی جاودان مطلق فتاد
هر که او جز نیک بینی بد ندید
از کمال سرّ جانان خود بدید
گر ترا سهمی کند گر خواریی
آن ز عزّتست نه از بیزاریی
چند در پندار مانی مبتلا
چندخواهی بود در عین بلا
چند خود را خوار و سرگردان کنی
چند خود را چون فلک گردان کنی
هر دم از نوعی دگر آیی برون
زان بمانده بر برون بی درون
هرچه اندیشی بلای جان تست
نیک و بد درد تو و درمان تست
این زمان در صورتی از هر صفت
میزنی دستها در معرفت
معرفت شد خوار از گفتار تو
شرم میدارد وی از کردار تو
هرچه میگویی محالی بیش نیست
هرچه میبینی خیالی بیش نیست
در تو آزو آرزو تلبیس تست
صورت حسّی بکل ابلیس تست
گر تو زین ابلیس خوددوری کنی
گردن صورت بکلی بشکنی
هست این ابلیس ما جمله به بین
مرد را بشناس از روی یقین
هست این ابلیس اندر بند تو
لیک بگرفتست یک یک بند تو
طوق خود در گردن تو کرده است
همچو تو در صد هزاران پرده است
در هوای کام و شهوت میرود
در مقام کبر و نخوت میرود
هر دم از نوعیت سرگردان کند
هر زمان تلبیس دیگر سان کند
انبیا را ره زد این ملعون سگ
زود زو بگریز تا نفتی بشک
گر تو اندر شک بمانی مانده باز
کی رسی آنجایگه در پرده باز
صورت نقش مجوسی قید کن
یک دم این صیاد بدرا صید کن
آنچه او کردست هرگز کس نکرد
یک زمان با او درای اندر نبرد
گر تو بر وی چیره گردی در زمان
صورت و معنی بیابد زو امان
گر تو او را پیش از خود بر زنی
گردن او را بمعنی بشکنی
این خیال فاسدت باطل شود
هرچه میجوئی ترا حاصل شود
چند اندیشی خیال نیک و بد
خود همی دانی تو خود را پرخرد
این خیال لا محال از دل برون
کن که گردی در زمانه ذوفنون
هرچه اندیشی خیالی باشدت
هرچه برگوئی محالی باشدت
از خیال خویشتن تو دور شو
پر صفا اندر میان نور شو
از خیال صورت اشیا بگرد
بعد از این در گرد این صورت مگرد
هرچه دیدی در زمانه نیک و بد
آن تویی لیکن تو دوری از خرد
چون خیال از پیش خود برداشتی
آنچه آنجا دیدهای بگذاشتی
چون خیال تو بکلی گم شود
قطرهٔ تو آن زمان قلزم شود
چون خیالت در زمان صافی کنی
در میان عرصه کم لافی کنی
در خیال خویشتن چندین مشو
هر زمانی بیش ازین غمگین مشو
از خیال خویش چون فانی شوی
هرچه میگوئیی هم از خود بشنوی
از خیال تست هم خواری تو
هم بلا و رنج و بیماری تو
هر چه آن در دهر آید از خیال
هست پیش عارفان عین محال
همچو نقّاشی خیال انگیز تو
همچو شاعر در خیال آمیز تو
رمل زن چون در خیال خود شود
هرچه میگوید هم از خود بشنود
در خیال خویش یک یک میروند
خواه پیر و خواه کودک میروند
چون خیالست این سپهر پرخیال
هست پیش عاشقان عین محال
کل دنیا چون خیالی آمدست
در بر وحدت محالی آمدست
هر کتابی را که پنهان ساختند
از خیال خویش برهان ساختند
حرفها آنجا خیال آمد به بین
هرچه برخوانی خیالی برگزین
جملگی تصنیف عقلست و خیال
جز معانی جملگی آمد و بال
ازخیالست این که هر روزی فلک
بر خیال خویش گردد چون سمک
گرداین عرصه چنان گردان شده
از خیال خویش سرگردان شده
کوکبان اندر خیال آفتاب
گاه بی نور و گهی با نور و تاب
ماه هر دم چون خیالی میشود
ازخیالش چون هلالی میشود
گاه در دوری گهی اندر کمی
گاه در افزون و گاهی در کمی
جمله اشیا در خیالی ماندهاند
جمله در نور جلالی ماندهاند
عقل تنها در خیال آورده است
زان تمامت در وبال آورده است
روز و سال و ماه و شب جمله یکیست
از خیال این جمله را با خود شکیست
از خیال این چرخ آمد بر دُور
از دُور پیدا شود کلی صور
ماه و خورشید و کواکب بی محال
بیخبر از خود شده اندر خیال
از خیال خویش کلی بیخبر
گرچه زیشانست عالم سر بسر
این همه از فوق و تحت آمد پدید
هر یکی اندر خیالی در رسید
جمله یکسان بود اما از خیال
گشت پیدا این حقیقت لامحال
عبدالواسع جبلی : قصاید
مدیحه
ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل
من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل
زلفین تو قیریست برانگیخته از عاج
رخسار تو شیریست برآمیخته با مل
بر دامن لعل است تو را نقطهٔ عنبر
بر گوشهٔ ماه است تو را خوشهٔ سنبل
تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی
من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل
زلفین تو زاغیست در آویخته هموار
از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل
گر چند اسیرند ز عشق تو جهانی
در زاویهٔ محنت و در بادیهٔ ذل
از عشق تو من باک ندارم که دلم را
بر مدحت خورشید جهان است توکل
دریای هنر بوالحسن آن گنج فضایل
کاو پیشه ندارد به جز احسان و تفضل
بر حاشیهٔ سیرت او نیست تکدر
در قاعدهٔ دولت او نیست تحول
یک لحظه تغیر نپذیرد صفت او
زآن گونه که حکم ملک‌العرش تبدل
در عادت او گاه وفا نیست تردد
در وعدهٔ او گاه عطا نیست تعلل
ای دست تو اندر ازل از ایزد عالم
ارزاق همه خلق جهان کرده تکفل
هر مرتبه کز خدمت درگاه تو یابند
آن را نبود تا ابدالدهر تنقل
هر روز کند سجده چو سر بر زنده از کوه
خورشید به درگاه تو از تفاؤل
زآن خصم تو دون است و تو حری که نیابند
از خاک تعالی و ز افلاک تسفل
یابند خلایق ز لقای تو سعادت
جویند افاضل به ثنای تو توسل
شد صورت مه با کلف از بس که به هر وقت
بر خاک نهد پیش تو چهره به تذلل
هر کار که مشکل شود از جور زمانه
آن را نبود جز به عطای تو تسهل
گویی که ز یک نسبت و اصلند به تحقیق
با ناصح تو هدهد و با خصم تو صلصل
ور نه گه خلقت ننهادی ملک‌العرش
بر تارک آن افسر و بر گردن این غل
داری تو ندیمان گزیده که بدیشان
صدر همه احرار فزوده‌ست تجمل
چو بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی
هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل
ای دست امل را به سخای تو تمسک
وی چشم کرم را به لقای تو تکحل
همواره فلک را ز کمال تو تعجب
پیوسته ملک را به جمال تو تمثل
آباد بر آن بارهٔ میمون همایون
خوش گام چو یحموم و ره‌انجام چو دلدل
صرصر تگ پولادرگ صاعقه‌انگیز
گردون تن عفریت دل کوه تحمل
دیو است گه جنگ و شهاب است گه سیر
چرخ است گه زین و زمین است گل جل
در معرکه اطراف زمین از حرکاتش
چون نقطهٔ سیماب نماید ز تزلزل
گر من فرسی یابم از این جنس که گفتم
در حال کنم نزد تو زین شهر ترحل
آیم به سوی حضرت میمون تو زیراک
سیر آمدم از صحبت یاران سر پل
چون آمدن من نشد این بار محیا
پرداختم این شعر بدیهه به تمحل
هر چند که شایسته و بایسته نیامد
ارجو که بود عذر مرا روی تقبل
زیرا که در اندیشهٔ این قافیهٔ تنگ
از دست من آمد به فعان باب تفعل
این مدحت من گر بنیوشی به تبرع
این خدمت من گر بپسندی به تطول
یک ساعت از این پس نکنم تا که توانم
در مدح و ثنای تو تأنی و تکسل
در خدمت تو بر عقب این دو قصیده
صد خدمت آراسته گویم به تأمل
تا نیست چو خورشید به تنویر ثریا
تا نیست چو کافور به تأثیر قرنفل
در دام اجل خصم تو را باد تقید
بر اوج زحل تحت تو را باد تنزل
همواره تو را از ادب و فضل تمتع
پیوسته تو را با ادب و عیش توصل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
علم رسمی از کجا عرفان کجا
دانش فکری کجا وجدان کجا
عشق را با عقل نسبت کی توان
شاه فرمان ده کجا دربان کجا
دوست را داد او نشان دید این عیان
کو نشان و دیدن جانان کجا
کی بجانان میرسد بی عشق جان
جان بی عشق از کجا جانان کجا
کی دلی بی عشق بیند روی دوست
قطرهٔ خون از کجا عمان کجا
جان و دل هم عشق باشد در بدن
زاهدان را دل کجا یا جان کجا
دردها را عشق درمان میکند
درد را بی عاشقی درمان کجا
عشق این را این و این را آن کند
گر نباشد عشق این و ان کجا
هم سر ما عشق و هم سامان ما
سر کجائی عشق یا سامان کجا
عشق خان و مان هر بی خان و مان
فیض را بی عشق، خان و مان کجا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
هشدار که دیوان حسابست در اینجا
با ماش خطابست و عتابست در اینجا
تا آتش خشمش چکند بامن و با تو
دلهای عزیزان همه آبست در اینجا
آن یار که با درد کشانش نظری هست
با صوفی صافیش عتابست در اینجا
بر شعلهٔ دل زن شرری زآتش قهرش
آنجا اگر آتش بود آبست در اینجا
دشنامی از آن لب کندم تازه و خوشبو
زآن گل سخن تلخ گلابست در اینجا
هر چیز چنان کو بود آنجا بنماید
آنجاست حمیم آنچه شرابست در اینجا
رو دیده بدست آر که در دیدهٔ خونین
آنجاست خطا آنچه صوابست در اینجا
این بزم نه بزمیست که باشدمی و مطرب
می خون دل احباب کبابست در اینجا
آنجا مگرم جام شرابی بکف آید
در چشم من این باده سرابست در اینجا
با دوست در آید مگر آنجا زدر لطف
با دشمن و با دوست عتابست در اینجا
آید زسرافیل چو یک نفخه بکوشش
بیدار شود هر که بخوابست در اینجا
هر توشه سزاوار ره خلد نباشد
نیکو بنگر فیض چه بابست در اینجا
فردا مگر آنجا کندش لطف تو معمور
آندل که زقهر تو خرابست در اینجا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
زمهر اولیاء الله شانی کرده ام پیدا
برای خویش عیشی جاودانی کرده ام پیدا
رسا گر نیست دست من بقرب دوست یکتا
زمهر دوستانش نردبانی کرده ام پیدا
ولای آل پیغمبر بود معراج روح من
بجز این آسمانها آسمانی کرده ام پیدا
بحبل الله مهر اهل بیت است اعتصام من
برای نظم ایمان ریسمانی کرده ام پیدا
زمهر حق شناسان هر چه خواهم میشود حاصل
درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا
سخنهای امیرالمومنین دل میبرد ازمن
ز اسرار حقایق دلستانی کرده ام پیدا
جمال عالم آرایش اگر پنهان شد از چشمم
جدیثش رازجان گوش و زبانی کرده ام پیدا
کلامش بوی حق بخشدمشام اهل معنی را
زگلزار الهی بوستانی کرده ام پیدا
قدم در مهر او خم شد عصای مهر محکم شد
برای دشمنش تیر و کمانی کرده ام پیدا
عصا اینجا و عصیان را شفیع آنجاست مهر او
دو عالم گشته ام تا مهربانی کرده ام پیدا
بخاک درگه آل نبی پی برده ام چون فیض
برای خود ز جنت آستانی کرده ام پیدا
ازایشان وافی و صافی فقیهانرا بود کانی
ازین رو بهر عقبی نردبانی کرده ام پیدا
بکوی عشق عیش جاودانی کرده ام پیدا
برای خویش نیکو آشیانی کرده ام پیدا
مرا از دولت دل شد میسر هر چه میخواهم
درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا
زعکس روی او در هر دلی مهریست تابنده
بکوی دوست از دلها نشانی کرده ام پیدا
مشام اهل معنی بوی گل مییابد از الفت
زیاران موافق بوستانی کرده ام پیدا
چو در الفت فزاید صحبت اخوان برد حق دل
میان جمع و یاران دلستانی کرده ام پیدا
اگرچه در غم جانان دل از جان و جهان کندم
ولی در دل زعکس او جهانی کرده ام پیدا
زداغ عشق گلها چیده ام پهلوی یکدیگر
درون سینهٔ خود گلستانی کرده ام پیدا
زخان و مان اگر چه برگرفتم دل باو دادم
بکوی عشق لیکن خان و مانی کرده ام پیدا
اگر در پرده دارد یار طرز مهربانی را
من از عشقش انیس مهربانی کرده ام پیدا
کنم تا خویشرا قربان از آن ابرووان مژگان
بدست آورده ام تیری کمانی کرده ام پیدا
اگر جان در ره جانان فدا گردد فدا گردد
زیمن عشق جان جاودانی کرده ام پیدا
نجات فیض تا گردد مسجل نزد اهل حق
ز داغ عشق بر جانم نشانی کرده ام پیدا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
از دل که برد آرام حسن بتان خدا را
ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را
ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد
عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا
مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز
ساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا
با اینهمه چسان دین در دل قرار گیرد
تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا
از محتسب که ما را منع از شراب فرمود
ساغر گرفت بر کف میخورد آشکارا
آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه میکرد
شاهد کشید در بر فی زمره السّکارا
فهمید عشق زاهد شاهد گرفت عابد
میخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را
چون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بود
کر چلّه را بماندیم معذور دار ما را
فیض از کلام حافظ میخوان برای تعوید
دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
یکنفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا
ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا
سربسر گشتم جهانرا خشک وتر دیدم بسی
جز جمال او بچشم تر نمی آید مرا
هم محبت جان ستاندهم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا
شربت شهد شهادت کی بکام دل رسد
ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا
جان بخواهم دادآخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مرا
تانفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقی
یکنفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مرا
غیروصف عاشق و معشوق و حرف عشق فیض
درّی از دریای فکرت بر نمی آید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
جمال تست بروز آفتاب روزن ما
خیال تست بشبها چراغ مسکن ما
گرفت از تن ما ذره ذره داد بجان
زیمن عشق تو شد رفته رفته جان تن ما
گمان مبر که بیک جا نشسته ام فارغ
دو کون طی شد و یک کس ندید رفتن ما
دل من آهن و عشق تو بود مغناطیس
ربود جذبهٔ آهن ربای آهن ما
صفای کینهٔ ما کینهٔ زکس نگذاشت
نه ایم با کس دشمن بگو بدشمن ما
بمابدی کن و نیکی ببین و تجربه کن
خبر بکسان نیست غیر این فن ما
هزار خوف خطر بودی ارنمیبودی
کتاب معرفت ما دعای جوشن ما
دل فراخ نیاید بتنک از بخشش
بیا ببرگهر معرفت زمخزن ما
سخن زعالم بالا همیشه می آید
کجا خزانهٔ دل کم شود زگفتن ما
غنیمتی شمر این یکدودم که خواهد شد
بجای دیدن ما بعد از این شنیدن ما
جهان بدیده ما تیره شد کجا رفتند
نشاط عهد شباب آندو چشم روشن ما
همان بهار و همانگلشن و همان گلهاست
چه شد نوای خوش بلبلان گلشن ما
دلا اگر ننشینم طرف گل زاری
بیاد لاله رخی خون ما بگردن ما
چو برخضیض زمین مانده ایم سرگردان
چو اوج عالم بالا بود نشیمن ما
خموش فیض حدیث دلست بی پایان
بیان آن نتواند زبان الکن ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ای کوی تو برتر از مکانها
وی گم شده در رهت نشانها
سرگشته ببرّ و بحر گردند
اندر طلب تو کاروان ها
ای غرقهٔ بحر بی نشانی
وان گمره وادی نشانها
هر غمزده ایست از تو محزون
وز تست نشان شادمانها
از تست زمین فتاده بیخود
وز شوق تو شور آسمانها
راهی بتو نیست جز ره عشق
خاصان کردند امتحانها
در عالم عشق سیر کردیم
دیدیم یکان یکان نشانها
دل بر سر دل فتاده مدهوش
تن بر سرتن سپرده جانها
نزد دلدار رفته دلها
سوی جانان روان روانها
جانها همه پاکشیده از تن
دلها همه کنده دل زجانها
سر بر سر نیزهای حسرت
تن ها بر خاک جان فشانها
هرکو از عشق گفت حرفی
افتاد چو فیض بر زبانها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
پژمرده شد دل زآلودگیها
کاری نکردم ز افسردگیها
دل برد از من گه این و گه آن
عمرم هبا شد از سادگیها
هر چند شستم دامان تقوی
زایل نگردید آلودگیها
از پا فتادم و از غم نرستم
نگرفت دستم افتادگیها
زین آشنایان خیری ندیدم
خوش باد وقت بیگانگیها
سامان نخواهم ایوان نخواهم
بیچارگی ها آوارگیها
ای فیض بگسل از عقل و تدبیر
بر عشق تن جان آشفتگیها
ای جمله تقصیر در بندگیها
رو آّب شو از شرمندگیها
شد حق منادی قل یا عبادی
تو جان ندادی کوبندگیها
در راه یوسف کفها بریدند
ای در رهش گم زان پردگیها
آمدقیامت کو استقامت
زین بندگی ها شرمندگیها
صوری دمیدند موتی شنیدند
مرگست خوشتر زین زندگیها
کو عشق و زورش کوشر و شورش
طرفی نبستم ز آسودگیها
از خود بدر شو شوریده سر شو
صحرای پهنیست شوریدگیها
ای آنکه داری در سر غم عشق
ارزانیت باد آشفتگیها
یا رب کجا شد عیش جوانی
خوش عالمی بود آن کودگیها
ای فیض برخیز خاکی بسرریز
در ماتم آن آسودگیها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
نکردیم کاری درین بندگیها
ندیدیم خیری از این زندگیها
از این زندگیها نشد کام حاصل
درین بندگیهاست شرمندگیها
بیا عشق ویران کن صبر و طاقت
که آسوده گردیم ز آسودگیها
اگر هست خیری در آشفتگیهاست
که آشفته تر باد آشفتگیها
ززنگار عقل آئینه دل سیه شد
خوشا سادگیها و دیوانگیها
رهی گر بحق هست شوریدگیهاست
خوشا عیش سودای شوریدگیها
پریشان شو از زلفهای پریشان
مجو خاطر جمع ز آسودگیها
بیا تا تلافی کنیم آنچه بگذشت
که داریم از عمر شرمندگیها
بیا بعد از این فیض بیدار باشیم
که مرگست بهتر ازین خفتگیها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
زان دو چشمم مدام مست و خراب
می کشم لحظه لحظه جام شراب
می شوی از فورغ حسن آتش
می شوم از نگاه حسرت آب
غمزهٔ شوخ چشم فتّانت
می رباید دل از اولوا الالباب
هوشمندان زنرگس مستت
بیخود افتاده اند مست و خراب
قامتی خواهد آمدم در بر
دوش دیدم قیامتی در خواب
خون دل تا بکی بدیده برم
چون کنم در جگر ندارم آب
در وصلت چو بستهٔ بر فیض
افتح یا مفتح الابواب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزت
گفتا که چاره آورد این کارها بروزت
گفتم که سوخت جانم در آتش فراقت
گفتا که کار خامست باید جفا هنوزت
گفتم زسوز هجران آمد مرا بلب جان
گفتا که سازی آخر سربرکند زسوزت
گفتم تموز هجران در من فکند آتش
گفتا بهار وصلی آید پس از تموزت
گفتم که با سگانت دیریست آشنایم
گفتا بلی ولی من نشناختم هنوزت
گفتم که نیست جایز از عاشقان بریدن
گفتا که ما معافیم از جان لایجوزت
سربسته حیرت افزود آیا چها کند باز
با اهل دانش ای فیض گرحل شود رموزت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
این تن ما از روان روشن ما روشنست
وین دل ما از ریاضات تن ما روشنست
هر خیالی کرد دشمن نوری اندر سینه تافت
سینه ما از جفای دشمن ما روشن است
صمت حکمت میفزاید در دل اهل خرد
خاطر ما از زبان الکن ما روشن است
از دهان ما شنید و در دل خود جای داد
آن دل حکمت پذیر از روزن ما روشنست
چشم دل را کارفرما تا که روشن تر شود
دیدهٔ حق بین ما از دیدن ما روشن است
آب و تاب حسن را از عشق باشد پرورش
شمع روی مهوشان از روغن ما روشن است
تا بود جان در تن ما اشک و آه ما بجاست
مستمر گرمابه گرم و کلخن ما روشن است
هم زهجرش آتشی در جان ما افروخته
هم زوصلش این دو چشم روشن ما روشن است
میشود دل مشتعل از اشتیاق دوست فیض
این سخن از شعله دل در تن ما روشن است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
آهنگ جانان کرد جان ایمطرب آهنگی بس است
دیوانه شد دل زان پری دیوانه را رنگی بسست
ما مست پیغام وئیم شیدای دشنام وئیم
صلح از برای مدعی ما را از او جنگی بس است
کی بیخودان بوی او دارند تاب روی او
در دست ما آشفتگان از زلفش آونگی بس است
مطرب نوا را ساز کن برگ و نوا آغاز کن
گو جان و دل پرواز کن ما را بت سنگی بس است
سنگین دلا سنگین دلا با ما مکن جور و جفا
ماخستگان نازک دلیم این شیشه راسنگی بس است
دل بیخودی آغاز کرد آهنگ رفتن ساز کرد
یا آه درد آلوده یا نغمه چنگی بس است
از عشق جانان سرخوشیم بگذار تا خواری کشیم
تا می نمیخواهیم ما عشاق را ننگی بس است
ما در درون دل خوشیم گودر برون تنگی کشیم
وسعت جه باشد سینه را جا کلبهٔ تنگی بس است
هر کس بود در کار خود فیض و خیال یار خود
زهاد را بوئی بس و عباد را رنگی بس است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
مرا که دل زغم معصیت ورق و رقست
امید نور تجلی زحق طبق طبق است
غمم ازو بود و شادمانی دل او
زیمن دوست همه درد من بیک نسق است
گناه ما چو خجالت در آسمان افکند
که بارش اینهمه کرد و هنوز در عرقست
سپهر نیست که دود دل عزیز انست
نشان خون دلست اینکه بر افق شفق است
نهم قضای خداوند را سر تسلیم
که بنده را زکتاب خدا همین سبق است
فروغ حسن تو را هست سوی حق روشن
که این صباحت آن آفتاب را فلق است
جواهر و در و زیور ابر کف حوران
نثار روی ترا زآسمان طبق طبق است
تو گر فرشته و حوری و گر بشری
مپوش روی که نظاره تو یاد حق است
سخن تمام نگردد زیک غزل ای فیض
اگرچه گفته تو صفحه دو صدورق است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
زمستان خراباتیم پند است
که هر کو عشق بازد هوشمند است
خوشا آندل که در زلفی اسیر است
بزنجیر جنون عشق بندست
فرو ناریم سر جز بر در دوست
فقیران را سرهمت بلند است
همه عالم طلبکارند او را
اگر مومن و گر زنار بندست
مرا زاسباب عیش اینجهانی
دل پردرد عشق او پسند است
نخواهم از کمند او رهائی
که جانرا رشته عمر این کمند است
مدامم چشم بر لطف نهانی است
زعیش جاودان اینهم پسند است
همین دانم که تاریکست روزم
نمیدانم شمار عمر چند است
مزن از عشق دم بی عشق ای فیض
چو معنی نیست دعوی ناپسندست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
نه زلفست آن که دلها را کمندست
هزاران دل بهر موئیش بند است
نه اندامست و قد سرویست آزاد
نه گفتار است و لب قندست قندست
نه چشمست آنکه بیماریست یا مست
نه ابرو آن کمانی یا کمند است
نه حالست آنکه بینی بر عذارش
برای چشم بر آتش سپند است
نه مجنونست آنکو دل باو داد
که هر کو شد اسیرش هوشمند است
نه بیماری بود بیماری عشق
شفای سینهٔ هر دردمندست
ز زلفش تار موئی فیض را بس
از آنشب عمر جاویدان بلند است