عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : قالبهای نو
در نکوهش روزگار
آسمانت فتنه بار است و زمینت فتنه زار
دست زرعت تخم غم پاش است و تخم دلفگار
ای عجب! زین تخمکار و وا اسف ز آن تخم زار
تخم در دل ریخته، از دیده روید زارزار
وه ز تو ای زارع آزرم کار
روزگار، ای روزگار!
دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان
با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!
چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان
تا به کی با من رقیبی، این چنین چون این و آن
با رقیبانم همیشه یار غار
روزگار، ای روزگار!
از عدم آورده اند و می برندم در عدم
زندگی راه مزارست، از رحم در هر قدم
اندرین ره فتنه است و شور و شر و هم و غم
کاش می دانستمی این نکته را اندر رحم
تا که می کردم رحم بر خود مزار
روزگار، ای روزگار!
خیره و بی اعتبار و رهگذار و بد رهی
هر قدم در رهگذارت زیر پا بینم چهی
وایکه گرداننده گردیدن مهر و مهی!
پرده دار روزگار و خیمه ساز شب گهی
چون تو تا دیدم، مداری بی قرار
روزگار، ای روزگار!
خوش بود گر با تو در یک جلسه، بنشینم به داد
تا مدلل سازم از تو، من جنایات زیاد
بر تو بایستی، نه بر ما، محشر یوم المعاد
تا جزایت با سیاست آنچه می بایست داد
ای جنایتکار، چرخ بد مدار
روزگار، ای روزگار!
گر تو عادل بودی، آخر خلقت ظالم چه بود؟
گر تو یکسان خلق کردی، جاهل و عالم چه بود؟
ور تو سالم بوده ای، این کار ناسالم چه بود؟
توده یی محکوم امر و آمری حاکم چه بود؟
روزگار، ای بدشعار نابکار
روزگار، ای روزگار!
باز را چنگال: گنجشکان، بیازردن چراست؟
شیر را بر گو که آهوی حزین خوردن چراست؟
زنده گر سازی پس از این زندگی، مردن چراست؟
خلق را در گیتی آوردن، سپس بردن چراست؟
ای سبک بن خانه بی اعتبار
روزگار، ای روزگار!
از چه روی خوبرویان را، چنین افروختی
کز شرارش قلب عشاق جهان را سوختی
از چه (عشقی) را لب آزاد گفتن، دوختی
وین قدر سرمگو: در خاطرش، اندوختی
روزگار ای تلخکام ناگوار
روزگار، ای روزگار!
دست زرعت تخم غم پاش است و تخم دلفگار
ای عجب! زین تخمکار و وا اسف ز آن تخم زار
تخم در دل ریخته، از دیده روید زارزار
وه ز تو ای زارع آزرم کار
روزگار، ای روزگار!
دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان
با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!
چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان
تا به کی با من رقیبی، این چنین چون این و آن
با رقیبانم همیشه یار غار
روزگار، ای روزگار!
از عدم آورده اند و می برندم در عدم
زندگی راه مزارست، از رحم در هر قدم
اندرین ره فتنه است و شور و شر و هم و غم
کاش می دانستمی این نکته را اندر رحم
تا که می کردم رحم بر خود مزار
روزگار، ای روزگار!
خیره و بی اعتبار و رهگذار و بد رهی
هر قدم در رهگذارت زیر پا بینم چهی
وایکه گرداننده گردیدن مهر و مهی!
پرده دار روزگار و خیمه ساز شب گهی
چون تو تا دیدم، مداری بی قرار
روزگار، ای روزگار!
خوش بود گر با تو در یک جلسه، بنشینم به داد
تا مدلل سازم از تو، من جنایات زیاد
بر تو بایستی، نه بر ما، محشر یوم المعاد
تا جزایت با سیاست آنچه می بایست داد
ای جنایتکار، چرخ بد مدار
روزگار، ای روزگار!
گر تو عادل بودی، آخر خلقت ظالم چه بود؟
گر تو یکسان خلق کردی، جاهل و عالم چه بود؟
ور تو سالم بوده ای، این کار ناسالم چه بود؟
توده یی محکوم امر و آمری حاکم چه بود؟
روزگار، ای بدشعار نابکار
روزگار، ای روزگار!
باز را چنگال: گنجشکان، بیازردن چراست؟
شیر را بر گو که آهوی حزین خوردن چراست؟
زنده گر سازی پس از این زندگی، مردن چراست؟
خلق را در گیتی آوردن، سپس بردن چراست؟
ای سبک بن خانه بی اعتبار
روزگار، ای روزگار!
از چه روی خوبرویان را، چنین افروختی
کز شرارش قلب عشاق جهان را سوختی
از چه (عشقی) را لب آزاد گفتن، دوختی
وین قدر سرمگو: در خاطرش، اندوختی
روزگار ای تلخکام ناگوار
روزگار، ای روزگار!
میرزاده عشقی : قالبهای نو
سرگذشت تأثرآور شاعر
در منتهاالیه خیابان، بود پدید
تهران برون شهر، خرابه یکی بنای
گسترده مه، ز روزنه شاخهای بید
فرشی که تا بد، ار بلرزد همی هوای
ساعت دوازده ست، هلا نیمه شب رسید
جز وای وای جغد نیاید دگر صدای
یک بیست ساله شاعری، آواره و فرید
با هیکل نحیف و خیالات غم فزای
از دست میخ کفش به پا، گه همی جهید
در کفش می نمود، همی جابجای پای
چون دلش خوراک و چو پیراهن شهید
دوشش عبای کهنه، کفن دربر گدای
شام از پس گرسنگی، مدتی مدید
یک نیمه نان بخورده، پس کوچه در خفای
در لرزه و تعب، ز تب و نوبه می مکید
اندر دهانش انگشت، از حسرت دوای
ناگه سکوت، پرده شب را ز هم درید
از دست حزن خویش، چو بگریست های های
خوابید روی خاک و عبا بر سرش کشید
سنگی نهاد زیر سرش، بهر متکای
با آن که در نتیجه عشق وطن گزید
در این خراب مانده وطن در خرابه های
بازش ببین کزو، در و دیوارش می شنید
دایم ز شام تا سحر، این ناله کی خدای!
گر این چنین به خاک وطن، شب سحر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟
تهران برون شهر، خرابه یکی بنای
گسترده مه، ز روزنه شاخهای بید
فرشی که تا بد، ار بلرزد همی هوای
ساعت دوازده ست، هلا نیمه شب رسید
جز وای وای جغد نیاید دگر صدای
یک بیست ساله شاعری، آواره و فرید
با هیکل نحیف و خیالات غم فزای
از دست میخ کفش به پا، گه همی جهید
در کفش می نمود، همی جابجای پای
چون دلش خوراک و چو پیراهن شهید
دوشش عبای کهنه، کفن دربر گدای
شام از پس گرسنگی، مدتی مدید
یک نیمه نان بخورده، پس کوچه در خفای
در لرزه و تعب، ز تب و نوبه می مکید
اندر دهانش انگشت، از حسرت دوای
ناگه سکوت، پرده شب را ز هم درید
از دست حزن خویش، چو بگریست های های
خوابید روی خاک و عبا بر سرش کشید
سنگی نهاد زیر سرش، بهر متکای
با آن که در نتیجه عشق وطن گزید
در این خراب مانده وطن در خرابه های
بازش ببین کزو، در و دیوارش می شنید
دایم ز شام تا سحر، این ناله کی خدای!
گر این چنین به خاک وطن، شب سحر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۶ - ملت مغلوب
شب به سرم نوبه تاخت، روز تب آمد
هر چه در این روزگار روز و شب آمد
رفته ام از دست، دسته دسته بس امسال
دست طبیبم به روی نبض تب آمد
هر چه به من می رسد، ز دست زبانست
جان من از دست این زبان به لب آمد
کس ز عزیزان، عیادتم ننماید
نوبه و تب زنده باد، روز و شب آمد
هیچ تعجب ز بی وفائی دنیا
می ننما ای که دائمت عجب آمد
بی سببت کرد عزیز بی سببت خوار
بی سببی رفت، آنچه بی سبب آمد
ملت مغلوب حق ندارد هرگز:
حق طلبد، زآنکه «حق لمن غلب » آمد
هر چه در این روزگار روز و شب آمد
رفته ام از دست، دسته دسته بس امسال
دست طبیبم به روی نبض تب آمد
هر چه به من می رسد، ز دست زبانست
جان من از دست این زبان به لب آمد
کس ز عزیزان، عیادتم ننماید
نوبه و تب زنده باد، روز و شب آمد
هیچ تعجب ز بی وفائی دنیا
می ننما ای که دائمت عجب آمد
بی سببت کرد عزیز بی سببت خوار
بی سببی رفت، آنچه بی سبب آمد
ملت مغلوب حق ندارد هرگز:
حق طلبد، زآنکه «حق لمن غلب » آمد
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۸ - عشق وطن
خاکم به سر، ز غصه به سر، خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
مرد آن بود که این کلهش بر سر است و، من:
نامردم ار به بی کله، آنی بسر کنم
من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم ما
ای چرخ! زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جائیست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم
هر آنچه می کنی؟ بکن ای دشمن قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو بتر کنم!!
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق «عشقی » ای وطن، ای عشق پاک!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم:
«عشقت نه سرسری است که از سر به در شود»
«مهرت نه عارضیست که جای دگر کنم »
«عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم »
«با شیر اندرون شد و با جان به در کنم »
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
مرد آن بود که این کلهش بر سر است و، من:
نامردم ار به بی کله، آنی بسر کنم
من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم ما
ای چرخ! زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جائیست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم
هر آنچه می کنی؟ بکن ای دشمن قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو بتر کنم!!
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق «عشقی » ای وطن، ای عشق پاک!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم:
«عشقت نه سرسری است که از سر به در شود»
«مهرت نه عارضیست که جای دگر کنم »
«عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم »
«با شیر اندرون شد و با جان به در کنم »
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۲ - شراب مرگ
بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم
گرفته اشک ره دیده ام، چه کار کنم؟
بدین مشقت الا، زندگی نمی ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم
بجامی از می چرخ است مستی ایساقی
گرم که مست کنی، هستیم نثار کنم
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم
چنان در آرزوی درک نیستی هستم
که گر اجل بکند همت، انتحار کنم
ز پیش آن که، اجل هستیم فدا سازد
چرا نه هستی خود را، فدای یار کنم
ز بس که صدمه هشیاری، ز جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم
جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق، بدین ننگ افتخار کنم
من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل جنون است من چه کار کنم؟
بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟!
گرفته اشک ره دیده ام، چه کار کنم؟
بدین مشقت الا، زندگی نمی ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم
بجامی از می چرخ است مستی ایساقی
گرم که مست کنی، هستیم نثار کنم
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم
چنان در آرزوی درک نیستی هستم
که گر اجل بکند همت، انتحار کنم
ز پیش آن که، اجل هستیم فدا سازد
چرا نه هستی خود را، فدای یار کنم
ز بس که صدمه هشیاری، ز جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم
جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق، بدین ننگ افتخار کنم
من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل جنون است من چه کار کنم؟
بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۶ - تمثال عشقی
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - عید قربان
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - گردون من
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۱ - کفن سیاه
این هم چند قطره اشک دیگر که از دیدن ویرانه های مداین از دیده طبع عشقی بدین اوراق چکیده. موضوع این منظومه نو و شیوا: سرگذشت یک زن باستانی به نام «خسرو دخت » و سرنوشت «زنان ایرانی » در نظر او، هنگام ورود به «مه آباد» است.
در تکاپوی غروب است ز گردون خورشید
دهر مبهوت شد و رنگ رخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید
که سر قافله با زمزمه زنگ رسید
در حوالی مداین به دهی
ده تاریخی افسانهگهی
ده به دامان یکی تپه پناه آورده
گرد تاریک وشی بر تن خود گسترده
چون سیه پوش یکی مادر دختر مرده
کلبه هایش همه فرتوت و همه خم خورده
الغرض هیئتی، از هر جهتی افسرده
کاروان چونکه به ده داخل شد
هر کسی در صدد منزل شد
طرف ده مختصر آبی و در آن مرغابی
منعکس گشته در آن، سقف سپهر آبی
وندر آن حاشیه سرخ شفق، عنابی
سطح آب، از اثر عکس کواکب یابی
دانه دانه، همه جا آینه مهتابی
در دل آب، چراغانی بود
آب، یک پرده الوانی بود
آنسوی آب، پر از نور فضائی دیدم
دورش از نخل، صف سبز لوائی دیدم
پس باغات، شفق سرخ هوائی دیدم
شفق و سبزه، عجب دور نمائی دیدم
یعنی آتشکده، در سبز سرائی دیدم
در همان حال که می گردیدم
طرف آن آب، بنائی دیدم
هر کس از قافله در منزلی و من غافل
بیش از اندیشه منزل به تماشا مایل
از پس سیر و تماشای بسی، الحاصل
عاقبت بر لب استخر نمودم منزل
خانه بیوه زنی، تنگ تر از خانه دل
باری آن خانه بدو یک باره
داد آنهم به منش یک باره
خانه، جز بیوه زن و کهنه جلی هیچ نداشت
بیوه زن رفت و فقط کهنه جلی باز گذاشت
پیرمردی ز کسانش به حضورم بگماشت
خانه بی شمع و سیه پرده تاریکی چاشت
به نظر گاهی من منظر گوران افراشت
خانه آباد که اندک مهتاب
سر زد از خانه آن خانه خراب
جوئی از نور مه، از پنجره ئی در جریان
رویش اسپید که روی سیه شب ز میان:
برد و، از پنجره شد قلعه یی از دور عیان
باشکوه آنقدر آن قلعه که ناید به بیان
لیک ویرانه چو سر تا سر آثار کیان
پیر بنشسته بر پنجره، من:
گفتمش: ماتم ازین منظره من!
(من): آن خراب ابنیه کز پنجره پیداست کجاست؟
خیره بر پنجره شد پیر و به زانو برخاست
گفت: آن قلعه که مخروبه آبادی ماست
دیرگاهیست که ویران شده و باز بپاست
ارگ شاهنشهی و بنگه شاهان شماست
این «مهاباد» بلند ایوان است
که سرش همسر با کیوان است
نه گماندار: مهاباد، همین این بوده؟
نه مهاباد صد اینگونه به تخمین بوده!
فصل دی خرم و گردشگه پیشین بوده
قصر قشلاقی شاهان مه آئین بوده
حجله و کامگه خسرو و شیرین بوده
لیکن امروز مهابادی نیست
غیر این کوره ده، آبادی نیست!
حرف آخرش همین بود و ز در بیرون شد
لیک از این حرف چه گویم که دل من چون شد؟
یاد شد وقعه خونینی، وز آن دل خون شد
گوئی آن جنگ عرب در دل من اکنون شد!
و آن وقوعات، چنان با نظرم مقرون شد
که شد آن قلعه دگر وضع دگر
منظر دیگرم آمد به نظر:
در تکاپوی غروب است ز گردون خورشید
دهر مبهوت شد و رنگ رخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید
که سر قافله با زمزمه زنگ رسید
در حوالی مداین به دهی
ده تاریخی افسانهگهی
ده به دامان یکی تپه پناه آورده
گرد تاریک وشی بر تن خود گسترده
چون سیه پوش یکی مادر دختر مرده
کلبه هایش همه فرتوت و همه خم خورده
الغرض هیئتی، از هر جهتی افسرده
کاروان چونکه به ده داخل شد
هر کسی در صدد منزل شد
طرف ده مختصر آبی و در آن مرغابی
منعکس گشته در آن، سقف سپهر آبی
وندر آن حاشیه سرخ شفق، عنابی
سطح آب، از اثر عکس کواکب یابی
دانه دانه، همه جا آینه مهتابی
در دل آب، چراغانی بود
آب، یک پرده الوانی بود
آنسوی آب، پر از نور فضائی دیدم
دورش از نخل، صف سبز لوائی دیدم
پس باغات، شفق سرخ هوائی دیدم
شفق و سبزه، عجب دور نمائی دیدم
یعنی آتشکده، در سبز سرائی دیدم
در همان حال که می گردیدم
طرف آن آب، بنائی دیدم
هر کس از قافله در منزلی و من غافل
بیش از اندیشه منزل به تماشا مایل
از پس سیر و تماشای بسی، الحاصل
عاقبت بر لب استخر نمودم منزل
خانه بیوه زنی، تنگ تر از خانه دل
باری آن خانه بدو یک باره
داد آنهم به منش یک باره
خانه، جز بیوه زن و کهنه جلی هیچ نداشت
بیوه زن رفت و فقط کهنه جلی باز گذاشت
پیرمردی ز کسانش به حضورم بگماشت
خانه بی شمع و سیه پرده تاریکی چاشت
به نظر گاهی من منظر گوران افراشت
خانه آباد که اندک مهتاب
سر زد از خانه آن خانه خراب
جوئی از نور مه، از پنجره ئی در جریان
رویش اسپید که روی سیه شب ز میان:
برد و، از پنجره شد قلعه یی از دور عیان
باشکوه آنقدر آن قلعه که ناید به بیان
لیک ویرانه چو سر تا سر آثار کیان
پیر بنشسته بر پنجره، من:
گفتمش: ماتم ازین منظره من!
(من): آن خراب ابنیه کز پنجره پیداست کجاست؟
خیره بر پنجره شد پیر و به زانو برخاست
گفت: آن قلعه که مخروبه آبادی ماست
دیرگاهیست که ویران شده و باز بپاست
ارگ شاهنشهی و بنگه شاهان شماست
این «مهاباد» بلند ایوان است
که سرش همسر با کیوان است
نه گماندار: مهاباد، همین این بوده؟
نه مهاباد صد اینگونه به تخمین بوده!
فصل دی خرم و گردشگه پیشین بوده
قصر قشلاقی شاهان مه آئین بوده
حجله و کامگه خسرو و شیرین بوده
لیکن امروز مهابادی نیست
غیر این کوره ده، آبادی نیست!
حرف آخرش همین بود و ز در بیرون شد
لیک از این حرف چه گویم که دل من چون شد؟
یاد شد وقعه خونینی، وز آن دل خون شد
گوئی آن جنگ عرب در دل من اکنون شد!
و آن وقوعات، چنان با نظرم مقرون شد
که شد آن قلعه دگر وضع دگر
منظر دیگرم آمد به نظر:
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۴ - اندیشه های احساساتی
بوی این درد دل خسرو، از آن باد آمد!
بعد من، بر تو چه ای قصر مه آباد آمد؟
که ز غم اشک تو تا دجله بغداد آمد
من چو از خسروم این شکوه همی یاد آمد
در و دیوار مه آباد، به فریاد آمد
کای: شهنشاه برون شو ز مغاک
خسروا سر بدر آر، از دل خاک
حال این خطه، به عهد تو چنین بود؟ ببین
حجله مهر تو، ویرانه کین بود؟ ببین
پیکرش همسر با خاک زمین بود؟ ببین
خسروا کاخ «مه آباد» تو این بود؟ ببین
قصر شیرین تو، این جغدنشین بود؟ ببین
ای خجسته ملک عالمگیر
ملک چندین ملک در تسخیر
در خور تاج سرت، از همه جا باج رسید!
سر برآور، چه ببین بر سر آن تاج رسید؟
که همان با همه ملک تو به تاراج رسید!
حرمتت در حرم کعبه به حجاج رسید!!
کار دخت تو در آن وهله به حراج رسید!!
بر خلاف ین چه خلافت بدو شد؟
این چه طغیان خرافت بد و شد
بعد من، بر تو چه ای قصر مه آباد آمد؟
که ز غم اشک تو تا دجله بغداد آمد
من چو از خسروم این شکوه همی یاد آمد
در و دیوار مه آباد، به فریاد آمد
کای: شهنشاه برون شو ز مغاک
خسروا سر بدر آر، از دل خاک
حال این خطه، به عهد تو چنین بود؟ ببین
حجله مهر تو، ویرانه کین بود؟ ببین
پیکرش همسر با خاک زمین بود؟ ببین
خسروا کاخ «مه آباد» تو این بود؟ ببین
قصر شیرین تو، این جغدنشین بود؟ ببین
ای خجسته ملک عالمگیر
ملک چندین ملک در تسخیر
در خور تاج سرت، از همه جا باج رسید!
سر برآور، چه ببین بر سر آن تاج رسید؟
که همان با همه ملک تو به تاراج رسید!
حرمتت در حرم کعبه به حجاج رسید!!
کار دخت تو در آن وهله به حراج رسید!!
بر خلاف ین چه خلافت بدو شد؟
این چه طغیان خرافت بد و شد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
غم دل کس بامید چه گوید دلستانش را
چرا بلبل خروشد نشنود چون گل فغانش را
مکن ای گل جفا با بلبل خود این قدر ترسم
رود از باغ و نتوانی تهی دید آشیانش را
ندارم گر برش از بوالهوس فرقی عجب نبود
که نشناسد ز گلچین هیچ گلبن باغبانش را
به کویت گر چنین آشفته می گردم مکن منعم
دلی گم کردهام این جا و می جویم نشانش را
دودستم بهر آن دادند در جولانگه نازش
که از دستی رکابش گیرم از دستی عنانش را
جفای دوست باشد لطف دیگر گو فلک هرگز
نسازد مهربان با من دل نامهربانش را
کشد مشتاق تا کی محنت هجران خوش آن ساعت
که بیند روی جانان و کند تسلیم جانش را
چرا بلبل خروشد نشنود چون گل فغانش را
مکن ای گل جفا با بلبل خود این قدر ترسم
رود از باغ و نتوانی تهی دید آشیانش را
ندارم گر برش از بوالهوس فرقی عجب نبود
که نشناسد ز گلچین هیچ گلبن باغبانش را
به کویت گر چنین آشفته می گردم مکن منعم
دلی گم کردهام این جا و می جویم نشانش را
دودستم بهر آن دادند در جولانگه نازش
که از دستی رکابش گیرم از دستی عنانش را
جفای دوست باشد لطف دیگر گو فلک هرگز
نسازد مهربان با من دل نامهربانش را
کشد مشتاق تا کی محنت هجران خوش آن ساعت
که بیند روی جانان و کند تسلیم جانش را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
خوش آن ساعت که یار از لطف گردد همنشین ما را
برآید جان و دل ز امید و بیم مهر و کین ما را
خوشی و ناخوشی وصل و هجر اوست ما را خوش
که گاهی دوست میخواهد چنان گاهی چنین ما را
بشکر اینکه داری جمع سازوبرک نیکوئی
تهی دامن مران از خرمنت چون خوشهچین ما را
مذاق ما ز شهد وصل شیرین کن بگو تاکی
پسندی تلخکام از حسرت این انگبین ما را
من و مشتاق نتوانیم رفتن از درت کانجا
وفا برپای دلبسته است بند آهنین ما را
برآید جان و دل ز امید و بیم مهر و کین ما را
خوشی و ناخوشی وصل و هجر اوست ما را خوش
که گاهی دوست میخواهد چنان گاهی چنین ما را
بشکر اینکه داری جمع سازوبرک نیکوئی
تهی دامن مران از خرمنت چون خوشهچین ما را
مذاق ما ز شهد وصل شیرین کن بگو تاکی
پسندی تلخکام از حسرت این انگبین ما را
من و مشتاق نتوانیم رفتن از درت کانجا
وفا برپای دلبسته است بند آهنین ما را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ز مه رویان مهی جستم به خوبی آفتاب اما
از این دفتر بدستم فردی افتاد انتخاب اما
چسان ایمن توان شد از فریب نرگس مستش
که خون عاشقان نو شد بتقریب شراب اما
نشان هرگز نیابد تشنه از آبی در این وادی
گهی از دور بیند موجی از بحر سراب اما
بهر کس قسمتی زین کار گه دادند چون مخمل
مقرر شد نصیب بخت ما را نیز خواب اما
در این فصل گلم مشتاق نبود بهر می رهنی
بکوی میفروشان خانه دارم خراب اما
از این دفتر بدستم فردی افتاد انتخاب اما
چسان ایمن توان شد از فریب نرگس مستش
که خون عاشقان نو شد بتقریب شراب اما
نشان هرگز نیابد تشنه از آبی در این وادی
گهی از دور بیند موجی از بحر سراب اما
بهر کس قسمتی زین کار گه دادند چون مخمل
مقرر شد نصیب بخت ما را نیز خواب اما
در این فصل گلم مشتاق نبود بهر می رهنی
بکوی میفروشان خانه دارم خراب اما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
شبی گریم شبی نالم ز هجرت داد از این شبها
به شبهای غمت در ماندهام فریاد از این شبها
بود گر هر شبم زینسان به روز هجر آبستن
مرا بس روزهای تیره خواهد زاد از این شبها
بسم روز از غمت شب شد بسی شب روز من بیتو
بسر بردم غمین زان روزها ناشاد از این شبها
چنین کز دوریت هر شب در آب و آتشم دانم
که خاک هستیم آخر رود بر باد از این شبها
چنین شبها که من دارم نه بیند روز خوش دیگر
بعمر خود کند گر تیره روزی یاد از این شبها
به اشک و آه چندم شمع سان هر شب سحر گردد
نسیم مرگ کوتا سازدم آزاد از این شبها
ز بخت تیره مشتاق آن درازی هر شبم دارد
که نبود از پیش امید روزی داد از این شبها
به شبهای غمت در ماندهام فریاد از این شبها
بود گر هر شبم زینسان به روز هجر آبستن
مرا بس روزهای تیره خواهد زاد از این شبها
بسم روز از غمت شب شد بسی شب روز من بیتو
بسر بردم غمین زان روزها ناشاد از این شبها
چنین کز دوریت هر شب در آب و آتشم دانم
که خاک هستیم آخر رود بر باد از این شبها
چنین شبها که من دارم نه بیند روز خوش دیگر
بعمر خود کند گر تیره روزی یاد از این شبها
به اشک و آه چندم شمع سان هر شب سحر گردد
نسیم مرگ کوتا سازدم آزاد از این شبها
ز بخت تیره مشتاق آن درازی هر شبم دارد
که نبود از پیش امید روزی داد از این شبها
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بامید چه جان از تن برآید ناتوانی را
که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را
بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را
بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را
زبان بیزبانیها اگر نه ترجمان باشد
که خواهد کرد یارب عرض حال بیزبانی را
ننالم هرگز از جورش برای امتحان آری
چو او سنگین دلی میخواست چون من سخت جانی را
چه دشوار است کندن زان چمن دل بلبلی کورا
به صدخون جگر بر گلبنی بست آشیانی را
دگر طاقت ندارم باشد آخر جور را حدی
سرت گردم کسی آزرده چند آزرده جانی را
بود وقت اینکه مشتاق از جفایت جان دهد تا کی
توانائی بود تا چند آخر ناتوانی را
که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را
بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را
بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را
زبان بیزبانیها اگر نه ترجمان باشد
که خواهد کرد یارب عرض حال بیزبانی را
ننالم هرگز از جورش برای امتحان آری
چو او سنگین دلی میخواست چون من سخت جانی را
چه دشوار است کندن زان چمن دل بلبلی کورا
به صدخون جگر بر گلبنی بست آشیانی را
دگر طاقت ندارم باشد آخر جور را حدی
سرت گردم کسی آزرده چند آزرده جانی را
بود وقت اینکه مشتاق از جفایت جان دهد تا کی
توانائی بود تا چند آخر ناتوانی را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
کاش بیرون فتد از سینه دل زار مرا
کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا
بیبقا شادی وصل تو و دانم که ز پی
آرد این خنده کم گریه بسیار مرا
چه شد ار داد بهصدرنگ گل آن گلبن ناز
که ازو نیست بجز دامن پرخار مرا
منم از رونق جنس هنر آفت زدهای
که زد آتش بدکان گرمی بازار مرا
گومبر جانب گلشن قفسم را صیاد
بس بود نالهای از حسرت گلزار مرا
نرود تیرگی از بخت بکوشش گو باد
روز روشن دگر آنرا و شب تار مرا
آنکه آخر بصد افسانه بخوابم میکرد
ساخت از خواب عدم بهر چه بیدار مرا
گو طبیبم نکند چاره مریض عشقم
که دلخسته بود خوش تن بیمار مرا
نیست گویائیم از خویش چو طوطی مشتاق
این سخنهاست از آن آینه رخسار مرا
کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا
بیبقا شادی وصل تو و دانم که ز پی
آرد این خنده کم گریه بسیار مرا
چه شد ار داد بهصدرنگ گل آن گلبن ناز
که ازو نیست بجز دامن پرخار مرا
منم از رونق جنس هنر آفت زدهای
که زد آتش بدکان گرمی بازار مرا
گومبر جانب گلشن قفسم را صیاد
بس بود نالهای از حسرت گلزار مرا
نرود تیرگی از بخت بکوشش گو باد
روز روشن دگر آنرا و شب تار مرا
آنکه آخر بصد افسانه بخوابم میکرد
ساخت از خواب عدم بهر چه بیدار مرا
گو طبیبم نکند چاره مریض عشقم
که دلخسته بود خوش تن بیمار مرا
نیست گویائیم از خویش چو طوطی مشتاق
این سخنهاست از آن آینه رخسار مرا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ما حریف غم و پیمانه کشی پیشه ما
دیده ما قدح ما دل ما شیشه ما
چه از آن مه عوض مهر بجز کین طلبم
که جفا پیشه او گشت و وفا پیشه ما
مادر این بادیه آن خار بن تشنه لبیم
که رهین نمی از خاک نشد ریشه ما
مشکل عشق به فکرت نشود طی ورنه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ما
چه ضرور است به سنگی رسد از ما زخمی
باش گو سستتر از ناخن ما تیشه ما
مستی ما بود از خون دل آن روز مباد
که تنکمایه از این باده شود شیشه ما
منع ما چد کنی این همه مشتاق که هست
عشق بازی فن ما باده کشی پیشه ما
دیده ما قدح ما دل ما شیشه ما
چه از آن مه عوض مهر بجز کین طلبم
که جفا پیشه او گشت و وفا پیشه ما
مادر این بادیه آن خار بن تشنه لبیم
که رهین نمی از خاک نشد ریشه ما
مشکل عشق به فکرت نشود طی ورنه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ما
چه ضرور است به سنگی رسد از ما زخمی
باش گو سستتر از ناخن ما تیشه ما
مستی ما بود از خون دل آن روز مباد
که تنکمایه از این باده شود شیشه ما
منع ما چد کنی این همه مشتاق که هست
عشق بازی فن ما باده کشی پیشه ما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بود این زخم دیگر کشته تیغ عتابش را
که با اغیار بیند لطفهای بیحسابش را
شکست جام چرخ اولی چه کیفیت توان بردن
از آن ساغر که با خون ساقی آمیزد شرابش را
چه حاصل باشدم جز حسرت نظارهاش گیرم
نماند دستم از کار و کشم بند نقابش را
چه خونریز است یارب شهسوار من که نتواند
بغیر از خون مظلومان کسی گیرد رکابش را
چه جغد آشیان گم کرده گردد کو بکو عاشق
که هر ویرانه در خور نیست احوال خرابش را
مپرس از هجر و حال چشم شب بیدار من کامشب
فسونی خواند تا صبح قیامت بست خوابش را
دلا با من مگو کارت شود به از وفا آخر
چه گل چیدی تو زین گلبن که گیرم من گلابش را
کند کی رحم بر حال دلم مستی که گر سوزد
چو داغ لاله ز آتش برنمیدارد کبابش را
ره و رسم وفا میجویم از طفل نو آموزی
که میآرد بمکتب مدعی از پی کتابش را
چو میداند که شادی مرگ گردم چون رخش بینم
سبب از بهر قتلم چیست یارب اضطرابش را
دریغ از تیره روزان داشت پرتو این مکافاتش
که خط آئینه پنهان کرد در زنگ آفتابش را
ز بس نقد دل و دین را شمرد اسودگی بنگر
چسان مشتان با او پاک کرد آخر حسابش را
که با اغیار بیند لطفهای بیحسابش را
شکست جام چرخ اولی چه کیفیت توان بردن
از آن ساغر که با خون ساقی آمیزد شرابش را
چه حاصل باشدم جز حسرت نظارهاش گیرم
نماند دستم از کار و کشم بند نقابش را
چه خونریز است یارب شهسوار من که نتواند
بغیر از خون مظلومان کسی گیرد رکابش را
چه جغد آشیان گم کرده گردد کو بکو عاشق
که هر ویرانه در خور نیست احوال خرابش را
مپرس از هجر و حال چشم شب بیدار من کامشب
فسونی خواند تا صبح قیامت بست خوابش را
دلا با من مگو کارت شود به از وفا آخر
چه گل چیدی تو زین گلبن که گیرم من گلابش را
کند کی رحم بر حال دلم مستی که گر سوزد
چو داغ لاله ز آتش برنمیدارد کبابش را
ره و رسم وفا میجویم از طفل نو آموزی
که میآرد بمکتب مدعی از پی کتابش را
چو میداند که شادی مرگ گردم چون رخش بینم
سبب از بهر قتلم چیست یارب اضطرابش را
دریغ از تیره روزان داشت پرتو این مکافاتش
که خط آئینه پنهان کرد در زنگ آفتابش را
ز بس نقد دل و دین را شمرد اسودگی بنگر
چسان مشتان با او پاک کرد آخر حسابش را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
از گلشن است دور اگر آشیان ما
گو باش اگر رسد بگلستان فغان ما
دور از چمن چه غم بود ار آشیان ما
زانجا رسد به گوش گلی گر فغان ما
بیحاصلی است حاصل سودای بار عشق
اینست سود ما چه بود تا زیان ما
گردد که رهروان ره عشق را دلیل
نالد مگر گهی جرس کاروان ما
گل این دوهفتهای که بباغست باغبان
بر هم مزن برای خدا آشیان ما
چون سنگ و آهن آتش ما گل کند ز دل
آید گهی که سوختهای در میان ما
مشتاق همنشینی افسرده خاطران
گردیده است پرده سوز نهان ما
گو باش اگر رسد بگلستان فغان ما
دور از چمن چه غم بود ار آشیان ما
زانجا رسد به گوش گلی گر فغان ما
بیحاصلی است حاصل سودای بار عشق
اینست سود ما چه بود تا زیان ما
گردد که رهروان ره عشق را دلیل
نالد مگر گهی جرس کاروان ما
گل این دوهفتهای که بباغست باغبان
بر هم مزن برای خدا آشیان ما
چون سنگ و آهن آتش ما گل کند ز دل
آید گهی که سوختهای در میان ما
مشتاق همنشینی افسرده خاطران
گردیده است پرده سوز نهان ما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مرهم نکند فایده داغ دل ما را
یارب برسان چشم و چراغ دل ما را
انداختهاش از کف و گم کرده بگیرید
از دلبر ما نیز سراغ دل ما را
آن باده کشانیم که جز خون جگر نیست
همچون قدح لاله ایاغ دل ما را
گورنگ ترا دیده ما ننگرد ایگل
بوئی ز تو کافیست دماغ دل ما را
مشتاق برد گرد ملال از دل ما اشک
گو ابر مشو سبزه باغ دل ما را
یارب برسان چشم و چراغ دل ما را
انداختهاش از کف و گم کرده بگیرید
از دلبر ما نیز سراغ دل ما را
آن باده کشانیم که جز خون جگر نیست
همچون قدح لاله ایاغ دل ما را
گورنگ ترا دیده ما ننگرد ایگل
بوئی ز تو کافیست دماغ دل ما را
مشتاق برد گرد ملال از دل ما اشک
گو ابر مشو سبزه باغ دل ما را