عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ترک هستی سالکان در زیر گردن کرده اند
رهنوردان کفش تنگ از پای بیرون کرده اند
در بیابان جنون امروز همچون گردباد
خیمه بر پا دوستان بر خاک مجنون کرده اند
دست گلچینان ز گلشن بسته بیرون برده اند
این گروه بی ادب در بوستان خون کرده اند
نیست امید ثمر از نخل های میوه دار
منعمان احوال خود اکنون دگرگون کرده اند
گشته جوی شیر پیش چشم مجنون بحر خون
تا سر خود لاله ها از کوه بیرون کرده اند
می برند اموال خود همراه در زیر زمین
اهل دنیا تکیه بر دیوار قارون کرده اند
سیدا گنجینه داران غافلند از روز مرگ
همچو مار این قوم را گویا که افسون کرده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
فصل خزان رسید به گلشن صدا نماند
در شاخسار برگ و به بلبل نوا نماند
گلها چو غنچه مشت زر خود گره زدند
در باغ روزگار گر دست وا نماند
موران ز دانه خاطر خود جمع کرده اند
سرگشته یی به غیر من و آسیا نماند
نومید گشتم از در ارباب اهل جاه
بر آستان چگونه نشینم که جا نماند
مرغان تمام صاحب برگ و نوا شدند
جز عندلیب من به چمن بی نوا نماند
گشتند منعمان همه ز اهل طمع خلاص
خاصیتی که بود به آهنربا نماند
در ملک خود به بی سر و پایی مثل شدم
وا شد کلاهم از سر و کفشم به پا نماند
پیمانه ها کنند سخن در شکست هم
در چشم شیشه ها نگه آشنا نماند
آوردم این زمان به خدا روی سیدا
اکنون مرا به هیچ کسی التجا نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
نفس سرکش را مسخر عقل پرتدبیر کرد
سگ چو شد دیوانه او را می توان زنجیر کرد
بی مربی زیر گردون معتبر نتوان شدن
ماه نو را رفته رفته چرخ عالمگیر کرد
با بزرگان جهان گستاخ بودن خوب نیست
آخر این بی عزتی بر کوهکن تأثیر کرد
بی ابا نتوان به بزم تندخویان پا نهاد
بی محابا تکیه نتوان بر دم شمشیر کرد
تا به پای خم نرفتم ساغرم یاری نداد
دستگیری با من افتاده روح پیر کرد
می روند اهل طمع در بزم ها دیوانه وار
می توان درهای مهمانخانه را زنجیر کرد
قامت خلوت نشینان می کند کار کمان
می توان مسواک زاهد را نشان تیر کرد
وادیی دیوانگی جای فراغت بوده است
خواب راحت پای ما در خانه زنجیر کرد
سیدا مزد هنرور می رسد در خورد کار
روزیی فرهاد را گردون ز جوی شیر کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ز موج اشک آخر پای در زنجیر خواهم شد
اگر اینست دوران در جوانی پیر خواهم شد
به تهمت بند می سازی اکثر نامرادان را
به خون کوهکن دنبال جوی شیر خواهم شد
قد خود چون کمان بر هر دری تا کی کنم حلقه
گریزان بعد از این از مردمان چون شیر خواهم شد
به گردن دست بیعت دادم و افسرده برگشتم
اگر پیر و مریدی این بود بی پیر خواهم شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
مرا بر سر کلاه از سایه بال هما بهتر
ز فرش مخملم در زیر پهلو بوریا بهتر
بود زنجیرها بر در ز چین جبهه حاجب
ز قصر زرنگار شاه مأوای گدا بهتر
قدم خم گشته را جز راستی نبود مددکاری
ز همراهان تو را در موسم پیری عصا بهتر
به دولتخانه اهل کرم ره نیست سایل را
از این درها دهان شیر و کام اژدها بهتر
چو میل سرمه آه سینه دل را می کند روشن
غبار خانه صاحب خانه را از توتیا بهتر
نمی بیند جبین گوشه گیران روی درد سر
بود خشت در غمخانه از دارالشفا بهتر
ز آب گوهر دریا دلان لب تر نمی گردد
از این گلشن سرایان تشنه را ماتم سرا بهتر
به اهل فضل هرگز نیست دنیا جوی را کاری
به چشم این خسیسان از زمرد کهربا بهتر
مروت بیش از بالانشین پایان نشین دارد
مرا از گردش افلاک سنگ آسیا بهتر
سخن را نیست پیش اهل دنیا سیدا قدری
به این ناآشنا طبعان نبودن آشنا بهتر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
بهر قتل من زدی تیغ و فغان دارم هنوز
بر سر من ساعتی بنشین که جان دارم هنوز
از پریشانی چو سنبل مانده ام سر در کنار
گشته ام مویی و فکر آن میان دارم هنوز
چون کمان با آنکه از چشمم نشانی مانده است
لذت تیرش به مغز استخوان دارم هنوز
در گلستانی که مرغان کوس رحلت می زنند
ساده لوحی بین که فکر آشیان دارم هنوز
صحبت گرم مرا با آنکه دوران سرد کرد
آتشی چون شمع در رگهای جان دارم هنوز
می کشم هر شب غمش را تنگ چون گل در بغل
مهربانی های آن نامهربان دارم هنوز
قامتم با آنکه شد چون حلقه در ز انتظار
چشم همچون نقش پا بر آستان دارم هنوز
گر چه عمرم در بیان قصه هجران گذشت
در دل خود همچو گل صد داستان دارم هنوز
بلبلم گر چه خزان غنچه و گل دیده ام
گوشه چشمی ز لطف باغبان دارم هنوز
با وجود آنکه از گل داغها باشد مرا
خارخاری در جگر از گلستان دارم هنوز
ساکنان بوستان رفتند چون گل خانه خیز
چشم خود پوشیده فکر آشیان دارم هنوز
آه را تأثیر بسیار داشت از پشت دو تا
پیرم اما قوت تیر و کمان دارم هنوز
خانه خالی گشت از بالانشینان کس نماند
همچو نقش پای جا بر آستان دارم هنوز
عمرها شد سایه افگندت بر فرقم همای
روزیی خود را ز مشت استخوان دارم هنوز
مردم کنعان شدند از یوسف خود کامیاب
چشم در راه غبار کاروان دارم هنوز
در دهانم از غم روزی به جا دندان نماند
اشتها گردید پیر و فکر نان دارم هنوز
خامه ام را تکیه گاهی در جهان پیدا نشد
متکای خویش از تیغ زبان دارم هنوز
سیدا محتاج ارباب کرامت نیستم
از قناعت جو پر از آب روان دارم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
مباش ای مه من پیرو دل همه کس
چو آفتاب مرو سوی منزل همه کس
به غنچه راز دل خویش زینهار مگوی
گمان مکن چو دل ما و خود دل همه کس
به صحبت همه کس رفتن از تو لایق نیست
اگر چه صحبت تو هست قابل همه کس
نگاه خلق به زنگار کلفت اندود است
مشو چو آئینه دیگر مقابل همه کس
به ابرویت گره از کار سیدا بگشای
که هست در کف تو حل مشکل همه کس
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
سربلندان جهان را نام احسان است و بس
سرو را در بوستان قد نمایان است و بس
خانه این قوم را چون مسجد آدینه دان
زینت قالین شأن پیش ایوان است و بس
گر روی در خانه ایشان پشیمان می خوری
خوردنی در خانه ایشان پشیمان است و بس
پاره می سازند جیبت چون طمع سازی لباس
حاصل از پوشیدنی چاک گریبان است و بس
مجلس عالی ایشان را تماشا کردنیست
کاسه آبی و گاهی پرچه نان است و بس
نیست فرقی در میان مردگان این گروه
امتیازی گر بود این قوم را جان است و بس
می خورند آبی و می کاوند دندان گوئیا
خوردن ایشان همیشه آب دندان است و بس
سیدا در خانه اهل کرم ارباب جود
گر بود گفت و شنودی منع دربان است و بس
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
زین گلستان سرو قدی را نکردم رام خویش
همچو قمری بر گلو پیچیدم آخر دام خویش
شمعم و یک پیرهن مهتاب فانوس من است
می کنم روشن ز روی خانه پشت بام خویش
روزگاری شد که دوران کرده سرگردان مرا
بر کمر پیچیده ام چون گردباد آرام خویش
می کنم هر شب دماغ خشک خود از گریه چرب
می کشم از دیده خود روغن بادام خویش
از جواب تلخ گردد حرص سایل بیشتر
دادن دشنام را داند گدا انعام خویش
حلقه بیرون در گردیده گوش باغبان
بعد از این چون غنچه می پیچم زبان در کام خویش
می خورم چون شمع از پهلوی خود تا زنده ام
می دهم خود را تسلی بر کباب خام خویش
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
می توان دانست از آغاز کار انجام خویش
مجلس آرایان بقید هستی خود نیستند
سرو آزاد است از رعنایی اندام خویش
آبروی ساغر خود تا به کی ریزم به خاک
برده ام لب خشک از دریای فکرت جام خویش
پاس آب رو چو شبنم غنچه خسپم کرده است
می خورم خون جگر از حفظ ننگ و نام خویش
صبح عمرم همچو شبنم در تردد بگذرد
سازم از دود چراغ کشته روشن شام خویش
دانه سبز به کنج آسیا ای سیدا
در کنار افتاده ام از گردش ایام خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بید مجنونم سر خود دیده ام در پای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
اگر بردارد از رخ پرده خورشید جهانتابش
شود سنگ فلاخن کهکشان را چرخ مهتابش
ز فعل خویش ظالم وقت بیماری کند توبه
به هوش باز آید و دیوانه را افسون کند خوابش
صدف را به که بگشاید دکان در عالم دیگر
در این بازار ارزانست گوهرهای نایابش
ز دوران زمین و قصه قارون چه می پرسی
محیط است این و افتادست کشتی ها به گردابش
نشد از ناخدا بر ساغرم کیفیتی حاصل
حبابم کرده ام بسیار سیر عالم آبش
ز بی آرامی خورشید گردون شکوه ها دارد
دل این شیشه را در اضطراب افگنده سیمابش
کف دست کریمان سحر گوهر گفته اند اما
نمی گردد گلوی تشنه سیراب از آتش
نصیحت کارگر هرگز نیاید نفس غافل را
نسازد هیچ کس بدمست را بیدار از خوابش
نآساید بر آسایش فرزند خود مادر
شبان می پرورد این بره را از بهر قصابش
به بزم اهل وحدت ره نباشد خودپرستان را
برو ای زاهد از خلوتم کج نیست محرابش
ز دست نفس گردنکش دلم شد مایل کعبه
نباید بود در شهری که ظالم باشد اربابش
مجو ای سیدا آسودگی از گلشن عالم
که دایم بوی خون می آید از دنیا و اسبابش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
شب چو یاد عارض آن شعله قامت می کنم
خانه را روشن تر از صبح قیامت می کنم
عمر خود را صرف می سازم به شادی همچو گل
تا مرا در شاخ برگی هست عشرت می کنم
بر سر خاری که از پایی به مژگان می کشم
بر سر خود سایه بانی در قیامت می کنم
نیستم گردون که گردم گرد قرص آفتاب
چون مه نو با لب نانی قناعت می کنم
در چنین وقتی که دوران کوس رحلت می زند
ساده لوحی بین که کار خود به فرصت می کنم
جای گرم خود نسازم سرد هر دم چون سپند
عمرها می سوزم و چون شمع طاقت می کنم
خانه آئینه را از عکس پر زر کرده ام
هر که با من روی میارد به دولت می کنم
ناوکش از جان گذر کرد و نگردیدم هلاک
زین الم تا زنده ام خود را ملامت می کنم
تا سبق از حکمت العین دو چشمش خوانده ام
بر سر بیمارها تا رفته صحت می کنم
می زنم از آه دل هر شب به گردون مشتها
آتشی در جان چرخ بی مروت می کنم
تا به چشم اهل ظاهر همچو مژگان جا شوم
خویش را چون کلک مو در بند صورت می کنم
مهربانی ها مرا در چشم او دشمن نمود
بوالهوس می گردم و ترک محبت می کنم
از پی آهونگاهان می دویدم پیش از این
این زمان ایشان اگر آیند وحشت می کنم
شکوه همیشه عاجز ندارد انتقام
دشمنم نامرد اگر باشد مروت می کنم
استخوانم شد سفید و اشک می ریزم به خاک
دانه ام چون آرد شد فکر زراعت می کنم
بازوی دوران مرا گر بعد از این فرصت دهد
می نشینم گوشه یی و ترک صحبت می کنم
کشت امسال من از آب مروت خشک ماند
شکوه از بی لطفی ارباب قسمت می کنم
تلخ باشد بی لبش بر هر چه بگشایم زبان
روزه دارم آرزو خرمای جنت می کنم
هر کجا آن شمع بزم آرا نشیند سیدا
تیغ اگر بر فرقم آید استقامت می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
روی دلی ز مردم عالی نیافتم
زین درد و داغ کشته و مرهم نیافتم
گشتم تمام روی زمین را چو آفتاب
جای نشان ز منزل حاتم نیافتم
رفتم به اهل جاه که جویم به خود لباس
در بر به غیر جامه ماتم نیافتم
بنشسته اند اهل جهان آه بر جگر
در چشم تنگ ساغرشان نم نیافتم
همچون نفس به سینه هر کس فرو شدم
در پیچ دل ز روز جزا غم نیافتم
از بس که برده اند ز دلها حجاب را
شرم و حیا به دیده شبنم نیافتم
رفتم به طوف کعبه مقصود سیدا
جز چشم خویش چشمه زمزم نیافتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
خم گشت قد و با لب نانی نرسیدیم
صدساله شدیم و به جوانی نرسیدیم
در بر نکشیدیم شبی سیمبری را
آغوش شدیم و به میانی نرسیدیم
چون لاله ز سر منزل ما دود برآید
داغیم که با سوخته جانی نرسیدیم
چون ناوک پر ریخته از پای فتادیم
از سعی کمانی به نشانی نرسیدیم
از بس که ندامت ز گنه نیست کسی را
انگشت شدیم و به دهانی نرسیدیم
چون شمع شدیم انجمن آرای حریفان
افسوس که با چرب زبانی نرسیدیم
رفتیم و کشیدیم کمان همه کس را
در معرکه سخت کمانی نرسیدیم
شد نوخط ما پیر و کناری نگرفتیم
هرگز به بهاری و خزانی نرسیدیم
عمریست که هستیم در این باغ چو سید
با سرو قد غنچه دهانی نرسیدیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
تا به کوی آن نگار سیمبر جا کرده ام
خانه یی از سیم بهر خویش برپا کرده ام
از برای سیم دنیا پا در این ره مانده ام
شهر و صحرا از نسیم اشک دریا کرده ام
تا نریزد آبروی لنگر من بر زمین
از چپ و از راست آغوش نظر واکرده ام
چون سپند روی آتش هست کارم جست و خیز
در عجایب منزلی امروز مأوا کرده ام
همچو تار سیم هر دم می خورم صد پیچ و تاب
سیدا تا دار دنیا را تماشا کرده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
به گلزاری که در وی سرو قدی نیست خاموشم
ز طوق قمریان انداختند این حلقه در گوشم
مرید غنچه ام از جا گریبان چاک می خیزم
گرانی می کند چون گل قبای تازه بر دوشم
کنار من ندیده روی مطلب از تهیدستی
در این وادی کمند نارسا افتاده آغوشم
کنند از غنچه چیدن گلفروشان دست خود کوته
ز چشم منفعت جویای بازار فراموشم
رخ دریادلی در خواب و بیداری نمی بینم
حبابم چشم خود گه می گشایم گاه می پوشم
به بزم هوشیاران گر روم ساقی مکن عیبم
به خود میخانه می سازم گمان از بس که بی هوشم
ز شب تا روز دلجویی کنم ارباب صحبت را
دم آبی که از بالانشینان بود می نوشم
در این کو سیدا آواز پایی از که می آید
صدای خیر مقدم می برآید از لب گوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
در دل امشب شورشی چون صبح محشر داشتیم
بالشی زیر سر از بال سمندر داشتیم
بر سر ما پیش از این سودای آزادی نبود
در قفس دل بستگی ها بود تا پر داشتیم
وانکردیم از سر زلف تمنا عقده یی
عمرها چون شانه دست خشک بر سر داشتیم
بر سر مژگان ز سختی های دوران شد گره
قطره یی اشکی که ما در دیده تر داشتیم
دست از دامان ما کوتاه کن ای گردباد
سعی ها کردیم تا خود را ز جا برداشتیم
می کند تأثیر با فرزند امساک پدر
ما عبث چشم طمع بر آب گوهر داشتیم
سیدا در مجلس رندان لب ما تر نشد
پیش مینا ساغر خود را مکرر داشتیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دری گشاده نگردد اگر گدای شوم
به استخوان قند آتش اگر همای شوم
مرا چو گرد به دنبال خویش نگذارند
اگر به قافله خضر رهنمای شوم
ز کاکلش نگذارند بر کفم تاری
اگر چو شانه سراسر گره گشای شوم
متاع قافله ها نیست جز گرانی گوش
فغان بلند نسازم اگر درای شوم
مرا که در کف دل نیست یک درم داغی
به بزم لاله عذاران چگونه جای شوم
اگر به چشمه آئینه عکس اندازم
ز بخت تیره سراپا میان لای شوم
به بزم بی سر و پایان سریست خوبان را
به مصلحت دو سه روزی برهنه پای شوم
به باد صبح مرا بس که سیدا خویشیست
چه لازم است که بی خانه و سرای شوم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
بس که چون شبنم سری دارد به عریانی تنم
همچو گل پیچیده بر گرد کمر پیراهنم
رحم می آید بر احوال سپندم شعله را
برق را دست تعدی کوته است از خرمنم
دستم از بی اعتباری پای خواب آلوده است
پایم از بی قوتی سیلی خورد از دامنم
سرو گلشن آستین افشانده آه من است
طوق قمری فوطه زاری بود در گردنم
تیره بختم با من افتاده کس را کار نیست
نردبان دود آه پشت بام گلخنم
گر چه چون سروم درین گلشن لباسی داده اند
تا به زانو آمده از نارسایی دامنم
در کمند وحدتم از کثرت ایمن گشته ام
نقطه پرگار و همم در حصار آهنم
از لباس عاریت یارب خلاصی ده مرا
بند در چاک گریبان است دست و گردنم
کلبه من سیدا رنجیده است از ماهتاب
بگذرد پوشیده چشم خود چراغ از مسکنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
بی تو امشب سوخت از تب استخوان پیکرم
آتش افتادست همچون شمع بر مغز سرم
پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند
بر زمین چون شانه افتادست جسم لاغرم
بر سرم دست مروت می شود چون شانه خشک
سرمه گردد سنگ از همراهی چشم ترم
کاروان را خواب شیرین باشد آرام سپند
ناز بالین را کند سنگ فلاخن بسترم
جا در آتش کردن و ناسوختن تن پروریست
از سمندر شکوه ها دارد سپند مجمرم
سعی بیجا داد بر آغوش پروازم شکست
شد خراب از چاک دیوار قفس بال و پرم
کاسه گرداب می گردد به دریا گردباد
گر به بحر از تشنگی سازد شکایت ساغرم
دانه یی از گردش ایام تا آرم به دست
همچو سنگ آسیا دستار گردد بر سرم
نیست تردستی که سازد غور در بحر سخن
ماند در پشت صدف ناشسته روی گوهرم
سوختم آخر ز دست ناتوان بین سیدا
چشم گردون روشن است امروز از خاکسترم