عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
به دست سایلان آوازه احسان عصا گردد
چراغ کاروان غارتگران را رهنما گردد
تن ظالم چو داغ لاله در گرداب خون غلطد
زمین بی مروت به که دشت کربلا گردد
به زیر آسمان روشندلان را نیست دلسوزی
کجا پروانه بر گرد چراغ آسیا گردد
به سوی استخوانم ناوک او کی نظر سازد
پر تیر نگارینش اگر بال هما گردد
ز خلوت می برد بر هر طرف مسواک زاهد را
عصا هر چند کج باشد به دست کور پا گردد
به زنجیر نصیحت نفس گردنکش نشد رامم
سگ دیوانه کی با صاحب خود آشنا گردد
بپوشد عیب ارباب کرم را دامن احسان
چه غم دست رسا را آستین گر نارسا گردد
نمی گردد جدا از سینه عشاق پیکانت
دل صاحب طمع سختی چو دید آهن ربا گردد
بهر مقصد که روی آری مدد از پیر فانی جو
قدم خم گشته آزاده محراب دعا گردد
چه سود از کلفت من سیدا بر خویش می نالد
غبار خاطرم در چشم گردون توتیا گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
زلف با خال لبش تلقین ایمان میکند
تا مسلمان نامسلمان را مسلمان میکند
نفس سرکش ملک تن را می دهد آخر به باد
حاکم ظالم دیار خویش ویران می کند
راز خود در سینه چندان رو نمی سازد نهان
هر چه دارد در دل خود گل نمایان می کند
عشق داغ خون چو لاله روزیی عاشق نوشت
صاحب احسان هر چه دارد صرف مهمان می کند
تنگدل بودن نشان عیش روی آوردن است
غنچه را آخر نسیم صبح خندان می کند
سیدا در فکر زلف او عجیب افتاده یی
این پریشانی تو را آخر پریشان می کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
در محبت طفل اشکم گوهر دل می شود
چون مربی شد پدر فرزند قابل می شود
می پرد قمری ز شادی قد قد از بالای سرو
قامت او گر به سوی باغ مایل می شود
شمع بعد از کشتن پروانه قصد خود کند
خون ناحق شعله دامان قاتل می شود
قامت معشوق نوخط زود می آید به بر
میوه از نخلی که سالش گشت حاصل می شود
آب می سازد تماشای رخش آئینه را
مرد می دانم که با آن رو مقابل می شود
حرص دامنگیر دنیا دار گردد روز مرگ
سعی رهرو سست در نزدیک منزل می شود
شکوه اغیار گر خصمی کند با من رواست
سگ برای لقمه دامنگیر سایل می شود
تا توانی خویش را از سفله طبعان دور دار
آب چون با خاک همراهی کند گل می شود
سیدا از دیده اشکم رخت در دامن کشید
کاروان هر جا گرفت آرام منزل می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دل چو از پای فتد دست دعا می گردد
راهرو پیر شود راهنما می گردد
راستی را نبود هیچ زوالی به جهان
سرو اگر خشک شود باز عصا می گردد
آشنایی به جوانان نتوان کرد به زور
تیر ز آغوش کمان زود جدا می گردد
فتنه چون گرد به دنبال مهیا دارد
کاروانی که به آواز درا می گردد
عندلیب تو مگر عزم گلستان دارد
بوی گل هر طرف آغوش گشا می گردد
رحم بر بلبل خود زود کن ای تازه بهار
روزگاریست که بی برگ و نوا می گردد
جام در ویزه ز خورشید گرفتست به کف
آسمان در طلب روزیی ما می گردد
در تمنای تو ای خضر بیابان طلب
سر جدا پای جدا دست جدا می گردد
خبر از یار سفر کرده یی ما هیچ نگفت
آفتاب این همه بیهوده چرا می گردد
سیدا کعبه دل روضه مأیوسی نیست
حاجت خلق از این خانه روا می گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
دل چون مطیع گشت چراغ نظر شود
فرزند نیک جای نشین پدر شود
تحلی که برنداد شود باغبان کباب
خون می خورد پدر چو پسر بی هنر شود
سازد دعای موی سفیدان خدا قبول
درهای فیض باز به وقت سحر شود
سوی محیط دوش دویدم ز تشنگی
آبی نیافتم که لب کاسه تر شود
بیرون نمی کند ز قفس طوطی مرا
گر خون روزگار پر از نیشکر شود
اشکم ز دیده پای به رویم نهاده است
این طفل رفته رفته خدا بی خبر شود
عکس رخ تو زنده کند جان مرده را
ترسم که روح آئینه ها را خبر شود
خط هم دمید و فتنه آن چشم کم نشد
ظالم چو پیر گشت ستمگاره تر شود
بر باغبان امید ثمر نیست از نهال
نخلی که سالخورده بود بارور شود
ای سیدا چه سود از این کیمیاگری
طالع اگر مدد بکند خاک زر شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
فلک به قامت پیر خمیده می ماند
جهان بدیهه تاراج دیده می ماند
نهال گر به نظر نیزه است خون آلود
به باغ سرو به تیر خزیده می ماند
کدام صید گشادست سینه را چو هدف
که ابرویش به کمان کشیده می ماند
ز جوش لاله و گل باغ شد چنان گلگون
که برگ تاک به دست بریده می ماند
ز بس که اهل جهان خون یکدگر خوردند
سر سپهر بنار مکیده می ماند
به دست سبزخطان جام لاله گون در باغ
به چشم آهوی سنبل چریده می ماند
زمانه آب طراوت ز جوی گلشن برد
زمین باغ به جیب دریده می ماند
درون جامه رنگین خویش دنیا دار
به کرمهای بریشم تنیده می ماند
مکن نصیحت دنیا به مردم ای واعظ
که این سخن به حدیث شنیده می ماند
دلم زیاد قفس سیدا ملول شد
به مرغ خانه صیاد دیده می ماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
فلک از ناله شبهای من بی تاب می گردد
زمین از بی قراری های من سیماب می گردد
اگر شیخ از ته دل در رکوع حق شود قایم
قد خم گشته او حلقه محراب می گردد
به زیر آسمان از تنگدستی خانه یی دارم
که از چشمم چکد یک قطره خون گرداب می گردد
دل شیخی که در هنگام طاعت سوی در باشد
به آخر روی او چون قبله محراب می گردد
رسد تا مهر تابان شبنم از شب زنده داری ها
اجابت گرد چشم دیده بی خواب می گردد
نگردد سفله از اهل مروت گر شود قارون
به گرداب آنچه می افتد همان گرداب می گردد
تو از می چهره گلگون می کنی من می روم از خود
تو آتش می کنی روشن دل من آب می گردد
به دور زلف خال رویش از جا برد دلها را
حذر سازید از دزدی که در مهتاب می گردد
رخش شمع کدامین خانه روشن کرده است امشب
که چون پروانه بر اطراف چشمم خواب می گردد
ز کویش هر که آید سیدا بخشم دل و دین را
نسیم کلبه آزاده را سیلاب می گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
از دل دنیاپرستان ذوق صحبت برده اند
روشنایی از چراغ اهل دولت برده اند
نیست در عالم اثر از فیض عالی همتان
از هوا گرمی و از آتش حرارت برده اند
چشم یاری بسته اند از کار یکدیگر خواص
روزگاری شد که از خویشان مروت برده اند
کرده تا پای طمع آزادگان را بی قرار
از نهال سرو بار استقامت برده اند
بر گل آب و رنگ و بر بلبل نمی بینم نمک
از اسیران شور و از خوبان ملاحت برده اند
کی بود دور از وطن جای مسافر را قرار
در چمن از چشم شبنم خواب راحت برده اند
می کشند اول به محشر منعمان را در حساب
تا چرا عیش جهان بیرون ز قسمت برده اند
شبنم از گلشن تماشا می کند خورشید را
امتیاز از صحبت صاحب بصیرت برده اند
بر دوات غیر اهل فکر خون گرید قلم
جانب زندان عزیزی را به تهمت برده اند
کرده قمری سرو را در خانه پنهان چون ستون
در چمن تا نام آن شمشاد قامت برده اند
آن بت نقاش تا از خانه من رفته است
بستر آسایش از پهلوی صورت برده اند
شبنم از گل بهره ور ناگشته بیرون شد ز باغ
از دعاهای سحرخیزان اجابت برده اند
نیست آرامی درون سینه دل را سیدا
لذت آسودگی از کنج عزلت برده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ای پسر آنها که پیش از برگ بارت داده اند
بر علف زاری نشان گوساله وارت داده اند
خشک خواهد شد دماغت چون زمین شوره زار
بس که آب از جویبار کوکنارت داده اند
دست بر دامان زلفت بردن آنجا مشکل است
در ره هندوستان یاران قرارت داده اند
زودگردی چار پا و زین بدنامی به پشت
زیر رانت گر چه رخش راهوارت داده اند
سوی دارالضرب قلابان اشارت کرده اند
برده اند و وعده های بی شمارت داده اند
تنگ شد عالم به چشمت از هجوم خط و زلف
جای خوابی در میان مور و مارت داده اند
برده اند از جا دل خشت تو با نقش فریب
تنگه های روی بستی در قمارت داده اند
صورت خود را به رنگ غازه کن بازار گیر
نقش بینان دست بر نقش و نگارت داده اند
سرمه خاموشی امشب به کارت کرده اند
کاسه های می به چشم پیر خمارت داده اند
در گلستان برده سروت را ز پا افگنده اند
گل به چشمانت نمایان کرده خارت داده اند
خیره چشمان کرده اند آئینه ات را همچو موم
پشت کارت دیده اند و روی کارت داده اند
تا به تعلیمت زبانش نرم گردد همچو مغز
پشت نان تازه بر آموزگارت داده اند
در پی حسن خود اکنون رخت بندی بهتر است
بس که اینجا روزگار نابرارت داده اند
بند در پایت نشد محکم ز پند سیدا
این زمان بر کف عنان اختیارت داده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دور از آن مژگان مرا دل سوی خنجر می رود
از سر آن کو اگر پا می کشم سر می رود
مال منعم می شود آخر نصیب دیگری
هر چه در مینا بود در کام ساغر می شود
بی پدر فرزند پامال ملامت می شود
چون صدف بشکست آب از روی گوهر می رود
هر که اینجا داغ شد از عشق فردا چون سپند
پای کوبان پیش پیش اهل محشر می رود
اعتمادی نیست بر اخوان دوران سیدا
ماه کنعان در چه از دست برادر می رود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دوران تمام گشت اثر بر فلک نماند
شد داغ کهنه و به نمکدان نمک نماند
از چشم زرشناس بصارت وداع کرد
امروز امتیاز به سنگ محک نماند
برکنده ام ز پست و بلند جهان امید
از کوه لاله رفت و به دریا سمک نماند
کوتاه کرد سبزه زبان از حدیث آب
از نیش خواهشی به لب جوی ارگ نماند
محراب همچو شیخ در آمد به جستجوی
آسایشی که بود به ملک و ملک نماند
رفتیم بهر دیدن ارباب جاه دوش
در چشم انتظاریی ما مردمک نماند
ما را ز حرص اهل طمع نفس کشته شد
از دست این گروه در این شهر سگ نماند
ای سیدا شکست مرا سد آرزو
اکنون برای آمد یأجوج شک نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سرو را شمشاد قدش محو چون تصویر کرد
آب را موج خرامش پای در زنجیر کرد
ای دم صبح قیامت این همه تأخیر چیست
پاس خاطر داریی صحبت مرا دلگیر کرد
هر سرمه با قد خم گشته می گوید هلال
گردش ایام ما را در جوانی پیر کرد
آن کمان ابرو غضبناک از سر خاکم گذشت
چون هدف لوح مزارم را نشان تیر کرد
محتسب مرد و صراحی سجده های شکر ساخت
شیشه را از باده خالی مرگ این بی پیر کرد
سیدا دنیاپرستان را نگردد نو لباس
جغد نتواند به خود ویرانه را تعمیر کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
گل به گلشن دعویی صاحب کمالی می کند
هر که زر دارد تمناهای عالی می کند
می توان گفتن درد خود به یاران قدیم
پیش میخواران دل خود شیشه خالی می کند
هر که می باشد حباب آسا به هستی اعتماد
تکیه بر دیوار ایوان شمالی می کند
سعی ها دارد که گردد غنچه گل را جانشین
ای چمن معذور فرما خوردسالی می کند
هر که خود را می کند در بزم نادانان صفت
پیش کوران دعویی صاحب جمالی می کند
خط برون آورد و خالش ماند در زیر غبار
از عمل چون ماند هندو خاکمالی می کند
هر که از ملک قناعت سیدا شد کامیاب
کاسه فغفور را ظرف سفالی می کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
مرا از طوف کویت شکوه ی در دل نمی باشد
غبارم را نظر بر دوری منزل نمی باشد
دل مجروح مشتاق تو دارد بر جفا صبری
به خاک و خون تپیدن رسم این بسمل نمی باشد
نهال سرو دارد با تهیدستی سر و برگی
دل آزاده هرگز با ثمر مایل نمی باشد
نگه دارد شبان زآفات گرگان گوسفندان را
تعدی در دیار حاکم عادل نمی باشد
ندارد خانه درویزه گر زنجیر دربندی
گره چون غنچه بر پیشانی سایل نمی باشد
نظر بر سفره منعم ندارد مفلس قانع
ز دریا شکوه هرگز بر لب ساحل نمی باشد
تحمل می کند اهل رضا تحقیر گردون را
جدل با خصم کار مردم عاقل نمی باشد
نگردد چون حریصان چشم گرداب از تردد پر
به جز سرگشتی این قوم را حاصل نمی باشد
نمی گردد برون گرد کسادی از دکان من
به سودای متاع من کسی مایل نمی باشد
ز کشتم روزگاری شد کف افسوس می روید
به دست خوشه چینم دانه حاصل نمی باشد
حباب از دست برد موج بی پروا چه غم دارد
کدورت از کسی در طبع دریا دل نمی باشد
گشادی می شود از اهل همت بستگی ها را
گره وا کردن صاحب کرم مشکل نمی باشد
چو باد صبحدم دارند سودای سفر بر سر
به گلزار جهان یک سرو پا در گل نمی باشد
بپا زنجیر شد یک سوزن بی رشته عیسی را
بلایی بدتر از همراه ناقابل نمی باشد
ز دنیا سیدا ما را مرادی برنمی آید
یقین شد غیر نومیدی در این منزل نمی باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
در روزگار ما اثری از سخا نماند
بویی به دهر از چمن دلگشا نماند
از روی لاله زار طراوت پرید و رفت
امروز آب و رنگ به رنگ حنا نماند
گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
دیگر گره کشایی باد صبا نماند
بستند سایلان لب ارباب از طمع
روی طلب به کاسه دست گدا نماند
زاهد نشسته پشت به محراب داده است
از بس که کار حق ز برای خدا نماند
فیضی که داشت خانه ارباب جود رفت
خاصیتی که بود به دارالشفا نماند
بردند چون خلال گدایان به دوش ها
در پنجه مروت دربان عصا نماند
اسباب خانه رفت به تاراج حادثات
ما را به زیر پای به جز بوریا نماند
رفتند اهل جود به یکبار سیدا
زین کاروان به جای به جز نقش پا نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
نام و نشان به دهر ز اهل کرم نماند
رقت از محیط گوهر و در ابر نم نماند
از مردم زمانه مروت وداع کرد
با اهل روزگار به غیر از ستم نماند
از باد صبح غنچه دل وا نمی شود
فیضی که بود در نفس صبحدم نماند
دریادلان شدندهمه آه بر جگر
در چشم ابر گریه و در بحر نم نماند
ای کاسه گدا چه صدا می کنی بلند
آوازه کرم به لب جام جم نماند
بر روی سایلان در امید بسته شد
از بس که در بساط کریمان کرم نماند
در کشور وجود ندیدیم اهل جود
زین جنس هم به قافله های عدم نماند
از شعر و شاعری ترسیدم به آرزو
دلبستگی مرا به دوات و قلم نماند
باد خزان رسید و چمن را به باد داد
بر دوش سرو جامه برگ کرم نماند
امروز سیدا اثر از اهل جود نیست
رفتند آنچنان که نشان قدم نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
در عهد ما رواج به اهل هنر نماند
امروز آبروی به لعل و گهر نماند
پروانه رفت نشاء پرید و قدح شکست
از شمع یادگار به جز چشم تر نماند
از هیچ خانه یی نبرآمد صدای جود
در روزگار ما ز کریمان اثر نماند
رحمی به ساکنان گلستان که می کند
ای باغبان به مرغ چمن بال و پر نماند
گردون سفله بی هنران را رواج داد
از بس که اعتبار به صاحب هنر نماند
نگرفت خون ناحق پروانه شمع را
فیضی به گریه شب و آه سحر نماند
رفتند سیدا به صد افسوس اهل جاه
بر سر از این کلاه به جز دردسر نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
با یار و دوست شیوه عهد و وفا نماند
بر برگ کاه رابطه کهربا نماند
مردم به هم کنند چو بیگانگان سلوک
در چشم هیچ کس نگه آشنا نماند
مرغان در آشیانه خورند استخوان خویش
امروز روزیی ز برای هما نماند
بستند اهل جاه در خانهای خود
در کوچه های شهر صدای گدا نماند
سنگین دلان شدند ز اهل طمع خلاص
جذبی که بود در دل آهن ربا نماند
نشکفته غنچه ها به گلستان خزان شدند
دل گرمی که بود به باد صبا نماند
کردند جا بدیده مردم غبارها
در چشم هیچ کس اثر از توتیا نماند
در خیرگاه حاتم طی نیست پشه یی
بر باد رفت و هیچ کسی را بجا نماند
مطرب ز پا فتاد و به آخر رسید بزم
آهنگ ها دگر شد و در نی نوا نماند
رنگین کنند خلق کف از خون یکدگر
امروز اعتبار به رنگ حنا نماند
از شمع انجمن دل پروانه سرد شد
از بس که اعتبار به عهد و وفا نماند
این بار سیدا به خدا تکیه می کنم
در روزگار بس که مرا متکا نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
تا مرا بر سر کلاه در آستینم کرده‌اند
تاجداران نام خود نقش نگینم کرده‌اند
سایه‌پرور دانه‌ای بودم به صحرای عدم
چون سپند آورده خاکسترنشینم کرده‌اند
نفس و شیطان بسته ترکش بر کمین ایستاده‌اند
این کمانداران ز هر جانب کمینم کرده‌اند
پیش از این بودند موران جمع گرد خرمنم
این زمان محتاج دست خوشه‌چینم کرده‌اند
روزگاری شد زبان گندمینم داده‌اند
قسمت از خوان فلک قرص جوینم کرده‌اند
بید مجنون نیستم دارم نظر بر پشت پا
پرده‌ها در پیش چشم دوربینم کرده‌اند
سبزه‌ام چون خار بر سرهای دیوارم مقیم
خط و خالم زینت روی زمینم کرده‌اند
عندلیبان چمن از ناله‌ام گل چیده‌اند
خانه‌ها روشن ز آه آتشینم کرده‌اند
دست و پای من ز عریانی خجالت می‌کند
دامنم کوتاه‌تر از آستینم کرده‌اند
غنچه بیرون ز باغم خود به خود وامی‌شود
صندل دردسر از چین جبینم کرده‌اند
بهر روزی نیست همچون هفته آرامی مرا
سبعه سیاره روی زمینم کرده‌اند
سید از آن‌ها که عمری چشم یاری داشتیم
سرمه‌دان‌ها از دل اندوهگینم کرده‌اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تهیدستی چو روی آورد طالع واژگون افتد
ز می هر گه شود پیمانه خالی سرنگون افتد
بود ویرانه بهتر جغد را از صحبت طوطی
شود خاموش نادان چون به بزم ذوفنون افتد
به زیر بار منت کی هنرور می نهد گردن
نجنبد کوهکن گر بر سر او بیستون افتد
شود زنجیر بر پا تار ناهموار سوزن را
نماید راه منزل دور گر همره زبون افتد
نفس کوتاه سازد شمع را فانوس بی روزن
امید زندگانی نیست چون دم در درون افتد
تهیدستی کند بی قدر و قیمت سرفرازان را
ز می خالی چو گردد شیشه از صحبت برون افتد
کجا افتد نظر بر پیش ما بالانشینان را
مبادا بی کسی را کار بر گردون دون افتد
شود خصم ستمگر زیر دست صاحب تمکین
سر فرهاد آخر پیش پای بیستون افتد
شمارد سهل نادان قوت هم پیشه خود را
محال است این که خسرو را نظر بر بیستون افتد
منه از حد برون پا بر گلوی شیشه ای ساقی
نمی ترسی که بر گردن تو را دعویی خون افتد
کند پهلو تهی از سایه اش سوداگر حادث
بسان گردباد آخر به صحرای جنون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
شود از ناقه بسیار تابع نفس گردنکش
سگ دیوانه را چون خواب گیرد از جنون افتد
ندارد مهربانی کوکبم را بر فلک یاری
الهی آفتاب از طاق چرخ نیلگون افتد
به دهر ای سیدا امروز هشیاری نمی بینم
قدم هر جا گذارم پا به زنجیر جنون افتد