عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
خاک مجنون داد تا بر باد آه سرد ما
خواهد آمد خانه خیز اکنون به صحرا گرد ما
کهربا در دست ما کی می تواند آب ریخت
می کشد بی آبرویی پیش رنگ زرد ما
کوه خواهد جست همچون نبض بیماران ز جا
گر به پشت او گذارد بار خود را درد ما
لشکر ما خاکساران را به چشم کم مبین
شهسواری هست پنهان در میان گرد ما
سیدا با دردمندان دیار معرفت
اشک سرخ و چهره کاهیست راه آورد ما
خواهد آمد خانه خیز اکنون به صحرا گرد ما
کهربا در دست ما کی می تواند آب ریخت
می کشد بی آبرویی پیش رنگ زرد ما
کوه خواهد جست همچون نبض بیماران ز جا
گر به پشت او گذارد بار خود را درد ما
لشکر ما خاکساران را به چشم کم مبین
شهسواری هست پنهان در میان گرد ما
سیدا با دردمندان دیار معرفت
اشک سرخ و چهره کاهیست راه آورد ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
غبار گرد بادم توتیای چشم اخترها
پریشان کرد صحرای جنونم مغز در سرها
ز خون تشنگان میخانه دشت کربلا باشد
چو سرهای شهیدان خاک می لیسند ساغرها
نباشد بهره از اموال خود دنیاپرستان را
صدف را تر نمی گردد گلو از آب گوهرها
نشان از کعبه مقصود دهد انگشت مکتوبم
شکسته در تلاش نامه ام بال کبوترها
ز چشمم بسته رخت هستی خود خواب آسایش
کف پهلوی من سیلی زند بر روی بسترها
به عالم کار می سازند اهل جود سایل را
همین آواز می آید به گوش از حلقه درها
منه در زیر گردون سیدا پهلوی راحت را
چه آساید کسی در سایه این کهنه منظرها
پریشان کرد صحرای جنونم مغز در سرها
ز خون تشنگان میخانه دشت کربلا باشد
چو سرهای شهیدان خاک می لیسند ساغرها
نباشد بهره از اموال خود دنیاپرستان را
صدف را تر نمی گردد گلو از آب گوهرها
نشان از کعبه مقصود دهد انگشت مکتوبم
شکسته در تلاش نامه ام بال کبوترها
ز چشمم بسته رخت هستی خود خواب آسایش
کف پهلوی من سیلی زند بر روی بسترها
به عالم کار می سازند اهل جود سایل را
همین آواز می آید به گوش از حلقه درها
منه در زیر گردون سیدا پهلوی راحت را
چه آساید کسی در سایه این کهنه منظرها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
بود منعم عزیز کشور و آزاد خوار اینجا
ز سرو باغ رعناتر درخت میوه دار اینجا
در آغاز محبت عاشق از مردن نیندیشد
زند خود را به کام شیر طفل نیسوار اینجا
خداجو را سحرخیزی شود افزونتر از پیری
در ایام خزان گلدسته می بندد بهار اینجا
علمهای تو را فردا گواهانند در محشر
مکن آزرده از خود خاطر لیل و نهار اینجا
ز زهر چشم ارباب طمع را نیست اندیشه
کنند این قوم میل سرمه از مژگان مار اینجا
سواد بید مجنون بهتر از زنجیر مجنون را
بود از دست گیرا نازنین تر رعشه دار اینجا
به بیرویی توان از اهل دنیا بهره ور گشتن
ز طفلان شکوه ها دارد درخت میوه دار اینجا
بود کار تو یارب در دو عالم پرده پوشیدن
مکن محجوب آنجا و مگردان شرمسار اینجا
نباشد ره به بزم خلوت ما هرزه گویان را
سر منصور سیلی می خورد از پای دار اینجا
ز بزم شعر نبود بهره یی افسرده طبعان را
بود کلک سخن پرداز چون شمع مزار اینجا
به ملک اصفهان و هند می خوانند اشعارم
ز ترکستانم و هرگز ندارم اعتبار اینجا
نباشد با فش و مسواک زاهد هیچ تأثیری
نیندیشد کسی از کوکب دنباله دار اینجا
خط و زلفش کمر بربسته اند از بهر خون من
حذر کن سیدا از اتفاق مور و مار اینجا
ز سرو باغ رعناتر درخت میوه دار اینجا
در آغاز محبت عاشق از مردن نیندیشد
زند خود را به کام شیر طفل نیسوار اینجا
خداجو را سحرخیزی شود افزونتر از پیری
در ایام خزان گلدسته می بندد بهار اینجا
علمهای تو را فردا گواهانند در محشر
مکن آزرده از خود خاطر لیل و نهار اینجا
ز زهر چشم ارباب طمع را نیست اندیشه
کنند این قوم میل سرمه از مژگان مار اینجا
سواد بید مجنون بهتر از زنجیر مجنون را
بود از دست گیرا نازنین تر رعشه دار اینجا
به بیرویی توان از اهل دنیا بهره ور گشتن
ز طفلان شکوه ها دارد درخت میوه دار اینجا
بود کار تو یارب در دو عالم پرده پوشیدن
مکن محجوب آنجا و مگردان شرمسار اینجا
نباشد ره به بزم خلوت ما هرزه گویان را
سر منصور سیلی می خورد از پای دار اینجا
ز بزم شعر نبود بهره یی افسرده طبعان را
بود کلک سخن پرداز چون شمع مزار اینجا
به ملک اصفهان و هند می خوانند اشعارم
ز ترکستانم و هرگز ندارم اعتبار اینجا
نباشد با فش و مسواک زاهد هیچ تأثیری
نیندیشد کسی از کوکب دنباله دار اینجا
خط و زلفش کمر بربسته اند از بهر خون من
حذر کن سیدا از اتفاق مور و مار اینجا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
در آغوشم چو میآیی میان بهر خدا بگشا
گره از کار من تا وا شد بند قبا بگشا
متاع خویش نتوان کرد پنهان از خریداران
دکان رنگ و بو ای غنچه در پیش صبا بگشا
مکن کوتاه دامان کرم از دست محتاجان
گره از کیسه زر وا کن و چشم گدا بگشا
لب بربسته گردد سد راه رزق بر سایل
دهان خویش را بهر طلب چون آسیا بگشا
ز خود بیرون شود پیوند هستی را شکستی ده
میان خویش را چون نی برویی بوریا بگشا
دم صبح است ای ساقی در میخانه را واکن
بروی دردمندان رخنه دارالشفا بگشا
مکن در نوبهاران پیشه خود غنچه خسبی را
برو در باغ چون گل سینه بر کسب هوا بگشا
نگه را گل به دامن از بهار صبح پیری کن
چو شبنم چشم خود وقت سحر ای سیدا بگشا
گره از کار من تا وا شد بند قبا بگشا
متاع خویش نتوان کرد پنهان از خریداران
دکان رنگ و بو ای غنچه در پیش صبا بگشا
مکن کوتاه دامان کرم از دست محتاجان
گره از کیسه زر وا کن و چشم گدا بگشا
لب بربسته گردد سد راه رزق بر سایل
دهان خویش را بهر طلب چون آسیا بگشا
ز خود بیرون شود پیوند هستی را شکستی ده
میان خویش را چون نی برویی بوریا بگشا
دم صبح است ای ساقی در میخانه را واکن
بروی دردمندان رخنه دارالشفا بگشا
مکن در نوبهاران پیشه خود غنچه خسبی را
برو در باغ چون گل سینه بر کسب هوا بگشا
نگه را گل به دامن از بهار صبح پیری کن
چو شبنم چشم خود وقت سحر ای سیدا بگشا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گرفتم گوشهای امروز از درها دویدنها
کمان حلقه شد پشت عصایم از خمیدنها
چو گل از سفره ارباب دولت خون دل خوردم
نصیب من نشد چون غنچه غیر از لب گزیدنها
قناعت پیشگان لب تر نمیسازند از دریا
نیفتد ماهی تصویر در دام تپیدنها
به یک پرواز کردن در قفس انداختم خود را
بحمدالله که فارغبالم از بیجا پریدنها
نمیسازد گرانپایی طمع را کنده زانو
حریفان را برد در چاه زندان آرمیدنها
ز کار افتاده است انگشتها چون پنجه شانه
شکسته تا به بازو ستم از دامن کشیدنها
ز اهل روزگار ای سیدا نشنیدهام حرفی
گرانی میکند امروز گوشم از شنیدنها
کمان حلقه شد پشت عصایم از خمیدنها
چو گل از سفره ارباب دولت خون دل خوردم
نصیب من نشد چون غنچه غیر از لب گزیدنها
قناعت پیشگان لب تر نمیسازند از دریا
نیفتد ماهی تصویر در دام تپیدنها
به یک پرواز کردن در قفس انداختم خود را
بحمدالله که فارغبالم از بیجا پریدنها
نمیسازد گرانپایی طمع را کنده زانو
حریفان را برد در چاه زندان آرمیدنها
ز کار افتاده است انگشتها چون پنجه شانه
شکسته تا به بازو ستم از دامن کشیدنها
ز اهل روزگار ای سیدا نشنیدهام حرفی
گرانی میکند امروز گوشم از شنیدنها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خانه بر دوشم پریشان کو وطن دارد مرا
بر جنون تکلیف چاک پیرهن دارد مرا
غنچه گل نیستم تا از نسیمی وا شوم
روزگار رفته سر در پیرهن دارد مرا
حلقه بزم است طوق بندگی بر گردنم
من غلام آن که دور از انجمن دارد مرا
نیست جز زاغ و زغن در آشیان بلبلان
باغبان بیهوده تکلیف چمن دارد مرا
همچو مرغ بیضه از پرواز کردن مانده ام
بی پر و بالی گرفتار وطن دارد مرا
سیر باغ آرزو کردن ندارد اعتبار
دیدن گل خار دیوار چمن دارد مرا
می دهد خضر حیات از عالم آبم هراس
این بیابان گرد قصد ره زدن دارد مرا
گردباد از بی سرانجامی نمی گردد قرار
تنگدستی های دوران بی وطن دارد مرا
سیدا در صحبت نادان شود دانا خموش
خامه کوته زبان دور از سخن دارد مرا
بر جنون تکلیف چاک پیرهن دارد مرا
غنچه گل نیستم تا از نسیمی وا شوم
روزگار رفته سر در پیرهن دارد مرا
حلقه بزم است طوق بندگی بر گردنم
من غلام آن که دور از انجمن دارد مرا
نیست جز زاغ و زغن در آشیان بلبلان
باغبان بیهوده تکلیف چمن دارد مرا
همچو مرغ بیضه از پرواز کردن مانده ام
بی پر و بالی گرفتار وطن دارد مرا
سیر باغ آرزو کردن ندارد اعتبار
دیدن گل خار دیوار چمن دارد مرا
می دهد خضر حیات از عالم آبم هراس
این بیابان گرد قصد ره زدن دارد مرا
گردباد از بی سرانجامی نمی گردد قرار
تنگدستی های دوران بی وطن دارد مرا
سیدا در صحبت نادان شود دانا خموش
خامه کوته زبان دور از سخن دارد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ای خرامت را ثناگو همچو قمری هوشها
سرو قدت را حصار عافیت آغوشها
سربلندان همچو سرو آواز سایل نشنوند
کردهاند از طوق قمری حلقهها در گوشها
شهد اگر خواهی برو در خانه زنبور باش
نیشها دارند در پی صاحبان نوشها
ای خوش آن روزی که بر دارند گردون را ز سر
تا شود روشن چه باشد زیر این سرپوشها
ریختند ای سیدا بر دیگم آخر آب سرد
مدتی با اهل دولت کرده بودم جوشها
سرو قدت را حصار عافیت آغوشها
سربلندان همچو سرو آواز سایل نشنوند
کردهاند از طوق قمری حلقهها در گوشها
شهد اگر خواهی برو در خانه زنبور باش
نیشها دارند در پی صاحبان نوشها
ای خوش آن روزی که بر دارند گردون را ز سر
تا شود روشن چه باشد زیر این سرپوشها
ریختند ای سیدا بر دیگم آخر آب سرد
مدتی با اهل دولت کرده بودم جوشها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
خانه بر دوشم کلید رزق ها باشد مرا
گردبادم گردش سرآسیا باشد مرا
کلفتی گر رو دهد سر در گریبان می کشم
چاکها در جیب محراب دعا باشد مرا
خیمه بر پا کرده ام بر روی دریا چون حباب
روزیی هر روزه از موج هوا باشد مرا
ابر بی باران ز دریا می کشد شرمندگی
چشم بی نم کاسه دست گدا باشد مرا
می دهد کلکم پس از من هرزه گویان را جواب
همچو نافرمان زبانی در قفا باشد مرا
برگ کاهی هم نمی آید ز سوی کهکشان
با وجود آنکه رنگ کهربا باشد مرا
دزد هرگز در کمین خانه درویش نیست
پیرهن در بر ز نقش بوریا باشد مرا
دل مشبک گشته در تن از هجوم آرزو
این زره تا چند در زیر قبا باشد مرا
سوی بازار خریداران نمی سازد گذر
در دکان از بس متاع بی بها باشد مرا
از قناعت سیدا عمر ابد دارم امید
آبرو سرچشمه آب بقا باشد مرا
گردبادم گردش سرآسیا باشد مرا
کلفتی گر رو دهد سر در گریبان می کشم
چاکها در جیب محراب دعا باشد مرا
خیمه بر پا کرده ام بر روی دریا چون حباب
روزیی هر روزه از موج هوا باشد مرا
ابر بی باران ز دریا می کشد شرمندگی
چشم بی نم کاسه دست گدا باشد مرا
می دهد کلکم پس از من هرزه گویان را جواب
همچو نافرمان زبانی در قفا باشد مرا
برگ کاهی هم نمی آید ز سوی کهکشان
با وجود آنکه رنگ کهربا باشد مرا
دزد هرگز در کمین خانه درویش نیست
پیرهن در بر ز نقش بوریا باشد مرا
دل مشبک گشته در تن از هجوم آرزو
این زره تا چند در زیر قبا باشد مرا
سوی بازار خریداران نمی سازد گذر
در دکان از بس متاع بی بها باشد مرا
از قناعت سیدا عمر ابد دارم امید
آبرو سرچشمه آب بقا باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
در بهار از فاقه رنگ زعفران باشد مرا
پیرهن بر دوش از برگ خزان باشد مرا
چون دوات خشک از چشم قلم افتاده ام
از تهیدستی دهان بی زبان باشد مرا
سبزه یی خرم نگشت انگشت خاری تر نشد
در چمن جوها پر از آب روان باشد مرا
در ته گرد کسادی شد متاعم پایمال
روزگاری شد خجالت از دکان باشد مرا
پیرم اما آه من از هفت گردون بگذرد
ناوک الماس پیکان در کمان باشد مرا
گر چه من مورم به چشم کم مبین ای مدعی
از پر پرواز ترکش بر میان باشد مرا
پی به منزل می برم هر چند دور افتاده ام
شمع ها روشن ز گرد کاروان باشد مرا
بهر روزی می کنم بافندگی چون عنکبوت
خانه همچون دار باز از ریسمان باشد مرا
می کنم نظاره نعمت ها و حسرت می خورم
تنگدستم روزیی دور از دهان باشد مرا
گشته ام از فاقه همچون تیر بی پر گوشه گیر
خانه های خشک و خالی چون کمان باشد مرا
چون فلک از مهر و مه بر سفره دارم نان قاق
روز و شب شرمندگی از میهمان باشد مرا
بی دماغم می کشم از بوی گل آشفتگی
در چمن چون بید مجنون سرگران باشد مرا
هر که اندازد نظر برنامه ام گردد خموش
خامه از میل و دوات از سرمه دان باشد مرا
نیست آرامی مرا در خانه همچون آسیا
روز و شب شرمندگی از آب و نان باشد مرا
سایه پا ننهاده یک ره بر سر بالین من
آفتاب ذره پرور مهربان باشد مرا
سیدا بادام و نرگس در به رویم وا کنند
گوشه چشمی اگر از باغبان باشد مرا
پیرهن بر دوش از برگ خزان باشد مرا
چون دوات خشک از چشم قلم افتاده ام
از تهیدستی دهان بی زبان باشد مرا
سبزه یی خرم نگشت انگشت خاری تر نشد
در چمن جوها پر از آب روان باشد مرا
در ته گرد کسادی شد متاعم پایمال
روزگاری شد خجالت از دکان باشد مرا
پیرم اما آه من از هفت گردون بگذرد
ناوک الماس پیکان در کمان باشد مرا
گر چه من مورم به چشم کم مبین ای مدعی
از پر پرواز ترکش بر میان باشد مرا
پی به منزل می برم هر چند دور افتاده ام
شمع ها روشن ز گرد کاروان باشد مرا
بهر روزی می کنم بافندگی چون عنکبوت
خانه همچون دار باز از ریسمان باشد مرا
می کنم نظاره نعمت ها و حسرت می خورم
تنگدستم روزیی دور از دهان باشد مرا
گشته ام از فاقه همچون تیر بی پر گوشه گیر
خانه های خشک و خالی چون کمان باشد مرا
چون فلک از مهر و مه بر سفره دارم نان قاق
روز و شب شرمندگی از میهمان باشد مرا
بی دماغم می کشم از بوی گل آشفتگی
در چمن چون بید مجنون سرگران باشد مرا
هر که اندازد نظر برنامه ام گردد خموش
خامه از میل و دوات از سرمه دان باشد مرا
نیست آرامی مرا در خانه همچون آسیا
روز و شب شرمندگی از آب و نان باشد مرا
سایه پا ننهاده یک ره بر سر بالین من
آفتاب ذره پرور مهربان باشد مرا
سیدا بادام و نرگس در به رویم وا کنند
گوشه چشمی اگر از باغبان باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
بهر روزی آسمان کردست سرگردان مرا
مور لنگم نیست امیدی ازین دهقان مرا
از متاعم دامن افشان بگذرد نظاره گر
بس که از گرد کسادی پر بود دکان مرا
قسمت من چون هما نبود به غیر از استخوان
کرده این روزی خلاص از منت دوران مرا
می گذارم چون چراغ و آب می گردم چو شمع
هر که چون پروانه می گردد شبی مهمان مرا
تا لب نانی چو گندم روز بی من کرده اند
در گریبان چاک ها افتاده تا دامان مرا
از تبسم پسته را مغز سرآمد از دهان
وقف دندان ندامت شد لب خندان مرا
داغها چون لاله از اعضای من گل کرده است
چاک پیراهن نماید رخنه بستان مرا
گر روم بهر تماشا سوی گلشن چون نسیم
غنچه هم چون بوی سازد در بغل پنهان مرا
گشته ام خلوت نشین از تهمت عریان تنی
چاک پیراهن چو یوسف کرده در زندان مرا
چون فلاخون بسته ام سنگ ملامت بر شکم
کرده مشرف بر سر دیوانگان دوران مرا
می رود ای سیدا از دیده ام دریای خون
خار مژگان می نماید پنجه مرجان مرا
مور لنگم نیست امیدی ازین دهقان مرا
از متاعم دامن افشان بگذرد نظاره گر
بس که از گرد کسادی پر بود دکان مرا
قسمت من چون هما نبود به غیر از استخوان
کرده این روزی خلاص از منت دوران مرا
می گذارم چون چراغ و آب می گردم چو شمع
هر که چون پروانه می گردد شبی مهمان مرا
تا لب نانی چو گندم روز بی من کرده اند
در گریبان چاک ها افتاده تا دامان مرا
از تبسم پسته را مغز سرآمد از دهان
وقف دندان ندامت شد لب خندان مرا
داغها چون لاله از اعضای من گل کرده است
چاک پیراهن نماید رخنه بستان مرا
گر روم بهر تماشا سوی گلشن چون نسیم
غنچه هم چون بوی سازد در بغل پنهان مرا
گشته ام خلوت نشین از تهمت عریان تنی
چاک پیراهن چو یوسف کرده در زندان مرا
چون فلاخون بسته ام سنگ ملامت بر شکم
کرده مشرف بر سر دیوانگان دوران مرا
می رود ای سیدا از دیده ام دریای خون
خار مژگان می نماید پنجه مرجان مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مکن از بهر روزی پیشه خود بینوایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
دلم به پرده دریهای اشک خورسند است
محبت پدری عیب پوش فرزند است
به غیر محنت و غم نیست قسمت فرهاد
همیشه خون جگر روزیی هنرمند است
ز اهل جود صدایی بروز نمی آید
در مروت احسان ز پشت او بند است
به توبه یی که شکستی درست تکیه مکن
بنه ز دست عصایی که سست پیوند است
ز اشک و آه مرا سیدا جدایی نیست
یکیست نور دل و دیگری جگر بند است
محبت پدری عیب پوش فرزند است
به غیر محنت و غم نیست قسمت فرهاد
همیشه خون جگر روزیی هنرمند است
ز اهل جود صدایی بروز نمی آید
در مروت احسان ز پشت او بند است
به توبه یی که شکستی درست تکیه مکن
بنه ز دست عصایی که سست پیوند است
ز اشک و آه مرا سیدا جدایی نیست
یکیست نور دل و دیگری جگر بند است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
در باغ نخل خشک ز بادام مانده است
در دهر ز اهل جود همین نام مانده است
خلق جهان به راه عجب اوفتاده اند
یک سوی کفر و یک طرف اسلام مانده است
دادند آنچه بود بزرگان به سایلان
اکنون به اهل مرتبه دشنام مانده است
هر جا لبی که بود دلم کام ازو گرفت
این بار نردبان به لب بام مانده است
بی زلف او شدست پریشان حواس ما
ما را کجا دماغ سرانجام مانده است
بر هر طرف که روی نهی پای کج منه
ایام بر کنار رهت دام مانده است
رفتند اهل بزم ز ایام سیدا
کار جهان به مردم خودکام مانده است
در دهر ز اهل جود همین نام مانده است
خلق جهان به راه عجب اوفتاده اند
یک سوی کفر و یک طرف اسلام مانده است
دادند آنچه بود بزرگان به سایلان
اکنون به اهل مرتبه دشنام مانده است
هر جا لبی که بود دلم کام ازو گرفت
این بار نردبان به لب بام مانده است
بی زلف او شدست پریشان حواس ما
ما را کجا دماغ سرانجام مانده است
بر هر طرف که روی نهی پای کج منه
ایام بر کنار رهت دام مانده است
رفتند اهل بزم ز ایام سیدا
کار جهان به مردم خودکام مانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
آمد بهار و شعله به سنگی نمانده است
در هیچ سینه یی دل تنگی نمانده است
از میکشان به گوش صدایی نمی رسد
بزم رباب و ناله چنگی نمانده است
نام و نشان ز ناله پیر و جوان مجوی
تأثیر در کمان و خدنگی نمانده است
مینای خسرو است پر از باده وصال
ای بیستون به دست تو سنگی نمانده است
دایم چو آفتاب به خود تیغ می کشم
ما را به دیگری سر جنگی نمانده است
کشتی فگنده اند به دریا حبابها
در بحر روزگار نهنگی نمانده است
گلهای نوبهار و جوانی خزان شدند
در باغ و هر بویی و رنگی نمانده است
صحرا و شهر خانه روباه گشته است
در کوه و بیشه شیر و پلنگی نمانده است
بر پا شکستگان نظری کس نمی کند
در هیچ شهر کوری و لنگی نمانده است
ای سیدا ز اهل جهان در زمان ما
ناموس و نام رفته و ننگی نمانده است
در هیچ سینه یی دل تنگی نمانده است
از میکشان به گوش صدایی نمی رسد
بزم رباب و ناله چنگی نمانده است
نام و نشان ز ناله پیر و جوان مجوی
تأثیر در کمان و خدنگی نمانده است
مینای خسرو است پر از باده وصال
ای بیستون به دست تو سنگی نمانده است
دایم چو آفتاب به خود تیغ می کشم
ما را به دیگری سر جنگی نمانده است
کشتی فگنده اند به دریا حبابها
در بحر روزگار نهنگی نمانده است
گلهای نوبهار و جوانی خزان شدند
در باغ و هر بویی و رنگی نمانده است
صحرا و شهر خانه روباه گشته است
در کوه و بیشه شیر و پلنگی نمانده است
بر پا شکستگان نظری کس نمی کند
در هیچ شهر کوری و لنگی نمانده است
ای سیدا ز اهل جهان در زمان ما
ناموس و نام رفته و ننگی نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
در هیچ سینه یی گل داغی نمانده است
در بزم روزگار چراغی نمانده است
مانند غنچه سر به گریبان کشیده ایم
ما را به سیر باغ دماغی نمانده است
دستی که گل زند به سر بلبلی کجاست
نخل شکوفه دار به باغی نمانده است
از جام اهل جود لبی تر نمی شود
زین باده قطره یی به ایاغی نمانده است
مرغان آرزو همه پرواز کرده اند
در صحن بوستان پر زاغی نمانده است
روشن کنند خلق چو پروانه خون خویش
از بس که روغنی به چراغی نمانده است
ای سیدا کرم ز جهان بس که گم شدست
از هیچ کس امید سراغی نمانده است
در بزم روزگار چراغی نمانده است
مانند غنچه سر به گریبان کشیده ایم
ما را به سیر باغ دماغی نمانده است
دستی که گل زند به سر بلبلی کجاست
نخل شکوفه دار به باغی نمانده است
از جام اهل جود لبی تر نمی شود
زین باده قطره یی به ایاغی نمانده است
مرغان آرزو همه پرواز کرده اند
در صحن بوستان پر زاغی نمانده است
روشن کنند خلق چو پروانه خون خویش
از بس که روغنی به چراغی نمانده است
ای سیدا کرم ز جهان بس که گم شدست
از هیچ کس امید سراغی نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
از نظر تا ابروی او رفت دینم رفته است
سجده محراب از یاد جبینم رفته است
پنجه ام شد سوده تا دامانش آوردم به چنگ
در سراغ دستم اکنون آستینم رفته است
بس که عالم گشته مالامال از ظلم و ستم
مرحمت از خاطر آن نازنینم رفته است
تیشه برق حوادث را نمی بینم اثر
تند خوئی ها ز آه آتشینم رفته است
بس که نبود دانه یی در خرمن اهل کرم
ناخن کوشش ز دست خوشه چینم رفته است
گوشه گیران را طمع از بس که دارد بی قرار
استقامت از دل خلوت نشینم رفته است
نکته فهمان تا زبان و گوش خود بر بسته اند
خاصیت از خامه سحرآفرینم رفته است
تا به فکر نامه اعمال خود افتاده ام
خورد و خواب از خاطر اندوهگینم رفته است
هیچ کس را بس که از روز قیامت یاد نیست
می توانم گفت سستی در یقینم رفته است
یک سر موئیست در نازک خیالان امتیاز
قوت از اندیشه باریک بینم رفته است
سیدا در دل مرا امروز نقش قلب نیست
روزگاری شد که این نام از نگینم رفته است
سجده محراب از یاد جبینم رفته است
پنجه ام شد سوده تا دامانش آوردم به چنگ
در سراغ دستم اکنون آستینم رفته است
بس که عالم گشته مالامال از ظلم و ستم
مرحمت از خاطر آن نازنینم رفته است
تیشه برق حوادث را نمی بینم اثر
تند خوئی ها ز آه آتشینم رفته است
بس که نبود دانه یی در خرمن اهل کرم
ناخن کوشش ز دست خوشه چینم رفته است
گوشه گیران را طمع از بس که دارد بی قرار
استقامت از دل خلوت نشینم رفته است
نکته فهمان تا زبان و گوش خود بر بسته اند
خاصیت از خامه سحرآفرینم رفته است
تا به فکر نامه اعمال خود افتاده ام
خورد و خواب از خاطر اندوهگینم رفته است
هیچ کس را بس که از روز قیامت یاد نیست
می توانم گفت سستی در یقینم رفته است
یک سر موئیست در نازک خیالان امتیاز
قوت از اندیشه باریک بینم رفته است
سیدا در دل مرا امروز نقش قلب نیست
روزگاری شد که این نام از نگینم رفته است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
فتنه جویی دوش تاراج دل و جان کرد و رفت
خانه ام را آمد و چون سیل ویران کرد و رفت
همچو گل اوراق اجزایم به هم پیوسته بود
چون دم صبح خزان آمد پریشان کرد و رفت
کلبه ام را داد بر باد فنا چون گردباد
دامن خود بر زد و رو در بیابان کرد و رفت
خانه ام بود از وصال او گلستان ارم
خیر باد او به خاک تیره یکسان کرد و رفت
بست بر بازو کمان و گوشه ابرو نمود
سینه را سوراخ ها از خار مژگان کرد و رفت
آمد و بال پر پروانه را مقراض کرد
شمع بزمم را چراغ زیر دامان کرد و رفت
روزگاری داغ او را داشتم در دل نهان
بر سر من آمد و چون گل نمایان کرد و رفت
غنچه وار افگند در اندیشه دور و دراز
جوش سودایش سرم را پر ز سودا کرد و رفت
از غم او شیشه ها کردند ساغر را وداع
آمد و اسباب عیشم را پریشان کرد و رفت
روز محشر دامنش خواهم گرفت ای سیدا
در حق من ظلم ها آن نامسلمان کرد و رفت
خانه ام را آمد و چون سیل ویران کرد و رفت
همچو گل اوراق اجزایم به هم پیوسته بود
چون دم صبح خزان آمد پریشان کرد و رفت
کلبه ام را داد بر باد فنا چون گردباد
دامن خود بر زد و رو در بیابان کرد و رفت
خانه ام بود از وصال او گلستان ارم
خیر باد او به خاک تیره یکسان کرد و رفت
بست بر بازو کمان و گوشه ابرو نمود
سینه را سوراخ ها از خار مژگان کرد و رفت
آمد و بال پر پروانه را مقراض کرد
شمع بزمم را چراغ زیر دامان کرد و رفت
روزگاری داغ او را داشتم در دل نهان
بر سر من آمد و چون گل نمایان کرد و رفت
غنچه وار افگند در اندیشه دور و دراز
جوش سودایش سرم را پر ز سودا کرد و رفت
از غم او شیشه ها کردند ساغر را وداع
آمد و اسباب عیشم را پریشان کرد و رفت
روز محشر دامنش خواهم گرفت ای سیدا
در حق من ظلم ها آن نامسلمان کرد و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دل به دام کاکل آن دلربا افتاده است
این فسونگر در دهان اژدها افتاده است
نیست ممکن از سر کوی تو جای رفتنم
بنده ها از کنده زانو به پا افتاده است
غنچه دل وا شود از صحبت روشندلان
خانه آئینه باغ دلگشا افتاده است
اهل همت را نظر برچینی و فغفور نیست
بر زمین این کاسه از دست گدا افتاده است
بی مربی می کند اندیشه آسودگی
خانه بر دوشی که دور از متکا افتاده است
روزیی خود از زمین و آسمان گیرد به زور
سخت رو هر کس چو سنگ آسیا افتاده است
میوه یی هرگز نچیدم از نهال آرزو
این ثمر ناپخته از شاخ هوا افتاده است
با سبکروحان کنم از ناتوانی پیروی
اختیارم بر کف باد صبا افتاده است
قوت از اعضای من عمریست بیرون رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
دیده دریانشینان روز و شب بر ناخداست
کار من در کشتی تن با خدا افتاده است
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
آستین کوتاه دستم نارسا افتاده است
بر در ارباب دولت سعی چندان کرده ام
دستم از خود رفته و کفشم ز پا افتاده است
بر متاع کس میاب من خریداری نماند
در ته گردی کسادی از بها افتاده است
سبزه زار من به برگ کاه پهلو می زند
کارم از خشکی به آب کهربا افتاده است
در میان نفس شیطان سیدا باشد غریب
چون حسین این تشنه لب در کربلا افتاده است
این فسونگر در دهان اژدها افتاده است
نیست ممکن از سر کوی تو جای رفتنم
بنده ها از کنده زانو به پا افتاده است
غنچه دل وا شود از صحبت روشندلان
خانه آئینه باغ دلگشا افتاده است
اهل همت را نظر برچینی و فغفور نیست
بر زمین این کاسه از دست گدا افتاده است
بی مربی می کند اندیشه آسودگی
خانه بر دوشی که دور از متکا افتاده است
روزیی خود از زمین و آسمان گیرد به زور
سخت رو هر کس چو سنگ آسیا افتاده است
میوه یی هرگز نچیدم از نهال آرزو
این ثمر ناپخته از شاخ هوا افتاده است
با سبکروحان کنم از ناتوانی پیروی
اختیارم بر کف باد صبا افتاده است
قوت از اعضای من عمریست بیرون رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
دیده دریانشینان روز و شب بر ناخداست
کار من در کشتی تن با خدا افتاده است
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
آستین کوتاه دستم نارسا افتاده است
بر در ارباب دولت سعی چندان کرده ام
دستم از خود رفته و کفشم ز پا افتاده است
بر متاع کس میاب من خریداری نماند
در ته گردی کسادی از بها افتاده است
سبزه زار من به برگ کاه پهلو می زند
کارم از خشکی به آب کهربا افتاده است
در میان نفس شیطان سیدا باشد غریب
چون حسین این تشنه لب در کربلا افتاده است