عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۱ - به شاهد لغت ناژ، به معنی درختی مانند سرو
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۴ - به شاهد لغت خرانبار، بمعنی آن که جماعتی در کاری جمع شوند و . . .
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۸ - به شاهد لغت داشن، بمعنی عطا، داشاد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۲ - به شاهد لغت افراشته، بمعنی بلند کرده و انباشته
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۷ - به شاهد لغت تزه، بمعنی دندانه کلید که از چوب کنند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۱ - به شاهد لغت نخکله، بمعنی گوزی ( گردویی) سخت
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۸ - به شاهد لغت بشکوه، به معنی صاحب حشمت و هیبت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱
خداوندا بشوی از گرد بدنامی جبینم را
نگه دار از سر دست سخن چین آستینم را
مرا چون شمع جا در مجلس صافی ضمیران ده
چراغ انجمن گردان زبان آتشینم را
به بزم می پرستان ساغر می سرمه دان گردد
ز شادابی لبالب کن دل اندوهگینم را
ز خوان منعمان محروم سایل بر نمی گردد
مکن از خرمن خود دور دست خوشه چینم را
تنم را پیش امواج حوادث کوه تمکین کن
میفکن در طلاتم کشتی دریانشینم را
بده توفیقم از عصیان قد من چون دو تا گردد
نگه دار از سیه روئی و بدنامی نگینم را
به دشمن رفتگیها کردن امروز است کار من
مبدل کرده ام ای سیدا با مهر کینم را
نگه دار از سر دست سخن چین آستینم را
مرا چون شمع جا در مجلس صافی ضمیران ده
چراغ انجمن گردان زبان آتشینم را
به بزم می پرستان ساغر می سرمه دان گردد
ز شادابی لبالب کن دل اندوهگینم را
ز خوان منعمان محروم سایل بر نمی گردد
مکن از خرمن خود دور دست خوشه چینم را
تنم را پیش امواج حوادث کوه تمکین کن
میفکن در طلاتم کشتی دریانشینم را
بده توفیقم از عصیان قد من چون دو تا گردد
نگه دار از سیه روئی و بدنامی نگینم را
به دشمن رفتگیها کردن امروز است کار من
مبدل کرده ام ای سیدا با مهر کینم را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
زهی فراش زلف عنبرینت طره شبها
سپند خال روی آتشینت چشم کوکبها
در این دوران ز میخواران صدایی برنمیآید
چو چشم شیشه می تنگ گردیدست مشربها
ردای شیخ و زنار برهمن رفتهاند از کار
ز غفلت دادهاند از دست خود سررشته مذهبها
بود در چشم زاهد خلوت بیانجمن دوزخ
معلم راست بیاطفال زندان کنج مکتبها
متاع بیثمر جویای چشم کور میباشد
دکان وامیشود افسانه را چون شمع در شبها
محال است از ته دل مهربان کردن حسودان را
به افسون کی رود بدطینتی از طبع عقربها
نوایی ساز ای مطرب که مستان در خروش آیند
که محتاج دم صورند این افسردهقالبها
به کویت شبروان از فتنه گردون حذر دارند
کند کار عسس با دوربینان چشم کوکبها
در احسان بروی خویش اهل جود بربستند
عبث واکرده میگردند ارباب طمع لبها
مرا مانند گل عیش از گریبان سر برون آورد
چو دست خویش کوته کردم از دامان مطلبها
مشو از یاد حق یک ساعتی ای سیدا غافل
که میگردد مربی در دو عالم ذکر یاربها
سپند خال روی آتشینت چشم کوکبها
در این دوران ز میخواران صدایی برنمیآید
چو چشم شیشه می تنگ گردیدست مشربها
ردای شیخ و زنار برهمن رفتهاند از کار
ز غفلت دادهاند از دست خود سررشته مذهبها
بود در چشم زاهد خلوت بیانجمن دوزخ
معلم راست بیاطفال زندان کنج مکتبها
متاع بیثمر جویای چشم کور میباشد
دکان وامیشود افسانه را چون شمع در شبها
محال است از ته دل مهربان کردن حسودان را
به افسون کی رود بدطینتی از طبع عقربها
نوایی ساز ای مطرب که مستان در خروش آیند
که محتاج دم صورند این افسردهقالبها
به کویت شبروان از فتنه گردون حذر دارند
کند کار عسس با دوربینان چشم کوکبها
در احسان بروی خویش اهل جود بربستند
عبث واکرده میگردند ارباب طمع لبها
مرا مانند گل عیش از گریبان سر برون آورد
چو دست خویش کوته کردم از دامان مطلبها
مشو از یاد حق یک ساعتی ای سیدا غافل
که میگردد مربی در دو عالم ذکر یاربها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
نرم شد از خواب غفلت بستر سنگین ما
باشد از مغز سر ما پنبه بالین ما
کرده ایم از خانه بردوشی اقامت را وداع
گردباد دامن صحرا بود تمکین ما
آستین عمریست از سیر چمن افشانده ایم
نیست کم از غنچه گل دامن پرچین ما
خصم را بر خاک عاجز نالی ما می کشد
سرخ رو آید به میدان خنجر چوبین ما
سیر چشمی های ما از دانه های اشک ماست
آسمان را داغ دارد خوشه پروین ما
نفس سرکش عاقبت انداخت ما را در بلا
کرد آخر کار خود را دشمن شیرین ما
بر سر منبر بود آواز ناصح را اثر
نیست همچون واعظان ته چوبکاری دین ما
در پس آئینه دل سیدا تا خفته ایم
چشم پوشیدست از ما دشمن خودبین ما
باشد از مغز سر ما پنبه بالین ما
کرده ایم از خانه بردوشی اقامت را وداع
گردباد دامن صحرا بود تمکین ما
آستین عمریست از سیر چمن افشانده ایم
نیست کم از غنچه گل دامن پرچین ما
خصم را بر خاک عاجز نالی ما می کشد
سرخ رو آید به میدان خنجر چوبین ما
سیر چشمی های ما از دانه های اشک ماست
آسمان را داغ دارد خوشه پروین ما
نفس سرکش عاقبت انداخت ما را در بلا
کرد آخر کار خود را دشمن شیرین ما
بر سر منبر بود آواز ناصح را اثر
نیست همچون واعظان ته چوبکاری دین ما
در پس آئینه دل سیدا تا خفته ایم
چشم پوشیدست از ما دشمن خودبین ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای بیلب تو خشک دهانِ پیالهها
وز دوریی تو غرقه به خون داغ لالهها
خطی است آنکه بر رخ جانان دمیده است
خوبان نوشتهاند به نامش رسالهها
در بزم عشق رتبه خرد و کلان یکیست
طفلان برابرند به هفتادسالهها
ایجادیان ز خوان کریمان برند فیض
گردند سرخروی ز مینا پیالهها
بر چرخ فتنهبار نمایان ستاره نیست
سوراخهاست بر بدن او ز نالهها
تنپروران به تربیت آدم نمیشوند
بیهوده میدهند به فیلان نوالهها
نبود مرا سری به جوانان خردسال
دست من است و دامن هفتادسالهها
از کلک سیدا همهجا مشکبار شد
گویا بریدهاند به ناف غزالهها
وز دوریی تو غرقه به خون داغ لالهها
خطی است آنکه بر رخ جانان دمیده است
خوبان نوشتهاند به نامش رسالهها
در بزم عشق رتبه خرد و کلان یکیست
طفلان برابرند به هفتادسالهها
ایجادیان ز خوان کریمان برند فیض
گردند سرخروی ز مینا پیالهها
بر چرخ فتنهبار نمایان ستاره نیست
سوراخهاست بر بدن او ز نالهها
تنپروران به تربیت آدم نمیشوند
بیهوده میدهند به فیلان نوالهها
نبود مرا سری به جوانان خردسال
دست من است و دامن هفتادسالهها
از کلک سیدا همهجا مشکبار شد
گویا بریدهاند به ناف غزالهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
مده چون بوالهوس در سینه جا عشق مجازی را
مکن با معصیت آلوده دامان نمازی را
به جای سبزه از خاک چمن بادام سر بر زد
به نرگس چشم شوخ او نمود این سحر سازی را
ز برق صبح صادق شمع خاکسترنشین گردد
به پیش پای خاری ها بود گردن فرازی را
کشد هر صبح در آغوش جان خورشید شبنم را
به خوبان می نماید شیوه عاشق نوازی را
فدای تیغ قاتل کرد حاتم جان شیرین را
شمارند از کرم اهل سخا دشمن نوازی را
میی امروز چون منصور بالا دست می خواهم
که گر افتم ز پا سازد سر من دار بازی را
به خون بوالهوس چندان که می خواهی توجه کن
که در روز جزا شاهد بود شمشیر غازی را
زر قلب است در دست سیه چشمان دل از صافی
نمی گیرند این سوداگران سیم گدازی را
ز دست انداز چشمش سیدا شد شهرها ویران
ز ترکان میتوان آموخت رسم ترکتازی را
مکن با معصیت آلوده دامان نمازی را
به جای سبزه از خاک چمن بادام سر بر زد
به نرگس چشم شوخ او نمود این سحر سازی را
ز برق صبح صادق شمع خاکسترنشین گردد
به پیش پای خاری ها بود گردن فرازی را
کشد هر صبح در آغوش جان خورشید شبنم را
به خوبان می نماید شیوه عاشق نوازی را
فدای تیغ قاتل کرد حاتم جان شیرین را
شمارند از کرم اهل سخا دشمن نوازی را
میی امروز چون منصور بالا دست می خواهم
که گر افتم ز پا سازد سر من دار بازی را
به خون بوالهوس چندان که می خواهی توجه کن
که در روز جزا شاهد بود شمشیر غازی را
زر قلب است در دست سیه چشمان دل از صافی
نمی گیرند این سوداگران سیم گدازی را
ز دست انداز چشمش سیدا شد شهرها ویران
ز ترکان میتوان آموخت رسم ترکتازی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
ای بهارت را گل خودرو گریبانپارهها
خار دیوار گلستانت صف نظارهها
گرمرفتاران ز عالم رخت هستی بردهاند
برق گرد کاروان شد از وطن آوارهها
نسبت عشاق چون یوسف خطا باشد ز جرم
همچو گل چاک است دامان گریبانپارهها
کام دل از مردم دنیا گرفتن مشکل است
تر نمیگردد لبی از آب این فوارهها
روی گلزار تو را نبود به شبنم احتیاج
آب حسرت میچکد از دیده سیارهها
قطرههای اشک از خشکی به مژگان شد گره
میمکند انگشت خود طفلان این گهوارهها
بر سر کوی تو ما و سیدا افتادهایم
دست ما گیر از کرم ای چاره بیچارهها
خار دیوار گلستانت صف نظارهها
گرمرفتاران ز عالم رخت هستی بردهاند
برق گرد کاروان شد از وطن آوارهها
نسبت عشاق چون یوسف خطا باشد ز جرم
همچو گل چاک است دامان گریبانپارهها
کام دل از مردم دنیا گرفتن مشکل است
تر نمیگردد لبی از آب این فوارهها
روی گلزار تو را نبود به شبنم احتیاج
آب حسرت میچکد از دیده سیارهها
قطرههای اشک از خشکی به مژگان شد گره
میمکند انگشت خود طفلان این گهوارهها
بر سر کوی تو ما و سیدا افتادهایم
دست ما گیر از کرم ای چاره بیچارهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
می خورد خون جگر در بزم ما مهمان ما
شیشه و ساغر تهیدست است در دوران ما
از تردد پای خود بر یکدیگر پیچیده ایم
دست ما عمریست کوتاه است از دامان ما
گردبادیم از رفیقان لیک دورافتاده ایم
هست همچون آسیا گرداب سرگردان ما
تر نشد ما را لب پیمانه دریا دلان
در دهان ما ز خشکی آب شد دندان ما
پر کاهی از مربی نیست ما را بهره یی
خوشه چینی می کند در عهد ما دهقان ما
هیچ کس بر توتیای ما نیندازد نظر
خاک در چشم خریداران زند دوکان ما
آسیا از گردش سیاره می افتد ز پا
در دهان ما چرا افسرده شد دندان ما
تا به بازو دست ما برکنده زانوست بند
پای ما عمریست پیچیدست در دامان ما
باغبان گویا به آب کهربا پرورده است
سبزه می روید چو برگ کاه از بستان ما
آب و نان ما بود در بند چندین پیچ و تاب
گشته همچون آسیا گرداب سرگردان ما
عمر ما چون شمع در شب زنده داری صرف شد
خنده دارد صبح دم بر دیده گریان ما
از در ارباب دولت چشم ما آبی نخورد
خشک چون خار سر دیوار شد مژگان ما
می نماید آستان ما را ز پستی سربلند
می زند پهلو به کیوان گوشه ایوان ما
قطعه تاریخ ما آید ز درها ناامید
هیچ کس رحمی نمی سازد به فرزندان ما
در تنور آسمان آی سیدا آتش نماند
از بغل بیرون نمی آید ز خامی نان ما
شیشه و ساغر تهیدست است در دوران ما
از تردد پای خود بر یکدیگر پیچیده ایم
دست ما عمریست کوتاه است از دامان ما
گردبادیم از رفیقان لیک دورافتاده ایم
هست همچون آسیا گرداب سرگردان ما
تر نشد ما را لب پیمانه دریا دلان
در دهان ما ز خشکی آب شد دندان ما
پر کاهی از مربی نیست ما را بهره یی
خوشه چینی می کند در عهد ما دهقان ما
هیچ کس بر توتیای ما نیندازد نظر
خاک در چشم خریداران زند دوکان ما
آسیا از گردش سیاره می افتد ز پا
در دهان ما چرا افسرده شد دندان ما
تا به بازو دست ما برکنده زانوست بند
پای ما عمریست پیچیدست در دامان ما
باغبان گویا به آب کهربا پرورده است
سبزه می روید چو برگ کاه از بستان ما
آب و نان ما بود در بند چندین پیچ و تاب
گشته همچون آسیا گرداب سرگردان ما
عمر ما چون شمع در شب زنده داری صرف شد
خنده دارد صبح دم بر دیده گریان ما
از در ارباب دولت چشم ما آبی نخورد
خشک چون خار سر دیوار شد مژگان ما
می نماید آستان ما را ز پستی سربلند
می زند پهلو به کیوان گوشه ایوان ما
قطعه تاریخ ما آید ز درها ناامید
هیچ کس رحمی نمی سازد به فرزندان ما
در تنور آسمان آی سیدا آتش نماند
از بغل بیرون نمی آید ز خامی نان ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
تا جلوه عنان تو برداست هوش ما
دارد سری به حلقه فتراک گوش ما
لب بستر کی به غنچه گشاید در نشاط
باشد کلید فتح زبان خموش ما
ای محتسب رعایت خود را نگاه دار
دست سبوی باده رسیده به دوش ما
ما را هلاک می کنی و خنده می زنی
شهد است خوردن تو زهر است نوش ما
تا پا کشیده ایم ز میخانه سیدا
افتاده رخنه یی به صف می فروش ما
دارد سری به حلقه فتراک گوش ما
لب بستر کی به غنچه گشاید در نشاط
باشد کلید فتح زبان خموش ما
ای محتسب رعایت خود را نگاه دار
دست سبوی باده رسیده به دوش ما
ما را هلاک می کنی و خنده می زنی
شهد است خوردن تو زهر است نوش ما
تا پا کشیده ایم ز میخانه سیدا
افتاده رخنه یی به صف می فروش ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
تیره بختی گفت در گوش خطش راز مرا
کرد روشن عاقبت این سرمه آواز مرا
سیر از خود رفتن من می دهد بوی وداع
کرده اند از نکهت گل بال پرواز مرا
تهمت نقصان پر و بال مرا از کو تهیست
کرده است آسودگی مقراض پرداز مرا
دولت دنیا دل آسوده ام را نقش پاست
سایه بال هما صید است شهباز مرا
از چراغ خانه ام بزم حریفان در گرفت
چرب و نرمی شد زبان شکوه غماز مرا
بی رخت در انجمن چون مرده پروانه ام
شمع خواهد با تو گفت انجام و آغاز مرا
سیدا امروز کلکم اژدهایی می کند
خصم نادان می شمارد سحر اعجاز مرا
کرد روشن عاقبت این سرمه آواز مرا
سیر از خود رفتن من می دهد بوی وداع
کرده اند از نکهت گل بال پرواز مرا
تهمت نقصان پر و بال مرا از کو تهیست
کرده است آسودگی مقراض پرداز مرا
دولت دنیا دل آسوده ام را نقش پاست
سایه بال هما صید است شهباز مرا
از چراغ خانه ام بزم حریفان در گرفت
چرب و نرمی شد زبان شکوه غماز مرا
بی رخت در انجمن چون مرده پروانه ام
شمع خواهد با تو گفت انجام و آغاز مرا
سیدا امروز کلکم اژدهایی می کند
خصم نادان می شمارد سحر اعجاز مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای خط سبزت بهار محشر آوارهها
سنبل زلفت کمند گردن نظارهها
در چمن ای شعلهخو تا عزم رفتن کردهای
شمع روشن کردهاند از مقدمت فوارهها
کوکبم را نیست آرامی ز گردشهای چرخ
خواب آسایش نمیبینم در این گهوارهها
روزگاری شد مروت رفته از دریادلان
تر نمیگردد سرانگشتی از این فوارهها
ما ز مصر امروز گویا رخت هستی بستهایم
نیست ما را کاوران غیر از گریبان پارهها
گشتهایم از شیر مادر تا جدا خون میخوریم
تخت شاهی بود ما را تخته گهوارهها
حسن را از خیرهچشمان میرسد آخر زیان
ماه میگردد هلال از الفت سیارهها
سیدا در جوی ارباب کرم نم بس که نیست
آب حسرت میزند جوش از لب فوارهها
سنبل زلفت کمند گردن نظارهها
در چمن ای شعلهخو تا عزم رفتن کردهای
شمع روشن کردهاند از مقدمت فوارهها
کوکبم را نیست آرامی ز گردشهای چرخ
خواب آسایش نمیبینم در این گهوارهها
روزگاری شد مروت رفته از دریادلان
تر نمیگردد سرانگشتی از این فوارهها
ما ز مصر امروز گویا رخت هستی بستهایم
نیست ما را کاوران غیر از گریبان پارهها
گشتهایم از شیر مادر تا جدا خون میخوریم
تخت شاهی بود ما را تخته گهوارهها
حسن را از خیرهچشمان میرسد آخر زیان
ماه میگردد هلال از الفت سیارهها
سیدا در جوی ارباب کرم نم بس که نیست
آب حسرت میزند جوش از لب فوارهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ای به یادت چشمه زمزم در کاشانهها
کعبه افتادگانت آستان خانهها
خانه بر دوشم به شمعی انتظاری میکشم
بوریای کلبهام باشد پر پروانهها
اهل همت را نظر امروز بر دست گداست
کاسه چشم طمع باشند این پیمانهها
دست خود کوته کن ای مشاطه از افسونگری
زلف او باشد خبردار از اصول شانهها
در دل خود هر چه دارد ساقی بیرحم ما
میتوان خواند از خط پشت لب پیمانهها
اهل دولت رفتهاند از خود به تکلیف جنون
نیست جز زنجیر بر درهای مهمانخانهها
گوشها تا در حجاب پرده غفلت شدند
بر لب افسانهگویان شد گره افسانهها
پای سودای مرا زنجیر چین دامن است
خرقه من باشد از موی سر دیوانهها
سیدا امروز خلوتها ز اهل دل تهیست
نیست آثاری ز میخواران درین میخانهها
کعبه افتادگانت آستان خانهها
خانه بر دوشم به شمعی انتظاری میکشم
بوریای کلبهام باشد پر پروانهها
اهل همت را نظر امروز بر دست گداست
کاسه چشم طمع باشند این پیمانهها
دست خود کوته کن ای مشاطه از افسونگری
زلف او باشد خبردار از اصول شانهها
در دل خود هر چه دارد ساقی بیرحم ما
میتوان خواند از خط پشت لب پیمانهها
اهل دولت رفتهاند از خود به تکلیف جنون
نیست جز زنجیر بر درهای مهمانخانهها
گوشها تا در حجاب پرده غفلت شدند
بر لب افسانهگویان شد گره افسانهها
پای سودای مرا زنجیر چین دامن است
خرقه من باشد از موی سر دیوانهها
سیدا امروز خلوتها ز اهل دل تهیست
نیست آثاری ز میخواران درین میخانهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ز برق تیغ ابرویت فتاد آتش به کشورها
مه نو گشت میل آتشین در چشم اخترها
گرفتار تن خاکیست روح از پستی همت
به دام افتاده است این مرغ از کوتاهی پرها
ندارد مادر از تأدیب فرزند خود آسایش
صدف را سینه پر نم می گذارد حفظ گوهرها
نباشد رونقی در عهد ما کامل عیاران را
نهان در پرده زنگار گردیدند جوهر ها
ز نخل خشک آخر بهره می گیرند حق گویان
به مقصد می رساند واعظان را چوب منبرها
شود احوال من معلوم او از جبهه قاصد
بود مکتوب من منقوش بر بال کبوترها
به جای آب مردم بس که خون یکدگر خوردند
حباب آسا شدند از مغز خالی کاسه سرها
ز ارباب طمع خوان کریمان تخته بندی شد
کشادی نیست بر روی کسی دیگر از این درها
نباشد جز تردد روزیی دنیاپرستان را
به زیر بار ناکامی بمیرند آخر این خرها
به روی اهل عالم سفره خود پهن اگر سازی
شود روز قیامت بر سرت بر پای چادرها
گدازد خون گرمم سیدا مژگان خوبان را
به قتل من چو برگ بید می لرزند خنجرها
مه نو گشت میل آتشین در چشم اخترها
گرفتار تن خاکیست روح از پستی همت
به دام افتاده است این مرغ از کوتاهی پرها
ندارد مادر از تأدیب فرزند خود آسایش
صدف را سینه پر نم می گذارد حفظ گوهرها
نباشد رونقی در عهد ما کامل عیاران را
نهان در پرده زنگار گردیدند جوهر ها
ز نخل خشک آخر بهره می گیرند حق گویان
به مقصد می رساند واعظان را چوب منبرها
شود احوال من معلوم او از جبهه قاصد
بود مکتوب من منقوش بر بال کبوترها
به جای آب مردم بس که خون یکدگر خوردند
حباب آسا شدند از مغز خالی کاسه سرها
ز ارباب طمع خوان کریمان تخته بندی شد
کشادی نیست بر روی کسی دیگر از این درها
نباشد جز تردد روزیی دنیاپرستان را
به زیر بار ناکامی بمیرند آخر این خرها
به روی اهل عالم سفره خود پهن اگر سازی
شود روز قیامت بر سرت بر پای چادرها
گدازد خون گرمم سیدا مژگان خوبان را
به قتل من چو برگ بید می لرزند خنجرها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نیست از تسبیح سیری سبحه زهاد را
حرص مژگان است چشم دام این صیاد را
گردن تسلیم دارد تیغ سوهان بر قفا
می کند کوته زبان خنجر جلاد را
آشنایان راست کوشش بر هلاک یکدگر
تیشه فرصت یافت خورد آخر سر فرهاد را
برق وار آزاده از صحرای محشر بگذرد
نیست در دل باک از دریای آتش باد را
سرو را کرد است قمری در گلستان زیر دست
بس که نبود امتیازی بنده و آزاد را
اهل دنیا آخر از عالم به حسرت می روند
از بهشت خود نباشد بهرهای شداد را
روح تن پرور ندارد از گرفتاری خبر
در قفس هرگز نیاندازد کسی کلخاد را
پیش ازاین در ملک احسان بود شاهان را هجوم
این زمان جویند راه عالم ایجاد را
اهل نخوت را نسیمی زود از جا می برد
سهل بادی گردبادی گشت قوم عاد را
پیش او این می لرزد چو دست رعشه دار
چشمه سیماب می سازد دل فولاد را
درد دل خسرو ز جوی شیر هر سو رخنه هاست
تلخ داند کوه شیرین کار بی فرهاد را
از سر جرمم چو بگذشتی خطا بر من مگیر
بنده نتوان کرد از سر بنده آزاد را
ور شکست دل مرا کردست زلفش زیر دست
سیدا با او که داد این سر خط بیداد را
حرص مژگان است چشم دام این صیاد را
گردن تسلیم دارد تیغ سوهان بر قفا
می کند کوته زبان خنجر جلاد را
آشنایان راست کوشش بر هلاک یکدگر
تیشه فرصت یافت خورد آخر سر فرهاد را
برق وار آزاده از صحرای محشر بگذرد
نیست در دل باک از دریای آتش باد را
سرو را کرد است قمری در گلستان زیر دست
بس که نبود امتیازی بنده و آزاد را
اهل دنیا آخر از عالم به حسرت می روند
از بهشت خود نباشد بهرهای شداد را
روح تن پرور ندارد از گرفتاری خبر
در قفس هرگز نیاندازد کسی کلخاد را
پیش ازاین در ملک احسان بود شاهان را هجوم
این زمان جویند راه عالم ایجاد را
اهل نخوت را نسیمی زود از جا می برد
سهل بادی گردبادی گشت قوم عاد را
پیش او این می لرزد چو دست رعشه دار
چشمه سیماب می سازد دل فولاد را
درد دل خسرو ز جوی شیر هر سو رخنه هاست
تلخ داند کوه شیرین کار بی فرهاد را
از سر جرمم چو بگذشتی خطا بر من مگیر
بنده نتوان کرد از سر بنده آزاد را
ور شکست دل مرا کردست زلفش زیر دست
سیدا با او که داد این سر خط بیداد را