عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۶ - در استعطاء و طلب جامه و اسب وتقاضای مرخصی چند روزه است
ای آنکه جز به صدر تو نگرایم
الا نسیب مدح تو نسرایم
از چرخ تو است نجم شب افروزم
وز بحر تو است طبع گهر زایم
بی دوستیت سست شود دستم
بی پایه تو لنگ بود پایم
خرگه به عرش بربرم از همت
تا داده ای به خیمه درون جایم
از طبع بلبلان خوش آوازم
وز نظم طوطیان شکر خایم
گر شخص من به جامه بیارائی
من جان تو به نکته بیارایم
در دست غم فتاده ام از عمری
تا خیمه کسان تو می پایم
بر پرده رسوم تو بفتاده
از چنگ غم رها نشود نایم
هر چند کاب عاشق طبعم شد
با نان همی به کوشش برنایم
چون آتش تفکر خاکی را
آبی نماند باد چه پیمایم
دستار بر صلاح چو در بندم
شلوار بر فساد بنگشایم
گویند زن رها کن و فارغ شو
رایی مزن که نیست بدان رایم
چون با غلام خوی نکردستم
زن هشته گیر خواجه کرا گایم
بر جمله حدیث بده اسبم
تا خانه را ببینم و باز آیم
وان رسمکم که هست مکاء اکنون
تا در دعای خیر بی فزایم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۹ - در شکایت از عدم وصول حوالتی که برای او شده است
ای خواجه تا کی از تو بیداد و ظلم بر من
تا چندمان دوانی « . . . » به گرد خرمن
کردی مرا حواله با گنده ای و پیری
این عار شهر و روستا آن ننگ کوی و برزن
از عشوه ها نگفتم چون پسته کنندم
در دستشان می فکن در پای سیم افکن
آن گویدم بدین شو وین گویدم بدان شو
من در میانه حیران تو بر کناره برزن
چون گویمش که دستار آن گویدم که اینک
بردار و ریشه می کن یعنی که ریش می کن
ای صدر دین که بادی با خیر و خرمیها
اندر میانه ما منداز شر و شیون
ما را حواله ای کن زین به که نیست پیدا
آن زن به مزد مسکین در هیچ جا و مسکن
تا کی دهم صداعت در دم این پلیدان
که آخر بهشت نتوان برساختن ز گلخن
گندم بدول بادا با تو مرا همیشه
شادانه باد جوجو مرجوی ارزن ارزن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۶ - در مدح بزرگی از اهل ری و شکایت بوی از عدم وصول حوالت قرقو و استمداد از او در ایصال آن
صلاح مملکتی ای بزرگ آزاده
ز ری نخاست چو تو هیچ محتشم زاده
زمانه محتشمی محترمتر از تو ندید
ببسته پای غم و دست لهو بگشاده
همی خورند به شادیت می به مجلسها
معاشران ظریف و مهان آزاده
سماع لفظ تو ریحان مجلس طرب است
که با حلاوت نقلی و نزهت باده
به بندگی و پرستاری تو پیدا شد
به ابتدا در مرد از زن و نر از ماده
حدیث قرقو و بونصر کرکح و زرمن
که هست سخت عجب اتفاقی افتاده
امیر رفت و بقای تو باد و من غمگین
که ریخت جام بلور آن می چو بی جاده
مرابدانکه جوی زین حواله نستده ام
نشسته خاک برخ بر چو آب استاده
ز بهر آنکه تو رایی زنی درین معنی
گشاده چشم بهر سو و گوش بنهاده
به جان تو که عنایت کنی که گر برسد
چنان بود که تو از خاص خویشتن داده
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۵ - در استنجاز وعده دست آور نجنی از زرگری ابوالمفاخر نام
ای خواجه بوالمفاخر زرگر به وعده ها
چشمم چو سیم کرد کف زرپرست تو
زن کرده ایم زینت زن در دکان تست
وز رنج مانده ایم چوماهی به شست تو
گفتی مرا که پای او زنجش به دستم است
این هم درستئی است که آرد شکست تو
تا کی به دست داری آخر بنه ز دست
تا نشکند شد و آمد و خیز و نشست تو
هیچ افتدت که باز دهی تا بزن دهم
کز بهر پای اوست نه از بهر دست تو
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۱ - در حسن صورت و سؤ سیرت غلامی و کیفیت خرید و فروش او گوید
خریدم از در عشرت غلامکی چو نگار
که گاه بیع مرا دست و دل برفت از کار
غلامکی به حدیث جمال فوق الوصف
نداده بر در حسن آفتاب و مه را بار
چو صورتی که نگارد بهین نگارگری
به صد هزار تکلف به خامه بر دیوار
گشاده جبهت و پاکیزه روی و خرم چشم
لطیف خلقت و شیرین زبان و خوش گفتار
نکرده هیچ کس را دو زلف او تمکین
نداده هیچ دلی را دو چشم او زنهار
ز گل نموده جمالش به ماه بر تصویر
ز مشگ کرده دو زلفش بر آفتاب نگار
قیاس نیست نکوئیش را ولیکن هست
از این یکی عجمی غمرسار بی هنجار
ستور عادت،گوساله طبع،گاو سرشت
خرد رمیده، مدهوش رای، ناهشیار
به خیره رائی از خوک خوکتر صد ره
به خامکاری از گاو گاوتر بسیار
گرش بگویم: کفشم بنه، نهد جبه
ورش بگویم: موزه بده، دهد دستار
به نانباش فرستم شود به کفشی گر
به گازرش بدوانم دود بر عصار
حدیث آب کشیدن ز جوی؛ باز آمد
سبو شکسته و تر کرده جامه چندین بار
به مستراح درون یک تنش همی باید
که . . . بشوید و گرنه تبه کند شلوار
هزار بار زیادت شکست کاسه و خوان
شکسته گردد آری به کار دست افزار
گر از قضا به مهمی فرستمش گه صبح
نماز خفتن کرده به من دهد دیدار
یکی دو بار به گرمابه بردمش دیدم
برهنه . . . وبه سر بر نهاده سطل و ازار
ز حال خانه چو پرسم مرا جواب دهد
بسی است خواجه برون و درون تو را گفتار
به مجلس اندر ساقیش چون کنم که مرا
بلند گوید سیکی بگیر و سیل بیار
چه بر خوریم ز پالیز نارسیده اوی
که نیست خربزه او به جایگاه خیار
سه مه بود که خریدم دو ماهه بیمار است
چو زر وزیر وزریر است زرد و زار و نزار
کسان من به تعهد نشسته بر سر او
چو کرکسان که نشینند برسر مردار
به تندرستی در مرده بود نالان گشت
شگفتم آید تا مرده چون بود بیمار
کنون کجابرم این مرده ریگ را که مرا
نه مرد فضل و ادب شد نه اهل بوس و کنار
هزار تیز به ریشش که این فروخت به من
مشعبد آمد قواد جلد دولت یار
اگر حکایت آنت کنم که اندر بیع
چه رنج دیدم از آن قلتبان ناهموار
چنان شود که تو را دل چنان شود در غم
که «چون» نی از تو برآید هزار ناله زار
به روز اول پیش اجل نجیب الدین
که داشته است بهر کار در مرا تیمار
بیامدند سه نخاس چون سه اشتر مرغ
گرفته دست دو منحوس چون دو بوتیمار
چو بوم شوم پی و چون کلاغ بانگ آور
چو زاغ بسته صف و چون کلنگ گشته قطار
سپرده دست به دست نجیب از پی بیع
گرفته ریش گریبان من ز بهر قرار
کشیده دست نجیب و گسسته پنجه من
یکی ز رنج تباه و یکی ز درد فگار
فریب و حیله نخاس و زرق بازرگان
بباخت با من بیچاره چند گونه قمار
به خاکساری نخاس . . . فروش دغل
ز من سبک بدو سرزر گرفت در یک بار
نهان ز عامل و سلطان به سالی اندر شهر
همی زنند مرا کارها چنین دو هزار
مرا چه سود پشیمان شدن که اول روز
دخیل بودم و آن روسبی زنان طرار
بهر دو پای فتد مرغ زیرک اندر دام
بهر دو دست بود مرد ابله اندر کار
بخاصه خواجه این قلتبان کیا حاشا
که جمله لعنت بر «بار» باد و برسر بار
مشنعیست از این مد بری صداع دهی
دروغگوی و تعنت نمای و بدکردار
ز کیسه من اگر چند سودمند شدند
یکی نداد مرا یاوری به یک دینار
به من حریف بر ایشان چگونه سود کنند
که ایمن است ز تلبیس خفتگان بیدار
رسید کار به جائی ز صیدگاه سپهر
که زیر کان را دارند خربطان بشکار
ز مرد خامش باید همی بتر ترسید
کز آب ساکن خیزد نهنگ مردم خوار
بهر چه گفتم دانم که کس نخواهد گفت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
خدای باد بهر کار با نجیب الدین
کزو شد آسان کار چنین شده دشخوار
صداعها بکشید و غلام را بخرید
بداد خط و زر از کیسه داد مهتروار
منم قوای نان پز شعار شیرین شعر
مراست خاطر خباز شکل گرده شمار
ز بهر نان من است آن گهر صفت گندم
به خوشه صدف اندر بکشت زار بحار
بدن دکان و خرد دستگاه و طبع تنور
ضمیر هیزم و اندیشه دود و خاطر نار
زمانه حمال ارکان وال و دهر قفیز
ستاره گندم و مه مهر و آسمان انبار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۹ - در غزل است
صنما با تو در غم و شادی
بنده بودم نجستم آزادی
وصل پیش آر و داد کن با من
بنه از سر فراق و بیدادی
نرمی از من مخوه که نه مومم
دل مکن سخت اگر نه پولادی
چون در آوردیم به جور از پای
به چه از دست من به فریادی
تو به راحت دری و من در رنج
من بانده درم تو در شادی
ورت گویم چنین مکن گوئی
رو که شیرین منم تو فرهادی
غم تو از کجا و من ز کجا
به من ای جان چگونه افتادی
پس تو شاگرد کیستی آخر
که به دل بردن اندر استادی
استد و داد تو چنین باشد
که دلم بستدی و غم دادی
در نشست تو نیست هیچ ادب
با قوامی مگر در افتادی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۷ - در موعظت و نصیحت و دعوت به اعراض از دنیا و اقبال به آخرت گوید
ای آز و ناز کرده تو را سغبه جهان
آزت و بال تن شد و نازت هلاک جان
زین کاروانسرای برون شو که بسته نیست
دروازهای محشر از انبوه کاروان
تا چند لاف لشگر سلطان و سلطنت
غره شده به جیش قراخان و خیل خان
ای بس طناب عمر ملوکان که برگسست
این خیمه کبود برین دشت باستان
از مرگ ریختند جوانان چون درخت
چون برگها ز شاخ درختان به مهرگان
با کار زشت و بار گناهی پس ای عجب
مزدور دیو باشی و حمال رایگان
کاندر کمین حشر ببینی کمندوار
خشم خدای حلقه حلق خدایگان
تو پادشاه شهوتی و پاسبان مال
مالی به ظلم بستده بهمانی از فلان
فردا ز رستخیز گر آئی سیاه روی
شاید؛که کم سپید بود روی پاسبان
دهقان دشت خرمن گندم توئی ولیک
چون که شوی گر اوفتدت نیم جو زیان
از صدق دل ز دیده نباری یکی سرشگ
گاه ریا ز یک مژه سازی تو ناودان
بر گریه تو خنده همی آید ای شگفت
کان نیست آب دیده تو هست دام نان
لیکن دلم خوش است که این زرق و مکر و فن
نه با کسی کنی که نداند همی نهان
با طیلسان ریا مده و ترسناک باش
زان قاضی قیامت و آن حبس جاودان
بی طیلسان به پایه رسی در سخا از آنک
حاجت نبود حاتم طی را به طیلسان
نیکان هوشیار به بالا رسیده اند
ما مست و پست مانده درین تیره دودمان
بر بام آن سرای کرا ساز رفتن است
بی پای مانده مردم و بی پایه نردبان
سخره کند به مردم درویش بی مراد
چون خواجه هست محتشم آئین و کامران
فرعون شور بخت کدامین سگی بود
با آن رمه که موسی عمران بود شبان
الوان نعمت است بخوان تو بر ولیک
زو مستحق غمین دل و غماز شادمان
از رشگ سیب و آلو و انگور تو یتیم
با چهره چو آبی و اشکی چو ناردان
وآن را که نان و کاسه کم از دیگری بود
سوگندها خورم که نخواند کسی بخوان
زرگر به مستحق دهی و نان به مستمند
این را در آستین نهی آن را بر آستان
دایم کنی زیارت عمال تندرست
نارفته در عیادت زهاد ناتوان
با یار دلستان ز طرب روی کرده ای
واندر قفای تو ملک الموت جان ستان
این راست قامت تو چو تیری است از یقین
وآن کژ دل تو همچو کمانی است بی گمان
باقد راست نادره آمد دل کژت
زیرا که کس ندید به تیر اندرون کمان
چون مردمی بمرد تو دیبا مپوش از آنک
در تعزیت پلاس به آید ز پرنیان
امروز امیر وقت به حاجب دهد پیام
که این را بران ز درگه و آن را به خانه خوان
فردا به جبرئیل ز حضرت ندا بود
کین رانده را بخوان و آن خوانده را بران
آمد خزان پیری و مویت چو برف کرد
بر رنگ ارغوان تو گسترد زعفران
موی سیاه تو ز چه معنی سفید گشت
زاغت چرا برفت چو برف آمد از خزان
ای بر خلاف عاده همه کار تو سزد
گر زیر کان دهر زنند از تو داستان
کان کشتی شکسته به دریا از نهنگ
بادش گسسته لنگر و دریده بادبان
تکلیف سخت بر تو هم از دست تو است از آنک
چون اسب سرکشد بهلندش فرو عنان
از آیت و عید مفسر بتکه
از دوزخت به لفظ تهدد کند بیان
از دوزخت چه باک کت از مرگ باک نیست
چون ترسی از خبر که نمی ترسی از عیان
زاز و نیاز واله و مدهوش مانده ای
کوئیت کرده اند به پیرانه سر جوان
در دنیی ار چو شاهین انصاف ده شوی
اندر قیامه کفه طاعت کنی گران
تو در جهان به حرص چنان سخت گشته ای
گر راه یافتی ز تو بگریختی جهان
فعل بد تو نیک نگردد به موعظت
فرزند زشت خوب نگردد به دایگان
گرچه گناهکاری ز ایزد مبر امید
کو می دهد به اهل چنین و چنان جنان
جبار بی نیاز که بر بندگان به لطف
چون مادر است مشفق و چون دایه مهربان
عیبت بسی است لیک نباید که تر بود
بی شکر کردگار زبان تو در دهان
تا آنگهی که جامه جان از تو برکشد
در جیب عیب مشک نهد فضل غیب دان
تا باشی ای قوامی جز راستی مورز
که این راستی نجات تو باشد به راستان
چیزی مگو که هست غرامت بران سخن
کانی مکن که نیست جواهر در آن مکان
توحید و زهد گوی که تا در جهان بود
آثار فضل و دولت شعر تو سالیان
زهد آر تا چو نار معانی کنی بلند
حق گوی تا چو آب عبارت کنی روان
آن جوهری توئی که به بازار در تو راست
از اختران جواهر وز آسمان دکان
چون دودوار خاطرت از دل بسر شود
آتش مثال شعله زند شعر در زمان
سیمین همای صبح چو زد بال بر پرد
خورشید چون کبوتر زرین ز آشیان
پاکیزه گوی زهد که جبار ناقد است
بر جبرئیل خواند همی بایدت قرآن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۹ - در موعظت و نصیحت و ترهیب از دنیا و ترغیب به آخرت گوید
مدبری که به فرمان او است جان درتن
مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن
خدای عزوجل خالق سپید و سیاه
که کرد شب را تاریک و روز را روشن
قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت
ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن
زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب
کشیده گرد بساط زمین طناب زمن
ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است
که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن
به آستین ادب رفته خاک درگه او
غلام ماه گریبان آسمان دامن
به علم چشمه آب آوریده از خارا
به امر شعله آتش نهاده در آهن
به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ
ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن
به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل
به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن
به دست عقل به بستان جان فشانده درخت
به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن
برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه
ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن
ستارگان به شب از آسمان نماینده
چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن
جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک
به دست صبح کند سقف خانه را روزن
ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد
چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن
مه از غرایب او هندوی است هندو زاد
شب از عجایب او زنگئی است آبستن
بهارگاه چنان باغها بیاراید
که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن
نگارخانه چین سازد و بتان چگل
ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن
درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او
کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن
به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ
برون دهد کله نرگس و قبای سمن
ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری
بساخت است به پیروزه در عقیق یمن
سلاح خانه زرین کند رزان بخزان
ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن
به بوستان ز درختان کنیزکان سازد
ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن
ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست
و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن
به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها
زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن
ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه
و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن
ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون
ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن
در تو مسکن بیچارگان بی مأوا
ره تو منزل آوارگان بی مسکن
منم کمینه کس از بندگان درگه تو
زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن
ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل
چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن
جواهر کرمت در خزینه خردم
چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن
ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو
چه خیزد از من و صد هزار چو من
دلا به کار قیامت قیام باید کرد
به بارگاه طرب رفت از این سرای محن
جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار
مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن
هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه
که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن
نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا
که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن
بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی
نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن
هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او
به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن
تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان
همه ز محنت فرزند باشد و غم زن
مخور حرام و طعام بهشت امید مدار
شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون
ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی
به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن
سیه مکن به گنه نامه سپیدت را
که مانده نیست بر او جای یک سر در زن
گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی
از آن محله نباشی شبی بدین برزن
گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی
شتر چگونه درآید به روزن سوزن
جهان خرابه و مال جهان چو مردار است
من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن
ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در
زنان و مردان عنین شوند و استرون
فرشته وار کم آزار باش در دنیا
که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن
به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز
به گه شوند به دوکان مرد دندان کن
درون برون و منافق دل و دغل بازی
ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن
دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست
ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن
به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال
به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن
تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست
مهمهای تو در دین فرایض است و سنن
مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی
ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن
مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب
به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن
به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب
گناههای تو را بر چنند چون ارزن
نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر
چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن
به رسم و سیرت آزادگان پیشینه
کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن
درون به قعه چین و برون هندوبار
حدود کشور روم و ولایت ارمن
همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی
هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن
مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری
بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن
تو را به پیری طرفه است عیش برنائی
که گل غریب و بدیع است در مه بهمن
مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو
چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن
اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد
به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن
مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست
که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن
در آن سرای که امروز های و هوی کنی
به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون
ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل
بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن
تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز
بگیردت خبر مرگ دیگران دامن
قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی
به شهر شعر منم نانبای نان سخن
به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین
بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن
فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون
ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن
خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا
که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من
کنند کارم دارندگان جنت و حور
خرند نانم جویندگان سلوی و من
مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست
اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن
جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو
زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۷ - در موعظت و نصیحت و تحذیر از دنیا و تذکیر مرگ و تصدیق حشر و نشر گوید
عزیزا چند رنگارنگ این دور جهان بینی
ز دور چرخ در گیتی بهاران و خزان بینی
درین آفت سرا بودن هلاک جان و تن باشد
اگر گوئی به ترک آن نجات جاودان بینی
عروس عز دنیا را طلاقی ده بلا رجعت
که تا از عقد حورالعین شکرریز جنان بینی
ندانم تا چرا خواهی جهان و مردم او را
چو فعل مردمان بینی و احوال جهان بینی
بدنیا غره گشتستی ز مرگ ایمن عجب مرغی
که رنج دام نندیشی و ناز آشیان بینی
مترس از پیری اندر عشق کز کنعان فضل الله
چو یعقوبت ببخشاید زلیخا را جوان بینی
اگر در عدل کوشی دیر ماند رسم و اسم تو
برو تا در مداین صفه نوشین روان بینی
بنای خانه دین باستانی وار محکم نه
که شه دیوار محکم تر برسم باستان بینی
هوای نفس را بشکن به تدبیر خرد زیرا
خرد جوئی وفا یابی ؛هوی ورزی هوان بینی
هوی را زیر پای آور که تا جنت به دست آری
بیابی راحت گوهر چو لختی رنج کان بینی
زبان تو زیان توست مجروحش کن از دندان
که آنگه بی زیان باشی که خود را بی زبان بینی
چه بر آخر زمان بندی بدی، پوشیده کی ماند
ببیند آشکارا عقل هرچه اندر نهان بینی
زمانه اول و آخر ز تو نالد چرا باید
که نیک از خویشتن دانی بد از آخر زمان بینی
بدار ای دوست دست از مکر تردستان این گیتی
که تا ازنیکنامیها جهان پرداستان بینی
نگردد راه و رسم تو بدین چندین عبارت ها
چه آن کز داستان خوانی چه این کز دوستان بینی
حدیث محشر و دوزخ اگرچه نایدت باور
یک امروز از خبر بشنو که خود فردا عیان بینی
نهیب صوراسرافیل کز گورت برانگیزد
هزاران خلق عریان را فزون در هر کران بینی
ز هول روز رستاخیز و بیم موقف اکبر
به لشکرگاه مدهوشان سپاهی بیکران بینی
به صحرا بی قدم پوئی؛ سخن ها بی زبان گوئی
حشم بی محتشم یابی ؛سپه بی پهلوان بینی
زمین لرزان و گردون پست و شاه اختران تاریک
خرد مدهوش و جان حیران و قالب ناتوان بینی
در آن جای بدین ولی بمانده عاجز و مضطر
نه خود را چاره دانی نه کس را مهربان بینی
زن و فرزند و مام و باب «و هم» و خال را آنجا
یکایک بر کران یابی و خود را در میان بینی
اگر کردار بد باشد تو را آن روز وی برتو
کز آتش پیرهن پوشی و دوزخ در زمان بینی
ز قعر وادی پر دود و نیش آتشین دوزخ
به درد جاودان بر جان و دل تیر و سنان بینی
به بازوهای مه رویان بر از ماران رسن یابی
ز پهلوهای جباران سگان را استخوان بینی
خردمندا مکن باور اگر گوید تو را خلقی
برو اسفندیاری کن کز آنجا هفت خوان بینی
چنین جائی که گفتم شیرمردی سودکی دارد
که خود راار همه شیر ژیانی پرژیان بینی
بهشت و حور و غلمان را که از جان آرزومندی
از اینجا بر یقینی شو که آنجا بی گمان بینی
از این رسته چو برخیزی ز بهر رستگاری را
چو در تو راستی بینند جای راستان بینی
نکوئی کوی و نیکی خواه اگر خواهی که در جنت
نگارستان دل یابی سرا بستان جان بینی
نگارجام کش خواهی رفیق نامور گیری
براق گامزن یابی سوار کامران بینی
مراد عقل و عیش روح و انس طبع و لهو دل
جمال خوب و جای نیک و عمران بیکران بینی
چنین آراسته جائی تو را هر لحظه گویان
کجا شد رخشت ای رستم بیا تا سیستان بینی
جهان نور دادستی بدین چهسار پرظلمت
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
خدای و مصطفی و مرتضی را دان اگر خواهی
که در جنت امین باشی و از دوزخ امان بینی
رکیب چارده معصوم بوس امروز تا فردا
ز شاخ گیسوی حورا بخلد اندر عنان بینی
بزرگانی که از آثار خیر و سرت ایشان
همه عالم نشان یابی همه قرآن بیان بینی
دلا ز اصحاب پیغمبر چو ز اهل البیت شادی کن
که از فضل و بزرگیشان جهان را شادمان بینی
اگر میلت به اهل البیت به باشد روا باشد
تو آنجا جامه به بافی که بهتر ریسمان بینی
قوامی گاه خبازی از ان بی عیب شد کارت
که این بی عیبی از فضل خدای غیب دان بینی
ز بهر گرده تو است این که گرد خرمن گردون
چو گندم هر شبی انجم به راه کهکشان بینی
پس از دروازه فکرت نگر در آسیای دل
که تا سنگ سخن گردان به آب امتحان بینی
یکی در رسته خاطر گذر در شهر اندیشه
که تا در دل معانیها چو نانها در دکان بینی
تو را نان سخن مرغی است گشته علمها دامش
که هر علمی به عالم در که بینی دام نان بینی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۷ - از ترکیب بندی است در توحید و مناجات و پند و موعظت و منقبت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
بدان خدای که جان آفرید و روزی داد
که در نبست دری تا دری دگر نگشاد
ز امر او به تن مرده جان زنده رسید
ز صنع او ز شب تیره روز روشن زاد
خدای ساخت دو عالم به امر کن فیکون
نه چرخ کرد و نه طبع و نه اتفاق افتاد
جهان ز بهر خلایق سرای مهمان ساخت
در سرای کرم باز کرد و خوان بنهاد
ز بهر مصلحت بندگان چه حاجتهاست
که بر زبان پیمبر پیام نفرستاد
بیافرید و بپرورید و ره نمود و بداشت
چه نیکوئی که نکرد وچه آرزو که نداد
چو پادشاهی چندین کرم بفرماید
کسی که بود و که باشد کزو نیارد یاد
چو زان اوئی او را شناس و او را خوان
که هر کجا که تو درمانی او رسد فریاد
اگر به داغ جهان آفرین بود جانت
هزار جان گرامی فدای جان تو باد
در خدای جهان گیر و آرزوها کن
که کس نگوید ازین در تو را خدای دهاد
قوامیا کمر بندگی همی بندی
خدای ز آتش دوزخ ترا کناد آزاد
به شاعری توئی آن نیک بخت شاگردی
که کس نبوده به جز آفریدگار استاد
ز آب خاطر تو آتش هوی بنشست
ز پیش خدمتت استاد روزگار استاد
ز عاجزی به تو برداشتیم دست نیاز
نیازمان بخر ای بی نیاز بنده نواز
تو راست در دو جهان صنعهای رنگارنگ
به آسمان و زمین داده ای شتاب و درنگ
ز امر تو که ز سرما چو سنگ باشد آب
ز صنع تو که ز گرما چو آب گردد سنگ
به تیر ماه دهی میوه های گوناگون
بهارگاه کنی شاخهای رنگارنگ
نگار حکمت تو خطهای سینه باز
دلیل قدرت تو نقطه های پشت پلنگ
ز هیبت تو همه سرزبان شده است آتش
ز حکمت تو همه تن دهان شدست نهنگ
ز روح ملک بدن را گماشتی خسرو
ز عقل درگه دل را به ساختی سرهنگ
ز آفرینش تو زشت خوی و نیکوخوی
یکی است مایه صلح و یکی است آلت جنگ
عجایب است همه کار تو خداوندا
درین چه طعنه زند فیلسوف بی فرهنگ
چو صنع دید به صانع چرا مقر نامد
چو راه یافت به خدمت چرا نکرد آهنگ
ترا ز بهر چه خوانده است علت اولی
پلید نفسی دارد ز نام پاک تو ننگ
خدای و علت اولی چو هر دو یک معنی است
خرد نباشد کردن بتمر و خرما جنگ
دل قوامی روشن به زهد و توحیدست
از آنکه آینه خاطرش ندارد زنگ
رسیده ای ز در شاعری به جایگهی
که دوستان همه شادند و دشمنان دلتنگ
توئی که رحمت تو هر سوئی که ره یابد
چو آفتاب همی بر همه جهان تابد
کریم بار خدایا به ما توبه شائی
غریب نیست اگر بر همه ببخشائی
اسیر و عاجز و بیچاره و گنهکاریم
نهاده گوش به امر تو تا چه فرمائی
به درگه تو چه خیزد ز ما و طاعت ما
به جز خجالت و درماندگی و رسوائی
در وجود تو بر ما گشادی اول حال
کرم کنی و در فضل هم تو بگشائی
ز ملک تو چه کمابیش کز خزانه جود
به خلعت و کرم و فضلمان بیارائی
سپاه را نه ای آن پادشا معاذالله
که خدمتی نبود جامگی نیفزائی
به خدمت تو اگر نیستیم پابرجای
به عزت تو که هم نیستیم هرجائی
اگر تو را چو قوامی است یک جهان بنده
کند کفایتشان رحمتت به تنهائی
بتابد و بنوازد چو آفتاب مرا
نگویدم چه کسی وز کجا همی آئی
نیازمندی و بیچارگی و نادانی
به درگه آورم ای سیدی و مولائی
به کبریا و جلال تو چون رسد برسد
همه بزرگی و دانائی و توانائی
ز فضل داشته آدمی و آدم را
ز صنع ساخته هشده هزار عالم را
کسی نرست ز دنیا مگر خدای پرست
در این زمانه هر آن کس که او به مرد برست
جهان بی خبر آن است و جای بی ادبان
سریر کفر بلند و سرای ایمان پست
رها مکن که جهان تاج بر سر تو نهد
که او به حیله تو را دست و پای خواهد بست
هر آنکه بر سر چرخ بلند پای نهد
چو بنگرید به آخر نداشت هیچ به دست
ز روزگار بدان رنجهات پیش آمد
که روزگارپرستی نه کردگارپرست
همی چه بندی با روزگار عهد که او
عروس عمر ترا تاج برد و عقد گسست
گرفت لشکر پیری بناگهت پس وپیش
ز گرد لشکر بر فرق تو غبار نشست
بخاست بادی در باغ بر درختانت
که بیخها همه برکند و شاخها بشکست
غم جهان چه خوری این زمان که عمر نماند
در قفص بچه بندی کنون که مرغ بجست
به توبه عذر گناهان ز کردگار بخواه
که روزگار به پایان رسید و سال بشست
به روزگار جوانی نبوده ای هشیار
مخور به پیری سیکی که تا نمیری مست
پذیر پند، بهشتی به توبه بستان
که در خزینه جبار درد و درمان هست
نشاط کن چو قوامی سوی سرای بقا
که در جهان فنا درد دل بری پیوست
اگر چه نیستت از چشم دوستان آزرم
چرا نیاید ازین شیبت سپیدت شرم
به عافیت بنشین زیر چرخ گرداگرد
که کنج عافیتی به بود زبردابرد
به هرزه کاری عمرت به آخر آوردی
ز جهل تا کی خواهی خدای را آزرد
بسا کسا که ز ایام آبروئی داشت
که هم ز محنت ایام خاک بر سر کرد
بود به اول با هر کسیش دلگرمی
به عاقبت نخرد هیچ را به آبی سرد
جهان پیر به لعنت به دایه ای ماند
که زارتر کشد آنرا که خوبتر پرورد
چو مادری است که حمل تو کرد و مرگ تو خواست
چو دایه ای است که شیر تو داد و خون تو خورد
عروس دنیا چون حفاظ و شرمی نیست
مکن مخنثی و مردوار ازو برگرد
طلاق پاک ده آن گنده پیر رعنا را
ز پیش آن که کشد مر ترا به حسرت و درد
همی چه بازی جان کاین جهان پیر دغا
به کعبتین شب و روز نیک بازد نرد
ز دام شهوت و ز بند حرص بیرون آی
که شخص و روی تو این هر دو کرد لاغر و زرد
ز ابلهی مکن ای مرد و مردی ار بجای
که چون تو مرد بسی رفت در سرای نبرد
چو نیک درنگرم سر به سر جهان گردیست
برین حدیث که گیرد کجا نشیند گرد
دل قوامی ازین شعرهاست جفت طرب
به سعی خاطر تیز و بفر ایزد فرد
نشین ز بهر قناعت به کنج عافیتی
که کنج عافیتی به ز گنج عاریتی
به هرزه بر سر دنیا مشو به نادانی
که چون توئی بچنین کار نیست ارزانی
چو عمر ضایع کردی بر آن پشیمان باش
اگرچه سود ندارد کنون پشیمانی
غم جهانی بر جان خویشتن چه نهی
به دست جهل تو خود را به جان چه رنجانی
به خدمت دگرانی بنان و جامه خویش
به کار دنیا مزدور دیو را مانی
به دوستی که بتر دشمنی رضا ندهد
تو را بدانچه تو اندر میانه آنی
مرا بگوی کز اینها که شان توئی غمخوار
که چاره تو کند آن زمان که درمانی
غم جهان چه خوری هرزه خویشتن را باش
به جای خود کن هر نیکوئی که بتوانی
جهان سرای خرابست رخت ازو بردار
که کس ندید و نبیند درو تن آسانی
مباش سغبه این خانه خراب و یباب
اگر نه دیوی رغبت مکن بویرانی
جهان چو حور بهشتی است نزد دیده تو
چو باز بینی غولی بود بیابانی
اگرچه پادشه وقتی اندرین عالم
بدان جهان کندت آرزوی دربانی
به شکل و صورت مردم نگه مکن کان گه
دراوفتی چو قوامی بدام نادانی
به چشم عقل در احوال روزگار نگر
که مایه ظلمات است پیر نورانی
ز پیش تیغ اجل میشو و سپر بفکن
به زخم گرز خرد مغز آرزو بشکن
حبیب ایزد بی چون رسول بارخدای
محمد قرشی آفتاب هردو سرای
چراغ عالم و خورشید شرع و بدر هدی
وزیر عقل و ندیم فرشته خاص خدای
رسول بازپسین مصطفای نیکو خلق
که بود خلقت او خلق را بهشت نمای
به نفس آیت رحمت به شرع رایت حق
امین راه نمای و کریم کارگشای
رسیده در صفت کبریا به قوت و قدر
گذشته از درج انبیا به همت و رای
بهشت در بر او گفته آرزوئی کن
فرشته بر در او گفته خدمتی فرمای
فزوده پایه اش از هر نبی به چند صفت
ستوده ایزدش اندر نبی به چندین جای
به برده روز شرف در جهان ز هریک دست
نهاده در شب معراج بر دو عالم پای
برون عرش مجیدش فرشته گفت بدوی
درون پرده غیبش خدای گفت در آی
خجسته رسم و مبارک پئی که از تشریف
بر آستانه او آشیانه کرده همای
به بوستان فصاحت گه گزارش وحی
زبان او صفت طوطیان شکر خای
بگرد عالم شرع بلند روشن او
چو آفتاب روان پرور و جهان آرای
درخت طوبی در باغ شرع او شاخی است
قوامی از بر او عندلیب مدح سرای
مطیع ملت او نیک بخت مسعودست
مقیم خدمت او بر مقام محمودست
ز طبع پاک قوامی حدیث خوش خیزد
از این بود که ز هر ناخوشی بپرهیزد
اگرچه جنس نباشد گریزد از ناجنس
چو عندلیب که با عنکبوت نامیزد
خدایگانا دانی که تیغ اندیشه
هزار بار به هیبت چو خون من ریزد
چو حق شناس ندارم چگونه گویم شعر
چو دل قوی نبود چون معانی انگیزد
بنانبائی بودستم و کنون هستم
نه مرد باشد کز کار خویش بگریزد
به دست و هم به پرویزن سپهر صفت
به جای آرد ضمیرم ستاره می بیزد
چو شعرهای من امروز زهد و توحیدست
چه باک دارم با حق کسی بنستیزد
اگر ز کعبه بیاویختند سبعیات
فرشته شعر من از عرش می درآویزد
ز بانگ و نام مرا در زمانه گردی خاست
گر آن تمام نشیند قیامه برخیزد
عنایت ازلی هیچ باقئی نگذاشت
مرا به شکر سر از سجده بر نباید داشت
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۷ - در دیوان مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان شاعر نامی در قصیدتی به مطلع:
بنظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به استاد لبیبی و مصراعی از شعر وی تضمین کند و گوید:
در این قصیده که گفتم من اقتفا کردم
باوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت:
«سخن که نظم کنند آن درست باید و راست »
این متن کامل‌تر این قصیده است که «امید سروری» در «سفینهٔ ترمذ» گردآمدهٔ «محمد بن یغمور» احتمالاً مربوط به قرن هشتم یا بعد از آن یافت است. به نظر می‌رسد قصیده خطاب به «عنصری» سروده شده باشد.
قصیده‌ای که مسعود سعد سلمان ذکر او کرد این استاد لبیبی است -رحمة الله علیهما- و آن استاد لبیبی در ایام سامانیان و محمدی سیدالشعر بوده است، خاصه در عصر سلطان محمود -نورالله مرقده
سخن که نظم دهند آن درست باید و راست
طریق نظم درست اندر این زمانه جزاست
سخن که من بنگارم به نظم اگر دگری
به نثر خوب گزارد چنان گزارد راست
ز حسن خالی دارم ز لفظ ناقص پاک
درست و راست ز بایسته نه فزون نه به کاست
مرا سخن به بلندی سماست و معنی‌ها
از او درفشان گویی که آفتاب سماست
به صنعت و به معانی و نازکی و خوشی
یکی قصیدهٔ من ... شعراست
وگر گواهی خواهد یکی بر این دعوی
همین قصیده بدین بدین گفت من بسنده گواست
مرا چه باید گفت این سخن که نیک افتاد
چو آفتاب درفشان ز آسمان پیداست
به صنعت است روان شعر چو جان در تن
بلی و آن دگر کس به سان باد رواست
ایا گروهی کاین شعرها همی‌خوانیت
به حلق و حنجره گویی که زیر باد دو تاست
مرا به سوی شما آب نیست و مرتبه نیست
سوی شما همه جاه و بزرگی آن کس راست
که شعرهاش چو تعویذهای کالبدی‌ست
درست است نماینده نه درست و نه راست
به شعرهای لبیبی شما نگاه کنیت
که شعرهای لبیبی چه بابت عقلاست
همیشه رغبت اهل هنر به شعر من است
به سوی اوست شما را همیشه میل و رواست
به دسته‌های ریاحین کی التفات کند
ستور سرزده جایی که دسته‌های گیاست
مرا بگوی که یک شعر نیک بایسته
کزو مثل زد شاید ز گفته‌هاش کجاست
نه هر ه نظمی دارد ز گفته‌ها نیک است
نه هر چه رنگش باشد ز جامه‌ها دیباست
ز مشک و زلف وزآن کاربسته معنی‌ها
چه خوشی و چه شگفتی وزآن چه خواهد خاست
به نظم و نثر سخن را نهایتی باید
کزو مثل زد شاید که زین چه گفت و چه خواست
بر این طریق بگویش که یک دو بیت بگوی
بر این قیاس که من گفته‌ام گرش یاراست
صفات مشک مگوی و ز زلف یاد مکن
اگر توانی دانم که این قصیده تو راست
جز آن قصیده که از روزگار برنایی
که کار پیر نه چون کار مردم برناست
وگر به خواسته آراسته نشده تن تو
رواست کایزد جان مرا به علم آراست
بدان که بی‌خردی را درم فزون باشد
به فضل کی آخر برابر داناست
به هیچ حال ابوجهل چون محمد نیست
وگر چه هر دو به نسبت ز آدم و حواست
مرا ز دانش رنج تن است و راحت جان
شناخته مثل است این که خار با خرماست
مرا بی‌درمی ویحکا چه طعنه زتی
بدان قدر که بسنده‌ست حال من به نواست
به هیچ وقتی آزار تو نجستم من
تویی که سوی منت سال و ماه قصد جفاست
به طبع دشمن آنی که دانشی دارد
شگفت نیست که ظلمت میشه ضد ضیاست
به شعرت چه عطای بزرگ داد ملک
هنر نه از توست آن پادشا بزرگ عطاست
به سیم خواستن و یافتن چه فخر کنی
تفاخر آن کاو را مکارم است و سخاست
تو هر چه یافته‌ای من ندانم آن دانم
که نظم و نثر تو یکسر معلل است و خطاست
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۴ - شاهد لغت پزشک، بمعنی طبیب
بر روی پزشک زن میندیش
چون بود درست پیشیارت
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۶ - به شاهد لغت پیشادست، بمعنی نقد
ستد و داد جز به پیشادست
داوری باشد و زیان و شکست
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۷ - به شاهد لغت شخائید، بمعنی ریش کرد
چو بشنید شاه آن پیام نهفت
ز کینه لب خود شخائید و گفت
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۲ - به شاهد لغت خبزدو، بمعنی جعل
آن روی و ریش پر گه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدوئی که شود زیر پای پخچ
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۳ - به شاهد لغت دند، بمعنی ابله و بی باک و خود کامه
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خر طبع و همه احمق و بی دانش و دند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۵ - به شاهد لغت سرواد، بمعنی شعر
دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل
که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۱ - به شاهد لغت نیا، بمعنی پدر پدر و پدر مادر
ز جودم جهانی پرآوازه شد
روان نیاکان بمن تازه شد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۷ - به شاهد لغت چاپلوس، بمعنی فریبنده
وان چاپلوس پسته گر خندان
کت هر زمان بلوس بپیراید
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۴ - به شاهد لغت غر، به معنی دبه خایه
برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش
زهارها شده پر گوه و خایه‌ها شده غر