عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - وله
بجز امسال که آمد زسفر عید و امیر
کس ندیده است بهم ماه نو و بدر منیر
با امیر آمده این عید و ندانسته هنوز
که بود عید همان دیدن رخسار امیر
نی دخیلانه چو با خیل امیر آمده عید
گشت بایستش فرمان برو تشریف پذیر
هر چه خواهد همه گو ساده زغلمان بهشت
بحضورش بسپاریم نهاده زنجیر
وآنچه جوید همه گر رودزن از زهره چرخ
بر زمینش بگماریم نموده تسخیر
تارکش را بفرازیم بیاقوتی تاج
مقدمش را بنوازیم به پیروزه سریر
هم بریمش بصف از آدم اگر خواهد جان
هم نهیمش بکف از مرغ اگر خواهد شیر
عیدها جمله عزیزند ولی عید صیام
عزتش بیش بود خاصه چو آید بامیر
راستی به که سرایم سخنی چند از صوم
تا بدانی که چه با جان غنی کرد و فقیر
مهر بد در سرطان کآمد ماه رمضان
با سپاهی که جوان گردد از آهنگش پیر
دید زاهد زوی اقبال نبرده طاعت
یافت شاهد زوی ادبار نکرده تقصیر
مقریانرا رگ گردن شد چون شاخ بقم
مطربانرا رخ گلگون شد چون برگ زریر
لیکن از گرمی روز وتف شب روزه گزار
خلد نایافته برروی در آمد بسعیر
هر که را بود زر و زور پی حفظ بدن
زد چو خورشید بکه رایت زر بفت و حریر
وانکه را لنگی پا بود و یا تنگی دست
زآفت روزه با قلیم عدم شد شبگیر
پاره نیز ز اوباش بری ازهمه کیش
گشت درروزه خوریشان بتمارض تدبیر
آن یکی پای همی کوفت که خستم ز صداع
وآن دگر ریش همی کند که مردم ز زحیر
نظم جمهور طوایف زهم آشفت چنان
که گریزنده شد ازعجز علاجش تقدیر
بتر از این همه حرمان رخ داور عصر
کوشد امسال ممالک سپر وکشور گیر
ورنه کی فتنه توانست در این ظرف قلیل
بستن از یاوری شمس چنین طرف کثیر
سلخ ماه رمضان بود که از مجمع قدس
گشت الهام پریشانی ملکش بضمیر
راند چونانکه پی تشنه رود آب حیات
تاخت چونانکه سوی کشته چمد ابر مطیر
توپ تندر خطر از موکبه اش کرد فغان
کوس اژدر جگر ازکوکبه اش کرد نفیر
او چو محمود به تخت آمد و تاج الشعرا
عنصری‌وارش بستود بدین نظم هژیر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در تهنیت عید رمضان
مه شوال چو برکوه فرابست کمر
روزه بگریخت چنان کش نتوان یافت اثر
سخت بود این رمضان سست ندانستم من
ورنه کی بستمش اینگونه برتخت کمر
دیدی آن عربده واعظ و عجب زاهد
کزمه نو به یکی چشم زدن گشت هدر
مقریانرا که گلو بود چو قمری پر باد
نک هلال آمد و افشرد به حنجر خنجر
الغرض چون مه شوال برافراشت علم
دید از روزه جهانرا همگی زیر و زبر
نه بیک جام شراب و نه بیک چنگ رباب
نه بیک مجلس شهد و نه بیک کاخ شکر
خسته جان شیخ و نوان تفته روان شوخ جوان
خونجگر خرد و کلان سوخته دل ماده و نر
مطربان آمده خاموش چو پر بسته هزار
شاهدان گشته سیه پوش چو بگرفته قمر
نیک بد دل شد و بر حالت گیتی افسرد
که مگر عمر بسر برد و بپا شد محشر
ورنه کو مغبچگانی که زمن ماند بپار
همه در مهر بهشت و همه در کینه سقر
چو نشد آن قصر برافراخته همچون فردوس
چون شد آن باده افروخته همچون کوثر
پس سفیری طلبید و بفلک داد پیام
کای درون پر زمعانی و برون پر زصور
چیست این فتنه که بینم زتو در ملک پدید
که خود از سایه فرزند گریزد مادر
مگر از کوکبه ام نیست ترا آگاهی
که برتیغ من انداخته خورشید سپر
فوجها دارم کوشنده مثال ضرغام
توپها دارم غرنده مثال اژدر
فلک از بیم بلرزید و چنین داد جواب
کای بخدام تو رضوان جنان فرمانبر
ملکتی را که تواش پار نهادی بامن
داشتم هر دمش از خلد برین نیکوتر
هم نشاندم بچمن برلب هر چشمه درخت
هم فشاندم بدمن بر سر هر لاله مطر
لیک ماه رمضان دید چو ملکی اینسان
رغبت آورد و طمع کرد و برون تاخت حشر
پس بخواند ازو زرایش رجب و شعبانرا
گفت جاسوس وش آرید براین خطه گذر
هر که بینید فریبید زمن او را دل
چه بعقل و چه بنقل و چه بزور و چه بزر
آن دوتن نیز پس از هم برسیدند بملک
به برون طالب خیر و بدرون صاحب شر
هرکجا از که و مه جشنی و جوشی دیدند
خیرخواهانه نمودند در آن خیل مقر
اولا گفتند ای قوم حذر از شوال
که ورا نیست زدنیاوز دین هیچ خبر
گه درین فکر که کی ساده رسد از خلخ
گه درین ذکر که کی باده رسد از خلر
لیک از آنجای که بدبار خدا یار شما
رمضان زد بشهی طبل و رسد با لشکر
فیض عقبی بودش غالیه سا بر ایمن
عیش دنیا بودش نافه گشا برایسر
خلق نادیده و نشناخته گفتند بهم
آفرین زین ملک راد رعیت پرور
رمضان نیز شبانگاه درآمد در ملک
محتسب خواند و عسس راند بهر راهگذر
گفت هرکس که برد ساده ببریدش پی
گفت هرکس که خورد باده بکوبیدش سر
نان اگر خواست کسی گفت که بر خوان خلیل
آب اگر جست تنی گفت که در جام خضر
هر چه گفتم رمضانا بهراس از شوال
جان مکن جور مکن گنج منه رنج مبر
نشنید از من وزد آتشی آنسان در ملک
که ز دودش بچکید اشک زچشم اختر
گفت شوال مخور غم که بجان و سرمیر
به مه روزه همین گاه نمایم کیفر
پس زجا جست و میان بست و براند اسب وکشید
تیغ از ماه نو و زد بدل روزه شرر
راست گفتی که امیر است و به پیکار عدو
تاخته یکتنه شمشیر زن و جنگ آور
بت شکن دادگر عهد بر اهیم خلیل
که بایوان همه بحر است و بمیدان آذر
در وغا برکند از تن زدلیری جوشن
گاه کین بفکند از سر زشجاعت مغفر
سطوت آموخته از برق پرندش آتش
سرعت اندوخته از سیر سمندش صرصر
ماه بی عون لوایش نفروزد به افق
مهر بی یاری تیغش ندمد از خاور
ننهد وحش بجز درکنف خیلش گام
نزند طیر بجز برطرف میلش پر
جیشها داده هزیمت که ز انجم افزون
حصنها کرده مسخر که ز گردون برتر
پای پیک آبله زد دست دبیر آفت یافت
بسکه برد آن و نوشت این خبر از فتح دگر
آنچه من دیدم از او صد یکش از بر شمرم
در هزاران کس ده تن ننماید باور
همه بگذار چو شد یزد پر از شورش عام
خاصه وقتی که تهی بود زلشکر کشور
لب ارذال کز آرامی گیتی بدخشک
فتنه کردند که سازند مگر کامی تر
سوی هر خانه دویدند بصمصام وسنان
در هر دکه گشادند بکوپال و تبر
این دوان تا که زنی را کشد از دامن شوی
و آن روان تا پسری را ستد از چنگ پدر
این بفریاد که بس شاه جهانرا او رنگ
آن به بیداد که بس میر زمانرا افسر
از غبار رهشان چشم کواکب شد کور
از غو نعره اشان گوش ملایک شد کر
آنچه اشراف بلد داد زدندی کایقوم
تخم در شوره مکارید نبخشید ثمر
خواهشی چند نمودند که تحسین به یزید
مطلبی چند سرودند که رحمت به عمر
باری از این شغب و شور چو لختی بگذشت
دل آگاه امیر آمد از آن مستحضر
آنچنان شد غضب آلوده که مژگان نگار
آنچنان گشت بر آشفته که زلف دلبر
گفت پیدا نشد این بد مگر از نیکی من
شاخ نیکی منشانید که بد آرد بر
پس برآمد بسمند و بکف آورد کمند
خود ننهاده بسر خفتان ننموده ببر
چرخ بگرفت عنانش که بگو با مریخ
فتح بوسید رکابش که بفرما به ظفر
هم قدر گفت بمان منت خود نه بقضا
هم قضا گفت مرو خدمت خود ده بقدر
او نپذیرفت زکس برخی و فرمود بخصم
آنچه را صولت حیدر به یهود خیبر
نور چهرش چو درخشید بر آن تیره دلان
آنهمه آتش افروخته شد خاکستر
آن یک از خوابگه موش همی جست مناص
و آن یک از کلبه خرگوش همی خواست مفر
داورا بنده دیهیم تو تاخ الشعر است
که چنو بنده کم آورده بکیهان داور
ولی ازکید خضر باشدم آن قدر ملال
که اگر بار دهی رخت کشم سوی سفر
من در این مرز چنانم که بمعدن یاقوت
من در این بوم چنانم که بدریا گوهر
شعر دلکش چه فزاید چو لئامت بفحول
دختر بکرچه زاید چو عنن در شوهر
مهر توتسته بقلاده مرا همچون شیر
ورنه در بیشه افلاک فکندم اخگر
تادمد آینه مهر و چمد ساغر ماه
عمر خضرت بود و طنطنه اسکندر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - وله
ماه رمضان تافت از این بر شده طارم
شاهد بتالم شد و زاهد به تنعم
هم شیخ سرافراخت بگردون زتعیش
هم شوخ جبین سود بغبرا زتالم
زین جمله بترگرمی ایام ولیالیست
کافتاده بهر جسم چوآتش که بهیزم
قلزم شده از تف هوا خشک چو هامون
هامون زده از تابش خورموج چو قلزم
خلق از اثر روزه این فصل چنان مات
کز اصل ندانند تشکر زتظلم
ناید زدو صد رنج یتیمی بتباکی
ناید بدو صد گنج لئیمی به تبسم
مردم نروند ار زپی خوردن روزه
امسال رود روزه پی خوردن مردم
ای ترک من ای زهره وش باخته زهره
کز روزه بود ماه تو چون محترق انجم
فکری زپی چاره صوم است مرا پیش
گر زآنکه برکس نکنی هیچ تکلم
این ماه بشب می نتوان خورد ولیکن
در صبح توان خورد بلاترس و توهم
زیرا که خلایق همه را صبح برد خواب
دارند به بیداری شبها چو تصمم
گر شام بهر ناحیه خیلی است هویدا
در صبح بهر زاویه صد خیل شود گم
نه شحنه در آید برواقت که بتاخیر
نه شیخ درآید به وثاقت که مهاقم
با خاطر آسوده بزن جام صبوحی
کآفاق مبراست ز تشویش تهاجم
تا چاشت نیابی تنی از خلق بکشور
گر توسنت اندر طلب کس فکند سم
آنگه بکبابت شکنم صولت ناهار
وز سر برمت جوش بدان جوش سرخم
پس تخت گذاریم و بخوابیم بر آن مست
ما و تو بدانسان که بگردون مه و کژدم
زین بیش نباشد که ببینند گرم قوم
بر ضعف روانم همه آرند ترحم
خود نیست خبرشان که چو بخت خوش سرتیپ
عیشم بوفور است و نشاطم بتراکم
نعلی است مه از ابرش او واشده از پی
گوئیست خور از اشقرا و نازده بردم
افلاک دهد بوسه ورا برطرف ذیل
ابحار برد سجده ورا بر شرف کم
ای فخر اقالیم که بر درگهت از بیم
بردوش کشد چرخ زتو بار تحکم
اقبال تو و دور فلک راست توافق
اجلال تو و ملک جهانراست تلازم
فرت چو نیاورد فرو سر بدو گیتی
از شوکت خود ساخت بنا عالم سوم
تا عقل ده و چرخ نه و خلد بود هشت
شش دانک وثاق تو بر از طارم هفتم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - درآمدن ماه مبارک رمضان
بتا رسد اجل میکشان زماه صیام
سرود و رود بدل کن بغنه و ادغام
تو را که بود رکوعی بصد فسون مشکل
کنون چگونه کنی پنج گه قعود و قیام
تو را که بوسه بپایت شهان زدند بصدق
چگونه حالی بوسی بحیله دست امام
بدست شیخ اگر چون تو شوخ بوسه دهی
شود ز وجد نهان پر زشهوتش اندام
بدین جمال بهر مسجدت قعود افتد
عجب نه خیزد اگر فتنه تا بروز قیام
برآن زمین که تو با زلف و خال سجده بری
بصید خلق دمد تا بحشر دانه و دام
بیا و هیچ بمسجد مرو که از رخ تو
شود چو معبد اصنام مسجد اسلام
بطره غارت قومی مکش زمحفل سر
بچهره آفت صومی منه بمعبر گام
چگونه قد تو خم گردد و بصف نماز
کسی شناسد حمدش کدام و سوره کدام
مرا که راستی ای کج کله خیالست این
که باده نوشم از آغاز روزه تا انجام
زشام نرد زنم با وشاقکان تا صبح
زصبح خواب کنم با نگارکان تاشام
هزار بار بود روزه خوار نیکوتر
ز روزه دار مفطر بگندم ایتام
چسان بهر تن ملحد رواست صایم گفت
که رسته است ز وقفش همه عروق و عظام
خدا زجمله احکام خویش روزه شمرد
نه آنکه روزه شو و در گذر از آن احکام
زکوه هم برحق همچو روزه است اما
بهر چه صرفه زنان است میکنی اقدام
همان مدبر عالم که از تو خواست صلوه
مگر نخواسته است از تو صلت ارحام
تمام عمر کنی گر سیاحت اندر دهر
بجز وزیر نبینی بخلق مرد تمام
ستوده که کند رایض اراده او
بتازیانه فرآسمان توسن رام
چو ازنی قلمش نغمه خیزد اندر بزم
به پشه از فزعش ناخن افکند ضرغام
وقار و جاه و فتوت نکوترین شرفی است
که شخص او را امروز سکه خورده بنام
زهی وزیر که در نزد مشعر عرفا است
صفای کعبه کویت عدیل رکن و مقام
بر بیان تو هزل است هر چه غیر از وحی
برکلام تو لافست هر چه جز الهام
باوج قدر اوهام راست کوته دست
نهد اگر که همی پا بدوش هم اوهام
تو را به پنجه تدبیر تا فتاد قلم
حسامها همه را موریانه زد بنیام
تبارک الله ازین احتشام کز قدرت
کنی بشبری نی در مهام کار حسام
چو یافت خنصر تو خاتم کفالت ملک
نماند سری دیگر بپرده ابهام
تو در تامل بر خشت خام آن نگری
که دید ذوق جم اندر صفای گوهر جام
زمانه از غبرات رماد مطبخ تو
نموده صیقل مرآت چرخ آینه فام
زجنبش هنری کلک تو مبرهن شد
که ممکن است بدون سپه بملک نظام
قوام نظم بقول درست و فعل نکوست
چه سود نام نهادن بخود نظام و قوام
بسالئیم که مامش نهاد نام کریم
زطبع او نرود بخل محض گفته مام
نه هر که نقش کند صفحه را شود شاپور
نه هر که تیر زند گور را بود بهرام
نبی نگردد هرکس درست کرد کتاب
علی نگردد هر کس که بشکند اصنام
همیشه تا رمضان آید از پس شعبان
ستاره چاکر تو و السلام والا کرام
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
رمضان آمد و آنگونه از او در حذریم
که اگر نیک بمادر نگری محتضریم
جنت نسیه فردا چه کرامت دارد
ما که امروز بنقد از رمضان در سقریم
کی بیابیم بعقبی شرف از بزم علی
ما که اکنون بجهان جمله بسان عمریم
نان ببازار بدین سان که دل از ما ببرد
بیم آنست کز او آب رخ خود ببریم
بوالبشر را بجنان خوشه گندم بفریفت
ما مگر خود نه زاولاد همان بوالبشریم
روزه اینگونه که امسال بخود بسته وقار
حالها درشرف صحبت او مفتخریم
روز گوئی بود از طایفه روز شمار
که نیاید شب آنچیز که ساعت شمریم
روزی اینگونه که با عمر ابد زاده بهم
چون توان روزه بسر برد مگر ما خضریم
بتر از این همه زاندازه برون گرمی فضل
که از او با دهن خشک و بچشمان تریم
خوردن تشنگی و خوردن گرما ستم است
خوردن ار باید آن به که همانروزه خوریم
نی چسان روزه توان خورد که در عهد امیر
روزه خوردن نتوان گر همه اندر سفریم
بصر ما چو ز گرد ره او گشت بصیر
اختر آنرا زصفا مایه نور بصیریم
تا شد از حسن قضا خدمت او قسمت ما
حکمران بر فلک و باج ستان از قدریم
ما که از ماده شکالی برمیدیم مدام
در پناهش هله تیغ آخته بر شیر نریم
تا که خاک قدم وی شده تاج سرما
چرخ را تالی خورشید همه تاج سریم
داورا بنده و یک بیست تن از اهل سرای
پنجسالست کز اقبال تو با صد خطریم
ما که بودیم کمر بسته بخلق از پی سیم
هر یکی صاحب صد بنده زرین کمریم
لیک حالی رمضان سخت مطول آمد
سست کن بند سرکیسه که بس مختصریم
تا دمد ماه صیام افسر تو فرقدسای
کز تو خورشید صفت در عظمت مشتهریم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در تهنیت عید صیام
رسید عید کمین کرد و تاخت بر رمضان
چنانکه یکشبه یک ساله ره گریخت از آن
خراب کرد بدانگونه عید خانه صوم
که جان به تهنیتش گفت خانه آبادان
همین معامله را پار چرخ با اوکرد
چنانکه یازده مه خود نبد ز روزه نشان
ولیک بسکه وسایط چرخ انگیخت
دوباره یافت حکومت پس از مه شعبان
نخست شب که زجام هلال لب تر کرد
زخشک مغزی و مستی زخلق دوخت دهان
فقیر و منعم و راد و بخیل را شب و روز
نه خورد ماند و نه خفت و نه آب داد و نه نان
زشست غمرّه خوبان بزور تافت خدنگ
زدست ابروی ترکان بجبر برد کمان
بسا رباب کزو موریانه زد در کاخ
بسا شراب کزو سرکه شد بدیر مغان
نهاد بولهبان را منابر احمد
سپرد اهرمنان را سرایر یزدان
چنان بنای جهان گشت منقلب از وی
که ظلم دید خور از شبنم و مه ازکتان
زمانه چونکه چنین یافت کار قوم از صوم
پیام داد بگردون که ای قوام جهان
چه خفته ای که زدت روزه آتشی در ملک
که ماهی از اثر آن به بحر شد بریان
کنشتیان را بخشیده جامه کعبه
بهشتیان را پوشیده کسوت نیران
بتی که پیکرش آراستی بنرمی سیم
زبان ز تشنگیش برده تندی از سوهان
مهی که از ذقنش خواستی تفرج گوی
قد از گرسنگیش گشته تالی چوگان
سپهر گفت کزو نیست این نخست خلاف
که بارها پی سودش بملک خواست زیان
ولی توسط ایام زد فریبم از او
بسا توسط بی جا که آورد حرمان
پس آنگه از سرکین گفت با مه شوال
که ای بساط زمین را زتو نشاط زمان
بکش سپاهی ابروکمان و مژگان تیر
همه بموی چو خفتان همه بقدر و سنان
بطره آفت قوم و بچهره غارت صوم
بوصل باغ جنان و بهجر داغ جنان
یکی بهیچ سخن گفته کاین مراست دهن
یکی بموی کمر بسته کاین مراست میان
بشام سلخ و یا زودتر بکه زهلال
برار تیغ و بران جیش روزه را یکران
ببر بیفکن بشکاف رنجه کن بشکن
زلشکرش سر و دست و دل و روان و توان
زچرخ چون شوال این اجازت یافت
زجای جست وکمر بست و برگرفت کمان
بعزم رزم مه روزه راندهی روزه
بدان مثابه که باد شمال و برق یمان
شبانگهی بدکآمد بجیش روزه فرار
وز انبساط بخندید همچو شیر ژیان
نواخت کوس و شد اندر عبوس و تاخت چو طوس
سوی فرود صیام است خویش در میدان
بغارتیدش افسر ز فوق و تحت از تخت
بیفکنیدش مغز از غرور و تن ز روان
ندیمهایش کز جنس شیخ و واعظ بود
هزار نوع بیازرد و برد در زندان
کنون زهر جهت آورده جشن را اسباب
کنون بهر طرف افکنده عیش را بنیان
بهر وثاق از او ساقیان سیمین ساق
بهر رواق از او مطربان خوش الحان
همان بخندد فوجش چو برق در آذر
همی بغرد توپش چو رعد در نیسان
ولیک عید از این فتح زان خوش است که باز
رسد بصف سلام خدیو ملک ستان
ستوده معتمد الدوله عم خسرو عصر
که ذخر گردش چرخست و فخر دور زمان
هزار بیشه هزبر است چونکه در ناورد
هزار کوه وقار است چونکه در ایوان
ستم کشیده از خرج نزل او معدن
درم خریده از دخل بذل او عمان
ورق ستد رخ او وقت بزم از نسرین
سبق برد دل او گاه رزم از سندان
شرر برد بجحیم از بلارکش مالک
صفا دهد به بهشت از مدارکش رضوان
ای آنخدیو که خواند بوقعه هستی خصم
زوجه صارم توکل من علیها فان
بود بچامه ابداع شوکتت مطلع
بود بنامه ایجاد حشمتت عنوان
بجز حسام تو کو تشنه کام خون عدواست
کسی بگینی نشنیده آب را عطشان
بکلک تو اثر گفت عیسی مریم
برمح تو ثمر چوب موسی عمران
کس ار ز چله رهاند بقصد حلیت تیر
دوان بجانب سوفار او رود پیکان
وگر که خیل تو تیر افکند به جانب کس
شود بر او پرسوفار ناوک پیکان
قمر مساحت خشتی زملکتت نکند
بتوسن فلک ار سالها کند جولان
مهین خدیوا شد وقت آنکه ترک شود
زمن رعایت حب الوطن من الایمان
بود بیزد مرا آنقدر جهالت قدر
که گل بگلشن و عنبر ببحر و زر در کان
تو همتی کن و برهانم از شداید یزد
بدین نیت که رهاند زهر بدت یزدان
همیشه تا نشود ممکن آنچه نی واجب
چرا که بایدش اول وجوب بر امکان
بود صدیق تو هر روز عیدش از اقبال
بود خصیم تو هر دم عزایش از خذلان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - وله
گرچه عید آمده نیکوی و بنازم سر او
رفتن روزه نکوتر که خدا یاور او
چند بینیم رود زاهد و هر زهد فروش
همچو دستار زده حلقه بگرد سراو
چند یابیم چمد شیخ وگروهی بریا
همچو تحت الحنک افتاده بدور و بر او
منبر واعظک خام که بد ملجا عام
شکرلله که او ماند و همان منبر او
تا که تسخیر کند یکدو مریدی سالوس
بود صد گونه مجاعیل بحفظ اندر او
گه ز پیغمبر میسفت بسی در حدیث
که نه حق گفت و نه جبریل و نه پیغمبر او
گاه از شکل نکیرین شمرد آن اوصاف
که خداوند نکیرین بود منکر او
ترک مه پیکر من روزه بدان حالش کرد
کز کتان کاستن آمد بمه پیکر او
بس بهر صومعه ای عشوه زهاد خرید
منزوی شد بنگه غمزه غارتگر او
هی مکید او لب وهی تشنگیش گشت فزون
آری افزود حرارت بوی از شکر او
این که میگفت که نگدازد از آتش یاقوت
شق شد از تف صیام آنلب جان پرور او
دختر تاک بیارای پسر پاک تبار
که بسی از پسران به بود آن دختر او
در پی بنت عنب سر ببر از مادر خم
تا بدانی چه بود زیر سر مادر او
ساغر از باده افروز که چون فکرت میر
طعنه بر مهر زند ماه نو ساغر او
بدر اوج عظمت راد ملکزاده رفیع
کآسمان راه نشینی است بخاک در او
وگر انکار نماید بکس از خرق فلک
بدمی برفلک از نام دم خنجر او
داور این منزلتش داد و نسنجیده نداد
خصم را گوچه کند کین توبا داور او
ایکه جز آهن شمشیر تو نشنیده کسی
عرضی را که روان خوار بود جوهر او
خویش را تالی طبع توهمی داند ابر
بگشا کف همم تا نشود باور او
چند نالندیم وکان زتو کم بخش ببخش
بلب خشک وی و حالت چشم تر او
تا بهر ماه مه چارده اندر انجم
راست گوئی که چمد شاه و به پی لشکر او
چون هلال آنکه نشد خم بستایش برتو
باد خنجر زهلال آخته بر حنجر او
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۷ - در تهنیت عید رمضان
شوال رسید و مه روزه بسفر شد
جای من ازو تا بسفر شد به سقر شد
در یزد ز بی بادگیم عمر هدر شد
زین موطنم اوقات بنفرین پدر شد
تنها نه همینم رمضان بی می سرشد
کز بیم امیرم همه ماهی رمضان بود
آنم که بجز سوی می ناب نرفتم
آنچیز شدم مست از او آب نرفتم (؟)
تا شب نزدم یک دوسه بط خواب نرفتم
هم خواب بجز بابت نایاب نرفتم
بی می عطش ار کشت پی آب نرفتم
می قوت جان و کز کم قوت روان بود
سختا که بیزد آمدم و شاهد و می نیست
زان سخت تر این غم که مرا پای بری نیست
این ملک دروغست خود از دوره کی نیست
شهری که در او میکده نی داخل شی نیست
امروز اگر نقل و می و بربط و نی نیست
این کیفر آن کاینهمه بی حد وکران بود
ای ترک بگو چاره ام اندر پی می چیست
خواهم که مریض افتم و تدبیر جز این نیست
آنگاه ببینیم که دارنده می کیست
بگرفته که بیمارم و نوشم که مداویست
من راستی آنست که بی می نکنم زیست
تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود
آوخ که زمیر اجل آن اصل شهامت
نظمی نه که می بتوان خورد سلامت
یا اسم دوا باید یا ترک اقامت
وی هم بشناسد همه قسمش بعلامت
این هوش و فراست نبود غیرکرامت
زیرا که بهره ره که شدم آگه از آن بود
یزدیست که از نان کس اگر وصف بیان کرد
خوردند زبانش که بدان وصف زنان کرد
میر آمد و زد یکتنه سلب هیجان کرد
کشور همی آباد به لشکر نتوان کرد
احیای دل خلق بتدبیر و لسان کرد
وین کارنه در قوه شمشیر و سنان بود
ای قطب زمین ای فلک الاطلس احسان
ای صورت دانائی و ای معنی انسان
هر مشکلی از فکرت نقاد تو آسان
دانی ز جلادت قلل و ودای یکسان
گر چرخ کشد کینه نگردی تو هراسان
آری هنرش پیش نرفت آنکه جبان بود
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۲ - در تهنیت عید قربان
عید قربان بود ای لعبت شوخ سپهی
راست خیز از پی احرام و بنه کج کلهی
وز صفا هر وله آموز بدان سرو سهی
رخ فرو سا بحجر تابری از وی سیهی
همچو کز نقره شود بذل سپیدی بمحک
ایکه برد ازکف ما صبر تو مفتاح فرج
بتولای تو رستیم زتکلیف و هرج
حاجیانرا بپرستیدن بیت از تو حجج
کس مناسک نشناسد زتو امسال بحج
محرم کعبه شوند از همه افواج ملک
عمل حلقه ما با تو زحیرت تکبیر
دست در حلقه زدن حک شده از لوح ضمیر
حلقه وش بی سر و پائیم و سرا پا تقصیر
حلق خلقی چو در آن حلقه مویست اسیر
سزد ارگشته زدل حلقه بیت الله حک
طفلی و با توکه فرمود بیا هر وله کن
نیست حج واجبت از شیخ برو مسئله کن
یا زما دور شو و طی چنین مرحله کن
از رخی آفت حج رحم برین قافله کن
کاندر آنجا که توئی زهد شود مستهلک
بر چه مذهب تو مگر معتقد ای نوش لبی
کآفت اهل منی زآن حرکات عجبی
مست اندر عرفات ازبط بنت العنبی
ازعجم دست کشیده پی قتل عربی
مرحبا تا چه کند حسن تو الله معک
عشق لبهای تو بازار تذکر شکند
ناز حسنت دل ما را بتصور شکند
توبه را غمزه ات از روی تهور شکند
دست جمال فتد گردن اشتر شکند
که زحمل چو توئی برد زدلها مدرک
فرقه بر سر وصل تو بهم در جدلند
جوقه از غم هجرت بخیم معتزلند
در بر محملت احرار برقص جملند
قومی آنسان بتماشای رخت مشتغلند
که نسازند طواف حرم حق بکتک
بنه ای ترک پسر خرقه تدلیس بجا
زاهدانرا بدل از شاهدی انداز فجا
خوف عشاق بدل کن زترقص برجا
توکجا زهد کجا سبحه و دستار کجا
درخور بوسی و بزم و طرب و جام کزک
حمل جملی که بود هودجت ای مایه ناز
نه عجب از طرب آید اگر اندر پرواز
ولی این پیشه بسوز و مئی اندیشه بساز (؟)
تکیه گه چون کنی از خار مغیلان حجاز
توکه رنجیدی اگر داشتی از گل تو شک
ازتو زیبد که بدوش افکنی از زلف کمند
خاصه اکنون که جهانده بجهان عید سمند
خیز و از چهره ستان باج زترکان خجند
قبله خود بجز از درگه آصف مپسند
تا زمین بوسیت از مهرکند ماه فلک
آن وزیریکه بشه بست دل و از خود رست
کمرش را ملک اندر سعد الملکی بست
ظلم برخاست زکیهان چو وی ازعدل نشست
تا که بردست وزارت قلم آورد بدست
پای مردم نتراود زحسام و بیلک
کار آفاق رواج ازهمم کافی داد
نظم جمهور بپردانی و کم لافی داد
درد هر ناحیه را داروی بس شافی داد
عزتش حق زبرازنده دل صافی داد
کس زحق عزت نگرفته بزور و بکمک
ایکه حکم تو چو تقدیر روان برافلاک
گوهرت جرعه کش از موجه بحر لولاک
رنجه در پهنه قدرت قدم استدراک
شرفه قصر جلال تو فراتر ز سماک
پایه کاخ شکوه تو فروتر ز سمک
هرچه کلک تو نگارد ز رشاقت افصح
زده اقوال تو از خمکده وحی قدح
گیتی اندر زمنت مبشر از قد افلح
دوستان را که بود از درجات تو فرح
دشمن ار دیدن آن را نتواند بدرک
آصفا خاطر جیحون ز تالم فرسود
گرچه اغلب ز عطایت بتنعم آسود
چه غم ار ملکت موروث مرا خصم ربود
کز بتول آنکه خداوندی جیحونش بود
کرد با حیله و تزویر رمع غضب فدک
آدمی زاده گر از قرض برآوردی دم
اینک آفاق بزیر دم من گشتی گم
ولی از شرم تو خاموشم و خون خور چون خم
گر رسیدم بری و رسته شدم زین مردم
زیر دم خروشان می نهم از هجو خسک
تا فلک دور زند یکسره دوران تو باد
تا بود کیوان چوبک زن ایوان تو باد
تا چمد مهر چو گو درخم چوگان توباد
جان احباب خصوصا من قربان توباد
بدسگالت نشود از غم و اندوه منفک
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۵ - وله
از بیم آصف ای تتری ترک نوشخند
چندی دراصفهان نفکندی بکس کمند
نز زنده رود کشته بدت تا بهیرمند
نه ازهری زدی علم جور تا هرند
حالی به ری شد آصف و قم ای شه خجند
گام خطا بقمشه زن و جام کین به جی
در مرزکاوه خون سیاووش کن بجام
ز افراسیاب غمزه نما عزم قتل عام
خوارزم تست ملک ورا چون سلیل سام
نه گیووش زمژه بما رمح انتقام
کآن آصف جم اختر جاماسب اهتمام
شد زی سریر شاه عجم جانشین کی
شهناز عدل میر چو میخواست زار غنون
رفتی از این حصار همایون بلد برون
عشاق بدبشور حسینی زتو مصون
طبع مخالفت بموالف نزدجنون
هین راست شد بتو زمن فته روکنون
در اصفهان نوای نشابور زن به نی
حالی ثنا شمارم اگر گوئیم هجا
ایدون شفا شناسم اگر خواهیم فجا
نبود زخوف ظلم تو بر هستیم رجا
رفت آنکه داشت عدل بدرگاهش التجا
جای تطاولت به از این مملکت کجا
وقت دلیریت به از این روزگارکی
خیز و بچهره ذو ذنب طره تاب ده
جای دو اهرمن بیک انور شهاب ده
مریخ رابتیر مژه انقلاب ده
وز زهره ذقن بقمر التهاب ده
با مشتری بسطوت کیوان جواب ده
کز چرخ ملک تافت خور مجد ضوء و فی
جوزا صفت بتیغ کن اخیار را دو لخت
اشرار را باوج ثریا گذار تخت
با سهم قوس کین بتن کعبه دوز رخت
سستی مکن بپای بمیزان جور سخت
رفت آن سماک رامح اقبال و بدر بخت
کز هیبتش گرفت اسد هیئت جدی
گرچه کنون بدام تو خلقی بود اسیر
برنا نداند آهوی شیر افکنت ز پیر
یکسان پرد خدنگ تو از ناوک و حریر
پیش خطب نفس نکشد از ندم عبیر
لیکن امیدم آنکه بدین زودی از وزیر
ملک انتظام گیرد وگردد فساد طی
مسعود خطه ای که پذیرد ورود او
معبود بنده که نماید سجود او
اسرار غیب جلوه گر است از شهود او
کافی است چون مواعد یزدان عهود او
اختر کند قیام بگاه قعود او
کشور برد یسار مدام از یمین وی
ای ساز کرده دولت تو بربط شباب
دعد جهان نو اخته برنام تو رباب
بگرفته بکر فضل بکاخت ز رخ نقاب
جاهت بجعد شاهد فر ریخته گلاب
بر خوان بینش تو زتایید حق کتاب
درجام دانشت زخم ذوالجلال می
تا برفشاندی از سر این مرز و بوم ذیل
گفتی که برد بیخ و بن مکرمات سیل
خسروان وزن یافت تغلب بقسط کیل
هیهات وجه جست تبدل بوای و ویل
دربارگاه روز کنون مقتداست لیل
برمتکای رشد کنون متکی است غی
زاردی بهشت برد تموز عدم حیات
خرداد مانده زآذر مرداد هجر مات
مهر ازسپهر قوه فرا بستد از نبات
بر عندلیب راغ زندتیر ترهات
نوروز ماه رفتی و برجان کاینات
شد صرصر بهار بتر از سموم دی
تا مسافران ز ره آید بشیرها
تا زان بشیرهاست چو منت پذیرها
تا در دول مراوده است از سفیرها
تا از ملل شک است و یقین در ضمیرها
گوید اجل عدوی ترا رو بمیر، ها
گوید امل محب ترا می بگیر، هی
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۵
کسی کز بنگ در مجلس فروزی است
شجاعت را پی کاشانه سوزی است
زمن بشنو مکوب این درکه بر خلق
کلید اشتها و قفل روزی است
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۶
داورا من سال قحطی را بمرز اصفهان
کودکی دیدم بره کز ضعف دل شیون کند
موی رشکین روی و چرکین جسم پرچیم جان حزین
گفتی الحال این وجود اندر عدم مسکن کند
رحمتم برزحمتش آمد بمنزل بردمش
تا که هم نانی خورد هم جو بر توسن کند
آنقدر عاری بد اندر خادمی کاندر چراغ
می ندانستی که باید آب یاروغن کند
شب چو دیدی باده مینوشم زمن پرسید چیست
آدمی تحصیل این از بحر یا معدن کند
چونکه میکعثم بپا اندر کنار من بخواب
گفت خواجه خواهدم ای وای آبستن کند
همچنان پنداشتی ازسمادکی که مردرا
با پسر امکان ندارد آنچه را بازن کند
من چو دیدم امرد است و چشم او برویش نکوست
شد صلاحم اینکه نوشلوار وپیراهن کند
مختصر حمام رفت از آب خواب آمد برون
لازم آمد کو تصرف زایسر و ایمن کند
تربیت کردم پیش دادم ببرخواباندمش
تا کنون کز چهر حمرا بزم را گلشن کند
کرد و صد مهمانم آمد خدمت هریک زمهر
برطریق احسن و بروجه مستحسن کند
کشته سهراب اقتداری کز مهابت درنبرد
تنک بر رستم جهانرا چون چه بیژن کند
از لبانش داغ اندرسینه مرجان نهد
وزشمیم طره اش خون دردلادن کند
چون برقص آید فشاند زلف وکف برکف زند
ازگل و از مشک جیب وکاخ من خرمن کند
چونکه می خواهم زوی پا بوسه خیزد درادب
روی زانویم نشیند دست درگردن کند
باری اندر چند روز قبل کاین مداح تو
سفت در مدحت دری کابصار را روشن کند
تو بهر مصرع مرا بس آفرین کردی بطبع
خواست شخصم ز افتخار ازقرص خور گر زن کند
زآستانت شاد رفتم جانب سامان خویش
گفتم آنمه را مهیا راح مرد افکن کند
گفت نبود باده و چیزی زنقد و جنس ده
تابکی خمار اندر نسیه لاولن کند
گفتمش زر نیست لیک ازآفرین خروارهاست
کان زمانها فارغم از مدح هر کودن کند
هرچه میخواهی ببر بازار و نقل و می بیار
تا دمی آسوده ام از اختر ریمن کند
گفت بخ بر عقل جیحون ابچرخ سفله خو
کاین چنین شیاد را استاد در هرفن کند
کر هزارت آفرین باشد بوقت احتیاج
از برای مرغ دل کی کاریک ارزن کند
گفتمش این آفرینها زاعتضاد الدوله است
کش مژه در رزم فعل نیزه قارن کند
گفت کو از شاه باشد آفرین لفظی نکوست
گاه معنی روز زرش زار و مستهجن کند
من چو بینم راست گوید او وکج دانم رهی
ایکه جودت حرص را پر از غنا دامن کند
یا بگیر این آفرینها را و دیگر لفظ گویی
کش بجای زر قبول آن شوخ سیمین تن کند
یارزم بخشا که ترسم از غضب این روزها
آنچه شبها من باو میکردم اوبا من کند
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای خداوند فتن ران فطن از تو چنان
کز تو دارد رستگاری خاطر مفتون من
وی ترا رتبت از آن افزون که جادو و فکرتم
گنج و صفت را تواندگنج در مضمون من
پیش اوج طبع دریا موج لؤلؤ فوج تو
استقامت نیست اندرگفته موزون من
روزگار میرود از عمرکزبی شفتی
خود نمیپرسی زکس آیا چه شد جیحون من
بنده نیز از دور چرخ و جور دهر و طور خلق
عزلتی بگزیدم وزو خوش دل محزون من
بختم اندر وهن و رختم رهن و تختم بی سرود
با چه رو در همگنان برجا بود قانون من
زین فسانه درگذر شلوارکی دارم بپای
کاندراسش برده ازسر هوش پر افسون من
هرکجا بنشینم از بس رخنه برخیزد ازو
سربر آرد از شکافی خرزه ملعون من
گوئی از سوراخ بیحد پوست تخت کاوه است
وان ذکر چوب علم وین خایه افریدون من
یا برات قطعه ماهوت نیلی لطف کن
تا رهد از تیره بختی ذوق روز افزون من
یا به شکر آنکه صد شلوار بیشت داده بخت
خود بکن شلوارت از پای و بکن در کون من
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای مهینه داوری کت شش جهه فراش وار
قبه از هفت اختر و خرگه زنه گردون کنند
وی مسیحافر که با گرد رهت یونانیان
خنده برکحل الجواهرهای افلاطون کنند
عزم حزم نافذت در انقباض و انبساط
بحر را مانند کوه وکوه را ماهون کنند
هر که از بداختری کین تو ورزد در ضمیر
نه فلک از... وارون کنند
بنده جیحونرا بدانسان چرک گردیده است رخت
که نشاید پاکش از صد دجله و جیحون کنند
تا دو صد فرسنگ لیلی سازد از مجنون فرار
وصله ازان اگر برپیکر مجنون کنند
هر کسم بیند نهانی گوید ایکاش اهل شهر
بهر دفع نکبت این مردود را بیرون کنند
نه مرا آن طلعت زیبا که رندان بهر فسق
خلعت دیبا دهند و هرشب ...ـون کنند
نه دراین صحراست بازاری که وقت احتیاج
یارهی را مغتنم سازند یا مغبون کنند
یا بده فرمان غلامی را که گوید اهل ملک
باکلوخ و سنگ رجم این تن ملعون کنند
یا بفرما تا ستاره رخ کنیزان حرم
رو سپیدم چون قمر از قرصه صابون کنند
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
خیز ای حبشی موی و فرنگی آداب
کز گرسنگی بروم چین خورده و تاب
یا تا خط بصره ریز در جام شراب
یا شامم ده که هست بغداد خراب
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
مفتی زمی مفت در انکار نبود
کی بود که اندر پی این کار نبود
گر هر چه حرام گشته مستی میداشت
در مدرسه یک آدم هشیار نبود
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
آن مرد شریف نام مردود کثیف
کز هستی او یافته امکان تخفیف
دیدم چو ...گفت
آسوده توان خفت در این جای شریف
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۸ - در تشکیل مجلس عزا و رثای بر جناب شهادت مآب حضرت سیدالشهدا
یارب زکیست برپا این بزم دردناکی
کز قدسیان رود هوش زین خاکیان باکی
آلودگان برغم هر یک بعین پاکی
گوئی حلال دانند هم گریه هم تباکی
مانا حرام دانند هم بذله هم تبسم
هم از سیاه پوشی مرکعبه راست معشوق
هم از سپید کاری مرخلد راست موثوق
برآن شده است اکلیل دراین زده است منجوق
سینا و نور حقش از برق آه مخلوق
ظلمات و آب خضرش از اشک چشم مردم
یکجا بتی چو خورشید پر ازستاره اش رخ
یکسو بچین ز محنت روئی چو ماه خلخ
غم را نهاده ترجیح بر روزگار فرخ
لب خشک و دیدگان تر هر شوخ نغز پاسخ
دم سرد و اندرون گرم هر شیخ خوش تکلم
هرگز ندیده ام من بزمی چنین بعالم
کش انبساط عشرت در انعقاد ماتم
مدهوش پیر و برنا در جوش ترک و دیلم
گیسوی مهر چهران ازغم چو دم ارقم
مژگان مه جبینان زانده چو نیش کژدم
گوئی قتیل گشته است زین فرقه مهذب
شاهیکه بی سریرش جانها بود معذب
زینسان کزو جهانیست گریان ز صبح تا شب
تا برچه پایه افسرد زو کشت خاطراب
تا بر چه مایه پژمرد زو غنچه دل ام
تا از کدام خیلست این کشته مطهر
کاندر مصیب اوست هر فرقه ای بر آذر
این بی تجملش تن آن بی عمامه اش سر
هم مشرب قلندر آزادگان افسر
هم مسند خشن پوش پروردگان قاقم
نی نی یگانه بزمی است برتر زقبه ماه
کز اوج سدره بگذشت آن را حضیض درگاه
دروی بسبط احمد شش سو بناله و آه
آن تاج هفت اختر آن شبل سیمین شاه
محبوب عقل اول یعنی فروغ پنجم
شاهیکه چون جلالش زد نوبت انا الحق
ذرات ما سوا را شد رتبتش مصدق
عم عرش از او برفعت هم خلد از او برونق
بر انبیا مرسل بر او صیا مطلق
در ظاهرش تأخر در باطنش تقدم
لیکن بدین شرافت چون زد بکربلا تخت
جسم چو جان او گشت از تیر و نیزه صد لخت
هرکس به نصرتش خاست در باخت از جهان رخت
این یک دلیل هرسست آن یک دخیل هرسخت
این یک بوقعه پیدا آن یک به ناحیه گم
یعقوب وارگشته اندر حزن شکیبا
یوسف وش اوفتاده در چنگ گرگ اعدا
یحیی صفت نهاده سر را بطشت یغما
اندام روح بخشش درخون بزیر و بالا
مانندکشتی نوح کز موج درتلاطم
هم پیکر بدیعش پامال نعل ابرش
هم خیمه رفیعش محروق تف آتش
درغارتش اعادی با هم پی کشاکش
صبیان او پریشان نسوان او مشوش
این را بجان توحش آن را بتن تالم
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل
دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
این خسته از معاند آن بسته از موکل
پیدا عذار ایشان از حلقه سلاسل
چون بر مجره تابان نور جمال انجم
قومی زخواهرانش بابخت خود ستیزان
درسایه کنیزان ازچشم بدگریزان
این از نتیجه افتان آن از شکنجه خیزان
در بارگاه دشمن از دیده اشک ریزان
چون در میان شعله جوشنده بحر قلزم
شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود
از دیده و دهانم انگیخت درمنضود
ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود
آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود
جائیکه آب باشد باطل بود تیمم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱ - از قصیده‌ایست که در نصیحت و موعظت گفته و موجود از آن این است
ساکن شو و تو طاعت ایزد کن اختیار
کز مرد بختیار جزین اختیار نیست
پرهیزگار باش و چه سودست پند من
که امروز روز مردم پرهیزگار نیست
مرد خدای شو که خدای است دستگیر
دل بر کن از جهان که جهان پایدار نیست
زان زلزله که بود گه یحیی بن معاذ
ری شد خراب اگر چه تو را اعتبار نیست
بی جان شدند سیصدو پنجه هزار خلق
معلوم کن چو قول منت استوار نیست
دارنده زمانه تواناست همچنان
در کارهاش هیچ کس آموزگار نیست
گرو العیاذ بالله با ما همان کند
این روزگار بهتر از آن روزگار نیست
این قوم زان گروه بسی باز پس ترند
ری را اگر چه آن درج و کارو بار نیست
ناقد چنانکه بود بصیر است همچنان
زر سرای ضرب عمل را عیار نیست
تا زلزله ست چیره تری بر گناهها
گوئی تو را هدایت پروردگار نیست
از هیبت خدای نترسی ز ابلهی
دیوانگی و ابلهی از افتخار نیست
آگه نه که از طرف بیشه قضا
شیر عذاب را ز تو بهتر شکار نیست
تا تو بدی کنی به دل آید ز پیش تو
زیرا که باده شهوت خمر و خمار نیست
ای قوم از ین عذاب بترسید زینهار
که این کار جز علامت اصحاب نار نیست
بنگر که ما چه لشکر ظلمیم کز خدای
بر فرق ما جز آتش دوزخ نثار نیست
زین تندبادها که به هم بر زند جهان
در دیده ها به جای بصر جز غبار نیست
از کردگار باد عذابست خاک پاش
وز بحر رحمت ابر کرم قطر«ه» بار نیست
گر بنده خاکسار شد از باد، شکرهاست
کز خشم پادشاه جهان سنگسار نیست
نزدیک خاطر و دلت ای مرد خاکسار
روز شمار و هیبت او در شمار نیست
در زیر خاک زلزله خواهد تو را شکست
جز خاک تیره مالش تو خاکسار نیست
در ملک پادشا چه که عالم شود خراب
از مرگ زنگئی خلل زنگبار نیست
تو خواه باش و خواه نه در عالم خدای
بر هردو گام چون تو کم از صدهزار نیست
زنهار خواستی چو در افتاد زلزله
ای ظالمی که از تو به جهان زینهار نیست
ایزد تو را به فضل و کرم زینهار داد
از بهر آن که او چو تو زنهار خوار نیست
مردی مبر به درگه ایزد نیاز بر
کان صدر عزتست و صف کارزار نیست
آنجاست سجده گاه ضعیفان و عاجزان
ناوردگاه رستم و اسفندیار نیست
بر درگه خدای جهان عاجزی نمای
کان جایگاه جز به در عجز بار نیست
امروز تو زدی به خصومت قویتری
و امسال قوت تو چو پیرار و پار نیست
داننده که گردش لیل و نهار ساخت
داند که خیری از تو به لیل و نهار نیست
لیل و نهار بر تو به غفلت بسی گذشت
و اندر تو جز جحود نهارا جهار نیست
اسب مراد تو به ره دین نمی رود
ره را چه عیب مرکب تو راهوار نیست
گرچه پیاده ای به ره عقل و عافیت
میدان فتنه را چو تو چابک سوار نیست
اینجا مکن قرار که جائی ست بی قرار
جای تو جز به منزل دارالقرار نیست
از بهر لفظ فحش ندارد لب تو مهر
وز راه مهر دین شترت را مهار نیست
بی شک تن هیزم دوزخ کند خدای
زیرا که شاخ خیر تو را برگ و بار نیست
کس دیده نیست چون تو نکوروی زشت خوی
چون خلقت تو صورت طاوس و مار نیست
زهر کشنده مار ندارد چو خوی تو
طاوس را چو روی تو رنگ و نگار نیست
نتوان از ین همه کرم و فضل کردگار
گفتن که پادشاه جهان بردبار نیست
در بندگیش بسته میان باش کز نهیب
دریای آتش غضبش را کنار نیست
از آتش جهنم و «ا»ز خشم او بترس
ای بی خبر ترا مگر از نار عار نیست
با نفس خویش به شو و خیرات پیش گیر
عذری بخواه اگر چه دلت خواستار نیست
آن را که با تو این همه نعمت همی کند
در طاعتش چرا دلت اومیدوار نیست
ما ناکسیم اگر نه کریمست پادشا
تقصیر بنده جرم خداوندگار نیست
بشنو قوامیا ز خرد پند و کار بند
هرکو نه اهل پند بود هوشیار نیست
«تو» پادشاه گنج قناعت شدی رواست
گر تخت زر وافسر گوهر نگار نیست
«بر تخت» عافیت شو و«ا»ز شرم پرده دار
گربر در تو قاعده پرده دار نیست
ترک جهانیان کن و بر تخت عقل گوی
ای پرده دار پرده فروهل که بار نیست
با همگنان بگوی که دیوان شعر من
باغی است که اندر و همه گل هست و خار نیست
آن نانبامنم که چو دوکان خاطرم
ایوان ملک و بارگه شهریار نیست
چون دانه های گندم پاکم به روشنی
اندر خزینه ها گهر شاهوار نیست
آن را که نیست گندم انبار دل چنین
از آسیای فضل الاهیش بار نیست
در حلق زیرکان جهان همچو نان من
حلوای تر شهد و شکر خوشگوار نیست
نام نکوست حاصل نان سپید من
وز مرد به ز نام نکو یادگار نیست
هرکس که نیست درکف او قرص نان من
از چرخش آفتاب و مه اندر کنارنیست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۵ - در مدح و استعطاء است
ای جهان را بزرگیت معلوم
وای خرد را کفایتت مفهوم
سخنت باد بر دل وزرا
گرم چون انگبین و نرم چو موم
ولیت بر کنار آب حیات
عدوت در میان باد سموم
آن درختی که چون تو میوه دهد
آفرین باد بر چنان بر و بوم
یک دو هفته گذشت که این خادم
کمتر آمد به پیش آن مخدوم
خشم کم گیر چون به مهراندر
کرده ای اعتقاد من معلوم
از عقوبت به سم بود که ز بخت
مانده باشم ز خدمتت محروم
من که باید که با تو بنشینم
کز تو خیزد معیشت و مرسوم
چه نشینم به تنگ دستی در
پیش مشتی فراخ کون زن شوم
آری آری به طبع بنشیند
مرغ می شوم بر درخت ز قوم
رنج نان دادن است و زن گادن
که مرا جان برآرد از حلقوم
آدمی را دو محنت سنگی است
رنج حلقوم و آفت خرطوم