عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
به نومیدی ستم باشد ز راه دوست برگشتن
چو اشک و آه عاشق تا توان زیر و زبر گشتن
پی دیدار آن با هر نگاهی آشنا باید
شدن چون سرمه در هر دیده و نور نظر گشتن
درین طوفان صرصر آرزوی شعلگی خامست
نداری خانه گر در سنگ نتوانی شرر گشتن
نه بر کف داغ عشق و نه به سر ژولیده مویی‌ها
چه لازم بر سر تیر حوادث بی‌سپر گشتن
روایی هر چه بینی ناروایی‌ها از آن خوشتر
شدن سنگ سیه بهتر درین دوران که زر گشتن
تفاوت در میان خوبرویان نقض یکرنگی است
به هر جا کاسة شیریست می‌باید شکر گشتن
تماشای دل خود کن چه لازم، همچو آیینه
پی در یوزة دیدار دایم دربه‌در گشتن
نمی‌دانم کدامین عیشم امشب زار خواهد کشت
گهش در پای افتادن گهی بر گرد سر گشتن
ترا شوق نجف فیّاض اگر در خاک غلتاند
عجب نبود فلک را هم همین کامست در گشتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
چون گل به چمن خنده دمادم نفروشی
یک غنچه تبسم به دو عالم نفروشی
در کوچة ما جنس دوا سخت کسادست
با داغ‌دلان جلوة مرهم نفروشی
سرمایة غم سخت عزیزست نگه‌دار
هر چند که بسیار خری کم نفروشی
در مشرب غم تشنه لبی مایة ذوقست
این زهر گلوسوز به زمزم نفروشی
فیّاض به جانان نکنی درد دل اظهار
در کوچة راحت‌طلبان غم نفروشی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در منقبت رسول اکرم(ص)
چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبری
یوسف ما بهتر از گرگی ندارد مشتری
چون نباشم داغ گردون من که عمری بر دلم
پرتو خور شعلگی کردست و اختر اخگری
مرهم کافور مه بر زخمم الماسی کند
نور اختر چون کند در دیده من خنجری
چار عنصر ره به من از چار جانب بسته اند
کرده تا این شش جهت بر مهره من ششدری
با قوی دستی چو گردون کی برآیم در مصاف
من که پیشم م می بندد کمر در لاغری
نیست چشم مردمی از آسمانم بعد ازین
سفله پرور کی تواند کرد مردم پروری؟
بی تمیزی‌های گردون گر نباشد باورت
نحس اکبر را ببین بر سعد اکبر برتری
مردمی با خاک یکسان شد ز بی مهری دهر
قدر گوهرها شکست این سفله از بدگوهری
کاری از جوهر نیامد بعد ازین در روزگار
جوهری پیدا کند شاید مگر بی جوهری
جز پشیمانی ندارد قدر کالای هنر
جز فراموشی ندارد جنس دانش مشتری
مادر دوران ز بی مهری که دارد در نهاد
طفل دانش را برید از شیر دانش پروری
آدمیت می جهد زین خلق چون آدم ز دیو
مردمی رم می کند زین دیو مردم چون پری
ای عزیزان آب عزت نیست جز در چاه دل
یوسفم را کین اخوانست مهر مادری
تا نگردد کج نگردد کار هیچ اندیشه راست
گوی نتوان زد به چوگان تا نباشد چنبری
در بزرگی گر کسی آسوده باشد پس چراست
هفت اندام فلک را داغ های اختری
ای دل از خواب هوس سر بر نداری یک نفس
تا ببینی در ره سیل است قصر قیصری
بر سریر عز ودولت چون کند کس خواب امن!
تخته دارد در پی سر تخت گاه سروری
خاک دارد در دهن این طمطراق خسروی
باد دارد در درون این بارگاه سنجری
چون زنان تا کی توان بودن به زیر آسمان
بر سر مردان کند تا چند گردون معجری!
همچو نور دیده از خود گر برون آیی دمی
می توانی زین حصار شیشه آسان بگذری
صورت اندیشه نیکو می تراشی در خیال
ای مسلمان زاده آخر تا به کی این بتگری
تیره شد از گفتگوی چرخ بزم اهل دل
کو فروغ مطلعی چون آفتاب خاوری
همدمان بازار گرمی دارم از نیک اختری
عشق دلال است و از غم هر طرف صد مشتری
شرح حال بی زبانان نیست کار هر زبان
چون قلم نتوان گرفتن این سخن را سرسری
از مساماتش ز حسرت خون ترشح می کند
نامه ام را گر چو برگ لاله درهم بفشری
عاشق پروانه سوزی هاست امشب شمع من
جان فشانی ها زیان دارم ز بی بال و پری
مختلف طرزم از ان بینی چو اخگر در برم
گه حریر شعله گه پشمینه خاکستری
رو نهم بر خاک عشق و دل نهم بر تیغ یار
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
شد طلای دست افشار اخگرم در کف ز بس
گشت مستولی به طبع اتش از اشکم تری
قدر شمشیر ستم را خون من داند که چیست
شعله را نبود ز روغن چرب تر کس مشتری
عاشقم عاشق ولی در طبع معشوق از منست
عشوه را جادوفریبی غمزه را غارتگری
می توانم کرد اگر رنگ محبت نشکند
در لباس عشقبازی جلوه های دلبری
چون گل رخسار یارم بشکفد در صد بهار
دست قدرت را گلی در صحنه صنعت گری
گر زند با جلوه جانانه ام لاف خرام
پای از اندازه بیرون می نهد کبک دری
در هوای روی او دین سبحه اندازد ز کف
پیش تار موی اوزنار بندد کافری
گرنه از مژگان او تعلیم کاوش داشتی
بر رگ دل خار خار غم نکردی نشتری
سینه ام چون غنچه صد چاکست و جیبم پاره نیست
چون کنم چون گل ندارم دست پیراهن دری؟
بی پر و بالم کنون کو آنکه می کردی به ناز
همتم بر پیکر سیمرغ عمری شهپری
عمرها در جلوه هم پرواز عنقا بوده ام
می رمد موری ز من اکنون ز ننگ همسری
چون نباشد تیره روز من! که بختم می کند
بر مزاج شعله فایض صورت خاکستری
فارغم از زحمت دردسر بال هما
سایه بخت سیه تا کرده بر سر افسری
دست آفت بر متاع تیره بختی کی رسد!
بر کتان نیلی شب می کند مه گازری
پیه هستی چون درآید زآتش غم در گداز
بر سرین فربهی خندد میان لاغری
گر نزاکت دوستی با صد درشتی خوی کن
خار بالین می کند در باغ گلبرگ طری
گر کنی کسب سبکروحی ز گرد راه عشق
می توانی همچو رنگ روی عاشق بر پری
پای بشکن تا درین ره گام بتوانی زدن
بگذر از سر گر درین سرمنزلت باید سری
درد بسیارست و در پیش منت درمان کم است
هان دوای درد را از درد کمتر نشمری
هر که را بینی به غیر از من فریبی داده است
چرخ با من مادگی کردست و با مردم نری
کشت زار همتم آب قناعت می خورد
کرده زاکسیر قناعت خاک در دستم زری
نعمت الفقر فخری می خورم زین خشک و تر
از نوال پادشاه ملک خشکی و تری
شهریار ملک امکان کش به دارالضرب قدس
نقد هستی کرده بهر سکه حکمش زری
منبرش را کرده ده عقل مجرد پایگی
خطبه اش را کرده نه چرخ مقرنس منبری
احمد مرسل که در شهراه دین از بهر دل
کرده از هر نقش پا روشن چراغ رهبری
نخل اقبالش فکنده سایه بر فوق السما
گلبن عدلش دوانده ریشه در تحت الثری
خوش نشین سایه عدلش ز ماهی تا به ماه
ریزه خوار سفره جودش ز بحری تا بری
جوهر کل کرده جزو دانشش را صفحگی
رشته جان کرده حرف حکمتش را مسطری
بهر وصف قدرش این طوماروار نه شکن
عمرها پیچیده در خود در هوای دفتری
بود آدم در نهاد آب و گل پنهان که کرد
او در ایوان نبوت جلوه پیغمبری
بود در اصلاب اطهار رسل فانوس وار
شمع نورش در امان زین گردباد صرصری
کشتی هستی ز طوفان فنا دیدی خطر
گر شکوه و شوکت قدرش نکردی لنگری
از امانت داری نور وجودش بر خلیل
شد پذیرای مزاج کل طباع آزری
بادوال کهکشان هر شب به نام او قضا
طبل نوبت می زند بر بام این سطح کری
هر کجا خورشید رایش پرتو اندازد کند
مرغ زرین فلک چون مرغ عیسی شب پری
می گریزد در پناه ذره خورشید از حجاب
پرتو رایش کند چون میل دامن گستری
در خزد درتنگنای قطره دریا زانفعال
بحر دستش چون زند موج سخاوت پروری
از برای زیور ابکار جودش آفتاب
می کند هر صبحدم در کوره کان زرگری
چون برانگیزد ز بحر کف سحاب فیض جود
قطره باران کند در دست سایل گوهری
خاک خود را زر نمود و از کفش رویی نیافت
در نهاد زاده دنیا همین بس مدبری
در ره قدرش زپا افتادگان شوق را
نقش پا پهلو به گرودن می زند در برتری
می کند خضر شمیم خلق او هر نوبهار
در مشام عندلیبان بوی گل را رهبری
بلبل پرکنده را بر شاخسار تربیت
بیضه عنقا نهد در زیر بال بی پری
تیغ بی پروای شرعش چون برآید از غلاف
فتنه لرزان می گریزد در پناه بی سری
شیشه می، خورده تا از دست نهیش گردنی
دختر رز را نیارد کرد دیگر چادری
لطف او ترسم چو دامان شفاعت برزند
دوش بر دوش مسلمانی نشیند کافری
قوت دل بین که در رزم دلیران داشتی
پشت بر دیوار حفظش حمله های حیدری
آفتاب مدحتش را مطلعی رو داده است
کز ویم در دل جوان شد ذوق مدحت گستری
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در عبرت و تخلص به نام نامی ولی‌عصر(عج)
تا به کی غافل توان بودن ز مکر روزگار
الحذار ای خفتگان زین خصم بیدار الحذار
قسمت میراث‌خواران است آخر مالتان
ای خداوندان مال‌الاعتبار الاعتبار
قالتان حاصل ندارد جز نزاع و جز جدال
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
زین هواهای مخالفتان نشد دل هیچ تنگ؟
زین امل‌های مقابلتان نشد جان هیچ تار؟
جای دل‌گویی که دارد سنگتان در سینه جای
جای جان گویی به قالبتان دخانست و بخار
پر به دولتتان منازید ای که اهل دولتید
کامد این دولت شما را از دگرها در کنار
دولتی وامانده از چندین چو خود بی‌دولتان
لقمه‌ای پس مانده از صد همچو خود مردارخوار
ای عجب‌تان مر شما را زین نیاید هیچ ننگ؟
وی عجب‌تان مر شما را زین نباشد هیچ عار؟
از برای جیفه عوعو تا به کی همچون کلاب
بر سر مردار تا کی چون کلاغان قارقار
تا به کی خواهید بودن همچو گاوان خوش علف
تا به کی همچون خران خواهید بودن بی‌فسار
چند نبود فرقتان هیچ از بهایم در خورش!
چند نبود در روشتان هیچ فرق از مور و مار!
آخر آدم چند باشد همچو گاوان و خران!
آخر از تخم ملک تا چند دیو آید به بار!
نفس نطقی دانه‌ای دان از ملک در آدمی
تا شود حاصل ازین یک دانه خرمن صدهزار
در زمین افکنده‌اند این دانه و پس داده‌اند
آبش از سرچشمه‌ای کش هست شرعش جویبار
مزرع انسان که کشتش دانه قدسی بود
لابدش جز انبیا لایق نباشد آبیار
ای که بر دل حرص و شهوت را مسلط کرده‌ای
داده‌ای خوک و ملخ دانسته سر در کشتزار
در زمین سینه بیخ صد هوس در خاک و تو
می‌دهی آبش ز جوی کبر و ناز و افتخار
مزرعی داری زمینش از خس و خاشاک پر
چون کند یک دانه در آبشخور صد بوته خار؟
مزرع از خاشاک خالی کردن اول فرض دان
مرد دهقان را که تخمی می‌فشاند در شیار
این نهال قدس را پیوند کن از نخل دین
تا بچینی میوة فردوس ازو وقت شمار
خو به تلخی‌های دنیا کن ز مرگ آرزو
تا ز هر موی تو همچون نیشکر آید به بار
ای که دل در عز و جاه دهر فانی بسته‌ای
عز و جاه ترک عز و جاه را بهتر شمار
زانکه هرکس را که در سر مغز و عقل و هوش هست
کی کند بر عز باقی عز فانی اختیار
هرکه روحانی به جسمانی فرو شد نزد عقل
آنچنان باشد که بر شاهی گزیند ذل دار
جاه و عزت نیست غیر از ذل نفس و چاه عقل
ای عزیز من ازین چاه مذلت الفرار
این جهان دارالشرور و مر ترا دارالسرور
این جهان بئس المصیر و مر ترا نعم‌القرار
هر که از هستی ندارد غیر دنیا در نظر
آنچنان باشد که از دریا نبیند جز کنار
طمطراق نه فلک در جنب شهرستان عقل
خیمه صحرانشین و پای تخت شهریار
خود درون نه فلک این چار عنصر را چه‌قدر؟
در میان چار عنصر خاک را کو اعتبار؟
در چنین بی‌اعتباری بین که در دست تو چیست
وانچه در دست تو هم باشد چه داری اختیار؟
گه زبون آسمانی تا بتابد آفتاب
گه رهین جلوه ابری که گردد قطره بار
گر امیری در زحیری از وزیر و از وکیل
ور رعیت خاک بر سر هرچه داری رو بیار
ور سپاهی گاه مرکب کن گرو گاهی براق
چون فتد کاری به دشمن جان بده عذری میار
قرب شاهان را چه گویم هان در آتش رو مسوز
دل به درد آید مگیر و سر به شور آید مخار
مقتدایی را چه گویم هان عصا و هان ردا
جبه بار صد جمل دستار بار صد حمار
بهر چه بهر شکار این سگان پر فساد
بهر چه بهر فریب این خران بی‌فسار
من گرفتم عالم از تو، کو خوشی و دلخوشی؟
با هزاران اضطراب و با هزاران اضطرار
منت فرمانبران و خدمت فرماندهان
وحشت بیگانگان و زحمت خویش و تبار
چیست دانی درنظر قدر تو و دنیای تو؟
قدر کرمی کافتد از پوسیدگی در سیب و نار
چون توان دانست کاندر سر نداری کرم سیب
انچه داری متصل در سر ز کبر و فخر و عار
کانچه داری در تصرف از جهان پرغرور
کرم هم از سیب دارد، غیر این باور مدار
پس تأمل کن ببین چون می‌خورد برگوش هوش
کرم اگر هر لحظه گوید لیس مثلی فی‌الدیار
مطلب از دنیا نباشد غیر زاد آخرت
در خزان بر میخوری از هرچه کاری در بهار
رنج دنیا از برای راحت عقبا خوش است
کس چه داند قدر نشئه تا نمی‌بیند خمار
ملک مصر از چاه و زندان گشت یوسف را نصیب
کی نهال تازه جز از تربیت شده میوه‌دار؟
پیر کنعان تا نبندد دیده از دیدار غیر
کی جمال یوسف گم گشته بیند در کنار؟
من ز خود گویم چه لازم شاهد آوردن ز غیر
مطلب از خود چون مبین گشت با برهان چه کار
هر دمم دریای زهری در گلو سر می‌دهد
جنبش این آسمان و گردش این روزگار
من بآن شیرینی‌اش در کام جان در می‌کشم
کز هوس کس بوسه گیرد از لب شیرین یار
کس چه داند آنچه من از چرخ و انجم می‌کشم
گلبنی دارم که جز خارش نمی‌آید به بار
مردمان را می‌سپارم زنده در خاک عدم
گردمی از دامن خاطر بیفشانم غبار
بسکه خوردم خون دل تا چشم برهم می‌زنم
ارغوان زاری ز مژگان می‌فشانم در کنار
آب ناخوردم ولیکن زهره‌ام از بیم، آب
گل نچیدم لیک دستم شاخ گل از زخم خار
لیک حاشا گر ز چرخ و گر ز انجم دانمش
کاندرین میدان نبینم چرخ و انجمن را مدار
من ز خود منت پذیرم هرچه می‌بینم ز چرخ
در سر کوی بلا شایستگی دارد غبار
صید دام شاخسار شوق نبود هر مگس
باب چنگال شکار عشق نبود هر شکار
کی گشاید پنجه شهباز بر صید جعل
کی نماید شیر نر روباه لاغر را شکار
کی زمین سخت را از هم شکافد پیرزن
کی برد بار جمل را گاه کین پیره حمار
کی تواند صعوه همبازی شود با شاهباز
کی تواند جغد نالیدن به بستان چون هزار
کی شود خفاش بیند چهره خورشید را
کی شود ماهی سمندرسان (نشیند در شرار)
کی تواند خس نشستن چون صدف در قعر بحر
کی بجوید راه را شب کور اندر شام تار
کی تواند گشت هادی اهل حق را گمرهی
گر بگردد جمله عالم را بهر لیل و نهار
قدر مرد آنگه شود پیدا که آرد تاب عشق
جوهر زر در گداز بوته گردد آشکار
گر نبینی هیچ با من هیچ از من کم مبین
عشق دایم از تهی‌دستی بود سرمایه‌دار
این تجارت در زیانکاری کند تحصیل سود
این عمارت از خرابی پایه سازد استوار
انچه را از من شکایت دیده‌ای جز شکر نیست
عادت بیمار باشد شکوه از بیماردار
در پریشانی دل جمعیت اندیشم بس است
در شکنج طره جانانه از من یادگار
در لباس شکوه شکر دوست می‌گویم مدام
تا نیفتند این تنک ظرفان به فکر عشق یار
حیف باشد عشق و این آلوده‌مغزان خسیس
ظلم باشد آتش سوزنده و این مشت خار
جای دارد گر زبان فرسایدم در شکر عشق
شکر صیقل می‌کند آیینه زنگاردار
عشق اگر داری ترا از رهزنان دین چه باک
عشق اگر داری ترا با رهبران دون چه کار
تا به کی دربند عار و ننگ باشی عشق‌ورز
تا رهاند مر ترا از عار ننگ و ننگ عار
عشق‌گوی و عشق‌جوی و عشق‌خوان و عشق‌دان
عشق‌نوش و عشق‌پوش و عشق‌پاش و عشق‌بار
تا سراپا عشق گردی و نماند از تو هیچ
چون نماند از تو باقی هیچ، گردی عین یار
راه عقل و عشق را از هم جدایی پر مدان
ظاهر و باطن بهم پیوسته دست پرده‌دار
عشق باشد باطن قرآن و اسرار نهان
عقل باشد ظاهر شرع و دلیل آشکار
یک قبا بر قامت مردان بود تشریف شرع
عشق او را البطانه عقل او را الظهار
این قبا را لیک برعکس قباها دوختند
خوش قماشش آستر شد به قماشش ابره‌وار
هردو یک جنسند لابل هر دو یک کارند لیک
عشق پشت کار باشد عقل باشد روی کار
عقل راهت می‌نماید تا به کوی لامکان
لیک عشقت لامکانی می‌کند مانند یار
این خران نه مرد عشقند و نه در فرمان عقل
من ندانم پس چه چیزند آخر از دین در شمار!
دین رها کن مرد دنیا هم نیند این ابلهان
زانکه دنیا هم چو دین گردید ازیشان تار و مار
کاش آبادی دنیا هم ازیشان آمدی
تا توانستی نشستن مرد دین در کنج غار
از عموم هرج و مرج آزادگان در فتنه‌اند
از وفور ظلم و جور آیینه‌ها اندر غبار
سر بود بر سروران آن کو نداند سر ز پای
بار بر مردان نهد آن کو نیرزد زیر بار
هرچه گویم عیب این دنیاپرستان با خود است
کار دنیا را نیرزد غیر مشت نابکار
داغ ازین دنشوران دین‌پرستانم که نیست
دین و دانش را از ایشان غیر ننگ و غیر عار
تخم دین کارند و حاصل غیر دنیا هیچ نه
دانه دانش نشانند و نه غیر جهل بار
نه بکار دین درند و نه بدنیا درخورند
مشتی این تن‌پرور و مردم درو مردارخوار
کار دنیا زان سفیهان خودآرا هرج و مرج
کار دانش زین تبه‌کاران رعنا خواروزار
امت دجال پر کرد این جهان را حیف حیف
جای مهدی خالی و پیداست جای ذوالفقار
مهدی هادی امام ظاهر و باطن که هست
قایم آل محمد حجت پروردگار
حجتی کز پرده چون برهان عقل آید برون
پرده‌های وهم را از هم بدرد تارومار
آن بصورت غایب و حاضر به معنی نزد عقل
آن بظاهر در نهان اما به باطن آشکار
کینه‌خواه عدل از ظلم ستمکاران دین
انتقام عام‌کش از جهل اهل روزگار
طالب خون شهیدان به ناحق ریخته
مرهم دلهای مجروحان از ماتم فگار
آفتاب دولتش چون پرده شب بردرد
تیرگی برخیزد از عالم چو از دریا بخار
ذوالفقار شاه مردان برکشد چون از نیام
خوش برآورد از نهاد دشمنان خود دمار
اختلاف جمله مذهب‌ها برافتد از میان
جمله کشتی‌ها به یک جا زین یم آید برکنار
برفتد رسمی دورنگی در میان خاص و عام
پرده‌ها را جملگی پیدا شود یک پرده‌دار
دانه‌های مختلف از یک زمین گردند سبز
نخل‌های مفترق در یک هوا گیرند بار
نغمه‌های ناملایم یک نوا آید به گوش
سازهای ناموافق را شود یک نغمه تار
هست با این دین‌فروشانش نخستین داروگیر
هست با این نافقیهانش نخستین کارزار
باد قهرش برکند از بیخ این مشت خسیس
موج تیغش در رباید همچو سیل این پشته خار
درنوردد از نظر طومار این وهم و خیال
پاک سازد صفحه هستی ازین نقش و نگار
تا برآید آفتاب دین ز ابر ارتیاب
تا شود در گرد کثرت عین وحدت اشکار
گردد از بس انتظام خلق در عهد خوشش
جمله عالم یکی شهر و در او یک شهریار
قامت آن سرو بالا کاش آید در خرام
تا قیامت را ببیند هر کسی بی‌انتظار
جلوه معشوق بر عاشق قیامت می‌کند
شیعه را قسمت بود در عهد او عمر دوبار
معنی رجعت همین باشد به پیش شیعیان
گر مخالف منکر رجعت بود با کی مدار
از تشیع غیر عشق و عاشقی باور مکن
کی توان بی‌عشق کردن اهل و مال و جان نثار
وعده دیدار جانان مرد را جان می‌دهد
چون حیات و مرگ عاشق نیست جز در دست یار
چون توان دیدن پس از مردن همان دیدار دوست
گردهم فیاض جان زین مژده من معذور دار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح سلطان العلما خلیفه سلطان وزیر شاه عباس دوم
اکنون که تازه گشت دلا عهد خرّمی
بر کن سَری ز جیب، نه از دانه‌ای کمی!
هر غنچه‌ای به ذوق غمی در کشاکش است
بی‌غم چرایی ای دل بی‌درد آدمی
دریای انبساط چنین موج‌ریز و تو
فیض کشاکشی نبری طرفه بی‌غمی!
عالم فراخ عیش و تو از غصّه تنگدل
چون گل شکفته دهر و تو چون غنچه درهمی
از اهتزاز عیش جهانی به رقص و تو
افسرده چون مجادلِ از خصم ملزمی
دل موج‌خیز فیض و تو از بیغمی هنوز
چون طفل غنچه تشنة لبِ شیرِ شبنمی
یأجوج فتنه بند وجود تو بشکند
ای شیشه‌طینت این همه بهر چه محکمی!
عمر تو یک دمست شناسای وقت باش
خضری شوی به عمر اگر زندة دمی
در خویش شو فرو چو دم غنچه، تا به کی
در غیر خود فرو شده چو حرف مُدغَمی
بگذر ز خویشتن که بهشتی شوی به نقد
از اختلاط خویش چرا در جهنّمی
آمادة تراوش بحر امید باش
ای ماهی تپیده که بر ساحل یمی
داری گمان که درد به درمان نمی‌رسد
معلوم می‌شود که چه مقدار بی‌غمی
عالم تمام گرم مه عید دیدنند
تو غم‌فزا چرا چو هلال محرّمی
ابنای نوع جمله به عیشی معیّن‌اند
در فصل این‌چنین ز چه چون جنس مبهمی
مستیقظان هوش همه گرم رحلتند
چون بخت خود هنوز تو سرخیل نُومّی
در خوابگاه غفلت ازین بیشتر مخواب
بیدار شو که فیض سحر را تو محرمی
ویرانی تو فال عمارت همی زند
زخمی، ولیک قابل تشریف مرهمی
دریای فیض تشنة دیدار تشنه است
لب‌تشنگیّ خویش چه پوشی، نه ابکمی!
یک ناله در فضای هوا به که در قفس
یک عمر صرف زمزمه کردن ز بیغمی
درگاه رحمتست که بازست در جهان
بیگانه از چه‌ای تو که دیرینه محرمی
صبحی طلوع کرده درین تیره‌شب که نیست
جز آفتاب، هیچ کسش تاب همدمی
صبح شکوه دولت و اقبال پایدار
کز تیرگی رهید ازو روز آدمی
درگاه عرش‌سا که به میزان قدر اوست
چرخ زیاد مرتبه در پلّة کمی
اعنی بلند درگه سلطان علم و فضل
کز وی بهار دولت و دین راست خرّمی
دستور شرق و غرب که بارایش آفتاب
مانند ذرّه است به خورشید منتمی
ایوان قدر اوست که پیشش سپهر پیر
تشریف سجده یافته از دولت خَمی
رای بلند اوست که خورشید را گداخت
چون شبنمی که کرد به خورشید همدمی
ماه از ضمیر او کند ار اکتساب نور
آسوده گردد از غم افزونی و کمی
جاه و جلال مرتبة خویش یافته‌ست
در عهد او که تا ابدش باد محکمی
شوکت به اوج قدر مقدّر رسیده است
در دور او که در گروش باد خرّمی
این جاه و این جلالت و این‌شان و این‌شکوه
هرگز نبوده پایة مقدار آدمی
حاجت به مطلع دگر افتاد طبع را
تا آفتاب مدح تو طالع شود همی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح میرزا حبیب‌اللّه صدر و اعتذار از وی
درین رباط دو در نه‌ مسافرم نه مقیم
که خانه پرخطر افتاده است و ره پربیم
میان خوف و رجایم که دارد این دهلیز
دری به صحن امید و دری به عرصة بیم
چو ناز جمله نیازست و نعمتم نقمت
چه سود پرورش تن مرا به ناز و نعیم
به زیر خشت سرت عاقبت شود پامال
اگر کلاه نمد کج نهی و گر دیهیم
اگر توانی تأخیر مرگ کن نفسی
چه سود ازین که کنی بر معاشران تقدیم
ز تن بکاه اگر میل رهرویست ترا
که قطع بادیه مشکل بود ز مرد جسیم
فزایش بدنت مطلب است و غافل ازین
که ثقل تن کشدت عاقبت به قعر جحیم
مریض نفسی و خود را صحیح می‌دانی
مرض‌شناس نثی بر تو چیست نام حکیم!
حیات کالبد آدمی به روح خوشست
چه زندگیست ترا! تن صحیح و روح سقیم
ترا که داعیة صحبت صحیحانست
ازالة مرض نفس مطلبی است عظیم
تو در طهارت وسواس می کنی و ترا
ز وسوسه چو ادب خانه کرده دیو رجیم
چو در نماز ترا دل به جمع سیم و زرست
چه سود ازین که کنی رو به سوی رکن و حطیم
غرض ز رفتن حجّت همین قدر باشد
که وانمایی سوگندهای خویش عظیم
ترا که در بن هر مو مقیم نمرودیست
چه نفع دارد طوف مقام ابراهیم
غرض ز حفظ عدالت به غیر ازین نبود
که در مجالس از اراذل واکشی تعظیم
اگر مراد تو زینها نجات آخرتست
نمی‌خرند در آنجا به غیر قلب سلیم
به ضبط مال پدرمردگان امینی لیک
به منع وی پدر دیگری برای یتیم
برای جمع فراخست دامنت چون نون
به وقت صرف دلت تنگ همچو حلقه میم
هزار گیری و گویی که موسِع مُثاب
ولی یکی نفشانی که مسرف است اثیم
بس است موعظه فیاض، بس بود اینها
نه مقتدای لئامی نه مقتدیّ به لئیم
بیا بیا و زسر گیر مطلعی که شود
ز ذوق آن دل اندیشه تا ابد به دو نیم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
تا مرد مجرّد از من و ما نبود
از بهر سلوک او مهیّا نبود
تریاکی عادتی، عجب نیست ترا
گر بادة تحقیق گوارا نبود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
با خلق جهان غیر نزاعی نبود
روزی نبود که اختراعی نبود
فیّاض بساط مهر برچین کامروز
کاسدتر ازین جنس متاعی نبود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
دیروز که آن شکر لب از ما رنجید
می‌کرد زبان عتاب و لب می‌خندید
بر سینة مجروح اسیران بلا
آن می‌زد زخم و این نمک می‌پاشید
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
فیاض ترا لاف حرامست هنوز
طرز سخن تو ناتمامست هنوز
شعر تو چو میوه‌ای که نورس باشد
رنگین شده است لیک خامست هنوز
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
نوروز شد و شکفت گلزار هوس
گفتن به تو ای معلّم هرزه نفس
بر نوگل من جفا و بیرحمی بس
گل را به قفس نگه نمی‌دارد کس
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
بر فرق، کلاهِ خاک راهی داریم
در کشور پوست تخت شاهی داریم
گنجینه نیستی پرست از همه چیز
در کیسة فقر هر چه خواهی داریم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
وقت است که ترک پیر و استاد دهیم
آموخته‌ها را همه از یاد دهیم
با جام می دو ساله در میکده‌ها
ناموس هزار ساله بر باد دهیم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
اکنون که شد از عید گلستان خندان
طفلان ز چه باشند به مکتب گریان
آزادی طفل باشد این فصل چنان
کازاد کنند یوسفی از زندان
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
تا کی فیّاض ترک مستی تا کی!
زاهد چو نیی تو، بت‌پرستی تا کی!
این بار گران زور دگر می‌خواهد
عجز تو و طمطراق هستی تا کی!
فیاض لاهیجی : ملحقات
فراموش کرده‌اند
این غزل در گزیدهٔ غزلیات فیاض در دسترس از طریق وبگاه چکامه به همت مرکز تحقیقات رایانه‌ای حوزهٔ علمیه اصفهان وجود دارد.
جمعی که یادبود فراموش کرده‌اند
سرمایهٔ وجود فراموش کرده‌اند
از یاد برده‌اند مرا بی حقیقتان
خود را ببین چه زود فراموش کرده‌اند
از کس شکایتم به جز از بخت تیره نیست
آتش به جرم دود فراموش کرده‌اند
هرگز لباس عافیت ما نشد تمام
گر تار داده، پود فراموش کرده‌اند
خوش باد وقت عیش فرورفتگان خاک
کاین گنبد کبود فراموش کرده‌اند
غفلت چنان گرفته فرو اهل هوش را
کز لذت شهود فراموش کرده‌اند
آسوده‌اند در بغل تیغ عاشقان
اندیشهٔ حسود فراموش کرده‌اند
از بس که محو لذت زخمند بیدلان
بر سر کلاهخود فراموش کرده‌اند
هرگز نوازشم به جفایی نمی‌کنند
این حاتمان که جود فراموش کرده‌اند
با ناله‌های زار من ارباب انتعاش
از نغمه‌های عود فراموش کرده‌اند
من خود نگویم این که وفا بود یا نبود
گر بود و گر نبود فراموش کرده‌اند
فیاض اضطراب تو جایی نمی رسد
این دست و پا، چه سود فراموش کرده‌اند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - وله
بدست خواجه که از فرا و جهان برپاست
عصای شاه بود یا ستون عرش خداست
ستون عرش خدادان عصای خسرو را
بدست خواجه که از فر او جهان برپاست
الا نهال جوان ای عصای پیری من
که نیک بخت بود هرکسش قد تو عصاست
بده شراب و مکن رم بخوان عصی آدم
که لغزش از پی دل درمن و تو مادر زاست
کنون گرم بعصا شیخ شهر سر شکند
بجز نبیذ ننوشم از این طرب که بپاست
الا که تکیه زند پیش چشم جادویت
زضعف دل بعصا هرچه نرگس شهلاست
مرا عصا کش دارالسرور میکده شو
که بی فروغ قدح چشم عقل نابیناست
عصا و سبحه زاهد ریاپذیر بود
ولی تجلی می برق دودمان ریاست
الا غزاله جمال ای غزلسرای غزال
که ماه بسته میان بر رخ توچون جوزاست
عصا مجره و میر آفتاب وکاخ سپهر
تو نیز آرمیی کز فروغ بدر آساست
دمی رسید که آویزمت بدان سرزلف
(نعوذبالله از این فتنها که در سرماست)
زخط سبز تو افزود حسن عارض تو
که خود نکوئی سال از بهار آن پیداست
میان تو نتوان گفت مو که چون بینی
«هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست»
الامهی که بچهر تو جعد غالیه گون
بسان کف کلیم است و شکل اژدرهاست
مگر عصای شه از خواجه گشت نخله طور
که یزد از او متجلی چو سینه سیناست
ابوالفضایل نواب صادق الرضوی
که هست عالم سادات و سیدالعلماست
ملک بطاعت خدام بزم او واله
فلک بخدمت بواب کاخ او شیداست
ستاره بر در حکمش بجان و دل باقی
زمانه در بر امرش بطوع طبع فناست
سلاله ز برازنده ذات او تقوی
نتیجه زمزکی صفاتش استغناست
کلام او که بود کنزی از در حکمت
برای قطع براهین موید الفضلاست
نشان حرص درو همچو صورت اکسیر
وجود بخل درو همچو معنی عنقاست
بحزم اگر نگرد در قراین امروز
بدون خلف خبیر از مجاری فرداست
عصای خویش فرستاده شه برش یعنی
عصا چه باید چون تکیه گاه ما بشماست
بلی چو طلعت خورشید عالم افروزد
دگر کرا نظر از بهر نور سوی سهاست
الا عصای شهنشاه ای که بر زبرت
زدست میر مکان گهر فشان دریاست
مگر چه تدبیر انگیختی که بوسه گهت
درون پنجه تقدیر بنده عقده گشاست
و یا کدام جهان کرده است تربیتت
که در تو قوه حمل جهان عزوعلاست
بگل زحسرت اندام دلکشت طوبی
خجل زشمسه نغز تو چهره حوراست
گر از عصای کلیم اوفتاده دل در خوف
زتو بهر طرفی رسته نخلهای رجاست
گر اوحراست اغنام رانمود از گرگ
زتو هراس بگاو زمین و شیر سماست
گر او زصخره صما نمود جاری آب
زنو بگاه غضب آب صخره صماست
همیشه تا که نهال قدبتان جوان
عصای پیری عشاق و رندبی سر و پاست
سپهر یابد کز لطف حق و سایه حق
عصای بخت به دستت به رغم خصم دغاست
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در تهنیت عید رمضان
رسید عید و بدانسان بروزه بست جهات
که جز فرار زگیتی نیافت راه نجات
ره نجات بغیر از فرار روزه نیافت
بر او چو عید کمین برگشود و بست جهات
شد آنکه وقت مناجات شیخ از حق دور
بنعره خواست همی قرب قاضی الحاجات
گذشت آنکه صدای موذنان بلد
نمود ترجمه ان انکر الاصوات
بلب رسیدی جان تا بشب رسیدی روز
همان نیامده شب روز زد بکه رایات
مگر که روز بد از زاده های مادر عوج
که بر درازی او رشک برد ظل قنات
ز بس بعقبی اجسام شد پی راحت
ز بس بدنیا ارواح شد پی خیرات
نماند مرده که شنعت نکرد براحیا
نماند زنده که حسرت نبرد بر اموات
ولیک حق را جابر مدان چو خود فرمود
که روزه را تو بکفاره باز خرآفات
چو روزه صرفه نانست اگر برد صد جان
گمان مبر که شود نان فدای جان هیهات
بهر صلات اگر یک بشیر خواست رسول
براوفتاد ز لوح زمانه نام صلات
خلا صه روزه شد و عید آمد وگردید
دوباره دور امارد علیهم الصلوات
دگر زبانه زد انوار مه ز روی بنین
دگر روانه شد آب طرب بجوی بنات
بجای مقری مطرب نشست و زد بربط
بجای زاهد شاهد ستاد و خواند ابیات
جهان صفای جنان یافت از تفضل عید
چو بزم داور دوران امیر فرخ ذات
خلیل ظل شهنشاه عصر ابراهیم
که ظلم را ز وی آمد شکست لات و منات
خدا یگانی کایام بزم و نوبت رزم
هزبر ابر علو است و صدر بدر صفات
چنان ز سطوت او بشکند صفوف جیوش
که از مهابت درنده شیر کله شات
اضائت مه و خور نزد رای او تاریک
بضاعت یم وکان پیش طبع او مزجات
ای آن ستوده که اقبال تست آن خورشید
کز آفتاب و مه و انجمش بود ذرات
بملک روی تو مصباح و وه ازین مصباح
بخلق رای تو مشکوه و بخ ازین مشکات
نه بارگاه تو را چین جبهت حجاب
نه دستگاه تو را جای اختلال قضات
امیدگاها ای آنکه خامه تقدیر
نموده رزق مرا بر مکارم تو برات
چه شد که جیحون هی تشنه تر بماند اگر
روان تشنه بر آساید از کنار فرات
مرا که رحمت حق خواست ضیف ابراهیم
چرا بعجل یمینم نمیرود اوقات
گرم بهیچ خریدی بیا بهیچ مده
که همچو بنده غلامی کم اوفتد بثبات
هزار سال دگر شاعری چو من زنده است
که نیست دفتر نامم نقط پذیر ممات
چو عمرت ارچه سخن شد دراز هم باقیست
بعذر قافیه کش داد شایکان زلات
گمان مبر که ندانسته ام نتانستم
گذشت از این همه افکار بکر و حسن لغات
همیشه تاکند از بهر عیش رندان عید
ز روی ساقی و میخواره اجتماع ادات
تو را بساط نشاط انعقاد یافته باد
که تا شود دل ما را تلافی مافات
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - وله
چنین که جلوه گل از طرف مرغزار کند
سزد که نعره مستانه مرغ زار کند
ز بس شکوفه شکفت و فروغ یافت چمن
چراغ را زشگفتی بچشم تارکند
کنون ز یمن شکوفه مکانتش ننهد
کس ار نجوم فلک بر زمین نثار کند
بگوش دخت درخت گل این غرایب بین
که از ثوابت وسیاره گوشوارکند
مگر زمین بشبیخون زده است راه سپهر
که ماه و مشتری اینگونه آشکارکند
بطفل غنچه نگرکش چو زاد مادر شاخ
بجای گریه تبسم چو لعل یار کند
مگر بعمر خود و عهد اهل ری خندد
چو غنچه سربدر از جیب شاخسار کند
کنون که بر زبر تاک وزیر سرو نسیم
بعرض بازگذر جانب هزار کند
خوش آندلی که اسیر زبیب و بوس حبیب
هزار بار خورد صدهزار بارکند
بویژه امروز این روز کز فرنوروز
ستاره گرد کلاه سمن مدارکند
بهر طرف پسری از غرور جامه عید
چنان چمد که ز تمکین ماه عار کند
صبا نگر که به شیدائیم زجعد بتان
قضای برزن وکو غیرت تتار کند
دو زلف هر یک از این قوم راخسارت باد
چو مشکبار کند چشم اشکبار کند
کنون ازینهمه آهو خرام تنگ قبا
دلم گشاده کمین تابکی شکار کند
بملک غربت و هنگام کربت ازدل من
شکار هم نکند پس بگو چکار کند
ولی دریغ مهی راکه من شکارویم
بسان تیر شهاب از برم فرار کند
بلی مرا چو نبخشید روزگار مراد
نگار هم بمن اطوار روزگار کند
گرم ندیم شود با چه احتشام شود
ورم سلام کند با چه اعتبار کند
مگر عطای ملکزاده ام کفیل شود
که تا بفیل مرادم دمی سوار کند
مه سپهر برازندگی وجیه الله
که رای روشن او لیل را نهار کند
زبس عمارت گل کرد یا مرمت دل
جنان کنون زجهان عیش مستعارکند
زکارهاش جز آثار خیر ظاهر نیست
که گفت هرچه کند بهر اشتهارکند
بوقت وقعه او گرکنند غرس درخت
بجای برثمر از تیغ آبدارکند
بروز همتش ار تخم برزمین پاشند
بجای دانه براز در شاهوار کند
اگر چه گاه فتوت دوصد خشونت را
تحمل از قبل طفل شیر خوار کند
ولی بگاه غضب چون گره نماید مشت
به پیل پنجه و با شیر کارزارکند
قمر اگر شود از سیر آسمان معزول
بجبر خدمت کاخ وی اختیار کند
ز کردگار ورا این ستوده پایه رسید
که راست زهره که هیجا بکردگار کند
بزرگوارا ای آنکه شخص جیحون را
همی میامن مدحت بزرگوار کند
مرا به زور تو برجاست عزت اندر ری
وگرنه کرده کمین آسمان که خوار کند
دمی اگر ز سرم پاکشد عواطف تو
بسا شریر که جانم پر از شرار کند
نخست شیخ بدین جرم کاهل عرفانم
دهد نبشته بتکفیر و سنگسارکند
دوم چو محتسبم مست یابد اندر شهر
به لطمه عبرت انظار هوشیار کند
سیم بتی که مرا خادم سرای بود
مکان بمحفل رندان میگسار کند
ولی همین دو سه روز اسب خود زری رانم
اگر چه اشتر مستم کسی مهار کند
چرا فرود نشینم زفرقه که سپهر
دو ماه دیگرشان خاک رهگذار کند
هزار سال دگر ذکر خیر من باقیست
کس ار معارف آفاق را شمار کند
دو صد امیر و وزیر و فقیه آمد و رفت
هنوز طوس به فردوسی افتخار کند
همیشه تا که فتد برد برد در تاراج
چو عزم رزم خزان لشگر بهار کند
بعر صه که فرو گسترد حبیبت رخت
اجل عدوی تو را عرصه دمار کند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - وله
عید آمد و مارا زغم روزه رها کرد
این مرحمت از عید نیاید که خدا کرد
زین عید بهر جا که عزا بود طرب شد
گر روزه بهر جا که طرب بود عزا کرد
ازروزه بتر موذن گلدسته جامع
کو خویش به بلبل مثل از حسن صدا کرد
گه شد به نشا بور و فروخواند بکابل
گه رفت بمنصوری و آهنگ نوا کرد
زین قصه که جز غصه نزاید همه بگذر
این روزه ستم که بر دلبر ما کرد
آن ترک که بر جانب کس روی نیاورد
در صف جماعت بهمه خلق قفا کرد
هر ذکر که اندر رمضان باید وشعبان
این را به ادا خواند و مر آنرا به قضا کرد
یاقوت لبی را که به از خاتم جم بود
از روزه گرفتن بتر از کاهربا کرد
لیکن زشب غره چو شد غره دگر بار
بنیاد صفا ترک جفا درک وفا کرد
آن ترک که برهستی ما دست برا فشاند
بازآمد و از مستی خود فتنه بپا کرد
باری سخن از روزه خوران ماند عبث ماند
کاین طایفه را فعل بد اولی بهجا کرد
هرمسجدی از روزه خور آنقدر کدر بود
کز نسبت او کعبه زخود سلب صفا کرد
این گفت بطعنه که مرا جوع بقا برد
آن گفت به تسخر که مرا روزه فنا کرد
این بدره بدان شاهد بشکسته کله داد
آن خدعه بدین زاهد نابسته قبا کرد
این زد بسحر نی که حکیمیم چنین گفت
آن خورد بشب می که طبیبیم و دوا کرد
مردود طوایف من بد نام برندی
کافلاکم از این جمله جدا دید سوا کرد
نه شیخ دهد پندم و نه شوخ نهد بند
گویند که بایست حذر از شعرا کرد
زین مرحله دورند که شد با همه نزدیک
هرکس بشهنشاه دعا گفت و ثنا کرد
همپایه خلد است هر آن ملک که آراست
همسایه چرخ است هر آن دژ که بنا کرد
هر جا که جهان بیخ ستم داشت زجا کند
یعنی بجهان آنچه که او کرد بجا کرد
گرد ره او را فلکش سرمه خور ساخت
خاک دراو را ملکش قبله نما کرد
هم منت تیغش بگه رزم قدر برد
هم خدمت کلکش بگه بزم قضا کرد
گفتی دم عیسی وکف موسویش بود
با هر که سخن گفت و بهر جا که سخا کرد