عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد
آنجه زیر قدم تست به دیدن نرسد
پیش از انجام تماشا همه افسانه شمار
دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسد
ای طرب در قفس غنچه پرافشان می‌باش
صبح ما رفت به جایی ‌که دمیدن نرسد
نخل یأسیم‌ که در باغ طرب‌خیز هوس
ثمر ما به تمنای رسیدن نرسد
بی‌طلب برگ دو عالم همه ساز است اما
حرص مشکل‌که به رنج طلبیدن نرسد
شرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است
صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسد
نشود حکم قضا تابع تدبیرکسی
به‌گمان فلک افسون‌کشیدن نرسد
جوهری لازم آیینهٔ عریانی نیست
دامن ‌کسوت دیوانه به چیدن نرسد
مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر
هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسد
شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست
آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسد
بیدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار
این نسیمی است‌ که هرگز به وزیدن نرسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
همه راست زین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد
من و پرفشانی حسرتی‌، که ز نامه گل به سری رسد
چقدر ز منت قاصدان‌، بگدازدم دل ناتوان
به بر تو نامه‌بر خودم‌، اگرم چو رنگ پری رسد
نگهی نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر
برویم در پی‌ات آنقدر که به ما ز ما خبری رسد
شرر، طبیعت عاشقان‌، به فسردگی ندهد عنان
تب موج ما نبری گمان‌، که به سکتهٔ گهری رسد
به‌کدام آینه جوهری‌،‌کشم التفاتی از آن پری
مگر التماس‌گداز من به قبول شیشه‌گری رسد
به تلاش معنی نازکم‌،‌که درین قلمرو امتحان
نرسم اگر من ناتوان‌، سخنم به موکمری رسد
ز معاملات جهان کد، تو برآکزین همه دام و دد
عفف سگی به سگی خورد، لگد خری به خری رسد
به چنین جنونکدهٔ ستم‌، ز تظلم توکراست غم
به هزار خون تپد از الم‌،‌که رگی به نیشتری رسد
همه جاست شوق طرب‌کمین‌، ز وداع غنچه‌گل‌آفرین
تو اگر ز خود روی اینچنین به تو از تو خوبتری رسد
به هزارکوچه دویده‌ام‌، به تسلّیی نرسیده‌ام
ز قد خمیده شنیده‌ام‌،‌که چو حلقه شد به دری رسد
زکمال نظم فسون اثر، بگداخت بیدل بیخبر
چه قیامت است بر آن هنرکه به همچو بی‌هنری رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
تا ز چمن دماغ را بوی بهار می‌رسد
ضبط‌ خودم‌ چه ‌ممکن ‌است نامهٔ ‌یار می‌رسد
گوش دل ترانه‌ام میکدهٔ جنون‌ کنید
ناله به یاد آن نگه نشئه سوار می‌رسد
شوخی ‌وضع‌ چشم و لب‌ گشت به‌ کثرتم سبب
زین دو سه صفر بی‌ادب یک به هزار می‌رسد
چند به‌این شکفتگی مسخرهٔ هوس شدن
ازگل و لاله عمرهاست خنده به بار می‌رسد
گردن ‌سعی هر نهال خم‌ شده‌ زیر بار حرص
با ثمر غنا همین دست چنار می‌رسد
ماتم فرصت نفس رهبر هیچکس مباد
صبح به هرکجا رسد سینه‌فگار می‌رسد
تا دل ما سپند نیست ‌گرد نفس بلند نیست
بعد شکست ساز ما زخمه به تار می‌رسد
درس ‌کتاب‌ معرفت ‌حوصله‌ خواه خامشی‌ ست
گرسخنت بلند شد تا سر دار می‌رسد
باعث‌ حرف ‌و صوت ‌خلق ‌تنگی‌ جای زندگی‌ست
اینکه تو می‌زنی نفس دل به فشار می‌رسد
پایهٔ فرصت طرب سخت بلند چیده‌اند
تا به دماغ می‌رسد نشئه خمار می‌رسد
برتب و تاب‌ کر و فر ناز مچین ‌که تا سحر
شمع به داغ می‌کشد فخر به عار می‌رسد
پای شکسته تاکجا حق طلب‌ کند ادا
دست فسوس هم به ما آبله‌دار می‌رسد
آه حزینی از دلی گر شود آشنای لب
مژده به دوستان برید بیدل زار می‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
زبرگردون آنچه ازکشت تو و من می‌رسد
دانه تا آید به پیش چشم خرمن می‌رسد
زبن نفسهایی‌که از غیبت مدارا می کنند
غره ی فرصت مشو سامان رفتن می‌رسد
انتظار حاصل این باغ پر بی‌دانشی‌ست
ما ثمر فهمیده‌ایم و بار بستن می‌رسد
این من و ما شوخی ساز ندامتهای ماست
خامشی بر پرده چون‌ گردد به شیون می‌رسد
نور خورشید ازل در عالم موهوم ما
ذره می‌گردد نمایان تا به روزن می‌رسد
رفته رفته بدر می‌گردد هلال ناتوان
سعی چاک جیب ما آخر به دامن می‌رسد
با فقیران ناز خشکی ننگ تحصیل غناست
چرب و نرمی‌ کن اگر نانت به روغن می‌رسد
درکمین خلق غافل‌گر همین صوت و صداست
آخر این‌کهسار سنگش بر فلاخن می‌رسد
دعوی دانش بهل از ختم کار آگاه باش
معرفت اینجا به خود هم بعد مردن می‌رسد
مقصد سعی ترددها همین واماندگیست
هرکه هرجا می رسد تا نارسیدن می‌رسد
زندگی دارد چه مقدار انتظار تیغ مرگ
اندکی تا سرگران شد خم به‌گردن می‌رسد
مشت خاکی بیدل ازتقلید گردون شرم دار
دست قدرت ‌کی به این برج مثمن می‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
تا گرد ما به اوج ثریا نمی‌رسد
سعی طلب به آبلهٔ پا نمی‌رسد
توفان ناله‌ایم و تحیر همان بجاست
آیینه جوهرت به دل ما نمی‌رسد
عشق ازگداز رنگ هوس آب دادن است
بی‌خس نهال شعله به بالا نمی‌رسد
گر فقر و گر غنا مگذر از حضور شوق
این یک نفس خیال به صد جا نمی‌رسد
عبرت نگاه عالم انجام شمع باش
هرجا سری‌ست جز به ته پا نمی‌رسد
پی ‌خون شدن سراغ‌دلت سخت مشکل است
انگور می نگشته به مینا نمی‌رسد
عرفان نصیب زاهد جنت‌پرست نیست
این جوی خشک‌مغز به دریا نمی‌رسد
از باده مگذرید که این یک دو لحظه عمر
تا انفعال توبهٔ بیجا نمی‌رسد
دیوانگان هزارگریبان دریده‌اند
دست هوس به دامن صحرا نمی‌رسد
بیدل غریب ملک شناسایی خودیم
جزماکسی به بیکسی ما نمی‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
هرگز به دستگاه نظر پا نمی‌رسد
کور عصاپرست به بینا نمی‌رسد
هر طفل غنچه هم سبق درس صبح نیست
هر صاحب‌نفس به مسیحا نمی‌رسد
گل خاک‌ گشت و شوخی رنگ حنا نیافت
افسوس جبهه‌ای که به آن پا نمی‌رسد
این است اگر حقیقت نیرنگ وعده‌ات
ماییم و فرصتی که به فردا نمی‌رسد
از نقش اعتبار جهان سخت ساده‌ایم
تمثال کس به آینهٔ ما نمی‌رسد
در جستجوی ما نکشی زحمت سراغ
جایی رسیده‌ایم که عنقا نمی‌رسد
ما را چو سیل خاک به سر کردن است و بس
تا آن زمان که دست به دریا نمی‌رسد
آسوده‌اند صافدلان از زبان خلق
ازموج می شکست به مینا نمی‌رسد
یک دست می‌دهد سحر و شام روزگار
هیچ آفتی به این گل رعنا نمی‌رسد
در گلشنی که اوست چه شبنم‌، کدام رنگ
یعنی دعای بوی‌گل آنجا نمی‌رسد
رمز دهان یار ز ما بیخودان مپرس
طبع سقیم ما به معما نمی‌رسد
زاهد دماغ توبه به کوثر رسانده‌ای
معذور کاین خیال به صهبا نمی‌رسد
آخر به رنگ نقش قدم خاک ‌گشتن است
آیینه پیش پا وکسی وانمی‌رسد
بیدل به عرض جوهر اسرار خوب و زشت
آیینه‌ای به صفحهٔ سیما نمی‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۸
نشئهٔ‌گوشهٔ دل از دیر و حرم نمی‌رسد
سر به هزار سنگ زن درد بهم نمی‌رسد
آنچه ز سجده‌گل‌کند نیست به ساز سرکشی
من همه جا رسیده‌ام نی به قلم نمی‌رسد
نیست‌کسی ز خوان عدل بیش‌ربای قسمتش
محرم ظرف خود نه‌ای بهر تو کم نمی‌رسد
راحت‌ کس نمی‌شود زحمت دوش آگهی
خوابی اگر به پا رسد بر مژه خم نمی‌رسد
دعوی نفس باطل است رو به حقش حواله‌کن
مدعی دروغ را غیر قسم نمی‌رسد
تشنگی معاصی‌ام جوهر انفعال سوخت
بسکه رساست دامنم جبهه به نم نمی‌رسد
غیر قبول علم وفن چیست وبال مرد و زن
نامهٔ ‌کس سیاه نیست تا به رقم نمی‌رسد
دوری دامن تو کرد بس که ز طاقتم جدا
تا به ندامتی رسم دست به هم نمی‌رسد
هستی‌ و سعی پختگی خامی‌ فطرت است و بس
رنج مبرکه این ثمر جز به عدم نمی‌رسد
هیچ مپرس بیدل از خجلت نارسایی‌ام
لافم اگر جنون کند تا برسم نمی‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
هوس تعین خواجگی‌، به نیاز بنده نمی‌رسد
رگ ‌گردنی که علم کنی‌، به سر فکنده نمی‌رسد
ز طنین غلغلهٔ مگس‌، به فلک رسیده پر هوس
همه سوست باد بروت و بس‌، که به پشم کنده نمی‌رسد
ز ریاض انس چه بو برد، سگ و خوک عالم هرزه‌تک
که به غیر حسرت مزبله به دماغ‌گنده نمی‌رسد
پی قطع الفت این و آن‌، مددی به روی تنک رسان
که به تیغ تا نزنی فسان‌، به دم برنده نمی‌رسد
زهوس قماشی سیم و زر، به جنون قبای حیا مدر
که تکلفات لباسها، به حضور ژنده نمی‌رسد
همه راست ناز شکفتنی، همه جاست عیش دمیدنی
من ازاین چمن به چه گل رسم‌،‌که لبم به خنده نمی‌رسد
مگراز فنا رسد آرزو، به صفای آینه مشربی
که خراش تختهٔ زندگی ز نفس برنده نمی‌رسد
به عروج منظرکبریا، نرسیده‌گرد تلاش ما
تو ز سجده بال ادب‌گشا، به فلک پرنده نمی‌رسد
به پناه زخم محبتی‌، من بیدل ایمنم از تعب
که دوباره زحمت جانکنی به نگین‌کنده نمی‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۱
به امید فنا تاب وتب هستی‌گوارا شد
هوای سوختن بال و پر پروانهٔ ما شد
فکندیم از تمیز آخر خلل درکار یکتایی
بدل شد شخص با تمثال تا آیینه ییدا شد
زبان حال دارد سرمهٔ لاف‌کمال اینجا
نفس دزدید جوهر هر قدر آیینه‌گویا شد
ز عرض‌ جوهر معنی به وجدان صلح‌ کن ورنه
سخن رنگ لطافت باخت گر تقریر فرسا شد
حذر کن از قرین بد که در عبرتگه امکان
به جرم زشتی یک رو هزار آیینه رسوا شد
به هندستان اگر این است سامان رعونتها
توان ‌در مفلسی‌ هم‌ چیره‌ کلکی ‌بست ‌و مرنا شد
سراپا قطره خون نقش بند و در دلی جاکن
غم‌ اینجا ساغری‌ دارد که باید داغ‌ صهبا شد
خیال هرچه بندی شوق پیدا می‌کند رنگش
ز بس جاکرد لیلی در دل مجنون سویدا شد
گشاد غنچه در اوراق ‌گل خواباند گلشن را
جهان در موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشد
به خاموشی نمک دادم سراغ بی‌نشانی را
نفس در سینه دزدیدن صفیر بال عنقا شد
تأمل پیشه‌ کردم معنی من لفظ شد بیدل
ز صهبایم روانی رفت تا آنجاکه مینا ‌شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
ز تنگی منفعل‌گردید دل آفاق پیدا شد
گهر از شرم ‌کمظرفی عرقها کرد دریا شد
ز خود غافل‌گذشتی فال استقبال زد حالت
نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شد
تماشای غریبی داشت بزم بی‌تماشایی
فسونهای تجلی آفت نظاره ما شد
به وهم هوش تاکی زحمت این تنگنا بردن
خوشا دیوانه‌ای کز خویش بیرون رفت و صحرا شد
نفهمیدند این غفلت سوادان معنی صنعی
نظرها برکجی زد خط خوبان هم چلیپا شد
چو برگردد مزاج از احتیاط خود مشو غافل
سلامت سخت ‌می‌لرزد بر آن سنگی ‌که مینا شد
درین‌میخانه‌خواهی‌سبحه‌گردال‌خواه ساغرکش
همین‌هوشی که ساز تست‌خواهد بیخودیها شد
به نومیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم
درین ویرانه چون‌شمعم همان‌واماندگی‌پا شد
نشد فرصت دلیل آشیان پروانهٔ ما را
شراری در فضای وهم بال افشاند و عنقا شد
تأمل رتبهٔ افکار پیدا می کند بیدل
به خاموشی نفسها سوخت مریم ‌تا مسیحا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
صفا داغ‌ کدورت‌ گشت سامان من و ما شد
به سر خاکی فشاند آیینه کاین تمثال پیدا شد
زیارتگاه حسنم کرد فیض محوگردیدن
ز قید نقش رستم خانهٔ آیینه پیدا شد
ز فکر خود گذشتم مشرب ایجاد جنون گشتم
گریبان تأمل صرف دامن‌گشت صحرا شد
چراغ برق تحقیقی نمی‌باشد درین وادی
سیاهی‌کرد اینجا گر همه خورشید پیدا شد
ز تمثال فنا تصویر صبح آواز می‌آید
که در آیینهٔ وضع جهان نتوان خودآرا شد
ز یمن عافیت دور است ترک وضع خاموشی
زبان بال تپشها زد اگر یک حرف گویا شد
به قدر ناز معشوق‌ست سعی همت عاشق
نگاه ما بلندی کرد تا سرو تو رعنا شد
دماغ درد دل داری مهیای تپیدن شو
به گوش عافیت نتوان حریف نالهٔ ما شد
عروجم بی‌نشانی بود لیک از پستی همت
شرار من فسردن در گره بست و ثریا شد
سر و برگ تعلق در ندامت باختم بیدل
جهان را سودن دستم پر پرواز عنقا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
کسی معنی بحر فهمیده باشد
که چون موج برخویش پیچیده باشد
چو آیینه پر ساده است این‌ گلستان
خیال تو رنگی تراشیده باشد
کسی را رسد ناز مستی‌ که چون خط
به گرد لب یار گردیده باشد
به گردون رسد پایهٔ گردبادی
که از خاکساری‌ گلی چیده یاشد
طراوت در این باغ رنگی ندارد
مگر انفعالی تراویده باشد
غم خانه‌داری‌ست دام فریبت
گره بند تار نظر دیده باشد
درین ره شود پایمال حوادث
چو نقش قدم هرکه خوابیده باشد
به وحشت قناعت‌ کن از عیش امکان
گل این چمن دامن چیده باشد
ز گردی کزین دست خیزد حذر کن
دل کس در این پرده نالیده باشد
ندارم چو گل پای سیر بهارت
به رویم مگر رنگ گردیده باشد
جهان در تماشاگه عرض نازت
نگاهی در آیینه بالیده باشد
بود گریه دزیدن چشم بیدل
چو زخمی‌ که او آب دزدیده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
پی اشک من ندانم به‌کجا رسیده باشد
ز پی‌ات دویدنی داشت به رهی چکیده باشد
ز نگاه سرکشیدن به رخت چه احتمال است
مگر ازکمین حیرت مژه قدکشیده باشد
تب وتاب موج باید ز غرور بحر دیدن
چه رسد به حالم آنکس‌که ترا ندیده باشد
به نسیمی از اجابت چمن حضور داریم
دل چاک بال می‌زد سحری دمیده باشد
به چمن زخون بسمل همه جا بهارناز است
دم تیغ آن تبسم رگ گل بریده باشد
دل ما نداشت چیزی‌که توان نمود صیدش
سر زلفت از خجالت چقدر خمیده باشد
چه ‌بلندی و چه پستی‌، چه عدم چه ملک هستی
نشنیده‌ایم جایی‌که کس آرمیده باشد
بم‌و زبر هستی‌ما چو خروش‌ساز عنقاست
شنو ازکسی‌که او هم زکسی شنید باشد
ز طریق شمع غافل مگذر درین بیابان
مژه آب ده ز خاری‌ که به پا خلیده باشد
غم هیچکس ندارد فلک غروپیما
به زبان مدبری چند گله می تپیده باشد
به دماغ دعوی عشق سر بوالهوس بلند است
مگر از دکان قصاب جگری خریده باشد
همه‌کس سراغ مطلب به دری رساند و نازید
من و ناز نیم‌جانی‌ که به لب رسیده باشد
به هزار پرده بیدل ز دهان بی‌نشانش
سخنی شنیده‌ام من‌ که‌ کسی ندیده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۶
آن فتنه ‌که آفاقش شور من و ما باشد
دل نام بلایی هست یارب به‌کجا باشد
بابد به سراب اینجا از بحر تسلی بود
نزدیک خود انگارید گر دورنما باشد
راحت‌طلبی ما را چون‌ شمع به خاک افکند
این آرزوی نایاب شاید تنه پا باشد
گویند ندارد دهر جزگرد عدم چیزی
آن جلوه که ناپیداست باید همه جا باشد
بی‌پیرهن از یوسف بویی نتوان بردن
عریانی اگر باشد در زبر قبا باشد
نبر وبم جرات نیست درساز حباب اینجا
غرق عرق شرمیم ما را چه صدا باشد
کم نیست کمال فقر ز دام هوس رستن
بگذار که این پرواز در بال هما باشد
اندیشهٔ‌خودبینی از وضع ادب دور است
آیینه نمی‌باشد آنجا که حیا باشد
با طبع رعونت‌کیش زنهار نخواهی ساخت
باید سرگردن خواه از دوش جدا باشد
اشکی‌که دمید از شمع غیرت ته‌پایش ریخت
کاش آب رخ ما هم خاک ذر ما باشد
تحقیق ندارد کار با شبهه‌ تراشیها
در آینهٔ خورشید تمثال خطا باشد
اجزای جهان کل کیفیت‌ کل دارد
هر قطره که در دریاست باشد همه تا باشد
هرچند قبولت نیست بیدل زطلب مگسل
بالقوهٔ حاجتها در دست دعا باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
به که چندی دل ما خامشی انشا باشد
جرس قافلهٔ بی‌نفسیها باشد
تا کی ای بیخبر از هرزه‌خروشیهایت
کف افسوس خموشی لب گویا باشد
گوشهٔ بیخبری وسعت دیگر دارد
گرد آسوده همان دامن صحرا باشد
بر دل سوخته‌ام آب مپاش ای نم اشک
برق این خانه مباد آتش سودا باشد
نارسایی قفس تهمت افسرده‌ دلی‌ست
مشکلی نیست ز خود رفتن اگر پا باشد
طلب‌افسرده شود همت اگرتنگ فضاست
تپش موج به اندازهٔ دربا باشد
یارب اندیشهٔ قدرت نکشد دامن دل
زنگ این آینه ترسم ید بیضا باشد
بگدازید که در انجمن یاد وصال
دل اگر خون نشود داغ تمنا باشد
نسخهٔ جسم که بر هم زدن آرایش اوست
کم شیرازه پسندید گر اجزا باشد
شعله‌ها زیرنشین علم دود خودند
چه شود سایهٔ ما هم به سر ما باشد
تو و نظاره نیرنگ دو عالم بیدل
من و چشمی‌ که به حیرانی خود وا باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸
تا در آیینهٔ دل راه نفس واباشد
کلفت هر دو جهان در گره ما باشد
صبح شبنم ثمر باغچهٔ نیرنگیم
خنده وگریهٔ ما از همه اعضا باشد
گامها بسکه تر از موج سراب است اینجا
نیست بی‌خشکی لب گر همه دریا باشد
جلوه مفت است تودرحق نگه ظلم مکن
وهم ‌گو در غم اندیشهٔ فردا باشد
زین گلستان مگذر بیخبر از کاوش رنگ
شاید این پرده نقاب چمن‌آرا باشد
پشت و رویی نتوان بست بر آیینهٔ دل
گل این باغ محال است که رعنا باشد
مژه‌ای ‌گرم توان ‌کرد در این عبرتگاه
بالش خواب کسی‌گر پر عنقا باشد
سعی واماندگی‌ام ‌کرد به منزل همدوش
گره رشته ره آبلهٔ پا باشد
به‌ گشاد مژه آغوش یقین انشا کن
جلوه تا چند به چشم‌تومعما باشد
عشرتی از دل افسرده ما رنگ نبست
خون این شیشه مگر در رگ خارا باشد
بی ‌زبانی‌ست ندامت‌کش آهنگ ستم
کف افسوس خموشی لب ‌گویا باشد
دل نداریم و همان بارکش صد المیم
زنگ سهل است اگر آینه از ما باشد
بیدل آیینه‌ ی مشرب نکشد کلفت زنگ
سینه صافی‌ست در آن بزم که مینا باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
چراکس منکر بی‌طاقتیهای درا باشد
دلی‌ دارد چه ‌مشکل‌ گر به دردی آشنا باشد
دماغ آرزوهایت ندارد جز نفس‌سوزی
پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد
حریص ‌صید مطلب‌ راحت‌ از زحمت نمی‌داند
به چشم دام‌گرد بال مرغان توتیا باشد
ز نان ‌شب ‌دلت ‌گر جمع گردد مفت ‌عشرت دان
سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشد
زبان خامشان مضراب‌گفت‌وگو نمی‌گردد
مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشد
نفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا
تو می‌گنجی‌و بس‌،‌کر، در دل عشاق جا باشد
چه امکان‌ست نقش این و آن بندد صفای دل
ازین آیینه بسیار است ‌گر حیرت‌نما باشد
جهان خفته را بیدارکرد امید دیداری
تقاضای نگاهی‌ بر صف مژگان عصا باشد
در آن محفل‌ که تاثیر نگاهت سرمه افشاند
شکست‌ شیشه‌ همچون‌ موج گوهر بی‌صدا باشد
به چندین شعله می‌بالد زبان حال مشتاقان
که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد
ز بیدردی‌ست دل‌را اینقدرها رنگ‌گردانی
گر این ‌آیینه خون‌ گردد به یک رنگ آشنا باشد
ندارد بزم پیری نشئه‌ای از زندگی بیدل
چو قامت حلقه‌گردد ساغر دور فنا باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
زشوخی چشم من‌تاکی به روی غیرواباشد
نگه باید به خود پیچد اگرصاحب حیا باشد
تصور می‌تپد در خون تحیر می‌شود مجنون
چه ظلم است اینکه‌ کس دور از تو با خو‌د آشنا باشد
ازبن خاک فنا تاکی فریب زندگی خوردن
که دارد دست شستن‌ گر همه آب بقا باشد
سراغ جلوه‌ای در خلوت دل می‌دهد شوقم
غریبم خانهٔ آیینه می‌پرسم‌کجا باشد
ندارد عزم صادق انفعال هرزه جولانی
به اندوه‌کجی خون شو اگر تیرت خطا باشد
مژه هرجا بهم یابی نگاهی خفته است آنجا
نه‌شامت بی‌سحر جوشد نه‌زنگت‌بی‌صفا باشد
چه امکانست خم بردارد از بنیاد عجز من
اگر زیر بغل چون تار چنگم صد عصا باشد
ز بس چون‌گل تنک‌کردند برک عشرت ما را
اگر رنگی پر افشاند شکست ‌کار ما باشد
به غیر از ناله سامانی ندارد خانهٔ وحشت
کمان حلقهٔ زنجیر ما تیرش صدا باشد
ندارد هیچکس آگاهی از سعی ‌گداز من
همان بیرنگ می‌سوزد نفس درهرکجا باشد
پی هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکی
سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشد
تامل‌کن چه مغرور اقامت مانده‌ای بیدل
مبادا در نگین نامی‌که داری نقش پا باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد
ندارد برگ ‌راحت هر که را در دیده خس باشد
ز هستی هرچه اندیشی غبار دل مهیا کن
کسوف آفتاب آیینهٔ عرض نفس باشد
درین محفل حیا کن تا گلوی ناله نخراشی
نفس‌ هم ‌کم‌ خروشی‌ نیست‌ گر فریادرس باشد
نمی‌گیرد به غیر از دست و تیغ و دامن قاتل
مرا درکوچه‌های‌زخم رنگ‌خون ‌عسس باشد
چه امکانست ما و جرات پرواز گلزارت
نگاه عاجزان را سایهٔ مژگان قفس باشد
نبالیدیم بر خود ذره‌ای در عرض پیدایی
غبار ما مباد افشانده ی بال مگس باشد
به دل وامانده ای از لاف ما و من تبرا کن
مقیم خانهٔ آیینه باید بی‌نفس باشد
چه لازم تنگ ‌گیرد آسمان ارباب معنی را
شکخ‌ما همان مضمورن‌که نتوان بست بس باشد
مکن ساز اقامت تا غبار خویش بشکافی
نفس پر می‌فشاند شاید آواز جرس باشد
شکست‌ رنگ امیدی‌ست ‌سر تا پای‌ ما بیدل
ز سیر ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲
مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد
که بال افشاندنم خمیازهٔ یاد قفس باشد
به منزل چون رسد سرگشته‌ای ‌کز نارساییها
بیابان مرگ حیرت از غبار پیش و پس باشد
تواند بیخودی زین عرصه گوی عافیت بردن
که چون اشک یتیمان در دویدن بی‌نفس باشد
در این محفل خجالت می‌کشم‌ از ساز موهومی
کمال عشق من ای کاش در خورد هوس باشد
گلی پیدا نشد تا غنچه‌ای نگشود آغوشش
در این‌گلشن ملال از میوه‌های پیشرس باشد
به داغ آرزویی می‌توان تعمیر دل کردن
بنای خانهٔ آیینه یک دیوار بس باشد
امل پیما ندارد غیرتسخیر هوس جهدی
نشاط عنکبوتان بستن بال مگس باشد
ضعیفان دستگیر سرفرازان می‌شوند آخر
به روز ناتوانیها عصای شعله‌، خس باشد
ندارد دل جز اسباب تپیدن عشرت دیگر
همان فریاد حسرت بادهٔ جام جرس باشد
به دل هم تا توانی چون نفس مایل مشو بیدل
مبادا سیر این آیینه در راهت قفس باشد