عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰ - تتبع خواجه
چون بیاد لعل او میل می گلگون کنم
ساغر دوران ز خوناب جگر پر خون کنم
از پی دفع خمار مفلسان میکده
گر ندارم وجه می سجاده را مرهون کنم
طرح آبادی به می گر افکنم باشد چنانک
کز پی عشرت بنای خانه بر جیحون کنم
من که همواره قدح گردان بود باشد عجب
التفات ار سوی ناهمواری گردون کنم
نیستم رند ار ز آشوب حوادث دهر را
وضع دیگرگون شود من حال دیگرگون کنم
خلق را حزن از پی جاهست و من در میکده
فانیا دارم قدح خود را چرا محزون کنم؟
ساغر دوران ز خوناب جگر پر خون کنم
از پی دفع خمار مفلسان میکده
گر ندارم وجه می سجاده را مرهون کنم
طرح آبادی به می گر افکنم باشد چنانک
کز پی عشرت بنای خانه بر جیحون کنم
من که همواره قدح گردان بود باشد عجب
التفات ار سوی ناهمواری گردون کنم
نیستم رند ار ز آشوب حوادث دهر را
وضع دیگرگون شود من حال دیگرگون کنم
خلق را حزن از پی جاهست و من در میکده
فانیا دارم قدح خود را چرا محزون کنم؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷ - تتبع شیخ کمال
به عشقت من خسته را سوختی
خسی را به برق بلا سوختی
ز شوق لب و خال هایت برو
به جان حزین داغها سوختی
دلم را چو آواره کردی به ظلم
نمیدانمش تا کجا سوختی
دلم را که از دردت آزرده بود
همانا ز بهر دوا سوختی
ز عشقت نیاسود بیچاره دل
که تا کردیش مبتلا سوختی
چها آمد از چشم و رویت به دل
که یا ساختی خسته یا سوختی
بهر کس که آتش زدی سوختم
در آتش زدن ها مرا سوختی
به جورم چو از خود جدا ساختی
به داغ جدایی جدا سوختی
ازان فانی از خویش یکباره رست
که او را به داغ فنا سوختی
خسی را به برق بلا سوختی
ز شوق لب و خال هایت برو
به جان حزین داغها سوختی
دلم را چو آواره کردی به ظلم
نمیدانمش تا کجا سوختی
دلم را که از دردت آزرده بود
همانا ز بهر دوا سوختی
ز عشقت نیاسود بیچاره دل
که تا کردیش مبتلا سوختی
چها آمد از چشم و رویت به دل
که یا ساختی خسته یا سوختی
بهر کس که آتش زدی سوختم
در آتش زدن ها مرا سوختی
به جورم چو از خود جدا ساختی
به داغ جدایی جدا سوختی
ازان فانی از خویش یکباره رست
که او را به داغ فنا سوختی
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸ - مخترع
ای شب غم چند در هجران یارم میکشی
زنده میدارم ترا بهر چه زارم میکشی
خونم ای گردون بحل بادت اگر از روی لطف
زیر پای رخش آن چابک سوارم میکشی
اختیارم نیست در جان دادن اندر پیش تو
گر چه از مستی تو هم بی اختیارم میکشی
روی از می کرده گل گل مینمایی با خسان
منکه نالان بلبلم زان خار خوارم میکشی
ساقیا هر چند کز میتوانی زنده ساخت
لیک ز استغنا در اندوه خمارم میکشی
آتش دل نیز خواهی کشته کرد و زان سبب
مردم ای قاتل به تیغ آبدارم میکشی
از برای کشتنم داغ فراقت بس نبود
کز پی وصلت به داغ انتظارم میکشی
اینکه ماندم زنده بی روی تو جانا زین حیات
چونکه دانی پیش رویت شرم سارم میکشی
از تو شد ای عشق فانی زان فنا کندر فراق
سوزیم پنهان و در وصل آشکارم میکشی
زنده میدارم ترا بهر چه زارم میکشی
خونم ای گردون بحل بادت اگر از روی لطف
زیر پای رخش آن چابک سوارم میکشی
اختیارم نیست در جان دادن اندر پیش تو
گر چه از مستی تو هم بی اختیارم میکشی
روی از می کرده گل گل مینمایی با خسان
منکه نالان بلبلم زان خار خوارم میکشی
ساقیا هر چند کز میتوانی زنده ساخت
لیک ز استغنا در اندوه خمارم میکشی
آتش دل نیز خواهی کشته کرد و زان سبب
مردم ای قاتل به تیغ آبدارم میکشی
از برای کشتنم داغ فراقت بس نبود
کز پی وصلت به داغ انتظارم میکشی
اینکه ماندم زنده بی روی تو جانا زین حیات
چونکه دانی پیش رویت شرم سارم میکشی
از تو شد ای عشق فانی زان فنا کندر فراق
سوزیم پنهان و در وصل آشکارم میکشی
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۶
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۷
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۹
نه چرخم می دهد کام ونه اختر
نه دل می گرددم رام ونه دلبر
نه بختم می کند یاری نه یاران
نه یارم می کند یاری نه یاور
مرا خود داغ غربت بود در دل
کنونم درد تنهائیست در خور
ز من بگسست یارو سایه ام نیز
ز منهم بگذرد زین راه منگر
کجا همراه گردد سایه با من
چو روز من بود با شب برابر
چنان گم گشتم اندر کوه و هامون
که تقدیرم نیارد راه با سر
چو دریائیست ژرف این سهمگین کوه
نه ساحل دیده کس او را نه معبر
در او کشتی خیام و پشته ها موج
خس و خاشاک او اشجار بی مر
نهالش دیده را مسمار و مثقب
نباتش پای راپیکان و خنجر
ز خار پشته های کوهسارش
ددان را جمله تن پر زخم و نشتر
شیاطین را نشیبش بگسلد پی
ملایک را نهیبش بفکند پر
ز بس شیب و فراز و غور نجدش
صبا گردد در او گمراه و مضطر
اجل در قصد جان ساکنانش
ز بی راهی شود محتاج رهبر
در او صیاد را نه چشم و نه دست
شکاری ایمن از سر فارغ از شر
نگیرد یوز و باز آهو و تیهو
زابر تیره و تندی تندر
شب آدینه را از روز شنبه
ندانم بالله ار داریم باور
چو صبح ار شام و روز از شب ندانم
نتانم برد تاریخش به دفتر
صفر را می ندانم از محرم
کرا پرسم ز ترسا یا ز کافر
همه که پرز اطلال وهیاکل
نه قسیس و نه رهبانش مجاور
همه ره پر محاریب و تماثیل
ز اشکال و صلیب و سنگ مرمر
به هر عمری در او عوری دو بینم
ز بی برگی نه برفرق ونه دربر
یکی در کشته ای پی در پی گاو
یکی بر پشته ای سر بر سر خر
نه دارم رای حرب و روی کوشش
نه دارم رسم جنگ و ساز لشکر
به پا مردی زور و زر توان بود
که در غربت کند عشرت توانگر
نبودم مرد غربت با چنین روز
ندارم برگ عشرت با چنین زر
چرا بر کاشتم رخ زان سمن روی
چر برداشتم دل زان سمنبر
کجا سوی من آرد پیک او راه
که در وی گم کند پی پیک صرصر
کرا جویم که احوالم بدوگوی
کرا گویم که پیغامم بدو بر
به نزد من که آرد نامه دوست
که بر او جش نمی پرد کبوتر
ز گریه خاک را چندان نیابم
که پاشم بر سواد نامه تر
و گرنه دل ز ضجرت بر فشاندی
همه خاک دیار کرخ بر سر
بعینه چشمه قیر است گوئی
میان ابر تیره چشمه خور
هوای قیرگون و نیلگون ابر
به سوگ خور سیه کردند معجر
که بیند کونماید رخ به آفاق
که داند کو برآرد سر ز خاور
دلا مخروش بر نادیدن روز
که خواهی دید روزی فرخ اختر
اگر خورشید گردون نیست برجای
به جایست آفتاب هفت کشور
جهانبان صاحب دیوان عالم
که صاحب طالع است ازکلک و خنجر
به دست پر نوال بذل پیشه
به ذات بی همال فضل پرور
هزارش بر مک وطا ئیست بنده
هزارش صاحب و صابی ست چاکر
که صاحب حاجتان یا بند ازو کام
که صاحب دولتان دارند ازو فر
بنات فکرش اعجاز معما
بنات بکرش آیات مفسر
اگر لطفش نه پیوستی به اجسام
عرض پیوند بگسستی ز جوهر
و گر قهرش نگه کردی به ارواح
نماندی زیر گردون هیچ جانور
ز روی خاصیت با حرز نامش
شود ماهی در آتش چون سمندر
ز راه تربیت با عون حفظش
سمندر را کند قلزم شناور
ایا دارنده ملک سلیمان
توئی داننده دین پیمبر
سخن بر تو کنم عرضه که هستی
سخنگوی و سخندان و سخنور
هنر بر تو کنم پیدا که گشتی
هنرمند و هنرجوی و هنر خر
نه دل می گرددم رام ونه دلبر
نه بختم می کند یاری نه یاران
نه یارم می کند یاری نه یاور
مرا خود داغ غربت بود در دل
کنونم درد تنهائیست در خور
ز من بگسست یارو سایه ام نیز
ز منهم بگذرد زین راه منگر
کجا همراه گردد سایه با من
چو روز من بود با شب برابر
چنان گم گشتم اندر کوه و هامون
که تقدیرم نیارد راه با سر
چو دریائیست ژرف این سهمگین کوه
نه ساحل دیده کس او را نه معبر
در او کشتی خیام و پشته ها موج
خس و خاشاک او اشجار بی مر
نهالش دیده را مسمار و مثقب
نباتش پای راپیکان و خنجر
ز خار پشته های کوهسارش
ددان را جمله تن پر زخم و نشتر
شیاطین را نشیبش بگسلد پی
ملایک را نهیبش بفکند پر
ز بس شیب و فراز و غور نجدش
صبا گردد در او گمراه و مضطر
اجل در قصد جان ساکنانش
ز بی راهی شود محتاج رهبر
در او صیاد را نه چشم و نه دست
شکاری ایمن از سر فارغ از شر
نگیرد یوز و باز آهو و تیهو
زابر تیره و تندی تندر
شب آدینه را از روز شنبه
ندانم بالله ار داریم باور
چو صبح ار شام و روز از شب ندانم
نتانم برد تاریخش به دفتر
صفر را می ندانم از محرم
کرا پرسم ز ترسا یا ز کافر
همه که پرز اطلال وهیاکل
نه قسیس و نه رهبانش مجاور
همه ره پر محاریب و تماثیل
ز اشکال و صلیب و سنگ مرمر
به هر عمری در او عوری دو بینم
ز بی برگی نه برفرق ونه دربر
یکی در کشته ای پی در پی گاو
یکی بر پشته ای سر بر سر خر
نه دارم رای حرب و روی کوشش
نه دارم رسم جنگ و ساز لشکر
به پا مردی زور و زر توان بود
که در غربت کند عشرت توانگر
نبودم مرد غربت با چنین روز
ندارم برگ عشرت با چنین زر
چرا بر کاشتم رخ زان سمن روی
چر برداشتم دل زان سمنبر
کجا سوی من آرد پیک او راه
که در وی گم کند پی پیک صرصر
کرا جویم که احوالم بدوگوی
کرا گویم که پیغامم بدو بر
به نزد من که آرد نامه دوست
که بر او جش نمی پرد کبوتر
ز گریه خاک را چندان نیابم
که پاشم بر سواد نامه تر
و گرنه دل ز ضجرت بر فشاندی
همه خاک دیار کرخ بر سر
بعینه چشمه قیر است گوئی
میان ابر تیره چشمه خور
هوای قیرگون و نیلگون ابر
به سوگ خور سیه کردند معجر
که بیند کونماید رخ به آفاق
که داند کو برآرد سر ز خاور
دلا مخروش بر نادیدن روز
که خواهی دید روزی فرخ اختر
اگر خورشید گردون نیست برجای
به جایست آفتاب هفت کشور
جهانبان صاحب دیوان عالم
که صاحب طالع است ازکلک و خنجر
به دست پر نوال بذل پیشه
به ذات بی همال فضل پرور
هزارش بر مک وطا ئیست بنده
هزارش صاحب و صابی ست چاکر
که صاحب حاجتان یا بند ازو کام
که صاحب دولتان دارند ازو فر
بنات فکرش اعجاز معما
بنات بکرش آیات مفسر
اگر لطفش نه پیوستی به اجسام
عرض پیوند بگسستی ز جوهر
و گر قهرش نگه کردی به ارواح
نماندی زیر گردون هیچ جانور
ز روی خاصیت با حرز نامش
شود ماهی در آتش چون سمندر
ز راه تربیت با عون حفظش
سمندر را کند قلزم شناور
ایا دارنده ملک سلیمان
توئی داننده دین پیمبر
سخن بر تو کنم عرضه که هستی
سخنگوی و سخندان و سخنور
هنر بر تو کنم پیدا که گشتی
هنرمند و هنرجوی و هنر خر
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۶
که می برد ز من خسته دل به یار پیام
که می رساندش از لفظ من درود و سلام
کرامجال بود کز ملال خاطر او
در افکند سخن من علی الخصوص پیام
کراست زهره که با آن نگار زهره جبین
حدیث من کند آغاز از سر اکرام
ز ماجرای من او را که می کند آگاه
ز واقعات من او را که می کند اعلام
به گوش او که رساند فغان و ناله من
که بوئی آورد از زلف او مرا به مشام
که می رود که بگوید که در فراق رخت
جداشد از دل من صبر وز تنم آرام
که می رود که مرا پیش یار یاد کند
که می رود که مرا نزد او برد پیغام
که می رود که بگوید که خون مات حلال
ولیک بی منت این عیش و کام باد حرام
که می دهد خبر آن نگار مهر گسل
که نیم مرده عشقت تمام گشت تمام
ز حال زار من او را خبر دهید کسی
که سوختم ز غم آخر چه می خوری می خام
مرا دلیست به صد پاره بی تو صبر چه سود
که هیچ می نپذیرد به صبر و جهد انجام
به لب رسید مرا جان در آرزوی لبت
چه وقت آنکه تو برلب نهاده ای لب جام
چه روز آنکه تو در صبحدم خوری باده
که روز عمرم من خسته دل رسید به شام
من از غم تو خود و دوستان نشسته به غم
تو پیش دشمن و بدگوی من نشسته به کام
من از فراق تو سرگشته ام به کوه و کمر
تو همچو کوه کمر بسته ای به کینه مدام
ز بس که از غم هجرت فسرده گشت دلم
گهی به کوه کنم جای و گه به باغ مقام
شدند شیفته از آه من وحوش و طیور
بسوخت بر من مسکین دل سوام و هوام
ز شوق روی تو در صبحدم به یاری من
ادا کنند نواساری و چکاو و حمام
به خواب در سحری این غزل ز پرده راست
سماع کرده ام از بلبلی فصیح کلام
که می رساندش از لفظ من درود و سلام
کرامجال بود کز ملال خاطر او
در افکند سخن من علی الخصوص پیام
کراست زهره که با آن نگار زهره جبین
حدیث من کند آغاز از سر اکرام
ز ماجرای من او را که می کند آگاه
ز واقعات من او را که می کند اعلام
به گوش او که رساند فغان و ناله من
که بوئی آورد از زلف او مرا به مشام
که می رود که بگوید که در فراق رخت
جداشد از دل من صبر وز تنم آرام
که می رود که مرا پیش یار یاد کند
که می رود که مرا نزد او برد پیغام
که می رود که بگوید که خون مات حلال
ولیک بی منت این عیش و کام باد حرام
که می دهد خبر آن نگار مهر گسل
که نیم مرده عشقت تمام گشت تمام
ز حال زار من او را خبر دهید کسی
که سوختم ز غم آخر چه می خوری می خام
مرا دلیست به صد پاره بی تو صبر چه سود
که هیچ می نپذیرد به صبر و جهد انجام
به لب رسید مرا جان در آرزوی لبت
چه وقت آنکه تو برلب نهاده ای لب جام
چه روز آنکه تو در صبحدم خوری باده
که روز عمرم من خسته دل رسید به شام
من از غم تو خود و دوستان نشسته به غم
تو پیش دشمن و بدگوی من نشسته به کام
من از فراق تو سرگشته ام به کوه و کمر
تو همچو کوه کمر بسته ای به کینه مدام
ز بس که از غم هجرت فسرده گشت دلم
گهی به کوه کنم جای و گه به باغ مقام
شدند شیفته از آه من وحوش و طیور
بسوخت بر من مسکین دل سوام و هوام
ز شوق روی تو در صبحدم به یاری من
ادا کنند نواساری و چکاو و حمام
به خواب در سحری این غزل ز پرده راست
سماع کرده ام از بلبلی فصیح کلام
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۲
الامان الامار جان جهان
در دل خاک تیره شد پنهان
گشت امن و امان نهان از چشم
تا نهان گشت شخص امن و امان
کاخ و یوان کنید پر آتش
تا برآرد زبانه تا کیهان
روی کیوان سیه کنید امروز
که سیاه است روز اهل جهان
چون به تابوت تنگ کرد مقام
نه شبستان نه کاخ و نه ایوان
خاک بر فرق سرو با شمشاد
چون شد از باغ ملک سرو جوان
پیش و دنبال تازیان ببرید
زین نگون و سیاه کرده بران
مرکب نوبتی ز درگه باز
سوی آخر برید زار ونوان
که نمانده ست شهسوارش را
هیچ پای رکاب و دست عنان
به تماشا نمی رود نه شکار
که شکار اجل شدش دل و جان
به تفرج نمی رود سوی باغ
که به داغ فراق شد بریان
ناله و نوحه بر کشید از دل
که ندارد دل عنا و الحان
چرخ بشکست بر بط و زهره
خورنگون کرد غرفه کیوان
ماه بگسست زیور جوزا
تیر ببرید گیسوی رضوان
ماه شعبان چو روز عاشوراست
کربلا شد محله کران
از کران تا کران جهان پر شد
زین غم بی کران درد گران
دل دردانگانش خونین شد
سوک این بحر ژرف بی پایان
زین مصیبت هزار باره بتر
که پدر شد به مرگ او گریان
چون دل لعل خون گرفت از درد
دل در یتیم در عمان
یاربش شربتی فرست از صبر
تا شکیبا شود دراین هجران
مرهمی نه ز لطف بر جانش
مگر این درد را شود درمان
گر درر ریخت باد باقی بحر
ورگهر رفت باد دایم کان
وان جوان عزیز را که شده ست
به جوار جناب قدس رسان
در گناهی که تو بر او راندی
هیچ بر وی مگیرو در گذر آن
گر بخود کرد بی تو حکم تو راست
ور تو کردی مخواه ازو تاوان
چون چشانیدیش مرارت مرگ
بچشانش حلاوت غفران
در دل خاک تیره شد پنهان
گشت امن و امان نهان از چشم
تا نهان گشت شخص امن و امان
کاخ و یوان کنید پر آتش
تا برآرد زبانه تا کیهان
روی کیوان سیه کنید امروز
که سیاه است روز اهل جهان
چون به تابوت تنگ کرد مقام
نه شبستان نه کاخ و نه ایوان
خاک بر فرق سرو با شمشاد
چون شد از باغ ملک سرو جوان
پیش و دنبال تازیان ببرید
زین نگون و سیاه کرده بران
مرکب نوبتی ز درگه باز
سوی آخر برید زار ونوان
که نمانده ست شهسوارش را
هیچ پای رکاب و دست عنان
به تماشا نمی رود نه شکار
که شکار اجل شدش دل و جان
به تفرج نمی رود سوی باغ
که به داغ فراق شد بریان
ناله و نوحه بر کشید از دل
که ندارد دل عنا و الحان
چرخ بشکست بر بط و زهره
خورنگون کرد غرفه کیوان
ماه بگسست زیور جوزا
تیر ببرید گیسوی رضوان
ماه شعبان چو روز عاشوراست
کربلا شد محله کران
از کران تا کران جهان پر شد
زین غم بی کران درد گران
دل دردانگانش خونین شد
سوک این بحر ژرف بی پایان
زین مصیبت هزار باره بتر
که پدر شد به مرگ او گریان
چون دل لعل خون گرفت از درد
دل در یتیم در عمان
یاربش شربتی فرست از صبر
تا شکیبا شود دراین هجران
مرهمی نه ز لطف بر جانش
مگر این درد را شود درمان
گر درر ریخت باد باقی بحر
ورگهر رفت باد دایم کان
وان جوان عزیز را که شده ست
به جوار جناب قدس رسان
در گناهی که تو بر او راندی
هیچ بر وی مگیرو در گذر آن
گر بخود کرد بی تو حکم تو راست
ور تو کردی مخواه ازو تاوان
چون چشانیدیش مرارت مرگ
بچشانش حلاوت غفران