عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
بار غم بر دل و دل بر سر زلفش ترسم
بار غم بر دل و دل بر سر زلفش ترسم
که گرانی کند و بگسلد این رشته زهم
ای نسیم سحر آهسته بر آن زلف گذر
که زگستاخی تو سلسله ها خورد بهم
گر توانی رخش ای شام بپوشان در زلف
ورنه با طلعت او شب نشود در عالم
باز وسواس خرد راه بدل جست ای عشق
قدمی جانب ما غمزدگان نه ز کرم
تو نشینی و نشان باز نماند زانده
تو خرامی و اثر باز نماند از غم
دست بگشای و ببین دل پی دل بر سروت
پای بگذار و ببین جان پی جان زیر قدم
تو و آن ناز که بر جور فزایی ز نیاز
من و آن عجز که بر مهر فزایم ز ستم
ای که یک لحظه غمینت نتوانم دیدن
از چه یا رب نپسندی تو مرا جز باغم
با خیال تو بهر لحظه خیالیست مرا
او همی لیس و لا گوید و من کان نعم
چه غم انگیز نشاطی تو برون روز ز بساط
تا رسد گنجی بی رنج و نشاطی بی غم
که گرانی کند و بگسلد این رشته زهم
ای نسیم سحر آهسته بر آن زلف گذر
که زگستاخی تو سلسله ها خورد بهم
گر توانی رخش ای شام بپوشان در زلف
ورنه با طلعت او شب نشود در عالم
باز وسواس خرد راه بدل جست ای عشق
قدمی جانب ما غمزدگان نه ز کرم
تو نشینی و نشان باز نماند زانده
تو خرامی و اثر باز نماند از غم
دست بگشای و ببین دل پی دل بر سروت
پای بگذار و ببین جان پی جان زیر قدم
تو و آن ناز که بر جور فزایی ز نیاز
من و آن عجز که بر مهر فزایم ز ستم
ای که یک لحظه غمینت نتوانم دیدن
از چه یا رب نپسندی تو مرا جز باغم
با خیال تو بهر لحظه خیالیست مرا
او همی لیس و لا گوید و من کان نعم
چه غم انگیز نشاطی تو برون روز ز بساط
تا رسد گنجی بی رنج و نشاطی بی غم
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۴
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۶
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۸
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳
حضور خویش خواهی جبر ما را
تو مغروری به حسن ای بیمدارا!
به سیخ ناز مژگانت کشیدی
دل دلدادگان مبتلا را!
سراسر قتل اهل عشق کردی
نما لطفی به محزونان خدا را!
بنالم گر ز هجرت نرم گردد
دل سخت هزاران سنگ خارا
چرا با ما نسازی یک تکلم؟!
به معراجش رسانیدی جفا را!
اگر چندی نیائی جانب من
ولی از دور می سازم دعا را
نسیمی گر صبا آرد ز کویت
بدو ارسال دارم مدعا را
ز هجرت طغرل زار بلاکش
بمیرد چیست فرمان تو یارا؟!
تو مغروری به حسن ای بیمدارا!
به سیخ ناز مژگانت کشیدی
دل دلدادگان مبتلا را!
سراسر قتل اهل عشق کردی
نما لطفی به محزونان خدا را!
بنالم گر ز هجرت نرم گردد
دل سخت هزاران سنگ خارا
چرا با ما نسازی یک تکلم؟!
به معراجش رسانیدی جفا را!
اگر چندی نیائی جانب من
ولی از دور می سازم دعا را
نسیمی گر صبا آرد ز کویت
بدو ارسال دارم مدعا را
ز هجرت طغرل زار بلاکش
بمیرد چیست فرمان تو یارا؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
تا قضا کردست در قصر بلا بانی مرا
چون حبابم نیست غم از خانه ویرانی مرا
بعد ازین کلک ادب از چوب سنبل می کنم
زلف او تا گشت سرمشق پریشانی مرا
صورت نقشم نباید در قلم از لاغری
شرم می دارم کشد گر خامه مانی مرا!
از کمال اعتباراتم چه می پرسی دگر!؟
نیست چون مردم گیا جز نام انسانی مرا!
رفت ایام شباب و فرصت پیری رسید
تا کجا باشد کنون عهد غزل خوانی مرا؟!
از دو عالم آبرو این مدعا باشد فزون
بر سر خوان غمش یک لحظه مهمانی مرا!
سیل اشکم شد فزون از موج طوفان حیا
می برد هر دم ز خود آه پشیمانی مرا
ماتم هجران آن شه روح به ماتم می دهد
این بود در چهره غم گر فرسرانی مرا!
گر همین باشد سلوک شیوه هجران او
غیر مردن نیست دیگر مشکل آسانی مرا!
بی نصیب راحتم از جام تقسیم ازل
مرکز پرگار غم شد خط پیشانی مرا!
عاشقان را پیرهن چون گل بود ننگ و وفا
همچو سروم کسوت تن گشت عریانی مرا!
ای که نزدیکی به چشمم مردماسا چون غبار
از برم هرگز نگردی دور اگر دانی مرا!
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع شاه سخن
دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا!
چون حبابم نیست غم از خانه ویرانی مرا
بعد ازین کلک ادب از چوب سنبل می کنم
زلف او تا گشت سرمشق پریشانی مرا
صورت نقشم نباید در قلم از لاغری
شرم می دارم کشد گر خامه مانی مرا!
از کمال اعتباراتم چه می پرسی دگر!؟
نیست چون مردم گیا جز نام انسانی مرا!
رفت ایام شباب و فرصت پیری رسید
تا کجا باشد کنون عهد غزل خوانی مرا؟!
از دو عالم آبرو این مدعا باشد فزون
بر سر خوان غمش یک لحظه مهمانی مرا!
سیل اشکم شد فزون از موج طوفان حیا
می برد هر دم ز خود آه پشیمانی مرا
ماتم هجران آن شه روح به ماتم می دهد
این بود در چهره غم گر فرسرانی مرا!
گر همین باشد سلوک شیوه هجران او
غیر مردن نیست دیگر مشکل آسانی مرا!
بی نصیب راحتم از جام تقسیم ازل
مرکز پرگار غم شد خط پیشانی مرا!
عاشقان را پیرهن چون گل بود ننگ و وفا
همچو سروم کسوت تن گشت عریانی مرا!
ای که نزدیکی به چشمم مردماسا چون غبار
از برم هرگز نگردی دور اگر دانی مرا!
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع شاه سخن
دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
از هجوم اشک بر دریا گذر داریم ما
ریشه نخل امید از چشم تر داریم ما
بس که باشد جنس ما را گرمی بازار غم
گوئیا دکانی از سنگ شرر داریم ما!
رهروان عشق را زاد دگر در کار نیست
توشه ای در راهش از خون جگر داریم ما
ساز قانون محبت را نباشد زیر و بم
در طریق عشق دائم پا ز سر داریم ما
دوش در بزم ادب بودیم سر مست طرب
کز خمار باده اکنون درد سر داریم ما
دیده ما از غبار سرمه دامنگیر شد
توتیا از خاک پایش در نظر داریم ما!
غنچسان جمعیت دل ها ز دلبر داشتیم
دلبر ما رفت از دل کی خبر داریم ما؟!
آنقدر آماده شهد معانی کرده ایم
بند در بند سخن از نیشکر داریم ما!
کفر باشد در سلوک عشق عیب عاشقان
کی ز تیر طعنه زاهد حذر داریم ما؟!
طغرل آسان کی بود غواصی بحر سخن؟!
سر به جیب فکر از بهر گهر داریم ما!
ریشه نخل امید از چشم تر داریم ما
بس که باشد جنس ما را گرمی بازار غم
گوئیا دکانی از سنگ شرر داریم ما!
رهروان عشق را زاد دگر در کار نیست
توشه ای در راهش از خون جگر داریم ما
ساز قانون محبت را نباشد زیر و بم
در طریق عشق دائم پا ز سر داریم ما
دوش در بزم ادب بودیم سر مست طرب
کز خمار باده اکنون درد سر داریم ما
دیده ما از غبار سرمه دامنگیر شد
توتیا از خاک پایش در نظر داریم ما!
غنچسان جمعیت دل ها ز دلبر داشتیم
دلبر ما رفت از دل کی خبر داریم ما؟!
آنقدر آماده شهد معانی کرده ایم
بند در بند سخن از نیشکر داریم ما!
کفر باشد در سلوک عشق عیب عاشقان
کی ز تیر طعنه زاهد حذر داریم ما؟!
طغرل آسان کی بود غواصی بحر سخن؟!
سر به جیب فکر از بهر گهر داریم ما!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
هر کرا باشد گذر بر کلبه احزان ما
نشکند جز قرص مه نانی دگر از خوان ما
تا به کی بر نغمه ناساز ما گوشی نهی
کی به جز صوت فراق آید دگر زفغان ما؟!
از پر عنقا طلب کن مدعای خویشتن
گر غباری آرزو داری تو از دامان ما
دامن ما چون گهر نذر گریبان بود و بس
رفت چون اوراق گل جمعیت سامان ما
عاشقان را خاکساری کسوت رنگ و وفاست
جز لباس عشق نبود بر تن عریان ما
از شکست اعتبارات جهان غافل مباش
در نظر آئینه باشد صورت امکان ما
خشت زیر بقعه ما باشد از خاک عدم
وهم آبادی ندارد خانه ویران ما
صفحه جزو دل ما را که بی شیرازه است
لطف باشد بگذری گر از سر نسیان ما
مد احسان است ابروی خم پیوست او
تحفه باشد پیش شمشیر وی اکنون جان ما
طغرل از دامان او تا دست ما کوتاه شد
اشک حسرت می چکد هر لحظه از مژگان ما
نشکند جز قرص مه نانی دگر از خوان ما
تا به کی بر نغمه ناساز ما گوشی نهی
کی به جز صوت فراق آید دگر زفغان ما؟!
از پر عنقا طلب کن مدعای خویشتن
گر غباری آرزو داری تو از دامان ما
دامن ما چون گهر نذر گریبان بود و بس
رفت چون اوراق گل جمعیت سامان ما
عاشقان را خاکساری کسوت رنگ و وفاست
جز لباس عشق نبود بر تن عریان ما
از شکست اعتبارات جهان غافل مباش
در نظر آئینه باشد صورت امکان ما
خشت زیر بقعه ما باشد از خاک عدم
وهم آبادی ندارد خانه ویران ما
صفحه جزو دل ما را که بی شیرازه است
لطف باشد بگذری گر از سر نسیان ما
مد احسان است ابروی خم پیوست او
تحفه باشد پیش شمشیر وی اکنون جان ما
طغرل از دامان او تا دست ما کوتاه شد
اشک حسرت می چکد هر لحظه از مژگان ما
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
هر لحظه به دل از مژه ات زخم خدنگ است
ابروی کمان تو مگر کار فرنگ است؟!
مشهور بود گل به چمن گر چه به خوبی
از خجلت رخسار تو از رنگ به رنگ است
احوال مرا دیدی و رحم تو نیامد
دل نیست مگر در بغلت قطعه سنگ است؟!
دود غم محنت نکند تیره دلم را
این آئینه آن نیست که او قابل زنگ است!
در بحر غمش هر که فتد نیست خلاصی
کاین لجه دریا همه در کام نهنگ است!
باشد رقم داغ سویدای دل من
آن نقطه که سرمشق خط پوست پلنگ است
در شعله شمع دلم ای عشق مزن آب
صلحی که تو می خواهی سراپا همه جنگ است!
تا چند بگوئی سخنی از دهن او
بگذر تو ازین دغدغه کین قافیه تنگ است!
آسان نبود دعوی سودای وصالش
معجون خیالت همه از نشئه بنگ است!
وصلی که بود در پیش اندیشه هجرانا
شهدیست به کام تو که از طعم شرنگ است
شبدیز هوس چند درین بادیه رانی
ره دور و درازست ولی اسپ تو لنگ است؟!
طغرل همه در بند سخن بس که اسیرند
امروز مرا از غزل و قافیه ننگ است!
ابروی کمان تو مگر کار فرنگ است؟!
مشهور بود گل به چمن گر چه به خوبی
از خجلت رخسار تو از رنگ به رنگ است
احوال مرا دیدی و رحم تو نیامد
دل نیست مگر در بغلت قطعه سنگ است؟!
دود غم محنت نکند تیره دلم را
این آئینه آن نیست که او قابل زنگ است!
در بحر غمش هر که فتد نیست خلاصی
کاین لجه دریا همه در کام نهنگ است!
باشد رقم داغ سویدای دل من
آن نقطه که سرمشق خط پوست پلنگ است
در شعله شمع دلم ای عشق مزن آب
صلحی که تو می خواهی سراپا همه جنگ است!
تا چند بگوئی سخنی از دهن او
بگذر تو ازین دغدغه کین قافیه تنگ است!
آسان نبود دعوی سودای وصالش
معجون خیالت همه از نشئه بنگ است!
وصلی که بود در پیش اندیشه هجرانا
شهدیست به کام تو که از طعم شرنگ است
شبدیز هوس چند درین بادیه رانی
ره دور و درازست ولی اسپ تو لنگ است؟!
طغرل همه در بند سخن بس که اسیرند
امروز مرا از غزل و قافیه ننگ است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
تیری که از کمان نگاه تو جسته است
چون ناوک فراق دل ما شکسته است
صیاد تیرافکن و آهوست چشم تو
این طرفه آهوئی که با مردم نشسته است!
کس نیست در جهان که نباشد اسیر تو
یک دل ز بند حلقه زلفت نرسته است!
تا کرده ایم یاد کمان دو ابرویت
پیکان غم به سینه ما دسته دسته است
خالی است بر لب تو او یا زاغ در چمن
یا هندوئی که بر لب کوثر نشسته است؟!
در محفلی که ساز بم و زیر وصل توست
صوت «فراق » ناخون مطرب شکسته است!
مد نگه به سایه مژگان انتظار
چون عنکبوت خانه ام از موی بسته است
نبود سواد خط عذارش برات ما
دود و غبار آتشین دل های خسته است!
طغرل غلام مصرع زیبای بیدلم
آسودگی ز کشور ما بار بسته است
چون ناوک فراق دل ما شکسته است
صیاد تیرافکن و آهوست چشم تو
این طرفه آهوئی که با مردم نشسته است!
کس نیست در جهان که نباشد اسیر تو
یک دل ز بند حلقه زلفت نرسته است!
تا کرده ایم یاد کمان دو ابرویت
پیکان غم به سینه ما دسته دسته است
خالی است بر لب تو او یا زاغ در چمن
یا هندوئی که بر لب کوثر نشسته است؟!
در محفلی که ساز بم و زیر وصل توست
صوت «فراق » ناخون مطرب شکسته است!
مد نگه به سایه مژگان انتظار
چون عنکبوت خانه ام از موی بسته است
نبود سواد خط عذارش برات ما
دود و غبار آتشین دل های خسته است!
طغرل غلام مصرع زیبای بیدلم
آسودگی ز کشور ما بار بسته است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
می کنم جان در غم او کندن جانم عبث
در وفایش عهد کردم عهد و پیمانم عبث!
ناله ام بشنید و تأثیری به گوش او نکرد
از فراقش گریه و فریاد و افغانم عبث!
دانه اشکم نشد سرسبز در باغ امید
در رهش شد قطره های چشم گریانم عبث
نیست از عشقش مرا سرمایه جز سامان غم
لیک در هجران او تمهید سامانم عبث!
چون سگان نان دادمش تا رام من گردد رقیب
حسرتا با این سگ دیوانه شد نانم عبث!
در مریض عشق بی درمانی درمان می شود
هیچ درمانی به دردم نیست درمانم عبث!
مقصدم زین نسخه طغرل آنکه ماند نام من
گر نماند نام من این نقش دیوانم عبث!
در وفایش عهد کردم عهد و پیمانم عبث!
ناله ام بشنید و تأثیری به گوش او نکرد
از فراقش گریه و فریاد و افغانم عبث!
دانه اشکم نشد سرسبز در باغ امید
در رهش شد قطره های چشم گریانم عبث
نیست از عشقش مرا سرمایه جز سامان غم
لیک در هجران او تمهید سامانم عبث!
چون سگان نان دادمش تا رام من گردد رقیب
حسرتا با این سگ دیوانه شد نانم عبث!
در مریض عشق بی درمانی درمان می شود
هیچ درمانی به دردم نیست درمانم عبث!
مقصدم زین نسخه طغرل آنکه ماند نام من
گر نماند نام من این نقش دیوانم عبث!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
ز جوش اشک در آبم گهربار اینچنین باید
ز شام غم سیه روزم شب تار اینچنین باید!
نمی باشد به غیر یأس دیگر دستگیر من
به نکبت خانه دنیا مددگار اینچنین باید!
نداند کفر زلفش هیچ آئین مسلمانی
به کیش اهرمن البته زنار اینچنین باید!
ز دست ناکسی همسنگ پای مور گردیدم
به میزان محبت وزن و مقدار این چنین باید!
متاع هر دو عالم نقد محنت را نمی ارزد
قماش جنس غم را نرخ بازار این چنین باید!
ادیب طفل اشک عاشقان باشد سرشک من
بلی در سلک جوهر در شهوار اینچنین باید!
پر پروانه باشد روغن شمع وفا امشب
به عرض مدعا سامان اظهار اینچنین باید!
عرق گل می کند از جوهر عکس رخش هر دم
به حیرت خانه آئینه معمار اینچنین باید!
هزارش آفرین طغرل برین یک مصرع بیدل
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید!
ز شام غم سیه روزم شب تار اینچنین باید!
نمی باشد به غیر یأس دیگر دستگیر من
به نکبت خانه دنیا مددگار اینچنین باید!
نداند کفر زلفش هیچ آئین مسلمانی
به کیش اهرمن البته زنار اینچنین باید!
ز دست ناکسی همسنگ پای مور گردیدم
به میزان محبت وزن و مقدار این چنین باید!
متاع هر دو عالم نقد محنت را نمی ارزد
قماش جنس غم را نرخ بازار این چنین باید!
ادیب طفل اشک عاشقان باشد سرشک من
بلی در سلک جوهر در شهوار اینچنین باید!
پر پروانه باشد روغن شمع وفا امشب
به عرض مدعا سامان اظهار اینچنین باید!
عرق گل می کند از جوهر عکس رخش هر دم
به حیرت خانه آئینه معمار اینچنین باید!
هزارش آفرین طغرل برین یک مصرع بیدل
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بس که از زلف تو من خاطر پریشانم هنوز
سنبل است چیزی که می باشد به دامانم هنوز
همچو شمع نمی سوزم امشب از دست غمت
رفته جانم از تن و در کندن جانم هنوز
نیست ماتم گر سرم ببرید با تیغ جفا
زانکه در عیدش چو اسماعیل قربانم هنوز
آنقدر من در فراقش اشک گلگون ریختم
چون شفق خون می دمد از شام هجرانم هنوز
آه از شمع وفا پروانه کردم بی وطن
همچو زنبور عسل من خانه ویرانم هنوز
ناله کردم از فراقش همچو نی شام و سحر
روز و شب لیک از غمش با آه و افغانم هنوز
از کتاب عشق کردم ابتدا درس غمش
انتهائی نیست در تمهید سامانم هنوز
بس که با یاد رخش چون شمع کردم گریه ها
اشک حسرت می رود هر دم ز مژگانم هنوز
آتش شوق محبت از سر من کم مباد
بس که من پروانه شمع شبستانم هنوز
همچو گل طغرل ز عشقش جیب صبرم پاره شد
می دهد بوی وفا چاک گریبانم هنوز
سنبل است چیزی که می باشد به دامانم هنوز
همچو شمع نمی سوزم امشب از دست غمت
رفته جانم از تن و در کندن جانم هنوز
نیست ماتم گر سرم ببرید با تیغ جفا
زانکه در عیدش چو اسماعیل قربانم هنوز
آنقدر من در فراقش اشک گلگون ریختم
چون شفق خون می دمد از شام هجرانم هنوز
آه از شمع وفا پروانه کردم بی وطن
همچو زنبور عسل من خانه ویرانم هنوز
ناله کردم از فراقش همچو نی شام و سحر
روز و شب لیک از غمش با آه و افغانم هنوز
از کتاب عشق کردم ابتدا درس غمش
انتهائی نیست در تمهید سامانم هنوز
بس که با یاد رخش چون شمع کردم گریه ها
اشک حسرت می رود هر دم ز مژگانم هنوز
آتش شوق محبت از سر من کم مباد
بس که من پروانه شمع شبستانم هنوز
همچو گل طغرل ز عشقش جیب صبرم پاره شد
می دهد بوی وفا چاک گریبانم هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
در غمت جان دادم و اما تو در نازی هنوز
در بساط عشق رخماتم تو شهبازی هنوز
تیغ ابرو بی گنه عریان به قتلم کرده ای
چون عروج نشئه می بر سرم تازی هنوز
گشتم از داغ غمت سرگرم انجام فراق
دولت وصلت ندیده فرقت آغازی هنوز
نآیدت شرم از مشبک های سوراخ دلم
بر سرم همچون هدف تیر غم اندازی هنوز
چند گفتم در مقام وصل خودداری نما
از هجوم اضطراب ای اشک غمازی هنوز!
جان دهد لعلش به هنگام سخن اموات را
شرم دار ای مدعی طالب به اعجازی هنوز!
داشتی طغرل شکایت ها شب از دست فراق
از جدائی همچو نی با ناله دمسازی هنوز
در بساط عشق رخماتم تو شهبازی هنوز
تیغ ابرو بی گنه عریان به قتلم کرده ای
چون عروج نشئه می بر سرم تازی هنوز
گشتم از داغ غمت سرگرم انجام فراق
دولت وصلت ندیده فرقت آغازی هنوز
نآیدت شرم از مشبک های سوراخ دلم
بر سرم همچون هدف تیر غم اندازی هنوز
چند گفتم در مقام وصل خودداری نما
از هجوم اضطراب ای اشک غمازی هنوز!
جان دهد لعلش به هنگام سخن اموات را
شرم دار ای مدعی طالب به اعجازی هنوز!
داشتی طغرل شکایت ها شب از دست فراق
از جدائی همچو نی با ناله دمسازی هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
بس که شب تا روز از غم گریه ها دارد چراغ
از زبان شعله عرض مدعا دارد چراغ
حیرتی دارم که دائم نانش اندر روغن است
ناله و فریاد هر ساعت چرا دارد چراغ؟!
بهر دفع لشکر ظلمت کنون شب تا سحر
از پر پروانه از آتش لوا دارد چراغ
در محیط آتش غم کشتی امید او
کی به جز پروانه فکر ناخدا دارد چراغ؟!
طغرل این اسرار مخفی نیک روشن شد مرا
کش ازین بی طاقتی یک مدعا دارد چراغ!
از زبان شعله عرض مدعا دارد چراغ
حیرتی دارم که دائم نانش اندر روغن است
ناله و فریاد هر ساعت چرا دارد چراغ؟!
بهر دفع لشکر ظلمت کنون شب تا سحر
از پر پروانه از آتش لوا دارد چراغ
در محیط آتش غم کشتی امید او
کی به جز پروانه فکر ناخدا دارد چراغ؟!
طغرل این اسرار مخفی نیک روشن شد مرا
کش ازین بی طاقتی یک مدعا دارد چراغ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
ای شوخ پریوشان آفاق
بر باده ده شکیب عشاق!
نبود به جهان کسی ز آدم
یک تن که تو را بود نه مشتاق!
بیچاره دلم که جفت غم شد
تا کرده ام ابروی خمت طاق
همدرس بودم به عشق مجنون
او رفت به دشت و من به اسواق
در گردن جان من نهادی
مانند سگان خویش اطواق
روحم به ازل میان ارواح
با عشق تو بسته بود میثاق
شیرازه نمی توان گرفتن
دیوان غم تو را ز اوراق
مشهور وفا و مهر بودی
در بین شکرلبان به اخلاق
بسیار بریدی عاشقان را
با تیغ جفا و ظلم اعناق
از آتش عشقبار طغرل
گردید قرار و صبرم احراق
بر باده ده شکیب عشاق!
نبود به جهان کسی ز آدم
یک تن که تو را بود نه مشتاق!
بیچاره دلم که جفت غم شد
تا کرده ام ابروی خمت طاق
همدرس بودم به عشق مجنون
او رفت به دشت و من به اسواق
در گردن جان من نهادی
مانند سگان خویش اطواق
روحم به ازل میان ارواح
با عشق تو بسته بود میثاق
شیرازه نمی توان گرفتن
دیوان غم تو را ز اوراق
مشهور وفا و مهر بودی
در بین شکرلبان به اخلاق
بسیار بریدی عاشقان را
با تیغ جفا و ظلم اعناق
از آتش عشقبار طغرل
گردید قرار و صبرم احراق
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
صفحه دل را ز موج باده تا مستر زدم
قرعه فال طرب من از خط ساغر زدم
مسند غم بارگاه شهریار عشق بود
بی خود از ترک ادب من حلقه بر این در زدم
جوش طوفان سرشکم داشت امواج دگر
از هجوم سیل غم زین بحر دامن بر زدم
از نگینم شهرت شور و جنون پیدا نشد
خاتمی از نامی مجنون من بر انگشتر زدم
سوختم از شوق من در محفل ناز ادب
تیره شد آئینه این بزم خاکستر زدم
هر که در دیوان عشاقش به سلک غم نبود
نامش از نامحرمی از سطر این دفتر زدم
بس که بودم در ثبات بار عشقش همچو کوه
دامن خود را به پای خویش از لنگر زدم
پرتوی در کلبه ام از لمعه دیدار کیست؟!
آتشی پروانه سان امشب به بال و پر زدم!
یک گل مطلب نچیدم من ز گلزار امید
عاقبت دست ندامت همچو گل بر سر زدم
گر به دل از یاد چشمش راه راحت داشتم
از خیال آن مژه بر سینه صد خنجر زدم
گفتم از شرح حدیث عشق زاهد را چه سود؟!
بی اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!
داشتم کلکی من از چوب صنوبر عاقبت
یک قلم از بر تحریر قد او سر زدم
تا شود باغ سخن رنگین ز فیض معنی ام
بر رخ مضمون گل از فکر خود نشتر زدم
با چنین دانش ببین طغرل که بیدل گفته است
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
قرعه فال طرب من از خط ساغر زدم
مسند غم بارگاه شهریار عشق بود
بی خود از ترک ادب من حلقه بر این در زدم
جوش طوفان سرشکم داشت امواج دگر
از هجوم سیل غم زین بحر دامن بر زدم
از نگینم شهرت شور و جنون پیدا نشد
خاتمی از نامی مجنون من بر انگشتر زدم
سوختم از شوق من در محفل ناز ادب
تیره شد آئینه این بزم خاکستر زدم
هر که در دیوان عشاقش به سلک غم نبود
نامش از نامحرمی از سطر این دفتر زدم
بس که بودم در ثبات بار عشقش همچو کوه
دامن خود را به پای خویش از لنگر زدم
پرتوی در کلبه ام از لمعه دیدار کیست؟!
آتشی پروانه سان امشب به بال و پر زدم!
یک گل مطلب نچیدم من ز گلزار امید
عاقبت دست ندامت همچو گل بر سر زدم
گر به دل از یاد چشمش راه راحت داشتم
از خیال آن مژه بر سینه صد خنجر زدم
گفتم از شرح حدیث عشق زاهد را چه سود؟!
بی اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!
داشتم کلکی من از چوب صنوبر عاقبت
یک قلم از بر تحریر قد او سر زدم
تا شود باغ سخن رنگین ز فیض معنی ام
بر رخ مضمون گل از فکر خود نشتر زدم
با چنین دانش ببین طغرل که بیدل گفته است
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
ندانم شمع رخسار که روشن شد ز آمالم
که چون پروانه صرف سوختن ها شد پر و بالم
اگر صد ره کتاب عشق را خوانی نمی یابی
به جز شرح جنون از نسخه دیوان اعمالم
به یاد عید وصلش سلخ ماه من شود بدری
غرورارای عیشم غره ایام شوالم
کتاب مشکلات عشق من نحو دگر باشد
نمی فهمد به جز مجنون دگر کس شرح احوالم
من از بار ضعیفی آنقدر گردیده ام لاغر
تو پنداری که سرمشق صدای ناله و نالم
ندارد گشت راهت مهره نرد بساط من
نشان سعد هرگز نیست اندر قرعه فالم
فسون طالعم از شام نومیدی اثر دارد
ندامت گل کند از شوخی و نیرنگ آمالم
به حیرت غوطه خوردم از تماشای جمال او
که چون آئینه از نظاره رخسار او لالم
تنزل از طریق رونق بختم نگون سازد
به جز ادبار نبود حاصل سامان اقبالم
عصائی بر کفم امروز از چوب کمان باید
که من در زیر بار عشق او خم گشته چون دالم
چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن بیدل
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
که چون پروانه صرف سوختن ها شد پر و بالم
اگر صد ره کتاب عشق را خوانی نمی یابی
به جز شرح جنون از نسخه دیوان اعمالم
به یاد عید وصلش سلخ ماه من شود بدری
غرورارای عیشم غره ایام شوالم
کتاب مشکلات عشق من نحو دگر باشد
نمی فهمد به جز مجنون دگر کس شرح احوالم
من از بار ضعیفی آنقدر گردیده ام لاغر
تو پنداری که سرمشق صدای ناله و نالم
ندارد گشت راهت مهره نرد بساط من
نشان سعد هرگز نیست اندر قرعه فالم
فسون طالعم از شام نومیدی اثر دارد
ندامت گل کند از شوخی و نیرنگ آمالم
به حیرت غوطه خوردم از تماشای جمال او
که چون آئینه از نظاره رخسار او لالم
تنزل از طریق رونق بختم نگون سازد
به جز ادبار نبود حاصل سامان اقبالم
عصائی بر کفم امروز از چوب کمان باید
که من در زیر بار عشق او خم گشته چون دالم
چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن بیدل
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم