عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳
آوخ چکنم؟ که سینه تنگ است!
نام تو زمان، زمان دو رنگ است
القصه، دلی بصبر بستم
در راه تو منتظر نشستم
بودم همه روزه در سراغت
بویی رسدم، مگر ز باغت
ناگه بر زد بنعی زاغی
بر داغ دلم، فزود داغی
نی زاغ، سیه زبان غرابی
چون جغد نشست بر خرابی
منقار سیاه تر ز قیری
بر هر پر او، نهفته تیری
با من، هر حرف در میان داشت
البین البین در بیان داشت
گفت: از پسران تو یکی رفت
از بام تو، مرغ زیرکی رفت
آمد پس از آن خبر دریغم
گفتی: بجگر زدند تیغم!
برق آهم، ز سینه افروخت؛
این نه ورق کبود را سوخت
سیل اشکم، ز دیده سر کرد؛
این هفت پلاس کهنه تر کرد
هم دل خون گشت و هم جگر داغ
جز لاله، گلی نرست ازین باغ
همسایه بناله از خروشم
میگفت که: ای دریغ گوشم!
تا از تو مرا یکی خبر داد
حنظل ستد از من و شکر داد
بر آمدن تو کرد اشارت
شد شاد دلم، ازین بشارت
جان داد بتازه این نویدم
زاد از شب غم، صباح عیدم
زان مژده، بشکر لب گشودم
بر خاک سر سجود سودم
زین ناخوشی و خوشی که دیدم
گفتم بدل، از دل این شنیدم:
چون میوه ز نخل میتوان چید؟!
چون پرتو مهر میتوان دید؟!
گو: بشکند از چمن نهالی
گو : کم شود از افق هلالی
هان! تا ندهد فریب دیوت؟!
هان! تا نرسد بلب غریوت؟!
تنها نه فلک تو را جگر سوخت
تنها نه دل تو بر پسر سوخت
هر گل نگری در این کهن باغ
در دل بودش چو لاله این داغ
کس نیست که این غمش بدل نیست
پایش از خون دل بگل نیست
منهم، هدف هزار تیرم؛
پوریم نمانده، گرچه پیرم
تیری است که شست آسمان زد
هم بر دل من، از آن کمان زد
زین باده پر است جام من نیز
زین زهر، آلوده کام من نیز
اما نتوان نفس کشیدن
پای از ره صبر برکشیدن
این بار، کشیدنی است ناچار؛
وین زهر، چشیدنی است ناچار
ور شکوه کنی، نه سودمند است
سخت است زمین، فلک بلند است
از شکر، لبت شکر فشان باد؛
از صبر، شبت سحر نشان باد!
سبحان الله، شگفت کاری است؛
انصاف، که طرفه روزگاری است!
خود نشنوم و، تو را دهم پند؛
خود بسته، تو را رهانم از بند!
خود نالم و، گویمت : خمش باش!
خود مستم و، گویمت: بهش باش!
خود خفته، تو را کشانم از خواب؛
خود غرقه؛ تو را بر آرم از آب!
خود اعمی و توتیات بخشم؛
خود مفلس و، کیمیات بخشم!
خود لنگ و بکف دهم عصایت؛
خود عور و، ببر کنم قبایت!
خود شیفته و، فزایمت جاه
خود گم شده و نمایمت راه
خندد بر کار من، جهانی
جز آنکه نباشدش دهانی
تو یوسفی، و، من بنیامین
خیز از تو دعا و، از من آمین!
کایزد، همه را کند شکیبا
چه پیر وجوان، چه زشت و زیبا!
هر کس چو من و تو، دید این داغ؛
و آن کس که شنید بانگ این زاغ!
جز صبر، مباد هیچ فکرش؛
جز شکر، مباد هیچ ذکرش!
گویند که: نوحه شد سرودت
چون رفت بسلسبیل رودت
گر رود نماند، یم بماناد
ور جام شکست، جم بماناد
گویند که: گریه برد خوابت
رفت از غم نور دیده آبت
گوهر مفشان ز دیده بر کس
دست تو گهر فشاند، این بس
چون خود بگهر بزرگواری
آن به که گهر بچشم ناری
گویند: آهت جگر خراش است
کت پاره جگر، نه در فراش است
هر دم مکش اه و، دل مکن تنگ
کاین آینه، بر نتابد این زنگ
گویند: چو شب شدی سیه پوش
کز ماه نوت تهی شد آغوش
خورشید که درنظر درخشد
در ابر نه آن فروغ بخشد
تو زاغ نه یی، سپید بازی؛
آن به که سلب سیه نسازی
سوکت بخشد بسور جا را
جغدت دهد آشیان، هما را
گویند که: پیرهن زدی چاک
کت برگ سمن فتاد بر خاک؟!
صبر آر، که تا بجاست ریشه
از خاک دمد سمن همیشه
دهقان که بخاک دانه یی کاشت
زان دانه، هزار دانه برداشت
گر رفت پسر، پدر بماناد!
ور ریخت ثمر، شجر بماناد!
تا بیخ درخت، استوار است!
شاخش همه ساله زیر بار است
برگی افتاد اگر ز شاخی
شمعی افسرد اگر بکاخی
شمشاد تو، در چمن چمان است
ماه تو چراغ آسمان است
گم شد گهری اگر ز رشته
شد زرد گیاهی ارز کشته
ابر نیسان بود گهر ریز
نخل بستان بود رطب ریز
گر رفت گلی ز باغ، غم نیست؛
باغی تو و، گل بباغ کم نیست!
لعلی، اگرت شکست رخشان؛
باز است همان ره بدخشان
از دل مخروش و، سینه مخراش؛
عاقل بقضا نکرده پرخاش!
هان بیشترک ازین بهش باش
گر ناخوشیی رسیده، خوش باش
خوش باش بکرده ی الهی
سر باز مکش ز حکم شاهی
دیدی که خلیل کان سه شب خفت
در گوش سروش غیبتش گفت:
کاندر ره حق پسر فدا کن
از تیغ، سرش ز تن جدا کن
با جفت بگفت گفته ی دوست
کز مغز تهی شناختش پوست
آری زن اگر چه نیستش عیب
لیک آگهیش نباشد از غیب!
با پور نهفته گفت این راز
تصدیقش کرد آن سرافراز
چون مهر فگند برقع از چهر
نه از سر کینه، از سر مهر
خندان بگلو نهاد تیغش
نامد ز چنان پسر دریغش
خون فرزند، ریختن خواست
زو رشته ی جان گسیختن خواست
آن طرفه، که تیغ هر قدر سود؛
مویی نزد و دو دست فرسود
نه تیغ تطاول از خلیلش
چون نهی رسید از جلیلش
رست آن خلف خلیفه زاده
از تیغ به بخت رو گشاده
ناگه ز بهشت، گوسفندی
آمد که نبیند او گزندی
دل بست بحق، ز غم شد آزاد؛
جان برد بمزد آنکه جان داد
راضی بقضا شو از کم و بیش
وز گردش آسمان میندیش
گر کرده سپهر تلخکامت
ور ریخته زهر غم بجامت
از صبر تو هم دهان کنش تلخ
تا غره ی مه نداند از سلخ
وین راه که میرود کند گم
وز گردش او رهند مردم
آن طفل که بود مه طفیلش
غیرت ده خور رخ سهیلش
هر چند چکیدیش ز لب شیر
چون پور تو بود، خوانمش پیر
گر چه ز شمار کودکان بود
از تربیتت، ز زیرکان بود
چون دید که روزگار فانی است
باهیچکسش سر وفا نیست
گامی دو سه زد، ز پای بنشست
حرفی دو سه گفت و، لب فرو بست
گر گرگ اجل، هلاک کردش
پیراهن عمر، چاک کردش
از کنعان حیات ناگاه
گورش زندان شد و لحد چاه
یعقوب صفت، مباش رنجور؛
کان یوسف مانده از پدر دور
در مصر بهشت شادکام است
بر مسند عزتش مقام است
حوری بچگانش، چون زلیخا
از شهد لبان، شده شکرخا
از رفتن او، مشو غم اندوز؛
ز نهار صبور باش کامروز
از خوان خلیل شد صبوحش
بر سدره نشست مرغ روحش
فردا که بپا کنند میزان
مردم همگی ز هم گریزان
لب تشنه، گرسنه و برهنه
پای رفتار و روی ره نه
تن، از تف آفتاب سوزان؛
چون هیزم، از آتش فروزان!
آن کودک خردسال، بالان
آید با خیل خردسالان
گردند میان خلق صف صف
ز آب کوثر، پیاله بر کف
بیگانه و آشنا ببویند
مادر پدران خود بجویند
او نیز دوان دوان شتابد
گم کرده ی خویش را بیابد
از ناخوشیت، دلش هراسد
گر تو نشناسی، او شناسد
عریان تنت، آورد در آغوش؛
چون خویش کند تورا حلی پوش
هم سوی جنان شود دلیلت
هم خضر شود به سلسبیلت
بر خشک لبت، شراب ریزد؛
بر آتش تفته، آب ریزد!
القصه، کریم جاودانه؛
جوید چی مغفرت بهانه!
آذر، که یکی ز دوستان است؛
نخل کهنی ز بوستان است
هم ساحت سینه اش گلستان
هم مرغ دلش هزار دستان
این قطعه، چو دسته ی گلی بست
وین نامه، ببال بلبلی بست
کز نکهت گل، دلت گشاید
وز نغمه ی بلبلت، خوش آید
تا باد شمال رقصد از شوق
تا ابر بهار، گرید از ذوق
نخلت، از غصه خم مبیناد
جزعت از گریه نم میبناد!
نام تو زمان، زمان دو رنگ است
القصه، دلی بصبر بستم
در راه تو منتظر نشستم
بودم همه روزه در سراغت
بویی رسدم، مگر ز باغت
ناگه بر زد بنعی زاغی
بر داغ دلم، فزود داغی
نی زاغ، سیه زبان غرابی
چون جغد نشست بر خرابی
منقار سیاه تر ز قیری
بر هر پر او، نهفته تیری
با من، هر حرف در میان داشت
البین البین در بیان داشت
گفت: از پسران تو یکی رفت
از بام تو، مرغ زیرکی رفت
آمد پس از آن خبر دریغم
گفتی: بجگر زدند تیغم!
برق آهم، ز سینه افروخت؛
این نه ورق کبود را سوخت
سیل اشکم، ز دیده سر کرد؛
این هفت پلاس کهنه تر کرد
هم دل خون گشت و هم جگر داغ
جز لاله، گلی نرست ازین باغ
همسایه بناله از خروشم
میگفت که: ای دریغ گوشم!
تا از تو مرا یکی خبر داد
حنظل ستد از من و شکر داد
بر آمدن تو کرد اشارت
شد شاد دلم، ازین بشارت
جان داد بتازه این نویدم
زاد از شب غم، صباح عیدم
زان مژده، بشکر لب گشودم
بر خاک سر سجود سودم
زین ناخوشی و خوشی که دیدم
گفتم بدل، از دل این شنیدم:
چون میوه ز نخل میتوان چید؟!
چون پرتو مهر میتوان دید؟!
گو: بشکند از چمن نهالی
گو : کم شود از افق هلالی
هان! تا ندهد فریب دیوت؟!
هان! تا نرسد بلب غریوت؟!
تنها نه فلک تو را جگر سوخت
تنها نه دل تو بر پسر سوخت
هر گل نگری در این کهن باغ
در دل بودش چو لاله این داغ
کس نیست که این غمش بدل نیست
پایش از خون دل بگل نیست
منهم، هدف هزار تیرم؛
پوریم نمانده، گرچه پیرم
تیری است که شست آسمان زد
هم بر دل من، از آن کمان زد
زین باده پر است جام من نیز
زین زهر، آلوده کام من نیز
اما نتوان نفس کشیدن
پای از ره صبر برکشیدن
این بار، کشیدنی است ناچار؛
وین زهر، چشیدنی است ناچار
ور شکوه کنی، نه سودمند است
سخت است زمین، فلک بلند است
از شکر، لبت شکر فشان باد؛
از صبر، شبت سحر نشان باد!
سبحان الله، شگفت کاری است؛
انصاف، که طرفه روزگاری است!
خود نشنوم و، تو را دهم پند؛
خود بسته، تو را رهانم از بند!
خود نالم و، گویمت : خمش باش!
خود مستم و، گویمت: بهش باش!
خود خفته، تو را کشانم از خواب؛
خود غرقه؛ تو را بر آرم از آب!
خود اعمی و توتیات بخشم؛
خود مفلس و، کیمیات بخشم!
خود لنگ و بکف دهم عصایت؛
خود عور و، ببر کنم قبایت!
خود شیفته و، فزایمت جاه
خود گم شده و نمایمت راه
خندد بر کار من، جهانی
جز آنکه نباشدش دهانی
تو یوسفی، و، من بنیامین
خیز از تو دعا و، از من آمین!
کایزد، همه را کند شکیبا
چه پیر وجوان، چه زشت و زیبا!
هر کس چو من و تو، دید این داغ؛
و آن کس که شنید بانگ این زاغ!
جز صبر، مباد هیچ فکرش؛
جز شکر، مباد هیچ ذکرش!
گویند که: نوحه شد سرودت
چون رفت بسلسبیل رودت
گر رود نماند، یم بماناد
ور جام شکست، جم بماناد
گویند که: گریه برد خوابت
رفت از غم نور دیده آبت
گوهر مفشان ز دیده بر کس
دست تو گهر فشاند، این بس
چون خود بگهر بزرگواری
آن به که گهر بچشم ناری
گویند: آهت جگر خراش است
کت پاره جگر، نه در فراش است
هر دم مکش اه و، دل مکن تنگ
کاین آینه، بر نتابد این زنگ
گویند: چو شب شدی سیه پوش
کز ماه نوت تهی شد آغوش
خورشید که درنظر درخشد
در ابر نه آن فروغ بخشد
تو زاغ نه یی، سپید بازی؛
آن به که سلب سیه نسازی
سوکت بخشد بسور جا را
جغدت دهد آشیان، هما را
گویند که: پیرهن زدی چاک
کت برگ سمن فتاد بر خاک؟!
صبر آر، که تا بجاست ریشه
از خاک دمد سمن همیشه
دهقان که بخاک دانه یی کاشت
زان دانه، هزار دانه برداشت
گر رفت پسر، پدر بماناد!
ور ریخت ثمر، شجر بماناد!
تا بیخ درخت، استوار است!
شاخش همه ساله زیر بار است
برگی افتاد اگر ز شاخی
شمعی افسرد اگر بکاخی
شمشاد تو، در چمن چمان است
ماه تو چراغ آسمان است
گم شد گهری اگر ز رشته
شد زرد گیاهی ارز کشته
ابر نیسان بود گهر ریز
نخل بستان بود رطب ریز
گر رفت گلی ز باغ، غم نیست؛
باغی تو و، گل بباغ کم نیست!
لعلی، اگرت شکست رخشان؛
باز است همان ره بدخشان
از دل مخروش و، سینه مخراش؛
عاقل بقضا نکرده پرخاش!
هان بیشترک ازین بهش باش
گر ناخوشیی رسیده، خوش باش
خوش باش بکرده ی الهی
سر باز مکش ز حکم شاهی
دیدی که خلیل کان سه شب خفت
در گوش سروش غیبتش گفت:
کاندر ره حق پسر فدا کن
از تیغ، سرش ز تن جدا کن
با جفت بگفت گفته ی دوست
کز مغز تهی شناختش پوست
آری زن اگر چه نیستش عیب
لیک آگهیش نباشد از غیب!
با پور نهفته گفت این راز
تصدیقش کرد آن سرافراز
چون مهر فگند برقع از چهر
نه از سر کینه، از سر مهر
خندان بگلو نهاد تیغش
نامد ز چنان پسر دریغش
خون فرزند، ریختن خواست
زو رشته ی جان گسیختن خواست
آن طرفه، که تیغ هر قدر سود؛
مویی نزد و دو دست فرسود
نه تیغ تطاول از خلیلش
چون نهی رسید از جلیلش
رست آن خلف خلیفه زاده
از تیغ به بخت رو گشاده
ناگه ز بهشت، گوسفندی
آمد که نبیند او گزندی
دل بست بحق، ز غم شد آزاد؛
جان برد بمزد آنکه جان داد
راضی بقضا شو از کم و بیش
وز گردش آسمان میندیش
گر کرده سپهر تلخکامت
ور ریخته زهر غم بجامت
از صبر تو هم دهان کنش تلخ
تا غره ی مه نداند از سلخ
وین راه که میرود کند گم
وز گردش او رهند مردم
آن طفل که بود مه طفیلش
غیرت ده خور رخ سهیلش
هر چند چکیدیش ز لب شیر
چون پور تو بود، خوانمش پیر
گر چه ز شمار کودکان بود
از تربیتت، ز زیرکان بود
چون دید که روزگار فانی است
باهیچکسش سر وفا نیست
گامی دو سه زد، ز پای بنشست
حرفی دو سه گفت و، لب فرو بست
گر گرگ اجل، هلاک کردش
پیراهن عمر، چاک کردش
از کنعان حیات ناگاه
گورش زندان شد و لحد چاه
یعقوب صفت، مباش رنجور؛
کان یوسف مانده از پدر دور
در مصر بهشت شادکام است
بر مسند عزتش مقام است
حوری بچگانش، چون زلیخا
از شهد لبان، شده شکرخا
از رفتن او، مشو غم اندوز؛
ز نهار صبور باش کامروز
از خوان خلیل شد صبوحش
بر سدره نشست مرغ روحش
فردا که بپا کنند میزان
مردم همگی ز هم گریزان
لب تشنه، گرسنه و برهنه
پای رفتار و روی ره نه
تن، از تف آفتاب سوزان؛
چون هیزم، از آتش فروزان!
آن کودک خردسال، بالان
آید با خیل خردسالان
گردند میان خلق صف صف
ز آب کوثر، پیاله بر کف
بیگانه و آشنا ببویند
مادر پدران خود بجویند
او نیز دوان دوان شتابد
گم کرده ی خویش را بیابد
از ناخوشیت، دلش هراسد
گر تو نشناسی، او شناسد
عریان تنت، آورد در آغوش؛
چون خویش کند تورا حلی پوش
هم سوی جنان شود دلیلت
هم خضر شود به سلسبیلت
بر خشک لبت، شراب ریزد؛
بر آتش تفته، آب ریزد!
القصه، کریم جاودانه؛
جوید چی مغفرت بهانه!
آذر، که یکی ز دوستان است؛
نخل کهنی ز بوستان است
هم ساحت سینه اش گلستان
هم مرغ دلش هزار دستان
این قطعه، چو دسته ی گلی بست
وین نامه، ببال بلبلی بست
کز نکهت گل، دلت گشاید
وز نغمه ی بلبلت، خوش آید
تا باد شمال رقصد از شوق
تا ابر بهار، گرید از ذوق
نخلت، از غصه خم مبیناد
جزعت از گریه نم میبناد!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴
بجایش یکی باغ دیدم شگرف
که فردوس از نزهتش بسته طرف
هوا، طاق سیمابی افراخته
زمین، فرش زنگاری انداخته
در آن باغبانان زرینه کفش
بکف بیلشان کاویانی درفش
زهر سو خیابانی آراسته
ز خار و خسش سبزه پیراسته
هم اشجار آن را دم جبرئیل
هم انهار آن را نم سلسبیل
سرافراز سرو سهی قد چنار
کشیده دو صف بر لب جویبار
چو یاران یکدل بهم پای بست
در آغوش یکدیگر آورده دست
درختانش از میوه قد کرده خم
چه از حمل گنجینه، گنجور جم
چو گردن فروزان صاحب کرم
سرافگنده از شرم و ریزان درم
ز رنگینی میوه هر شاخ بست
تو گفتی زده چتر، طاووس مست
همه، مشک با خاکش آمیخته
همه، گوهر از تاکش آویخته
چو شعری ز شام و سهیل از یمان
گل از خار و لاله ز خارا دمان
بر افروخته چون کلاه قباد
چراغ گل و مشعل لاله باد
ز ریحان آن، مغز شب مشکبیز؛
ز نسرین این، صبح کافور ریز
بهر موسمی خاصه اردی بهشت
بآن خاک سوگند خوردی بهشت
نظر باز هر گوشه مرغ چمن
بدوشیزگان گل و یاسمن
خوش آواز مرغان آن پرفشان
چه طوطی ز منقار شکرفشان
گل سرخ و سرو سرافراخته
ربوده دل از بلبل و فاخته
ز هر سو بآن باغ و آن بوستان
خرامیده با هم بسی دوستان
بساغر کشی، هر دو آزاده بخت
نشستند در سایه ی یک درخت
بعشرت گرفتند ساغر ز هم
تهی کرده مینا ز می، دل ز غم
نهاده سر مست در پای تاک
بچشم اختران را فشاندند خاک
مگر باغ را باغبانی سحر
بروی تماشائیان بست در!
و یا کند از باغ شاخ گلی
که افتاد از آشیان بلبلی
ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ
نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ
ز سبزه چنان دامن خاک شست
که گویی گیاهی در آنجا نرست
رزان را بنه کرد یغما خزان
وز آن برگ نگذاشت باد وزان
سراسر درختان این کند و رفت
همه برگش از هم پراگند و رفت
بگلبن در آویخت ابری کبود
تو گویی ز آتشکده خاست دود
سر طره ی سنبل آشفته ماند
بسا حرف سوسن که ناگفته ماند
شد آشفته چون شاخ نرگس شکست
چه کوری که افتد عصایش ز دست
پریدند قمری و بلبل ز باغ
بحال چمن، نوحه کردند زاغ
خس و خار، پیرهن گل درید
زغن آشیان بست وبلبل پرید
نگون گشت شمشاد و افتاد سرو
خروشان و نالان چکاو و تذرو
گرفتند مرغان از آنجا کران
چه از مجلس سوک، رامشگران
همان میگساران، همان دوستان؛
که بودند با هم بیک بوستان
چو گل ساغر از دست افتادشان
چو بلبل نوا رفت از یادشان
همه گشته در سایه ی تاک خاک
بر اندامشان شد کفن برگ تاک
نشد فاش گویند راز نهفت
سخن گفتشان، در میان نیم گفت
چو مانداز خرابی آن تازه باغ
بدل از گلم خار واز لاله داغ
که فردوس از نزهتش بسته طرف
هوا، طاق سیمابی افراخته
زمین، فرش زنگاری انداخته
در آن باغبانان زرینه کفش
بکف بیلشان کاویانی درفش
زهر سو خیابانی آراسته
ز خار و خسش سبزه پیراسته
هم اشجار آن را دم جبرئیل
هم انهار آن را نم سلسبیل
سرافراز سرو سهی قد چنار
کشیده دو صف بر لب جویبار
چو یاران یکدل بهم پای بست
در آغوش یکدیگر آورده دست
درختانش از میوه قد کرده خم
چه از حمل گنجینه، گنجور جم
چو گردن فروزان صاحب کرم
سرافگنده از شرم و ریزان درم
ز رنگینی میوه هر شاخ بست
تو گفتی زده چتر، طاووس مست
همه، مشک با خاکش آمیخته
همه، گوهر از تاکش آویخته
چو شعری ز شام و سهیل از یمان
گل از خار و لاله ز خارا دمان
بر افروخته چون کلاه قباد
چراغ گل و مشعل لاله باد
ز ریحان آن، مغز شب مشکبیز؛
ز نسرین این، صبح کافور ریز
بهر موسمی خاصه اردی بهشت
بآن خاک سوگند خوردی بهشت
نظر باز هر گوشه مرغ چمن
بدوشیزگان گل و یاسمن
خوش آواز مرغان آن پرفشان
چه طوطی ز منقار شکرفشان
گل سرخ و سرو سرافراخته
ربوده دل از بلبل و فاخته
ز هر سو بآن باغ و آن بوستان
خرامیده با هم بسی دوستان
بساغر کشی، هر دو آزاده بخت
نشستند در سایه ی یک درخت
بعشرت گرفتند ساغر ز هم
تهی کرده مینا ز می، دل ز غم
نهاده سر مست در پای تاک
بچشم اختران را فشاندند خاک
مگر باغ را باغبانی سحر
بروی تماشائیان بست در!
و یا کند از باغ شاخ گلی
که افتاد از آشیان بلبلی
ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ
نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ
ز سبزه چنان دامن خاک شست
که گویی گیاهی در آنجا نرست
رزان را بنه کرد یغما خزان
وز آن برگ نگذاشت باد وزان
سراسر درختان این کند و رفت
همه برگش از هم پراگند و رفت
بگلبن در آویخت ابری کبود
تو گویی ز آتشکده خاست دود
سر طره ی سنبل آشفته ماند
بسا حرف سوسن که ناگفته ماند
شد آشفته چون شاخ نرگس شکست
چه کوری که افتد عصایش ز دست
پریدند قمری و بلبل ز باغ
بحال چمن، نوحه کردند زاغ
خس و خار، پیرهن گل درید
زغن آشیان بست وبلبل پرید
نگون گشت شمشاد و افتاد سرو
خروشان و نالان چکاو و تذرو
گرفتند مرغان از آنجا کران
چه از مجلس سوک، رامشگران
همان میگساران، همان دوستان؛
که بودند با هم بیک بوستان
چو گل ساغر از دست افتادشان
چو بلبل نوا رفت از یادشان
همه گشته در سایه ی تاک خاک
بر اندامشان شد کفن برگ تاک
نشد فاش گویند راز نهفت
سخن گفتشان، در میان نیم گفت
چو مانداز خرابی آن تازه باغ
بدل از گلم خار واز لاله داغ
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۱
شبی خوشتر از روز با دوستان
هوای گلم برد تا بوستان
براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج
بکف گل، بلب جام می داشتم؛
ولی چشم اختر ز پی داشتم
که از شب نرفته همان یک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس
در آن انجمن قد برافراختم
ز مستی سر از پای نشناختم
ز ما هر یکی شد براهی روان
بدل بیقرار و بتن ناتوان
من از کوکب تیره گم شد رهم
نسیم سحر کرد چون آگهم
رسیدم به برگ گلی لاله فام
که بود از شمیمش معطر مشام
همی بردش از باغ باد شمال
همیکردش از هر طرف پایمال
قضا ساخت چون همنشین با منش
گرفتم بدست ادب دامنش
باو گفتم: ای یار شوریده بخت
بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟!
تو رادی لبی بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ
چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟!
گریبان بدست صبا داده ای؟!
چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشید از چه بر خاک بادت بگو؟!
چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردی گلش مغز را!
بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بیک بوستان؟!
خدیا ازین غم فراغم بده!
ز یاران گلشن سراغم بده!
چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!
بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!
بجا مانده ز آن آشیانها خسی
که نالیده مرغان در آنجا بسی
و یا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالی ز سرو و سمن
شنیدم که آن پیکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز
همی گفت و غلطید بر روی خاک
ز خار ستم سینه اش چاک چاک:
چه پرسی ز برگ گل ریخته
بدامان صر صر در آویخته؟!
گلی را چه میپرسی از ساز و برگ
که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟!
چه میگیری از حال باغی سراغ؟
که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟!
چه میجویی از گلستانی نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!
شد از آتش آن سبزه دیبای زرد
زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد
بسی غنچه در باغ نشکفته ماند
بسی راز مرغان که ناگفته ماند
ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس
سراسر سرافگنده بر پای خویش
همه خشک ماندند بر جای خویش
چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟
سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت!
من و تازه رویان خونین جگر
که دیدی هم آغوش با یکدگر
بعشرت شبی با هم آمیختیم
بحسرت سحرگه ز هم ریختیم
مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ
ز یاران دیگر ندارم سراغ
کنونم باینجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!
چنین است کار سپهر دو رنگ
که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ
نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد یاد
هوای گلم برد تا بوستان
براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج
بکف گل، بلب جام می داشتم؛
ولی چشم اختر ز پی داشتم
که از شب نرفته همان یک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس
در آن انجمن قد برافراختم
ز مستی سر از پای نشناختم
ز ما هر یکی شد براهی روان
بدل بیقرار و بتن ناتوان
من از کوکب تیره گم شد رهم
نسیم سحر کرد چون آگهم
رسیدم به برگ گلی لاله فام
که بود از شمیمش معطر مشام
همی بردش از باغ باد شمال
همیکردش از هر طرف پایمال
قضا ساخت چون همنشین با منش
گرفتم بدست ادب دامنش
باو گفتم: ای یار شوریده بخت
بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟!
تو رادی لبی بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ
چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟!
گریبان بدست صبا داده ای؟!
چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشید از چه بر خاک بادت بگو؟!
چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردی گلش مغز را!
بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بیک بوستان؟!
خدیا ازین غم فراغم بده!
ز یاران گلشن سراغم بده!
چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!
بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!
بجا مانده ز آن آشیانها خسی
که نالیده مرغان در آنجا بسی
و یا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالی ز سرو و سمن
شنیدم که آن پیکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز
همی گفت و غلطید بر روی خاک
ز خار ستم سینه اش چاک چاک:
چه پرسی ز برگ گل ریخته
بدامان صر صر در آویخته؟!
گلی را چه میپرسی از ساز و برگ
که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟!
چه میگیری از حال باغی سراغ؟
که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟!
چه میجویی از گلستانی نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!
شد از آتش آن سبزه دیبای زرد
زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد
بسی غنچه در باغ نشکفته ماند
بسی راز مرغان که ناگفته ماند
ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس
سراسر سرافگنده بر پای خویش
همه خشک ماندند بر جای خویش
چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟
سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت!
من و تازه رویان خونین جگر
که دیدی هم آغوش با یکدگر
بعشرت شبی با هم آمیختیم
بحسرت سحرگه ز هم ریختیم
مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ
ز یاران دیگر ندارم سراغ
کنونم باینجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!
چنین است کار سپهر دو رنگ
که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ
نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد یاد
آذر بیگدلی : دیوان اشعار
ترجیع بند
عمریست که عنبرین کمندی
بر پای دلم نهاده بندی
چندیست که کرده تلخ کامم
شیرین دهنی بنوش خندی
قرنیست قرین درد و آهم
از حسرت قامت بلندی
سالیست در آتش فراقم
بر باد مفارقت پسندی
ز آنماه نگویمش، که حاشا
کس ماه ندیده در پرندی
ز آن سرو نخوانمش، که هرگز
کس سرو ندیده بر سمندی
دردم بود از کسی که هرگز
رحمی نکند بدردمندی
گویند ز هجر یار چونی
چون است در آتشی سپندی
اینها همه را که بر نوشتم
کرده بزمانه ریشخندی
ماهی است که دست ناز طفلی
افگنده بگردنم کمندی
دانم من بعد چاره یی نیست
جز آنکه بکنج صبر چندی
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
ای کرده شعار خود جفا را
نشناخته از جفا وفا را
بیگانه نواز گشته چندان
کز چشم فگنده آشنا را
شکرانه آنکه در وصالی
مگذار بدست هجر ما را
یا رب ز چه شد مقام اغیار
پیشش که نبود ره صبا را
کوی تو که نیست ره شهانرا
آرد که پیام این گدا را
گویند، به پیچ سر ز عشقش
تدبیر چسان کنم قضا را
ایکاش بچشم من گذاری
هر گه که نهی بخاک پا را
شبهای فراق اگر بدانی
حال من زار مبتلا را
کینت همه سر بسر شود مهر
سازی بوفا بدل جفا را
خواهی که شکایتت نگویم
با غیر سخن مگو خدا را
شبها همه شب نخفته تا روز
تا چند ز دوری تو یارا
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
در خوبی یار من، سخن نیست
صد حیف، که مهربان بمن نیست
هر لحظه، هزار خار بر دل
دارم ز گلی که در چمن نیست
جز قصه ی خوبی جمالش
حرفی بمیان مرد و زن نیست
ای آنکه بجز دو چشم مستت
در چشم کس اینقدر فتن نیست
کس چون تو ز شکرین دهانان
شیرین سخن و شکردهن نیست
با روی به از گل تو ما را
فکر گل و لاله و سمن نیست
از انجمنی مرا چه حاصل
کش قد تو شمع انجمن نیست
سروی نه چو تو بود به کشمر
مشکی چو خط تو در ختن نیست
ای آنکه ز درد دوری تو
صبرم بدل و توان بتن نیست
خواهم که بپرسم از چه کاری
رحمت به اسیر خویشتن نیست
بینم چو ز کثرت رقیبان
در پیش تو فرصت سخن نیست
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
سروی چو تو بوستان ندارد
ماهی چو تو، آسمان ندارد
گیرم، ماند بعارضت ماه
اما چکنم زبان ندارد
گیرم، که چو قامتت بود سرو
چون جلوه کند که جان ندارد
دوران بوفای من غلامی
در روی زمین گمان ندارد
از بنده ی چون منی خریدن
سود ار نکنی، زیان ندارد
دور از سر کوی تو، دل من
مرغی است که آشیان ندارد
آن کو دارد بدل غم عشق
پروا ز غم جهان ندارد
دارد یارم، هر آنچه خواهی
اما دل مهربان ندارد
بی مهر، اگر چه میتواند
فکر من ناتوان ندارد
دردی که مرا بود، فلاطون
دستی بدوای آن ندارد
با این همه لابه، بنگرم چون
رحمی بمن آن جوان ندارد
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
او خفته بناز، شب به بستر
من حلقه صفت، نشسته بر در
من تکیه ی سر نموده زانو
او تکیه زده ببالش پر
با غیر نشسته روبرو او
وز غیر گرفته ساغر زر
من ز آتش عشق، گونه ام زرد
وز اشک دو دیده دامنم تر
غمگین و شکسته حال و محزون
در کنج قفس چو مرغ بی پر
تنها و غریب و زار و خسته
نه یار و نه مونس و نه یاور
از طالع فتنه جو در آزار
وز یار ستیزه خو، در آذر
بختی است مرا، بسی ستمکار
یاری است مرا، عجب ستمگر
شادیم کم و غمم فراوان
درد بیحد و، رنج و داغ بیمر
ای از ستم تو هر شب و روز
روزم سیه و شبم سیه تر
رحمی بمن آر باز امشب
مپسند که چون شبان دیگر
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
بودیم بهم دو یار دمساز
همخانه و همنشین وهم راز
یا همچو دو مرغ هم ترانه
هم نغمه و هم نوا، هم آواز
من کرده از او به بلبلان فخر
او کرده ز من بگرخان ناز
من گشته قرین او بعزت
او گشته انیس من باعزاز
فریاد، ز آسمان بی مهر
افغان، ز سپهر شعبده باز
بیند چو دو دوست را بهم دوست
بیند چو دو یار با هم انباز
تا دور کند ز یکدگرشان
سازد دو هزار حیله آغاز
القصه چو مرغ پر شکسته
من ماندم و او نمود پرواز
من مانده غریب در صفاهان
او کرده سفر بشهر شیراز
جز لطف خدا که میرساند
او را بمن و مرا باو باز
در زاویه ی فراق تنها
دور از رخ آن نگار طناز
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
این تاج زر، این قبای اطلس
بر قد تو می برازد و بس
قامت چه نکوست، میبرد دل
گردد به پلاس اگر ملبس
جز شرح جمال تو نباشد
تدریس کلیسیا و مدرس
بهتر بود از بهشت مینو
با تو ببرندم ار بمحبس
از گل تو نکوتری و هرگز
نسبت بگلت نمیکند کس
هیهات کجا تو و کحا گل؟!
کس نسبت گل نکرد با خس
غافل شدی از من و ازین بیش
از بهر خدا دگر ازین پس
یکبار زدرد حال من پرس
یکروز بحال درد من رس
کم دیده بعارض تو ماهی
این چرخ مطبق و مقرنس
مگذار در انتظار رویت
شبها من بیقرار بیکس
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
دیدم بر عیش بیخبر دوش
زآن سان که برفت از سرم هوش
بشکسته کله به نیمه ی سر
آویخته زلف از بناگوش
افشانده بگل گلاب گویی
یا آنکه عرق نشسته بر دوش
خلقی ز پیش فتاده از پا
جمعی برهش ستاده خاموش
فریاد ز دل کشیده گفتم
کای کرده ز دوستان فراموش
کای داشتم این گمان که جز من
جام از کف دیگری کنی نوش
یعنی بگزاف مدعی دل
کردی بحدیث دشمنان گوش
امروز بفکر کار من باش
امروز بحال زار من کوش
چون من مردم، چه سود فردا
در ماتم من شوی سیه پوش
شبها که باشتیاق رویت
در سینه دلم برآورد جوش
با صد حسرت بیاد دارم
زآن عارض و قامت و برآغوش
بنشینم و زار زار گریم!
بر حال دل فگار گریم!
گردون بیمهر و یار بی باک
نالم از یار یا ز افلاک
مشکل بود الفت من و یار
او آتش تیز و من چو خاشاک
خاشاک کجا و آتش تیز
در وی چو فتد بسوزدش پاک
من صید ضعیف و ننگ دارد
صیاد که بنددم بفتراک
فریاد ز دست عشق کز وی
یک لحظه نبوده ام طربناک
جز آنکه بدست سوده ام دست
جز آنکه بسر فشانده ام خاک
وصف تو ز چون منی نیاید
کاین وصف نمی توان به ادراک
از دست تو، زهر ار بکام است
ور از زخم تو سینه ام چاک
هم زخم تو به مرا زمر هم
هم زهر تو خوش مرا ز تریاک
شبهای فراق بهر تسکین
در پیش نهم چو زاده ی تاک
خواهم چو ز وی لبی کنم تر
یاد آیدم آن نگار چالاک
بنشینم و زار زار گریم
برحال دل فگار گریم!
تا شد بتو شوخ آشنا دل
افگند مرا بصد بلا دل
روزم سیه از دل است و دیده
نالم، از دست دیده یا دل
دل را فگنده در بلا چشم
و انداخت بصد بلا مرا دل
چون من ببلاش مبتلا ساخت
گردید بهر که رهنما دل
آخر دیدید ای رفیقان!
آورد بروز من چها دل؟
نه دل دارد نه یار چون من
بست آنکه بیار بیوفا دل
از دست تو بیوفا خدا را
نالد تا چند بر خدا دل
گفتم: نکنم ز دلبران یاد
دانم که نمیشود رضا دل
گر ز آنکه کنند ریز ریزش
از یار نمیشود جدا دل
نومیدم شدم از او کزین دام
تا هست نمیشود رها دل
هر شب ز برای آنکه خود را
در مهلکه کرد مبتلا دل
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
رحم ار بعاشقان ناکام
شاید بوفا بر آوری نام
یاد آر ز تشنه کامی ما
هر گه که کنی شراب در جام
ناید دیگر ببام گردون
بیند مهت ار بگوشه ی بام
ای آنکه ز من رمیده یی کاش
با مدعیان نمیشدی رام
عمری است که گفته ام دعایت
یاد آر ز من گهی بدشنام
دردا که نزاده مادر دهر
ناکام تری ز من در ایام
شامی طرب نکرده ام روز
روزی بطرب نکرده ام شام
این بود نصیب من ز آغاز
تا خود بکجا رسد سرانجام
در باغ بروی لاله و گل
چون نیست خلاصیم از این دام
ای طالع دون و بخت وارون!
تا کی من ناامید ناکام؟!
شبها تا روز، روز تا شب
در فرقت آن مه گل اندام
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
تا از تو فتاده ام جدا من
جز مرگ نخواهم از خدا من
ای آنکه کسی ندیده مثلت
مثل تو بجویم از کجا من
یک عمر وصال کو که گویم
کز هجر کشیده ام چه ها من
از جور بمن تو آنچه کردی
حاشا که فلک نکرد با من
دردا که ز آشنایی غیر
بیگانه شدم ز آشنا من
نشنیدم ازو بغیر دشنام
هر چند که گفتمش دعا من
درد عجب است عشق دردا
مردم زین درد بیدوا من
عمرم همه صرف گلرخان شد
زین قوم ندیده ام وفا من
کار من از آن گذشته ناصح
زین دام نمیشوم رها من
یک لحظه مرا مکن نصیحت
بگذار بحال خود، که تا من
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
آن لاله عذار عنبرین بو
بر بسته هزار دل بیک مو
جز چشم سیاه او ندیده
کس تیر و کمان بدست هندو
او فارغ از آه من شب و روز
من روز و شب از جدایی او
تا شام نشسته دست بر دل
تا صبح نهاده سر بزانو
تیری رسدم بسینه ای کاش
تا غیر نبینمت به پهلو
از حسرت قامتت روان است
از سیل دو دیده بر رخم جو
جز قد تو، ای نکوتر از سرو
جز لعل تو، ای غنچه ی خوشبو
من سرو ندیده ام خرامان
من غنچه ندیده ام سخنگو
ای خواجه ی بیوفا بیاد آر
یکبار ز بنده ی دعا گو
از دست جفای آن دل آزار
رفتم من و مانده دل در آن کو
هر روز برای دوری دل
هر شب ز فراق آن پریرو
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
ای گشته تو از جفا فسانه
من از تو فسانه ی زمانه
تاتیر و کمان بکف گرفتی
گردید دل منت نشانه
تا کی باشم جدا زکویت
چون مرغ جدا ز آشیانه
شبها همه شب بعیش و شادی
سرگرم ز باده مغانه
با ناله ی نای و نغمه ی نی
با بربط و مطرب و چغانه
در دست تو آستین اغیار
من ناله کنان ز آستانه
رو کرده بمن ز چار اطراف
هر جا که غمی است در زمانه
مرغی که شکسته بال باشد
میلی نکند بآب و دانه
از بخت سیاه من نمانده است
تأثیر بناله ی شبانه
ای مرگ بر آی از کناری
در باب مرا از این میانه!
تا کی من بیقرار شبها
تا روز چو خورد تازیانه
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
بر پای دلم نهاده بندی
چندیست که کرده تلخ کامم
شیرین دهنی بنوش خندی
قرنیست قرین درد و آهم
از حسرت قامت بلندی
سالیست در آتش فراقم
بر باد مفارقت پسندی
ز آنماه نگویمش، که حاشا
کس ماه ندیده در پرندی
ز آن سرو نخوانمش، که هرگز
کس سرو ندیده بر سمندی
دردم بود از کسی که هرگز
رحمی نکند بدردمندی
گویند ز هجر یار چونی
چون است در آتشی سپندی
اینها همه را که بر نوشتم
کرده بزمانه ریشخندی
ماهی است که دست ناز طفلی
افگنده بگردنم کمندی
دانم من بعد چاره یی نیست
جز آنکه بکنج صبر چندی
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
ای کرده شعار خود جفا را
نشناخته از جفا وفا را
بیگانه نواز گشته چندان
کز چشم فگنده آشنا را
شکرانه آنکه در وصالی
مگذار بدست هجر ما را
یا رب ز چه شد مقام اغیار
پیشش که نبود ره صبا را
کوی تو که نیست ره شهانرا
آرد که پیام این گدا را
گویند، به پیچ سر ز عشقش
تدبیر چسان کنم قضا را
ایکاش بچشم من گذاری
هر گه که نهی بخاک پا را
شبهای فراق اگر بدانی
حال من زار مبتلا را
کینت همه سر بسر شود مهر
سازی بوفا بدل جفا را
خواهی که شکایتت نگویم
با غیر سخن مگو خدا را
شبها همه شب نخفته تا روز
تا چند ز دوری تو یارا
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
در خوبی یار من، سخن نیست
صد حیف، که مهربان بمن نیست
هر لحظه، هزار خار بر دل
دارم ز گلی که در چمن نیست
جز قصه ی خوبی جمالش
حرفی بمیان مرد و زن نیست
ای آنکه بجز دو چشم مستت
در چشم کس اینقدر فتن نیست
کس چون تو ز شکرین دهانان
شیرین سخن و شکردهن نیست
با روی به از گل تو ما را
فکر گل و لاله و سمن نیست
از انجمنی مرا چه حاصل
کش قد تو شمع انجمن نیست
سروی نه چو تو بود به کشمر
مشکی چو خط تو در ختن نیست
ای آنکه ز درد دوری تو
صبرم بدل و توان بتن نیست
خواهم که بپرسم از چه کاری
رحمت به اسیر خویشتن نیست
بینم چو ز کثرت رقیبان
در پیش تو فرصت سخن نیست
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
سروی چو تو بوستان ندارد
ماهی چو تو، آسمان ندارد
گیرم، ماند بعارضت ماه
اما چکنم زبان ندارد
گیرم، که چو قامتت بود سرو
چون جلوه کند که جان ندارد
دوران بوفای من غلامی
در روی زمین گمان ندارد
از بنده ی چون منی خریدن
سود ار نکنی، زیان ندارد
دور از سر کوی تو، دل من
مرغی است که آشیان ندارد
آن کو دارد بدل غم عشق
پروا ز غم جهان ندارد
دارد یارم، هر آنچه خواهی
اما دل مهربان ندارد
بی مهر، اگر چه میتواند
فکر من ناتوان ندارد
دردی که مرا بود، فلاطون
دستی بدوای آن ندارد
با این همه لابه، بنگرم چون
رحمی بمن آن جوان ندارد
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
او خفته بناز، شب به بستر
من حلقه صفت، نشسته بر در
من تکیه ی سر نموده زانو
او تکیه زده ببالش پر
با غیر نشسته روبرو او
وز غیر گرفته ساغر زر
من ز آتش عشق، گونه ام زرد
وز اشک دو دیده دامنم تر
غمگین و شکسته حال و محزون
در کنج قفس چو مرغ بی پر
تنها و غریب و زار و خسته
نه یار و نه مونس و نه یاور
از طالع فتنه جو در آزار
وز یار ستیزه خو، در آذر
بختی است مرا، بسی ستمکار
یاری است مرا، عجب ستمگر
شادیم کم و غمم فراوان
درد بیحد و، رنج و داغ بیمر
ای از ستم تو هر شب و روز
روزم سیه و شبم سیه تر
رحمی بمن آر باز امشب
مپسند که چون شبان دیگر
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
بودیم بهم دو یار دمساز
همخانه و همنشین وهم راز
یا همچو دو مرغ هم ترانه
هم نغمه و هم نوا، هم آواز
من کرده از او به بلبلان فخر
او کرده ز من بگرخان ناز
من گشته قرین او بعزت
او گشته انیس من باعزاز
فریاد، ز آسمان بی مهر
افغان، ز سپهر شعبده باز
بیند چو دو دوست را بهم دوست
بیند چو دو یار با هم انباز
تا دور کند ز یکدگرشان
سازد دو هزار حیله آغاز
القصه چو مرغ پر شکسته
من ماندم و او نمود پرواز
من مانده غریب در صفاهان
او کرده سفر بشهر شیراز
جز لطف خدا که میرساند
او را بمن و مرا باو باز
در زاویه ی فراق تنها
دور از رخ آن نگار طناز
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
این تاج زر، این قبای اطلس
بر قد تو می برازد و بس
قامت چه نکوست، میبرد دل
گردد به پلاس اگر ملبس
جز شرح جمال تو نباشد
تدریس کلیسیا و مدرس
بهتر بود از بهشت مینو
با تو ببرندم ار بمحبس
از گل تو نکوتری و هرگز
نسبت بگلت نمیکند کس
هیهات کجا تو و کحا گل؟!
کس نسبت گل نکرد با خس
غافل شدی از من و ازین بیش
از بهر خدا دگر ازین پس
یکبار زدرد حال من پرس
یکروز بحال درد من رس
کم دیده بعارض تو ماهی
این چرخ مطبق و مقرنس
مگذار در انتظار رویت
شبها من بیقرار بیکس
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
دیدم بر عیش بیخبر دوش
زآن سان که برفت از سرم هوش
بشکسته کله به نیمه ی سر
آویخته زلف از بناگوش
افشانده بگل گلاب گویی
یا آنکه عرق نشسته بر دوش
خلقی ز پیش فتاده از پا
جمعی برهش ستاده خاموش
فریاد ز دل کشیده گفتم
کای کرده ز دوستان فراموش
کای داشتم این گمان که جز من
جام از کف دیگری کنی نوش
یعنی بگزاف مدعی دل
کردی بحدیث دشمنان گوش
امروز بفکر کار من باش
امروز بحال زار من کوش
چون من مردم، چه سود فردا
در ماتم من شوی سیه پوش
شبها که باشتیاق رویت
در سینه دلم برآورد جوش
با صد حسرت بیاد دارم
زآن عارض و قامت و برآغوش
بنشینم و زار زار گریم!
بر حال دل فگار گریم!
گردون بیمهر و یار بی باک
نالم از یار یا ز افلاک
مشکل بود الفت من و یار
او آتش تیز و من چو خاشاک
خاشاک کجا و آتش تیز
در وی چو فتد بسوزدش پاک
من صید ضعیف و ننگ دارد
صیاد که بنددم بفتراک
فریاد ز دست عشق کز وی
یک لحظه نبوده ام طربناک
جز آنکه بدست سوده ام دست
جز آنکه بسر فشانده ام خاک
وصف تو ز چون منی نیاید
کاین وصف نمی توان به ادراک
از دست تو، زهر ار بکام است
ور از زخم تو سینه ام چاک
هم زخم تو به مرا زمر هم
هم زهر تو خوش مرا ز تریاک
شبهای فراق بهر تسکین
در پیش نهم چو زاده ی تاک
خواهم چو ز وی لبی کنم تر
یاد آیدم آن نگار چالاک
بنشینم و زار زار گریم
برحال دل فگار گریم!
تا شد بتو شوخ آشنا دل
افگند مرا بصد بلا دل
روزم سیه از دل است و دیده
نالم، از دست دیده یا دل
دل را فگنده در بلا چشم
و انداخت بصد بلا مرا دل
چون من ببلاش مبتلا ساخت
گردید بهر که رهنما دل
آخر دیدید ای رفیقان!
آورد بروز من چها دل؟
نه دل دارد نه یار چون من
بست آنکه بیار بیوفا دل
از دست تو بیوفا خدا را
نالد تا چند بر خدا دل
گفتم: نکنم ز دلبران یاد
دانم که نمیشود رضا دل
گر ز آنکه کنند ریز ریزش
از یار نمیشود جدا دل
نومیدم شدم از او کزین دام
تا هست نمیشود رها دل
هر شب ز برای آنکه خود را
در مهلکه کرد مبتلا دل
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
رحم ار بعاشقان ناکام
شاید بوفا بر آوری نام
یاد آر ز تشنه کامی ما
هر گه که کنی شراب در جام
ناید دیگر ببام گردون
بیند مهت ار بگوشه ی بام
ای آنکه ز من رمیده یی کاش
با مدعیان نمیشدی رام
عمری است که گفته ام دعایت
یاد آر ز من گهی بدشنام
دردا که نزاده مادر دهر
ناکام تری ز من در ایام
شامی طرب نکرده ام روز
روزی بطرب نکرده ام شام
این بود نصیب من ز آغاز
تا خود بکجا رسد سرانجام
در باغ بروی لاله و گل
چون نیست خلاصیم از این دام
ای طالع دون و بخت وارون!
تا کی من ناامید ناکام؟!
شبها تا روز، روز تا شب
در فرقت آن مه گل اندام
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
تا از تو فتاده ام جدا من
جز مرگ نخواهم از خدا من
ای آنکه کسی ندیده مثلت
مثل تو بجویم از کجا من
یک عمر وصال کو که گویم
کز هجر کشیده ام چه ها من
از جور بمن تو آنچه کردی
حاشا که فلک نکرد با من
دردا که ز آشنایی غیر
بیگانه شدم ز آشنا من
نشنیدم ازو بغیر دشنام
هر چند که گفتمش دعا من
درد عجب است عشق دردا
مردم زین درد بیدوا من
عمرم همه صرف گلرخان شد
زین قوم ندیده ام وفا من
کار من از آن گذشته ناصح
زین دام نمیشوم رها من
یک لحظه مرا مکن نصیحت
بگذار بحال خود، که تا من
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
آن لاله عذار عنبرین بو
بر بسته هزار دل بیک مو
جز چشم سیاه او ندیده
کس تیر و کمان بدست هندو
او فارغ از آه من شب و روز
من روز و شب از جدایی او
تا شام نشسته دست بر دل
تا صبح نهاده سر بزانو
تیری رسدم بسینه ای کاش
تا غیر نبینمت به پهلو
از حسرت قامتت روان است
از سیل دو دیده بر رخم جو
جز قد تو، ای نکوتر از سرو
جز لعل تو، ای غنچه ی خوشبو
من سرو ندیده ام خرامان
من غنچه ندیده ام سخنگو
ای خواجه ی بیوفا بیاد آر
یکبار ز بنده ی دعا گو
از دست جفای آن دل آزار
رفتم من و مانده دل در آن کو
هر روز برای دوری دل
هر شب ز فراق آن پریرو
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
ای گشته تو از جفا فسانه
من از تو فسانه ی زمانه
تاتیر و کمان بکف گرفتی
گردید دل منت نشانه
تا کی باشم جدا زکویت
چون مرغ جدا ز آشیانه
شبها همه شب بعیش و شادی
سرگرم ز باده مغانه
با ناله ی نای و نغمه ی نی
با بربط و مطرب و چغانه
در دست تو آستین اغیار
من ناله کنان ز آستانه
رو کرده بمن ز چار اطراف
هر جا که غمی است در زمانه
مرغی که شکسته بال باشد
میلی نکند بآب و دانه
از بخت سیاه من نمانده است
تأثیر بناله ی شبانه
ای مرگ بر آی از کناری
در باب مرا از این میانه!
تا کی من بیقرار شبها
تا روز چو خورد تازیانه
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بگذر ای ناصح فرزانه زافسانه ی ما
بگذارید به ما این دل دیوانه ی ما
ما بدیوانگی افسانه ی شهریم ولی
عاقلان نیک بخوابند ز افسانه ی ما
ساغری از کف ساقی مگر آریم به دست
ورنه مستی ندهد دست ز پیمانه ی ما
واعظا با همه غوغای خردمندی ها
نبری صرفه زیک ناله ی مستانه ی ما
سیلی ای دیده روان ساز که ویران کندش
تا مگر در خور گنجی شود این خانه ی ما
سقف این کاخ زراندود حجاب فلک است
پرتوی مهر بجویید ز ویرانه ی ما
آن که یک شب غمش از دل ننهد پای برون
کاش یک روز نهد پای به کاشانه ی ما
خردت راهبر کوچه ی غمناکان است
خبری جو زنشاط از در میخانه ی ما
بگذارید به ما این دل دیوانه ی ما
ما بدیوانگی افسانه ی شهریم ولی
عاقلان نیک بخوابند ز افسانه ی ما
ساغری از کف ساقی مگر آریم به دست
ورنه مستی ندهد دست ز پیمانه ی ما
واعظا با همه غوغای خردمندی ها
نبری صرفه زیک ناله ی مستانه ی ما
سیلی ای دیده روان ساز که ویران کندش
تا مگر در خور گنجی شود این خانه ی ما
سقف این کاخ زراندود حجاب فلک است
پرتوی مهر بجویید ز ویرانه ی ما
آن که یک شب غمش از دل ننهد پای برون
کاش یک روز نهد پای به کاشانه ی ما
خردت راهبر کوچه ی غمناکان است
خبری جو زنشاط از در میخانه ی ما
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
رخی به غیر رخ دوست در مقابل نیست
ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
وفا مگر که نکو نیست در زمانه که نیست
نکوییی که در این خوی و این شمایل نیست
هزار لطف نهانست در تغافل او
و گرنه دوست ز احوال دوست غافل نیست
دهد گواه به بیهوده گوییش پندم
کسی ملامت مجنون کند که عاقل نیست
قبول جانان مشکل بود نشاط ار نه
گذشتن از سر جان بهر دوست مشکل نیست
ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
وفا مگر که نکو نیست در زمانه که نیست
نکوییی که در این خوی و این شمایل نیست
هزار لطف نهانست در تغافل او
و گرنه دوست ز احوال دوست غافل نیست
دهد گواه به بیهوده گوییش پندم
کسی ملامت مجنون کند که عاقل نیست
قبول جانان مشکل بود نشاط ار نه
گذشتن از سر جان بهر دوست مشکل نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سرتاسر عالم بتن امروز سری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
غم بجایی فکند رخت که غمخواری هست
ای خوش آنجا که نه یاری نه پرستاری هست
هر که یار دگرش نیست خدا یار ویست
هر که کاری بکسش نیست باوکاری هست
آنکه اندیشه ی گلزار و گلشن در سر نیست
میتوان یافت که در پای دلش خاری هست
نخرد خواجه ی ما گرچه بهیچش بدهند
بنده ای را که بجز خواجه خریداری هست
رفت روزت به سیهکاری و غفلت، دریاب
تا ز خورشید اثری بر سر دیواری هست
بلب لعل مناز اینهمه کز دولت شاه
این متاعیست که در هر سر بازاری هست
زاهد از مجلس ما رخت برون بر که نشاط
ننهد پای در آن حلقه که هوشیاری هست
ای خوش آنجا که نه یاری نه پرستاری هست
هر که یار دگرش نیست خدا یار ویست
هر که کاری بکسش نیست باوکاری هست
آنکه اندیشه ی گلزار و گلشن در سر نیست
میتوان یافت که در پای دلش خاری هست
نخرد خواجه ی ما گرچه بهیچش بدهند
بنده ای را که بجز خواجه خریداری هست
رفت روزت به سیهکاری و غفلت، دریاب
تا ز خورشید اثری بر سر دیواری هست
بلب لعل مناز اینهمه کز دولت شاه
این متاعیست که در هر سر بازاری هست
زاهد از مجلس ما رخت برون بر که نشاط
ننهد پای در آن حلقه که هوشیاری هست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
گفتم شب امید من از چهره بر افروز
گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
سودی ندهد پند، بگویید بناصح:
کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است
در هر قدمم روی تو آمد بنظر لیک
در گام دگر باز بدیدم که حجاب است
سد گنج نهان بود مرا در دل و جانان
نادیده گذشتند که این خانه خراب است
بسیار بگفتند و جوابی نشنیدند
نا گفته نشاط از تواش امید جواب است
فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
گفتم شب امید من از چهره بر افروز
گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
سودی ندهد پند، بگویید بناصح:
کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است
در هر قدمم روی تو آمد بنظر لیک
در گام دگر باز بدیدم که حجاب است
سد گنج نهان بود مرا در دل و جانان
نادیده گذشتند که این خانه خراب است
بسیار بگفتند و جوابی نشنیدند
نا گفته نشاط از تواش امید جواب است