عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح ثقة الدین
ای سرو سرمایه کرام سمرقند
نام تو مشهورتر ز نام سمرقند
شمس امینان و صائبان ثقة الدین
معتمد شاه و خاص و عام سمرقند
احمد بن الامام آنکه ز رتبت
سرور و سرمایه کرام سمرقند
از تو پسر صاین و امین سمرقند
پور و پدر مفتی و امام سمرقند
گر بسمرقند هیچ نعمت نبود
فر تو بس نعمت تهام سمرقند
از خوشی و خرمی چو دار سلام است
با فر و زیب تو هر مقام سمرقند
خواهد دار السلام تا تو دروئی
کاید هر روز بر سلام سمرقند
هر که درو بنگرد بدیده تعظیم
گردد از جمله عظام سمرقند
بیت حرامست خانه تو ز تعظیم
حامی او اهل احترام سمرقند
خان و در جود او نهاده گشاده
از ره انعام بر عوام سمرقند
هست ز خوان تو ای کریم بسی خلق
بیخبر از عشرت طعام سمرقند
خوان نه و نان ده کریم وار و میندیش
از حسد و طعنه لئام سمرقند
کرد ترا مام و باب راد بدینسان
از شفقت نیک باب و مام سمرقند
بشنوی ارچه زبان ندارد شکرت
از در و دیوار و صحن و بام سمرقند
گر چه سمرقند بی کلام نگوید
گوید مدح تو بی کلام سمرقند
شهری نبود در او همامی نبود
ای تو و فرزند تو همام سمرقند
بر تو و فرزند تست امن و صیانت
بر قلم بوئیان قوام سمرقند
کار شما بر نظام باد و به رونق
ای ز شما رونق و نظام سمرقند
نام تو مشهورتر ز نام سمرقند
شمس امینان و صائبان ثقة الدین
معتمد شاه و خاص و عام سمرقند
احمد بن الامام آنکه ز رتبت
سرور و سرمایه کرام سمرقند
از تو پسر صاین و امین سمرقند
پور و پدر مفتی و امام سمرقند
گر بسمرقند هیچ نعمت نبود
فر تو بس نعمت تهام سمرقند
از خوشی و خرمی چو دار سلام است
با فر و زیب تو هر مقام سمرقند
خواهد دار السلام تا تو دروئی
کاید هر روز بر سلام سمرقند
هر که درو بنگرد بدیده تعظیم
گردد از جمله عظام سمرقند
بیت حرامست خانه تو ز تعظیم
حامی او اهل احترام سمرقند
خان و در جود او نهاده گشاده
از ره انعام بر عوام سمرقند
هست ز خوان تو ای کریم بسی خلق
بیخبر از عشرت طعام سمرقند
خوان نه و نان ده کریم وار و میندیش
از حسد و طعنه لئام سمرقند
کرد ترا مام و باب راد بدینسان
از شفقت نیک باب و مام سمرقند
بشنوی ارچه زبان ندارد شکرت
از در و دیوار و صحن و بام سمرقند
گر چه سمرقند بی کلام نگوید
گوید مدح تو بی کلام سمرقند
شهری نبود در او همامی نبود
ای تو و فرزند تو همام سمرقند
بر تو و فرزند تست امن و صیانت
بر قلم بوئیان قوام سمرقند
کار شما بر نظام باد و به رونق
ای ز شما رونق و نظام سمرقند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در سپاس از ایزد و مدح سنجر
هست بر پرورده شکر نعمت پروردگار
واجب از روی دیانت هم نهان هم آشکار
هستم آن پرورده نعمت که اندر عمر خویش
داد نتوانم شمردن نعمت پروردگار
چون شمار نعمت حق را ندانم بر شمرد
کی توانم بر طریق شکر بودن حق گذار
گر زبان شکر دارم صد هزاران نعمتش
تا بعجز خود مقر نایم نگیرد دل قرار
آنچه با من کرد از نیکی خداوند جهان
گفت نتوانم بعمر خود یکی از صد هزار
بر یکی خود شناسا کرد تا بشناسمش
کو یکی بود و یکی باشد نه از روی شمار
کردگار گیتی و پروردگار عالمست
رازق خلق و پدید آرنده لیل و نهار
خالق کونین و هر چیزی که هست اندر دو کون
صانع گردون گردان کردگار نور و نار
مرسل پیغمبران حق بنزد بندگان
ایزد دارالقرار و داور دارالبوار
آنکه از تقدیر و حکم او نشاید بنده را
جز رضا در نیک و بد در هیچ وقت و هیچ کار
هر چه آید بر من از تقدیر او دارم رضا
بنده ام امروز را طاعت نمایم بنده وار
از دلی صافی و طبعی پاک و ایمانی درست
بر ره توحید حق باشم قوی و استوار
از پی توحید او گویم ثنای مصطفی
احمد مختار کو از انبیا بود اختیار
صاحب تاج و لوای حمد و معراج و براق
صاحب فرمان و حج و عز و صاحب ذوالفقار
وز پی حمد و درود وی ثنا گویم بسی
بر امامان پسندیده گزیده هر چهار
کار دین آرایم از تحمید یاران نبی
کار دنیا را برآرایم بمدح شهریار
پادشاه سنجر مغزدین و دنیا آنکه هست
کارهای دین و دنیای من از وی چون نگار
یافتم از خدمت سلطان سلطانان دهر
حشمت و جاه و شکوه و دولت و عز و وقار
هم بفر دولت سلطان اعظم یافتم
خویشتن بر ملک خاقان کامران و کامکار
کار من بالا گرفت از اعتقاد نیک من
کار من هر روز به شد تا برآمد روزگار
مال بخشیدم نکو کردم بحق خاص و عام
خاص من بودم نگفتن خاص دار و عام دار
بر رعیت از حشم نامد بعهد من ستم
باز ماند از عدل من باز شکاری از شکار
عدل ورزیدم بعهد خویش چون همنام خویش
نا بعقبی باشم اندر خلد با همنام یار
مال خود بر کهتران خویشتن کردم فدا
تا فدای من شوند آنگه که باشد گیر و دار
از ره نیک اعتقادی در ره نیکو دلی
خواستم مرکهتران خویشتن را کار و بار
مرکبان تیز تک دادم مر آنها را کجا
جز پیاده می نرفتندی بهر شهر و دیار
در سر آنها قصب بستم که با بسیار جهد
می نبودیشان بپا اندر بجز کهنه ازار
دیبه زربفت پوشانیدم آنها را کجا
بر قبا و پیرهنهاشان نبودی پود و تار
بردگان ترک بخشیدم کسانی را که ترک
جز نتق ناوردشان خط رئیس یادگار
داشتم بر گنجهای گوهر آنها را امین
کز نفایه کس نداند شان سفال آبخوار
بس که بردند از بر من آشکارا و نهان
کیسه ها سیم حلال و بدره ها زر عیار
همچو موران مال من در لانه خود کرده جمع
وانگهی کردند بر من تیز دندانها چو مار
حق مال و نعمت من هیچگون نشناختند
آن سگان نابکار و آن خسان نابکار
کس بمال خویش چندین دشمن انگیزد که من
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
دشمنی کردند و بدگوئی بر خاقان مرا
در دل خاقان فکندند از خلاف من غبار
خانمان من در آنروزی که آن هرگز مباد
غارت آن کردی که با من بود همچون یار غار
زر و سیم و تر و خشک من همه بر باد شد
هم بر آن جمله که آتش افتد اندر مرغزار
گنجهای خواسته بی حجتی در خواستند
وز پس این خواسته گشتند جانرا خواستار
فضل کرد ایزد بمن تا بر من از حضمان خویش
جان برون بردم چو مردان از میانشان برکنار
چونکه بر سلطان سلطانان خبر شد حال من
کرد بر نیک آمد من حالی از جیحون گذار
پیش سلطان جهانداران چو بوسیدم زمین
باز بگشاد آسمان بر من زبان اعتذار
زر و گوهر یافتم خلقت ازو چون پیش او
از سرشک دیدگان وز خون دل بردم نثار
هر مرادی کز خداوند جهان درخواستم
زو پدید آمد اجابت بی درنگ و بی نثار
دولت و اقبال سلطانی بمن بنمود روی
گفت چون گفتی باندک حاجتی کرد اختصار
باز دیگر ره توانگر گشتم از احسان او
حج اسلام است مرمرد توانگر را شعار
از خداوند جهان خواهم بقای عمر شاه
ساعتی کان حلقه را در ساعد آرم چون سوار
عدل سلطان جهان خواهم ز جبار جهان
چون بهنگام تضرع بر حجر مالم عذار
در زیارتگاه یثرب برکت عمرش خوهم
زانکه در دنیا نباشد زان مبارکتر مزار
باری از دیدار تو بی کم خلاف آورده اند
دورتر باشم بسالی و بفرسنگی هزار
تا نباید مرمرا پاداشن ایشان نمود
هم توانم کرد حاصل طاعت پروردگار
دست رس دارم که با خصمان خود گر بد کنم
سخت آسان باشدم زایشان برآوردن دمار
عهد یزدان نشکنم با خلق نکنم هیچ بد
ور بدی کردند با من درگذارم مرد وار
تا زباد صبح در بستان ز آب چشم ابر
بشکفد هر سال گلها را بهنگام بهار
روی احباب خداوند جهان بادا چو گل
دیده های بدسگالانش چو ابر تندبار
واجب از روی دیانت هم نهان هم آشکار
هستم آن پرورده نعمت که اندر عمر خویش
داد نتوانم شمردن نعمت پروردگار
چون شمار نعمت حق را ندانم بر شمرد
کی توانم بر طریق شکر بودن حق گذار
گر زبان شکر دارم صد هزاران نعمتش
تا بعجز خود مقر نایم نگیرد دل قرار
آنچه با من کرد از نیکی خداوند جهان
گفت نتوانم بعمر خود یکی از صد هزار
بر یکی خود شناسا کرد تا بشناسمش
کو یکی بود و یکی باشد نه از روی شمار
کردگار گیتی و پروردگار عالمست
رازق خلق و پدید آرنده لیل و نهار
خالق کونین و هر چیزی که هست اندر دو کون
صانع گردون گردان کردگار نور و نار
مرسل پیغمبران حق بنزد بندگان
ایزد دارالقرار و داور دارالبوار
آنکه از تقدیر و حکم او نشاید بنده را
جز رضا در نیک و بد در هیچ وقت و هیچ کار
هر چه آید بر من از تقدیر او دارم رضا
بنده ام امروز را طاعت نمایم بنده وار
از دلی صافی و طبعی پاک و ایمانی درست
بر ره توحید حق باشم قوی و استوار
از پی توحید او گویم ثنای مصطفی
احمد مختار کو از انبیا بود اختیار
صاحب تاج و لوای حمد و معراج و براق
صاحب فرمان و حج و عز و صاحب ذوالفقار
وز پی حمد و درود وی ثنا گویم بسی
بر امامان پسندیده گزیده هر چهار
کار دین آرایم از تحمید یاران نبی
کار دنیا را برآرایم بمدح شهریار
پادشاه سنجر مغزدین و دنیا آنکه هست
کارهای دین و دنیای من از وی چون نگار
یافتم از خدمت سلطان سلطانان دهر
حشمت و جاه و شکوه و دولت و عز و وقار
هم بفر دولت سلطان اعظم یافتم
خویشتن بر ملک خاقان کامران و کامکار
کار من بالا گرفت از اعتقاد نیک من
کار من هر روز به شد تا برآمد روزگار
مال بخشیدم نکو کردم بحق خاص و عام
خاص من بودم نگفتن خاص دار و عام دار
بر رعیت از حشم نامد بعهد من ستم
باز ماند از عدل من باز شکاری از شکار
عدل ورزیدم بعهد خویش چون همنام خویش
نا بعقبی باشم اندر خلد با همنام یار
مال خود بر کهتران خویشتن کردم فدا
تا فدای من شوند آنگه که باشد گیر و دار
از ره نیک اعتقادی در ره نیکو دلی
خواستم مرکهتران خویشتن را کار و بار
مرکبان تیز تک دادم مر آنها را کجا
جز پیاده می نرفتندی بهر شهر و دیار
در سر آنها قصب بستم که با بسیار جهد
می نبودیشان بپا اندر بجز کهنه ازار
دیبه زربفت پوشانیدم آنها را کجا
بر قبا و پیرهنهاشان نبودی پود و تار
بردگان ترک بخشیدم کسانی را که ترک
جز نتق ناوردشان خط رئیس یادگار
داشتم بر گنجهای گوهر آنها را امین
کز نفایه کس نداند شان سفال آبخوار
بس که بردند از بر من آشکارا و نهان
کیسه ها سیم حلال و بدره ها زر عیار
همچو موران مال من در لانه خود کرده جمع
وانگهی کردند بر من تیز دندانها چو مار
حق مال و نعمت من هیچگون نشناختند
آن سگان نابکار و آن خسان نابکار
کس بمال خویش چندین دشمن انگیزد که من
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
دشمنی کردند و بدگوئی بر خاقان مرا
در دل خاقان فکندند از خلاف من غبار
خانمان من در آنروزی که آن هرگز مباد
غارت آن کردی که با من بود همچون یار غار
زر و سیم و تر و خشک من همه بر باد شد
هم بر آن جمله که آتش افتد اندر مرغزار
گنجهای خواسته بی حجتی در خواستند
وز پس این خواسته گشتند جانرا خواستار
فضل کرد ایزد بمن تا بر من از حضمان خویش
جان برون بردم چو مردان از میانشان برکنار
چونکه بر سلطان سلطانان خبر شد حال من
کرد بر نیک آمد من حالی از جیحون گذار
پیش سلطان جهانداران چو بوسیدم زمین
باز بگشاد آسمان بر من زبان اعتذار
زر و گوهر یافتم خلقت ازو چون پیش او
از سرشک دیدگان وز خون دل بردم نثار
هر مرادی کز خداوند جهان درخواستم
زو پدید آمد اجابت بی درنگ و بی نثار
دولت و اقبال سلطانی بمن بنمود روی
گفت چون گفتی باندک حاجتی کرد اختصار
باز دیگر ره توانگر گشتم از احسان او
حج اسلام است مرمرد توانگر را شعار
از خداوند جهان خواهم بقای عمر شاه
ساعتی کان حلقه را در ساعد آرم چون سوار
عدل سلطان جهان خواهم ز جبار جهان
چون بهنگام تضرع بر حجر مالم عذار
در زیارتگاه یثرب برکت عمرش خوهم
زانکه در دنیا نباشد زان مبارکتر مزار
باری از دیدار تو بی کم خلاف آورده اند
دورتر باشم بسالی و بفرسنگی هزار
تا نباید مرمرا پاداشن ایشان نمود
هم توانم کرد حاصل طاعت پروردگار
دست رس دارم که با خصمان خود گر بد کنم
سخت آسان باشدم زایشان برآوردن دمار
عهد یزدان نشکنم با خلق نکنم هیچ بد
ور بدی کردند با من درگذارم مرد وار
تا زباد صبح در بستان ز آب چشم ابر
بشکفد هر سال گلها را بهنگام بهار
روی احباب خداوند جهان بادا چو گل
دیده های بدسگالانش چو ابر تندبار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح نظام الدین
باز دیگر ره جوان خاطر شد این مداح پیر
از ره مدح جوانبخت جوان دولت وزیر
صاحب عادل نظام الدین وزیر شاه شرق
مفخر اولاد میران هم وزیر و هم امیر
صاحب صاحبقران عالم فضل و هنر
وندران صاحبقرانی بیقرین و بی نظیر
مسند و صدر سری کم دید و کم بیند چنو
صدر والا قدر عالی همت روشن ضمیر
از ضمیر روشنش گیرد ضیا شمس مضی
هم بدان تقدیر کز شمس مضی بدر منیر
دستگیر خلق شد عدل وی از دست ستم
تا نگردد هیچکس در دست ظالم دستگیر
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را بفریاد و نفیر
تا مشیر شاه شد اندر ره انصاف و عدل
بچه آهو شد از پستان شیران سیر شیر
دل چو قیر و رخ چو زر گردد عدو کز دست او
مرغ زرین تن زند منقار در دریای قیر
هم بدان دریای قیر و هم بدان منقار مرغ
آستین پر زر برد از خط او دست فقیر
خود کسی با جود او یابد فقیر اندر جهان
کس بدین فتوی نداند زو جواب دلپذیر
چون مخمر کرد طین خلقت او کردگار
بخل رازان گل برون آورد چون مو از خمیر
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خام سوز آید فطیر
ای صریر خامه تو ملک شه آراسته
وز تو آرایش گرفته مسند صدور و سریر
گر صریر سیر کلکت تیر گردون بشنود
پیش سیارات دیگر بشکند بازار تیر
حامی تیر ار شود کلکت نترسد زاحتراق
بگذرد از قرص خور چون از هدف پیکان تیر
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیر باران بلا بادا چو دردی ز مهریر
حاسدانت را زباد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر
آفرین گویان عالم آفرین گویان شده
پیش تخت چون تو صاحبدولت از برنا و پیر
نیست در علم سخندانی و در درس سخا
مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر
شعر من دانا خرد نادان هر گلبن بود
شعر من پیشش چو در پیش خر گلبن شعیر
تا قلم گیرد دبیر و چون مطر زبر کشد
از قلم مشگین رقم بر روی کافوری حریر
از پی انهای گردون ماه بادت چون برید
وز پی تحریر دیوان تیر بادت چون دبیر
از ره مدح جوانبخت جوان دولت وزیر
صاحب عادل نظام الدین وزیر شاه شرق
مفخر اولاد میران هم وزیر و هم امیر
صاحب صاحبقران عالم فضل و هنر
وندران صاحبقرانی بیقرین و بی نظیر
مسند و صدر سری کم دید و کم بیند چنو
صدر والا قدر عالی همت روشن ضمیر
از ضمیر روشنش گیرد ضیا شمس مضی
هم بدان تقدیر کز شمس مضی بدر منیر
دستگیر خلق شد عدل وی از دست ستم
تا نگردد هیچکس در دست ظالم دستگیر
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را بفریاد و نفیر
تا مشیر شاه شد اندر ره انصاف و عدل
بچه آهو شد از پستان شیران سیر شیر
دل چو قیر و رخ چو زر گردد عدو کز دست او
مرغ زرین تن زند منقار در دریای قیر
هم بدان دریای قیر و هم بدان منقار مرغ
آستین پر زر برد از خط او دست فقیر
خود کسی با جود او یابد فقیر اندر جهان
کس بدین فتوی نداند زو جواب دلپذیر
چون مخمر کرد طین خلقت او کردگار
بخل رازان گل برون آورد چون مو از خمیر
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خام سوز آید فطیر
ای صریر خامه تو ملک شه آراسته
وز تو آرایش گرفته مسند صدور و سریر
گر صریر سیر کلکت تیر گردون بشنود
پیش سیارات دیگر بشکند بازار تیر
حامی تیر ار شود کلکت نترسد زاحتراق
بگذرد از قرص خور چون از هدف پیکان تیر
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیر باران بلا بادا چو دردی ز مهریر
حاسدانت را زباد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر
آفرین گویان عالم آفرین گویان شده
پیش تخت چون تو صاحبدولت از برنا و پیر
نیست در علم سخندانی و در درس سخا
مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر
شعر من دانا خرد نادان هر گلبن بود
شعر من پیشش چو در پیش خر گلبن شعیر
تا قلم گیرد دبیر و چون مطر زبر کشد
از قلم مشگین رقم بر روی کافوری حریر
از پی انهای گردون ماه بادت چون برید
وز پی تحریر دیوان تیر بادت چون دبیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - امام کیست
ایا گرفته تو اندر سرای جهل مقام
تهی ز دانش و غرقه میان بحر ظلام
ایا بعمری دایم فسوس گشته دیو
ز مصطفی بتو بر صد هزار گونه ملام
ایا گسسته ز حبل خدا و دعوت حق
بکام خود بسرت کرده است دیو لگام
ایا مخالف اسلام و راه دین هدی
کشیده گردن از بیعت اولوالارحام
ره صواب ندانی همی ز راه خطا
ره حلال ندانی همی ز راه حرام
نه مشک بازشناسی همی ز پشک سیاه
نه عود و عنبر و کافور را ز سنگ رخام
نه حق ز ناحق دانی نه بنده راز خدای
نه مرد ناقص پر عیب راز مرد تمام
همی ندانی ای کور دل بعمری خویش
که احمد قرشی را وصی که بود و کدام
نگر که پای ابر کتف مصطفی که نهاد
بتان ز کعبه که افکند و پاک کرد مقام
نگر که از پس پیغمبر خدای بزرگ
کدام بود بعلم و بدانش و احکام
نگر که مهتر آل نبی که بود از اصل
نگر که خالق جبار را که بدضرغام
نگر که ایزد شمششیر خویشتن بکه داد
بکه سپرد پیمبر پس از فراق حسام
نگر که بن عم و داماد مصطفی که بداست
نگر که فضل کرا کرد از بنی اعمام
نگر که گردش ترویج دین و بودش یار
ولی که بود ابر ذوالجلال و الاکرام
گر که دست که بگرفت مصطفی بغدیر
که را امام هدی خواند و فخر وزین همام
یکی فضیلت بد پیش ازین امامت را
همی دهی بدل خویش اندرین آرام
اگر بغار بد او یار مصطفی یکشب
بدین فضیلت بایدش سروری فرجام
چهل شبانروز ابلیس بند بنوح نبی
بدان سفینه پر آب اندرونش مقام
وگر بپیری کس را رسد امامت خلق
کسی بپیری ابلیس بد در آن ایام؟
ایا مناسب دل کور ابله ملعون
ز کور بختی دایم دراوفتاده بدام
مرا امام هم از جایگاه وصی خداست
ز جایگاه نبی مرترا امام کدام
امام آنکه بپیش بتان نکرده نماز
نکرده جز ملک العرش را صلوة و صیام
امام آنکه خداوند علم و شمع هدی است
امام آنکه تقی و نقی و ز اصل کرام
امام آنکه بچیز کسان نکرده طمع
نخورده چیز یتیمان حلال خورده مدام
امام آنکه بزور و درم نشد مشغول
ازین بعید نبود ار همیشه بودش وام
امام آنکه فدا کرد تن بجای نبی
ز وقت خفتن تا صبح روز دادن بام
امام آنکه بروزه بدی سه روز و سه شب
طعام داد بسائل بوقت خوردن شام
امام آنکه خدای بزرگ روز غدیر
بفضل کرد بنزدیک مصطفی پیغام
امام آنکه بجز طاعت خدای نکرد
بر او امام پسندی تو عابد اصنام
امام آنکه با مصطفی برو قضا
بود ابر لب حوض و بدستش اندر جام
امام آنکه علیرغم این مناصب را
لوای حمد بدستش بود بروز قیام
امام آنکه امید شفاعتم همه اوست
که در محبت او در شوم بدار سلام
اگر تو خواهی مؤمن شوی بیا بشنو
ز قول شاعر سوز نگر این درست کلام
تهی ز دانش و غرقه میان بحر ظلام
ایا بعمری دایم فسوس گشته دیو
ز مصطفی بتو بر صد هزار گونه ملام
ایا گسسته ز حبل خدا و دعوت حق
بکام خود بسرت کرده است دیو لگام
ایا مخالف اسلام و راه دین هدی
کشیده گردن از بیعت اولوالارحام
ره صواب ندانی همی ز راه خطا
ره حلال ندانی همی ز راه حرام
نه مشک بازشناسی همی ز پشک سیاه
نه عود و عنبر و کافور را ز سنگ رخام
نه حق ز ناحق دانی نه بنده راز خدای
نه مرد ناقص پر عیب راز مرد تمام
همی ندانی ای کور دل بعمری خویش
که احمد قرشی را وصی که بود و کدام
نگر که پای ابر کتف مصطفی که نهاد
بتان ز کعبه که افکند و پاک کرد مقام
نگر که از پس پیغمبر خدای بزرگ
کدام بود بعلم و بدانش و احکام
نگر که مهتر آل نبی که بود از اصل
نگر که خالق جبار را که بدضرغام
نگر که ایزد شمششیر خویشتن بکه داد
بکه سپرد پیمبر پس از فراق حسام
نگر که بن عم و داماد مصطفی که بداست
نگر که فضل کرا کرد از بنی اعمام
نگر که گردش ترویج دین و بودش یار
ولی که بود ابر ذوالجلال و الاکرام
گر که دست که بگرفت مصطفی بغدیر
که را امام هدی خواند و فخر وزین همام
یکی فضیلت بد پیش ازین امامت را
همی دهی بدل خویش اندرین آرام
اگر بغار بد او یار مصطفی یکشب
بدین فضیلت بایدش سروری فرجام
چهل شبانروز ابلیس بند بنوح نبی
بدان سفینه پر آب اندرونش مقام
وگر بپیری کس را رسد امامت خلق
کسی بپیری ابلیس بد در آن ایام؟
ایا مناسب دل کور ابله ملعون
ز کور بختی دایم دراوفتاده بدام
مرا امام هم از جایگاه وصی خداست
ز جایگاه نبی مرترا امام کدام
امام آنکه بپیش بتان نکرده نماز
نکرده جز ملک العرش را صلوة و صیام
امام آنکه خداوند علم و شمع هدی است
امام آنکه تقی و نقی و ز اصل کرام
امام آنکه بچیز کسان نکرده طمع
نخورده چیز یتیمان حلال خورده مدام
امام آنکه بزور و درم نشد مشغول
ازین بعید نبود ار همیشه بودش وام
امام آنکه فدا کرد تن بجای نبی
ز وقت خفتن تا صبح روز دادن بام
امام آنکه بروزه بدی سه روز و سه شب
طعام داد بسائل بوقت خوردن شام
امام آنکه خدای بزرگ روز غدیر
بفضل کرد بنزدیک مصطفی پیغام
امام آنکه بجز طاعت خدای نکرد
بر او امام پسندی تو عابد اصنام
امام آنکه با مصطفی برو قضا
بود ابر لب حوض و بدستش اندر جام
امام آنکه علیرغم این مناصب را
لوای حمد بدستش بود بروز قیام
امام آنکه امید شفاعتم همه اوست
که در محبت او در شوم بدار سلام
اگر تو خواهی مؤمن شوی بیا بشنو
ز قول شاعر سوز نگر این درست کلام
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۴ - قاضی سدید
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در هجاء خمخانه و مدح عمیدالدین
خط امان من است این قصیده غرا
که بیش از این نکنم کار و باردم خر را
سوار رخشم و اسفندیار روئین خصم
چرا که با خر گرگین همی روم به چرا
مگر جوان شدم از سر که خوی خر . . . ئی
برون نمیرود از سر بچه بچون و چرا
بشاعری چو کنم بوق هجو بادانگیز
مرا چه ماده خر مغ چه نرخر ترسا
چو خر سوار شوم چه خر عزیز و مسیح
همه خران بهمین چوب رانم از سودا
باره بر خر دجال را میان ببرم
که خر سوار بیندازد از نهیب عصا
ز خر سواری من علک خای گردد خر
نه که خورد نه سبوس و نه جو نه آب و گیا
گر از زبان چو زوبین من بیازارد
روان تیره نااهل پیرمرد گیا
بپشت مازه گاو زمین رسد آسیب
چو در کشم خر خمخانه زیر بار هجا
خران کوره گریزان ز تیز هجو منند
بداس پی زده و در کمند مانده قفا
ز بیخ پی سخن انگیزم و بجز بر پشت
روان کنم سخن خر نباروا و روا
خرک ترانه تراش است و من خرانه تراش
خرانه هاست که در خر همی کنم انشا
نوای خر ز علف باشد این هجا علف است
در آخور خر خمخانه تا بود بنوا
گشاده شد جرس هجو من که بسته مباد
ز گرد آن خر خمخانه احمق الشعرا
بشاعری و گدائی خری بچنگ آرم
روان و بارکش و خوش نه شاعر و نه گدا
بکمترین صلت از مجلس عمید امیر
خری بآخور بندم چو دلدل شهبا
سوار مرکب اقبال سعد دین که سزد
سم سمند و را ماه نعل و میخ شهبا
عطارد از قلم او قلم بیاندازد
چو از سر قلمش روز و شب شود پیدا
بروز و شب شب و روزی که از سر قلمش
شود پدید همایون بود صباح و مسا
عمید ملک عم سعد دین که متصل است
بوی سعادت دین با سعادت دنیا
صدیق صفوت صدری عمر صلابت و عدل
بشرم و حلم چو عثمان علی بعلم و سخا
سخای او صفت آفتابی دارد راست
دهنده نور بجرم زمین و اوج سما
باولیا و باعدا رسد فتوت او
چو ز آفتاب ببرد بحار نور و ضیا
خبر ز خلق خوش او دهد بخلق جهان
بنوبهار چو بر گل وزد نسیم صبا
ایا هوا زنده چون هوای بهشت
کدام کس که ندارد سوی بهشت هوا
جهان چو روضه رضوان نماید از خوشی
بدان کسی که بدو بنگری بعین رضا
رضای تو طلبم تا رضای من طلبد
بجاه تو فلک پیر و دولت برنا
بفر بخت تو برنا شوم بپیران سر
جوان طبعت گردم بنظم مدح و ثنا
همیشه تا بجهان زنده نامی آمده است
حکیم را به ثنا و کریم را بعطا
ثنا نیوش و عطا بخش باش از پی آنک
ثنا نیوش و عطا بخش راست طول بقا
بنظم مدح و ثنای تو سفت گنج نهاد
سزد که گردد از آن پس کلید گنج دعا
بعید اضحی تا هر کسی بقربانی
کند تقرب و دارد طمع ثواب و جزا
حسود جاه تو بادا بتیغ غم قربان
کباب گشته دلش ز آتش بلا و عتا
دل تو جفت طرب باد و از تعب شده فرد
تو در نشاط و طرب تا بروز بی فردا
که بیش از این نکنم کار و باردم خر را
سوار رخشم و اسفندیار روئین خصم
چرا که با خر گرگین همی روم به چرا
مگر جوان شدم از سر که خوی خر . . . ئی
برون نمیرود از سر بچه بچون و چرا
بشاعری چو کنم بوق هجو بادانگیز
مرا چه ماده خر مغ چه نرخر ترسا
چو خر سوار شوم چه خر عزیز و مسیح
همه خران بهمین چوب رانم از سودا
باره بر خر دجال را میان ببرم
که خر سوار بیندازد از نهیب عصا
ز خر سواری من علک خای گردد خر
نه که خورد نه سبوس و نه جو نه آب و گیا
گر از زبان چو زوبین من بیازارد
روان تیره نااهل پیرمرد گیا
بپشت مازه گاو زمین رسد آسیب
چو در کشم خر خمخانه زیر بار هجا
خران کوره گریزان ز تیز هجو منند
بداس پی زده و در کمند مانده قفا
ز بیخ پی سخن انگیزم و بجز بر پشت
روان کنم سخن خر نباروا و روا
خرک ترانه تراش است و من خرانه تراش
خرانه هاست که در خر همی کنم انشا
نوای خر ز علف باشد این هجا علف است
در آخور خر خمخانه تا بود بنوا
گشاده شد جرس هجو من که بسته مباد
ز گرد آن خر خمخانه احمق الشعرا
بشاعری و گدائی خری بچنگ آرم
روان و بارکش و خوش نه شاعر و نه گدا
بکمترین صلت از مجلس عمید امیر
خری بآخور بندم چو دلدل شهبا
سوار مرکب اقبال سعد دین که سزد
سم سمند و را ماه نعل و میخ شهبا
عطارد از قلم او قلم بیاندازد
چو از سر قلمش روز و شب شود پیدا
بروز و شب شب و روزی که از سر قلمش
شود پدید همایون بود صباح و مسا
عمید ملک عم سعد دین که متصل است
بوی سعادت دین با سعادت دنیا
صدیق صفوت صدری عمر صلابت و عدل
بشرم و حلم چو عثمان علی بعلم و سخا
سخای او صفت آفتابی دارد راست
دهنده نور بجرم زمین و اوج سما
باولیا و باعدا رسد فتوت او
چو ز آفتاب ببرد بحار نور و ضیا
خبر ز خلق خوش او دهد بخلق جهان
بنوبهار چو بر گل وزد نسیم صبا
ایا هوا زنده چون هوای بهشت
کدام کس که ندارد سوی بهشت هوا
جهان چو روضه رضوان نماید از خوشی
بدان کسی که بدو بنگری بعین رضا
رضای تو طلبم تا رضای من طلبد
بجاه تو فلک پیر و دولت برنا
بفر بخت تو برنا شوم بپیران سر
جوان طبعت گردم بنظم مدح و ثنا
همیشه تا بجهان زنده نامی آمده است
حکیم را به ثنا و کریم را بعطا
ثنا نیوش و عطا بخش باش از پی آنک
ثنا نیوش و عطا بخش راست طول بقا
بنظم مدح و ثنای تو سفت گنج نهاد
سزد که گردد از آن پس کلید گنج دعا
بعید اضحی تا هر کسی بقربانی
کند تقرب و دارد طمع ثواب و جزا
حسود جاه تو بادا بتیغ غم قربان
کباب گشته دلش ز آتش بلا و عتا
دل تو جفت طرب باد و از تعب شده فرد
تو در نشاط و طرب تا بروز بی فردا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در هجاء خمخانه و مدح نظام الدین
خر بدبخت بد بود در خواب
از معبر چنین رسید جواب
خوابم از بیم بخت بد برمید
تا نبینم خر بد اندر خواب
خر بد کیست خر سر شاعر
خر بآن جامه میبود نایاب
خر خمخانه کز سر خم عقل
مست برخیزد و فتد بخلاب
خر خمخانه کز خم می و خل
لای خل است و دردی است و خلاب
خر خم شوی و دوده کم پیمای
می نابش ترش چو سرکه ناب
خر کیمخت گاه گرد سبیل
پرخور و کم دو وفتیده در آب
خر مرکوب لوطیان قدیم
بی جو و حصر چومه سلماب
خر اهل کتاب و ابله تر
از خری برگرفته حمل کتاب
باویست از کلانسری همسر
خر دجالک دراز رکاب
خر دجال ده جزیره گیا
بخورد با دویست چشمه آب
با چنین خر ز بهر پشما کند
نبرد گاو لوت نقل و شراب
خر گدائی است کدیه خو کرده
از بلبل الملوک تا محراب
خر گدایان بکل برون بردند
نام خویش از جریده القاب
خر گدائی بدو مسلم شد
راست شد این لقب بدان کذاب
هر چه گشت از خری برون نشود
خر سوارش منم بسوط عذاب
یک جهان بار هجو بر فتراک
نبدم و میدوانمش بشتاب
چون بدرگاه سیدالوزرا
برسد جست و رسته شد ز عذاب
میر میران نسب نظام الدین
سند و سید اولوالباب
صاحب عادل کریم کبیر
که کرامند ازو کرامت یاب
آن وزیری که چون دگر وزرا
وزر وزری نکرد در یک باب
کلک او بابزن نگشت و نکرد
بمثل پشه ای بظلم کباب
آنکه از عدل او بریده شود
بسر وی حمل گلوی ذئاب
برکند از دهان یوز بقهر
کلبتین دو شاخ آهو ناب
هم بانصاف او نهد بیضه
جفت یعقوب بر دو چشم عقاب
از کف زرفشان او خجلند
چشمه آفتاب و چشم سحاب
قطره این و ذره آن را
در حساب آورد بعقد صواب
غیر ممنون شناس بخشش او
گرچه بخشش کند بغیر حساب
فلکی همتی و از قدمش
بفلک در رسد نسیم گلاب
سوزنی مدح گوی مجلس او
کو سری داشت بر سر اصحاب
با سنائی بدی مطایبتش
خوشتر از داستان دعد و رباب
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم ز گوشمال رباب
خر خمخانه شد منازع او
از جفای زمانه قلاب
پیش ازین رخش رستمش بالست
بنبرد آزمائی سهراب
پیریش خر سوار کرد بجبر
بر خری لنگ جای او سنجاب
چرخ سنجاب گون دگر باره
پیریش را بدل کند بشباب
بر براق سخن سوار شود
یابد از مدح صدر قوت شاب
تا مزین بود فلک شب و روز
زانجم و آفتاب و از مهتاب
آفتاب و مه منور ملک
صدر بادا و انجمش احباب
جمله ارباب فضل بنده او
دست فضلش مربی ارباب
چشم بد از خجسته مجلس او
دور داراد ایزد وهاب
از معبر چنین رسید جواب
خوابم از بیم بخت بد برمید
تا نبینم خر بد اندر خواب
خر بد کیست خر سر شاعر
خر بآن جامه میبود نایاب
خر خمخانه کز سر خم عقل
مست برخیزد و فتد بخلاب
خر خمخانه کز خم می و خل
لای خل است و دردی است و خلاب
خر خم شوی و دوده کم پیمای
می نابش ترش چو سرکه ناب
خر کیمخت گاه گرد سبیل
پرخور و کم دو وفتیده در آب
خر مرکوب لوطیان قدیم
بی جو و حصر چومه سلماب
خر اهل کتاب و ابله تر
از خری برگرفته حمل کتاب
باویست از کلانسری همسر
خر دجالک دراز رکاب
خر دجال ده جزیره گیا
بخورد با دویست چشمه آب
با چنین خر ز بهر پشما کند
نبرد گاو لوت نقل و شراب
خر گدائی است کدیه خو کرده
از بلبل الملوک تا محراب
خر گدایان بکل برون بردند
نام خویش از جریده القاب
خر گدائی بدو مسلم شد
راست شد این لقب بدان کذاب
هر چه گشت از خری برون نشود
خر سوارش منم بسوط عذاب
یک جهان بار هجو بر فتراک
نبدم و میدوانمش بشتاب
چون بدرگاه سیدالوزرا
برسد جست و رسته شد ز عذاب
میر میران نسب نظام الدین
سند و سید اولوالباب
صاحب عادل کریم کبیر
که کرامند ازو کرامت یاب
آن وزیری که چون دگر وزرا
وزر وزری نکرد در یک باب
کلک او بابزن نگشت و نکرد
بمثل پشه ای بظلم کباب
آنکه از عدل او بریده شود
بسر وی حمل گلوی ذئاب
برکند از دهان یوز بقهر
کلبتین دو شاخ آهو ناب
هم بانصاف او نهد بیضه
جفت یعقوب بر دو چشم عقاب
از کف زرفشان او خجلند
چشمه آفتاب و چشم سحاب
قطره این و ذره آن را
در حساب آورد بعقد صواب
غیر ممنون شناس بخشش او
گرچه بخشش کند بغیر حساب
فلکی همتی و از قدمش
بفلک در رسد نسیم گلاب
سوزنی مدح گوی مجلس او
کو سری داشت بر سر اصحاب
با سنائی بدی مطایبتش
خوشتر از داستان دعد و رباب
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم ز گوشمال رباب
خر خمخانه شد منازع او
از جفای زمانه قلاب
پیش ازین رخش رستمش بالست
بنبرد آزمائی سهراب
پیریش خر سوار کرد بجبر
بر خری لنگ جای او سنجاب
چرخ سنجاب گون دگر باره
پیریش را بدل کند بشباب
بر براق سخن سوار شود
یابد از مدح صدر قوت شاب
تا مزین بود فلک شب و روز
زانجم و آفتاب و از مهتاب
آفتاب و مه منور ملک
صدر بادا و انجمش احباب
جمله ارباب فضل بنده او
دست فضلش مربی ارباب
چشم بد از خجسته مجلس او
دور داراد ایزد وهاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در هجاء خمخانه و مدح نظام الدین
همچو خر سر کنم برای ثواب
از پس آنکه گشت بصره خراب
صد هجای خرانه گفته شده است
صد ریگ گیر رانده خر بخلاب
یک هجا را جواب باز نگفت
تا گرفتی ز من که و جو و آب
هجو او راست گویم و نشود
سخن راست مندفع بجواب
خر سر و خرس روی و سگ سیرت
خر گرفته بکول خیک شراب
نسبتش گر بامت عیسی است
خوانده است آیت فلا انصاب
خر سواران لوطیش کردند
پای بی پنجه در دهان رکاب
مالکی مذهبان خرخواره
کرده اند آزمون بسیخ کباب
لبش از هجو در لویشه کنم
تا بخندند زان اولوالالباب
وز دمه چوب میره باسهل
حله ها بافته شتاب شتاب
شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد بذناب
وای از آن سر که هست بر سر خر
آدمی را بروز حشر حساب
اگر او آدمیتی زان سر
نکند هندی عذاب و عقاب
گوید این سر مرا عقوبت نیست
گوید ار نیست کیف کان عذاب
نیست این سر کدوی پارین است
نه چنان سر کدوست در پاراب
بجوی مغز نیست در سر وی
خشک مغزیست صرف و جاهل ناب
نیستش فهم و فکر تا گویند
که سخن را معانئی دریاب
خود لبیبی گرفتم او را خر
سخنش بی مزه است قشر و لباب
هجو خر سر چو گفته شد شاید
گه بشویم دهان بمشک و گلاب
تا که مخدوم را ثنا گویم
در رسم زان نسیم خوش بصواب
شاه میرانیان نظام الدین
آن سرشته شده برحمت ناب
صاحب محترم کزو نازند
دین و دولت چو از بنی اصحاب
ملک آرای مشرق و مغرب
برره و رسم خوب ورای صواب
هست صاحبقران اهل هنر
در همه فضل با نصیب و نصاب
رای رخشنده اش آفتاب مثال
کف بخشنده اش از قیاس سحاب
فرو بخت جوانش از بمثل
پیر فرتوت بیند اندر خواب
بشب از خواب ناشده بیدار
پیری او بدل شود بشباب
هست اندر دوات تیره دلش
روشنائی ملک را اسباب
شبه گون قطره ای که از قلمش
بچکد دانه ایست در خوشاب
بخت او جاودان جوان ما را
که بر اینست همت احباب
عمر اعدای او مبادا بیش
زانکه بر آبگیر عمر حباب
تا مآب و مصیر و ملجاء خلق
نبود جز بخالق وهاب
باد ارکان دین و دولت را
سوی او مرجع و مصیر و مآب
خالق از وی بدو جهان خشنود
دعوی خلق را درو ایجاب
از پس آنکه گشت بصره خراب
صد هجای خرانه گفته شده است
صد ریگ گیر رانده خر بخلاب
یک هجا را جواب باز نگفت
تا گرفتی ز من که و جو و آب
هجو او راست گویم و نشود
سخن راست مندفع بجواب
خر سر و خرس روی و سگ سیرت
خر گرفته بکول خیک شراب
نسبتش گر بامت عیسی است
خوانده است آیت فلا انصاب
خر سواران لوطیش کردند
پای بی پنجه در دهان رکاب
مالکی مذهبان خرخواره
کرده اند آزمون بسیخ کباب
لبش از هجو در لویشه کنم
تا بخندند زان اولوالالباب
وز دمه چوب میره باسهل
حله ها بافته شتاب شتاب
شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد بذناب
وای از آن سر که هست بر سر خر
آدمی را بروز حشر حساب
اگر او آدمیتی زان سر
نکند هندی عذاب و عقاب
گوید این سر مرا عقوبت نیست
گوید ار نیست کیف کان عذاب
نیست این سر کدوی پارین است
نه چنان سر کدوست در پاراب
بجوی مغز نیست در سر وی
خشک مغزیست صرف و جاهل ناب
نیستش فهم و فکر تا گویند
که سخن را معانئی دریاب
خود لبیبی گرفتم او را خر
سخنش بی مزه است قشر و لباب
هجو خر سر چو گفته شد شاید
گه بشویم دهان بمشک و گلاب
تا که مخدوم را ثنا گویم
در رسم زان نسیم خوش بصواب
شاه میرانیان نظام الدین
آن سرشته شده برحمت ناب
صاحب محترم کزو نازند
دین و دولت چو از بنی اصحاب
ملک آرای مشرق و مغرب
برره و رسم خوب ورای صواب
هست صاحبقران اهل هنر
در همه فضل با نصیب و نصاب
رای رخشنده اش آفتاب مثال
کف بخشنده اش از قیاس سحاب
فرو بخت جوانش از بمثل
پیر فرتوت بیند اندر خواب
بشب از خواب ناشده بیدار
پیری او بدل شود بشباب
هست اندر دوات تیره دلش
روشنائی ملک را اسباب
شبه گون قطره ای که از قلمش
بچکد دانه ایست در خوشاب
بخت او جاودان جوان ما را
که بر اینست همت احباب
عمر اعدای او مبادا بیش
زانکه بر آبگیر عمر حباب
تا مآب و مصیر و ملجاء خلق
نبود جز بخالق وهاب
باد ارکان دین و دولت را
سوی او مرجع و مصیر و مآب
خالق از وی بدو جهان خشنود
دعوی خلق را درو ایجاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در هجاء پیر و مدح صاحب عادل
الغ عارض ز . . . ن گربه افتاد
جهانرا گنده گردانید از باد
چرا خاکش نپوشیدند بر روی
که باگه این کند گربه چو افتاد
گه گربه بعهد ارسلان خان
بسی ورزید و زر و سیم بنهاد
چه گه گربه سگی هندو نژاد است
پلید و بدرگ است روسبی زاد
هزار آزاد مرد شهره گفتند
که آن سگ خواجه را کردست آزاد
رمید از خواجه سالی پنجه و شصت
پشیمان شد چو شد هفتاد و هشتاد
شداست این پیر هندو نرم گردن
چو از نان خود اندر ماند تن داد
کنونش طوق باید برنهادن
بسوی خانه خواجه فرستاد
ز چاکا چاک کاج حاجب بوم
قفا گه سرخ کرد و راست بنهاد
گه گربه شود چون گربه عوسه
کند از آرزوی کاج فریاد
گه گربه که باشد تا من او را
به پیش صاحب عادل کنم یاد
که پیش صاحب ار یاد خلیفه
کنم در چین زمین بوسد ببغداد
گزیده صاحب عادل که ایزد
جهانرا دارد از داد وی آباد
خداوندی که با فرزند خطاب
ز بخت نیک شد همنام و همزاد
فلک از بهر او کرد است گوئی
سرای دولت و اقبال بنیاد
عروس دولت و ملک شرف را
مساعد بخت او شاه است و داماد
خداوندان گیتی را رهی کرد
باحسان و دل نیک و کف داد
همه عالم بدو شادند و خوش طبع
همیشه طبع او بادا خوش و شاد
شراب خسروی شیرین بکامش
بود تا قصه از شیرین و فرهاد
جهانرا گنده گردانید از باد
چرا خاکش نپوشیدند بر روی
که باگه این کند گربه چو افتاد
گه گربه بعهد ارسلان خان
بسی ورزید و زر و سیم بنهاد
چه گه گربه سگی هندو نژاد است
پلید و بدرگ است روسبی زاد
هزار آزاد مرد شهره گفتند
که آن سگ خواجه را کردست آزاد
رمید از خواجه سالی پنجه و شصت
پشیمان شد چو شد هفتاد و هشتاد
شداست این پیر هندو نرم گردن
چو از نان خود اندر ماند تن داد
کنونش طوق باید برنهادن
بسوی خانه خواجه فرستاد
ز چاکا چاک کاج حاجب بوم
قفا گه سرخ کرد و راست بنهاد
گه گربه شود چون گربه عوسه
کند از آرزوی کاج فریاد
گه گربه که باشد تا من او را
به پیش صاحب عادل کنم یاد
که پیش صاحب ار یاد خلیفه
کنم در چین زمین بوسد ببغداد
گزیده صاحب عادل که ایزد
جهانرا دارد از داد وی آباد
خداوندی که با فرزند خطاب
ز بخت نیک شد همنام و همزاد
فلک از بهر او کرد است گوئی
سرای دولت و اقبال بنیاد
عروس دولت و ملک شرف را
مساعد بخت او شاه است و داماد
خداوندان گیتی را رهی کرد
باحسان و دل نیک و کف داد
همه عالم بدو شادند و خوش طبع
همیشه طبع او بادا خوش و شاد
شراب خسروی شیرین بکامش
بود تا قصه از شیرین و فرهاد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در هجاء یاقوتی جولاهه
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک مامجه برماند و دگر مامجه برماند
با . . . ن چو مغاک پدران مامجه پذرفت
تا مامجه بر ریش چو غرواش پدر ماند
زان پیرک جولاهه بت خاره بدباب
نی نی که دو خر ماند نگویم دو پسر ماند
زان هر دو خر لاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند
این خر که بمانده است بتر زان خر مرده است
این غبن از آنست که بد رفت و بتر ماند
مسعودک غر مرد بغاپیشه که در اصل
کودک بدو غر بود چو پیرک شد غر ماند
آن ماده و نر دوک که اندر دو ولایت
نا . . . ده مر او را نه همانا که ذکر ماند
از عشق کلاه و کمر و کیسه همیشه
چشمش سوی ترکان بکلاه و بکمر ماند
حجاج و عمر هر دو چو بردند مراو را
. . . نش بدریدند و از آنحال سمر ماند
. . . ری چو تبر دسته سخت اک همی خورد
تا . . . ن چو تبر دسته چو سوراخ بتر ماند
سوراخ بتر تنگ بود حلقه در گوی
هم حلقه در تنگ بود حفره در ماند
در سلم مسجد بسر کفش گران بر
از دست حنا بسته اورنگ و اثر ماند
مردان هنر سینه زدندش بزمین بر
در سینه اش از آن کینه مردان هنر ماند
تا کرد ورا قاضی احمد ادب الکند
از حفظ کتاب ادب القاضی درماند
از قاضی احمد بادب کردن این دول
نوبت بدگر ماند و دگر ماند و دگر ماند
اندر دلش از بغض ائمه شجری رست
چه شوم ثمر خواهد از آن شوم شجر ماند
از دین شجر هجو وی اندر دل من رست
زان نیک شجر بین که چنین نیک ثمر ماند
در سینه هر کس که بود بغض ائمه
جاوید چنان دانش که در قعر سقر ماند
ای دفتر شعر پدرت آنکه بهر بیت
راوی ز فرو خواندن آن چون دف تر ماند
از تیغ هجای پدر من پدر تو
صدره بهزیمت شد و سر بر دو سپر ماند
هر چند ندارد پسر من خبر از شعر
از خنجر هجوش پسرت خواهد سرماند
گوئی پسره گوی هنر برد زاقران
بر سبلت اقرانش ری ار مرد و اگر ماند
تو هیچکسی در ره شعر و پسرت هم
من وصف شما گفتم و بر راهگذار ماند
از نیشکر است این قلم شعر نویسم
کز سیروی این شعر چو خروار شکر ماند
شیرین تر از این شعر نویسد قلم کس
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک مامجه برماند و دگر مامجه برماند
با . . . ن چو مغاک پدران مامجه پذرفت
تا مامجه بر ریش چو غرواش پدر ماند
زان پیرک جولاهه بت خاره بدباب
نی نی که دو خر ماند نگویم دو پسر ماند
زان هر دو خر لاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند
این خر که بمانده است بتر زان خر مرده است
این غبن از آنست که بد رفت و بتر ماند
مسعودک غر مرد بغاپیشه که در اصل
کودک بدو غر بود چو پیرک شد غر ماند
آن ماده و نر دوک که اندر دو ولایت
نا . . . ده مر او را نه همانا که ذکر ماند
از عشق کلاه و کمر و کیسه همیشه
چشمش سوی ترکان بکلاه و بکمر ماند
حجاج و عمر هر دو چو بردند مراو را
. . . نش بدریدند و از آنحال سمر ماند
. . . ری چو تبر دسته سخت اک همی خورد
تا . . . ن چو تبر دسته چو سوراخ بتر ماند
سوراخ بتر تنگ بود حلقه در گوی
هم حلقه در تنگ بود حفره در ماند
در سلم مسجد بسر کفش گران بر
از دست حنا بسته اورنگ و اثر ماند
مردان هنر سینه زدندش بزمین بر
در سینه اش از آن کینه مردان هنر ماند
تا کرد ورا قاضی احمد ادب الکند
از حفظ کتاب ادب القاضی درماند
از قاضی احمد بادب کردن این دول
نوبت بدگر ماند و دگر ماند و دگر ماند
اندر دلش از بغض ائمه شجری رست
چه شوم ثمر خواهد از آن شوم شجر ماند
از دین شجر هجو وی اندر دل من رست
زان نیک شجر بین که چنین نیک ثمر ماند
در سینه هر کس که بود بغض ائمه
جاوید چنان دانش که در قعر سقر ماند
ای دفتر شعر پدرت آنکه بهر بیت
راوی ز فرو خواندن آن چون دف تر ماند
از تیغ هجای پدر من پدر تو
صدره بهزیمت شد و سر بر دو سپر ماند
هر چند ندارد پسر من خبر از شعر
از خنجر هجوش پسرت خواهد سرماند
گوئی پسره گوی هنر برد زاقران
بر سبلت اقرانش ری ار مرد و اگر ماند
تو هیچکسی در ره شعر و پسرت هم
من وصف شما گفتم و بر راهگذار ماند
از نیشکر است این قلم شعر نویسم
کز سیروی این شعر چو خروار شکر ماند
شیرین تر از این شعر نویسد قلم کس
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مطایبه
این خواجه زادگان که درین شهر و برزنند
مردند مرزنانرا لیکن مرا زنند
زینگونه مولعند برآورد و برد من
کزشان زبر فرو نزنم زیر و برزنند
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از پشت شیفته بر سایه منند
من مرد مردگایم وکین اندر افکنم
ایشان همند مرد ولیکن برافکنند
نیمور من چو عامل شغل لواطه است
این کودکان چو مال گذاران برزنند
بر . . . نشان جبایت روغنگران نهاد
کنجاره داده اند و بتدبیر روغنند
تا . . . ر من بساط پلاسین بگسترید
این کودکان پلاس به . . . ن بر همی تنند
زین تهمتنی که هست از ایشان بنزد من
همچون مخنثند اگر چه تهمتنند
از خط نودمیده چرا این بخط شدن
گر کودکان زیرک با حیله و فنند
انگشت نرم و ناخن تیز است جمله را
دستور داده من که برآرند و برکنند
خرمن بباد دادن رسم است و میدهند
. . . نها بباد زانکه به . . . ن ها چو خرمنند
مردانه من کزین سکوینجه ریخته
خرمن کنم بباد که ار جاش که کنند
ای بس کسا که از پی این زیردامنی
نیفه فرو کشیده و برچیده دامنند
چون مرزشان بگردن گرز اندر افکنم
کول افکنم اگر چه گلو گردو گردنند
چون من بفاجری پسران در مفاجری
همچون چراغ در شب تاریک روشنند
. . . نشان شدست چون لگن شمع کوکبی
واندر جواب اینهمه لالند و الکنند
همچون چراغ پله نگردند سرفراز
زیرا که زخم یافته چون . . . ن هاونند
زان دیگ سیمگون که میان ران هر یکی است
خالیگران دزد سبکدست ریمنند
هر چندشان فرو کنم آلات دوغ پای
ایشان برون دهنده درستی و ارزنند
هستم بر آنکه . . . ر نهم پیش لوطیان
تا جمله جمله را بخورند و براکنند
وانگه بر آنکه رشک برد زوستون . . . ر
خودشان ادب کنم که بدزدند و بشکنند
دور از شما و ما که به . . . ری چو . . . ر من
خر را بزیر دم نخلند و نیارنند
هست این جواب آنکه سنائی بنظم کرد
این ابلهان که بی سببی دشمن منند
مردند مرزنانرا لیکن مرا زنند
زینگونه مولعند برآورد و برد من
کزشان زبر فرو نزنم زیر و برزنند
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از پشت شیفته بر سایه منند
من مرد مردگایم وکین اندر افکنم
ایشان همند مرد ولیکن برافکنند
نیمور من چو عامل شغل لواطه است
این کودکان چو مال گذاران برزنند
بر . . . نشان جبایت روغنگران نهاد
کنجاره داده اند و بتدبیر روغنند
تا . . . ر من بساط پلاسین بگسترید
این کودکان پلاس به . . . ن بر همی تنند
زین تهمتنی که هست از ایشان بنزد من
همچون مخنثند اگر چه تهمتنند
از خط نودمیده چرا این بخط شدن
گر کودکان زیرک با حیله و فنند
انگشت نرم و ناخن تیز است جمله را
دستور داده من که برآرند و برکنند
خرمن بباد دادن رسم است و میدهند
. . . نها بباد زانکه به . . . ن ها چو خرمنند
مردانه من کزین سکوینجه ریخته
خرمن کنم بباد که ار جاش که کنند
ای بس کسا که از پی این زیردامنی
نیفه فرو کشیده و برچیده دامنند
چون مرزشان بگردن گرز اندر افکنم
کول افکنم اگر چه گلو گردو گردنند
چون من بفاجری پسران در مفاجری
همچون چراغ در شب تاریک روشنند
. . . نشان شدست چون لگن شمع کوکبی
واندر جواب اینهمه لالند و الکنند
همچون چراغ پله نگردند سرفراز
زیرا که زخم یافته چون . . . ن هاونند
زان دیگ سیمگون که میان ران هر یکی است
خالیگران دزد سبکدست ریمنند
هر چندشان فرو کنم آلات دوغ پای
ایشان برون دهنده درستی و ارزنند
هستم بر آنکه . . . ر نهم پیش لوطیان
تا جمله جمله را بخورند و براکنند
وانگه بر آنکه رشک برد زوستون . . . ر
خودشان ادب کنم که بدزدند و بشکنند
دور از شما و ما که به . . . ری چو . . . ر من
خر را بزیر دم نخلند و نیارنند
هست این جواب آنکه سنائی بنظم کرد
این ابلهان که بی سببی دشمن منند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - بدو گفتم
در راه مرادی صنمی در گذر آمد
رفتار چنان ماه مرا در نظر آمد
شوخی شکری سروقدی قحبککی چست
کز حسن ز خورشید بسی خوبتر آمد
در پیش وی استادم و راهش بگرفتم
زانسان که چنان دلبرم اندر گذر آمد
گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف
با من بسخن گفتن گستاخ درآمد
گفتم که بمهمان برم آئی تو مرا گفت
از خانه مرا رای بجای دگر آمد
گفتم که بتقدیر کجا ماند تدبیر
هر رای که اندر قضا و قدر آمد
گر بر سر ما هست قصائی که بباشد
آن مرد قضا جوید کو بی خبر آمد
رورو که سوی حجره خرامیم و بباشیم
کز سیم برت کارک ما همچو زر آمد
نرد است و شرابست و کبابست و ربابست
دانی تو که هر چار نشاط بشر آمد
شیرین سخنم دید و بدین چرب زبانی
زان سنگدلی پاره ککی نرمتر آمد
قصه چکنم بردم تا خانه چنان ماه
آنماه که پیرایه شمس و قمر آمد
زان پیش که در پیش طعام آرم گفتا
کو باده که او در دو جهان تاجور آمد
رطلی دو منی بود بیکدم بکشیدش
آن ماه چنان باده کش و باده خور آمد
پس عرصه بیفکند و فرو چیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد
از نرد سه تا پای فراتر ننهادیم
هم حضل بهفده شد و هم داوسر آمد
برداشت رباب از سر شنگی و پس آنگه
بنواخت وزو جمله نواها هدر آمد
در پرده نوروز بدین وزن غزل گفت
وزنی که همه مطلع فتح و ظفر آمد
اشک و رخ من در غم تو سیم و زر آمد
چشم و دل من در هوست خشک و تر آمد
از دیده و دل کرده شرابی و کبابی
هر چند که در نزد تو این ماحضر آمد
بخرام شبی از سر خوشخوئی و بپذیر
این هدیه که در نزد تو بس مختصر آمد
شیرین بکن این تلخ دل سوخته من
زان قند که سرمایه شهد و شکر آمد
بنهاد رباب و سخن شعر درافکند
یک نکته او مایه عقد گهر آمد
از وزن و قوافی وز ایهام سخن گفت
الفاظ نکت بودش و معنی غرر آمد
من واله و حیران شده از گفتن آنماه
زان لفظ که آرایش اهل هنر آمد
از باده و از چرب زبانی چنان ماه
اندر سرما هر دو ز مستی اثر آمد
فارغ ز بد و نیک گشادم ره شلوار
وندر کفلش دست و هی چون کمر آمد
برجستم و چابک بمیان رانش نشستم
مولع شدم از حرص و مرا صد نفر آمد
لیکن چکنم آه که خرگوش فروخفت
ماننده مستی که سرش پر خمر آمد
جنبیدم و افتادم و برخاستم از جای
او خفت و نجنبید و نه کاریم برآمد
چون ابر مرا در حرکت سست پئی دید
از زیر برون جست و مرا بر زبر آمد
آمد شد بسیار همی کرد بر آن سر
یک چشم مرا کور شد او هر دو کر آمد
جنبید مرا بر زبر و خفت در آن زیر
بر جانم از آن غصه هزاران بتر آمد
از شرم بدو گفتم ای ماه گرامی
حمدان مرا میل بسوی پسر آمد
در گرد . . . س و گرد زنان هیچ نگردد
. . . ن جوید و از . . . س همه سالش حذر آمد
خندید و مرا گفت که آری سره . . . ریست
کش راه و روش جمله بکوه و کمر آمد
برگشت و درآورد یکی طاق بقیوق
کز دیدن او نور بسی در بصر آمد
گل بود که با یاسمن آمیخته بودند
یا لاله که بر گرد شکوفه ببر آمد
من باز دگر باره بر آن دنبه بخفتم
چندان حرکت رفت که خون جگر آمد
یک رگ نه بجنبید از آن جمله رگها
در سیر چگویم که عجب بدسیر آمد
چون دید که حمدان مرا نیست حیاتی
یک تیز فرو داد و یکی گند برآمد
تر گشت زهارم ز گهش تا سر زانو
بر جانم ازین واقعه صد شور و شر آمد
گفتم که چه کردی و چه خوانند چنین حال
ای قحبه که از فعل تو جانرا خطر آمد
گفتا برو ای شاعر مأبون که بدیدم
خود لایق تو بی سخنی . . . ر خر آمد
در خوردن ریش تو چنین کار سزا شد
کاین . . . ر نخوانند که نقش صور آمد
بر بسته بناموس دوالی بمیان ران
حقا که دوالی است که نامش ذکر آمد
چادر بسر آورد و فرو بست سراویل
بیرون شد و این قصه بنظم و سمر آمد
اینست جواب سخن میر معزی
مه بین که ز نو در خط آن خوش پسر آمد
رفتار چنان ماه مرا در نظر آمد
شوخی شکری سروقدی قحبککی چست
کز حسن ز خورشید بسی خوبتر آمد
در پیش وی استادم و راهش بگرفتم
زانسان که چنان دلبرم اندر گذر آمد
گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف
با من بسخن گفتن گستاخ درآمد
گفتم که بمهمان برم آئی تو مرا گفت
از خانه مرا رای بجای دگر آمد
گفتم که بتقدیر کجا ماند تدبیر
هر رای که اندر قضا و قدر آمد
گر بر سر ما هست قصائی که بباشد
آن مرد قضا جوید کو بی خبر آمد
رورو که سوی حجره خرامیم و بباشیم
کز سیم برت کارک ما همچو زر آمد
نرد است و شرابست و کبابست و ربابست
دانی تو که هر چار نشاط بشر آمد
شیرین سخنم دید و بدین چرب زبانی
زان سنگدلی پاره ککی نرمتر آمد
قصه چکنم بردم تا خانه چنان ماه
آنماه که پیرایه شمس و قمر آمد
زان پیش که در پیش طعام آرم گفتا
کو باده که او در دو جهان تاجور آمد
رطلی دو منی بود بیکدم بکشیدش
آن ماه چنان باده کش و باده خور آمد
پس عرصه بیفکند و فرو چیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد
از نرد سه تا پای فراتر ننهادیم
هم حضل بهفده شد و هم داوسر آمد
برداشت رباب از سر شنگی و پس آنگه
بنواخت وزو جمله نواها هدر آمد
در پرده نوروز بدین وزن غزل گفت
وزنی که همه مطلع فتح و ظفر آمد
اشک و رخ من در غم تو سیم و زر آمد
چشم و دل من در هوست خشک و تر آمد
از دیده و دل کرده شرابی و کبابی
هر چند که در نزد تو این ماحضر آمد
بخرام شبی از سر خوشخوئی و بپذیر
این هدیه که در نزد تو بس مختصر آمد
شیرین بکن این تلخ دل سوخته من
زان قند که سرمایه شهد و شکر آمد
بنهاد رباب و سخن شعر درافکند
یک نکته او مایه عقد گهر آمد
از وزن و قوافی وز ایهام سخن گفت
الفاظ نکت بودش و معنی غرر آمد
من واله و حیران شده از گفتن آنماه
زان لفظ که آرایش اهل هنر آمد
از باده و از چرب زبانی چنان ماه
اندر سرما هر دو ز مستی اثر آمد
فارغ ز بد و نیک گشادم ره شلوار
وندر کفلش دست و هی چون کمر آمد
برجستم و چابک بمیان رانش نشستم
مولع شدم از حرص و مرا صد نفر آمد
لیکن چکنم آه که خرگوش فروخفت
ماننده مستی که سرش پر خمر آمد
جنبیدم و افتادم و برخاستم از جای
او خفت و نجنبید و نه کاریم برآمد
چون ابر مرا در حرکت سست پئی دید
از زیر برون جست و مرا بر زبر آمد
آمد شد بسیار همی کرد بر آن سر
یک چشم مرا کور شد او هر دو کر آمد
جنبید مرا بر زبر و خفت در آن زیر
بر جانم از آن غصه هزاران بتر آمد
از شرم بدو گفتم ای ماه گرامی
حمدان مرا میل بسوی پسر آمد
در گرد . . . س و گرد زنان هیچ نگردد
. . . ن جوید و از . . . س همه سالش حذر آمد
خندید و مرا گفت که آری سره . . . ریست
کش راه و روش جمله بکوه و کمر آمد
برگشت و درآورد یکی طاق بقیوق
کز دیدن او نور بسی در بصر آمد
گل بود که با یاسمن آمیخته بودند
یا لاله که بر گرد شکوفه ببر آمد
من باز دگر باره بر آن دنبه بخفتم
چندان حرکت رفت که خون جگر آمد
یک رگ نه بجنبید از آن جمله رگها
در سیر چگویم که عجب بدسیر آمد
چون دید که حمدان مرا نیست حیاتی
یک تیز فرو داد و یکی گند برآمد
تر گشت زهارم ز گهش تا سر زانو
بر جانم ازین واقعه صد شور و شر آمد
گفتم که چه کردی و چه خوانند چنین حال
ای قحبه که از فعل تو جانرا خطر آمد
گفتا برو ای شاعر مأبون که بدیدم
خود لایق تو بی سخنی . . . ر خر آمد
در خوردن ریش تو چنین کار سزا شد
کاین . . . ر نخوانند که نقش صور آمد
بر بسته بناموس دوالی بمیان ران
حقا که دوالی است که نامش ذکر آمد
چادر بسر آورد و فرو بست سراویل
بیرون شد و این قصه بنظم و سمر آمد
اینست جواب سخن میر معزی
مه بین که ز نو در خط آن خوش پسر آمد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در هجو ملیح
ملیح را ببخارا از این خبر نبود
که در سر پل نی زو ملیحتر نبود
غنیمت است دم آنرا که روی او بیند
که طعن و ضرب و ده و گیر و کر و فر نبود
حلاوتست بلفظ ملیح در شکر
که بی حلاوت نفس شکر شکر نبود
اگر هزار هنر دارد اندر او عیب است
که عیب عیب بود آن هنر هنر نبود
ز جمله ثنوی زادگانش میشمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود
درین اگر مگری میرود حقیقت نیست
کجا حقیقت باشد اگر مگر نبود
موحد است گذشته ز ملت ثنوی
ولکن از ثنوی زادگی گذر نبود
خوهر فشارد و مادر کشد سپس نگرد
پسر سپوزد و زین جمله بر حذر نبود
بخاریانرا مغ مزدکی بود نامی
که مزدکی را بی مادر و خوهر نبود
ملیح را نپسندند خویش خود گفتن
که خال و عم ورا مادر و پدر نبود
زبان بی سخن اندر دهان بی دندان
نهفته دارد و باز از دولی بدر نبود
بغرچگان رباط چهار سو سوگند
همیخورند که جفت ملیج خر نبود
بیاو پردگیانرا بغرچگان بگذار
که پرده دار نباشد که پرده در نبود
هزار زخمه بدانگی است نرخ کردن نو
بنسیه میدهی آنرا که نقد خر نبود
بموم و روغن و گل سرخ زخمگه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود
چو خاضع و متواضع شدی بزرگانرا
یکان یکانک شرطست اگر حشر نبود
چو آستانه صدر جهان کنی بالین
کسی که قصد قفای تو کرد سر نبود
چو سیف دین را خدمت کنی شوی مخدوم
جزای خدمت وی جز بدینقدر نبود
چو طوق منت جور حسام دین داری
سم ستور ترا کم ز نعل زر نبود
بملک دین خلف است از حسام دین شهید
چو شاهزاده شهادت بمرگ بر نبود
بود محال جگرگوشه را خلف خواندن
خلف چراست چرا گوشه جگر نبود
زهی خلیقه درس پدر حسام حسام
که کس نظیر تو اندر صف نظر نبود
ترا بنام پدر خواند و مراد وی این
که تا بنام پدر جز تو نامور نبود
بجاه صدر زبردستی است و اسم ترا
چنانکه دست کس از دست تو زبر نبود
توئی که بر فلک شرع سید القرشی
بنور و ذهن و ذکای تو ماه و حور نبود
بشرع شرع محمد که سید البشر است
همال تو کس از ابنای بوالبشر نبود
ترا بنظم و بنثر آفرین چنان گویم
که نثر من عبث و نظم من هدر نبود
در آل برهان ابیات من ز خوشی و لطف
اگر نه بیش کم از رشته درر نبود
طویله کردم و در گردن ملیح افکند
ملیح را به ازین حسن زیب و فر نبود
بقای صدر جهان با دو آل برهان کل
که هیچ سلسله زین آل خوبتر نبود
ملیح شاید بر سوزنی نیاز آرد
که در مطایبت سوزنی بتر نبود
وگر بتر بود اندر هجای او بمثل
جز از برای سر سهمناک خر نبود
که در سر پل نی زو ملیحتر نبود
غنیمت است دم آنرا که روی او بیند
که طعن و ضرب و ده و گیر و کر و فر نبود
حلاوتست بلفظ ملیح در شکر
که بی حلاوت نفس شکر شکر نبود
اگر هزار هنر دارد اندر او عیب است
که عیب عیب بود آن هنر هنر نبود
ز جمله ثنوی زادگانش میشمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود
درین اگر مگری میرود حقیقت نیست
کجا حقیقت باشد اگر مگر نبود
موحد است گذشته ز ملت ثنوی
ولکن از ثنوی زادگی گذر نبود
خوهر فشارد و مادر کشد سپس نگرد
پسر سپوزد و زین جمله بر حذر نبود
بخاریانرا مغ مزدکی بود نامی
که مزدکی را بی مادر و خوهر نبود
ملیح را نپسندند خویش خود گفتن
که خال و عم ورا مادر و پدر نبود
زبان بی سخن اندر دهان بی دندان
نهفته دارد و باز از دولی بدر نبود
بغرچگان رباط چهار سو سوگند
همیخورند که جفت ملیج خر نبود
بیاو پردگیانرا بغرچگان بگذار
که پرده دار نباشد که پرده در نبود
هزار زخمه بدانگی است نرخ کردن نو
بنسیه میدهی آنرا که نقد خر نبود
بموم و روغن و گل سرخ زخمگه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود
چو خاضع و متواضع شدی بزرگانرا
یکان یکانک شرطست اگر حشر نبود
چو آستانه صدر جهان کنی بالین
کسی که قصد قفای تو کرد سر نبود
چو سیف دین را خدمت کنی شوی مخدوم
جزای خدمت وی جز بدینقدر نبود
چو طوق منت جور حسام دین داری
سم ستور ترا کم ز نعل زر نبود
بملک دین خلف است از حسام دین شهید
چو شاهزاده شهادت بمرگ بر نبود
بود محال جگرگوشه را خلف خواندن
خلف چراست چرا گوشه جگر نبود
زهی خلیقه درس پدر حسام حسام
که کس نظیر تو اندر صف نظر نبود
ترا بنام پدر خواند و مراد وی این
که تا بنام پدر جز تو نامور نبود
بجاه صدر زبردستی است و اسم ترا
چنانکه دست کس از دست تو زبر نبود
توئی که بر فلک شرع سید القرشی
بنور و ذهن و ذکای تو ماه و حور نبود
بشرع شرع محمد که سید البشر است
همال تو کس از ابنای بوالبشر نبود
ترا بنظم و بنثر آفرین چنان گویم
که نثر من عبث و نظم من هدر نبود
در آل برهان ابیات من ز خوشی و لطف
اگر نه بیش کم از رشته درر نبود
طویله کردم و در گردن ملیح افکند
ملیح را به ازین حسن زیب و فر نبود
بقای صدر جهان با دو آل برهان کل
که هیچ سلسله زین آل خوبتر نبود
ملیح شاید بر سوزنی نیاز آرد
که در مطایبت سوزنی بتر نبود
وگر بتر بود اندر هجای او بمثل
جز از برای سر سهمناک خر نبود
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در هجو ابوالحسن حاکم
استری کردی ای بوالحسن حاکم خر
استری از خر نشگفت و خری از استر
هم خری کردی و هم استری از خود پیدا
زانکه اصلی چون استر و بد فعل چو خر
استری کردی و خوردی نمک و نان کسی
کز خری کردی حق نمکش زیر و زبر
ای بنسبت بتر از استر و استر ز تو به
وی بدانش بفرود خر و خر از تو زبر
بر دهان تو سزد چون استر حلقه
تا دگر ژاژ نخائی پس ازین ای استر
فربهی مایه حق است و ترا فربه کرد
تا شدی فربه و کردی حق او جمله هدر
ای خر فربه و ای استر توسن روزی
بارکش گردی و هم رام شوی هم لاغر
هر کریمی را آزردی از استر فعلی
که کرم داشت بحق تو بخرواری زر
شرف الدین چو خران برد ترا پالان پیش
کینه از وی بدل تو چو خر از پالان گر
لعب کاری که یکی را شرف الدین ید
برد از . . . دن او کافی کالف کیفر
غمز کردی و بتزویر گرفتی عیبش
وز پی منفعت خویش ورا کرد ضرر
بحظیره شدی و جای ورا کردی غصب
سرد کردی عمل و گرم فروزیدی تر
بر خطیر شده ای میر که تا درخور تست
عملی دادی کان هست ترا اندر خور
با چنان . . . ن که تو داری رمه بانی باید
رمه بانی بخلاف رمه بانان دگر
رمه بانان بدهان جست کنند و تو به . . . ن
تو به . . . ن کار گشائی کنی از راه ذکر
بحظیره بنشین زانکه اگر جست کنی
رمه آمده را باز رمانی از در
مردکی حیزی و غماز و شجاعم گوئی
در غمازی چه شجاعت بود آخر بنگر
. . . ن چون خر من داری و دو سه ریش تنگ
نکنند از پی ریش تو ز . . . ن تو حذر
دخل . . . ن تو به از دخل حظیره صدره
تا کنی پیدا ز آن . . . ن بصد عیب هنر
هر که یکروز بانجیر فروشی پیوست
نه بانجیر فروشی رسدش کار بسر
تا باکنون چو تو انجیر فروشی کردی
بجز انجیر فروشی ز تو ناید دیگر
ای مواجر ز کسی شرم نداری آخر
که تو از نعمت او بوده بوی تن پرور
رحم و شرم از دل و از دیده خود کردی دور
ای همه خلق تو را رانده چو سگ دور از در
رحم و شرم از دل و از دیده تو بیرون تاخت
آنکه بر . . . ن تو از تاختن آورد حشر
از حظیره چو ترا حاصل ناید چیزی
بجز از نام بدو منت قصاب و تبر
عمل خربزه را باز بخواه از حاکم
زانکه بسیار خر خربزه راندی بیمر
عمل ماهی در خواه دگرباره که هست
در میان ران همه خلق ترا ماهی گر
این دو سه شغل بخود گیر و بزی خرم و شاد
شادی و خرمی آرد بتو این شغل اندر
ز بخارا بخریدی ز پی شهرت رو
که نیفروختی اینجا گرو هر مادر
ز آرزوی تو بشهر تو فراوان لعنت
گوشها سوی ره و چشم نهاده بر در
لعنت خلق بخرواران کردی تو بپشت
چون بخانه بروی راست کنی بار سفر
استری از خر نشگفت و خری از استر
هم خری کردی و هم استری از خود پیدا
زانکه اصلی چون استر و بد فعل چو خر
استری کردی و خوردی نمک و نان کسی
کز خری کردی حق نمکش زیر و زبر
ای بنسبت بتر از استر و استر ز تو به
وی بدانش بفرود خر و خر از تو زبر
بر دهان تو سزد چون استر حلقه
تا دگر ژاژ نخائی پس ازین ای استر
فربهی مایه حق است و ترا فربه کرد
تا شدی فربه و کردی حق او جمله هدر
ای خر فربه و ای استر توسن روزی
بارکش گردی و هم رام شوی هم لاغر
هر کریمی را آزردی از استر فعلی
که کرم داشت بحق تو بخرواری زر
شرف الدین چو خران برد ترا پالان پیش
کینه از وی بدل تو چو خر از پالان گر
لعب کاری که یکی را شرف الدین ید
برد از . . . دن او کافی کالف کیفر
غمز کردی و بتزویر گرفتی عیبش
وز پی منفعت خویش ورا کرد ضرر
بحظیره شدی و جای ورا کردی غصب
سرد کردی عمل و گرم فروزیدی تر
بر خطیر شده ای میر که تا درخور تست
عملی دادی کان هست ترا اندر خور
با چنان . . . ن که تو داری رمه بانی باید
رمه بانی بخلاف رمه بانان دگر
رمه بانان بدهان جست کنند و تو به . . . ن
تو به . . . ن کار گشائی کنی از راه ذکر
بحظیره بنشین زانکه اگر جست کنی
رمه آمده را باز رمانی از در
مردکی حیزی و غماز و شجاعم گوئی
در غمازی چه شجاعت بود آخر بنگر
. . . ن چون خر من داری و دو سه ریش تنگ
نکنند از پی ریش تو ز . . . ن تو حذر
دخل . . . ن تو به از دخل حظیره صدره
تا کنی پیدا ز آن . . . ن بصد عیب هنر
هر که یکروز بانجیر فروشی پیوست
نه بانجیر فروشی رسدش کار بسر
تا باکنون چو تو انجیر فروشی کردی
بجز انجیر فروشی ز تو ناید دیگر
ای مواجر ز کسی شرم نداری آخر
که تو از نعمت او بوده بوی تن پرور
رحم و شرم از دل و از دیده خود کردی دور
ای همه خلق تو را رانده چو سگ دور از در
رحم و شرم از دل و از دیده تو بیرون تاخت
آنکه بر . . . ن تو از تاختن آورد حشر
از حظیره چو ترا حاصل ناید چیزی
بجز از نام بدو منت قصاب و تبر
عمل خربزه را باز بخواه از حاکم
زانکه بسیار خر خربزه راندی بیمر
عمل ماهی در خواه دگرباره که هست
در میان ران همه خلق ترا ماهی گر
این دو سه شغل بخود گیر و بزی خرم و شاد
شادی و خرمی آرد بتو این شغل اندر
ز بخارا بخریدی ز پی شهرت رو
که نیفروختی اینجا گرو هر مادر
ز آرزوی تو بشهر تو فراوان لعنت
گوشها سوی ره و چشم نهاده بر در
لعنت خلق بخرواران کردی تو بپشت
چون بخانه بروی راست کنی بار سفر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در هجو بوبکر اعجمی و فرزند او
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمردی ممتو بادسار
ماخولیا گرفته و مصروع و کنده مغز
زرداب خورد چون عسلی پیش چون زمار
ریشش زداء ثعلب ریزیده جای جای
چون یوز گشته از ره پیسی بآشکار
شد جای جای ریخته از رشک روی او
ریشی که ننگ دارد از ورومه زهار
بر جای موی ریخته پیسی شده پدید
وز آب غازه کرد چو گلبرگ کامکار
بر روی او زغازه و از موی بر شده
یکجای گل گل است و دگر جای خار خار
چون بوم بام چشم برد ز خشم
وز کینه گشته پره بینیش پیل وار
گوید منم امین سرطاق وصانیه
آن در چه درخور است سرطاق پایدار
از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند
آنرا چنان کجا سرخر در خنار زار
بر سیرت کبار کند طنز و مسخره
آن از کبار خورده بسی خورده کبار
گوید بمهتری و بزرگی و سروری
از اعجمی دگر منم امروز یادگار
آغاج اعجمی به . . . س مادرت درون
کان لاف بیهده است و سراسر همه عوار
آن سیم سعد دولت بوبکر بلخی است
نزد پدرش بود در آنوقت زینهار
خوردند زینهار بر اموال خویش و برد
اموال خویش را بر آن زینهار خوار
ناقد بود که سیم بدل برنهد بمهر
زو بر چند عوض سره در حال اضطرار
تا اندکی موافق ناید ز ناقدی
بوبکر اعجمی ز چنان خرده داشت عار
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زان اوست بیک وزن و یک عیار
پس کیسه کیسه رانده ز راه و خره خره
آن ناقد خیاره کزو ده بیک خیار
سر در کفن کشید و بدین سرزده بماند
تا میکفد نهان پدر را بآشکار
امروز از آن مرام که دمی ماندش از پدر
با برگ اگر چه هست چو گل درگه بهار
فردا چه حق خویش بخواهند این و آن
بی برگ ماند از همه چون در خزان بهار
زین پایه برتر آید و گوید بما برند
خویشی همی کنم ز پی غارت حصار
گوید بمستی اندر صد ژاژ و آنگهی
باشد بدان سیر چو شود باز هوشیار
در روز گوید ار که وزیری مرابدی
من بودمی ز خواسته قارون روزگار
با آنکه من وزیر نیم باشدم بسی
از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار
چندانکه مال سلطان دارد وزیر هم
من مال خویش دارم میراث از کبار
از پاچه ازار من افزون خلق را
بوی وزارت آید و هستم بزرگوار
سیم وزیر مرده بوبکر چون خورد
بوی وزارتش زند از پاچه ازار
بیچاره آنکه میر منم زد بگرد شهر
بی شهریار من زند آن روسبی تبار
روزی و روزها بسر کوی او گذر
کردم برسم و سیرت بر مرده رهگذار
او مست بود و دست بریشم دراز کرد
برکند تاه تاه پراکند تار تار
چون روی او ز ریش شد از روی ریش من
او گشته خشم خواه و مرا کرده خشم خوار
گویند خورده بود می آن عیب او نبود
بر من چه جرم باشد اگر خورد زهرمار
مهمان گرفته ریش مرا برد خان خویش
آن میزبان نغز بآئین برد بار
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
خمرش ز جای دیگر و با من همه خمار
بنشست گرد پای و حریفان و فرو نشاند
پیشش کنیزکان و غلامان بر قطار
تو . . . ن بنام ترکی آورد ماه روی
. . . نی چو برج باره همی مانده پاره پار
مویش گرفت و برد که تو بنده منی
یکره بجای حق خداوندیم بیار
زانو بزن به پیش و زمین بوس کن مرا
چونانکه سجده آری در پیش کردگار
از غایت تنعم آن گنده مغز را
چو اعجمی برآمد اندر درین هزار
صد گونه ژاژ و بیخردی گفت و راست کرد
با هر کسی بآرورو بند و گیرودار
آن قاضی فغندره دستار برگرفت
از سر مراو افکند آنگه میان نار
گفتم که ای زن تو جلب نیک یافتی
ما را بمذهب پل کوثر چو تیر و تار
وی آن مهتر است و من آن صفی دین
خاص خدایگان و جهانگیر و شهریار
ما راد و مهتراست که از کاح درخوهم
بیرنج دست تو برسانند بی شمار
از من صفی دین را صلت دریغ نیست
سیلی دریغ هم نبود تو نئی بکار
. . . نی بدم نوازد و کرنا بدم زند
تو قلبتان بکار نئی . . . ن خویش خوار
دیوانه زن بمردی ممتو بادسار
ماخولیا گرفته و مصروع و کنده مغز
زرداب خورد چون عسلی پیش چون زمار
ریشش زداء ثعلب ریزیده جای جای
چون یوز گشته از ره پیسی بآشکار
شد جای جای ریخته از رشک روی او
ریشی که ننگ دارد از ورومه زهار
بر جای موی ریخته پیسی شده پدید
وز آب غازه کرد چو گلبرگ کامکار
بر روی او زغازه و از موی بر شده
یکجای گل گل است و دگر جای خار خار
چون بوم بام چشم برد ز خشم
وز کینه گشته پره بینیش پیل وار
گوید منم امین سرطاق وصانیه
آن در چه درخور است سرطاق پایدار
از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند
آنرا چنان کجا سرخر در خنار زار
بر سیرت کبار کند طنز و مسخره
آن از کبار خورده بسی خورده کبار
گوید بمهتری و بزرگی و سروری
از اعجمی دگر منم امروز یادگار
آغاج اعجمی به . . . س مادرت درون
کان لاف بیهده است و سراسر همه عوار
آن سیم سعد دولت بوبکر بلخی است
نزد پدرش بود در آنوقت زینهار
خوردند زینهار بر اموال خویش و برد
اموال خویش را بر آن زینهار خوار
ناقد بود که سیم بدل برنهد بمهر
زو بر چند عوض سره در حال اضطرار
تا اندکی موافق ناید ز ناقدی
بوبکر اعجمی ز چنان خرده داشت عار
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زان اوست بیک وزن و یک عیار
پس کیسه کیسه رانده ز راه و خره خره
آن ناقد خیاره کزو ده بیک خیار
سر در کفن کشید و بدین سرزده بماند
تا میکفد نهان پدر را بآشکار
امروز از آن مرام که دمی ماندش از پدر
با برگ اگر چه هست چو گل درگه بهار
فردا چه حق خویش بخواهند این و آن
بی برگ ماند از همه چون در خزان بهار
زین پایه برتر آید و گوید بما برند
خویشی همی کنم ز پی غارت حصار
گوید بمستی اندر صد ژاژ و آنگهی
باشد بدان سیر چو شود باز هوشیار
در روز گوید ار که وزیری مرابدی
من بودمی ز خواسته قارون روزگار
با آنکه من وزیر نیم باشدم بسی
از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار
چندانکه مال سلطان دارد وزیر هم
من مال خویش دارم میراث از کبار
از پاچه ازار من افزون خلق را
بوی وزارت آید و هستم بزرگوار
سیم وزیر مرده بوبکر چون خورد
بوی وزارتش زند از پاچه ازار
بیچاره آنکه میر منم زد بگرد شهر
بی شهریار من زند آن روسبی تبار
روزی و روزها بسر کوی او گذر
کردم برسم و سیرت بر مرده رهگذار
او مست بود و دست بریشم دراز کرد
برکند تاه تاه پراکند تار تار
چون روی او ز ریش شد از روی ریش من
او گشته خشم خواه و مرا کرده خشم خوار
گویند خورده بود می آن عیب او نبود
بر من چه جرم باشد اگر خورد زهرمار
مهمان گرفته ریش مرا برد خان خویش
آن میزبان نغز بآئین برد بار
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
خمرش ز جای دیگر و با من همه خمار
بنشست گرد پای و حریفان و فرو نشاند
پیشش کنیزکان و غلامان بر قطار
تو . . . ن بنام ترکی آورد ماه روی
. . . نی چو برج باره همی مانده پاره پار
مویش گرفت و برد که تو بنده منی
یکره بجای حق خداوندیم بیار
زانو بزن به پیش و زمین بوس کن مرا
چونانکه سجده آری در پیش کردگار
از غایت تنعم آن گنده مغز را
چو اعجمی برآمد اندر درین هزار
صد گونه ژاژ و بیخردی گفت و راست کرد
با هر کسی بآرورو بند و گیرودار
آن قاضی فغندره دستار برگرفت
از سر مراو افکند آنگه میان نار
گفتم که ای زن تو جلب نیک یافتی
ما را بمذهب پل کوثر چو تیر و تار
وی آن مهتر است و من آن صفی دین
خاص خدایگان و جهانگیر و شهریار
ما راد و مهتراست که از کاح درخوهم
بیرنج دست تو برسانند بی شمار
از من صفی دین را صلت دریغ نیست
سیلی دریغ هم نبود تو نئی بکار
. . . نی بدم نوازد و کرنا بدم زند
تو قلبتان بکار نئی . . . ن خویش خوار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در هجاء خمخانه
این چه دعوی شگرف است بگو ای خر پیر
که منم شاعر لشکر شکن کشور گیر
گر تو لشکر شکنی دانی و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج بلشکر برخیر
چون ترا ندهد از آن تا تو بلشکر شکنی
سر بشمشیر دهی تن بتیر دیده به تیر
کار لشگر شکنی دارد و کشور گیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر
زیر پاتیز نگه کن چو خوهی گشت سوار
تا نیفتی چو شوی حمله ور و حمله پذیر
در نگردی ز سر اسب چو در یازی سم
خارش علت ناسور بگیردت اسیر
کشوری گیر بیک حمله که آن کشور را
پادشاهست عزازیل و مهاکیل وزیر
نام آن کشور خمخانه و خم باده و شهر
سنگدل باشد و در شهر ببندای بقبر
علم اندر کش و باریش مگس ران کردار
حمله کن بر مگسان سر خمهای عصیر
چون گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
راه هر شهر و دهی یا بسقر یا بسعیر
گر شکسته شود آن کشور انبوه از تو
نام لشگر شکنی بر تو پذیرد تقدیر
شاه را مصطبکی کردی تا شعر ترا
بزند مطربکی مسطبکی بر بم و زیر
زنده نام پدر از مصطبکی کردی تا
دیده دیو شو و باز بروی تو قریر
کیست میر شعرا گوئی و هم گوئی من
نام خودخواهی ای خیره سر تیره ضمیر
سهل کاریست امیر شعرا بودن تو
لیگ از میره باسهل بسر کین کش میر
سیر داندان و چکندر سرو بادنجان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر
من بمستی چو چکندر رسی ورود ندانست
در نشانم بدو لب چون بدو بادنجان سیر
شاعری خر سری و درسرت از شعر هوس
همچو اندر سر هر خر هوس کاه و شعیر
که کشد گوئی در شعر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من کمانرا و خداوند کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کماندار حجیر
شعر من هست چو انجیر همه مغز و لطیف
وان تو کشک غلیظ است و نه از کشک انجیر
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
نه تو نه شعر تو چونانکه نه سگ نه زنجیر
در هجا گوئی دشنام مده پس چه دهم
مرغان بریان دهم و بره و حلوا و حریر
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر
هجو را مایه ز دشنام دهد مرد حکیم
تا مخمر شود از هجو و بخیزد چو ضمیر
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم گیرد از نان فطیر
هر چه دشنام دهم بر تو همه راست بود
شرح او باز نمایم بنقیر و قطمیر
باد کردی که گرو کردی . . . ن را بقمار
تا گرو گیر ترا لای برآورد از پیر
دو گرو گیر گرانمایه گروگان بر تو
یک بیک قادر و تو داده رضا بر تقدیر
عامی و عارف بودند گرو گیر از تو
تو ازان هر دو گرو گیر بفریاد و نفیر
ریختند از سر حمدان بتو در چندان ماست
که بسرفه ز گلوی تو زند بوی پنیر
نزد آنکس که خبر دارد از عزت شعر
شاعر . . . ن بگرو کرده بود خوار و حقیر
در پذیرفتن اسلام بسی سال زدند
غازیان بر در دیر پدرانت تکبیر
غارئی هست که تکبیر بگوید هرگز
بدر دیر و بتصحیف تو آید شبگیر
. . . ر چون دسته ناقوس گرفته بدو چنگ
تا تو بیدار شوی چنگ برآرد بنفیر
مرگرا بینی در خواب چو بیدار شوی
هجو من باشد از آنخواب که بینی تعبیر
من ترا ای همه ساله بغم روزی و مرگ
هجو من روزی و مرگ است کزو نیست گزیر
نه بمانم که بمیری نه بمانم که زئی
تیز در سبلت تو خواه بزی خواه بمیر
که منم شاعر لشکر شکن کشور گیر
گر تو لشکر شکنی دانی و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج بلشکر برخیر
چون ترا ندهد از آن تا تو بلشکر شکنی
سر بشمشیر دهی تن بتیر دیده به تیر
کار لشگر شکنی دارد و کشور گیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر
زیر پاتیز نگه کن چو خوهی گشت سوار
تا نیفتی چو شوی حمله ور و حمله پذیر
در نگردی ز سر اسب چو در یازی سم
خارش علت ناسور بگیردت اسیر
کشوری گیر بیک حمله که آن کشور را
پادشاهست عزازیل و مهاکیل وزیر
نام آن کشور خمخانه و خم باده و شهر
سنگدل باشد و در شهر ببندای بقبر
علم اندر کش و باریش مگس ران کردار
حمله کن بر مگسان سر خمهای عصیر
چون گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
راه هر شهر و دهی یا بسقر یا بسعیر
گر شکسته شود آن کشور انبوه از تو
نام لشگر شکنی بر تو پذیرد تقدیر
شاه را مصطبکی کردی تا شعر ترا
بزند مطربکی مسطبکی بر بم و زیر
زنده نام پدر از مصطبکی کردی تا
دیده دیو شو و باز بروی تو قریر
کیست میر شعرا گوئی و هم گوئی من
نام خودخواهی ای خیره سر تیره ضمیر
سهل کاریست امیر شعرا بودن تو
لیگ از میره باسهل بسر کین کش میر
سیر داندان و چکندر سرو بادنجان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر
من بمستی چو چکندر رسی ورود ندانست
در نشانم بدو لب چون بدو بادنجان سیر
شاعری خر سری و درسرت از شعر هوس
همچو اندر سر هر خر هوس کاه و شعیر
که کشد گوئی در شعر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من کمانرا و خداوند کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کماندار حجیر
شعر من هست چو انجیر همه مغز و لطیف
وان تو کشک غلیظ است و نه از کشک انجیر
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
نه تو نه شعر تو چونانکه نه سگ نه زنجیر
در هجا گوئی دشنام مده پس چه دهم
مرغان بریان دهم و بره و حلوا و حریر
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر
هجو را مایه ز دشنام دهد مرد حکیم
تا مخمر شود از هجو و بخیزد چو ضمیر
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم گیرد از نان فطیر
هر چه دشنام دهم بر تو همه راست بود
شرح او باز نمایم بنقیر و قطمیر
باد کردی که گرو کردی . . . ن را بقمار
تا گرو گیر ترا لای برآورد از پیر
دو گرو گیر گرانمایه گروگان بر تو
یک بیک قادر و تو داده رضا بر تقدیر
عامی و عارف بودند گرو گیر از تو
تو ازان هر دو گرو گیر بفریاد و نفیر
ریختند از سر حمدان بتو در چندان ماست
که بسرفه ز گلوی تو زند بوی پنیر
نزد آنکس که خبر دارد از عزت شعر
شاعر . . . ن بگرو کرده بود خوار و حقیر
در پذیرفتن اسلام بسی سال زدند
غازیان بر در دیر پدرانت تکبیر
غارئی هست که تکبیر بگوید هرگز
بدر دیر و بتصحیف تو آید شبگیر
. . . ر چون دسته ناقوس گرفته بدو چنگ
تا تو بیدار شوی چنگ برآرد بنفیر
مرگرا بینی در خواب چو بیدار شوی
هجو من باشد از آنخواب که بینی تعبیر
من ترا ای همه ساله بغم روزی و مرگ
هجو من روزی و مرگ است کزو نیست گزیر
نه بمانم که بمیری نه بمانم که زئی
تیز در سبلت تو خواه بزی خواه بمیر