عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - قطعه
مباش از این سپس در بندتحصیل کمال ای دل
که کافش کاف تشبیه است یعنی مثل مال استی
کمال وفضل را یکسو بنه رو فکر مالی کن
که کس رامال اگر نبود کمال اووبال استی
وگر باشد تو رامالی که هرکس بیندوداند
شوی مطبوع هر طبعی نه هیچت گر کمال استی
بلند اقبال : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳ - تاریخ فوت
میرزا عبدالله معز الملک
رفت از این جهان چون سوی سفر
زد ضررها ز بسکه بر مردم
گشت تاریخ او علاج ضرر
۱۳۰۴ قمری
بلند اقبال : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴ - تاریخ فوت مشیر وقوام
مشیری و قوامی داشت شیراز
که هر دو در ستم بودند یکه
برفتند از جهان ز آن پس که هشتند
ز بدعت ها به روی فارس لکه
بگفتم با خرد تاریخشان را
رقم زن چون بهزر وسیم سکه
یکی بیرون شد وگفتا که برگو
به دوزخ هر دو را گردید دکه
۱۳۰۱ قمری
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۶
رود خون امسال شد جاری به فارس
الفت شه نیست پنداری به فارس
چون بلا پرسد کجا نازل شوم
سوی اوحکم آید از باری به فارس
فارس دار العلم واکنون فرق نیست
پشک را از مشک تاتاری به فارس
آب رکن آباد چه گر سلسبیل
می کنددر کام دل ناری به فارس
ملک دیگر کس سر دار ار رود
خوشتر است از شغل سرداری به فارس
تامشیر الملک دراوخفته است
بخت کس را نیست بیداری به فارس
عزت ار خواهددلت با او بگو
نیست الا ذلت وخواری به فارس
فکری ای دل تا که بر بندیم رخت
زیستن در فارس چون کاری است سخت
به گلشن شد وزان باد خزانم
شکست افسوس شاخ ارغوانم
مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود
شد ازغم زردتر از زعفرانم
مگر روئینه تن اسفندیارم
که از شش سو جهان شدهفتخوانم
هنوزم زندگانی برقرار است
عجب سنگین دلم بس سخت جانم
چنان گردیده ام زار و پریشان
که سر از پا وپا از سر ندانم
چنان کاهیده جسمم از غم ودرد
که خود از هستی خود در گمانم
رسد هرلحظه از دردجدائی
به گوشچرخ بانگ الامانم
نه روز از گریه ام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم
گلستان چون شود فصل زمستان
زحالم چند پرسی آن چنانم
ز درد وغصه جانم بر لب آمد
ز پی صبح امیم را شب آمد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
هر کجا هست دل آزار، دل زاری هست
پای مگذار در آنجا که دل آزاری هست
شود از مرغ هوا قدرت آزادی سلب
اندر آن باغ که صیاد ستمکاری هست
ز آه سرد دل ما این همه غافل منشین
ایکه امروز ترا گرمی بازاری هست
فرصت از دست مبادا دهی ای بلبل مست
تا که در ساحت گلشن ز گل آثاری هست
هر که گفتت: بره یار وفادار بمیر
گو: در این شهر مگر یار وفاداری هست؟
نشود دستخوش غارت گلچین (صابر)
آن گلستان که حفاظش در و دیواری هست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
چه شد که کشور ما وادی خموشان است؟
مگر که پنبه بگوش سخن نیوشان است؟
کسی که پرده ی ناموس خویش و خلق درید
بروی ننک خود اکنون ز پرده پوشانست
کسی که دیدمش از آب صاف در پرهیز
بکوی میکده اکنون ز درد نوشان است
دریغ و درد، که در روزگار ما (صابر)
ز مام ملک بدست وطن فروشان است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
چون همدم اغیار منافق نتوان بود
دور از بر یاران موافق نتوان بود
ز نهار ز دیدار بد اندیش بپرهیز
زیرا که بر این منظره شایق نتوان بود
با سیرت بد، فایده ی صورت خوش چیست؟
مانند گل سرخ شقایق نتوان بود
از صدق و صفا هیچ نکوتر عملی نیست
هر چند زمانی است که صادق نتوان بود
بر خلق خدا ظلم روا می نتوان داشت
هم مسلک یک سلسله سارق نتوان بود
آنانکه بسر منزل مقصود رسیدند
گفتند که پا بست علایق نتوان بود
از (صابر) دلخسته بگوئید بیاران
صامت بنشینید که ناطق نتوان بود
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به حکم آنکه نادان همسر دانا نخواهد شد
برابر قطرهٔ ناچیز با دریا نخواهد شد
زمین تا آسمان فرق است بین عارف و عامی
که هرگز ذره خورشید جهان آرا نخواهد شد
نشاید گفت استاد سخن طفل دبستان را
مگس، هم بال و هم پرواز با عنقا نخواهد شد
ندیدم هیچکس عیب کسی را روبرو گوید
دگر آئینه وش روشندلی پیدا نخواهد شد
اگر اهل دلی، اهل ادب را روی خوش بنما
که بی آئینه نطق طوطیان گویا نخواهد شد
بیفشان دامن از گرد تعلق اندرین صحرا
دراین ره گر چه یکتن گرد باد آسا نخواهد شد
بگو با مدعی (صابر) که بنشیند به جای خود
حریف هر کسی باشد حریف ما نخواهد شد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
صلح در هر جا نهد پا، میرود جنگ از میان
نام هر جا حکمفرما شد، رود ننگ از میان
نفس، کم کم رهزن دینت شود، او را بکش
دزد، خرمن را برد یک چنگ یک چنگ از میان
گر تو در غفلت نباشی، کی شوی مغلوب نفس؟
میش غافل را برد گرگ قوی چنگ از میان
در گلستانیکه یک گل لاله وش باشد دورنگ
میرود حیثیت گلهای یک رنگ از میان
روی یار ار طالبی، دل از کدورت پاکدار
رفته رفته میبرد آئینه را زنگ از میان
هر که را گفتم که با من رو می روم است این
عاقبت دیدم برآمد زنگی زنگ از میان
گر نمی‌خواند این غزل (صابر) میان انجمن
خلق می‌گفتند: دیگر رفته فرهنگ از میان
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
در این زمانه نخواهم شد آشنای کسی
چرا که رنگ ندارد برم حنای کسی
در آن دیار، که کس تب برای کس نکند
دگر چگونه توان مرد از برای کسی؟
کنون که نیست وفا در نهاد نوع بشر
مباش منتظر وعده ی وفای کسی
گرت هواست که چینی گلی ز باغ مراد
رضا مشو که رود خار غم بپای کسی
از این سپس نتوان گفت (صابرم)، صابر
کسی بود، که نمینالد از جفای کسی
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
اگر فکر دل زاری نکردی
بعمر خویشتن، کاری نکردی
تو را از روز آزادی چه حاصل؟
که رحمی بر گرفتاری نکردی
نچینی گل ز باغ زندگانی
گر از پائی برون، خاری نکردی
ستمگر، بر سرت ز آن شد مسلط
که خود دفع ستمکاری نکردی
شدی مغرور روز روشنی چند
دگر فکر شب تاری نکردی
ز مردم هرگز آزادی نبینی
اگر بر مردم، آزاری نکردی
بود حال تو پیدا نزد (صابر)
به ظاهر گرچه اظهاری نکردی
صابر همدانی : قطعات
شمارهٔ ۲
گفت همسایه ای مرا دیشب
کز تو خواهم نمود صرف نظر
سببش بهر چاره پرسیدم
گفت چون کیسه ات تهیست ز زر
گفتمش: ای زمرد می بکنار
وی بگیتی زن تو بی شوهر
تو که هستی ز روی من بیزار
کور شو تا نبینیم دیگر
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ره را بخیال رفتن البته بد است
دنبال محال رفتن البته بد است
با دشمن خود ستیزه کردن نه نکوست
با خرس جوال رفتن البته بد است
تا میل من و تو بر جفا و ستم است
تا طینت ما فاقد جود و کرم است
تا بد زبرای یکدگر میخواهیم
گر سنگ ببارد سرما، باز کم است
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
در دارِ جهان تا بُوَدَت جان به جسد
پیدا و نهان گریز از مردمِ بد
می‌ترس از آن دم که شود عیب تو فاش
چون جوجه همیشه نیست در زیر سبد
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
رنجیده ی یاران ز دوران گله دارم
آزرده ی خارم ز گلستان گله دارم
با زاغ و زغن هم قفسم کرده زمانه
از صحبت ناجنس به چندان گله دارم
چشم تو مرا کشت چو با ابرو و مژگان
این تیر و کمان چیست ز ترکان گله دارم
مطلوب من آن خال سیاه لب تو است
حاشا که من از چشمه ی حیوان گله دارم
کافر چه کند گر صنم بت نپرستد
با آن همه پاکی ز مسلمان گله دارم
دامن به کمر بر زده هر کس به طریقی
از غفلت این قوم فراوان گله دارم
فریاد که نازک دلی من به مقامی است
کز جنبش و آلودگی جان گله دارم
عارف کمر یار و معارف دهن دوست
شاید که ز خود ظاهر پنهان گله دارم
در هر سر بازار بگویم به دف و نی
این نکته ی سر بسته که من زان گله دارم
بفروخت به چندین هنرم هیچ نفرمود
از خواجه ی خود بنده هزاران گله دارم
اطوار من بهر خدا نیست «وفایی»
از ورد شبت نیز به قرآن گله دارم
از خویش بیرون آی و خدادان و خداخوان
دیگر سخن از غیر به یزدان گله دارم
وفایی مهابادی : مفردات
شمارهٔ ۲
در سفره ی دونان نکند روی وفایی
آن جا که زبر پنجه ی شه طعمه ی باز است
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۸ - در مدح مولای متّقیان امیرمؤمنان (ع)
ساقی به وصف لعل تو تا، می زنیم دم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر مؤمنان علی (ع)
المنة لله که به کوی تو مقیمم
هر دم رسد از حلقه ی زلف تو نسیمم
ای خاک درت جنّت و فردوس نعیمم
در بارگهت چون سگ اصحاب رقیمم
صد شکر کز آغاز شدم نیک سرانجام
ای آنکه خدا گشته ز روی تو پدیدار
دارم به خدا، من به خداوندی ات اقرار
بستم صنما از سر زُلفین تو زُنّار
خواندم صنمت لیک برِ مردم هشیار
دست صمدی تو که شکستی همه اصنام
ای سرّ نهان، سرّ نهان از تو چه پنهان
عالم همه اندر، صفت ذات تو حیران
در شکّ و گمانند چه دانا و چه نادان
از چهره برافکن دمی این پرده ی امکان
تا رفع کنی شکّ و گمان از همه اوهام
ای آنکه قضا بنده ی حکمت ز ازل شد
وی آنکه قدر، امر ترا، ضرب مثل شد
تعبیر زحق حُبّ تو بر خیر عمل شد
من بی عمل و عمر همه صرف امل شد
ناکامم و خواهم دهی ای دوست مرا، کام
هرکس که ز میخانه ی عشق تو خورد می
مستانه ره خُلد برین را کند او طی
فیض تو چه فیضیست که لایلحقه شیئی
بُرده است مگر خضر، به سرچشمه ی آن پی
کت می رود او بنده صفت بر اثر کام
ای آنکه حدوث تو قِران با قِدم آمد
از جود تو عالم به وجود از عدم آمد
بطحا، ز طفیل حرمت تا حرم آمد
هر خار و خسی در حرمش محترم آمد
مار خار و خس این حرم و دل به تو آرام
ای دست خدا کار، به ما گشته بسی تنگ
طاعون به محبّان تو گردیده قوی چنگ
این حادثه در شهر نجف نیست خوش آهنگ
عار است به ما، در بر اغیار و بود ننگ
حامی به حمی باشد و در مهلکه اغنام
ترسم که حسودان به من این نکته بگیرند
کای آنکه امیران تو بر مرگ امیرند
گر، راست بود امر شود تا که نمیرند
دانی که حسودان، سخن حق نپذیرند
از نام گذشتیم چرا این همه بدنام
زن طعن به طاعون که از اینجا بگریزد
در کشور اعدا، رود آنجا بستیزد
با ما نستیزد، که ز ما مهر تو خیزد
ز اشجار ولای تو اگر برگ بریزد
ترسم نشود پخته ثماری که بود خام
هر چند که ما صاحب جرمیم و جنایت
امّا کرم و جود ترا نیست نهایت
از ما بدی و از تو همه لطف و عنایت
در روز جزا، باز دو صد گونه رعایت
بایست به ما، تا رسد اکرام به اتمام
ما را نبود واسطه یی غیر حسینت
سوگند عظیمیست به جان حسنینت
حق نبی و آل خصوصاً به حسینت
آن کشته ی شمشیر جفا نور دو عینت
کاین هایله را، رفع کنی با همه آلام
زین واسطه ما را نبود، برتر و بهتر
در نزد تو ای شیر خدا، میر غضنفر
ماییم و حسینی چه به اینجا چه به محشر
این واسطه گر نیست قبول درِ داور
ای خاک به فرق من و ای وای بر اسلام
آن کشته اگر چاره ی این غم ننماید
مشکل کسی این عقده ی مشکل بگشاید
ما، بد زبدان غیر بدی هیچ نیاید
او هی کند احسان و به احسان بفزاید
زانروی که وحشی به جز، احسان نشود رام
ای جان جهان، جان جهان باد فدایت
جان و دل ما بسته ی زنجیر ولایت
شد پیر «وفایی» به ره مهر و وفایت
با جرم و گنه آمده بر درب سرایت
کز لطف کشی پرده را، بر همه آثام
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند پانزدهم
می بود واجب ار، که کسی را چنین کشند
ممکن نمی شدی که به این ظلم و کین کشند
اسلام و دین ببین که چسان امّت نبی
دین را بهانه کرده و اسلام و دین کشند
بهر یزید و زاده ی مرجانه ی پلید
سبط رسول و زاده ی حبل المتین کشند
دوزخ کم است بهر گروهی که از جفا
جان جهان و مظهر جان آفرین کشند
دنیاپرست بین که به امید ملک ری
از دین گذشته خسرو دنیا و دین کشند
پروردگان دامنت ای چرخ دون نواز
پرورده ی کنار رسول امین کشند
کافر دلان نگر، به لب آب تشنه لب
آن را که هست معنی ماء معین کشند
کشتند آن که از پی یکتار موی او
نبود تلافی ار، همه اهل زمین کشند
چون ظلمشان نداشت نهایت پس از حسین
کردند قصد تا که مگر عابدین کشند
ایزد نخواست ورنه از ایشان عجب نبود
برهم زنند یکسره شیرازه ی وجود
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
زهّاد، به دخت رز، ببندند نکاح
بیزار شوید زین چنین زهد و صلاح
این زهد و صلاح را، طلاقی گویید
وز، خُم شنوید دم به دم بانگ فلاح