عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
هرکساینجا یکدودمدکان بسمل چید و رفت
ساعتی در خاک ره، لختی بهخون غلتید و رفت
هرکه را با غنچهٔ این باغکردند آشنا
همچوبویگل به آه بیکسیپیچید ورفت
صبح تا طرز بنای عمر را نظاره کرد
رایت دولت به خورشد فلک بخشید و رفت
ای حباب ازتشنگی تا چند باشی جان به لب
دامن امید ازبنگرداب باید چید و رفت
رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر
شبنماینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت
چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود
لمعهٔکمفرصتیها چشم ما پوشید و رفت
هر قدم در راه الفت داغ دارد سایهام
کز ضعیفی تا سرکویت جبین مالید و رفت
شانه هم هرچند اینجا دستهبند سنبل است
ازگلستانت همین آیینهگلها چید و رفت
گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار
درتماشای تو از دست نگه غلتید و رفت
شمع از این محفل سراغ گوشهٔ امنی نداشت
چون نگه خود را همان در چشم خود دزدید و رفت
شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست
صورت ما هم به چشم بسته باید دید و رفت
تا بهارت از خزان پر بیتأمل نگذرد
هر قدم میبایدت چون رنگ برگردید و رفت
چشم عبرت هرکه براوراق روزوشبگشود
همچو بیدل معنی بیحاصلی فهمید و رفت
ساعتی در خاک ره، لختی بهخون غلتید و رفت
هرکه را با غنچهٔ این باغکردند آشنا
همچوبویگل به آه بیکسیپیچید ورفت
صبح تا طرز بنای عمر را نظاره کرد
رایت دولت به خورشد فلک بخشید و رفت
ای حباب ازتشنگی تا چند باشی جان به لب
دامن امید ازبنگرداب باید چید و رفت
رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر
شبنماینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت
چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود
لمعهٔکمفرصتیها چشم ما پوشید و رفت
هر قدم در راه الفت داغ دارد سایهام
کز ضعیفی تا سرکویت جبین مالید و رفت
شانه هم هرچند اینجا دستهبند سنبل است
ازگلستانت همین آیینهگلها چید و رفت
گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار
درتماشای تو از دست نگه غلتید و رفت
شمع از این محفل سراغ گوشهٔ امنی نداشت
چون نگه خود را همان در چشم خود دزدید و رفت
شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست
صورت ما هم به چشم بسته باید دید و رفت
تا بهارت از خزان پر بیتأمل نگذرد
هر قدم میبایدت چون رنگ برگردید و رفت
چشم عبرت هرکه براوراق روزوشبگشود
همچو بیدل معنی بیحاصلی فهمید و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
جهان در سرمه خوابید از خیال چشم فتانت
چه سنگین بود یارب سایهٔ دیوار مژگانت
تحیر بر سراپای تو واکردهست آغوشی
که چون طاووس نتوان دید بیرونگلستانت
کدورت تا نچیند جوهر شمشیر استغنا
بهجای خون عرق میریزد از زخم شهیدانت
بهارت را فسون اختراعی بود مستوری
قبای ناز چونگلکرد پیشاز رنگ عریانت
مگر پشت لبی خواهد تبسم سبزکرد امشب
قیامت بر جگر میخندد ازگرد نمکدانت
به شوخیهای استغنا نگهواری تغافل زن
سرشکم لغزشی دارد نیاز طرز مستانت
سواد ناز روشنکرد حسن از سعی تعمیرم
سفالی یافت درگلکردن این خاک ریحانت
چه نیرنگ است سامان تماشاخانهٔ هستی
مژه بر خویش واکردم جهانیگشت حیرانت
شکست دل به آن شوخی ز هم پاشید اجزایم
کهگلکرد از غبارمگردهٔ تصویر پیمانت
به رنگیگل نکردمکز حجابت برنیاوردم
مصور داشت در نقشم کشیدنهای دامانت
حریف معنی تحقیق آسانکس نشد بیدل
چوتار سبحه چندین نقبمیخواهدگریبانت
چه سنگین بود یارب سایهٔ دیوار مژگانت
تحیر بر سراپای تو واکردهست آغوشی
که چون طاووس نتوان دید بیرونگلستانت
کدورت تا نچیند جوهر شمشیر استغنا
بهجای خون عرق میریزد از زخم شهیدانت
بهارت را فسون اختراعی بود مستوری
قبای ناز چونگلکرد پیشاز رنگ عریانت
مگر پشت لبی خواهد تبسم سبزکرد امشب
قیامت بر جگر میخندد ازگرد نمکدانت
به شوخیهای استغنا نگهواری تغافل زن
سرشکم لغزشی دارد نیاز طرز مستانت
سواد ناز روشنکرد حسن از سعی تعمیرم
سفالی یافت درگلکردن این خاک ریحانت
چه نیرنگ است سامان تماشاخانهٔ هستی
مژه بر خویش واکردم جهانیگشت حیرانت
شکست دل به آن شوخی ز هم پاشید اجزایم
کهگلکرد از غبارمگردهٔ تصویر پیمانت
به رنگیگل نکردمکز حجابت برنیاوردم
مصور داشت در نقشم کشیدنهای دامانت
حریف معنی تحقیق آسانکس نشد بیدل
چوتار سبحه چندین نقبمیخواهدگریبانت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
زهی هنگامهٔ امکان، جنونساز غریبانت
زمین و آسمان یک چاک دامن تا گریبانت
کتاب معرفت سطری ز درس فهم مجهولت
دو عالم آگهی تعبیری از خواب پریشانت
کدامین راه و کو منزل، کجا میتازی ای غافل
به فکر دشت و در مُردی و در جیب است میدانت
به انداز تغافل تا به کی خواهی جنون کردن
غبار انگیخت از عالم به پای خفته جولانت
به پیش پا نمیبینی چه افسون است تحقیقت
زبان خود نمیفهمی چه نیرنگ است عرفانت
نهغیری خواندهافسونت نه لیلیکرده مجنونت
همان شوق تو مفتونت همان چشم تو حیرانت
پی تحقیقگردی میکنی از دور و بیتابی
ندانم اینقدر بر خود که افشاندهست دامانت
شهادت تا رموز غیب پر بی پرده بود اینجا
اگر میگشتی آگاه از گشاد و بست مژگانت
جهانی نقش بستی لیک ننمودی بهکس بیدل
به اینحیرت چه مکتوبی که نتوان خواند عنوانت
زمین و آسمان یک چاک دامن تا گریبانت
کتاب معرفت سطری ز درس فهم مجهولت
دو عالم آگهی تعبیری از خواب پریشانت
کدامین راه و کو منزل، کجا میتازی ای غافل
به فکر دشت و در مُردی و در جیب است میدانت
به انداز تغافل تا به کی خواهی جنون کردن
غبار انگیخت از عالم به پای خفته جولانت
به پیش پا نمیبینی چه افسون است تحقیقت
زبان خود نمیفهمی چه نیرنگ است عرفانت
نهغیری خواندهافسونت نه لیلیکرده مجنونت
همان شوق تو مفتونت همان چشم تو حیرانت
پی تحقیقگردی میکنی از دور و بیتابی
ندانم اینقدر بر خود که افشاندهست دامانت
شهادت تا رموز غیب پر بی پرده بود اینجا
اگر میگشتی آگاه از گشاد و بست مژگانت
جهانی نقش بستی لیک ننمودی بهکس بیدل
به اینحیرت چه مکتوبی که نتوان خواند عنوانت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
نسزد به وضع فسردگی ز بهار دل مژه بستنت
که گداخت جوهر رنگ و بو به فشار غنچه نشستنت
مکش ای حباب بقا هوس، الم ستمگری نفس
چقدر گره به دل افکند خم و پیچ رشته گسستنت
به تکلف قدح هوس سر وبرگ حوصله باختی
نرسیده نشئهٔ همتی ز ترنگ ذوق شکستنت
چه نمود فرصت بیش وکمکه رمیدی از چمن عدم
ننشست رنگ تاملی چوشراربرزخ جستنت
تو نوای محفل غیرتی ز چه روفسردهٔ غفلتی
نفسی که زخمه به تار زد که نبود اشارهٔ رستنت
همه دم ز قلزم کبریا تب شوق میزند این صلا
که فریب موج گهر مخور ز دو روزه آبله بستنت
چه وفاست بیدل سختجان که دم جدایی دوستان
جگر ستمزده خون شود ز حیای سینه نخستنت
که گداخت جوهر رنگ و بو به فشار غنچه نشستنت
مکش ای حباب بقا هوس، الم ستمگری نفس
چقدر گره به دل افکند خم و پیچ رشته گسستنت
به تکلف قدح هوس سر وبرگ حوصله باختی
نرسیده نشئهٔ همتی ز ترنگ ذوق شکستنت
چه نمود فرصت بیش وکمکه رمیدی از چمن عدم
ننشست رنگ تاملی چوشراربرزخ جستنت
تو نوای محفل غیرتی ز چه روفسردهٔ غفلتی
نفسی که زخمه به تار زد که نبود اشارهٔ رستنت
همه دم ز قلزم کبریا تب شوق میزند این صلا
که فریب موج گهر مخور ز دو روزه آبله بستنت
چه وفاست بیدل سختجان که دم جدایی دوستان
جگر ستمزده خون شود ز حیای سینه نخستنت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
کار به نقش پا رساند جهد سر هواییت
شمع صفت به داغ برد آینه خودنماییت
دل به غبار وهم و وظن رفت زشغل ما و من
آینه ها به باد داد زنگ نفس زداییت
فقر نداشت اینقدر رنج خیال پا و سر
خانهٔ کفشدوز کرد فکر برهنهپاییت
آینهداری خیال شخص تو را مثال کرد
خاکچهرهبهسر فشاند خاکبهسر جداییت
هیأت چرخ دیدهای محرم احتیاج باش
کاسه بلند چیده است دستگه گداییت
از نفس هواپرست رنگ غنای دل شکست
بر سر آشیان فتاد آفت پرگشاییت
گربه فلک رویکه نیست بند هواگسیختن
همچو سحر گرفتهاند در قفس رهاییت
دامن خود به دست گیر شکر حقوق عجز کن
قاصد رمز مدعاست خجلت نارساییت
سجده فسون قدرت است پایهٔ همت بلند
ربط زمین و آسمان داده به هم دوتاییت
خشک و تر بهار رنگ سر به ره امید ماند
لیک به فرق گل فکند سایه کف حناییت
چشم تأمل حباب، تا کف و موج وارسید
با همهام دچارکرد یک نگه آشناییت
بیدل اگر نه شرم عشق، لب گزد از جنون تو
تا به سپهر می رسد چاک سحر قباییت
شمع صفت به داغ برد آینه خودنماییت
دل به غبار وهم و وظن رفت زشغل ما و من
آینه ها به باد داد زنگ نفس زداییت
فقر نداشت اینقدر رنج خیال پا و سر
خانهٔ کفشدوز کرد فکر برهنهپاییت
آینهداری خیال شخص تو را مثال کرد
خاکچهرهبهسر فشاند خاکبهسر جداییت
هیأت چرخ دیدهای محرم احتیاج باش
کاسه بلند چیده است دستگه گداییت
از نفس هواپرست رنگ غنای دل شکست
بر سر آشیان فتاد آفت پرگشاییت
گربه فلک رویکه نیست بند هواگسیختن
همچو سحر گرفتهاند در قفس رهاییت
دامن خود به دست گیر شکر حقوق عجز کن
قاصد رمز مدعاست خجلت نارساییت
سجده فسون قدرت است پایهٔ همت بلند
ربط زمین و آسمان داده به هم دوتاییت
خشک و تر بهار رنگ سر به ره امید ماند
لیک به فرق گل فکند سایه کف حناییت
چشم تأمل حباب، تا کف و موج وارسید
با همهام دچارکرد یک نگه آشناییت
بیدل اگر نه شرم عشق، لب گزد از جنون تو
تا به سپهر می رسد چاک سحر قباییت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
ره مقصدی که گم است و بس به خیال می سپری عبث
توبه هیچ شعبه نمیرسی چه نشسته میگذری عبث
ز فسانه سازی این وآنگه رسد به معنی بینشان
نشکسته بال و پر بیان به هوای او نپری عبث
چمن صفا و کدورتی می جام معنی و صورتی
همهای ولی به خیال خود که تویی همین قدری عبث
ز زبان شمع حیا لگن سخنیست عِـبرت انجمن
که درین ستمکده خارپا نکشیده گل به سری عبث
هوس جهان تعلقی سر و برگ حرص و تملقی
چو یقین زند در امتحان به غرور پی سپری عبث
نگهت به خود چو فرارسد به حقیقت همه وارسد
دل شیشه گر به فضا رسد نتپد به وهم پری عبث
چو هوا ز کسوت شبنمی نه شکسته ای نه فراهمی
چقدر ستمکش مبهمی که جبین نهای و تری عبث
نه حقیقت تو یقین نشان نه مجازت آینهٔگمان
چه تشخصی چه تعینی که خودی غلط دگری عبث
به هوا مکش چو سحر علم به حیا فسون هوس مدم
عدمی عدم عدمی عدم ز عدم چه پردهدری عبث
خجلم زننگ حقیقتت که چو حرف بیدل بیزبان
به نظر نهای و به گوشها ز فسانه دربهدری عبث
توبه هیچ شعبه نمیرسی چه نشسته میگذری عبث
ز فسانه سازی این وآنگه رسد به معنی بینشان
نشکسته بال و پر بیان به هوای او نپری عبث
چمن صفا و کدورتی می جام معنی و صورتی
همهای ولی به خیال خود که تویی همین قدری عبث
ز زبان شمع حیا لگن سخنیست عِـبرت انجمن
که درین ستمکده خارپا نکشیده گل به سری عبث
هوس جهان تعلقی سر و برگ حرص و تملقی
چو یقین زند در امتحان به غرور پی سپری عبث
نگهت به خود چو فرارسد به حقیقت همه وارسد
دل شیشه گر به فضا رسد نتپد به وهم پری عبث
چو هوا ز کسوت شبنمی نه شکسته ای نه فراهمی
چقدر ستمکش مبهمی که جبین نهای و تری عبث
نه حقیقت تو یقین نشان نه مجازت آینهٔگمان
چه تشخصی چه تعینی که خودی غلط دگری عبث
به هوا مکش چو سحر علم به حیا فسون هوس مدم
عدمی عدم عدمی عدم ز عدم چه پردهدری عبث
خجلم زننگ حقیقتت که چو حرف بیدل بیزبان
به نظر نهای و به گوشها ز فسانه دربهدری عبث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
بیمغزی و داری به من سوخته جان بحث
ای پنبه مکن هرزه به آتشنفسان بحث
از یک نفس است این همه شور من و مایت
بریک رگگردن چقدر چیده دکان بحث
با چرخ دلیری بود اسباب ندامت
ای دیدهوران صرفه ندارد به دخان بحث
در ترک تامل الم شور و شری نیست
بلبل ننماید به چمن فصل خزان بحث
از مدرسه دم نازده بگریز وگزنه
برخاست رگ گردن و آمد به میان بحث
در نسخهٔ مرگ است گر انصاف توان یافت
تا علم فنا نیست همان بحث و همان بحث
از عاجزی من جگر خصم کباب است
با آب کند آتش سوزنده چسان بحث
زبر و بم این انجمن آفاق خروش است
هر دم زدن اینجا دم تیغ است و فسان بحث
با سنگ جنون میکند انداز شرارم
عمریستکه دارد به نگه خوابگران بحث
در معرکهٔ هوش که خون باد بساطش
تا رنگ نگردید نگرداند عنان بحث
گر درس خموشی سبق حال تو باشد
بیدل نرسد برتو ز ابنای زمان بحث
ای پنبه مکن هرزه به آتشنفسان بحث
از یک نفس است این همه شور من و مایت
بریک رگگردن چقدر چیده دکان بحث
با چرخ دلیری بود اسباب ندامت
ای دیدهوران صرفه ندارد به دخان بحث
در ترک تامل الم شور و شری نیست
بلبل ننماید به چمن فصل خزان بحث
از مدرسه دم نازده بگریز وگزنه
برخاست رگ گردن و آمد به میان بحث
در نسخهٔ مرگ است گر انصاف توان یافت
تا علم فنا نیست همان بحث و همان بحث
از عاجزی من جگر خصم کباب است
با آب کند آتش سوزنده چسان بحث
زبر و بم این انجمن آفاق خروش است
هر دم زدن اینجا دم تیغ است و فسان بحث
با سنگ جنون میکند انداز شرارم
عمریستکه دارد به نگه خوابگران بحث
در معرکهٔ هوش که خون باد بساطش
تا رنگ نگردید نگرداند عنان بحث
گر درس خموشی سبق حال تو باشد
بیدل نرسد برتو ز ابنای زمان بحث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث
نوای ساز قدم شنیدن ز زخمههای زبان حادث
شکستو بستی کهموج دارد کسیچه مقدار واشمارد
به یک وتیره است تا قیامت حساب سود و زیان حادث
ز فکر سودای پوچ هستی به شرم باید تنید و پا زد
به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دکان حادث
ازبن بساط خیال رونق نقاب رمز ظهور کن شق
خزان ندارد بهار مطلق بهار دارد خزان حادث
فسانهای ناتمام دارد حقیقت عالم تعین
تو درخور فرصتی که داری تمام کن داستان حادث
کسی درین دشت بیسر و پا برون منزل نمیخرامد
به خط پرگار جاده دارد تردد کاروان حادث
غم و طرب نعمت است اما نصیب لذت که راست اینجا
تجدد الوان ناز دارد نیاز مهمان خوان حادث
اگرشکستیم وگر سلامتکه دارد اندیشهٔ ندامت
بر اوستاد قدم فتاده است رنج میناگران حادث
رموز فطرت بر این سخن کرد ختم صد معنی و عبارت
که آشکار و نهان ندارد جز آشکار و نهان حادث
به پستی اعتبار بیدل عبث فسردی و خاک گشتی
نمی توان کرد بیش از اینها زمینی و آسمان حادث
نوای ساز قدم شنیدن ز زخمههای زبان حادث
شکستو بستی کهموج دارد کسیچه مقدار واشمارد
به یک وتیره است تا قیامت حساب سود و زیان حادث
ز فکر سودای پوچ هستی به شرم باید تنید و پا زد
به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دکان حادث
ازبن بساط خیال رونق نقاب رمز ظهور کن شق
خزان ندارد بهار مطلق بهار دارد خزان حادث
فسانهای ناتمام دارد حقیقت عالم تعین
تو درخور فرصتی که داری تمام کن داستان حادث
کسی درین دشت بیسر و پا برون منزل نمیخرامد
به خط پرگار جاده دارد تردد کاروان حادث
غم و طرب نعمت است اما نصیب لذت که راست اینجا
تجدد الوان ناز دارد نیاز مهمان خوان حادث
اگرشکستیم وگر سلامتکه دارد اندیشهٔ ندامت
بر اوستاد قدم فتاده است رنج میناگران حادث
رموز فطرت بر این سخن کرد ختم صد معنی و عبارت
که آشکار و نهان ندارد جز آشکار و نهان حادث
به پستی اعتبار بیدل عبث فسردی و خاک گشتی
نمی توان کرد بیش از اینها زمینی و آسمان حادث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
نتوان برد زآینهٔ ما رنگ حدوث
شیشهایداشت قدمآمده بر سنگ حدوث
نیست تمهید خزان در چمن دهر امروز
بر قدیم است زهم ریختن رنگ حدوث
سیر بال و پر اوهام بهشت است اینجا
همه طاووس خیالیم ز نیرنگ حدوث
بحر و آسودگی امواج و تپشفرسایی
اینک آیینهٔ صلح قدم و جنگ حدوث
دیر و ناقوس نوا، کعبه و لبیک صدا
رشته بسته است نفس اینهمه بر چنگ حدوث
میسزد هر نفسم پای نفس بوسیدن
کز ادبگاه قدم می رسد این لنگ حدوث
صبح تا دم زند از خویش برون میآید
به دریدن نرسد پیرهن تنگ حدوث
دو جهان جلوه ز آغوش تخیل جوشید
چقدر آینه دارد اثر بنگ حدوث
عذر بیحاصلی ما عرقی میخواهد
تا خجالت نکشی آبشو از ننگ حدوث
غیب غیب است شهادت چه خیال است اینجا
بیدل از ساز قدم نشنوی آهنگ حدوث
شیشهایداشت قدمآمده بر سنگ حدوث
نیست تمهید خزان در چمن دهر امروز
بر قدیم است زهم ریختن رنگ حدوث
سیر بال و پر اوهام بهشت است اینجا
همه طاووس خیالیم ز نیرنگ حدوث
بحر و آسودگی امواج و تپشفرسایی
اینک آیینهٔ صلح قدم و جنگ حدوث
دیر و ناقوس نوا، کعبه و لبیک صدا
رشته بسته است نفس اینهمه بر چنگ حدوث
میسزد هر نفسم پای نفس بوسیدن
کز ادبگاه قدم می رسد این لنگ حدوث
صبح تا دم زند از خویش برون میآید
به دریدن نرسد پیرهن تنگ حدوث
دو جهان جلوه ز آغوش تخیل جوشید
چقدر آینه دارد اثر بنگ حدوث
عذر بیحاصلی ما عرقی میخواهد
تا خجالت نکشی آبشو از ننگ حدوث
غیب غیب است شهادت چه خیال است اینجا
بیدل از ساز قدم نشنوی آهنگ حدوث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
تا ز پیدایی بهگوشم خواند افسون احتیاج
روز اول چون دلم خواباند در خون احتیاج
نغمهٔقانون اینمحفل صلای جودکیست
عالمی را از عدم آورد بیرون احتیاج
حسن و عشقینیست جز اقبال و ادبار ظهور
لیلی این بزم استغناست، مجنون احتیاج
تا نشد خاکستر از آتش سیاهیگم نشد
تیرهبختیها مرا همکرد صابون احتیاج
صید نیرنگ توهم را چه هستیکوعدم
پیش ازین خونم غنا میخورد اکنون احتیاج
درخور جا هست ابرام فضولیهای طبع
سیمو زر چونبیششد میگردد افزون احتیاج
با لئیمان گر چنین حرص گدا طبعت خوش است
بایدت زیر زمین بردن به قارون احتیاج
گر لب از اظهار بندی اشک مژگان میدرد
تا کجا باید نهفت این ناله مضمون احتیاج
صبح این ویرانه با آن بیتعلق زیستن
میبرد از یک نفس هستی به گردون احتیاج
عرض مطلب نرمی گفتار انشا میکند
حرف ناموزون ما راکرد موزون احتیاج
همچو اهل قبر بیدل بینفس باشی خوش است
تا نبندد رشتهات بر سازگردون احتیاج
روز اول چون دلم خواباند در خون احتیاج
نغمهٔقانون اینمحفل صلای جودکیست
عالمی را از عدم آورد بیرون احتیاج
حسن و عشقینیست جز اقبال و ادبار ظهور
لیلی این بزم استغناست، مجنون احتیاج
تا نشد خاکستر از آتش سیاهیگم نشد
تیرهبختیها مرا همکرد صابون احتیاج
صید نیرنگ توهم را چه هستیکوعدم
پیش ازین خونم غنا میخورد اکنون احتیاج
درخور جا هست ابرام فضولیهای طبع
سیمو زر چونبیششد میگردد افزون احتیاج
با لئیمان گر چنین حرص گدا طبعت خوش است
بایدت زیر زمین بردن به قارون احتیاج
گر لب از اظهار بندی اشک مژگان میدرد
تا کجا باید نهفت این ناله مضمون احتیاج
صبح این ویرانه با آن بیتعلق زیستن
میبرد از یک نفس هستی به گردون احتیاج
عرض مطلب نرمی گفتار انشا میکند
حرف ناموزون ما راکرد موزون احتیاج
همچو اهل قبر بیدل بینفس باشی خوش است
تا نبندد رشتهات بر سازگردون احتیاج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
عمریست سرشکی نزد از دیدهٔ تر موج
این بحر نهان کرد در آغوش گهر موج
تحریک نفس آفت دلهای خموش است
بر کشتی ما اره بود جنبش هر موج
دانا ثمر حادثه را سهل نگیرد
در دبدهٔ درباست همان تار نظر موج
سرمایهٔ لاف من و ما گرد شکستیست
جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج
پپداستکه در وصل هم آسودگیی نیست
بیهوده به دریا نزند دست به سر موج
بر باد فناگیر چه آفاق و چه اشیا
گر محرم دریاا شده باشی منگر موج
آگاه قدم میل حدوثش چه خیال است
گر محرم دریا شده باشی منگر موج
ما را تپش دل نرسانید به جایی
پیداست که یک قطره زند تا چقدر موج
تا بر سر خاکستر هستی ننشینم
چون شمع نیام ایمن از این اشک شرر موج
مشکل که نفس با دل مایوس نلرزد
دارد ز حباب آینه در پیش نظر موج
بیدل دم اظهار حیاپیشه خموشیست
از خشکلبی چاره ندارد بهگهر موج
این بحر نهان کرد در آغوش گهر موج
تحریک نفس آفت دلهای خموش است
بر کشتی ما اره بود جنبش هر موج
دانا ثمر حادثه را سهل نگیرد
در دبدهٔ درباست همان تار نظر موج
سرمایهٔ لاف من و ما گرد شکستیست
جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج
پپداستکه در وصل هم آسودگیی نیست
بیهوده به دریا نزند دست به سر موج
بر باد فناگیر چه آفاق و چه اشیا
گر محرم دریاا شده باشی منگر موج
آگاه قدم میل حدوثش چه خیال است
گر محرم دریا شده باشی منگر موج
ما را تپش دل نرسانید به جایی
پیداست که یک قطره زند تا چقدر موج
تا بر سر خاکستر هستی ننشینم
چون شمع نیام ایمن از این اشک شرر موج
مشکل که نفس با دل مایوس نلرزد
دارد ز حباب آینه در پیش نظر موج
بیدل دم اظهار حیاپیشه خموشیست
از خشکلبی چاره ندارد بهگهر موج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
مباد چشمهٔ شوق مرا فسردن موج
چو اشک عرض گهر دیدهام به دامن موج
جهان ز وحشت من رنگ امن میبازد
محیط بسمل یأس است ازتپیدن موج
ادب ز طینت سرکش مجو به آسانی
خمیدهاست به چندین شکستگردن موج
گشاد کار گهر سخت مشکل است اینجا
بریده میدمد از چنگ بحر ناخن موج
ز خویش رفتهای اندیشهٔ کناری هست
بغلگشاده ز دریا برون دمیدن موج
فسادها به تحمل صلاح میگردد
سپر ز تیغ کشیدهست آرمیدن موج
زبان به کام کشیدن فسون عزت داشت
دمیده قطرهٔ ما گوهر از شکستن موج
چو عجز دست به سررشتهٔ هوس زدهایم
شنیدهایم شکنپرور است دامن موج
نفس مسوز به ضبط عنان وحشت عمر
نیاز برق ز خود رفتنیست خرمن موج
دماغ سیر محیط من آب شد یارب
خط شکسته دمد از بیاضگردن موج
خموش بیدل اگر راحت آرزو داری
که هستکمنفسی مانع تپیدن موج
چو اشک عرض گهر دیدهام به دامن موج
جهان ز وحشت من رنگ امن میبازد
محیط بسمل یأس است ازتپیدن موج
ادب ز طینت سرکش مجو به آسانی
خمیدهاست به چندین شکستگردن موج
گشاد کار گهر سخت مشکل است اینجا
بریده میدمد از چنگ بحر ناخن موج
ز خویش رفتهای اندیشهٔ کناری هست
بغلگشاده ز دریا برون دمیدن موج
فسادها به تحمل صلاح میگردد
سپر ز تیغ کشیدهست آرمیدن موج
زبان به کام کشیدن فسون عزت داشت
دمیده قطرهٔ ما گوهر از شکستن موج
چو عجز دست به سررشتهٔ هوس زدهایم
شنیدهایم شکنپرور است دامن موج
نفس مسوز به ضبط عنان وحشت عمر
نیاز برق ز خود رفتنیست خرمن موج
دماغ سیر محیط من آب شد یارب
خط شکسته دمد از بیاضگردن موج
خموش بیدل اگر راحت آرزو داری
که هستکمنفسی مانع تپیدن موج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
از بسکه خوردهام به خم زلف یار پیچ
طومار نالهام همه جا رفته مارپیچ
زال فلک طلسم امل خیز هستیام
بسته است چون کلاوه به چندین هزار پیچ
ای غافل از خجالت صیادی هوس
رو عنکبوتوار هوا را به تار پیچ
پیش ازتو ذوق جانکنیی داشتکوهکن
چندی تو هم چو ناله درین کوهسار پیچ
امید در قلمرو بیحاصلی رساست
از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ
رنج جهان به همت مردانه راحت است
گر بار میکشی کمرت استوار پیچ
بر یک جهان امل دم پیری چه میتنی
دستار صبح به که بود اختصار پیچ
افسرده گیر شعلهٔ موهومی نفس
دود دلی که نیست به شمع مزار پیچ
موجیکه صرف کار گهر گشتگوهر است
سرتا به پای خود به سراپای یار پیچ
صد خوابناز تشنهٔ ضبطحواس توست
بر خویش غنچه گرد و لحاف بهار پیچ
بیدل مباش منفعل جهد نارسا
این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ
طومار نالهام همه جا رفته مارپیچ
زال فلک طلسم امل خیز هستیام
بسته است چون کلاوه به چندین هزار پیچ
ای غافل از خجالت صیادی هوس
رو عنکبوتوار هوا را به تار پیچ
پیش ازتو ذوق جانکنیی داشتکوهکن
چندی تو هم چو ناله درین کوهسار پیچ
امید در قلمرو بیحاصلی رساست
از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ
رنج جهان به همت مردانه راحت است
گر بار میکشی کمرت استوار پیچ
بر یک جهان امل دم پیری چه میتنی
دستار صبح به که بود اختصار پیچ
افسرده گیر شعلهٔ موهومی نفس
دود دلی که نیست به شمع مزار پیچ
موجیکه صرف کار گهر گشتگوهر است
سرتا به پای خود به سراپای یار پیچ
صد خوابناز تشنهٔ ضبطحواس توست
بر خویش غنچه گرد و لحاف بهار پیچ
بیدل مباش منفعل جهد نارسا
این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
جان هیچ وجسد هیچ ونفس هیچ وبقا هیچ
ای هستی توننگ عدم تا بهکجا هیچ
دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت ندمید ازتو حیا هیچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ
آیینهٔ امکان هوسآباد خیال ست
تمثال جنونگر نکند زنگ و صفا هیچ
زنهار حذرکن ز فسونکاری اقبال
جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ
خلقیست نمودار درین عرصهٔ موهوم
مردی وزنی باخته چون خواجهسرا هیچ
بر زلهٔ این مایده هرچند تنیدیم
جز حرص نچیدیم چوکشکول گدا هیچ
تا چند کند چارهٔ عریانی ما را
گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثی میکشد این قافله با هیچ
بیدل اگر این است سر و برگ کمالت
تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ
ای هستی توننگ عدم تا بهکجا هیچ
دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت ندمید ازتو حیا هیچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ
آیینهٔ امکان هوسآباد خیال ست
تمثال جنونگر نکند زنگ و صفا هیچ
زنهار حذرکن ز فسونکاری اقبال
جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ
خلقیست نمودار درین عرصهٔ موهوم
مردی وزنی باخته چون خواجهسرا هیچ
بر زلهٔ این مایده هرچند تنیدیم
جز حرص نچیدیم چوکشکول گدا هیچ
تا چند کند چارهٔ عریانی ما را
گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثی میکشد این قافله با هیچ
بیدل اگر این است سر و برگ کمالت
تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
عنقا سر و برگیم مپرس از فقرا هیچ
عالم همه افسانهٔ ما دارد و ما هیچ
زبر و بم وهم است چه گفتن چه شنیدن
توفان صداییم در این ساز و صدا هیچ
سرتاسر آفاق یک آغوش عدم داشت
جز هیچ نگنجید دراین تنگ فضا هیچ
زینکسوت عبرت که معمای حباب است
آخرنگشودیم بجزبند قبا هیچ
دی قطرهٔ من در طلب بحر جنون کرد
گفتند بر این مایه برو پوچ و بیا هیچ
ما را چه خیال است به آن جلوه رسیدن
اوهستی و ما نیستی او جمله وما هیچ
یارب به چه سرمایه کشم دامن نازش
دستمکه ندارد به صدا امید دعا هیچ
چون صفر نه با نقطهام ایماست نه با خط
ناموس حساب عدمم در همه جا هیچ
موهومی من چون دهنش نام ندارد
گر ازتو بپرسند بگو نام خدا هیچ
آبم ز خجالت چه غرور و چه تعین
بیدل مطلب جز عرق از شخص حیا هیچ
عالم همه افسانهٔ ما دارد و ما هیچ
زبر و بم وهم است چه گفتن چه شنیدن
توفان صداییم در این ساز و صدا هیچ
سرتاسر آفاق یک آغوش عدم داشت
جز هیچ نگنجید دراین تنگ فضا هیچ
زینکسوت عبرت که معمای حباب است
آخرنگشودیم بجزبند قبا هیچ
دی قطرهٔ من در طلب بحر جنون کرد
گفتند بر این مایه برو پوچ و بیا هیچ
ما را چه خیال است به آن جلوه رسیدن
اوهستی و ما نیستی او جمله وما هیچ
یارب به چه سرمایه کشم دامن نازش
دستمکه ندارد به صدا امید دعا هیچ
چون صفر نه با نقطهام ایماست نه با خط
ناموس حساب عدمم در همه جا هیچ
موهومی من چون دهنش نام ندارد
گر ازتو بپرسند بگو نام خدا هیچ
آبم ز خجالت چه غرور و چه تعین
بیدل مطلب جز عرق از شخص حیا هیچ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
ماییم و خاک و وعده گه انتظار و هیچ
تا فرصتی نمانده شود آشکار و هیچ
خمیازه ساغریم در این انجمن چو صبح
عمریست میکشیم و بال و خمار و هیچ
آیینهدار فرصت نظارهای که نیست
بودهست چون شرر به عدم یک دچار و هیچ
عالم تأملیست ز رمز دهان یار
پنهان وگفتگوی عدم آشکار و هیچ
هنگامهٔ نشاط مکرر که دیده است
بلبل تو ناله کن به امید بهار و هیچ
دیگر صدای تیشهٔ فرهاد برنخاست
اینکوهسار داشت همان یک شرار و هیچ
ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ
شرمی ز خود شماری چندین هزار و هیچ
چندین غرور پیشکش امتحان تست
گر مردی احتراز نما اختیار و هیچ
گفتم چو شمع سوختنم را علاج چیست
دل گفت داغ یاس غنیمت شمار و هیچ
باید کشید یک دو دم از شاهد هوس
چون احتلام خجلت بوس وکنار و هیچ
بیدل نیاز و ناز جهان غنا و فقر
دارد همین قدر که تو داری به کار و هیچ
تا فرصتی نمانده شود آشکار و هیچ
خمیازه ساغریم در این انجمن چو صبح
عمریست میکشیم و بال و خمار و هیچ
آیینهدار فرصت نظارهای که نیست
بودهست چون شرر به عدم یک دچار و هیچ
عالم تأملیست ز رمز دهان یار
پنهان وگفتگوی عدم آشکار و هیچ
هنگامهٔ نشاط مکرر که دیده است
بلبل تو ناله کن به امید بهار و هیچ
دیگر صدای تیشهٔ فرهاد برنخاست
اینکوهسار داشت همان یک شرار و هیچ
ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ
شرمی ز خود شماری چندین هزار و هیچ
چندین غرور پیشکش امتحان تست
گر مردی احتراز نما اختیار و هیچ
گفتم چو شمع سوختنم را علاج چیست
دل گفت داغ یاس غنیمت شمار و هیچ
باید کشید یک دو دم از شاهد هوس
چون احتلام خجلت بوس وکنار و هیچ
بیدل نیاز و ناز جهان غنا و فقر
دارد همین قدر که تو داری به کار و هیچ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح
چندین خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنیست
خمیازه کاری لب مخمور و آب صبح
غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بیمغز را چوکوه گران است خواب صبح
از چاک دل رهی به خیال تو بردهایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان به حیا میدمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازهٔ نفس چه کند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایهام سیاهی دل داغکرده است
شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بستهام ز نفس در رکاب صبح
بیداریام به خواب دگر ناز میکند
پاشیدهاند بر رخ شمعمگلاب صبح
در عرض هستیام عرق شرم خون گریست
شبنم تریکشید زموج سراب صبح
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشتهایم
یک خنده بیش نیست گل انتخاب صبح
چندین خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنیست
خمیازه کاری لب مخمور و آب صبح
غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بیمغز را چوکوه گران است خواب صبح
از چاک دل رهی به خیال تو بردهایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان به حیا میدمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازهٔ نفس چه کند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایهام سیاهی دل داغکرده است
شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بستهام ز نفس در رکاب صبح
بیداریام به خواب دگر ناز میکند
پاشیدهاند بر رخ شمعمگلاب صبح
در عرض هستیام عرق شرم خون گریست
شبنم تریکشید زموج سراب صبح
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشتهایم
یک خنده بیش نیست گل انتخاب صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
بیپرده است جلوه ز طرف نقاب صبح
تاکی روی چو دیدهای انجم به خواب صبح
اهل صفا ز زخم گل فیض چیدهاند
بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح
پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست
غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح
از وحشت نفس نتوان جز غبار چید
رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح
جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر
سپند نامهٔ سیه شب به آب صبح
این دشت یک قلم ز غبار نفس پُر است
حسرت کشیده است به هر سو طناب صبح
با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار
اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح
نتوان گره زدن به سر رشتهٔ نفس
پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح
کامی که داری از نفس واپسین طلب
فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح
حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس
چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح
کو مشتریکه جنس خروشی برآوریم
داریم از قماش نفس جمله باب صبح
تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم
بیدل دواندهایم نفس در رکاب صبح
تاکی روی چو دیدهای انجم به خواب صبح
اهل صفا ز زخم گل فیض چیدهاند
بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح
پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست
غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح
از وحشت نفس نتوان جز غبار چید
رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح
جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر
سپند نامهٔ سیه شب به آب صبح
این دشت یک قلم ز غبار نفس پُر است
حسرت کشیده است به هر سو طناب صبح
با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار
اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح
نتوان گره زدن به سر رشتهٔ نفس
پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح
کامی که داری از نفس واپسین طلب
فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح
حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس
چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح
کو مشتریکه جنس خروشی برآوریم
داریم از قماش نفس جمله باب صبح
تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم
بیدل دواندهایم نفس در رکاب صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح
آفتاب آیینه کارد در ره جولان صبح
باطن پیران فروغآباد چندین آگهیست
فیض دارد گوهری ازگنج بیپایان صبح
نور صاحبرونق ازگردکساد ظلمت است
کفر شب از کهنگیها تازه کرد ایمان صبح
گاه خاموشی نفس آیینهٔ دل میشود
سود خورشید است هرجا گل کند نقصان صبح
دستگاه نازم از سعی جنون آماده است
دارم از چاک گریبان نسخهٔ توفان صبح
فتح بابی آخر از چاک دلم گلکردنیست
سایهٔ چشم سفیدی هست بر کنعان صبح
بیخودی سرمایهٔ ناموسگاه وحشتم
میتوان داد از شکسترنگ من تاوان صبح
محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست
بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح
آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس
میتوان طومار امکان خواند از عنوان صبح
چند باید بود در عبرتسرای روزگار
تهمتآلود نفس چون پیکر بیجان صبح
نسخهٔ شمعم که از برجستگیهای خیال
مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح
مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان
شمع را تیغ است بیدل جنبش دامان صبح
آفتاب آیینه کارد در ره جولان صبح
باطن پیران فروغآباد چندین آگهیست
فیض دارد گوهری ازگنج بیپایان صبح
نور صاحبرونق ازگردکساد ظلمت است
کفر شب از کهنگیها تازه کرد ایمان صبح
گاه خاموشی نفس آیینهٔ دل میشود
سود خورشید است هرجا گل کند نقصان صبح
دستگاه نازم از سعی جنون آماده است
دارم از چاک گریبان نسخهٔ توفان صبح
فتح بابی آخر از چاک دلم گلکردنیست
سایهٔ چشم سفیدی هست بر کنعان صبح
بیخودی سرمایهٔ ناموسگاه وحشتم
میتوان داد از شکسترنگ من تاوان صبح
محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست
بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح
آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس
میتوان طومار امکان خواند از عنوان صبح
چند باید بود در عبرتسرای روزگار
تهمتآلود نفس چون پیکر بیجان صبح
نسخهٔ شمعم که از برجستگیهای خیال
مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح
مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان
شمع را تیغ است بیدل جنبش دامان صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح
میدهد چاک گریبان در کفم دامان صبح
از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند
آسمان دودیست از خاکستر تابان صبح
فتح باب فیض در رفع توهّم خفته است
از شکست رنگ شب وامیشود مژگان صبح
در جنون وضع گریبانم تماشا کردنیست
همچو زخم دل نمک دارد لب خندان صبح
اینقدر خون شهیدان در دم شمشیر تست
یا شفق دارد بهکف سررشتهٔ دامان صبح
ما به کلفت قانعیم اما ز بس کم فرصتی
شام ما هم میزند پیمانهی دوران صبح
نعمتی بر روی خوانعمر کم فرصت کجاست
همچو شبنم دست میشوید ز خود مهمان صبح
تا نگرددکاسهات پر خون به رنگ آفتاب
آسمان مشکلکه در پیشتگدازد نان صبح
تخم شبنم، پشهٔ عبرت درپن گلشن دواند
خنده توام میدمد با ریزش دندان صبح
تا به کی خواهد هوس گرد خیال انگیختن
درنفس رفتهست فرصت عرصهٔ جولان صبح
ترک غفلت شاهد اقبال فیض ما بس است
چشم اگر از خواب واشد نیست جز برهان صبح
هرکجا عرض نفس دادند جنس باد بود
غیر واچیدن چه دارد چیدن دکان صبح
حسن از هر نالهٔ عاشق نقابی میدرد
نگسلی ربط نفس ای بلبل از افغان صبح
تخم اشکی میفشاند آه و از خود میرود
غیر شبنم نیست بیدل زاد همراهان صبح
میدهد چاک گریبان در کفم دامان صبح
از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند
آسمان دودیست از خاکستر تابان صبح
فتح باب فیض در رفع توهّم خفته است
از شکست رنگ شب وامیشود مژگان صبح
در جنون وضع گریبانم تماشا کردنیست
همچو زخم دل نمک دارد لب خندان صبح
اینقدر خون شهیدان در دم شمشیر تست
یا شفق دارد بهکف سررشتهٔ دامان صبح
ما به کلفت قانعیم اما ز بس کم فرصتی
شام ما هم میزند پیمانهی دوران صبح
نعمتی بر روی خوانعمر کم فرصت کجاست
همچو شبنم دست میشوید ز خود مهمان صبح
تا نگرددکاسهات پر خون به رنگ آفتاب
آسمان مشکلکه در پیشتگدازد نان صبح
تخم شبنم، پشهٔ عبرت درپن گلشن دواند
خنده توام میدمد با ریزش دندان صبح
تا به کی خواهد هوس گرد خیال انگیختن
درنفس رفتهست فرصت عرصهٔ جولان صبح
ترک غفلت شاهد اقبال فیض ما بس است
چشم اگر از خواب واشد نیست جز برهان صبح
هرکجا عرض نفس دادند جنس باد بود
غیر واچیدن چه دارد چیدن دکان صبح
حسن از هر نالهٔ عاشق نقابی میدرد
نگسلی ربط نفس ای بلبل از افغان صبح
تخم اشکی میفشاند آه و از خود میرود
غیر شبنم نیست بیدل زاد همراهان صبح