عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۳ - در مرثیت برادر میرزا سید محمد مجتهد طباطبائی
برادر پدر ما اگر ز دنیا رفت
زسوگ او همه دلخسته و پریشانیم
بر این بزرگ پدر کردگار غم ندهاد
که ما شریک غم آن وجود ذیشانیم
چو اوست حجة الاسلام و ما مسلمانان
بزیر سایه او از خجسته کیشانیم
بنص آیت المؤمنون اخوه تمام
برادریم و ز جان غمگسار ایشانیم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۸ - ماده تاریخ در سوگ حسین خان فرزند نظام السلطنه مافی
چو رفت برباد زدست بیداد
شعار نرگس عذار سنبل
فغان بر آمد ز سرو و شمشاد
خروس برخاست ز لاله و گل
شدند مرغان به سوگواری
ز دیده سیل سرشک جاری
فتاد در دشت خروس و زاری
برآمد از باغ نفیر و غلغل
شکست نسرین بدست یاره
شقایق افروخت به دل شراره
سمن گریبان نمود پاره
بنفشه بگشود گره ز کاکل
در این مصیبت که دید سردار
ز چرخ بی مهر ز دهر غدار
مگر نهد رخ بخاک دلدار
بدامن صبر کند توسل
اگر بر افتد ز داغ فرزند
یکی شراره به کوه الوند
همی تو گویی ز ریشه خود کند
ز بسکه افتد در او تزلزل
گرش فشانی بصخر صما
وگر چشانی به کوه خارا
نه صخر صما شود شکیبا
نه کوه خارا کند تحمل
چو ما نداریم خبر ز حکمت
صبور باشیم به هر مصیبت
که دادنش هست عطا و رحمت
گرفتنش نیز بود تفضل
متاز مرکب در این مراحل
مجو اقامت در این منازل
که ساغر غم در این صحاری
گهی بدور است و گه تسلسل
مگیر بر خویش زمانه را سخت
مباش غره به دولت و بخت
کنار این رود چه گستری رخت
تو نیز خواهی گذشتن از پل
بجا نماند در این بر و بوم
نه اختر سعد نه طالع شوم
نه مهتر چین نه قیصر روم
نه ماه خلخ نه شاه کابل
حسین تاریخ نهفت در قبر
پدر ز داغش گریست چون ابر
ولی زند دست بدامن صبر
کسیکه دارد بحق توکل
ز داغ پر دود فضای بستان
بهار شادی شده زمستان
گلی سفر کرد ازین گلستان
که در عزایش گریست بلبل
ز سوگ آن مه دودیده دریاست
بدل شراره بسینه سوداست
دل زمانه زسنگ خاراست
اگر نسوزد بلا تامل
سنین عمرش چهارده بود
به چرخ دانش دو هفته مه بود
دو تن رفیقش درون ره بود
یکی تفکر یکی تعقل
امیری آن سوگ دمی که بشنفت
دلش همی شد بسوز و غم جفت
درون گلزار به بلبلان گفت
برای تاریخ دریغ ازین گل
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱ - شادروان شاپور
شبی با گلعذاری مست و مخمور
گذر کردم بشادروان شاپور
کنار چشمه ای دیدم در آن کاخ
درختی برزده بر آسمان شاخ
به هر شاخش گلی خوشبوی و خوشرنگ
به هر گل بلبلی در ساز و آهنگ
درون چشمه عکس ماه و پروین
پراکنده گهر بر دیبه چین
همی غلطید عکس مه به هر سو
ز چوگان هوا در آب چون گو
مرا از این تماشا شد دل از دست
ز بانگ مرغ و بوی گل شدم مست
گرفتم دست یار نازنین را
ز روی عجز بوسیدم زمین را
که در این سایه لختی گسترد رخت
نشنید چون گل اندر زمردین تخت
گهی نو شد قدح، گاهی دهد می
شود او از قدح مست و من از وی
نگارم همچو گل زین گفته بشگفت
تقاضای مرا از دل پذیرفت
به روی آن چمن با هم نشستیم
بزنجیر محبت عهد بستیم
زدم جامی و دادم ساتگینی
کشیدم ناز حسن نازنینی
شده هوش از سر و رفته دل از دست
دل از دلدار یغما سر ز می مست
بناگه ناله ای آمد بگوشم
که از سر برد یکسر عقل و هوشم
تو گفتی خسته ای را دست دشمن
خلاند خار در دل تیر در تن
نظر کردم به هر سوی اندران دشت
ندیدم هیچ کس در باغ و گلگشت
ندانستم که این سوز از کجا بود
برآمد از کدامین آتش این دود
شدم آشفته و دیوانه از هول
دمیدم هر زمان بر خویش لاحول
دگر بار آمدم آن ناله در گوش
چنان کز خویشتن کردم فراموش
نگارم گفت کاین سوز از درخت است
درخت سبز مانا تیره بخت است
چو این گفت آن پری بر پا ستادم
بر آن آهنگ سوزان گوش دادم
یقینم شد از آن لحن شرربار
که آید از درخت آن ناله زار
بدو گفتم که ای شاخ برومند
مرا آه تو آتش در دل افکند
بجای آنکه همچون سرو بالی
چرا چون استن حنانه نالی
درخت بیزبان چون نخله طور
سخنگو شد بشادروان شاپور
بگفتا قصه من بس دراز است
یکی بشنو گرت سودای راز است
یقین دانم شنیدستی که شاپور
به روم آمد ز ایران از رهی دور
به روی مردم آن ملک دربست
پس تسخیر قسطنطین کمر بست
به قیصر از هجومش تنگ شد کار
که با آن شه نبودش باب پیکار
بناگه مرغ زیرک رفت دربند
قضا شاپور را در چنبر افکند
ادب را پوست از تن برکشیدند
تن شه را بچرم اندر کشیدند
درون شد شاه ما چون مغز در پوست
فرو شد تیر دشمن در دل دوست
بایران راند قیصر لشگر خویش
که از دشمن ستاند کیفر خویش
بهرجا یافت آبادی در ایران
زد آتش کند از بن کرد ویران
ز بن بر کند هر جا بد درختی
بدار آویخت هر جا شوربختی
پراکندند مسکینان ز مسکن
زدند آتش کریمان را بخرمن
ولی زانجا که در این راه باریک
بود روز ستم کوتاه و تاریک
بسی نگذشت کایزد جل شانه
ز دود از چهر ایران رنگ اندوه
برون آمد ز چرم گا و شاپور
بایران زد علم پیروز و منصور
بخاک رودبار آمد شبانگاه
و زانجا سوی ششتر شد ز بیراه
شبیخون زد به لشگرگاه قیصر
تکاور راند در خرگاه قیصر
شکارش کرد و بستش دست و بازو
ستم با کیفر آمد هم ترازو
سپس امر آمد از دربار شاپور
که معمار آوردند از روم و مزدور
ز آب روم و خاک روم گلها
طرازند از پی تعمیر دلها
درخت میوه دار از روم آرند
درون گلشن ایران بکارند
سراهای کهن از نو طرازند
همه ویرانه ها آباد سازند
چنین کردند و روزی چند نگذشت
که هامون باغ شد ویرانه گلگشت
هنوز از خاک قسطنطین در آن دشت
یکی تل است در دامان گلگشت
که خواندندش حریفان تل رومی
نباشد خاک آن چون خاک بومی
مرا رزبان شاپور اندرین بوم
بباغ شهریار آورد از روم
نهالی خرد بودم نازک و تر
که گشتم دور از پیوند مادر
در این خاک آب خوردم ریشه کردم
ز شاخ خود چمن را بیشه کردم
کنون از عمرم اندر روزگاران
گذشته سالها بیش از هزاران
بزرگان در پناهم آرمیدند
مهان در سایه قدم خمیدند
پری رویان زمینم بوسه دادند
بتان چون سایه در پایم فتادند
شهان در سایه پهن و فراخم
ز بند خیمه فرسودند شاخم
ولی اکنون دلی دارم مشوش
ز چرخ کج مدار و بخت سرکش
اگر چه زاده اندر خاک رومم
هوا پرورده این مرز و بومم
بر این خاکی که در وی ریشه دارم
ز جور آسمان اندیشه دارم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۹
ما را چه که باغ لاله دارد
ما را چه که خسته ناله دارد
ما را چه که گربه می کند تخم
ما را چه که گاو می زند شخم
ما را چه که گوش خر دراز است
ما را چه که چشم گرگ باز است
ما را چه که حمله می کند ببر
ما را چه که قطره بارد از ابر
ما را چه که میش بره دارد
ما را چه که اسب کره دار
ما را چه که بجنگ روس و ژاپن
یا حمله بالن و دراگن
ما در غم خویش ناله داریم
کاندوه هزار ساله داریم
هستیم چو مرغ پر شکسته
از تیر قضا نژند و خسته
نه جفت و نه آب و دانه داریم
نه لانه و نه آشیانه داریم
ما شکوه زبخت خویش داریم
زاری بدرون ریش داریم
ما پشه دام عنکبوتیم
باد برهوت بر بروتیم
پی توشه علم و مایه فن
افتاده بگرد بام و برزن
پی خاصیت کمال و تقوی
از فضل و هنر کنیم دعوی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲
ای آنکه خوش است در فراقت مردن
در هجر تو چاره نیست جز غم خوردن
آن رشته حمایل تو را افکندم
چون رشته ی مهربانیت در گردن
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۳ - کفش
از سیلی غم رخ بنفش آوردم
با دل سخن از مشت و درفش آوردم
تا پای مبارک ننهد بر سر خاک
از دیده برای دوست کفش آوردم
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳۳ - بید مشک
بر دل ز غم رقیب رشکی دارم
وز دیده روان سیل سرشکی دارم
لرزم ز فراق زلف مشکینت چو بید
زین است که تحفه بیدمشکی دارم
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۵۱
این میوه که با روی تو همرنگستی
درمان دل عاشق دل تنگستی
خوردیم به یاد غم رویت اما
نارنگی نیست بلکه نیرنگستی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۰ - شراب
تا ساغر هجرت بشکستیم بتا
از دام غمت برون بجستیم بتا
تو زین می گلرنگ همی نوش که ما
از جام غمت نخورده مستیم بتا
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۱
زین باده فرستادمت ای رشک پری
من باخبرم بسی که که تو بی خبری
چون نرگس مست نیستم تا به خمار
بوئی و چو پژمرده شدم درگذری
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۷۲ - نقل
چون نقل من دلشده زار حزین
شد نقل مجالس بر شاه و مسکین
در نزد تو من روانه کردم نقلی
تا کام تو نیز باشد از من شیرین
ادیب الممالک : سرودهای وطنی
شمارهٔ ۴ - سرود وطنی
مال دنیی و مذهبی وطنی
من به عزتی به سکنی
اذا انتمی منتم الی احد
فانتی منتم الی وطنی
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
ای وطن نازنین و قصر کیان
قصر کیانی و رفته میان
طعمه گرگان شدی و شیر ژیان
گریه کنند از غم تو پردگیان
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
این انوشیروان حارسنا
این ابوذرجمهر سائسنا
و این اسفندیار فارسنا
زها به جیلنا و فارسنا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
قدرت جمشید و کیقباد چه شد
حشمت فیروز و مهرداد چه شد
دولت شاهان پیشداد چه شد
رایت عدل و لوای داد چه شد
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
کلهموا قد مضوا و ما رجغوا
و بد دو الشمل بعد ما اجتمعوا
مضوا و با دوا و حبلهم قطعوا
و فی شراک الهلاک قدر قعوا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
یک تن از آن خسروان نمانده بجا
جمله برفتند از این سپنج سرا
نیست کسی در زمانه حامی ما
جز نظر اهل بیت و فضل خدا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
یا وطنی انت منتهی شرفی
فیک مآلی و فیک مختلفی
بطمع فیک العدو والاسفی
کعاویات طمعن بالحیف
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
سخره غول است رخش رستم تو
در کف دیو است خاتم جم تو
کلک ادیب الممالک از غم تو
کرده ورق را سواد اعظم تو
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۴ - نالیدن حسنخان حضور ظل السلطان
ستمدیده برداشت فریاد و آه
که ای رفته عدلت ز ماهی بماه
ز جفتم که با ناله جفت آمدم
شب و روز بی خورد و خفت آمدم
مرا جفت بیگانه خویش گشت
که در آشنائی بداندیش گشت
مرا یار بی مهر ازکید دهر
چنان مار بی مهره افکند زهر
نشاید بعهد تو ای پادشاه
باین فر و نیرو و تاج و کلاه
که کدبانوئی کدخدائی کند
که خرمهره ای کهربایی کند
پریشان کند برگرا زردیش
زن آن به که نبود جوانمردیش
شها دارم اندر سخن تاب و پیچ
بر این خسته این ظلم مپسند هیچ
که می بگذرد بر من امروز روز
بماند بر او تا ابد آه و سوز
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۳ - پاسخ بانو بیاران و وداع با دوستداران
چنین گفت بانوی شیرین زبان
که ای جمله با من چو جان مهربان
مرا نیست دیگر توانای زیست
برین زندگی زار باید گریست
شما را پس از من بسی ناز باد
ز شادی به گوش اندر آواز باد
چو آید عدو سوی خرگاه من
بگوئید از من به بدخواه من
که رفتیم ما این تو این خانمان
بزن آتش اینک در این خاندان
مرا بگذرد رنج ایام سخت
ترا این سیاهی بماند برخت
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۷
روحی فداک بی تو مرا کار مشکل است
بر خاطرم ز هجر تو این بار مشکل است
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۴۰
من در غم تو چو مرغ سرکنده
همواره لبت ز عیش در خنده
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱
گفتی: که دلت از عشق پیوسته غمین بادا
تا بوده چنین بوده، تا باد چنین بادا!
از ناله ی من ای گل، آشفته مکن سنبل؛
گو پرده درد بلبل، گل پرده نشین بادا!
صید دل از این وادی، دارد سر آزادی
امید که صیادی، بازش بکمین بادا
اغیار همی پویند، تا پیش منت جویند؛
حرفی بگمان گویند، ای کاش یقین بادا!
افزود دگر امشب، زخم دل من زان لب؛
زان بیشترک یا رب، آن لب نمکین بادا
تا تیغ جفا بربست، صد کشته بهم پیوست؛
در صید کشی آن دست، چابکتر ازین بادا
غیرت که ز پی پوید، وصلت بدعا جوید؛
هر چند که او گوید، گویم، نه چنین بادا!
دی کآن مه موزون رفت، دلخون شده در خون رفت!
دین از پی دل چون رفت، جان پیرو دین بادا!
گشت این دل شورانگیز، ویران از توچون تبریز؛
این ملک خرابت نیز، در زیر نگین بادا
تاراج بدخشان گر، کرد آن لب جان پرور،
آن زلف سیاه آذر غارتگر چین بادا
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵
مرده بودم از غمت، بر سر رسیدی دی مرا؟
من ندیدم گر تو را، شادم که تو دیدی مرا
خون خود بخشیدمت، کز رشک وقت کشتنم؛
غیر چون کرد التماس من، نبخشیدی مرا
امشب و امروز، کز روی تو چشمم روشن است
در نظر ناید دگر ماهی و خورشیدی مرا
گفت: فردا ریزمت خون، هست فردا ای رقیب؛
روز نوروزی تو را، امشب شب عیدی مرا!
خسته بودم از غم، اکنون خسته تر گشتم زرشک؛
چون تو از اغیار حال خسته پرسیدی مرا!
ناامیدی بین، که غیر امیدواریهای خود
گفت چندان، کز تو اکنون نیست امیدی مرا
بود از آب دیده ام راز دل آذر آشکار
آه اگر امروز در کویش کسی دیدی مرا
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶
درد دل گویم و، بر طبع گران است تو را
چه کنم؟! گوش به حرف دگران است تو را!
مکن انکار دلم اینهمه، انگار که رفت؛
وز پیش دیده به حسرت نگران است تو را!
غیر میخواهدم از کوی تو آواره کند
وای بر حالم اگر میل بر آن است تو را
گر شبی با من غمگین گذرانی، چه شود؟!
ای که ایام بشادی گذران است تو را!
آذری را که کنون از نظر انداخته ای
یکی از جمله یی خونین جگران است تو را!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
از خنده چه آلوده شود لب به عتابت
زهر از شکرت میچکد و، آتش از آبت
از قتل من بیگنه، ای شوخ بپرهیز
کان نیست گناهی که نویسند ثوابت
حاجب ندهد راهم و خواهم که نهانی
گویم به تو حرفی و برآرم ز حجابت
آخر چه به ویرانی دل این همه کوشی؟!
جز دل نبود خانه ای، ای خانه خرابت!
از خون اسیران، چو کشی جام و شوی مست؛
جز مرغ دل سوختگان نیست کبابت
تا روز گذاریم به زانو سرو از غم
خوابی نه شب هجر، که بینیم به خوابت
آذر بحلت کرد، مگر چند توان گفت
در روز حساب از غم بیرون ز حسابت؟!