عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
در دل زار غمی ز آن لب می گون دارم
چه کنم آه چه سازم دل پرخون دارم
بر من ای شمع مزن خنده که سرمایه عشق
گر سرشکست و فغان من ز تو افزون دارم
من اسیر غم دل ماندم و مجنون فرسود
تاب من بر غم دل بیش ز مجنون دارم
سوختم قطره آبی نزدم بر آتش
گر چه از اشک وطن در دل جیحون دارم
حال بودست مرا بد همه وقت ولی
هرگز این حال نبودست که اکنون دارم
گه ز درد تو کنم ناله گه از طعن رقیب
وه که اندوه درون و غم بیرون دارم
گر چه آن ماه جفا کرد فضولی بر من
من ندارم گله از ماه ز گردون دارم
چه کنم آه چه سازم دل پرخون دارم
بر من ای شمع مزن خنده که سرمایه عشق
گر سرشکست و فغان من ز تو افزون دارم
من اسیر غم دل ماندم و مجنون فرسود
تاب من بر غم دل بیش ز مجنون دارم
سوختم قطره آبی نزدم بر آتش
گر چه از اشک وطن در دل جیحون دارم
حال بودست مرا بد همه وقت ولی
هرگز این حال نبودست که اکنون دارم
گه ز درد تو کنم ناله گه از طعن رقیب
وه که اندوه درون و غم بیرون دارم
گر چه آن ماه جفا کرد فضولی بر من
من ندارم گله از ماه ز گردون دارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
چو طفلان پیشه ای جز گریه در عالم نمی دانم
نمی داند کسی درد مرا من هم نمی دانم
بوحشت بس که معتادم ز خود هم کرده ام نفرت
طریق الفت جنس بنی آدم نمی دانم
غم دل با که گویم راز دل پیش که بگشایم
ز غم مردم چه سازم چاره این غم نمی دانم
نیم آگه ز خود تا کی غمم پرسی دلم جویی
چه می گویی چه می جویی تو ای همدم نمی دانم
خیال خرمی هرگز نگردانیده ام در دل
دل کس در جهان چون می شود خرم نمی دانم
غمم بیش از همه قدر همه پیش تو بیش از من
چه باشد موجب تقدیر بیش و کم نمی دانم
فضولی بر پریشانی حالم گر سبب پرسی
نمی گویم جوابی زآنکه می دانم نمی دانم
نمی داند کسی درد مرا من هم نمی دانم
بوحشت بس که معتادم ز خود هم کرده ام نفرت
طریق الفت جنس بنی آدم نمی دانم
غم دل با که گویم راز دل پیش که بگشایم
ز غم مردم چه سازم چاره این غم نمی دانم
نیم آگه ز خود تا کی غمم پرسی دلم جویی
چه می گویی چه می جویی تو ای همدم نمی دانم
خیال خرمی هرگز نگردانیده ام در دل
دل کس در جهان چون می شود خرم نمی دانم
غمم بیش از همه قدر همه پیش تو بیش از من
چه باشد موجب تقدیر بیش و کم نمی دانم
فضولی بر پریشانی حالم گر سبب پرسی
نمی گویم جوابی زآنکه می دانم نمی دانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
باز در دل ز غم عشق ملالی دارم
چه دهم شرح چه گویم که چه حالی دارم
فکرم اینست که یابم ز بلای تو نجات
الله الله چه بلا فکر محالی دارم
نشأه ساغر وساقی اثر قدرت کیست
ز تو ای زاهد افسرده سؤالی دارم
منزلم کوی تو بس حاصلم اندوه و غمت
من تفاخر نه به ملکی نه به مالی دارم
چون نخندند به دیوانگیم اهل خرد
خسم از آتشی امید وصالی دارم
هست از تیر توام آرزوی پیکانی
طمع میوه از طرفه نهالی دارم
نیست در عشق فضولی روشم بر یک حال
هر زمان فکری و هر لحظه خیالی دارم
چه دهم شرح چه گویم که چه حالی دارم
فکرم اینست که یابم ز بلای تو نجات
الله الله چه بلا فکر محالی دارم
نشأه ساغر وساقی اثر قدرت کیست
ز تو ای زاهد افسرده سؤالی دارم
منزلم کوی تو بس حاصلم اندوه و غمت
من تفاخر نه به ملکی نه به مالی دارم
چون نخندند به دیوانگیم اهل خرد
خسم از آتشی امید وصالی دارم
هست از تیر توام آرزوی پیکانی
طمع میوه از طرفه نهالی دارم
نیست در عشق فضولی روشم بر یک حال
هر زمان فکری و هر لحظه خیالی دارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گهی که در غم آن گلعذار می گریم
بصورت ناله چو ابر بهار می گریم
ز چرخ می گذرد های های گریه من
شبی که بی مه خود زار زار می گریم
چه سود منع من ای همنشین چو می دانی
که بی قرارم و بی اختیار می گریم
مراست گریه ز بسیاری جفای رقیب
مگو که از کمی لطف یار می گریم
چو عاقلی ز من ای آفتاب حسن چه سود
ازین که شب همه شب شمع وار می گریم
چو شمع گریه من نیست بهر روز وصال
ز جان گدازی شبهای تار می گریم
ز روزگار فضولی شکایتی دارم
عجب مدار که از روزگار می گریم
بصورت ناله چو ابر بهار می گریم
ز چرخ می گذرد های های گریه من
شبی که بی مه خود زار زار می گریم
چه سود منع من ای همنشین چو می دانی
که بی قرارم و بی اختیار می گریم
مراست گریه ز بسیاری جفای رقیب
مگو که از کمی لطف یار می گریم
چو عاقلی ز من ای آفتاب حسن چه سود
ازین که شب همه شب شمع وار می گریم
چو شمع گریه من نیست بهر روز وصال
ز جان گدازی شبهای تار می گریم
ز روزگار فضولی شکایتی دارم
عجب مدار که از روزگار می گریم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
گشت صد پاره بشمشیر جفای تو تنم
گل صد برگ بهار غم عشق تو منم
اشک گلگون و رخ زرد مرا خوار مبین
که اگر سرخ اگر زرد گل این چمنم
با دل خون شده دم می زنم از لطف لبت
می شود حال دلم فهم ز رنگ سخنم
دور از آن زلف و قد و چهره مخوان سوی چمن
باغبان نیست سر سنبل و سرو و سمنم
بعد ازین در ره عشق تو من و تنهایی
قدرت سایه کشیدن چو ندارد بدنم
کوهکن را اثری هست مرا نیست نشان
وه که رسواتر و گم گشته تر از کوهکنم
می نهفتم چو فضولی غم دل وه کآخر
کرد رسوای تو افسانه هر انجمنم
گل صد برگ بهار غم عشق تو منم
اشک گلگون و رخ زرد مرا خوار مبین
که اگر سرخ اگر زرد گل این چمنم
با دل خون شده دم می زنم از لطف لبت
می شود حال دلم فهم ز رنگ سخنم
دور از آن زلف و قد و چهره مخوان سوی چمن
باغبان نیست سر سنبل و سرو و سمنم
بعد ازین در ره عشق تو من و تنهایی
قدرت سایه کشیدن چو ندارد بدنم
کوهکن را اثری هست مرا نیست نشان
وه که رسواتر و گم گشته تر از کوهکنم
می نهفتم چو فضولی غم دل وه کآخر
کرد رسوای تو افسانه هر انجمنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
دمی بی عشق خوبان پری رخسار چون باشم
بعالم بهر کاری آمدم بی کار چون باشم
چو دیده ام قامتش از بی خودی خود را ندانستم
خدا داند بوقت دیدن رفتار چون باشم
شدم در تنگنای دهر بیزار از دل و از جان
جدا از یار در یک خانه با اغیار چون باشم
مکن از نالهای زار دور از بزم او منعم
نیم در بزم او بی نالهای زار چون باشم
منم چون عکس بر مرآت هستی بی شعور از خود
وجود من ز دیدارست بی دیدار چون باشم
رقیبان را نمی خواهم که بینم چون کنم یارب
رقیبان همدم یارند من بی یار چون باشم
ندارم صبر بی رویش نخواهم رفت از کویش
فضولی عندلیبم بی گل و گلزار چون باشم
بعالم بهر کاری آمدم بی کار چون باشم
چو دیده ام قامتش از بی خودی خود را ندانستم
خدا داند بوقت دیدن رفتار چون باشم
شدم در تنگنای دهر بیزار از دل و از جان
جدا از یار در یک خانه با اغیار چون باشم
مکن از نالهای زار دور از بزم او منعم
نیم در بزم او بی نالهای زار چون باشم
منم چون عکس بر مرآت هستی بی شعور از خود
وجود من ز دیدارست بی دیدار چون باشم
رقیبان را نمی خواهم که بینم چون کنم یارب
رقیبان همدم یارند من بی یار چون باشم
ندارم صبر بی رویش نخواهم رفت از کویش
فضولی عندلیبم بی گل و گلزار چون باشم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
آزارها ز یار جفا کار می کشم
تا کار او جفاست من آزار می کشم
غم می کشم ز یار و شکایت نمی کنم
غم نیست چون غمیست که از یار می کشم
بر من شدست این سبب طعنه دگر
کز بهر یار طعنه اغیار می کشم
میلیست هر مژه که بآن جای توتیا
گرد رهت بدیده خونبار می کشم
بسیار کم چراست بمن التفات تو
با آنکه من جفای تو بسیار می کشم
بر یاد قامتت همه شب تا دم سحر
آه دمادم از دل افگار می کشم
می می کشد رقیب فضولی ز جام وصل
من در فراق حسرت دیدار می کشم
تا کار او جفاست من آزار می کشم
غم می کشم ز یار و شکایت نمی کنم
غم نیست چون غمیست که از یار می کشم
بر من شدست این سبب طعنه دگر
کز بهر یار طعنه اغیار می کشم
میلیست هر مژه که بآن جای توتیا
گرد رهت بدیده خونبار می کشم
بسیار کم چراست بمن التفات تو
با آنکه من جفای تو بسیار می کشم
بر یاد قامتت همه شب تا دم سحر
آه دمادم از دل افگار می کشم
می می کشد رقیب فضولی ز جام وصل
من در فراق حسرت دیدار می کشم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
گهی که بر گل روی تو چشم تر بگشایم
هزار سیل ز خونابه جگر بگشایم
گهی که رخ بگشایی سزد که بهر تماشا
بهر سر مژه من دیده دگر بگشایم
هزار درد گره بسته در دل و نتوانم
کز آن یکی بر آن سرو سیمبر بگشایم
ز بیم خوی تو بستم ره نظر ز جمالت
ببند راه جفا تازه نظر بگشایم
چو خانه تیره ز بختست ز آن چه سود که آن را
بآه روزن و با موج اشک در بگشایم
بشمع وصل چو پروانه میل سوختنم هست
اگر فراق گذارد که بال و پر بگشایم
فضولی از رخ خوبان سزد که چشم ببندم
چه لازمست که بر خود در نظر بگشایم
هزار سیل ز خونابه جگر بگشایم
گهی که رخ بگشایی سزد که بهر تماشا
بهر سر مژه من دیده دگر بگشایم
هزار درد گره بسته در دل و نتوانم
کز آن یکی بر آن سرو سیمبر بگشایم
ز بیم خوی تو بستم ره نظر ز جمالت
ببند راه جفا تازه نظر بگشایم
چو خانه تیره ز بختست ز آن چه سود که آن را
بآه روزن و با موج اشک در بگشایم
بشمع وصل چو پروانه میل سوختنم هست
اگر فراق گذارد که بال و پر بگشایم
فضولی از رخ خوبان سزد که چشم ببندم
چه لازمست که بر خود در نظر بگشایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
پیش او با ناله اظهار غم دل کرده ام
چون ننالم کام دل از ناله حاصل کرده ام
گر مرا با ناله میلی هست در دل دور نیست
سوی خود دلدار را با ناله مایل کرده ام
هیچ عاشق را چو من در عشق خوبان ناله نیست
کار را در ناله بر عشاق مشکل کرده ام
نالها بر خاسته از ناله من هر طرف
هر کجا ناله کنان دور از تو منزل کرده ام
تا دل آواره نتواند برون بردن رهی
خاک کویت را بخوناب جگر گل کرده ام
کرده ام ترک سر زلف بتان سنگ دل
بوالعجب دیوانه ام قطع سلاسل کرده ام
نیست در ذکر لبش جز غم فضولی از رقیب
خویش را با ذوق می از مرگ غافل کرده ام
چون ننالم کام دل از ناله حاصل کرده ام
گر مرا با ناله میلی هست در دل دور نیست
سوی خود دلدار را با ناله مایل کرده ام
هیچ عاشق را چو من در عشق خوبان ناله نیست
کار را در ناله بر عشاق مشکل کرده ام
نالها بر خاسته از ناله من هر طرف
هر کجا ناله کنان دور از تو منزل کرده ام
تا دل آواره نتواند برون بردن رهی
خاک کویت را بخوناب جگر گل کرده ام
کرده ام ترک سر زلف بتان سنگ دل
بوالعجب دیوانه ام قطع سلاسل کرده ام
نیست در ذکر لبش جز غم فضولی از رقیب
خویش را با ذوق می از مرگ غافل کرده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
تا کی اسیر سلسله غم شود دلم
پر غم از آن دو گیسوی پر خم شود دلم
انداخته مرا بغم گیسوان تو
یارب چو گیسوان تو در هم شود دلم
در عشق بحث می کند از اعتبار صبر
ترسم درین مباحثه ملزم شود دلم
در آستانه ملکی خاک گشته است
آنجا امید هست که آدم شود دلم
الفت برید از همه عالم بدان رسید
کز بی کسی یگانه عالم شود دلم
صد پاره شد دلم ز غم دوریت بیا
باشد که پاره بتو خرم شود دلم
در بی کسی فضولی از آن لب سخن بگوی
باشد بدین سبب بتو همدم شود دلم
پر غم از آن دو گیسوی پر خم شود دلم
انداخته مرا بغم گیسوان تو
یارب چو گیسوان تو در هم شود دلم
در عشق بحث می کند از اعتبار صبر
ترسم درین مباحثه ملزم شود دلم
در آستانه ملکی خاک گشته است
آنجا امید هست که آدم شود دلم
الفت برید از همه عالم بدان رسید
کز بی کسی یگانه عالم شود دلم
صد پاره شد دلم ز غم دوریت بیا
باشد که پاره بتو خرم شود دلم
در بی کسی فضولی از آن لب سخن بگوی
باشد بدین سبب بتو همدم شود دلم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
بجان دور از تو ای شمع از غم شبهای تارم من
مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من
مقیم گوشه تنهاییم کارم فغان کردن
چه حالست این که دارم در کجایم در چه کارم من
ترا منع از رخ او کرده ام ای مردم دیده
برویت چون گشایم چشم از تو شرمسارم من
نشد زایل ز من آن بی قراری در غم عشقت
غم عشق تو شد افزون ولی در یک قرارم من
گر از نظاره ام بد می بری مگشا نقاب از رخ
چه سود از منع من در دیدنت بی اختیارم من
ز حالم مردم صاحب نظر دارند آگاهی
چه می دانند بی دردان خراب چشم یارم من
بآب دیده تسکین حرارت چون دهم خود را
فضولی کشته لعل بتان گلعذارم من
مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من
مقیم گوشه تنهاییم کارم فغان کردن
چه حالست این که دارم در کجایم در چه کارم من
ترا منع از رخ او کرده ام ای مردم دیده
برویت چون گشایم چشم از تو شرمسارم من
نشد زایل ز من آن بی قراری در غم عشقت
غم عشق تو شد افزون ولی در یک قرارم من
گر از نظاره ام بد می بری مگشا نقاب از رخ
چه سود از منع من در دیدنت بی اختیارم من
ز حالم مردم صاحب نظر دارند آگاهی
چه می دانند بی دردان خراب چشم یارم من
بآب دیده تسکین حرارت چون دهم خود را
فضولی کشته لعل بتان گلعذارم من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
نمی مردم از آن تیغی که زد آن سیمبر بر من
اگر از پی نمی زد سایه اش تیغ دگر بر من
بدین کز دیدنت در باختم دین چون شوم منکر
گواهی می دهد چون روز محشر چشم تر بر من
فکندی پرده از رخ نیستم از دیدنت غافل
بلایی می نمایی ازتو واجب شد حذر بر من
چو شمع از هجر آن خورشید شب تا روز می سوزم
عجب نبود اگر نالند مرغان سحر بر من
رخ از من تافت میل زینتش در دل فکن یارب
که در آیینه اندازد طفیل خود نظر بر من
طبیبا می فزاید ذوقم از سوز جگر هر دم
دوایی ده که آن افزون کند سوز جگر بر من
فضولی کمتر از مجنون نیم در عشق و رسوایی
چه خواهد کرد سودای بتان زین بیشتر بر من
اگر از پی نمی زد سایه اش تیغ دگر بر من
بدین کز دیدنت در باختم دین چون شوم منکر
گواهی می دهد چون روز محشر چشم تر بر من
فکندی پرده از رخ نیستم از دیدنت غافل
بلایی می نمایی ازتو واجب شد حذر بر من
چو شمع از هجر آن خورشید شب تا روز می سوزم
عجب نبود اگر نالند مرغان سحر بر من
رخ از من تافت میل زینتش در دل فکن یارب
که در آیینه اندازد طفیل خود نظر بر من
طبیبا می فزاید ذوقم از سوز جگر هر دم
دوایی ده که آن افزون کند سوز جگر بر من
فضولی کمتر از مجنون نیم در عشق و رسوایی
چه خواهد کرد سودای بتان زین بیشتر بر من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
تو تیر افکنده ای چرخ مهر خود بماه من
رقیبم گشته مشکل که کردی نیک خواه من
سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت
نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من
چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم
مرا چون سایه دامن گیر شد بخت سیاه من
مرا در ظلمت غم میل طوف خاک آن در شد
چراغی بر فروز ای آتش دل پیش راه من
نکو رویان ز من برگشته اند آیا چه بد کردم
چه باشد موجب رنجش چه شد یارب گناه من
فلک را گر بلایی هست بر من می شود نازل
چه سلطانم که آسودست عالم در پناه من
فضولی قید عقل از من مجو من بنده عشقم
مطیعم تا چه فرماید چه گوید پادشاه من
رقیبم گشته مشکل که کردی نیک خواه من
سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت
نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من
چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم
مرا چون سایه دامن گیر شد بخت سیاه من
مرا در ظلمت غم میل طوف خاک آن در شد
چراغی بر فروز ای آتش دل پیش راه من
نکو رویان ز من برگشته اند آیا چه بد کردم
چه باشد موجب رنجش چه شد یارب گناه من
فلک را گر بلایی هست بر من می شود نازل
چه سلطانم که آسودست عالم در پناه من
فضولی قید عقل از من مجو من بنده عشقم
مطیعم تا چه فرماید چه گوید پادشاه من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
شد چاک چاک سینه و از قطرهای خون
افتاد پاره پاره دل از چاکها برون
خونست قطره قطره که از دیده می چکد
یا هست هر یکی شرری ز آتش درون
دادم بذکر لعل تو تسکین دود آه
دفع گزند مار توان کرد بافسون
آواره تا بکی کندم عقل هرزه کرد
خواهم مرا بسلسله خود کشد جنون
بی صورتی قرار ندارد دمی دلم
در کار عشق کم نتوان شد ز بیستون
بر غیر من نمی رسد ای چرخ جور تو
گویا میان خلق مرا دیده زبون
از من مکن سؤال فضولی که چیست حال
حال دلم قیاس کن از اشک لاله گون
افتاد پاره پاره دل از چاکها برون
خونست قطره قطره که از دیده می چکد
یا هست هر یکی شرری ز آتش درون
دادم بذکر لعل تو تسکین دود آه
دفع گزند مار توان کرد بافسون
آواره تا بکی کندم عقل هرزه کرد
خواهم مرا بسلسله خود کشد جنون
بی صورتی قرار ندارد دمی دلم
در کار عشق کم نتوان شد ز بیستون
بر غیر من نمی رسد ای چرخ جور تو
گویا میان خلق مرا دیده زبون
از من مکن سؤال فضولی که چیست حال
حال دلم قیاس کن از اشک لاله گون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
زین ندامت که نشد خاک درت مسکن من
اشک از چهره جان شست غبار تن من
حیرت لعل تو بردم بلحد نیست عجب
گر شود گلخنی از آتش دل مدفن من
گردباد غم و گرداب بلا نیست شوند
چند گردند درین بادیه پیرامن من
ذوق دیدار تو آیینه چه ادراک کند
روی چون مه منما جز بدل روشن من
نیست از ضعف بدن ناله من می ترسم
که فتد طوق غمت بی خبر از گردن من
رشته شمع شبستان غمم در آتش
من نه مجروحم و پرخون شده پیراهن من
چون نمیرم من ازین غصه فضولی که ز غم
مردم و یار ندارد خبر از مردن من
اشک از چهره جان شست غبار تن من
حیرت لعل تو بردم بلحد نیست عجب
گر شود گلخنی از آتش دل مدفن من
گردباد غم و گرداب بلا نیست شوند
چند گردند درین بادیه پیرامن من
ذوق دیدار تو آیینه چه ادراک کند
روی چون مه منما جز بدل روشن من
نیست از ضعف بدن ناله من می ترسم
که فتد طوق غمت بی خبر از گردن من
رشته شمع شبستان غمم در آتش
من نه مجروحم و پرخون شده پیراهن من
چون نمیرم من ازین غصه فضولی که ز غم
مردم و یار ندارد خبر از مردن من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
نمی دانم چه بد کردم چرا رنجید یار از من
که افکند از نظر برداشت چشم اعتبار از من
مگر از خاکساریهای من کردند آگاهش
که بنشستست بر آیینه طبعش غبار از من
نسودم بر کف پای لطیفش خار مژگان را
چه باشد موجب رنجیدن آن گل عذار از من
ازو این زهر چشم و چین ابرو نیست بی وجهی
ادای ناخوشی سر زد مگر بی اختیار از من
زنم سر بر زمین هر جا روم چون آب زین غصه
که دامن می کشد آن سرو می گیرد کنار از من
بدادم جان نکردم یار را رسوا بشرح غم
اگر می بود مجنون زنده می آموخت کار از من
فضولی کرد سرگردان مرا بی ماه رخساری
نمی دانم چه در دل داشت دور روزگار از من
که افکند از نظر برداشت چشم اعتبار از من
مگر از خاکساریهای من کردند آگاهش
که بنشستست بر آیینه طبعش غبار از من
نسودم بر کف پای لطیفش خار مژگان را
چه باشد موجب رنجیدن آن گل عذار از من
ازو این زهر چشم و چین ابرو نیست بی وجهی
ادای ناخوشی سر زد مگر بی اختیار از من
زنم سر بر زمین هر جا روم چون آب زین غصه
که دامن می کشد آن سرو می گیرد کنار از من
بدادم جان نکردم یار را رسوا بشرح غم
اگر می بود مجنون زنده می آموخت کار از من
فضولی کرد سرگردان مرا بی ماه رخساری
نمی دانم چه در دل داشت دور روزگار از من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
شد دلم صد پاره و چون لاله بر هر پاره ای
سوختم داغی ز عشق آتشین رخساره ای
شد دلم خون تا شود فارغ ز سودای بتان
وه که دارد باز هر سو قصد او خون خواره ای
بهر درمان درد سر دادن طبیبان را چه سود
چون مریض عشق جز مردن ندارد چاره ای
گر ز بی دردی بود غافل ز من آن هم خوشست
تا بکام دل کنم در روی او نظاره ای
بهر آزارم رقیب آن تندخو را تیز کرد
آهنی افروخت آتش بهر من از خاره ای
حیرت حال من انجم را ز گشتن باز داشت
تا نماند غیر اشکم کوکب سیاره ای
نی فضولی راست سر منزل سر کویت همین
سر بدان جا می نهد هر جا که هست آواره ای
سوختم داغی ز عشق آتشین رخساره ای
شد دلم خون تا شود فارغ ز سودای بتان
وه که دارد باز هر سو قصد او خون خواره ای
بهر درمان درد سر دادن طبیبان را چه سود
چون مریض عشق جز مردن ندارد چاره ای
گر ز بی دردی بود غافل ز من آن هم خوشست
تا بکام دل کنم در روی او نظاره ای
بهر آزارم رقیب آن تندخو را تیز کرد
آهنی افروخت آتش بهر من از خاره ای
حیرت حال من انجم را ز گشتن باز داشت
تا نماند غیر اشکم کوکب سیاره ای
نی فضولی راست سر منزل سر کویت همین
سر بدان جا می نهد هر جا که هست آواره ای
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده
نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده
من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن
چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده
سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم
تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده
چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز
اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده
نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون
درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده
سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده
زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده
فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما
چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده
نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده
من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن
چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده
سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم
تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده
چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز
اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده
نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون
درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده
سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده
زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده
فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما
چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
ای که تا یار منی در پی آزار منی
کشم آزار ترا چون نکشم یار منی
سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم
دلبر پر ستم و یار جفاکار منی
دل ز تیر تو تن از داغ تو ذوقی دارد
ذوق بخش دل زار و تن افگار منی
خبری نیست ز خود بی تو دل زار مرا
تو چرا بی خبر از حال دل زار منی
نیست شبها غم بیداری من بر تو نهان
لله الحمد تو در دیده بیدار منی
مرض عشق نشد بر تو مشخص ناصح
گر چه عمریست طبیب دل بیمار منی
چند در عشق زنی طعنه فضولی بر من
ز تو خشنود نیم منکر اطوار منی
کشم آزار ترا چون نکشم یار منی
سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم
دلبر پر ستم و یار جفاکار منی
دل ز تیر تو تن از داغ تو ذوقی دارد
ذوق بخش دل زار و تن افگار منی
خبری نیست ز خود بی تو دل زار مرا
تو چرا بی خبر از حال دل زار منی
نیست شبها غم بیداری من بر تو نهان
لله الحمد تو در دیده بیدار منی
مرض عشق نشد بر تو مشخص ناصح
گر چه عمریست طبیب دل بیمار منی
چند در عشق زنی طعنه فضولی بر من
ز تو خشنود نیم منکر اطوار منی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی
مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد
که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی
ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم
دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی
مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه بختان
نگاهی می توان کردن بچشم مرحمت گاهی
فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت
گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی
مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد
که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی
ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم
دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی
مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه بختان
نگاهی می توان کردن بچشم مرحمت گاهی
فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت
گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی