عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۰ - در بند کردن قباکه بایلچیکری آمده بود و غضب نمودن
سراسر سخنهای او باز راند
خطی چند مخفی بنزدش بخواند
بسی دسته بسته فرستاده بود
جوابش بره چشم بنهاده بود
شه صوف ماند از رسنالت شگفت
بدندان بخیه یقه خود گرفت
بدان ازشکن کرد ابرو بچین
بگفتا که قحبه نمائیش بین
دراصلش خطا دانم آن ناتمام
همه نقش باطل نژادش حرام
قبارا نهادن بفرمود بند
پس از گرد ره نیز چوبش زدند
بد از ترک تو بیش تیغی بساز
چماقی هم از دکمه پا دراز
به پشمینه شلوار گفت این ببر
بگویش که اینست تاج و کمر
سکه خطبه ات نیز دشنام داد
مبارک بود زود در پوش شاد
میان اینزمان جنگ را بسته دار
مشرف کجا میکنی کارزار
چو بالش نهم پنبه ات در دهن
ببستر بیند از مت زار تن
بقد جوابش هر آنچه او برید
زایلچی کمخا تمامی رسید
چو از سوزن او روی درهم کشید
بجز جنک رائی و روئی ندید
چنین گفت یا ساقیان قدک
بتنها مرا هست صدبار لک
من از پوستین برکنم پوستش
بماتم درد پیرهن دوستش
زگرد سپاهش کنم خاک بیر
که بیدش زند گردد او ریز ریز
مرا مینهد پنبه آن با نمد
زرختم مگر هست یار و مدد
بشلوار والا زرای کتان
درم پاچه ات گفت درپاچه دان
بدو گفت والای شاهد لقا
بحناست گوئی مگر دست ما
مگو عیب یقه تو ای دگمه بیش
بدارید سر در گریبان خویش
خطی چند مخفی بنزدش بخواند
بسی دسته بسته فرستاده بود
جوابش بره چشم بنهاده بود
شه صوف ماند از رسنالت شگفت
بدندان بخیه یقه خود گرفت
بدان ازشکن کرد ابرو بچین
بگفتا که قحبه نمائیش بین
دراصلش خطا دانم آن ناتمام
همه نقش باطل نژادش حرام
قبارا نهادن بفرمود بند
پس از گرد ره نیز چوبش زدند
بد از ترک تو بیش تیغی بساز
چماقی هم از دکمه پا دراز
به پشمینه شلوار گفت این ببر
بگویش که اینست تاج و کمر
سکه خطبه ات نیز دشنام داد
مبارک بود زود در پوش شاد
میان اینزمان جنگ را بسته دار
مشرف کجا میکنی کارزار
چو بالش نهم پنبه ات در دهن
ببستر بیند از مت زار تن
بقد جوابش هر آنچه او برید
زایلچی کمخا تمامی رسید
چو از سوزن او روی درهم کشید
بجز جنک رائی و روئی ندید
چنین گفت یا ساقیان قدک
بتنها مرا هست صدبار لک
من از پوستین برکنم پوستش
بماتم درد پیرهن دوستش
زگرد سپاهش کنم خاک بیر
که بیدش زند گردد او ریز ریز
مرا مینهد پنبه آن با نمد
زرختم مگر هست یار و مدد
بشلوار والا زرای کتان
درم پاچه ات گفت درپاچه دان
بدو گفت والای شاهد لقا
بحناست گوئی مگر دست ما
مگو عیب یقه تو ای دگمه بیش
بدارید سر در گریبان خویش
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۳ - در چریک انداختن و لشکر آوردن از اطراف
چریک ملابس زهر کشوری
بخواند او زبومی که بود و بری
محبر بجست ومخیل بخواند
حریری و شرب مقفل بخواند
جگن را طلب کرد از افتگون
که رنگین و با جاه آمد برون
زراه عدن جامهای بموج
همی آمد از هر طرف فوج فوج
دبیقی دق مصری و بندقی
علمهاش هررنک تا فستقی
چه از جنس اعلای اسکندری
چه رومی باف و چه از قیصری
سراجی شهابی نظر بافته
دگر موش دندان و بشکافته
عجب جنسها آمدند از ختا
بایشان شدن روبرو دان خطا
زدیبای ششتر زیزدی قماش
که آوازه شان در عراقست فاش
زابریشم لاهجی شکلها
برآمد بماننده اژدها
هرانچه او تعلق بدان میگرفت
از آنها که رگشان بجان میگرفت
زدیبای رومی و چینی حریر
بخرگاه آراسته کت سریر
زهند و ستان سالوی ساغری
رسیدند سمشی و دو چنبری
چو بنمود در تسملو آن زره
گریبانی از اوحدی گفت زه
زره بست والا بنوعی دگر
ازان پنبهای کنادش سپر؟
بیک معجر ار کار روسی رسد
زسر کوی سوزن چماقش زند
کتان فرم آمد و مغربی
دگر کیسه بعد از و صاحبی
شلوار هم گشته پنهان سلاح
بداند کسی کوست اهل مزاح
زشهر ابرقوه دستار شاش
که از فش زروی جدل گشته فاش
زتن جامه و کدروئی گزی
زکستونی و برکجین و قزی
دوتاره ز(کربرکه) آمد برون
دگر چونه و شیله از حد فزون
سرافراز این جملگی گلفتن
که در جامها هست چون سربتن
بریده ره از قندهار اینچنین
که افتاد سالوی معجر بچین
چو خاتونئی بود ابریشمین
چو چتری وفوتک کلی و کژین
بیک شربتی گفت شیرینه باف
که نتوان ز حد برد دعوی ولاف
زجان خود از درد آورده ایم
بموئینه کی جنگ ما کرده ایم
که از پشت ایشان بتیغ و سنان
سمور آیدش قندس کین ستان
بسرما که بیژن نکردست حرب
نیارست هم گیو بنمود ضرب
باو کرده اند این و آن کارزار
درین جنگ ما را شود کارزار
نیاریم از پوستین کینه خواست
سخن پوست کنده بگوئیم و راست
نخوانندتان در عروسی و سور
و یا در حجال نشاط و سرور
از ایشان اگر بر شما بگذرد
یکی پف کند بادتان میبرد
بجائی که باشد سپاه امتعه
بسرتان بدرد همه مقنعه
جوابش چنین گفت عقد سپیچ
شما را پس چرخ باید بسیج
عجب اینکه با انکه خاتون رسید
زهر گوشه هر یک سری میکشید
یکی جامه فخ کانراست صیت
زهندوستان هم بیاورد بیت
چو شد رایت کرد یزدی پدید
یل زوده از اصفهان هم رسید
برنجک خود و دامک سرسبک
رسیدند هر دو دل از غم تنگ
کلهجه سرانداز و موبند باز
سرآغوش با پیچک سرفراز
دگر چادر زوده و چشم بند
بشوخی و فتنه گری چشم بند
چو ترغوو و چون قیفک و تافته
از آنان که قلبند و ور بافته
چو دارائی آنکوزحسنش خجل
شده روی پوشان چین و چکل
هم از جیبها کرد کشته سران
هم از یقها جمله گردنکشان
بوالای مشکین و شده کمر
بگفتا چه بافید در این حشر
چه وصله نشینیم گفتند لیک
سیاهی لشکر بشائیم نیک
قضا را سجاده مگر باردا
دگر خرقه و طیسان و عصا
مله ریشه میلک و مرشدی
چه صوفک چه خود رنگ آن مسودی
زسرهای سی پارها هم شمط
دگر جامه قبر از آن نمط
وزان رختها کان بقبر افکنند
بتابوتها نقش و زیور کنند
باینها موافق شده بهر کین
جبه بکترو خود و جوشن کجین
نه از بهر یاران دعا میکنید
شمامان بهمت مدد میدهد
بکافورئی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن
بمانم از این هر دو جانب دژم
که شان هست پیوند ووصلت بهم
بصوف آستر که زوالا بود
گهی او فراویز کمخا بود
بخرگه سقرلاط در فصل دی
چو قیقاج یابی بدامان وی
زروی حقیقت چو می بنگرند
سرو تن زکرباس یک دیگرند
بجوئید صلح و یکی پیرهن
بگو باش دروی ازین پس دو تن
توئی شاهد من که همچون نگار
درینحالت از دست رفتست کار
که از هر جهت لشکری آمدند
همانان دسمالک ما شدند
بخواند او زبومی که بود و بری
محبر بجست ومخیل بخواند
حریری و شرب مقفل بخواند
جگن را طلب کرد از افتگون
که رنگین و با جاه آمد برون
زراه عدن جامهای بموج
همی آمد از هر طرف فوج فوج
دبیقی دق مصری و بندقی
علمهاش هررنک تا فستقی
چه از جنس اعلای اسکندری
چه رومی باف و چه از قیصری
سراجی شهابی نظر بافته
دگر موش دندان و بشکافته
عجب جنسها آمدند از ختا
بایشان شدن روبرو دان خطا
زدیبای ششتر زیزدی قماش
که آوازه شان در عراقست فاش
زابریشم لاهجی شکلها
برآمد بماننده اژدها
هرانچه او تعلق بدان میگرفت
از آنها که رگشان بجان میگرفت
زدیبای رومی و چینی حریر
بخرگاه آراسته کت سریر
زهند و ستان سالوی ساغری
رسیدند سمشی و دو چنبری
چو بنمود در تسملو آن زره
گریبانی از اوحدی گفت زه
زره بست والا بنوعی دگر
ازان پنبهای کنادش سپر؟
بیک معجر ار کار روسی رسد
زسر کوی سوزن چماقش زند
کتان فرم آمد و مغربی
دگر کیسه بعد از و صاحبی
شلوار هم گشته پنهان سلاح
بداند کسی کوست اهل مزاح
زشهر ابرقوه دستار شاش
که از فش زروی جدل گشته فاش
زتن جامه و کدروئی گزی
زکستونی و برکجین و قزی
دوتاره ز(کربرکه) آمد برون
دگر چونه و شیله از حد فزون
سرافراز این جملگی گلفتن
که در جامها هست چون سربتن
بریده ره از قندهار اینچنین
که افتاد سالوی معجر بچین
چو خاتونئی بود ابریشمین
چو چتری وفوتک کلی و کژین
بیک شربتی گفت شیرینه باف
که نتوان ز حد برد دعوی ولاف
زجان خود از درد آورده ایم
بموئینه کی جنگ ما کرده ایم
که از پشت ایشان بتیغ و سنان
سمور آیدش قندس کین ستان
بسرما که بیژن نکردست حرب
نیارست هم گیو بنمود ضرب
باو کرده اند این و آن کارزار
درین جنگ ما را شود کارزار
نیاریم از پوستین کینه خواست
سخن پوست کنده بگوئیم و راست
نخوانندتان در عروسی و سور
و یا در حجال نشاط و سرور
از ایشان اگر بر شما بگذرد
یکی پف کند بادتان میبرد
بجائی که باشد سپاه امتعه
بسرتان بدرد همه مقنعه
جوابش چنین گفت عقد سپیچ
شما را پس چرخ باید بسیج
عجب اینکه با انکه خاتون رسید
زهر گوشه هر یک سری میکشید
یکی جامه فخ کانراست صیت
زهندوستان هم بیاورد بیت
چو شد رایت کرد یزدی پدید
یل زوده از اصفهان هم رسید
برنجک خود و دامک سرسبک
رسیدند هر دو دل از غم تنگ
کلهجه سرانداز و موبند باز
سرآغوش با پیچک سرفراز
دگر چادر زوده و چشم بند
بشوخی و فتنه گری چشم بند
چو ترغوو و چون قیفک و تافته
از آنان که قلبند و ور بافته
چو دارائی آنکوزحسنش خجل
شده روی پوشان چین و چکل
هم از جیبها کرد کشته سران
هم از یقها جمله گردنکشان
بوالای مشکین و شده کمر
بگفتا چه بافید در این حشر
چه وصله نشینیم گفتند لیک
سیاهی لشکر بشائیم نیک
قضا را سجاده مگر باردا
دگر خرقه و طیسان و عصا
مله ریشه میلک و مرشدی
چه صوفک چه خود رنگ آن مسودی
زسرهای سی پارها هم شمط
دگر جامه قبر از آن نمط
وزان رختها کان بقبر افکنند
بتابوتها نقش و زیور کنند
باینها موافق شده بهر کین
جبه بکترو خود و جوشن کجین
نه از بهر یاران دعا میکنید
شمامان بهمت مدد میدهد
بکافورئی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن
بمانم از این هر دو جانب دژم
که شان هست پیوند ووصلت بهم
بصوف آستر که زوالا بود
گهی او فراویز کمخا بود
بخرگه سقرلاط در فصل دی
چو قیقاج یابی بدامان وی
زروی حقیقت چو می بنگرند
سرو تن زکرباس یک دیگرند
بجوئید صلح و یکی پیرهن
بگو باش دروی ازین پس دو تن
توئی شاهد من که همچون نگار
درینحالت از دست رفتست کار
که از هر جهت لشکری آمدند
همانان دسمالک ما شدند
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۴
خواجه را کنج اگر درست زر است
سخن ما از او درست تر است
خواجه را باد گنج زر که مرا
از قناعت هزار گنج زر است
قسم خواجه مال و از ما علم
قسمت ما بحکمت قدر است
از ازل خواجه مال و خواسته خواست
که بدینش نهایت نظر است
ما هنر خواستیم و حقمان داد
که همه آرزوی ما هنر است
گنج خواجه درون خاک بود
گنج ما در درون سینه در است
خواجه را گنج در خطر از دزد
گنج ما را نه دزد و نی خطر است
گنج خواجه است پر زبوک و مکر
گنج ما را نه بوک و نی مکر است
خواجه را گنج پر ز بیم و حذر
گنج ما را نه بیم و نی حذر است
خواجه از رنج گنج پنهانی
روز و شب در خیال و در فکر است
گنج خواجه بخاک پنهان بود
که بگفتند خواجه محتضر است
خواجه در خاک تیره بسپردند
گنج خواجه ز خاک تیره برست
گنج زر زیر بود و خواجه زبر
خواجه اکنون بزیر و زر زبر است
منتظر های مرگ خواجه کنون
هر یکی بر بهیکل دگر است
مرد دنیا همیشه در تشویش
باشد ار پادشاه تاجور است
راست گفت آنکه گفت هر کش مال
بیشتر نیز رنج بیشتر است
مرد دنیا بدوزخ است امروز
تا که فردا بخلد یا سقر است
شعر دیدی چو آهن و پولاد
که ز آب زلال صاف تر است
سخن دیگران بود ماده
بخلاف سخن مرا که نر است
سخن ما از او درست تر است
خواجه را باد گنج زر که مرا
از قناعت هزار گنج زر است
قسم خواجه مال و از ما علم
قسمت ما بحکمت قدر است
از ازل خواجه مال و خواسته خواست
که بدینش نهایت نظر است
ما هنر خواستیم و حقمان داد
که همه آرزوی ما هنر است
گنج خواجه درون خاک بود
گنج ما در درون سینه در است
خواجه را گنج در خطر از دزد
گنج ما را نه دزد و نی خطر است
گنج خواجه است پر زبوک و مکر
گنج ما را نه بوک و نی مکر است
خواجه را گنج پر ز بیم و حذر
گنج ما را نه بیم و نی حذر است
خواجه از رنج گنج پنهانی
روز و شب در خیال و در فکر است
گنج خواجه بخاک پنهان بود
که بگفتند خواجه محتضر است
خواجه در خاک تیره بسپردند
گنج خواجه ز خاک تیره برست
گنج زر زیر بود و خواجه زبر
خواجه اکنون بزیر و زر زبر است
منتظر های مرگ خواجه کنون
هر یکی بر بهیکل دگر است
مرد دنیا همیشه در تشویش
باشد ار پادشاه تاجور است
راست گفت آنکه گفت هر کش مال
بیشتر نیز رنج بیشتر است
مرد دنیا بدوزخ است امروز
تا که فردا بخلد یا سقر است
شعر دیدی چو آهن و پولاد
که ز آب زلال صاف تر است
سخن دیگران بود ماده
بخلاف سخن مرا که نر است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۵
گفت زاهد ز عمر و عمار است
قول شاهد ز خمر و خمار است
گوش این بر نوای تسبیح است
گوش آن بر صدای مزمار است
تا نگوئی کزین دو راه کدام
راه نزدیک سوی دادار است
هر یکی را برشته ای بستند
اینت تسبیح و آنت ز نار است
خود پرستی و حق پرستی را
ایخردمند فرق بسیار است
سخت آسان شود بلطف خدا
راه حق گر چه سخت دشوار است
ره نیارد بسوی حضرت حق
برد هر کس که مردم آزار است
تو ز خلق خدای اگر بیزار
باشی از تو خدای بیزار است
دل بدست آر تا بزرگ شوی
که بزرگی نه زان دستار است
شیخ مردم فریب با دستار
چون ستور گسسته افسار است
عالم بیعمل بنص کتاب
خر بود کش بدوش اسفار است
کار خر روز و شب بنادانی
حمل اسفار و طی اسفار است
بسکه او زار خویش با دگران
میکشد روز و شب گرانبار است
بنده پیر میفروشان باش
که هماره درست کردار است
شیخ را خون مالک دینار
کم بهاتر ز عشر دینار است
دین بدینار میفروشد و خلق
بگمان شان که مرد دین دار است
مرد دین دار کیست آنکس کو
خوب کردار و راست گفتار است
قول شاهد ز خمر و خمار است
گوش این بر نوای تسبیح است
گوش آن بر صدای مزمار است
تا نگوئی کزین دو راه کدام
راه نزدیک سوی دادار است
هر یکی را برشته ای بستند
اینت تسبیح و آنت ز نار است
خود پرستی و حق پرستی را
ایخردمند فرق بسیار است
سخت آسان شود بلطف خدا
راه حق گر چه سخت دشوار است
ره نیارد بسوی حضرت حق
برد هر کس که مردم آزار است
تو ز خلق خدای اگر بیزار
باشی از تو خدای بیزار است
دل بدست آر تا بزرگ شوی
که بزرگی نه زان دستار است
شیخ مردم فریب با دستار
چون ستور گسسته افسار است
عالم بیعمل بنص کتاب
خر بود کش بدوش اسفار است
کار خر روز و شب بنادانی
حمل اسفار و طی اسفار است
بسکه او زار خویش با دگران
میکشد روز و شب گرانبار است
بنده پیر میفروشان باش
که هماره درست کردار است
شیخ را خون مالک دینار
کم بهاتر ز عشر دینار است
دین بدینار میفروشد و خلق
بگمان شان که مرد دین دار است
مرد دین دار کیست آنکس کو
خوب کردار و راست گفتار است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۶
عمرت ای خواجه گر چه بر گذر است
نیک بشمر که چون درست زر است
گر درست زرت عزیز بود
به خدا عمر از آن عزیزتر است
خواجه چون سیم و زر شمار کند
عمر وی نیز در خور شمر است
نیمی از عمر ناشمار گذشت
خواجه در فکر نیمه ی دگر است
این گرانمایه عمر را هر کو
خوار مایه گرفت بی هنر است
مرد بیدار دل چنین داند
که به گیتی هماره در سفر است
دنیایش راه و آخرت منزل
سوی منزل همیشه ره سپر است
نفسش گام و ساعتش فرسخ
هر شب و روز منزلی دگر است
وقت را سیف قاطع آوردند
که ز تیغ برنده تیزتر است
چه بود فرق آدمی ز ستور
آدمیت اگر به خواب و خور است
از خور و خواب هر که آدمی است
آدمی مشمرش که گاو و خر است
این همه بار چون به دوش کشد
خواجه ی بی خرد که یک نفر است
دلی و صد هزار گون تشویش
سری و صد هزاران گون فکر است
در دلش هر چه بگذرد اسف است
بر لبش هر چه می رود اگر است
دل مخوان کاخ لیت و لعل است
سر مگو کوی بو که و مکر است
نه دل است این که صد خرابه ده است
نه سراست این که یک طویله خر است
این سخن سست و خوار مایه مگیر
که سخن نیست رشته ی گهر است
من چو ابرستم این سخن باران
تو صدف باش گوشت ارنه کراست
بنده ی پیر می فروش استم
که گدایش گدای معتبر است
شیخ با آن بزرگیه دستار
همتش سخت خرد و مختصر است
نشنیده است با همه دانش
این سخن کز لب پیامبر است
علم چون با عمل نشد انباز
به مثل چون درخت بی ثمر است
باغبان افکند به سوختنش
هر کجا شاخ کش نه باروبراست
هر کجا بارگاه میر و وزیر
شیخ دائم چو حلقه اش به در است
بس فرو برده لقمه های حرام
نش دعا نش نماز را اثر است
شکمش همچو آتش دوزخ
که بهل من مزید پر شرر است
نیک بشمر که چون درست زر است
گر درست زرت عزیز بود
به خدا عمر از آن عزیزتر است
خواجه چون سیم و زر شمار کند
عمر وی نیز در خور شمر است
نیمی از عمر ناشمار گذشت
خواجه در فکر نیمه ی دگر است
این گرانمایه عمر را هر کو
خوار مایه گرفت بی هنر است
مرد بیدار دل چنین داند
که به گیتی هماره در سفر است
دنیایش راه و آخرت منزل
سوی منزل همیشه ره سپر است
نفسش گام و ساعتش فرسخ
هر شب و روز منزلی دگر است
وقت را سیف قاطع آوردند
که ز تیغ برنده تیزتر است
چه بود فرق آدمی ز ستور
آدمیت اگر به خواب و خور است
از خور و خواب هر که آدمی است
آدمی مشمرش که گاو و خر است
این همه بار چون به دوش کشد
خواجه ی بی خرد که یک نفر است
دلی و صد هزار گون تشویش
سری و صد هزاران گون فکر است
در دلش هر چه بگذرد اسف است
بر لبش هر چه می رود اگر است
دل مخوان کاخ لیت و لعل است
سر مگو کوی بو که و مکر است
نه دل است این که صد خرابه ده است
نه سراست این که یک طویله خر است
این سخن سست و خوار مایه مگیر
که سخن نیست رشته ی گهر است
من چو ابرستم این سخن باران
تو صدف باش گوشت ارنه کراست
بنده ی پیر می فروش استم
که گدایش گدای معتبر است
شیخ با آن بزرگیه دستار
همتش سخت خرد و مختصر است
نشنیده است با همه دانش
این سخن کز لب پیامبر است
علم چون با عمل نشد انباز
به مثل چون درخت بی ثمر است
باغبان افکند به سوختنش
هر کجا شاخ کش نه باروبراست
هر کجا بارگاه میر و وزیر
شیخ دائم چو حلقه اش به در است
بس فرو برده لقمه های حرام
نش دعا نش نماز را اثر است
شکمش همچو آتش دوزخ
که بهل من مزید پر شرر است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
سخن از گردش قضا و قدر
تا بچند ای حکیم دانشور
غیر شخص من و تو کیست قضا
غیر ذات من و تو چیست قدر
کردنی هر چه بود کرد خدا
هم بدانسان که بود اندر خور
چیست هستی؟ پدید کردن آنک
از ازل بد نهفته در گوهر
چیست گوهر؟ هرآنچه ممکن نیست
کردن آن بهیکل دیگر
خار را گل نمیتوان کردن
ور کنی گل بود نه خار ایدر
اندر این کشت زار نیست گزیر
از به و سیب و کندنا و کزر
کرد گیتی بدان نظام اتم
که نشاید نظام از آن بهتر
آنکه عقل بزرگ کرده اوست
کی بدو در رسد عقول بشر
بیخ افعی نپرورد خرما
تخم حنظل نیاورد شکر
هر که را سوی هرچه شایان دید
داد دادار داوران داور
داد چبود نهادن و دادن
هر کسیرا بجای خویش اندر
اشعری گر جز این سرود خراست
بشعیرش مخر که لایشعر
داد را خود ستود و داد نکرد
شه بر این فعل زشت مستنکر
با چنین بیخرد چه شاید گفت
که خرد سوی او بود منکر
هر که را دید لایق افسار
کی نهد بر سرش حکیم افسر
خه بر آن خر که رنج بادافزا
می نداند ز گنج باد آور
زهر از پاد زهر نشناسد
می نداند کبست از شکر
ای خردمند مرد با تدبیر
چند پوئی بکاخ میر و وزیر
میر را گشته بنده فرمان
که بمیری گرت بگوید میر
پای صدر کبیر را بوسی
که نشاند ترا بدست کسیر
بهر نان مشت و سیلی از دربان
خورده چندان که گشته خرد و خمیر
تا بخواند مگرت شاه نیدم
تا بگوید مگرت میر سمیر
بهر دو نان بخدمت دو نان
پیر گشتی و مینگشتی سیر
رنگ ریشت سیاه و بور و سپید
گشت و رنگ دلت همان چون قیر
صورت ظاهرت بسی تغییر
کرد و باطن نداده ای تغییر
خانه دنییت بسی تعمیر
گشت و دین را نکرده ای تعمیر
چه شد آنطره سیاه چو قیر
چه شد آن چهره سپید چو شیر
رخ چون گلستانت گشت خزان
رنگ چون ارغوانت گشت زریر
از پس پیری آیدت مردن
همچو مرداد کاید از پی تیر
رخ نشسته دو گانه ننهاده
که بتازی دو اسبه بر در میر
پیش از آندم که نوبتی نوبت
زند و مرغ صبحگاه صفیر
دهن ظلمرا سوی دوزخ
از پی شمر میکنی تشمیر
بعبث میگریزی ای خواجه
که نباشد تو را ز مرگ گزیر
لبت از گفتگو فرو ماند
بسخن گر فرزدقی و جریر
قصر جاهت بسر فرود آید
بمثل گر خورنق است و سدیر
کرده گیتی چنانکه باید کرد
حضرت کردگار حی قدیر
روزی مور و مار و پشه و پیل
همه بنهاده از قلیل و کثیر
نکند کاستی و افزونی
هر که تقصیر کرد یا توفیر
طلب رزق را بنه گامی
دوبد انسان که گفته شرع منبر
که چو کودک بگریه آغازد
مادر مهربانش بخشد شیر
نه بدانسان که با قضا و قدر
بستیزی به پنجه تدبیر
کار چون بسته گردد و دشوار
بگشایش بناله شبگیر
که من این ناله را فزون دانم
از تکاپوی این و آن تاثیر
کار یک تیره آه می ناید
از دو صد نیزه و دو صد شمشیر
هر که او پنجه فقیر شکست
بشکند پنجه اش خدای فقیر
که ستمدیده چون کشد آهی
اثرش بگذرد ز چرخ اثیر
ای بسا تاجدار کش بیداد
سرنگون کرد از فراز سریر
دل بدین آرزوی بی پایان
خواب نادیده میکند تعبیر
تا کند گرد درهم و دینار
خواجه بیهوده میبرد تشویر
دو سخن گویمت حکیمانه
از سخن هایی آن بشیر نذیر
طالب علم و طالب دنیا است
دو گرسنه که مینگردد سیر
آرزویش جوان شود با آز
آدمیزاده هر چه گردد پیر
صورت کار این جهان است آنک
باد بر آب می کند تصویر
طبل نوبت زدند و صبح دمید
خواجه از خواب مینگشت آژیر
نیمی از روز عمر خواجه گذشت
نیز نیم دگر گذاشته گیر
روز روشن چو رفت نیمی از او
بزوالش کنند می تعبیر
گر کنی گور مردگانرا باز
نشناسد کسی غنی ز فقیر
بحث دانش کنی و مینکنی
فرق موج حصیر و نقش صریر
سوی دانشوران میاور لاف
که بهر کار ناقدند و بصیر
من همه پند دادمت لیکن
چکنم چون نه ای تو پند پذیر
تا بچند ای حکیم دانشور
غیر شخص من و تو کیست قضا
غیر ذات من و تو چیست قدر
کردنی هر چه بود کرد خدا
هم بدانسان که بود اندر خور
چیست هستی؟ پدید کردن آنک
از ازل بد نهفته در گوهر
چیست گوهر؟ هرآنچه ممکن نیست
کردن آن بهیکل دیگر
خار را گل نمیتوان کردن
ور کنی گل بود نه خار ایدر
اندر این کشت زار نیست گزیر
از به و سیب و کندنا و کزر
کرد گیتی بدان نظام اتم
که نشاید نظام از آن بهتر
آنکه عقل بزرگ کرده اوست
کی بدو در رسد عقول بشر
بیخ افعی نپرورد خرما
تخم حنظل نیاورد شکر
هر که را سوی هرچه شایان دید
داد دادار داوران داور
داد چبود نهادن و دادن
هر کسیرا بجای خویش اندر
اشعری گر جز این سرود خراست
بشعیرش مخر که لایشعر
داد را خود ستود و داد نکرد
شه بر این فعل زشت مستنکر
با چنین بیخرد چه شاید گفت
که خرد سوی او بود منکر
هر که را دید لایق افسار
کی نهد بر سرش حکیم افسر
خه بر آن خر که رنج بادافزا
می نداند ز گنج باد آور
زهر از پاد زهر نشناسد
می نداند کبست از شکر
ای خردمند مرد با تدبیر
چند پوئی بکاخ میر و وزیر
میر را گشته بنده فرمان
که بمیری گرت بگوید میر
پای صدر کبیر را بوسی
که نشاند ترا بدست کسیر
بهر نان مشت و سیلی از دربان
خورده چندان که گشته خرد و خمیر
تا بخواند مگرت شاه نیدم
تا بگوید مگرت میر سمیر
بهر دو نان بخدمت دو نان
پیر گشتی و مینگشتی سیر
رنگ ریشت سیاه و بور و سپید
گشت و رنگ دلت همان چون قیر
صورت ظاهرت بسی تغییر
کرد و باطن نداده ای تغییر
خانه دنییت بسی تعمیر
گشت و دین را نکرده ای تعمیر
چه شد آنطره سیاه چو قیر
چه شد آن چهره سپید چو شیر
رخ چون گلستانت گشت خزان
رنگ چون ارغوانت گشت زریر
از پس پیری آیدت مردن
همچو مرداد کاید از پی تیر
رخ نشسته دو گانه ننهاده
که بتازی دو اسبه بر در میر
پیش از آندم که نوبتی نوبت
زند و مرغ صبحگاه صفیر
دهن ظلمرا سوی دوزخ
از پی شمر میکنی تشمیر
بعبث میگریزی ای خواجه
که نباشد تو را ز مرگ گزیر
لبت از گفتگو فرو ماند
بسخن گر فرزدقی و جریر
قصر جاهت بسر فرود آید
بمثل گر خورنق است و سدیر
کرده گیتی چنانکه باید کرد
حضرت کردگار حی قدیر
روزی مور و مار و پشه و پیل
همه بنهاده از قلیل و کثیر
نکند کاستی و افزونی
هر که تقصیر کرد یا توفیر
طلب رزق را بنه گامی
دوبد انسان که گفته شرع منبر
که چو کودک بگریه آغازد
مادر مهربانش بخشد شیر
نه بدانسان که با قضا و قدر
بستیزی به پنجه تدبیر
کار چون بسته گردد و دشوار
بگشایش بناله شبگیر
که من این ناله را فزون دانم
از تکاپوی این و آن تاثیر
کار یک تیره آه می ناید
از دو صد نیزه و دو صد شمشیر
هر که او پنجه فقیر شکست
بشکند پنجه اش خدای فقیر
که ستمدیده چون کشد آهی
اثرش بگذرد ز چرخ اثیر
ای بسا تاجدار کش بیداد
سرنگون کرد از فراز سریر
دل بدین آرزوی بی پایان
خواب نادیده میکند تعبیر
تا کند گرد درهم و دینار
خواجه بیهوده میبرد تشویر
دو سخن گویمت حکیمانه
از سخن هایی آن بشیر نذیر
طالب علم و طالب دنیا است
دو گرسنه که مینگردد سیر
آرزویش جوان شود با آز
آدمیزاده هر چه گردد پیر
صورت کار این جهان است آنک
باد بر آب می کند تصویر
طبل نوبت زدند و صبح دمید
خواجه از خواب مینگشت آژیر
نیمی از روز عمر خواجه گذشت
نیز نیم دگر گذاشته گیر
روز روشن چو رفت نیمی از او
بزوالش کنند می تعبیر
گر کنی گور مردگانرا باز
نشناسد کسی غنی ز فقیر
بحث دانش کنی و مینکنی
فرق موج حصیر و نقش صریر
سوی دانشوران میاور لاف
که بهر کار ناقدند و بصیر
من همه پند دادمت لیکن
چکنم چون نه ای تو پند پذیر
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
خواهم از پرده ناموس بر آیم یکبار
بزنم این درم ناسره یکسر بقمار
بشکنم پوست چو بادام و برآیم چون مغز
طی کنم رسم دورنگی که شود یکسره کار
یعنی این خرقه ازرق بدر آرم از بر
جامه سرخ بپوشم ز طرب چون گلنار
تا بکی سر مدالیل قوانین اصول
کنم از بحث عناوین و فصول استظهار
تا بچندم سخن از کافی و من لایحضر
تا بچندم نظر از وافی و از استبصار
تا بکی ذکرم از تذکره و از مبسوط
تا بکی فکرم در تبصره و استبصار
تا بکی همچو خران بر سر و بردوش مرا
از حنک باشد افسار و ز اوراق اسفار
خانه من نه اگر دکه صحاف چرا
گشته اوراق پریش این همه در وی انبار
گر بریزی سیه اوراق مرا در دریا
رو سیه گردد چون نامه من آب بحار
روزگارم همه تقریر عناوین و اصول
شب مدارم همه تحریر دروس و انظار
زان مجاری که بود تنگ چو چشم سوزن
فکرم آسان گذرد هر شب چون رشته تار
بسکه جو شد بدلم وقت نوشتن مطلب
نکند بر سر انگشت قلم استقرار
روز و شب نیست مرا کار بجز بحث و جدل
در معانی و مبانی و اصول و اخبار
چون کبوتر فکنم باد بهنگام جدل
در گلو بسکه کنم عربده اندر تکرار
تلخ و سرسبز و تهی مغز بسان خشخاش
تن همه صوت و صدا سر همه یکسر دستار
همچو گردون همه تن جامه ازرق در بر
پشت خم دل ز هوا پردغل و کجرفتار
الغرض کار من این سیرت و هنجار من این
صد تفو باد بر این سیرت و بر این هنجار
بوریا نیستم آخر ز چه رو هر شام و سحر
ساحت مدرسه را فرش شوم مسندوار
نه که جاروبم آخر ز چه رو هر شب و روز
صحن مسجد را با مژه بروبم هموار
نیستم شمع حرم از چه نشینم تا صبح
همه شب شعله زنان اشک فشان بر رخسار
فتدم باز که در میکده سر از مستی
همچو خورشید بهر صبح نهم بر دیوار
از قدح ریزی چون شیشه صفا پیشه شوم
هر چه اندیشه یدل یکسره سازم اظهار
کف بلب آرم و سر جوش زنم همچون خم
بسکه لبریز شود خاطر پاکم ز اسرار
شامگه همچو سبو سر بنهم بر سر دست
صبحدم همچو قدح لب بنهم بر لب یار
هی خورم باده ز جوش خم و از نرگس دوست
هی دهم بوسه بجام می و بر لعل نگار
هیچ دانی که چه خواهم زخدا در دو جهان
زیم آزاده بی مشغله و بی تکرار
بزنم این درم ناسره یکسر بقمار
بشکنم پوست چو بادام و برآیم چون مغز
طی کنم رسم دورنگی که شود یکسره کار
یعنی این خرقه ازرق بدر آرم از بر
جامه سرخ بپوشم ز طرب چون گلنار
تا بکی سر مدالیل قوانین اصول
کنم از بحث عناوین و فصول استظهار
تا بچندم سخن از کافی و من لایحضر
تا بچندم نظر از وافی و از استبصار
تا بکی ذکرم از تذکره و از مبسوط
تا بکی فکرم در تبصره و استبصار
تا بکی همچو خران بر سر و بردوش مرا
از حنک باشد افسار و ز اوراق اسفار
خانه من نه اگر دکه صحاف چرا
گشته اوراق پریش این همه در وی انبار
گر بریزی سیه اوراق مرا در دریا
رو سیه گردد چون نامه من آب بحار
روزگارم همه تقریر عناوین و اصول
شب مدارم همه تحریر دروس و انظار
زان مجاری که بود تنگ چو چشم سوزن
فکرم آسان گذرد هر شب چون رشته تار
بسکه جو شد بدلم وقت نوشتن مطلب
نکند بر سر انگشت قلم استقرار
روز و شب نیست مرا کار بجز بحث و جدل
در معانی و مبانی و اصول و اخبار
چون کبوتر فکنم باد بهنگام جدل
در گلو بسکه کنم عربده اندر تکرار
تلخ و سرسبز و تهی مغز بسان خشخاش
تن همه صوت و صدا سر همه یکسر دستار
همچو گردون همه تن جامه ازرق در بر
پشت خم دل ز هوا پردغل و کجرفتار
الغرض کار من این سیرت و هنجار من این
صد تفو باد بر این سیرت و بر این هنجار
بوریا نیستم آخر ز چه رو هر شام و سحر
ساحت مدرسه را فرش شوم مسندوار
نه که جاروبم آخر ز چه رو هر شب و روز
صحن مسجد را با مژه بروبم هموار
نیستم شمع حرم از چه نشینم تا صبح
همه شب شعله زنان اشک فشان بر رخسار
فتدم باز که در میکده سر از مستی
همچو خورشید بهر صبح نهم بر دیوار
از قدح ریزی چون شیشه صفا پیشه شوم
هر چه اندیشه یدل یکسره سازم اظهار
کف بلب آرم و سر جوش زنم همچون خم
بسکه لبریز شود خاطر پاکم ز اسرار
شامگه همچو سبو سر بنهم بر سر دست
صبحدم همچو قدح لب بنهم بر لب یار
هی خورم باده ز جوش خم و از نرگس دوست
هی دهم بوسه بجام می و بر لعل نگار
هیچ دانی که چه خواهم زخدا در دو جهان
زیم آزاده بی مشغله و بی تکرار
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
مگر برادر دیرین بنده خواجه کمالی
گمان کند که چنو نیز من بفضل و کمالم
خدای داند و دانشوران علم حقایق
که می نگنجد در خاطر این گزافه خیالم
بهیچ بسته گروهی خیال بس عجب آید
از این گروه خطاپوی و این خیال محالم
یکی سروده بمدح آسمان جود و سخایم
یکی ستوده بوصف آفتاب عز و جلالم
بقس ساعده این یک کند بنطق همالم
بمعن زائده آن دگر ز جود مثالم
یکی بنثر سراید فزون ز صابی وصاحب
یکی بشعر ستاید به از جمال وکمالم
برند وقت و دهندم بها گزافه مدایح
ز ناستوده سخن ها که پر کنند جوالم
نه کودکم که ز دامان برند گوهر غلطان
کنند پر بعوض دامن از شکسته سفالم
چه مایه وقت گرانمایه کم عزیزتر از جان
همی برند چو غارتگر از یمین و شمالم
چه یاوه گوی بگرد دراز گوشم پویان
که گوش پهن کند تا چه بشنود ز مقالم
اگر ز باد و دم این گروه سرخ شود روی
سیاه و سوخته وتیره باد همچو زغالم
ز بسکه سم ستور و کمیز گاو و خرایدر
گرفته لای عفن چشمه های آب زلالم
تفو بریش من بیخرد اگر ز سفاهت
بدین گزافه مدیحت سبال خویش بمالم
بجان باده فروشان قسم که باد نیارد
وزید ازین همه بیهوده یاوه گو بسبالم
خدای بنده گواه است و بندگان عزیزش
کنون که نیمه صدر افزون شدند بسالم
که سوی دیده دل روشن است کم بجز از حق
اگر بدل گذرد نیست جز خیال ضلالم
همای قدسی و از آشیان خویش فتاده
بدین خرابه جغدان گسیخته پر و بالم
درون خانه تنها نشسته بسته برخ در
بوقت خویش بگریم بحال خویش بنالم
چو آفتاب عیان شد بمن که نیست از این خوان
بغیر خون دل و آب دیده رزق حلالم
امید مهر ندارم ز دوست تا چه ز دشمن
یکی است تشنه بخونم یکی گرسنه بمالم
چو کرد کلک کمالی ز حال خویش رقم نیز
نگاشت خامه این بی کمال صورت حالم
گمان کند که چنو نیز من بفضل و کمالم
خدای داند و دانشوران علم حقایق
که می نگنجد در خاطر این گزافه خیالم
بهیچ بسته گروهی خیال بس عجب آید
از این گروه خطاپوی و این خیال محالم
یکی سروده بمدح آسمان جود و سخایم
یکی ستوده بوصف آفتاب عز و جلالم
بقس ساعده این یک کند بنطق همالم
بمعن زائده آن دگر ز جود مثالم
یکی بنثر سراید فزون ز صابی وصاحب
یکی بشعر ستاید به از جمال وکمالم
برند وقت و دهندم بها گزافه مدایح
ز ناستوده سخن ها که پر کنند جوالم
نه کودکم که ز دامان برند گوهر غلطان
کنند پر بعوض دامن از شکسته سفالم
چه مایه وقت گرانمایه کم عزیزتر از جان
همی برند چو غارتگر از یمین و شمالم
چه یاوه گوی بگرد دراز گوشم پویان
که گوش پهن کند تا چه بشنود ز مقالم
اگر ز باد و دم این گروه سرخ شود روی
سیاه و سوخته وتیره باد همچو زغالم
ز بسکه سم ستور و کمیز گاو و خرایدر
گرفته لای عفن چشمه های آب زلالم
تفو بریش من بیخرد اگر ز سفاهت
بدین گزافه مدیحت سبال خویش بمالم
بجان باده فروشان قسم که باد نیارد
وزید ازین همه بیهوده یاوه گو بسبالم
خدای بنده گواه است و بندگان عزیزش
کنون که نیمه صدر افزون شدند بسالم
که سوی دیده دل روشن است کم بجز از حق
اگر بدل گذرد نیست جز خیال ضلالم
همای قدسی و از آشیان خویش فتاده
بدین خرابه جغدان گسیخته پر و بالم
درون خانه تنها نشسته بسته برخ در
بوقت خویش بگریم بحال خویش بنالم
چو آفتاب عیان شد بمن که نیست از این خوان
بغیر خون دل و آب دیده رزق حلالم
امید مهر ندارم ز دوست تا چه ز دشمن
یکی است تشنه بخونم یکی گرسنه بمالم
چو کرد کلک کمالی ز حال خویش رقم نیز
نگاشت خامه این بی کمال صورت حالم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جوهر قدسی، نهفته رخ در آب و گل چرا
مرغ روحانی، به تیغ دیو و دد بسمل چرا
قلب مومن عرش رحمن است و منزلگاه حق
خیل شیطان را بناحق ره در این منزل چرا
محفل قدس و مقام انس و مرآت شهود
صورت وهم و هوارا جادر این محفل چرا
تکیه زن بر مسند جم ناسزوار اهرمن
جلوه گر در صورت حق معنی باطل چرا
چون بامر حق بود ادبار و اقبال عقول
آن یکی مدبر چرا وان دیگری مقبل چرا
آشنایان معانی غرقه در دریا و ما
مانده از صورت پرستی بر لب ساحل چرا
شیخ را از گفتگو چون مطلبی حاصل نشد
دعوی بیهوده و تطویل لاطائل چرا
ناقصی کامل نگشت و سالکی واصل نشد
حرف بیمعنی چرا تکرار بیحاصل چرا
مرغ روحانی، به تیغ دیو و دد بسمل چرا
قلب مومن عرش رحمن است و منزلگاه حق
خیل شیطان را بناحق ره در این منزل چرا
محفل قدس و مقام انس و مرآت شهود
صورت وهم و هوارا جادر این محفل چرا
تکیه زن بر مسند جم ناسزوار اهرمن
جلوه گر در صورت حق معنی باطل چرا
چون بامر حق بود ادبار و اقبال عقول
آن یکی مدبر چرا وان دیگری مقبل چرا
آشنایان معانی غرقه در دریا و ما
مانده از صورت پرستی بر لب ساحل چرا
شیخ را از گفتگو چون مطلبی حاصل نشد
دعوی بیهوده و تطویل لاطائل چرا
ناقصی کامل نگشت و سالکی واصل نشد
حرف بیمعنی چرا تکرار بیحاصل چرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
سالها بر کف گرفتم سبحه ی صد دانه را
تا ببندم زین فسون پای دل دیوانه را
سبحه ی صد دانه چون کار مرا آسان نکرد
کرد باید جستجو آن گوهر یک دانه را
سخت سست و ناتوان گشتم مگر نیرو دهد
قوت بازوی مردان همت مردانه را
برفروز از می چراغی، من ز مسجد نیمه شب
آمدم بیرون و گم کردم ره میخانه را
ساقی از درد قدح ما را نصیبی بخش نیز
چون رسد نوبت به پایان گردش پیمانه را
ما گدایان را طفیل خویش از این خوان کرم
قسمتی ده، میشناسی گر تو صاحبخانه را
کعبه را بتخانه کردم من، تو ای دست خدا
آستینی برفشان و کعبه کن بتخانه را
واعظا افسانه کمتر گو که من از دایه نیز
در زمان کودکی بشنیدم این افسانه را
تا ببندم زین فسون پای دل دیوانه را
سبحه ی صد دانه چون کار مرا آسان نکرد
کرد باید جستجو آن گوهر یک دانه را
سخت سست و ناتوان گشتم مگر نیرو دهد
قوت بازوی مردان همت مردانه را
برفروز از می چراغی، من ز مسجد نیمه شب
آمدم بیرون و گم کردم ره میخانه را
ساقی از درد قدح ما را نصیبی بخش نیز
چون رسد نوبت به پایان گردش پیمانه را
ما گدایان را طفیل خویش از این خوان کرم
قسمتی ده، میشناسی گر تو صاحبخانه را
کعبه را بتخانه کردم من، تو ای دست خدا
آستینی برفشان و کعبه کن بتخانه را
واعظا افسانه کمتر گو که من از دایه نیز
در زمان کودکی بشنیدم این افسانه را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
محو آن روی پری واریم ما
در حقیقت نقش دیواریم ما
نیمه در غیبم و نیمی در شهود
نیمه مست و نیمه هشیاریم ما
نیمه از فرخار و نیم از کاشغر
نیمه ای از شهر بلغاریم ما
در نظر ایقاظ و در معنی رقود
سخت در خوابیم و بیداریم ما
فارغ و مشغول و مستور و خلیع
سخت در کاریم و بی کاریم ما
نیمه روز اندر درون صومعه
نیمه شب در دیر خماریم ما
سبحه و زنار چون دام دل است
فارغ از تسبیح و زناریم ما
تا نهفته ماند این سر نهان
سر نهفته زیر دستاریم ما
گر عبادت مردم آزاری بود
زین عبادت سخت بیزاریم ما
در حق ما هر چه میخواهی بگو
هر چه می گویی سزاواریم ما
در حقیقت نقش دیواریم ما
نیمه در غیبم و نیمی در شهود
نیمه مست و نیمه هشیاریم ما
نیمه از فرخار و نیم از کاشغر
نیمه ای از شهر بلغاریم ما
در نظر ایقاظ و در معنی رقود
سخت در خوابیم و بیداریم ما
فارغ و مشغول و مستور و خلیع
سخت در کاریم و بی کاریم ما
نیمه روز اندر درون صومعه
نیمه شب در دیر خماریم ما
سبحه و زنار چون دام دل است
فارغ از تسبیح و زناریم ما
تا نهفته ماند این سر نهان
سر نهفته زیر دستاریم ما
گر عبادت مردم آزاری بود
زین عبادت سخت بیزاریم ما
در حق ما هر چه میخواهی بگو
هر چه می گویی سزاواریم ما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
روز و شب در حسرت و اندوه تیماری چرا
وز غم و فکر ریاست سخت بیماری چرا
روز و شب در فکر گرد آوردن خیل مرید
همچنین دل خسته و رنجوری و زاری چرا
چون مسلمانی به معنی عین بی آزاری است
شیخ الاسلاما تو چند بن مردم آزاری چرا
بندگی بیزاری از خلق است ای شیخ کبیر
بنده ی خلقی و از حق سخت بیزاری چرا
از خدا کردی فراموش ای فقیه ذوفنون
روز و شب در فکر درس و بحث و تکراری چرا
شب حریف باده نوش و صبح شیخ خرقه پوش
شیخنا بالله چنین وارونه کرداری چرا
صبحدم در خدمت سالوس و تزویر و ریا
نیمه شب با لعبت کشمیر و فرخاری چرا
روز روشن در صف اهل تقدس پیشوا
شام تاری بر در دکان خماری چرا
وز غم و فکر ریاست سخت بیماری چرا
روز و شب در فکر گرد آوردن خیل مرید
همچنین دل خسته و رنجوری و زاری چرا
چون مسلمانی به معنی عین بی آزاری است
شیخ الاسلاما تو چند بن مردم آزاری چرا
بندگی بیزاری از خلق است ای شیخ کبیر
بنده ی خلقی و از حق سخت بیزاری چرا
از خدا کردی فراموش ای فقیه ذوفنون
روز و شب در فکر درس و بحث و تکراری چرا
شب حریف باده نوش و صبح شیخ خرقه پوش
شیخنا بالله چنین وارونه کرداری چرا
صبحدم در خدمت سالوس و تزویر و ریا
نیمه شب با لعبت کشمیر و فرخاری چرا
روز روشن در صف اهل تقدس پیشوا
شام تاری بر در دکان خماری چرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
فکر و اندیشه ی بیهوده چرا
حسرت بوده و نابوده چرا
گفتن و کردن بی جا و خلاف
که خداوند نفرموده چرا
از غم و حسرت دنیای دنی
رخ به خون جگر آموده چرا
داشتن دل بهوای زر و سیم
روز و شب سوده و فرسوده چرا
طعنه و تسخر پکان جهان
با چنین دامن آلوده چرا
خفتن اندر به گذرگاه فنا
با چنین خاطر آسوده چرا
خواجه کز بی خردی مثل خر است
این همه بار برافزوده چرا
رخ ز پوزش بدر بی خردان
کردن از بی خردی سوده چرا
حسرت بوده و نابوده چرا
گفتن و کردن بی جا و خلاف
که خداوند نفرموده چرا
از غم و حسرت دنیای دنی
رخ به خون جگر آموده چرا
داشتن دل بهوای زر و سیم
روز و شب سوده و فرسوده چرا
طعنه و تسخر پکان جهان
با چنین دامن آلوده چرا
خفتن اندر به گذرگاه فنا
با چنین خاطر آسوده چرا
خواجه کز بی خردی مثل خر است
این همه بار برافزوده چرا
رخ ز پوزش بدر بی خردان
کردن از بی خردی سوده چرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
شیخنا تا کی گرانتر میکنی عمامه را
تا کنی هنگام دعوت گرمتر هنگامه را
رشته ی تحت الحنک بر چین که وقت صید نیست
در ره خاصان منه ای شیخ دام عامه را
صید عنقا می نشاید کرد با بال مگس
دانش آموزی نیارد مکتبی علامه را
افکنی در پیش و پس تا کی به صید خرمگس
ان کبیر الهامه را وان قصیر القامه را
تامی آلوده نگردد دامنت، چون بگذری
در خرابات مغان ای شیخ برچین جامه را
میکنی تفسیر قرآن با همه زرق و نفاق
تا به کی زحمت دهی این آسمانی نامه را
تا کنی هنگام دعوت گرمتر هنگامه را
رشته ی تحت الحنک بر چین که وقت صید نیست
در ره خاصان منه ای شیخ دام عامه را
صید عنقا می نشاید کرد با بال مگس
دانش آموزی نیارد مکتبی علامه را
افکنی در پیش و پس تا کی به صید خرمگس
ان کبیر الهامه را وان قصیر القامه را
تامی آلوده نگردد دامنت، چون بگذری
در خرابات مغان ای شیخ برچین جامه را
میکنی تفسیر قرآن با همه زرق و نفاق
تا به کی زحمت دهی این آسمانی نامه را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
صافی آبست ز آبگینه هویدا
یا رخ خوب تو شد در آینه پیدا
چو نان سنگی کز آب صاف نمودار
سنگ دلت از صفای سینه هویدا
خیز و در حجره را به مردم در بند
پس بنشین، لعل در تکلم بگشا
لیک در حجره را چه فایده بستن
کز لب بام آمدند بهر تماشا
گو همه عالم نظر کنند و به بینند
ما و تو با هم نشسته یکه و تنها
سفره به یغما برند و خانه به تاراج
خانه خدا در کند چه بر همه کس وا
بر سر بازار مشتری نکند راه
راه مگس چون فتد بدکه حلوا
تنک کمر را برای تفرقه بر بند
تنک شکر را ز بر تجربه بگشا
تا نگشائی دهان میان بنبندی
کس نکند در میانه حل معما
دعوت بی مدعی و خانه خالی
منزل بی ابتدال و نزل مهنا
محفل بی انتظار و مجلس بی غیر
نعمت بی منتها و سفره یغما
یا رخ خوب تو شد در آینه پیدا
چو نان سنگی کز آب صاف نمودار
سنگ دلت از صفای سینه هویدا
خیز و در حجره را به مردم در بند
پس بنشین، لعل در تکلم بگشا
لیک در حجره را چه فایده بستن
کز لب بام آمدند بهر تماشا
گو همه عالم نظر کنند و به بینند
ما و تو با هم نشسته یکه و تنها
سفره به یغما برند و خانه به تاراج
خانه خدا در کند چه بر همه کس وا
بر سر بازار مشتری نکند راه
راه مگس چون فتد بدکه حلوا
تنک کمر را برای تفرقه بر بند
تنک شکر را ز بر تجربه بگشا
تا نگشائی دهان میان بنبندی
کس نکند در میانه حل معما
دعوت بی مدعی و خانه خالی
منزل بی ابتدال و نزل مهنا
محفل بی انتظار و مجلس بی غیر
نعمت بی منتها و سفره یغما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
نیمه رفت از شب اکنون هیچ کس بیدار نیست
فرصتی بهتر مرا زین نیمه از دیدار نیست
گفت سیاحی که من دیدم همه روی زمین
گوشه ی امنی به جز در خانه ی خمار نیست
گر دیاری هست ویران است غیر از کوی یار
ورنه در دار جهان دیدم یکی دیار نیست
حائل و دیوار بسیار است اندر شهر تن
لیک در شهر دل و جان حائل و دیوار نیست
در فنای خویشتن کس را نمی باید دلیل
خانه را اندر خرابی حاجت معمار نیست
دل به در بردن ز دست دوست بس مشکل بود
لیک جان دادن به پای او بسی دشوار نیست
دیدم اندر دیر و مسجد صحبت شیخ و کشیش
جز متاع خود فروشی بر سر بازار نیست
پیر میخوران همه رفتار و گفتارش یکی است
گر موافق شیخ را کردار با گفتار نیست
فرصتی بهتر مرا زین نیمه از دیدار نیست
گفت سیاحی که من دیدم همه روی زمین
گوشه ی امنی به جز در خانه ی خمار نیست
گر دیاری هست ویران است غیر از کوی یار
ورنه در دار جهان دیدم یکی دیار نیست
حائل و دیوار بسیار است اندر شهر تن
لیک در شهر دل و جان حائل و دیوار نیست
در فنای خویشتن کس را نمی باید دلیل
خانه را اندر خرابی حاجت معمار نیست
دل به در بردن ز دست دوست بس مشکل بود
لیک جان دادن به پای او بسی دشوار نیست
دیدم اندر دیر و مسجد صحبت شیخ و کشیش
جز متاع خود فروشی بر سر بازار نیست
پیر میخوران همه رفتار و گفتارش یکی است
گر موافق شیخ را کردار با گفتار نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
خوبی بخوش اندامی و سیمین ذقنی نیست
حسن آیت روح است بنازک بدنی نیست
این حسن قبولی است خدا داده بخوبان
از موهبت غیب که جانی است، تنی نیست
این واعظ اگر چند سخن سنج و سخنگو است
چون پیر خرابات بشیرین سخنی نیست
این دیر مغان است و همه مست و خرابند
ایشیخ برو محفل مائی و منی نیست
چون پسته خندان تو با لعل سخندان
گر طوطی هند است بشکر شکنی نیست
عشق است و غریب است و خوش افتد بغریبان
کین پیشه جز آوارگی و بی وطنی نیست
دنیا طلبی علم غراب است وی آموخت
این پیشه بقابیل که جز گور کنی نیست
معشوقه دنیا ز شه دین سه طلاق است
زآنروی که یاقوت لبش بوالحسنی نیست
هر انجمن از شمع رخش روشن وعشاق
گویند که شمع رخ او انجمنی نیست
حسن آیت روح است بنازک بدنی نیست
این حسن قبولی است خدا داده بخوبان
از موهبت غیب که جانی است، تنی نیست
این واعظ اگر چند سخن سنج و سخنگو است
چون پیر خرابات بشیرین سخنی نیست
این دیر مغان است و همه مست و خرابند
ایشیخ برو محفل مائی و منی نیست
چون پسته خندان تو با لعل سخندان
گر طوطی هند است بشکر شکنی نیست
عشق است و غریب است و خوش افتد بغریبان
کین پیشه جز آوارگی و بی وطنی نیست
دنیا طلبی علم غراب است وی آموخت
این پیشه بقابیل که جز گور کنی نیست
معشوقه دنیا ز شه دین سه طلاق است
زآنروی که یاقوت لبش بوالحسنی نیست
هر انجمن از شمع رخش روشن وعشاق
گویند که شمع رخ او انجمنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بزم عشرت بژاژخائی نیست
پای خم جای هرزه لائی نیست
درد می را بخاک ره ریزند
در خرابات بی صفائی نیست
ماه خور داد پارسی آمد
موسم زهد و پارسائی نیست
شیخ بیچاره را ز کبر و حسد
جز بیکجرعه می رهائی نیست
خاک ره شو که در سرای مغان
پادشاهی به از گدائی نیست
دوش گفت آن طبیب دانشمند
درد بیدانشی دوائی نیست
زرع ما را که برگ بی برگی است
آفت ارضی و سمائی نیست
حج مردانه گرد خم داریم
حج ما حجه نسائی نیست
پای خم جای هرزه لائی نیست
درد می را بخاک ره ریزند
در خرابات بی صفائی نیست
ماه خور داد پارسی آمد
موسم زهد و پارسائی نیست
شیخ بیچاره را ز کبر و حسد
جز بیکجرعه می رهائی نیست
خاک ره شو که در سرای مغان
پادشاهی به از گدائی نیست
دوش گفت آن طبیب دانشمند
درد بیدانشی دوائی نیست
زرع ما را که برگ بی برگی است
آفت ارضی و سمائی نیست
حج مردانه گرد خم داریم
حج ما حجه نسائی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بیا زاهد مزن دم زین خرافات
بزن ساغر که فی التاخیر آفات
زمستان میرسد فصل شتا را
مبر بیهوده جز در جمع کافات
تو گر از کعبه میائی من از دیر
مخور غم کاین دو رانبود منافات
بهر راهی که میخواهی بزن گام
غرض حق است زین قطع مسافات
ز قول کفر و دین در کیش ما نیست
حدیثی جز مواسات و موافات
نگردد باده صافی گر نباشد
سبو را با قدح در دل مصافات
صراحی نیمه شب غلغل زنان گفت
که التوحید اسقاط الاضافات
سخنها کمتر از دیو و پری گو
میفکن کودکانرا در مخافات
خرابم، بیخودم، مستم، رقم کن
بنام من سجل زین اعترافات
بنام مفتی و زاهد رقم کن
همه ملک ریا را با مضافات
بزن ساغر که فی التاخیر آفات
زمستان میرسد فصل شتا را
مبر بیهوده جز در جمع کافات
تو گر از کعبه میائی من از دیر
مخور غم کاین دو رانبود منافات
بهر راهی که میخواهی بزن گام
غرض حق است زین قطع مسافات
ز قول کفر و دین در کیش ما نیست
حدیثی جز مواسات و موافات
نگردد باده صافی گر نباشد
سبو را با قدح در دل مصافات
صراحی نیمه شب غلغل زنان گفت
که التوحید اسقاط الاضافات
سخنها کمتر از دیو و پری گو
میفکن کودکانرا در مخافات
خرابم، بیخودم، مستم، رقم کن
بنام من سجل زین اعترافات
بنام مفتی و زاهد رقم کن
همه ملک ریا را با مضافات
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
صوفی امروز مگرمست زجامی دگر است
رفته از خویش که در سیر مقامی دگر است
می حلال است بکیش من و تزویر حرام
که بهر کیش حلالی و حرامی دگر است
رشته سبحه و زنار اگر چند یکی است
در حرم دامی و در بتکده دامی دگر است
شیخ دعوی کند از تقوی و صوفی ز صفا
که بهر بزمی ازین شعبده نامی دگر است
من بر افراد بشر شیخ بر آحاد بقر
ز خداوند بهر قوم امامی دگر است
شیخ دارد نفسی با اثر از وعظ و لیک
سخن پیر خرابات کلامی دگر است
مشو ایخواجه چنین غره که هر شام و سحر
طائر دولت و اقبال ببامی دگر است
ساغر عیش که در دست مدیر فلک است
میکند گردش و هر روز به جامی دگر است
رفته از خویش که در سیر مقامی دگر است
می حلال است بکیش من و تزویر حرام
که بهر کیش حلالی و حرامی دگر است
رشته سبحه و زنار اگر چند یکی است
در حرم دامی و در بتکده دامی دگر است
شیخ دعوی کند از تقوی و صوفی ز صفا
که بهر بزمی ازین شعبده نامی دگر است
من بر افراد بشر شیخ بر آحاد بقر
ز خداوند بهر قوم امامی دگر است
شیخ دارد نفسی با اثر از وعظ و لیک
سخن پیر خرابات کلامی دگر است
مشو ایخواجه چنین غره که هر شام و سحر
طائر دولت و اقبال ببامی دگر است
ساغر عیش که در دست مدیر فلک است
میکند گردش و هر روز به جامی دگر است