عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
صنعت نیرنگ دل بر فطرت‌ کس فاش نیست
آینه تصوبرها می‌بندد و نقاش نیست
جوش اشیا، اشتباه ذات بی‌همتاش نیست
کثرت صورت غبار وحدت نقاش نیست
کفر و دین‌، شک و یقین سازی‌ست بی‌آهنگ ربط
هوش اگر دا‌ری بفهم ای بیخبر پرخاش نیست
عقل‌گو خون شو به دور اندیشی رد و قبول
در حضورآباد استغنا برو، یا باش نیست
هرچه خواهی در غبار نیستی آماده گیر
!ی تنک سرمایه، چون هستی‌، عدم قلاش نیست
چون حباب این چیدن و واچیدن افسون هواست
خیمهٔ اوهام را غیر از نفس فراش نیست
بی‌تکلف زی تب و تاب امید و یاس چند
عالم شوق است اینجا جای بوک وکاش نیست
شوخ چشمی برنمی‌دارد ادبگاه جلال
قدردان آفتاب امروز جز خفاش نیست
موج دریای تعین‌گر همین جوش من است
آنچه خلق‌، آب بقا دارد،‌گمان جز شاش نیست
ربش گاوی چیست‌؟ امید مراد از مردگان
زین مزارات آنکه چیزی یافت جز نباش نیست
بگذر از افسانهٔ تحقیق‌، فهم این است و بس
تا تو آگاهی رموز هیچ چیزت فاش نیست
نوبهار آیینه در دست از هجوم رنگ و بوست
بید‌ل این الفاظ غیر از صورت معناش نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
عاشقی مقدور هر عیاش نیست
غم‌کشیدن، صنعت نقاش نیست
حسن محجوبی‌که ما را داغ‌کرد
گر قیامت فاش گردد فاش نیست
گر شوی آگه‌، ز آداب حضور
محرم خورشید جز خفاش نیست
بی‌نیازی‌، از تصنع فارغ است
بزم دل، ‌گستردهٔ فراش نیست
گرد اوهام، اندکی باید نشاند
هستی آخر عرصهٔ پرخاش نیست
شش جهت فرش است استغنای فقر
مفلسی درهیچ جا قلاش نیست
با تکلف مرگ هم ذلت‌کشی‌ست
ازکفن گر بگذری نباش نیست
نُه فلک از شور بی‌مغزی پر است
این مکان جز گنبد خشخاش نیست
چشم راحت چون نفس، از دل مدار
خانهٔ آیینه‌ات شب‌باش نیست
استقامت رفته‌ گیر از ساز شمع
سرکشی با هر که باشد پاش نیست
ای هوس مهمان خوان زندگی
غصه باید خوردن اینجا آش نیست
در تغافلخانهٔ ابروی اوست
بی دل آن طاقی‌ که نقشش قاش نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
برق با شوقم شراری بیش نیست
شعله طفل نی‌سواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه
ازکف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس
آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله وگل زخمی خمیازه‌اند
عیش این‌گلشن خماری بیش نیست
تا به‌کی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینه‌داری بیش نیست
می‌رود صبح و اشارت می‌کند
کاین‌گلستان خنده‌واری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است
وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن
سعی‌گر مرد است‌کاری بیش نیست
چون سحر نقدی‌که در دامان تست
گربیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست
محوآن دامی‌که تاری بیش نیست
صد جهان معنی به لفظ ماگم است
این نهانها آشکاری بیش نیست
غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط
از تنک آبی‌کناری بیش نیست
ای شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل این‌کم‌همتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
درگلشن هوس‌که سراغ‌گلیش نیست
گریأس نوحه سربکند بلبلیش نیست
آن ساز فتنه‌ای‌که تو محشر شنیده‌ای
زیر و بم توگر نبود غلغلیش نیست
دیدیم حسن ساختهٔ اعتبار جاه
هرگاه بی‌نطاقه شود کاکلیش نیست
یارب به حال مفلسی خواجه رحم‌کن
بیچاره خربه عرض چه نازد جلیش نیست
آزادگان ز فکر رعونت منزه‌اند
باگردن آنکه ساز ندارد غلیش نیست
صیادی هوس‌، چقدر ننگ فطرت است
شاهین حرص می‌پرد وچنگلیش نیست
بر انفعال‌، عشرت این بزم چیده‌اند
تاشیشه‌سرنگون نشودقلقلیش‌نیست
تدبیر رستگاری جاوید، نیستی‌ست
این بحرغیرکشتی واژون پلیش نیست
از قطره تا محیط وبال تعلق است
بیدل خوش‌آنکه الفت جزووکلیش نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
بزم تصور توکدورت ایاغ نیست
یعنی چو مردمک شب ما بی‌چراغ نیست
سرگشتگان با نقش قدم خط‌کشیده‌اند
در کارگاه شعلهٔ جواله داغ نیست
جیب نفس‌شکاف چه خلوت چه انجمن
از هیچ‌کس برون غبارت سراغ نیست
گل دربریم وباده به ساغر ولی چه سود
در مشرب خیال‌پرستان دماغ نیست
تا زنده‌ای همین به تپش ساز و صبرکن
ای بیخبر، نفس سروبرگ فراغ نیست
از برگ و ساز عالم تحقیق ما مپرس
عمری‌ست رنگ می‌پرد وگل به باغ نیست
بیدل جنون ما به نشاط جهان نساخت
مهتاب پنبه دارد و منظور داغ نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
وضع ترتیب ادب در عرصه‌گاه لاف نیست
قابل این ز‌ه کمان قبضهٔ نداف نیست
از عدم می‌جوشد این افسانه‌های ما و من
گر ‌به معنی وارسی جز خامشی حراف نیست
غفلت دلها جهانی را مشوش وانمود
هیچ جا موحش‌تر از آیینهٔ ناصاف نیست
رایج و قلب دکان وهم بی‌اندازه است
با چه پردازد دماغ ناتوان صراف نیست
خواب راحت مدعای منعم است اما چه سود
مخملی جز بوریای فقر تسکین‌باف نیست
هرکه را دیدم درین مشهد دو نیمش کرده اند
تیغ قاتل هم بر این تقدیر بی‌انصاف نیست
آن سوی خوف و رجا خلد یقین پیدا کنید
ورنه ایمانی‌ که مشهور است‌ جز اعراف نیست
نقش این دفتر کماهی ‌کشف طبع ما نشد
عینک فطرت در اینجا آنقدر شفاف نیست
بوالفضول‌ جود باش این‌ب زم اکرام است و بس
هرقدر بخشد کسی ‌آب ‌از محیط‌ اسراف ‌نیست
عرش و فرش اینجا محاط وسعت‌آباد ‌دل است
کعبهٔ ما را سواد تنگی از اطراف نیست
طالب فهم مسمایی عیار اسم ‌گیر
صورت‌ عنقا همین ‌جز عین‌ و نون ‌و قاف نیست
قید دل بیدل غبار ننگ فطرتها مباد
تا ز مینا نگذرد درد است‌ این می‌ صاف نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
آستان عشق جولانگاه هر بیباک نیست
هیچکس‌غیر از جبین‌آنجا قدم‌بر خاک نیست
گریه‌کو، تا عذر غفلت خواهد از ابرکرم
می‌کشد رحمت‌تری‌تا چشم ما نمناک نیست
خاک می‌باید شدن در معبد تسلیم عشق
گر همه آب است اینجا بی‌تیمم پاک نیست
ریش‌گاوی‌، شرمی ای زاهد ز دندان طمع
شاخ طوبی ریشه‌دار شانه و مسواک نیست
گردن تسلیم در هر عضو ما آماده است
شمع ای‌کاشانه را از سر بریدن باک نیست
تهمت وضع تظلم برجنون ما خطاست
صبح پوشیده‌ست عریانی‌گریبان‌چاک نیست
مرکز پرگار اسراری‌، به ضبط خویش کوش
ورنه تا گردید رنگت گردش افلاک نیست
چشم بر احسان‌گردون دوختن دیوانگی‌ست
دانه‌ها، هشیار باشید، آسیا دلاک نیست
کامجویان‌! دست در دامان نومیدی زنید
صید ما صدسال‌اگر در خون‌تپد فتراک نیست
غیر مستی هرچه دارد این چمن دردسرت
خواب‌راحت جز به زیر سایه‌های تاک نیست
با که بایدگفت بیدل ماجرای آرزو
آنچه دلخواه من است از عالم ادراک نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
خلق را بر سرهر لقمه ز بس سرشکنی‌ست
ناشتاگر شکنی قلعهٔ خیبر شکنی‌ست
مگذر از ذوق حلاوتکدهٔ محفل درد
ناله‌پردازی نی عالم شکرشکنی‌ست
نفس از ضبط تپش معنی دل می‌بندد
گوهرآرایی این موج به خود درشکنی‌ست
صد قیامتکده در پردهٔ حیرت داریم
مژه برهم زدن ما صف محشر شکنی‌ست
سخت کاری‌ست که باکلفت دل ساخته‌ایم
زنگ آیینه شدن سد سکندر شکنی‌ست
می‌ برد سعی فنا تنگی از آغوش حباب
وسعت مشرب ما تابع ساغر شکنی‌ست
آرزو حسرت مژگان که دارد یارب
که نفس در جگرم بی‌خود نشتر شکنی‌ست
محوکن عرض‌مال و دل روشن دریاب
صافی آینه‌، آیینهٔ جوهر شکنی‌ست
ترک جمعیت دل سخت ندامت دارد
بحریکسر عرق خجلت‌گوهر شکنی‌ست
بیدل ازخویش به جز نفی چه اثبات‌کنیم
رنگ را شوخی پرواز همان پر شکنی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
حایل عزم نفس‌گرد ره و فرسنگ نیست
مقصد دل نیست پیدا ورنه قاصد لنگ نیست
نغمه‌ها بی‌خواست می‌جوشد ز ساز ما و من
حیرت آهنگیم درآهنگ ما آهنگ نیست
در محیط از خودنماییها نمی‌گنجد حباب
گرنفس برخود نبالدگوشهٔ دل تنگ نیست
سکتهٔ صد مصرع موجست تمکین‌گهر
در دبستان ادب‌سنجی تأمل دنگ نیست
چون طبایع خورد برهم غیرت انشا می‌کند
صلح‌گربریک نسق باشد شرردر سنگ نیست
مایه این صوم و صلات آنگاه سودای بهشت
می‌شود معلوم زاهد جز دکان بنگ نیست
بیش ازین برخود مچین پست وبلند اعتبار
جز سروپایی‌که داری افسر و اورنگ نیست
نام اگر آیینه خواهد، جوهر تمثال کو
عالم تصویر عنقاییم ما را رنگ نیست
تیره می‌سوزی چرا ای‌شمع نزدیک است صبح
تاشب است‌آیینهٔ خورشیدهم بی‌زنگ نیست
خواه عریان جلوه‌گر شو، خواه مستوری‌گزین
هرچه باداباد درکار است‌، اینجا ننگ نیست
بیدل از طاقت جهانی را به خودکردی طرف
با ضعیفی‌گرتوانی صلح‌کردن جنگ نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
جای آرام به وحشتکدهٔ عالم نیست
ذره‌ای نیست‌که سرگرم هوای رم نیست
گره باد بود دولت هستی چو حباب
تا سلیمان نفسی عرصه دهد خاتم نیست
چمن ازغنچه به‌هر شاخ سرشکش‌گره است
مژهٔ اهل طرب هم به جهان بی‌نم نیست
هیچ دانا نزند تیشه به پای آرم
از بهشت آنکه برون آمده‌است آدم نیست
گو بیا برق فرو ریز به‌کشت دو جهان
عکس اگر محوشد آیینهٔ ما را غم نیست
رشته‌واری نفس سوخته افروخته‌ایم
شمع در خلوت بیداری دل محرم نیست
گر جهان ناز بر اسباب فزونی دارد
بهر سامان‌کمی ذرهٔ ما هم‌کم نیست
اینقدر وهم ز آغوش نگه می‌بالد
دیده هرگه مژه آورد به هم عالم نیست
چشم بر موج خطت دوختن از ساده‌دلی‌ست
رشته‌های رگ‌گل راگره شبنم نیست
عدم سایه ز خورشید معین‌گردید
گرتوشوخی نکنی هستی ما مبهم‌نیست
بیدل از بس به‌گرفتاری دل خوکردیم
بی‌غم دام و قفس خاطرما خرم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
عزت ‌و خواری دهر آن همه دور از هم نیست
افسری نیست‌ که با نقش قدم توأم نیست
روز و شب ناموران در قفس سیم و زرند
هیچ زندان به نگین سختتر از خاتم نیست
عکس هم دست ز آیینه به هم می‌ساید
تا ز هستی اثری هست ندامت‌ کم نیست
غنچه و گل همه با چاک جگر ساخته‌اند
خون‌ شو، ای‌ دل‌ که جهان جای دل خرم نیست
بسکه خشک است دماغ هوس‌آباد جهان
صبح این ‌گلشن اگر آب شود شبنم نیست
ای سیهکار هوس‌، بیخبر از گریه مباش
که به جز اشک چراغان شب ماتم نیست
ساز اسراری و ضبط نفست سست نواست
اندکی تاب ده این رشته اگر محکم نیست
سهل مشمر سخن سرد به روشن‌گهران
که نفس بر رخ آیینه ز سیلی ‌کم نیست
عالم حیرت ما آینهٔ همواری‌ست
ساز این پرده تماشاگه زیر و بم نیست
محو گلزار تو را جرات پرواز کجاست
بال ما ریخت به جایی ‌که تپیدن هم نیست
به تمیز است غرض ورنه به کیش همت
نیست زخمی‌ که به منتکدهٔ مرهم نیست
وضع بیحاصل ما بار دل اندوختنست
شاخ و برگی که سر از بید کشد بی‌خم نیست
حسن تاب عرق شرم ندارد بیدل
ورنه آیینهٔ ما آن همه نامحرم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
تعین جز افسون اوهام نیست
نگین خنده‌ای می‌کند نام نیست
به بی‌مقصدی خلق تک می‌زند
همه قاصدانند و پیغام نیست
جهان سرخ‌وش پستی فطرت است
هواهاست در هر سر و، بام نیست
فروغ یقین بر دلکش نتافت
درین خانه‌ها وضع‌گلجام نیست
کسی‌تاکجا ناز سبزان‌کشد
به هندوستان یک گل‌اندام نیست
به هم دوستان را غنودن‌کجاست
دو مغزی به هر جنس بادام نیست
به غفلت چراغان‌کنید از عرق
که بالیدن سایه بی‌شام نیست
دماغ حریفان حسرت رساست
به خمیازه ترکن لبت‌، جام نیست
چه اوج سپهر و چه زیرزمین
به هرجا تویی جای آرام نیست
رعونت اگر نشئهٔ زندگی‌ست
سر زنده باگردنت رام نیست
غبار عدم باش و آسوده زی
به این جامه تکلیف احرام نیست
ضروری ندارم سخن می‌کنم
اداهایم از عالم وام نیست
قناعت کفیل بهار حیاست
گل طینتم بیدل ابرام نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
چو صبحم دماغ می‌آشام نیست
نفس می‌کشم فرصت جام نیست
دو دم زندگی مایهٔ جانکنی‌ست
حق خود ادا می‌کنم وام نیست
تبسم به حالم نظرکردن است
در آن پسته جز مغز بادام نیست
به هرجا برد شوق می‌رفته باش
نفس قاصدانیم پیغام نیست
جنون در دل از بی‌دماغی فسرد
هواهاست در خانه و بام نیست
غبار جسد عزمها داشته‌ست
کر این جامه رفت از بر احرام نیست
مپرسید از دل‌که ماکیستیم
نشان می‌دهد آینه نام نیست
دل از ربط فقر و غنا جمع‌دار
شب وروز با یکدگررام نیست
تلاش جهان چشم پوشیدن‌ست
سحر نیزتا شام جز شام نیست
دو بال است از بیضه تا آشیان
کمین پرافشاندن آرام نیست
چوزنجیرپیوند هم بگسلید
تعلق فغان می‌کند دام نیست
درآتش فکن بیدل این رخت وهم
تو افسرده‌ای کارکس خام نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
پر بیکسم امروزکسی را خبرم نیست
آتش به سرخاک‌که آن هم به سرم نیست
رحم است به نومیدی حالم‌که رفیقان
رفتند به جایی‌که در آنجاگذرم نیست
ای‌کاش فنا بشنود افسانهٔ یأسم
می‌سوزد وچون شمع امید سحرم نیست
حرف‌کفنی می‌شنوم لیک ته خاک
آن جامه‌که پوشد نفسم را به برم نیست
چون‌گردن مینا چه‌کشم غیر نگونی
عالم همه تکلیف صداع است وسرم نیست
وهم است که گل کرده‌ام از پردهٔ نیرنگ
چون چشم همین می‌پرم وبال وپرم نیست
جایی‌که دهد غفلت من عرض تجمل
نه بحر جز افشردن دامان ترم نیست
آگه نی‌ام از داغ محبت چه توان‌کرد
شمعی‌که تو افروخته‌ای در نظرم نیست
ازکشمکش خلد و جحیمم نفریبی
دامان تو در دستم و دست دگرم نیست
گوند دل‌گم شده پامال خرامی‌ست
فریاد در آن‌کوچه‌کسی راهبرم نیست
در عالم عنقا همه عنقا صفتانند
من هم پی خود می‌دوم اما اثرم‌نیست
هرچندکنم دعوی خلوتگه تحقیق
چون حلقه به جزخانهٔ بیرون درم نیست
بی‌مرگ به مقصد چه خیال است رسیدن
من عزم دلی دارم و دل دیر و حرم نیست
تمثال من این به‌بودکه چیزی ننمودم
از آینه‌داران تکلف خبرم نیست
بیدل چه بلا عاشق معدومی خویشم
شمعم‌که‌گلی به ز بریدن به سرم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
مقیدان وفا را ز دل رمیدن نیست
به دامنی‌که ته پاست باب چیدن نیست
ز ناکسی عرق انفعال تسلیمیم
به عرض سجده ما جبهه بی‌چکیدن ‌نیست
ز سحربافی بی‌ربط کارگاه نفس
دو رشته‌ای‌که تواند به هم تنیدن نیست
خروش صورگرفته‌ست دهر لیک چه سود
دماغ غفلت ما را سر شنیدن نیست
نیست‌ دمیده ‌است چو نرگس در این ‌تماشاگاه
هزار چشم ویکی را نصیب دیدن نیست
ز دستگاه چه حاصل فسرده‌طبعان را
به پا اگر برسد آبله‌، دویدن نیست
قلندرانه حدیثی‌ست زاهدا، معذور
تو غره‌ای به بهتشتی که جای ربدن نیست
چو صبح زین دو نفس‌ گرد اعتبار مبال
پر شکسته هوا می‌برد پریدن نیست
نظر به پاشکنی تا سرت فرود آید
وگرنه گردن مغرور را خمیدن نیست
به جیب‌کسوت عریانیی ‌که من دارم
خیال اگر سر سوزن شود خلیدن نیست
دماغ فرصت‌ کارم چو خامهٔ نقاش
ز عالمی‌ست‌ که آنجا نفس‌ کشیدن نیست
در آن حدیقه که حرف پیام من گویند
ثمر اگر همه قاصد شود رسیدن نیست
فشار تنگی دل بیدل از چه نیرنگ است
شرار سنگم و امکان آرمیدن نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
کتاب عافیتی قیل و قال باب تو نیست
ببند لب‌ که جز این نقطه انتخاب تو نیست
برون دل نتوان یافت هرچه خواهی یافت
کدام‌گنج‌که در خانهٔ خراب تو نیست
سپند مجمر تسلیم قانع ازلی‌ست
بس است نال اگر اشک باکباب تو نیست
اگر تو لب نگشایی ز انفعال طلب
جهان به غیر دعاهای مستجاب تو نیست
نفس چو صبح‌، غنیمت شمار موهومی‌ست
زمان اگر همه پیری‌ست جز شتاب تو نیست
به د!‌غ منت احسانم ای فلک منشان
دماغ سوخته را تاب ماهتاب تو نیست
چه آسمان چه زمین انفعال روبوشی ست
توگرپری شوی این شیشه‌ها حجاب تونیست
به جلوهٔ قو ازل تا بد جهان عدم اسب
در آفتاب قیامت هم آفتاب تو نیست
کجا بریم خیالات پوچ علم و عمل
به عالمی‌که تویی هیچ چیزباب تو نیست
ز دل معاملهٔ عین و غیر پرسید
زبان‌ گزید که جز شبههٔ حساب تو نیست
گل بهار و خزان ظهور یکرنگ است
تو هم ببال‌ که جز باد در حباب تو نیست
مقیم خانهٔ زینی چو شمع آگه باش
که پا به هرچه نهی جزسرت رکاب تونیست
‌سلامت سر مژگان خویش باید خواست
به زیر سایهٔ دیوار غیر خواب تو نیست
در آتشیم ز بی‌انفعالی‌ات بیدل
که می‌گدازی وچون شیشه نم درآب تو نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
جهان قلمرو توفان اعتبار تو نیست
ز هرچه رنگ توان یافتن بهار تو نیست
کمند همت وحشت سوار عشق رساست
هوس اگرهمه عنقا شود شکارتونیست
زلاف‌ترک میفکن‌خلل به‌همت فقر
شکست هردو جهان یک‌کلاه‌وار تو نیست
شرر به چشم تغافل اشارتی دارد
که این بساط هوس جان انتظار تو نیست
سحر چه‌کرد درتن باغ تا توخواهی‌کرد
به هوش باش‌که فرصت نفس شمارتو نیست
کجاست آینه‌ای کزنفس نباخت صفا
هوای عالم هستی همین غبار تو نیست
کدام موج درین بحر بی‌تردد ماند
به خود مناز ز جهدی‌که اختیار تو نیست
حضور ساغر خمیازه می‌دهد آواز
که هیچ نشئه به‌گل‌کردن خمارتو نیست
کدام رمز و چه اسرار، خویش را دریاب
که هرچه هست نهان غبرآشکارتونیست
به‌خود چه‌الفت بیگانگی‌ست شوق تو را
که محو غیری وآیینه درکنارتو نیست
مثال شخص درآیینه‌گرد وحشت اوست
توگر ز خودنروی هیچکس دچارتو نیست
دلیل خویش پس از مرگ هم تویی بیدل
چو شمع‌کشته‌کسی جز تو بر مزارتو نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
در خیال مزن فهم خویش سازتو نیست
چو شمع جیب‌تو جز بوتهٔ‌گداز تو نیست
زکارگاه خیالت کسی چه پرده درد
که فطرت توهم از محرمان رازتو نیست
به غیر نیستی از اعتبار عالم رنگ
به هرچه فخرکنی باب امتیازتو نیست
زدستگاه تصنع تری به آب مبند
حقیقتی‌که تو داری به جز مجاز تو نیست
به سایه نیز ندارد غرور خاک حساب
نشیب هرچه‌کنی فهم جزفرازتونیست
به غیر سجده ز خاک ضعیف منفعلی‌ست
ز جست وخیز برآ این قدر نماز تو نیست
تردد دو جهان آرزوی مقصد خلق
به‌عرصه‌ای‌ست‌که یک‌گام هرزه‌تاز تو نیست
به پردهٔ تپش دل هراز مضراب است
توگر نفس نزنی دهر نغمه‌سازتو نیست
زچشم بستن خود غافلی‌، امل تا چند
حریف نیم‌گره رشتهٔ دراز تو نیست
ز اختیار درین بزم دم مزن بیدل
جهان‌، جهان نیاز است‌، جای ناز تو نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
تو آفتاب و جهان جزبه جستجوی تو نیست
بهار در نظرم غیر رنگ و بوی تو نیست
ازین قلمرو مجنون‌کسی نمی‌جوشد
که نارسیده به‌فهمت درآرزوی تو نیست
خروش‌کن‌فیکون در خم ازل ازلی‌ست
نوای‌کس به خرابات های و هوی تو نیست
ز دور باش ادب خیز حکم یکتایی
غبارما همه‌گرخون شود به‌کوی تونیست
جهان به حسرت دیدار می‌زند پر و بال
ولی چه سودکه رفع حجاب خوی تو‌نیست
ز بی‌نیازی مطلق‌، شکوه چوگانت
به‌عالمی‌ست‌که‌این هفت عرصه‌،‌گوی تو نیست
به‌کار خانهٔ یکتایی این چه استغناست
جهان‌جلوه‌ای و جلوه روبروی تو نیست
ز جوش بحر نواهاست در طبیعت موج
من وتویی همه آفاق غیرتوی تونیست
هزار آینه توفان حیرتست اینجا
که چشم سوی توداریم و هیچ سوی تونیست
حدیث مکتب عنقا چه سرکند بیدل
که حرف و صوت جزافسانهٔ مگوی تو نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
نور دل در کشور آیینه نیست
لیک‌ کس روشنگر آیینه نیست
آن خیالاتی‌که دل نقاش اوست
طاقت صورتگر آیینه نیست
غفلت آخر می‌دهد دل را به باد
زنگ جز بال و پر آیینه نیست
بسکه آفاق از غبار ما پر است
سادگی در دفتر آیینه نیست
دل ز تشویش تو و من فارغ است
عکس ‌کس دردسر آپیبه نیست
داغ عشقیم از مقیمان دلیم
حلقهٔ ما بر در آیینه نیست
دوستان باید غم دل خورد و بس
فهم معنی جوهرِ آیینه نیست
کدخدای وهم تاکی نبشتن
خانه جز بام و در آیینه نیست
ذوق پیدایی نگیرد دامنم
محو زانو را سرآیینه نیست
خودنمایی تا به ‌کی هشیار باش
عالم است این منظر آیینه نیست
تردماغ شرم تحقیق خودیم
ورنه می در ساغر آیینه نیست
دل بپرداز از غبار ما و من
بیدل اینها زیور آیینه نیست