عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۰
گتاب البسه یکجا بنظم البسه ام
یکی خرید ولی قیمتم هنوز نداد
ملازمیش بمن گفت از پی اینوجه
(بهرزه گیوه مدرکان بخورد و بر دو نهاد)
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۲
زیاری طمع داشتم ارمکی
بسوغات خاصی رسید از سفر
بدان دامن همت افشاندم
که تشریف اونامدم در نظر
پس از چند که جامه هدیه ام
فرستاد یک حق گذار دگر
بدیدم دروتا خود آن جنس چیست
قدک بود رو و آستر کاستر
(بهر حال مربنده را شکر به)
( که بسیار بد باشد از بد بتر)
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۳
در جهان هر خلعتی زیبنده شخصی را بود
پوستینی کی برازد آسیائی راز آس
(وصله اصلاح بردق دقیق من مدوز)
(خوش نباشد جامه نیمی اطلس ونیمی پلاس)
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۴
تو صوف و پوستین داری زمستان
چه غم داری زعریان بلاکش
(یکی را جامه سرما تنورست)
( تو دست از دور میداری بر آتش)
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۸
شنیده ام که بدستار گیوه میگفت
(تو آفتاب بلندی و من چنین پستم)
بجامه متکلف برهنه هم گفت
(بدامنت زفقیری نمیرسد دستم)
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۱
ترجیح شعر اطعمه بر البسه نهند
مشتی حریص کسنه کاسه کجا برم
(از خرقه هیچ زحمت و علت کسی ندید)
(اکثر فسادها همه از لقمه بنگرم)
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۹
غرض زین طرز تشریف قبولیست
که پوشاند بما اهل صفائی
مگر الباغ بخشی چون بخواند
بعریانی دهد جامه بهائی
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۳
گفتم که عمامه جز مجازی نبود
و او را چو کلاه سرفرازی نبود
آشفته برک گفت برو،قصّه مخوان
(بیهوده سخن بدین درازی نبود)
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۷
در البسه ام مگو جواب ای سره مرد
نتوان چو دو سر زیک گریبان بر کرد
تا چند کنی پوش زپوشی کسان
(از جامه عاریت نشاید برخورد)
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
در جامه زقوت به بود کوشیدن
کس نیست چو در بند شکم کاویدن
(بر سفره خان رفت چو دستار بخرج)
(بر سر نتوان دراز خان پیچیدن)
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴
جامه ی خوش به بر از دست گدایان نکنم
که بدوزند به من کیسه که این بزازیست
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۱
سلق پر ز و سیم باشد نکوست
فلوس ارسلق پر کند خوی اوست
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۸
طیلسانست میان من و دستار حجاب
وقت آنست که این پرده به یک سو فکنم
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۸
برای جبه ما ابر میزند پنبه
برو زقوس قزح بین کمان حلاجی
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۱
متاع ثنای بیحد و سپاس بی اندازه کریم ستاری را که انسانرا بخلعت (ولقد کرمنا بنی آدم) گرامی داشت ودراعه (لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم) در بر ایشان افکند.زنانرا پوشش مردان و مردانرا جامه زنان گردانید که (هن لباس لکم و انتم لباس لهن). محاسن را سلیم سلامت بشر ساخت که (وریشا و لباس التقوی) چادر شب و نهالی و بالش را ثوب نوم ساخت و پیرهن وجبه و فرجی را لبس بیداری. (المنزه ذاته عن النوم والیقظه والمعرا عن الماکول و الملبوس) سیه پوش شب بفضلش از آب دریا گلیم خویش بیرون کشیده و قصار قدرتش تافته خورشید هر بامداد در خارای کوه بر سنگ زده.
گازر تقدیر او از قرص خور در طشت چرخ
هر سحر میشوید از اوساخ رخت روزگار
و صلوات بی انتها بعدددگمه جبیها و بخیه درزها بر آن تاجدار(لعمرک) و قباپوش(یضیق صدرک) آنسیدی که از غایت اخلاق بدست مبارک وصله بر خرقه زدی ویک چامه بیش در بر نداشت و آن نیز ببرهنه رسانید. این مطبق آسمان رخت پای انداز او و خود در ژنده فقر متمکن
سپهر از خلعت قدرش چو گوئی
فراویزی بروخارای کهسار
قبای رتبتش چون بخت میدوخت
برآمد آسمان زویک کله وار
و بر آل و اصحاب او که طراز آستین عدل و سجیف ذیل احسان بودند تا دامن قیامت باد.
(اما بعد) چنین گوید گسترنده این فراش و بافنده این قماش(محمود بن امیر احمد المدعو بنظام القاری خفظ الله ثوب و جوده من وسخ الحوادث ودنس النوائب) که از آنروز باز که این دکان خیاطی گسترده شد و این جامهای معنی بریدن گرفت از قصیده ارمک و غزل قباچه و مقطعات سلیم و رباعیات چارچاک و فردیات دستارچه ومثنوی دوتوئیها و ملمع جامهای صوف دورنگ بزازانه و غیرها فراخور قد قبول همه خدا راست آورده در رسانید. کار فرمایان روی باین کمینه میآوردند و تعجیل مینمودند. بعضی جهه عید خرمی جامه نو و بعضی جهه زفاف عروس سخن باداماد ممدوح و چندی جهت سور جامه بریدن که آنرا سروری میباشد هر روز تقاضای جامه نو میکردند و من دست تنها بودم و شهری و مردی. و کمتر از جولاهه نمیتوان بود که تا یکی از بار فرو گیرم دیگری ببارنهم. هر یکی را بتلبیسی روانه میکردم و میگفتم. اینکان گریبانش مانده است. یامیگفتم بزیر سنگ نهاده ام تا تنگ بخورد ایشان میگفتند.
پیش درزی جامه کز تنگ میآید برون
چند تنقیصم دهد از سنگ میآید برون
و این رختها چندی غلافی دوخته یعنی لوک و بارده و التقی؟ نزده و بعضی آرایش نکرده از تعجیل چون جامه تشریفی و هنوز از تلهای حلاجی پاک نشده از برم میکشیدند و دست از یقه ام بر نمیداشتند و چون دستار از هم میر بودند. اکنون در بر مردم می بینم ومعایب آن که بر من پوشیده بود ظاهر میگردد. از کلیله اعتراض و زخم طعن حسودان بر آن دست نزده ام. فاما صوف آمرزشی بر قبر شیخ سعدی(رحمه الله) میپوشانم که از بالای من عذر خواسته گفته است.
قباگر حریرست و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان
و بجد جامه درکار کننده بودم که دست ازین صنعت چون آستین دکله کوتاه کنم. چه کاری باریکست و بازار کساد. میگفتم پس آن به که سلیم سلامت در بر کنم و پای در دامن عافیت کشم که(ثوب السلامه لایبلی) که بازارگانی چند مایه در باخته و ناقصانی چند چون حنین بمثال بخیه سقرلاط بر وی کار آمده اند که مغولی دوخته از فارسی دوزی وارمک باریک از شال درشت فرق نمیکنند.
چه داند چکمه را قیمت که گوئی چارپا دارد
دوابی کش سقرلاط و جل خرسک بود یکسان
ولیکن جماعتی مبصران روشناس و سمساران چار سوی لباس چون ریشه میان بند و برک در دامنم آویختند و گفتند. چون شده خود را پریشان کردن و چون ابریشم و ریسمان بتاب رفتن و بسان پیرهن تن بخود گرفتن و مانند بند شلوار بنیفه رفتن وجهی ندارد. حال انکه اینعلم مصنف که امروز در دست تست تا چرخ اطلس در گردشست افراشته خواهد ماند.( و من اصوافها و اوبارها و اشعارها اثاثا و متاعا الی حین) و تاحله حیات در تنست از لباسی ناگزیرست. و پوشنی ستر زنده و مرده است. و نظام دنیا با این عقد دانهای در که در جیب تست وابسته. و بر اهل تمیز وصف لباس ازذکر طعام الطف واحسن.چه با وجود خلعت سنجاب کس از شکم باز نگوید.
نخست دامن رختی نکو بدست آور
دگر طعام که اول لبست پس دندان
و بدلیل (اولها سلام و اوسطها طعام و آخرها کلام) ملبوس برماکول مقدمست. چه سلام مستلزم لباسست نه طعام. نه بینی که هر کس بدرختست کسش جواب سلام باز نمیدهد.
بیرخت نفیست که کند پیش قیامی
هر جا که روی پیش بزرگان بسلامی
مع القصه بنده را باین خرقه تحسین میکردند و ترغیب می نمودند. و چون دستار بزرگی خود بجای میآوردند و من چون طره خود را افتاده میداشتم و عذر متاع کاسد خود خواسته میگفتم.
و ظن به خیرا و سامح لسیجه
بالاغضاء و الحسنی و ان کان هلهلا
تشریف قبول مخادبم حد بنده نیست. اینجامه ببالای صاحب اطعمه دوخته است و بس. خان آراسته او بجامه پیراسته من چه ماند. گفتم انجالوت فراوانست گفتند اینجانیرلت کتان بی پایانست. گفتم او را از غیب روزی شد گفتند تونیر از جیب بیرون آوردی. گفتم اولحیه داشت از حلوای پشمک که دست و شانه لحم و چرب و سرخ در آن کم بود گفتند محاسن یقه سمور و شار بین قندس ترا چه شده است. گفتم او را میرسد گفتند ترا می برازد. گفتم آنها شیرین چون حلوای گزرست گفتند اینها دلفریب چون میان بند شیر و شکرست. گفتم دکان طباخی او چنان غلبه است که طاس بر سر خلق میتوان غلطانید گفتند در حمل خیاطی تو چندان جای نیست که سوزنی بیندازند. گفتم آوازه خانچه او همه خراسان گرفته گفتند صدای چرخ ابریشم تو بلا هجان و استرآباد رسیده. گفتم دراز خان او همه جا کشیده گفتند زیلوی تو نیز همه روی زمین گرفته. گفتم حلوای او در دهان عام افتاده گفتند تو نیز چون ارمک پسندیده خاصی، گفتم آن آش بکفچه او بر آمد گفتند اینجامه بر قد تو راست آمد. گفتم آنجا برزگر خواهان بارانست گفتند اینجا گازر طالب آفتاب تابانست. بدین منوال دلم باز میدادند و جامه ام از گرد میافشاندند و میگفتند. غم مدار که چون جامها تنگ است و باد زمستان میوزد بازار رخت را رونقی عظیم می باشد و عید و نوروز در پیشست و سورو عروسی و محافل الباس دست میدهد.
بریدم در عروسیها که خوانم
بوصف جامها اینطرز اشعار
نویسید اینسخنها را زتعظیم
بکرد خیمه و خرگاه و تالار
آن شد که باین طرز مخصوص تن در دادم.
ببر گرفته ام اینجامه کهن چه کنم
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
و نیز میدیدم که از آنطرف نان شکنان حق نشناسند و ازین جانب جامه دران ناسپاس. چه لازم که مبالغه کنم و هر کجا کاسه لیسی و نوکیسه بتعصب و حمایت بر خیزند و معارضه نمایند که صدمن گندم ایشان ده من نان حاصل ندارد و از پنجاه من کتوی اینان پنج من پنبه برون نیاید. دیگر انکه این عبد بطنان کشمش از پنبه دانه دوستر دارند. اگر بغرض آش بر جامه ام بریزند چکنم.
ای برادر سخن عروسی دان
که معین نداشت پوشش و خورد
کرد بسحاق عهده نفقه
کسوه آن حواله با من کرد
اکنون ملتمس از عزیزان انکه بعد از خواندن اطعمه این دعا بخوانند که (اللهم اجعل حوائجنا و حوائج جمیع المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الی آخره) و بعد از قرائت البسه این ورد بجای آرند که (اللهم اجمع شملنا جمیع المومنین والمومنات الی آخره).
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۴ - قصه دزد رخت را بشنو
بامدادی سر از جامه خواب برگرفتم و چون صبح گوی گریبان بر سینه بگشودم و در مزاد رخت معانی سخن پردازان بگذشتم. از جامهای قصاره زده و طراز خراسانی خروش برخاسته بود و بازار لباسها چون دستار آشفتگان بهم برآمده. جامهای روغن ریخته خاک بر سر کنان و مقنعها سنگ بر سینه زنان. خرقه دامن چاک میکرد. عمامه دست مندیله بسر میزد. پوستین ریش بر باد میداد. پیش شاخ یقه بدندان دگمه در میگرفت. که (الفتنه نائمه لعن الله من ایقظها) مگر دزدی کیسه برآمده و در رختخانه قاری بمقدار قواره جیب نقبی بریده و از نفایس معنی بضاعتی چند برده.
بسعی و رنج متاعی کسی بدست آرد
دگر کس آید و بیسعی و رنج بردارد
بهمت بدامک سربستند که کمندی دارد. بعضی گفتند کار عیاران جبه و جوشن وزره است.دیگری گفت این همه صندلی وقتلی که بقچه نهاده آنزمان کجا بود. بعضی گفتند کناه لحاف کت است رسن نوار در گردن او باید کرد که سردار بقچه کشان اوست. دیگری گفت که این کار خیاطیست که از وصله دزدی پاره پاره خود را باینجا رسانیده.
زپیر خرقه شنیدم که شادی اعدا
هزار بار زنقصان مال هست بتر
امیدواریم که برکت خرقه مشایخ نگذارد که این مخفی ماند. از جامهای منبر وصوف سرقبر همت و مدد باید خواست که (اذا تحیرتم فی الامور فاستعینوا من اهل القبور). دیگری گفت گناه حاجب پرده درست که در آستان ایستاده. دیگری گفت گناه چادر شبست که خوابش برده. دیگری گفت پاسبان والای مشعل و فانوس رامگر چراغ مرده بود. بعضی گفتند چه دانید اگر این عمل پوستین نکرده باشد که تیغی چون الماس با اوست.
بیک ناتراشیده در مجلسی
برنجددل هوشمندان بسی
دیگری گفت (ساترالدین کرباس ضاعف گتکه) درین قضیه چرا تن با خود گرفته است. هر چند که از برای مهر مال تمغا میدزد و پنهان میشود و در قدکها هر لحظه برنگی دیگر بر میآید تا نشناسندش چرا خود او نکرده باشد. بعضی گفتند.(بابا نمد بارانی دام پشما کنده) را اگر پشمی در کلاه بودی ایندست درازی چون آستین کپنک از و واقع نمیشد.(علم الدین پوشی لازال پوشه) از آنمیان گفت اینقصه چون قصه دستار دراز کشید از رختهای گریبان گرد کرفته خاک انداز کنید وطاس عرقچین بگردانید باشد که ظاهر شود.برک سفید میگفت(اصبحت فی جوارالله) پشمینه سیاه میگفت(امسیت فی امان الله) طیلسان (والضحی) میخواند. پریخوان شرب زرکش را بخواندند از جیب مشک و عبیر و عنبر گشته بر آتش اطلس قرمزی نهاد و بوی برد که این رختهای برده در محفل الباس که تشریف نو پوشند یادر مجلس سور یا عروسی یابینه حمام بلکه بدست شما خواهد افتاد. رمال مختم را حاضر کردند که دزد را بازدید کن. طبع صوفی کرد او را بمیلکی خشنود کردند. مصرع: مانده دزد فالگیر ببرد.
قرعه مسواک بینداختند. رمال خشتکی از جامه اطلس ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت و بقلم دو گل که دگمه بر آن مینهند کشی چون خط ابیاری بکشید وگفت. قبض الخارج در نقش نشسته است. این کار بنا گوش زردیست. نه عجب اگر خود رنک باشد که کیسه تهیست و از لباس معنی عاری. چون بازرگانان مایه در باخته اندیشه مدارید که بخیه اش باروی کار خواهد افتاد. کفشش بروزی مباد هر که این عمل کرده. همکنان نذر کردندکه اکر بیابند بر هنگانرا بکپنک و کرباس بپوشانند.(من ستر مسلما سترالله فی الدنیا و الآخره) مع القصه شحنه کلاه نوروزی و امیر قطیفه و عسس شب کلاه و پا کار موزه و جاسوس حنین و غماز لنگوته در کمین بودند و تفحص و تجسس مینمودند که (مصراع) جویندگی عین یابند گیست. دبیر صاحب تدبیر قلمی عرضه داشتی بخط مخفی بسلطان سقرلاط نوشت که چنین صورتی روی نموده. پیک نیمتنه را بطلب منادی زن چرخ ابریشم دوانیدند تا بیامد و در چارسوی بزازان بازار بلند این ندا کرد که. بشنوید ایجامه داران عبارت و رخت پوشان دکان بصارت بشنوید. جامه در مصر طبیعت بافته و بجندره ریاضت چندره پرداخته و بازرگان عالم غیب آورده و اهل شیراز و دیگر ممالک آنرا دیده و شناخته اند و پسند افتاده. رن ش از خیال خاصست و نشان از اختراع خواص در کاغذ معانی پیچیده.
درزیش درزی معنی و خرد استادست
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
هر که نشان بیاورد کلاه واری بوصله نشیند. و هر که پوشیده دارد گناهکار دیوان باشد. بیاورید و بدرخانه صاحب البسه برسایند. از ستر بی ستر مبادکه گوید این جامها یارب بصاحب برسان.آخر الامر بهمت مردان در قبا پنهان که عبارت از پنبه است و پیران کمان حلاجی و پاکان رختهای شسته و راستان کز پرده از روی کار دزد بر افتاد ودست قضا سترازو برداست. در خوابگاهی او را از زیر بالا افکن مجرح و دال سرخ بیرون کشیدند. بحکم انکه تنبان از ملک ما کسی بیرون نبرد خوار و نگونسار چون چشم آویز و موی بند دستش بقفا بستند و قسم بلفیفه و شمط سرسی پاره میخورد که هیچ ازینها پوشیده ندارم. از صندوق آواز بر آمد که دزد را رسوا کنید(اذالم تستحیی فاصنع ماشئت) تا ازان چوب که کرد از موئینه بدان افشانند بسیارش بزدند. بعد ازان بزیر چماق میان پای پهلوان پنبه انداختند و بدست کتک قصار باز دادند. مدتی در سیه چال نمد محبوس بود.(بعدالثیا و اللتی) بتلبیس اقرار این لباسات از و بستدند. قماشهای قلب را چون لرزوک دل میلرزید که مبادا ایشانرا بوجه باز دهد. و گفته اند(الخاین خائف).
چنان دزدی که او چیزی که دزدید
زخود آنچیز را دیگر بدزدد
رختها را از و طلب داشتند. یکیک طاهر میشد. چندی را از قد انداخته. چندی را بلکه خراب کرده. چندی را چشم زخم رسانیده. بعضی را چون تشریفی ناقص کرده. از آنجمله ارمکی بخیاطی بیسروپای چون خود داده که جامه دوزد از نادانی بغیبت او پیموده و بعد از فکر یک گز یک گز کرده و باز بر سر هم دوخته. مصرع: چنین باشد که او کاری نیاموخت.
آن نکوت بخت بعد از چند روز آمد که جامه بپوشد خیاط ارمکرا بآن علامت حاضر کرد. دزد گفت این چیست . خیاط گفت اینجامه بقد تو نمیرسید و از پشمین شلوار زیادت بود جهت تو بدستاری سر دو ختم.
اینچنین کارهاش پیش آید
هر کسی را که بخت برکردد
قصه بر پادشاه سقرلاط عرضه کردند. حال جامها بگفتند. نشان والا صادر شد که بند حمل در گردن او کنند. از میلاق چپ و راست نمد بیاویزند. زردک و میلک و ریشه بسحاقی که همجامه او بودند و غالب آنست که با او همدست شده سجاده و علم مرشدی برگرفتند و تسبیح گوی گریبانرا دست پیچ کردند و بسالوس دستار سالو برگرفتند و چون کفش بر زمین افتادندو گفتند. ما خاک بر گرفته شمائیم. این البسه که روغنی بآن نریخته او را ببخشید. پادشاه سقرلاط آستین غضب بر ایشان افشاند و گفت. معاذالله که او را چون فش فرو گذارم. بر آن اقتصار کردند که دستش چون آستین دگله کوتاه کنند تا دیگر کالای خاص مردم نبرد.
هان مهل قاری که دزدند از تو شعر البسه
پاسبان خویش باش و کرد رخت خویش کرد
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۶ - عرضه داشتی که جناب زیبا علیا جهت وظیفه کرده
(عرضه داشت سقرلاط) بابیاری و مدفون علادینی که حواشی خلعت صوفند.
بعد از آستین بوسی معروض میرود که ناظم البسه (دام تشریفه) همواره درد سر دستار میدهد و شیر ینباف را بجان میرساند و قبا را بتنک میآورد و میگوید. من دعای جاندرازی آنمقصد والا میگویم و چون دستار بندقی سرافرازی او از واهب ستار میخواهم. و درین ولا وصلتی کرده و عروس خواسته که غیر ازین لباس معانی هیچ جهیز ندارد. دودستی رخت باو میباید پوشانید و جامه خواب و نهالی مشارالیه را ترتیب میباید کرد. بیمست که ازین درد صاحبفراش کردد.
مرا ببستر اکر چه لت کتان انداخت
زروی صوف نظر بر نمیتوان انداخت
اکنون از برای ابریشم و ریسمان و حلاجی و دیگر مصالح اینجا مها پنجاه تنگه مقرر فرموده اند و با وجود جامه پانصد من غله از برای نانش تعبین رفته.
مراهم در ین جامه نانی بباید
نگفتم شدم کلی از قوت خائب
و از بس که بازار سخنش گرم دیدند پوستینی برای زمستان هم گفته اند. برهنه که از جامه خانه صاحب کرمی بقچه مثال اینهمه بر بسته اگر صد بار باجل سیاه دربان دست و یقه شود یک سر سوزن حجابش دامنگیر نشود. امیدوارم که عاطفت آنحضرت چون شمله شامل حال این تنک لباس گشته بفرمایند که حواشی آنجناب مقدار و مبلغ مذکور بوصله او نشانند.
بود که صدر نشینان کوی در در جیب
نظر کنند بافتاده کفش صف نعال
بذیل جامه عمرت سجیف سرمد باد
بدرز آن عدد بخیهای او مه و سال
نظام قاری : چند رساله
رسالهٔ صد وعظ
این رساله ایست موصوف بصد وعظ من تالیفات محمود بن امیر احمد نظام قاری(کساه الله لباس العافیه) در نصیحت جمعی یاران و دوستان که بپذیرند و بآن پند گیرند.
چو خواهی قبائی که باشد پسند
زاوالای شعرم ستان بند بند
سخنی در لباس میگویم
جامه تان از گناه میشویم
ایعزیزان لباسی که خلاف سنت باشد مپوشید.
در جامه خواب عریان مروید.
برهنگان را بپوشانید.
بویهای خوش پیوسته بکار دارید.
دامن دو توئی حیوه و والائی فرصت بگل ولای ملاهی و مناهی میالائید.
پادشاهنرا بگوئید که بتاج مرصع کیانی و قبای مغرق خسروانی مغرور نشوند.
بسا سری که نیاید فرو بافسر مهر
نهاده بر سر تربت کلاه ودستارش
بخلعتهای بی نظیر و ملبوسات حریر محتشمان حسد مبرید.
درویش ترا جا زبر اطلس چرخست
خوشباش اگر چند گهی زیر پلاسی
دامن نمد مچینید که دستار کنید تا آستین با کلاه که کسوت درویشیست باز حاصل نشود.
در پیچش دستار بنازکی مبالغه مکنید.
آستین جامه و پاچه شلوار دراز مکنید تا درکارها دست و پاچه نشوید. آستین تنگ بی تیر گرز نشاید کرد تا در تیر انداختن و وضو ساختن در زحمت نباشید.
اعتماد بقماش باریک در محل تاریک مکنید.
کرباس خام بگازران ناشی مدهید تا توله زده و خراب نکنند.
وصله اضافه هم از خیاط بخرید شاید که هم از جامه شما دزدیده باشد تا جامه معیوب نشود.
کیسه آقچه یا بقچه در بینه حمام رها مکنید.
از درها که بدر میروید نگران میخ و کلیله باشید.
لباس مناسب حال خود پوشید.
در پیری لباس جوانی در بر مکنید.
در جوانی لباس پیری مپوشید.
شیئان عجیبان هما ابرد من یخ
شیخ متصی وصبی یتشیخ
با خلعت حریر بگل چیدن مروید تا سوزن خار در دامنتان نیاویزد.
قماشهای فروختنی پیش دلالان و سمساران مگذارید که موجب آفاتست.
صرفه و کفایت در صوف و سقرلاط پوشیدن دانید.
از محرمات بپرهیزید.
از شرب شرم دارید.
در ماهتاب کتان مپوشید.
در عزاها رخت پاره مکنید که نقصان جامه است.
همینت و خلاف سنت رخت تابستان در زمستان مپوشید و خنکی از حد مبرید.
در زمستان چون بمهمانی روید شب در آنجا ممانید که یا شما را از بی فراشی سرما باید خورد و یا صاحب خانه را.
چون کمر صحبت بندید بمیان بسته شهوت مکنید که حکما منع کرده ان.
رخت در چرک دیر مگذارید تا در شستن زود ندرد.
آش بر صوف نفصیله مریزید که آن خود آش خود دارد.
چو تو بجامه ابیاریت بریزی آش
زجامه تو چه فرقست تا بمخفی خان
پوشنی باید که متعدد باشد تا اگر یکی بکازر دهید دیگری باشد که بپوشید.
بگازر اربودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگرکه بود لازمت زخشک وزتر
دستمال در هیچ محل از خود جدا میکند بتخصیص در جامه خواب
بسرهای باریک قماش از راه مروید از سبتری میان واقف شوید.
جامه دوخته از بازار مستانید که از چند علت خالی نیست.
در بصارت باید که قیفک از تافته و ماشا از سقرلاط و طبری از مطبق فرق توانی کردن ورنه رخت پوشیدن بر شما چون اطلس و کمخا حرامست.
جامه خاتون از صندوق مبرید که بفروشید ورنه چادر زنان بپوشید.
در محافل تشریف گرانبها بر روی خلق بمردم مپوشانید که در خلوت جامه ادنی دهید و آن باز ستانید که آن محض خست است.
رخت بکرایه و نسیه مستانید و مدهید.
بجامهای مکلف بتکبر راه مروید(انک لن تخرق الارض ولن تبلغ الجبال طولا)
نزدیک جامه خانه آتش رها مکنید.
عجب که آتش والای سرخ شعله نزد
که بستهای قماشات سوختن گیرد
ابریشمینه و اقمشه بسیار در خانه مگذارید تا نپوسد.
در وقت کل موئینه را از بید زدن محافظت نمائید.
نمد تکیه بدست صاحب ریش مدهید.
کونیز ازین نمد کلاهی دارد
روی در قبله ازار در پا مکنید.
در حالت ایستادن نیز در پیش زنان دامن از خود برمدارید.
بینی بآستین و دست بدامن پاک مکنید.
موئینه که بنیاد گل شدن کند بزیر جامه مزنید.
چه اندازی آن صوف سرسبز را
بجائی که هرگز نروید گیا
از قماشهای قلب مثل کمخا و صوف و کتان و ترغو و قیفک امید ثبات و توقع دوام مدارید.
اجناس و قماش از محلی که بدان منسوبند آورده بستانید.
هر متاعی زمعدنی خیزد
قصب از یزد زوده زاسپاهان
قبا بروی فرجی و خرمی و پیشواز مپوشید که مصطلح نیست تا کلاه نوروزی که امیر نوروزست با شما صلابت ترکی ننماید.
هر کدام از شما که نه ترکید و نه مغول و نه از امرا و حکام باید که نوروزی بسر ننهید تا مسخره نشوید.
هر آن مردک تاجیک که خواهد که مردمان باوخندند و بطنز سخنان بر بروتش بندند بشعار ترکان براه رود.
باجامهای چرکن بحمام مروید
نوشته اند خطی کرد فوطه حمام
که هرکه جامه چرکن کند ببر زحلیست
رختهائی که از گازر بازستانید شیب جامه با جرت رها مکنید تا اینمصراع بر شما نخوانند.
گازر گرو خویش بدکان دارد
گرد بالش و نهالی از اطلس بران تافته موی کنید.
در حین سواری نگران آلتهای زین باشید که جامتان ندرد.
در زمستان جامه کافوری مپوشید تا سردی نیفزاید.
پسران وغلامان را ملبس بدارید.
زنانرا برخت خریدن و فروختن بمزاد مگذارید.
در مجلس شرب مگذارید که تردامنان شراب برجامتان ریزند و کرباس سفیدتان والای قلفی شود.
بی وضو بوسه بر آستین صوفی صوف مدهید:
لباسی بپوشید که همه وقت توانید پوشید.
چون پنبه وسط اختیار کنید.
مدام یک رنک شعار خود مسازید.
جامه چند بار شسته که چرکن شود بفروشید تا دیگران دعای خیر کنند.
لباس را بمردم بشناسید نه مرد را بلباس.
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهتر زجامه که در و هیچ مرد نیست
در خرقهای کهنه بحقارت نظر مکنید.
ای بسازنده که در ژنده نهان یافته اند
چون تواضع با کسان کنید در لباسشان مبینید.
فضولی ببقچه کشان مکنید.
جیب شاهدان مکاوید.
از برای پیراهن کرباس باریک بستانید.
زوده نرم ستان از جهه پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار
عمامه زود از ته باز کنید و باسر پیچید تا گره از کار بسته بگشاید.
در تابستان از جهه زمستان رخت آماده دارید.
در خزان لباس فصل بهار معد سازید.
اگر جامه خود دوست دارید در دکان آهنگران منشینید.
باعصا ران معانقه مکنید.
کلاه پندار از سر بنهید.
ترک نخ نخوت گیرید.
زره سان حلقه اسباب دنیا در گوش مکنید تا جبه وار میخدوز جفای زمان نشوید.
بنشستن دستار مبندید.
جبه بتن مدوزید.
شرب سان در بازار قماش شوخی مکنید که چشمهای عین البقر شواهد حال شماست.
خیانت در وصله روا مدارید که بردهای شما بخط ابیاری قلمی گشته.
بمثال خرقهای آجیده فراخروی مکنید تا بخیه تان بر روی کار نیفتد.
دربند زر چون جامه طلا دوز مباشید تا وجودتان بآتش ستم دهر سوخته نشود.
همچو چادر سفیدرو باشید
نه سیه جامه همچو چشم آویز
ردای نامرادی در برکنید.
بمرقع فقر قناعت نمائید.
بوریاسان از بند قبای قصب برخیزید تا چون نمد لگدکوب جفای زمان نشوید.
چون زیلو در مقام قدمداری و ثبات نفع رسان باشید که (و اما ماینفع الناس فیمکث فی الارض)
همه چیز بگز خود مپیمائید.
ذرجامه خواب مردانه باشید.
رویهای نازک تنگ مزاجرا بدست کتک کاستر مدهید.
قاقم نرم لطیفرا بزیر خارای خشیشی ستبر روا مدارید که آس زیر بودن مشکلست.
زیادتی حسن در لباس خوب پوشیدن دانید.
بآسمان قددیبا اگر کشد بالا
اگر نه در بر اطلس رخیست والا نیست
اکنون نصیحتی دیگر آنست که جوانان صاحب حسن چون خواهند که کتاب البسه بعمل آورند وظیفه آنست که بقچها در حجره این ضعیف حاضر کنند و در نظر این بنده رختها بپوشند تامیان ایشان چنانک دانم ببندم و شیوه عقود دستار و جامه پوشیدن و بند قبا کشیدن و گشودن و لباسها بترتیب در بر کردن بایشان تعلیم دهم.
فضولی نگوید چرا نصیحت عام نکرد و قید جوانان صاحب حسن فرمود.برای انکه مرا پرورش طبع باید کرد تا این سخنها بهم توانم بست و تکلیف طبع نباید کرد چون من تعلیم اینان که گفته ام کرده باشم بتواتر بدیگران خواهد رسید.
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۵ - درسر کشیدن رختها وصوف را بروی کمخا کشیدن
برینگونه چون دگمه چرخش نشاند
بشاهی و چون زه حکومت براند
چو رسمست کز رخت نو شادمان
ز زخمی گزندش رسد ناگهان
سرافراز اگر چند باشد کلاه
بطرفش شکست او فتد گاه گاه
سقرلاط را کزازل در نژاد
دو روئی بدو بوالکمی در نهاد
بارمک چنین گفت کاین چون بود
که سلطان اینجمع خاتون بود
گهی قبرسی را همی کرد یاد
گهی از مربع نشان باز داد
گهی کردی اوصاف سته عشر
که صوفست عین ثبات هنر
چو سنجاب و قاقم سمور و فنک
سلاطین موئینه بی هیچ شک
که پشت و پنه در چهله دیند
حقیقت همه زیر دست ویند
نیارند مردان ز خود باز گفت
نماند هنرهای مردم نهفت
نگیریم شاهی کمخا بخود
بجائی که چون صوف مارا بود
اگر نقش باشد مراد از کسی
بدهلیز حمام یابی بسی
چو نیکو زدند اینمثل را زنان
مخنث چه لایق بدرد گران
بزیر افکن از بهر خفتن نکوست
که چون نرمدستش ندارند دوست
گهی شانه دان گاه کیف برست
گهی بقچه و گاه پرده درست
زنانش بروی غشقدان کشند
غلافش بر آئینه زانسان کنند
ثباتی بماکی دهد چون برک
که همچون نهالیست نقش کلک
کجا سر برآریم ازین ننگ ما
که میخک درآید بمعرض ورا
برک گشته با صوف دست وکمر
که بودند رگ ریشه یکدیگر
بدستار آشفتگی زین رسید
قبا از قسین درهم ابرو کشید
چنان شد ازین گفتگو فتنه سخت
که برخود به پیچید هر گونه رخت
زلنگوته نقلی به تنبان رسید
زپشمان حدیثی بپالان رسید
ببالا یکی گیوه سر کرد و گفت
که مانم ازین کارتان در شگفت
ازین رای ناکرده در وی درنک
قباتان بترسم که آید بتنگ
چه معنی دهد صوف مسکین نهاد
بکردار پشمیش دادن بباد
باهل تصوف یکی کرده خوی
بسلطان کمخا شود جنگجوی
بزد کوه را ژنده دلقی عصا
که ای سرزده لته چین گدا
چه حد تو اینجا سخن گفتن است
که در آستان جای تو بودنست
چو عرض خودت عرض ما آن کنی
بمحفل که با خاک یکسان کنی
کله چون نشیند بصدر جلال
یقین جای تو هست صف نعال
درین باب کردست ترک اختیار
تو با صوف هم جنغی شرم دار
جل و شال گفتند با یکدیگر
که مائیم پالان آن کوست خر
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۶ - در آگاه شدن کمخا از مخالفت آن رختها و بخود پیچیدن
کلاهی دو گوشی زناگه بگوش
ستاده همی بود آنجا خموش
ازان رختها این حکایت شنید
سراسر ازیشان سخنها کشید
شد آنجمله را کرد صاحب وقوف
که خواهند شاهی سپردن بصوف
باردوی کمخا در آمد چو گرد
فراویز وار اینخبر پهن کرد
بکمخا چو روشن شد اینشرح حال
برآمد زغم سرخ و گلگون و آل
بکمسان ونخ گفت این طرفه تر
که از یک گریبان بر آید دوسر
هزارش سرار صوف بالا بود
درازی او همچو پهنا بود
بدامان جاهم نخواهد رسید
من آنکس که این بندک آنجا کشید
نمدسان بمالم کنم تخته بند
ستاده جل از وی بمانم نژند
بوی آتش از قرمزی در زنم
بلادش چو پنبه بهم برزنم
کسی کوکه گوید بآن ناشناس
بهر کس پلاس و بماهم پلاس
به پیری چنین داغ میری نگر
که پشمینه پوشی بود تا جور