عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
زندگی شوخی کمین رمیست
فرصت گیر و دار صبحدمیست
بسکه تنگ است عرصهٔ امکان
چون نگه هرطرف روی قدمیست
پوست بر تن دربدن ممسک
همچو ماهی جدایی درمیست
عجز خوش استقامتی دارد
بار نُه آسمان به دوش خمیست
یاس پیموده ام ز باده مپرس
جام و مینای اشک چشم نمیست
به سر خود که خاک پای توام
خاک پای تو را به خود قسمیست
هم به خود یک نگهتغافل زن
اگر آیینه قابل ستمیست
هرکجا عشق چهرهپرداز است
سایه هم صورت سیهقلمیست
بر فلک میتوان شد از تسلیم
پایهٔ عزت هلال خمیست
بیدل از دامگاه صحبت خلق
سرکشدن بهجیب خویش رمیست
فرصت گیر و دار صبحدمیست
بسکه تنگ است عرصهٔ امکان
چون نگه هرطرف روی قدمیست
پوست بر تن دربدن ممسک
همچو ماهی جدایی درمیست
عجز خوش استقامتی دارد
بار نُه آسمان به دوش خمیست
یاس پیموده ام ز باده مپرس
جام و مینای اشک چشم نمیست
به سر خود که خاک پای توام
خاک پای تو را به خود قسمیست
هم به خود یک نگهتغافل زن
اگر آیینه قابل ستمیست
هرکجا عشق چهرهپرداز است
سایه هم صورت سیهقلمیست
بر فلک میتوان شد از تسلیم
پایهٔ عزت هلال خمیست
بیدل از دامگاه صحبت خلق
سرکشدن بهجیب خویش رمیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
وضع خطوط جبین از قلم مبهمیست
شبهه چه خواند کسی د رورق ما نمیست
درکلف آباد وهم درد محبت کراست
مقتضی دود و گرد گریهٔ بیماتمیست
بیعرق شرم نیست از من و ما دم زدن
درنفس ما چو صبح آینهٔ شبنمیست
الفت دل رهزن است ورنه درین دشت و در
پای طلب زآبله برپل آبکمیست
محرم خود نیستی ورنه به رنگ هلال
سر به فلک سودنت سوی گریبان خمیست
زخم دلت گندمی ست در غم سودای نان
پشت و شکم گر به هم سوده شود مرهمیست
معنی مغشوش حرص تا شود آیینهات
درکف دست فسوس نیز خط توامیست
هرچه دمید از نفس رفت به باد هوس
رشتهٔ دیگر مبند نغمهٔ سازت رمیست
طالب ویرانهها غیر جنونتکهکرد
آنچه تو خواندی بهشت خانهٔ بیآدمیست
نیست حضور دلت جز به حساب ادب
از نفس آگاه باش شیشهگریها دمیست
نشئهٔ عشق و هوس باز درتن جاکجاست
گر همه خمیازه است ساغر عیش جمیست
شعلهٔ درد غرور تاخته در هر دماغ
خلق سراپا چو شمع یک علم و پرچمیست
جست دل از پیر عقل باعث اخفای راز
گفت در این انجمن دیدهٔ نامحرمیست
شیخ و برهمن همان مست خیال خودند
آگهی اینجا کراست بیدل ما عالمیست
شبهه چه خواند کسی د رورق ما نمیست
درکلف آباد وهم درد محبت کراست
مقتضی دود و گرد گریهٔ بیماتمیست
بیعرق شرم نیست از من و ما دم زدن
درنفس ما چو صبح آینهٔ شبنمیست
الفت دل رهزن است ورنه درین دشت و در
پای طلب زآبله برپل آبکمیست
محرم خود نیستی ورنه به رنگ هلال
سر به فلک سودنت سوی گریبان خمیست
زخم دلت گندمی ست در غم سودای نان
پشت و شکم گر به هم سوده شود مرهمیست
معنی مغشوش حرص تا شود آیینهات
درکف دست فسوس نیز خط توامیست
هرچه دمید از نفس رفت به باد هوس
رشتهٔ دیگر مبند نغمهٔ سازت رمیست
طالب ویرانهها غیر جنونتکهکرد
آنچه تو خواندی بهشت خانهٔ بیآدمیست
نیست حضور دلت جز به حساب ادب
از نفس آگاه باش شیشهگریها دمیست
نشئهٔ عشق و هوس باز درتن جاکجاست
گر همه خمیازه است ساغر عیش جمیست
شعلهٔ درد غرور تاخته در هر دماغ
خلق سراپا چو شمع یک علم و پرچمیست
جست دل از پیر عقل باعث اخفای راز
گفت در این انجمن دیدهٔ نامحرمیست
شیخ و برهمن همان مست خیال خودند
آگهی اینجا کراست بیدل ما عالمیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
بیاکه هیچ بهاری به حسرت ما نیست
شکسته رنگی امید بیتماشا نیست
به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم
غبارشوق جنون مشرب است صحرا نیست
زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش
که غیرضبط نفس نام این معما نیست
غنا مخواهکه تمثال هستی امکان
برون آینهٔ احتیاج پیدا نیست
چو موج اگر بهشکستی رسی غنیمتدان
درین محیطکه جز دست عجز بالا نیست
به هرچه مینگری پرفشان بیرنگیست
کهگفته است جهان آشیان عنقا نیست
اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب
جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن
بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست
به آرمیدگی شمع رفتهایم از خویش
دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست
به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل
که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست
شکسته رنگی امید بیتماشا نیست
به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم
غبارشوق جنون مشرب است صحرا نیست
زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش
که غیرضبط نفس نام این معما نیست
غنا مخواهکه تمثال هستی امکان
برون آینهٔ احتیاج پیدا نیست
چو موج اگر بهشکستی رسی غنیمتدان
درین محیطکه جز دست عجز بالا نیست
به هرچه مینگری پرفشان بیرنگیست
کهگفته است جهان آشیان عنقا نیست
اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب
جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن
بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست
به آرمیدگی شمع رفتهایم از خویش
دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست
به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل
که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
تومست وهم ودرین بزم بوی صهبا نیست
هنوزجزبه دل سنگ جای مینا نیست
خیال عالم بیرنگ رنگها دارد
کدام نقشکه تصویر بال عنقا نیست
بمیر وشهره شوای دلکزین مزار هوس
چراغ مرده عیان است و زنده پیدا نیست
به چشم بسته خیال حضور حق پختن
اشارهایستکه اینجا نگاه بینا نیست
دلت به عشوهٔ عقبا خوش است ازین غافل
که هرکجا، تویی، آنجا به غیر دنیا نیست
به هرچه وارسی از خودگذشتنی دارد
بههوش باشکه امروز رفت وفردا نیست
به نامیدی ما، رحمی، ای دلیل فنا!
که آشیان هوسیم ودرین چمن جا نیست
حریرکارگه وهم را چه تار و چه پود
قماش ما ز لطافت تمیزفرسا نیست
تو جلوه سازکن و مدعای دل دریاب
زبان حیرت آیینه بیتقاضا نیست
غریق بحر ز فکر حباب مستغنیست
رسیدهایم به جاییکه بیدل آنجا نیست
هنوزجزبه دل سنگ جای مینا نیست
خیال عالم بیرنگ رنگها دارد
کدام نقشکه تصویر بال عنقا نیست
بمیر وشهره شوای دلکزین مزار هوس
چراغ مرده عیان است و زنده پیدا نیست
به چشم بسته خیال حضور حق پختن
اشارهایستکه اینجا نگاه بینا نیست
دلت به عشوهٔ عقبا خوش است ازین غافل
که هرکجا، تویی، آنجا به غیر دنیا نیست
به هرچه وارسی از خودگذشتنی دارد
بههوش باشکه امروز رفت وفردا نیست
به نامیدی ما، رحمی، ای دلیل فنا!
که آشیان هوسیم ودرین چمن جا نیست
حریرکارگه وهم را چه تار و چه پود
قماش ما ز لطافت تمیزفرسا نیست
تو جلوه سازکن و مدعای دل دریاب
زبان حیرت آیینه بیتقاضا نیست
غریق بحر ز فکر حباب مستغنیست
رسیدهایم به جاییکه بیدل آنجا نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
قانون ادب پرده در صورت و صدا نیست
زین ساز مگو تا نفست سرمه نوا نیست
از هرچه اثر واکشی افسانه دلیل است
سرمایهٔ این قافله جز بانگ درا نیست
هر حرف که آمد به زبان منفعلم کرد
کم جست ازین کیش خدنگی که خطا نیست
همت چقدر زیر فلک بال گشاید
پست است به حدی که درین خانه هوا نیست
عمریست که از ساز بد اندامی آفاق
گر رشته و تابیست به هم تنگ قبا نیست
ما را تری جبهه به عبرت نرسانید
جنس عرق سعی زدگان حیا نیست
بیعجز رسا قابل رحمت نتوان شد
دستی که بلندی رسدش باب دعا نیست
هشدار که در سایه دیوار قناعت
خوابیست که در خواب پر و بال هما نیست
واماندهٔ عجزیم ز افسون تعلق
گر دل نکشد رشته، نفس آبلهپا نیست
ازجهل وخردتا هوس وعشق ومحبت
جز ما چه متاعیست که در خانه ما نیست
ما را کرم عام تو محتاج غنا کرد
گر جلوه تغافل زند آیینه گدا نیست
جز معنی از آثار عبارت نتوان خواند
گر غیر خدا فهم کنی غیر خدا نیست
هر بیبصری را نکند محرم تحقیق
آن دست حنا بسته که جز رنگ حنا نیست
بیدل رم فرصت چمنآراست در اینجا
گل فکر اقامت چه کند رنگ بجا نیست
زین ساز مگو تا نفست سرمه نوا نیست
از هرچه اثر واکشی افسانه دلیل است
سرمایهٔ این قافله جز بانگ درا نیست
هر حرف که آمد به زبان منفعلم کرد
کم جست ازین کیش خدنگی که خطا نیست
همت چقدر زیر فلک بال گشاید
پست است به حدی که درین خانه هوا نیست
عمریست که از ساز بد اندامی آفاق
گر رشته و تابیست به هم تنگ قبا نیست
ما را تری جبهه به عبرت نرسانید
جنس عرق سعی زدگان حیا نیست
بیعجز رسا قابل رحمت نتوان شد
دستی که بلندی رسدش باب دعا نیست
هشدار که در سایه دیوار قناعت
خوابیست که در خواب پر و بال هما نیست
واماندهٔ عجزیم ز افسون تعلق
گر دل نکشد رشته، نفس آبلهپا نیست
ازجهل وخردتا هوس وعشق ومحبت
جز ما چه متاعیست که در خانه ما نیست
ما را کرم عام تو محتاج غنا کرد
گر جلوه تغافل زند آیینه گدا نیست
جز معنی از آثار عبارت نتوان خواند
گر غیر خدا فهم کنی غیر خدا نیست
هر بیبصری را نکند محرم تحقیق
آن دست حنا بسته که جز رنگ حنا نیست
بیدل رم فرصت چمنآراست در اینجا
گل فکر اقامت چه کند رنگ بجا نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
نیاز نامهٔ ما عرض سجده عنوانیست
ز خامه آنچه برون ریخت نقش پیشانیست
درین جریده به تسخیر وحشیان خیال
صریر خامه نفسسوزی پریخوانیست
سروش انجمن عشق این ندا دارد
که هر چه میشنوی نغمهٔ تو میدانیست
چه جلوهها که از این انجمن نمیگذرد
تو فال آینه زن گر دماغ حیرانیست
مجاز پردهٔ ناموسی حقیقت توست
به هوش باش که زیر لباس عریانیست
دمیدهایم چو صبح از طبیعت وحشت
غبار ما همه آثار دامنفشانیست
عدم توهم هستیست هرچه باداباد
رسیدهایم به آبادیی که وبرانیست
به پیچ و تاب نفس دل مبند فارغ باش
که این غبار تپش کاکل پریشانیست
غرور شیوهٔ اهل ادب نمیباشد
سری که موج گهر میکشد گریبانیست
قماش فهم نداریم ورنه خوبان را
اتوی پیرهن ناز چین پیشانیست
به جزر و مد تلاطم سبب مخواه و مپرس
محیط سودن کفهای ناپشیمانیست
غبار مهلت هستی کسی چه بشکافد
ز خاک میشنویم اینکه باد زندانیست
مکن تهیهٔ آرایش دگر بیدل
چراغ محفل تسلیم چشم قربانیست
ز خامه آنچه برون ریخت نقش پیشانیست
درین جریده به تسخیر وحشیان خیال
صریر خامه نفسسوزی پریخوانیست
سروش انجمن عشق این ندا دارد
که هر چه میشنوی نغمهٔ تو میدانیست
چه جلوهها که از این انجمن نمیگذرد
تو فال آینه زن گر دماغ حیرانیست
مجاز پردهٔ ناموسی حقیقت توست
به هوش باش که زیر لباس عریانیست
دمیدهایم چو صبح از طبیعت وحشت
غبار ما همه آثار دامنفشانیست
عدم توهم هستیست هرچه باداباد
رسیدهایم به آبادیی که وبرانیست
به پیچ و تاب نفس دل مبند فارغ باش
که این غبار تپش کاکل پریشانیست
غرور شیوهٔ اهل ادب نمیباشد
سری که موج گهر میکشد گریبانیست
قماش فهم نداریم ورنه خوبان را
اتوی پیرهن ناز چین پیشانیست
به جزر و مد تلاطم سبب مخواه و مپرس
محیط سودن کفهای ناپشیمانیست
غبار مهلت هستی کسی چه بشکافد
ز خاک میشنویم اینکه باد زندانیست
مکن تهیهٔ آرایش دگر بیدل
چراغ محفل تسلیم چشم قربانیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
بر چهرهٔ آثار جهان رنگ سبب نیست
چون آتش یاقوت که تب دارد و تب نیست
وهم است که در شش جهتش ریشه دویدهست
سرسبزی این مزرعه بیبرگ کنب نیست
چشمی به تأمل نگشودهست نگاهت
بر وضع جهان گر عجبت نیست عجب نیست
تا زندهای امید غنا هرزه خیالیست
این آمد و رفت نفست غیر طلب نیست
شغل هوس خواجه مگر گم شود از مرگ
این حکهٔ هنگامهٔ حرص است جرب نیست
در هیچ صفت داد فضولی نتوان داد
تا دل هوس انشاست جهان جای طلب نیست
دور است شکست دل از آرایش تعمیر
این کارگه شیشهٔ رنگ است حلب نیست
تسلیم و سر و برگ فضولی چه جنون است
گر ریشه کند دانهات از کشت ادب نیست
کامل ادبان قانع یک سجده جبینند
مشتاق زمینبوس هوس تشنهٔ لب نیست
بیباده دل از زنگ طبیعت نتوان شست
افسوس که در آینهها آب عنب نیست
بیدل غم روز سیه از ما نتوان برد
چین سحر اینجا شکن دامن شب نیست
چون آتش یاقوت که تب دارد و تب نیست
وهم است که در شش جهتش ریشه دویدهست
سرسبزی این مزرعه بیبرگ کنب نیست
چشمی به تأمل نگشودهست نگاهت
بر وضع جهان گر عجبت نیست عجب نیست
تا زندهای امید غنا هرزه خیالیست
این آمد و رفت نفست غیر طلب نیست
شغل هوس خواجه مگر گم شود از مرگ
این حکهٔ هنگامهٔ حرص است جرب نیست
در هیچ صفت داد فضولی نتوان داد
تا دل هوس انشاست جهان جای طلب نیست
دور است شکست دل از آرایش تعمیر
این کارگه شیشهٔ رنگ است حلب نیست
تسلیم و سر و برگ فضولی چه جنون است
گر ریشه کند دانهات از کشت ادب نیست
کامل ادبان قانع یک سجده جبینند
مشتاق زمینبوس هوس تشنهٔ لب نیست
بیباده دل از زنگ طبیعت نتوان شست
افسوس که در آینهها آب عنب نیست
بیدل غم روز سیه از ما نتوان برد
چین سحر اینجا شکن دامن شب نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
برگ و سازم جز هجومگریهٔ بیتاب نیست
خانهٔ چشمیکه من دارمکم ازگرداب نیست
رشتهٔ قانون یأسم از نواهایم مپرس
درگسستن عالمی دارمکه در مضراب نیست
تا به ذوقگوهر مقصد توان زد چشمکی
در محیط آرزو یک حلقهٔگرداب نیست
دست و پا از آستین و دامن آنسو میزنیم
مشرب دیوانگان زندانی آداب نیست
در شبستان سیه بختی ز بسگمگشتهایم
سایهی ما نیز بار خاطر مهتاب نیست
زاهدا لاف محبت سزنی هشیار باش
زخم شمشیراست این خمیازهٔ محراب نیست
خار خار بوریا و دلق فقر از دل برآر
آتشاستایخواجهاینهامخملوسنجابنیست
دیدهها باز است و اسباب تماشا مغتنم
لیکدرملک خرد جز جنس غفلت یاب نیست
ز اخلاط سخترویانکینه جولان میکند
سنگ وآهن تا به هم ناید شرربیتاب نیست
حال دل پرسیدهای بیطاقتی آماده باش
شوخی افسانهٔ ما دستگاهخوابنیست
مدعا تحقیق و دل جنس امید، آه از شعور
ما چنان آیینهای داریمکانجا باب نیست
آنچهمیگویند عنقا ای زخود غافل تویی
گرتوانییافت خودرا مطلبینایاب نیست
شوخی تمثال هستی برنیابد پیکرم
آنقدر خاکمکه در آیینهٔ من آب نیست
بیدل آن برقنظرها آنچنان در پرده ماند
غافلانگرم انتظار و محرمان را تاب نیست
خانهٔ چشمیکه من دارمکم ازگرداب نیست
رشتهٔ قانون یأسم از نواهایم مپرس
درگسستن عالمی دارمکه در مضراب نیست
تا به ذوقگوهر مقصد توان زد چشمکی
در محیط آرزو یک حلقهٔگرداب نیست
دست و پا از آستین و دامن آنسو میزنیم
مشرب دیوانگان زندانی آداب نیست
در شبستان سیه بختی ز بسگمگشتهایم
سایهی ما نیز بار خاطر مهتاب نیست
زاهدا لاف محبت سزنی هشیار باش
زخم شمشیراست این خمیازهٔ محراب نیست
خار خار بوریا و دلق فقر از دل برآر
آتشاستایخواجهاینهامخملوسنجابنیست
دیدهها باز است و اسباب تماشا مغتنم
لیکدرملک خرد جز جنس غفلت یاب نیست
ز اخلاط سخترویانکینه جولان میکند
سنگ وآهن تا به هم ناید شرربیتاب نیست
حال دل پرسیدهای بیطاقتی آماده باش
شوخی افسانهٔ ما دستگاهخوابنیست
مدعا تحقیق و دل جنس امید، آه از شعور
ما چنان آیینهای داریمکانجا باب نیست
آنچهمیگویند عنقا ای زخود غافل تویی
گرتوانییافت خودرا مطلبینایاب نیست
شوخی تمثال هستی برنیابد پیکرم
آنقدر خاکمکه در آیینهٔ من آب نیست
بیدل آن برقنظرها آنچنان در پرده ماند
غافلانگرم انتظار و محرمان را تاب نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
بیرخت در چشمهٔ آیینه خاک است آب نیست
چشم مخملرازشوق پای بوست خواب نیست
بعدکشتن خون ما رنگ ست درپرواز شوق
آب وخاک بسملت ازعالم سیماب نیست
شوخی مهتاب و تمکینکتان پرظاهر است
بر بنای صبر ما شوقتکم از سیلاب نیست
کی تواند آینه عکس ترا در دل نهفت
ضبط اینگوهر به چنگ سعی هرگرداب نیست
سایه را آیینهٔ خورشید بودن مشکل است
خودبهخوددرجلوهباش اینجاکسیراتابنیست
خرقه از لخت جگر چون غنچه در برکردهایم
در دیار ما قماش دلدرستیبابنیست
ای حباب از سادگی دست دعا بالا مکن
در محیط عشق جز موج خطرمحرابنیست
برگ برگ اینگلستان پردهدار غفلت است
غنچهٔ بیدار اگرگلگشتگل بیخواب نیست
دور نبودگر فلک ییچد به خویش از نالهام
دود را از شعله حاصل غیرپیچ و تاب نیست
تا توانی چون نسیم آزادگی ازکف مده
آشنای رنگ جمعیتگل اسباب نیست
از فروغ این شبستان دست باید شست و بس
آب گردیدهست سامان طرب مهتاب نیست
بیدل از احباب دنیا چشم سرسبزی مدار
کشتاین شطرنجبازان دغل سیراب نیست
چشم مخملرازشوق پای بوست خواب نیست
بعدکشتن خون ما رنگ ست درپرواز شوق
آب وخاک بسملت ازعالم سیماب نیست
شوخی مهتاب و تمکینکتان پرظاهر است
بر بنای صبر ما شوقتکم از سیلاب نیست
کی تواند آینه عکس ترا در دل نهفت
ضبط اینگوهر به چنگ سعی هرگرداب نیست
سایه را آیینهٔ خورشید بودن مشکل است
خودبهخوددرجلوهباش اینجاکسیراتابنیست
خرقه از لخت جگر چون غنچه در برکردهایم
در دیار ما قماش دلدرستیبابنیست
ای حباب از سادگی دست دعا بالا مکن
در محیط عشق جز موج خطرمحرابنیست
برگ برگ اینگلستان پردهدار غفلت است
غنچهٔ بیدار اگرگلگشتگل بیخواب نیست
دور نبودگر فلک ییچد به خویش از نالهام
دود را از شعله حاصل غیرپیچ و تاب نیست
تا توانی چون نسیم آزادگی ازکف مده
آشنای رنگ جمعیتگل اسباب نیست
از فروغ این شبستان دست باید شست و بس
آب گردیدهست سامان طرب مهتاب نیست
بیدل از احباب دنیا چشم سرسبزی مدار
کشتاین شطرنجبازان دغل سیراب نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
جزخوندل زنقد سلامت به دست نیست
خط امان شیشه به غیر از شکست نیست
آرام عاشق آینهپردازی فناست
مانند شعلهایکه زپا تا نشست نیست
خلقی به وهم خویش پرافشان وحشت است
لیک آنقدر رمیکهکس از خویش رست نیست
بنیاد عجز ریختهٔ رنگ سرکشیست
در طرهایکه تاب ندارد شکست نیست
ماییم و سرنگونی ازپا فتادگی
در وادییکه نقش قدم نیز پست نیست
جمعیت حواس در آغوش بیخودیست
ازهوش بهره نیستکسی راکه مست نیست
دیوانگان اسیر خم و پیچ وحشتند
قلاب ماهیان توموج است شست نیست
دل صید شوق و دیده اسیر خیال توست
ویرانهکشوریکه به این بند و بست نیست
عالم فریب دیدهٔ عاشق نمیشود
آیینهٔ خیال تو صورتپرست نیست
آسودگی چگونه شود فرش عافیت
پای مراکه آبله هم زیردست نیست
بیدل بساط وهم به خود چیدهام چو صبح
ورنه زجنسهستی منهرچههستنیست
خط امان شیشه به غیر از شکست نیست
آرام عاشق آینهپردازی فناست
مانند شعلهایکه زپا تا نشست نیست
خلقی به وهم خویش پرافشان وحشت است
لیک آنقدر رمیکهکس از خویش رست نیست
بنیاد عجز ریختهٔ رنگ سرکشیست
در طرهایکه تاب ندارد شکست نیست
ماییم و سرنگونی ازپا فتادگی
در وادییکه نقش قدم نیز پست نیست
جمعیت حواس در آغوش بیخودیست
ازهوش بهره نیستکسی راکه مست نیست
دیوانگان اسیر خم و پیچ وحشتند
قلاب ماهیان توموج است شست نیست
دل صید شوق و دیده اسیر خیال توست
ویرانهکشوریکه به این بند و بست نیست
عالم فریب دیدهٔ عاشق نمیشود
آیینهٔ خیال تو صورتپرست نیست
آسودگی چگونه شود فرش عافیت
پای مراکه آبله هم زیردست نیست
بیدل بساط وهم به خود چیدهام چو صبح
ورنه زجنسهستی منهرچههستنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
هیچکس چون من درین حرمانسرا ناشاد نیست
عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست
کیست تا فهمد زبان بینواییهای من
از لب زخمم همین خون میچکد فریاد نیست
آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست
در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست
با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار
در زمین پست میسوزیم کانجا باد نیست
موج و کف مشکل که گردد محرم قعر محیط
عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست
زشتی ما را به طبع روشن افتادست کار
هر کجا آیینهپردازیست زنگی شاد نیست
طفل بازیگوش نسیانگاه سعی غفلتیم
هرچه خواندیم از دبیرستان عبرت، یاد نیست
هرچه باشی ناگزیر وهم باید بودنت
خاکشو، خون خور، طبیعت قابل ارشاد نیست
سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش
غیر نقش پا شدن خشتی درین بنیاد نیست
پیکر خاکی به ذوق نیستی جان میکند
تا نگردد سوده سنگ سرمه بیفریاد نیست
دعوت آفاق کن گر جمع خواهی خاطرت
سیل تا مهمان نگردد خانهات آباد نیست
خفت تغییر بر تمکین ما نتوان گماشت
انفعال بال و پر در بیضهٔ فولاد نیست
عشق گاهی قدردان درد پیدا میکند
بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست
بینشان رنگیم و تصویر خیالی بستهایم
حیرت آیینه نقش خامهٔ بهزاد نیست
حرف جرأت، خجلت تسلیم کیشان وفاست
هر چه باداباد اینجا، هر چه باداباد نیست
ضعف پهلو بر کمر میباید از هستی گذشت
شمع اگر تا پای خود دارد سفر بیزاد نیست
انتخاب فطرت دیوان بیدل کردهایم
معنیاش را غیر صفر پوچ دیگر صاد نیست
عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست
کیست تا فهمد زبان بینواییهای من
از لب زخمم همین خون میچکد فریاد نیست
آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست
در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست
با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار
در زمین پست میسوزیم کانجا باد نیست
موج و کف مشکل که گردد محرم قعر محیط
عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست
زشتی ما را به طبع روشن افتادست کار
هر کجا آیینهپردازیست زنگی شاد نیست
طفل بازیگوش نسیانگاه سعی غفلتیم
هرچه خواندیم از دبیرستان عبرت، یاد نیست
هرچه باشی ناگزیر وهم باید بودنت
خاکشو، خون خور، طبیعت قابل ارشاد نیست
سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش
غیر نقش پا شدن خشتی درین بنیاد نیست
پیکر خاکی به ذوق نیستی جان میکند
تا نگردد سوده سنگ سرمه بیفریاد نیست
دعوت آفاق کن گر جمع خواهی خاطرت
سیل تا مهمان نگردد خانهات آباد نیست
خفت تغییر بر تمکین ما نتوان گماشت
انفعال بال و پر در بیضهٔ فولاد نیست
عشق گاهی قدردان درد پیدا میکند
بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست
بینشان رنگیم و تصویر خیالی بستهایم
حیرت آیینه نقش خامهٔ بهزاد نیست
حرف جرأت، خجلت تسلیم کیشان وفاست
هر چه باداباد اینجا، هر چه باداباد نیست
ضعف پهلو بر کمر میباید از هستی گذشت
شمع اگر تا پای خود دارد سفر بیزاد نیست
انتخاب فطرت دیوان بیدل کردهایم
معنیاش را غیر صفر پوچ دیگر صاد نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
بر تپیدنهای دل هم دیدهای واکردنیست
رقص بسمل عالمی دارد تماشاکردنیست
یا به خود آتش توان زد یا دلی بایدگداخت
گر دماغ عشق باشد اینقدرهاکردنیست
از ورقگردانی شام و سحر غافل مباش
زیرگردون آئچه امروز است فرداکردنیست
هرکف خاکی به جوش صدگدازآماده است
یک قلم اجزای این میخانه صهباکردنیست
خاکما خونگشت و خونها آبگردید وهنوز
عشقمیداندکه بیرویتچه با ماکردنیست
حشر آرامی دگر دارد غبار بیخودی
یک قیامت از شکست رنگ برپاکردنیست
بینشانی میزند موج از طلسمکاینات
گر همه رنگ استهم پرواز عنقاکردنیست
حیرتی دادم خبر از پردهٔ زنگار جسم
شاید این آیینه دل باشد مصفاکردنیست
مشرب درد تو دارم سیر عالمکردهام
گر همهٔکقطرهٔخوناست دلجا کردنیست
اضطرابم درگره دارد کف خاکستری
چون سپند از نالهٔ من سرمه انشاکردنیست
قامت خمگشته میگویند آغوش فناست
ناخنیگلکردهام این عقده هم واکردنیست
شخص تصویریم بیدل زکمال ما مپرس
حرف ما ناگفتنی وکار ما ناکردنیست
رقص بسمل عالمی دارد تماشاکردنیست
یا به خود آتش توان زد یا دلی بایدگداخت
گر دماغ عشق باشد اینقدرهاکردنیست
از ورقگردانی شام و سحر غافل مباش
زیرگردون آئچه امروز است فرداکردنیست
هرکف خاکی به جوش صدگدازآماده است
یک قلم اجزای این میخانه صهباکردنیست
خاکما خونگشت و خونها آبگردید وهنوز
عشقمیداندکه بیرویتچه با ماکردنیست
حشر آرامی دگر دارد غبار بیخودی
یک قیامت از شکست رنگ برپاکردنیست
بینشانی میزند موج از طلسمکاینات
گر همه رنگ استهم پرواز عنقاکردنیست
حیرتی دادم خبر از پردهٔ زنگار جسم
شاید این آیینه دل باشد مصفاکردنیست
مشرب درد تو دارم سیر عالمکردهام
گر همهٔکقطرهٔخوناست دلجا کردنیست
اضطرابم درگره دارد کف خاکستری
چون سپند از نالهٔ من سرمه انشاکردنیست
قامت خمگشته میگویند آغوش فناست
ناخنیگلکردهام این عقده هم واکردنیست
شخص تصویریم بیدل زکمال ما مپرس
حرف ما ناگفتنی وکار ما ناکردنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
عمریست بهچشمم ز نم اشک اثر نیست
ای دل تو کجایی که غبارت به نظر نیست
محرومی غفلت نظری را چه علاج است
خلقیست درین خانه برون در و در نیست
وهم آینهٔ خلق به زنگارگرفتهست
گر چشمگشایی مژهات پیش نظر نیست
طاث همه را در دم شمشیر نشاندهست
تا سینه درین معرکه باقیست سپر نیست
با لعل بتان سهل مدان دعوی یاقوت
کم نیست دم لاف همان را که جگر نیست
تشویش تردّد مکش از فکر میانش
دست تو گر اینخا نشود حلقه کمر نیست
بی دردی ما زبر فلک سخت غریب است
در خانهٔ دودیم و کسی را مژه تر نیست
امید فنا نیز درین بزم فضولیست
این شمع در اینجا همه شام است و سحر نیست
چون شیشهٔ ساعت به فسونخانهٔ گردون
زبر قدم آن خاک نیابی که به سر نیست
معیار برومندی این باغ گرفتیم
سرها به سر دار رسیدهست ثمر نیست
جان و جسد عشق و هوس جمله سراب است
کس نیست کند فهم که هستی چقدر نیست
ایگرد پر افشان سحر در چه خیالی
چین کن زه دامن که گریبان دگر نیست
نامحرم پرواز فنایم چه توان کرد
چون رنگ پری دارم و سر در ته پر نیست
بیدل اگر این است سر و برگ شعورت
هرچند به آن جلوه رسی غیر خبر نیست
ای دل تو کجایی که غبارت به نظر نیست
محرومی غفلت نظری را چه علاج است
خلقیست درین خانه برون در و در نیست
وهم آینهٔ خلق به زنگارگرفتهست
گر چشمگشایی مژهات پیش نظر نیست
طاث همه را در دم شمشیر نشاندهست
تا سینه درین معرکه باقیست سپر نیست
با لعل بتان سهل مدان دعوی یاقوت
کم نیست دم لاف همان را که جگر نیست
تشویش تردّد مکش از فکر میانش
دست تو گر اینخا نشود حلقه کمر نیست
بی دردی ما زبر فلک سخت غریب است
در خانهٔ دودیم و کسی را مژه تر نیست
امید فنا نیز درین بزم فضولیست
این شمع در اینجا همه شام است و سحر نیست
چون شیشهٔ ساعت به فسونخانهٔ گردون
زبر قدم آن خاک نیابی که به سر نیست
معیار برومندی این باغ گرفتیم
سرها به سر دار رسیدهست ثمر نیست
جان و جسد عشق و هوس جمله سراب است
کس نیست کند فهم که هستی چقدر نیست
ایگرد پر افشان سحر در چه خیالی
چین کن زه دامن که گریبان دگر نیست
نامحرم پرواز فنایم چه توان کرد
چون رنگ پری دارم و سر در ته پر نیست
بیدل اگر این است سر و برگ شعورت
هرچند به آن جلوه رسی غیر خبر نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
بیادب بنیاد هستی عافیت دربار نیست
غیرضبط خود شکست موج را معمارنیست
هرکساینجاسودخوددر چشمپوشیدیده است
خودفروشان، عبرتی، آیینه در بازار نیست
حرصخلقی رادرینمحفل بهمخموریگداخت
غیر چشم سیر، جام هیچکس سرشار نیست
حسن و عشق آیینهٔ شهرتگرفت از اتفاق
تا نباشد از دو سر محکم صدا در تار نیست
سختی دل ناله را سنگ ره آزادگیست
رشته تا صاحبگره باشد رهش هموار نیست
تا فنا ما را همین تار نفس بایدگسیخت
شمع یک دم فارغ از واکردن زنار نیست
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان
هرکجا افسانه باشد هیچکس بیدار نیست
تا توان از صورت انجام خود واقف شدن
باوجود نقش پا آیینهای درکار نیست
مفت چشم ماست سیراین چمن اما چه سود
اینقدر رنگیکه میبالدکم از دیوار نیست
اشک ما را پاس ناموس ضعیفی داغکرد
ورنه مژگان تا به جیب و داهن ال مقدار نیست
چون نفس یکسر وطن آوارهٔ نومیدیم
گرهمه دل جای ما باشدکه ما را بار نیست
کی توان بیدل حریف چاک رسوایی شدن
چون سحر پیراهن ما یکگریبانوار نیست
غیرضبط خود شکست موج را معمارنیست
هرکساینجاسودخوددر چشمپوشیدیده است
خودفروشان، عبرتی، آیینه در بازار نیست
حرصخلقی رادرینمحفل بهمخموریگداخت
غیر چشم سیر، جام هیچکس سرشار نیست
حسن و عشق آیینهٔ شهرتگرفت از اتفاق
تا نباشد از دو سر محکم صدا در تار نیست
سختی دل ناله را سنگ ره آزادگیست
رشته تا صاحبگره باشد رهش هموار نیست
تا فنا ما را همین تار نفس بایدگسیخت
شمع یک دم فارغ از واکردن زنار نیست
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان
هرکجا افسانه باشد هیچکس بیدار نیست
تا توان از صورت انجام خود واقف شدن
باوجود نقش پا آیینهای درکار نیست
مفت چشم ماست سیراین چمن اما چه سود
اینقدر رنگیکه میبالدکم از دیوار نیست
اشک ما را پاس ناموس ضعیفی داغکرد
ورنه مژگان تا به جیب و داهن ال مقدار نیست
چون نفس یکسر وطن آوارهٔ نومیدیم
گرهمه دل جای ما باشدکه ما را بار نیست
کی توان بیدل حریف چاک رسوایی شدن
چون سحر پیراهن ما یکگریبانوار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
خواب رادر دیدهٔ حیران عاشق بار نیست
خانهٔ خورشید را با فرش مخملکار نیست
عشق مختار است با تدبیر عقلشکار نیست
اینکنم یا آنکنم شایستهٔ مختار نیست
شعلهٔ آواز ما در سرمه بالی میزند
شمع را از ضعف رنگ ناله در منقار نیست
حسن یکتایی وآغوش دویی، رهم است وهم
تا تو از آیینه مییابی اثر دیدار نیست
چارسوی دهر از شور زیانکاران پر است
آنکه با خود مایهای دارد درتن بازار نیست
در حصولگنج دنیا از بلا ایمن مباش
نقش روی درهمش جز پیچوتاب مار نیست
عبرت آیینه گیر، ای غافل از لاف کمال
عرض جوهر جزخراش چهرهٔ اظهار نیست
زین تعلقهاکه بر دوش تخیل بستهایم
آنچه از سر میتوان واکرد جز دستار نیست
آمد و رفت نفس دارد غبار حادثات
جز شکستنکاروان موج را در بار نیست
دل به ذوق وعدهٔ فرداست مغرور امل
عشقگوید چشم واکن فرصت این مقدار نیست
از هوا برپاست بیدل خانهٔ وهم حباب
درلباس هستی ما جزنفس یکتارنیست
خانهٔ خورشید را با فرش مخملکار نیست
عشق مختار است با تدبیر عقلشکار نیست
اینکنم یا آنکنم شایستهٔ مختار نیست
شعلهٔ آواز ما در سرمه بالی میزند
شمع را از ضعف رنگ ناله در منقار نیست
حسن یکتایی وآغوش دویی، رهم است وهم
تا تو از آیینه مییابی اثر دیدار نیست
چارسوی دهر از شور زیانکاران پر است
آنکه با خود مایهای دارد درتن بازار نیست
در حصولگنج دنیا از بلا ایمن مباش
نقش روی درهمش جز پیچوتاب مار نیست
عبرت آیینه گیر، ای غافل از لاف کمال
عرض جوهر جزخراش چهرهٔ اظهار نیست
زین تعلقهاکه بر دوش تخیل بستهایم
آنچه از سر میتوان واکرد جز دستار نیست
آمد و رفت نفس دارد غبار حادثات
جز شکستنکاروان موج را در بار نیست
دل به ذوق وعدهٔ فرداست مغرور امل
عشقگوید چشم واکن فرصت این مقدار نیست
از هوا برپاست بیدل خانهٔ وهم حباب
درلباس هستی ما جزنفس یکتارنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
دیده حیرت نگاهان را به مژگان کار نیست
خانهٔ آیینه در بند در و دیوار نیست
انقیاد دور گردون برنتابد همتم
همچو مرکز حلقهٔگوشم خط پرگار نیست
ناتوانی سرمه در کار ضعیفان میکند
رنگ گل را درشکست خود لب اظهار نیست
میکشد بیمغز، رنج از دستگاه اعتبار
جز خم و پیچ از بزرگی حاصل دستار نیست
فارغاست از دود تا شد شعله خاکسترنشین
بر نمدپوشان غبار تهمت زنار نیست
سایه اینجا پرتو خورشید دارد در بغل
زنگ هم چون خلوت آیینه بیدیدار نیست
سد راهکس مبادا دورباش امتیاز
هر دو عالم خلوت یار است و ما را بار نیست
از اثرهای نفس چون صبح بویی بردهابم
بیش ازین آیینهٔ ما قابل زنگار نیست
غنچهٔدل چون حباب از خامشی دارد ثبات
خامهٔ ما را به جز پاس نفس دبوار نیست
گرز دنیا بگذریم افسون عقبا حایل است
منزلی تا هست باقی، راه ما هموارنیست
دیدهها باز است اما خواب میبینیم و بس
تا مژه بر هم نیابد هیچکس بیدار نیست
بسکه مردم دامن احسان ز هم واچیدهاند
بیدل از خسّت کسی را سایهٔ دیوار نیست
خانهٔ آیینه در بند در و دیوار نیست
انقیاد دور گردون برنتابد همتم
همچو مرکز حلقهٔگوشم خط پرگار نیست
ناتوانی سرمه در کار ضعیفان میکند
رنگ گل را درشکست خود لب اظهار نیست
میکشد بیمغز، رنج از دستگاه اعتبار
جز خم و پیچ از بزرگی حاصل دستار نیست
فارغاست از دود تا شد شعله خاکسترنشین
بر نمدپوشان غبار تهمت زنار نیست
سایه اینجا پرتو خورشید دارد در بغل
زنگ هم چون خلوت آیینه بیدیدار نیست
سد راهکس مبادا دورباش امتیاز
هر دو عالم خلوت یار است و ما را بار نیست
از اثرهای نفس چون صبح بویی بردهابم
بیش ازین آیینهٔ ما قابل زنگار نیست
غنچهٔدل چون حباب از خامشی دارد ثبات
خامهٔ ما را به جز پاس نفس دبوار نیست
گرز دنیا بگذریم افسون عقبا حایل است
منزلی تا هست باقی، راه ما هموارنیست
دیدهها باز است اما خواب میبینیم و بس
تا مژه بر هم نیابد هیچکس بیدار نیست
بسکه مردم دامن احسان ز هم واچیدهاند
بیدل از خسّت کسی را سایهٔ دیوار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
رنگعجزم لیک با وضع خموشم کار نیست
در شکست بال دارم نالهگر منقار نیست
در تأمل بیشتر دارد روانی شعر من
مصر عم از سکته جز شمشیر لنگردار نیست
عجزتجدید هوسها را نفس آیینه است
یک ورق عمریست میگردانم و تکرار نیست
اختلاط خودفروشانگر بهاین بیحاصلیست
خانهٔ آیینه را قفلی به از زنگار نیست
ازکمین عسیبجو آگاه باید دم زدن
گوشهای حاضران جز در پس دیوار نیست
محوگشتن منتهای مقصد شوق رساست
چون نگه غیر از تحیر مُهر این طومار نیست
بردباری طلینتم خاک تامل پیشهام
غیر هستی هر چه بر دوشم ببندی بار نیست
اشک چشم گوهرم، برق چراغ حیرتم
کوکبم یک غم اگر در خود تپد سیار نیست
غافل از سیرگداز دل نباید زیستن
هست در خون گشتنت رنگی که در گلزار نیست
هرکجا او جلوه دارد عرض هستی مفت ماست
عکس را آیینه میباید نفس در کار نیست
گر به این رنگ است بیدل انفعال هستیام
سنگ را هم آب گشتن آنقدر دشوار نیست
در شکست بال دارم نالهگر منقار نیست
در تأمل بیشتر دارد روانی شعر من
مصر عم از سکته جز شمشیر لنگردار نیست
عجزتجدید هوسها را نفس آیینه است
یک ورق عمریست میگردانم و تکرار نیست
اختلاط خودفروشانگر بهاین بیحاصلیست
خانهٔ آیینه را قفلی به از زنگار نیست
ازکمین عسیبجو آگاه باید دم زدن
گوشهای حاضران جز در پس دیوار نیست
محوگشتن منتهای مقصد شوق رساست
چون نگه غیر از تحیر مُهر این طومار نیست
بردباری طلینتم خاک تامل پیشهام
غیر هستی هر چه بر دوشم ببندی بار نیست
اشک چشم گوهرم، برق چراغ حیرتم
کوکبم یک غم اگر در خود تپد سیار نیست
غافل از سیرگداز دل نباید زیستن
هست در خون گشتنت رنگی که در گلزار نیست
هرکجا او جلوه دارد عرض هستی مفت ماست
عکس را آیینه میباید نفس در کار نیست
گر به این رنگ است بیدل انفعال هستیام
سنگ را هم آب گشتن آنقدر دشوار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
در طریق رفتن از خود رهبری درکار نیست
وحشت نظاره را بال وپری درکارنیست
کشتی تدبیر ما توفانی حکم قضاست
جز دم تسلیم اینجا لنگری درکار نیست
هر سر مو بهر غفلتپیشه بالین پر است
از برای خوابمخمل بستری درکار نیست
میبرد چونگردباد از خویش سرگردانیام
سرخوشدشتجنونرا ساغریدرکار نیست
در نیام هر نفس تیغ دو دم خوابیده است
چونسحر در قطع هستی خنجریدرکار نیست
مشت خاک ما سراپا فرش تسلیم است وبس
سجدهٔ ما را جبینی و سری درکار نیست
خویشرا از دیدهٔخودبین خود پوشیدن است
احتیاط ما برای دیگری درکار نیست
فکرمرکب در طریق فقر، سازگمرهیست
نفسدر فرمان اگر باشد خریدرکار نیست
جوش خون، نازکدلانرا پوست برتن میدرد
از ضعیفی بر رگگل نشتری درکار نیست
استقامت بس بود ارباب همت راکمال
بهر تیغکوه بیدل جوهری درکار نیست
وحشت نظاره را بال وپری درکارنیست
کشتی تدبیر ما توفانی حکم قضاست
جز دم تسلیم اینجا لنگری درکار نیست
هر سر مو بهر غفلتپیشه بالین پر است
از برای خوابمخمل بستری درکار نیست
میبرد چونگردباد از خویش سرگردانیام
سرخوشدشتجنونرا ساغریدرکار نیست
در نیام هر نفس تیغ دو دم خوابیده است
چونسحر در قطع هستی خنجریدرکار نیست
مشت خاک ما سراپا فرش تسلیم است وبس
سجدهٔ ما را جبینی و سری درکار نیست
خویشرا از دیدهٔخودبین خود پوشیدن است
احتیاط ما برای دیگری درکار نیست
فکرمرکب در طریق فقر، سازگمرهیست
نفسدر فرمان اگر باشد خریدرکار نیست
جوش خون، نازکدلانرا پوست برتن میدرد
از ضعیفی بر رگگل نشتری درکار نیست
استقامت بس بود ارباب همت راکمال
بهر تیغکوه بیدل جوهری درکار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
مستعرفان را شراب دیگری درکار نیست
جز طواف خویش دور ساغری درکار نیست
سعی پروازت چو بوی گل گر از خود رفتن است
تا شکست رنگ باشد شهپری در کار نیست
سوختن چون شمع اوج پایهٔ اقبال ماست
داغ مظور است اینجا اختری در کار نیست
صبح را اظهار شبنم خنده دنداننماست
سینهچاک شوق را چشم تری درکار نیست
خفت وتمکینحجاب نشئهٔ وارستگیست
بحر اگر باشی حباب و گوهری در کار نیست
شانه گر مشاطهٔ زلفت نباشد گو مباش
دفتر آشفتگی را مسطری در کار نیست
آتش خورشید را نبود کواکب جز سپند
حسنچون سرشار باشد زیوریدرکار نیست
شعلهها در پرده سعی جهان خوابیده است
گر نفس سوزدکسی آتشگری درکار نیست
اضطراب دل ز هر مویم چکیدن میکشد
چون رگ ابر بهارم نشتری در کار نیست
عالم عجز است اینجا جاه کو، شوکت کدام
تا توانی نالهکن کر و فری در کار نیست
خشت بنیاد تو بر هم چیدن مژگان بس است
در تغافلخانه، بام و منظری درکار نیست
زهد و تقوا همخوش است اما تکلف بر طرف
درد دل را بندهام دردسری در کار نیست
حرص قانع نیست بیدل ورنه از ساز معاش
آنچه ما درکار داریم اکثری در کار نیست
جز طواف خویش دور ساغری درکار نیست
سعی پروازت چو بوی گل گر از خود رفتن است
تا شکست رنگ باشد شهپری در کار نیست
سوختن چون شمع اوج پایهٔ اقبال ماست
داغ مظور است اینجا اختری در کار نیست
صبح را اظهار شبنم خنده دنداننماست
سینهچاک شوق را چشم تری درکار نیست
خفت وتمکینحجاب نشئهٔ وارستگیست
بحر اگر باشی حباب و گوهری در کار نیست
شانه گر مشاطهٔ زلفت نباشد گو مباش
دفتر آشفتگی را مسطری در کار نیست
آتش خورشید را نبود کواکب جز سپند
حسنچون سرشار باشد زیوریدرکار نیست
شعلهها در پرده سعی جهان خوابیده است
گر نفس سوزدکسی آتشگری درکار نیست
اضطراب دل ز هر مویم چکیدن میکشد
چون رگ ابر بهارم نشتری در کار نیست
عالم عجز است اینجا جاه کو، شوکت کدام
تا توانی نالهکن کر و فری در کار نیست
خشت بنیاد تو بر هم چیدن مژگان بس است
در تغافلخانه، بام و منظری درکار نیست
زهد و تقوا همخوش است اما تکلف بر طرف
درد دل را بندهام دردسری در کار نیست
حرص قانع نیست بیدل ورنه از ساز معاش
آنچه ما درکار داریم اکثری در کار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
زین عبارات جنون تحقیق بیناموس نیست
شیشه گو صد رنگ توفان کن پری طاووس نیست
اتحاد آیینهدار، رنگ اضدادست و بس
هر کجا لبیک وادزدد، نفس ناقوس نیست
لفظ و معنی گیر خواهی ظاهر و باطن تراش
رشتهای جز شمع در پیراهن فانوس نیست
تا تجدد جلوه دارد شبههٔ معنی بجاست
کس چه فهمد این عبارتها یکی مأنوس نیست
دامن صحرای مطلب بسکه خشک افتاده است
آبروها بر زمین میریزد و محسوس نیست
از سراغ رفتگان دل جمع باید داشتن
کان همه آواز پا، جز در کف افسوس نیست
در محبت مرگ هم چون زندگی دام وفاست
اینورق هرچند برگردد،خطشمعکوس نیست
تشنهلب باید گذشت از وصل معشوقان هند
هیچ ننگی در برهمنزادگان چون بوس نیست
کار پیچ و تاب موجم با گهر افتاده است
آنچه می خواهد تمنا در دل مایوس نیست
بسکه بیدل سازناموس محبت نازک است
شیشهٔ اشکیکه رنگش بشکنی بیکوس نیست
شیشه گو صد رنگ توفان کن پری طاووس نیست
اتحاد آیینهدار، رنگ اضدادست و بس
هر کجا لبیک وادزدد، نفس ناقوس نیست
لفظ و معنی گیر خواهی ظاهر و باطن تراش
رشتهای جز شمع در پیراهن فانوس نیست
تا تجدد جلوه دارد شبههٔ معنی بجاست
کس چه فهمد این عبارتها یکی مأنوس نیست
دامن صحرای مطلب بسکه خشک افتاده است
آبروها بر زمین میریزد و محسوس نیست
از سراغ رفتگان دل جمع باید داشتن
کان همه آواز پا، جز در کف افسوس نیست
در محبت مرگ هم چون زندگی دام وفاست
اینورق هرچند برگردد،خطشمعکوس نیست
تشنهلب باید گذشت از وصل معشوقان هند
هیچ ننگی در برهمنزادگان چون بوس نیست
کار پیچ و تاب موجم با گهر افتاده است
آنچه می خواهد تمنا در دل مایوس نیست
بسکه بیدل سازناموس محبت نازک است
شیشهٔ اشکیکه رنگش بشکنی بیکوس نیست