عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
هوس به فتنهٔ صد انجمن نگاه شکست
ز عافیت قدحی داشتیم آه شکست
ز خیره چشمی حرص دنی مباش ایمن
که خلق گرسنه بر چرخ قرص ماه شکست
در این جنونکده شرمی که هر که چشم گشود
به چاک.جیب حتا دامن نگاه شکست
چه ممکن است غبارم شود به حشر سفید
به سنگ سرمهام آن نرگس سیاه شکست
حق رفاقت یاران بجا نیاوردم
به پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست
قدم شمرده گذارید کز دل مایوس
هزار شیشه درین دشت عمرکاه شکست
هوس دمی که نفس سوخت دل به امن رسید
دمید صورت منزل چو گرد راه شکست
شکوه قامت پیری رساند بنیادم
به آن خمیکه سراپای منکلاه شکست
هلاک شد جم و خمیازههای جام بجاست
به مرگ نیز ندارد خمار جاه شکست
چو شمع غرهٔ وضع غرور نتوان زیست
سریکه فال هوا زد قدم به چاه شکست
بهگرد عرصهٔ تسلیم خفتهای بیدل
تو خواه فتح تصور نما و خواه شکست
ز عافیت قدحی داشتیم آه شکست
ز خیره چشمی حرص دنی مباش ایمن
که خلق گرسنه بر چرخ قرص ماه شکست
در این جنونکده شرمی که هر که چشم گشود
به چاک.جیب حتا دامن نگاه شکست
چه ممکن است غبارم شود به حشر سفید
به سنگ سرمهام آن نرگس سیاه شکست
حق رفاقت یاران بجا نیاوردم
به پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست
قدم شمرده گذارید کز دل مایوس
هزار شیشه درین دشت عمرکاه شکست
هوس دمی که نفس سوخت دل به امن رسید
دمید صورت منزل چو گرد راه شکست
شکوه قامت پیری رساند بنیادم
به آن خمیکه سراپای منکلاه شکست
هلاک شد جم و خمیازههای جام بجاست
به مرگ نیز ندارد خمار جاه شکست
چو شمع غرهٔ وضع غرور نتوان زیست
سریکه فال هوا زد قدم به چاه شکست
بهگرد عرصهٔ تسلیم خفتهای بیدل
تو خواه فتح تصور نما و خواه شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
صفحهٔ دل بیخط زخم تو فرد باطلست
آبرو آیینهٔ ما را ز جوهر حاصلست
گر همه حرف حق است آندمکهگفتی باطلست
هرچه بیرون آمد از لب، خارج آهنگ دلست
نیست از دست تو بیرون اختیار صید ما
پنجهٔ رنگین چوگل تا غنچه میسازی دلست
در ره تسلیم، پر بیخانمان افتادهایم
بر سر ما سایهایگر هست، دست قاتلست
بر سبکباران گرانان را بود سبقت محال
هر قدم زبنکاروان بانگ جرس در منزلست
پنبهٔ داغ مرا با حرف راحتکار نیست
گر بیاض من خطی پیدا کند درد دلست
آب میگردد ز شبنم صبح تا دم میزند
سینهچاکان را نفس بر لب رساندن مشکلست
صدقکیشان را فلک در خاک بنشاند چو تیر
سرو این گلشن به جرم راستی پا در گلست
هیچکس افسردهٔ زندان جمعیت مباد
قطره تا گوهر نمیگردد به دریا واصلست
هر طرف مژگانگشایی حسرت دل میتپد
هر دو عالمگرد بالافشانی یک بسملست
در وطن هم صاف طینت را ز غربت چاره نیست
گوهر این بحر را گرد یتیمی ساحلست
امتیاز حسن و عشق از شوقکامل بردهاند
میرود ازکف دل و در چشم مجنون محملست
نرمخویان را نباشد چاره از وضع نیاز
هرکجا آبیست بیدل سوی پستی مایلست
آبرو آیینهٔ ما را ز جوهر حاصلست
گر همه حرف حق است آندمکهگفتی باطلست
هرچه بیرون آمد از لب، خارج آهنگ دلست
نیست از دست تو بیرون اختیار صید ما
پنجهٔ رنگین چوگل تا غنچه میسازی دلست
در ره تسلیم، پر بیخانمان افتادهایم
بر سر ما سایهایگر هست، دست قاتلست
بر سبکباران گرانان را بود سبقت محال
هر قدم زبنکاروان بانگ جرس در منزلست
پنبهٔ داغ مرا با حرف راحتکار نیست
گر بیاض من خطی پیدا کند درد دلست
آب میگردد ز شبنم صبح تا دم میزند
سینهچاکان را نفس بر لب رساندن مشکلست
صدقکیشان را فلک در خاک بنشاند چو تیر
سرو این گلشن به جرم راستی پا در گلست
هیچکس افسردهٔ زندان جمعیت مباد
قطره تا گوهر نمیگردد به دریا واصلست
هر طرف مژگانگشایی حسرت دل میتپد
هر دو عالمگرد بالافشانی یک بسملست
در وطن هم صاف طینت را ز غربت چاره نیست
گوهر این بحر را گرد یتیمی ساحلست
امتیاز حسن و عشق از شوقکامل بردهاند
میرود ازکف دل و در چشم مجنون محملست
نرمخویان را نباشد چاره از وضع نیاز
هرکجا آبیست بیدل سوی پستی مایلست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
دل انجمن صد طرب ازیاد وصالست
آبادکن خانهٔ آیینه خیالست
کی فرصت عیش ست درین باغکهگل را
گر گردشرنگاستهمانگردش سالست
ای ذره مفرسای به پرواز توهم
خورشید هم از آینهداران زوالست
آن مشت غبارمکه به پرواز تپیدن
در حسرت دامان نسیمم پر و بالست
آیینهٔگل از بغل غنچه جدا نیست
دلگر شکند سربسر آغوش وصالست
هرگام به راه طلبت رفتهام از خویش
نقش قدمم آینهٔگردش حالست
در خلوت دل از تو تسلی نتوان شد
چیزیکه در آیینه توان دید مثالست
شد جوهر نظارهام آیینهٔ حیرت
بالیدگی داغ مه از زخم هلالست
بیدل من وآن دولت بیدرد سرفقر
کز نسبت او چینی خاموش سفالست
آبادکن خانهٔ آیینه خیالست
کی فرصت عیش ست درین باغکهگل را
گر گردشرنگاستهمانگردش سالست
ای ذره مفرسای به پرواز توهم
خورشید هم از آینهداران زوالست
آن مشت غبارمکه به پرواز تپیدن
در حسرت دامان نسیمم پر و بالست
آیینهٔگل از بغل غنچه جدا نیست
دلگر شکند سربسر آغوش وصالست
هرگام به راه طلبت رفتهام از خویش
نقش قدمم آینهٔگردش حالست
در خلوت دل از تو تسلی نتوان شد
چیزیکه در آیینه توان دید مثالست
شد جوهر نظارهام آیینهٔ حیرت
بالیدگی داغ مه از زخم هلالست
بیدل من وآن دولت بیدرد سرفقر
کز نسبت او چینی خاموش سفالست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
صورت راحت نفور از مردمان عالمست
جلوه ننماید بهشت آنجا که جنس آدمست
در نظر آهنگ حسرت در نفس شور ظلب
ساز بزم زندگانی را همین زیر و بمست
هر دو عالم در غبار وهم توفان میکند
از گهر تا موج ، هرجا واشکافی بینمست
سایهٔ خود درس وحشت داده مجنون تو را
چشم اهو را سواد خویش سرمشق رمست
گر حیا گیرد هوس آیینهدار آبرو است
چون هوا از هرزه گردی منفعل شد، شبنمست
گرچه پیرم فارغ از انداز شوخی نیستم
قامت خم گشته ام هم چشم ابروی خمست
پادشاهی در طلسم سیر چشمی بستهاند
کاسهٔ چشم گدا گر پر شود جام جمست
با فروغ جعواهات نظارگی را تابکو
رنگ گل چون آتش افروزد سپندش شبنمست
در بنای حیرت از حسن تو میبینم خلل
خانهٔ آیینه هم برپا به دیوار نمست
تا نفس باقیست، ظالم نیست، بیفکر فساد
گوشه گیر فتنه میباشد کمان را تا دمست
شعله هرجا میشود سرگرم تعمیر غرور
داغ میخندد که همواری بنایی محکمست
نامداریها گرفتاریست در دام بلا
بیدل انگشت شهان را طوق گردن خاتمست
جلوه ننماید بهشت آنجا که جنس آدمست
در نظر آهنگ حسرت در نفس شور ظلب
ساز بزم زندگانی را همین زیر و بمست
هر دو عالم در غبار وهم توفان میکند
از گهر تا موج ، هرجا واشکافی بینمست
سایهٔ خود درس وحشت داده مجنون تو را
چشم اهو را سواد خویش سرمشق رمست
گر حیا گیرد هوس آیینهدار آبرو است
چون هوا از هرزه گردی منفعل شد، شبنمست
گرچه پیرم فارغ از انداز شوخی نیستم
قامت خم گشته ام هم چشم ابروی خمست
پادشاهی در طلسم سیر چشمی بستهاند
کاسهٔ چشم گدا گر پر شود جام جمست
با فروغ جعواهات نظارگی را تابکو
رنگ گل چون آتش افروزد سپندش شبنمست
در بنای حیرت از حسن تو میبینم خلل
خانهٔ آیینه هم برپا به دیوار نمست
تا نفس باقیست، ظالم نیست، بیفکر فساد
گوشه گیر فتنه میباشد کمان را تا دمست
شعله هرجا میشود سرگرم تعمیر غرور
داغ میخندد که همواری بنایی محکمست
نامداریها گرفتاریست در دام بلا
بیدل انگشت شهان را طوق گردن خاتمست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
با کمال بینقابی پردهدارم شیونست
همچو درد از دل برون جوشیدنم پیراهنست
سجده ریزی دانه را آرایش نشو ونماست
درطریق سرکشها خاکگشتن هم فنست
عافیتگمکردهٔ تا چند خواهی تاختن
هوش اگرداری دماغ جستجویت رهزنست
رهنورد عجز را سعی قدم درکار نیست
شمع را سیرگریبان نیز از خود رفتنست
لالهزار دل سراسر موج عبرت میزند
هرگل داغیکه میبینی شکافتگلخنست
اختیاری نیستگردش از نظرها نگذرد
در تماشاگه عبرت چشم ما پرویزنست
وحشتی میباید اسباب جنون آماده است
صد گریبانچاکیات موقوف چین دامنست
چشم برهم نه اگرآسوده خواهی زیستن
در هلاکتگاه امکان ربط مژگان جوشنست
خوشهپردازی نمیارزد به تشویش درو
زندگی نذر عزیزان،گر دماغ مردنست
بیدل از بس در شکنج لاغری فرسودهایم
ناله و داغ دل خونگشته طوق وگردنست
همچو درد از دل برون جوشیدنم پیراهنست
سجده ریزی دانه را آرایش نشو ونماست
درطریق سرکشها خاکگشتن هم فنست
عافیتگمکردهٔ تا چند خواهی تاختن
هوش اگرداری دماغ جستجویت رهزنست
رهنورد عجز را سعی قدم درکار نیست
شمع را سیرگریبان نیز از خود رفتنست
لالهزار دل سراسر موج عبرت میزند
هرگل داغیکه میبینی شکافتگلخنست
اختیاری نیستگردش از نظرها نگذرد
در تماشاگه عبرت چشم ما پرویزنست
وحشتی میباید اسباب جنون آماده است
صد گریبانچاکیات موقوف چین دامنست
چشم برهم نه اگرآسوده خواهی زیستن
در هلاکتگاه امکان ربط مژگان جوشنست
خوشهپردازی نمیارزد به تشویش درو
زندگی نذر عزیزان،گر دماغ مردنست
بیدل از بس در شکنج لاغری فرسودهایم
ناله و داغ دل خونگشته طوق وگردنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
در جهان عجز طاقت پیشگیگردن زنست
شمع را از استقامت خون خود درگردنست
ذوق عشرت میدهد اجزای جمعیت به باد
گر به دلتنگی بسازد غنچهٔ ماگلشنست
هرکه رفت از خود به داغی تازهام ممتازکرد
آتش اینکاروانها جمله بر جان منست
جنبشم از جا برد مشکلکه همچون بیستون
پای خوابآلود من سنگ گران در دامنست
پیش پای خویش از غفلت نمیبینم چو شمع
گرچه برم عالم ازفیض ناگاهم روشنست
بیریاضت ره به چشم خلق نتوان یافتن
دانه بعد از آردگشتن قابل پرویزنست
سوختم صدرنگ تا یک داغ راحت دیدهام
پیکر افسردهام خاکستر صد گلخنست
همچنانکز شیر باشد پرورش اطفال را
شعلهها در پنبهٔ داغ دلم پروردنست
اشک مجنونم زبان درد من فهمیدنیست
در چکیدنها مژه تا دامنم یک شیونست
مهر عشق از روی دلهاگر براندازد نقاب
باطن هر ذره از چندین تپش آبستنست
هرقدر عریان شوم فال نقابی میزنم
چون شکست دل هجوم نالهام پیراهنست
معنی سوزیست بیدل صورت آسایشم
جامهٔ احرام آتش پنبهٔ داغ منست
شمع را از استقامت خون خود درگردنست
ذوق عشرت میدهد اجزای جمعیت به باد
گر به دلتنگی بسازد غنچهٔ ماگلشنست
هرکه رفت از خود به داغی تازهام ممتازکرد
آتش اینکاروانها جمله بر جان منست
جنبشم از جا برد مشکلکه همچون بیستون
پای خوابآلود من سنگ گران در دامنست
پیش پای خویش از غفلت نمیبینم چو شمع
گرچه برم عالم ازفیض ناگاهم روشنست
بیریاضت ره به چشم خلق نتوان یافتن
دانه بعد از آردگشتن قابل پرویزنست
سوختم صدرنگ تا یک داغ راحت دیدهام
پیکر افسردهام خاکستر صد گلخنست
همچنانکز شیر باشد پرورش اطفال را
شعلهها در پنبهٔ داغ دلم پروردنست
اشک مجنونم زبان درد من فهمیدنیست
در چکیدنها مژه تا دامنم یک شیونست
مهر عشق از روی دلهاگر براندازد نقاب
باطن هر ذره از چندین تپش آبستنست
هرقدر عریان شوم فال نقابی میزنم
چون شکست دل هجوم نالهام پیراهنست
معنی سوزیست بیدل صورت آسایشم
جامهٔ احرام آتش پنبهٔ داغ منست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
درخور غفلت نگاهی رونق ما و منست
خانه تاریک است اگر شمع تأمل روشنست
چیست نقد شعله غیرز سعی خاکستر شدن
سال و ماه زندگانی مدت جانکندنست
دل به سعیگریهٔ سرشار روشنکردهایم
این چراغ بیکسی را اشک حسرت روغنست
خامکار الفت داغ محبت نیستم
همچوآتش سوختن از پیکر من روشنست
ساغر عشرتگه میگیرد،که در بزم بهار
همچو مینا شاخگل امروز خون درگردنست
ننگ تصویریم از ما، جرأت جولان مخواه
اینقدرها بسکه پای ما برون دامنست
هیچکس بر معنی مکتوب شوقآگاه نیست
ورنه جای نامه پیش یارما را خواندنست
نور بینش جمله صرف عیبپوشیکردهایم
شوخی نظارهٔ ما تار چشم سوزنست
طبع روشنیم دهد از دست، ربط خامشی
ازپی حبس نفس آیینه حصن آهنست
بشکنم دل تا شوم با رمزتحقیق آشنا
شخص هم عکس است تا آیینه دردست منست
ضبط بیباکیست درکیش جنون ترک ادب
بیگریبان دست من پای برون از دامنست
جزتأمل نیست بیدل مانع شوق طلب
رشتهٔ این ره اگر داردگره، استادنست
خانه تاریک است اگر شمع تأمل روشنست
چیست نقد شعله غیرز سعی خاکستر شدن
سال و ماه زندگانی مدت جانکندنست
دل به سعیگریهٔ سرشار روشنکردهایم
این چراغ بیکسی را اشک حسرت روغنست
خامکار الفت داغ محبت نیستم
همچوآتش سوختن از پیکر من روشنست
ساغر عشرتگه میگیرد،که در بزم بهار
همچو مینا شاخگل امروز خون درگردنست
ننگ تصویریم از ما، جرأت جولان مخواه
اینقدرها بسکه پای ما برون دامنست
هیچکس بر معنی مکتوب شوقآگاه نیست
ورنه جای نامه پیش یارما را خواندنست
نور بینش جمله صرف عیبپوشیکردهایم
شوخی نظارهٔ ما تار چشم سوزنست
طبع روشنیم دهد از دست، ربط خامشی
ازپی حبس نفس آیینه حصن آهنست
بشکنم دل تا شوم با رمزتحقیق آشنا
شخص هم عکس است تا آیینه دردست منست
ضبط بیباکیست درکیش جنون ترک ادب
بیگریبان دست من پای برون از دامنست
جزتأمل نیست بیدل مانع شوق طلب
رشتهٔ این ره اگر داردگره، استادنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
فکر تدبیر سلامت خون راحت خوردنست
ما همه بیچارهایم و چاره ما مردنست
صبحگر هنگامهٔ نشو و نما بر چرخ چید
خاک ما را هم بساطی برهوا گستردنست
بسکه در باغ سان تنگ است جای انساط
رنگ اگر دارد پر پرواز در پژمردنست
شیشهٔ ساعن سال ومه ندارد دم زدن
عافیت اینجا نفس بیرون دل بشمردنست
طاسگردون هرچه آرد مفت اوهام است و بس
در بساط ما امید باختن هم بردنست
محرم بحراز شکست قطره میلرزد چو موج
خصم رحمت زیستن دلهای خلق آزردنست
جبههٔ بحر از عرق تا حشر نتوان یافت پاک
زانقدر خشکی که گوهر را غم افسردنست
امتحان در هر چه کوشد خالی از تشویش نیست
بار مشق خامه هم بر پشت ناخن بردنست
بر تغافل زن ز اصلاح شکستکار دل
موی چینی بیش وکم شایستهٔ نستردنست
جرات افشای راز عشق بیدل سهل نیست
تا چکد یکاشک مژگانها بهخون افشردنست
ما همه بیچارهایم و چاره ما مردنست
صبحگر هنگامهٔ نشو و نما بر چرخ چید
خاک ما را هم بساطی برهوا گستردنست
بسکه در باغ سان تنگ است جای انساط
رنگ اگر دارد پر پرواز در پژمردنست
شیشهٔ ساعن سال ومه ندارد دم زدن
عافیت اینجا نفس بیرون دل بشمردنست
طاسگردون هرچه آرد مفت اوهام است و بس
در بساط ما امید باختن هم بردنست
محرم بحراز شکست قطره میلرزد چو موج
خصم رحمت زیستن دلهای خلق آزردنست
جبههٔ بحر از عرق تا حشر نتوان یافت پاک
زانقدر خشکی که گوهر را غم افسردنست
امتحان در هر چه کوشد خالی از تشویش نیست
بار مشق خامه هم بر پشت ناخن بردنست
بر تغافل زن ز اصلاح شکستکار دل
موی چینی بیش وکم شایستهٔ نستردنست
جرات افشای راز عشق بیدل سهل نیست
تا چکد یکاشک مژگانها بهخون افشردنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
فردوس دل، اسیر خیال تو بودنست
عید نگاه، چشم به رویت گشودنست
شادم به هجر هم که به این یک دم انتظار
حرف لب توام ز تمنا شنودنست
معراج آرزوی دو عالم حضور من
یک سجدهوار جبهه به پای تو سودنست
یاد فنا مرا به خیال تو داغ کرد
آه از پری که شیشه به سنگ آزمودنست
آسان مگیر، دیدن تمثال ما و من
زنگ نفس ز آینهٔ دل زدودنست
سرها فتاده است دین ره به هر قدم
از شرم پیش پا مژهای خم نمودنست
داغ فشار غفلت ما هیچکس مباد
چشمی گشودهایمکه ننگ غنودنست
این است اگر حقیقت اقبال ناکسی
درحق ما عقوبت نفرین ستودنست
در دفتر محاسبهٔ اعتبار ما
بر هیچ یک دو صفر دگر هم فزودنست
بیدل غبار ما ز چه دامن جدا فتاد
بر باد رفتهایم و همان دست سودنست
عید نگاه، چشم به رویت گشودنست
شادم به هجر هم که به این یک دم انتظار
حرف لب توام ز تمنا شنودنست
معراج آرزوی دو عالم حضور من
یک سجدهوار جبهه به پای تو سودنست
یاد فنا مرا به خیال تو داغ کرد
آه از پری که شیشه به سنگ آزمودنست
آسان مگیر، دیدن تمثال ما و من
زنگ نفس ز آینهٔ دل زدودنست
سرها فتاده است دین ره به هر قدم
از شرم پیش پا مژهای خم نمودنست
داغ فشار غفلت ما هیچکس مباد
چشمی گشودهایمکه ننگ غنودنست
این است اگر حقیقت اقبال ناکسی
درحق ما عقوبت نفرین ستودنست
در دفتر محاسبهٔ اعتبار ما
بر هیچ یک دو صفر دگر هم فزودنست
بیدل غبار ما ز چه دامن جدا فتاد
بر باد رفتهایم و همان دست سودنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدنست
بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
چون موم با ملایمت طبع ساختن
درکوچههای زخم چو مرهم دویدنست
این یک دو دم که زندگیاش نام کردهاند
چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه
چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست
نازم به وحشی نگه رم سرشت او
کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست
حیرت دلیل آینهٔ هیچکس مباد
اشک گهر زیانزده ناچکیدنست
در وادیی که دوش ادب محمل وفاست
خار قدم چو شمع به مژگان کشیدنست
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری
اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست
تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ
خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست
در عالمیدکه شش جهتش گرد وحشت است
دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست
فرصت بهار تست چرا خون نمیشوی
ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست
بیدل به مزرعیکه امل آبیار اوست
بیبرگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست
بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
چون موم با ملایمت طبع ساختن
درکوچههای زخم چو مرهم دویدنست
این یک دو دم که زندگیاش نام کردهاند
چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه
چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست
نازم به وحشی نگه رم سرشت او
کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست
حیرت دلیل آینهٔ هیچکس مباد
اشک گهر زیانزده ناچکیدنست
در وادیی که دوش ادب محمل وفاست
خار قدم چو شمع به مژگان کشیدنست
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری
اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست
تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ
خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست
در عالمیدکه شش جهتش گرد وحشت است
دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست
فرصت بهار تست چرا خون نمیشوی
ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست
بیدل به مزرعیکه امل آبیار اوست
بیبرگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
از میانش مو به موی ناتوانان جستجوست
از دهانش تا دهان ذره محوگفتگوست
در دلش میل جفا نقش است بر لوح نگین
درلبش حرف وفا بیرون طبع غنچهبوست
خلقگردان یک سرتسلیم،کو فقر و چه جاه
موچوبالد پشم باشد پشم چون بالید موست
خواه داغ حیرت خود، خواه محو رنگ غیر
دیدهٔ ما هرچه هست آیینهٔ دیدار اوست
در خرابات حقیقت هیچ کار افتادهایم
پایما پایخم استو دستما دستسبوست
بسکه نقش امتیاز از صفحهٔ ما شستهاند
ساده چون زانوستگرآیینه با ما روبروست
ذکر تیغت در میان آمد دل ما داغ شد
تشنگان را یاد آب آتشفروز آرزوست
شوخی جوهرگریبان میدرد آیینه را
خار در پیراهن هرگلکه بینی بوی اوست
با قناعت ساز اگر حسرتپرست راحتی
بالش آرام گوهر قطرهواری آبروست
اشک اگر افسرد رنگ نالهٔ ما نشکند
سروگلزار خیالت بینیاز آب جوست
شعلهٔ داغی بهکام دل دمی روشن نشد
لالهٔ باغ جنون ما چراغ چارسوست
عمرها در یاد آنگیسو به خود پیچیدهایم
گر همه ازپیکرما سایه بالد مشکبوست
شکوهٔخوبان مکن بیدلکهدر اقلیمحسن
رسم وآیین جفا خاصیت روی نکوست
از دهانش تا دهان ذره محوگفتگوست
در دلش میل جفا نقش است بر لوح نگین
درلبش حرف وفا بیرون طبع غنچهبوست
خلقگردان یک سرتسلیم،کو فقر و چه جاه
موچوبالد پشم باشد پشم چون بالید موست
خواه داغ حیرت خود، خواه محو رنگ غیر
دیدهٔ ما هرچه هست آیینهٔ دیدار اوست
در خرابات حقیقت هیچ کار افتادهایم
پایما پایخم استو دستما دستسبوست
بسکه نقش امتیاز از صفحهٔ ما شستهاند
ساده چون زانوستگرآیینه با ما روبروست
ذکر تیغت در میان آمد دل ما داغ شد
تشنگان را یاد آب آتشفروز آرزوست
شوخی جوهرگریبان میدرد آیینه را
خار در پیراهن هرگلکه بینی بوی اوست
با قناعت ساز اگر حسرتپرست راحتی
بالش آرام گوهر قطرهواری آبروست
اشک اگر افسرد رنگ نالهٔ ما نشکند
سروگلزار خیالت بینیاز آب جوست
شعلهٔ داغی بهکام دل دمی روشن نشد
لالهٔ باغ جنون ما چراغ چارسوست
عمرها در یاد آنگیسو به خود پیچیدهایم
گر همه ازپیکرما سایه بالد مشکبوست
شکوهٔخوبان مکن بیدلکهدر اقلیمحسن
رسم وآیین جفا خاصیت روی نکوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
بسکه مستان را به قدر میکشیها آبروست
میزند پهلو بهگردون هرکه بر دوشش سبوست
هر دلیکز غم نگردد آب پیکانست و بس
هرسریکز شور سودا نشئه نپذیردکدوست
از شکست دل به جای نازکی خوابیدهایم
بر سر آواز چینی سایهٔ دیوار موست
برنمیآید به جز هیچ از معمای حباب
لفظماگر واشکافیمعنیحرف مگوست
در دل هر ذره چون خورشید توفانکردهایم
هرکجا آیینهای یابند با ما روبروست
ماجرای عرض ما نشنیده میباید شنید
گفتگوی ناتوانان ناتوانی گفتگوست
جیبهستیچونسحر غارتگر چاکاستو بس
رشتهٔ آمال ما بیهوده دربند رفوست
بسکه در راهتعرقریز خجالت مردهایم
گر ز خاک ما تیمم آب بردارد وضوست
چون نگین ازمعنی تحقیق خود آگه نیم
اینقدردانمکهنقش جبههٔ من ناماوست
برق جوشیدهست هرجا گریهای سرکردهام
باکمالخاکبازیطفلاشکمشعله خوست
تا بهخود جنبد نفس صد رنگ حسرت میکشم
درکف اندیشه جسمناتوانمکلک موست
چونگهر عزتفروش سختجانیها نیام
همچودریادرخورعرضگدازم آبروست
فکر نازکگشت بیدل مانع آسایشم
در بساط دیده اینجا دور باش خواب موست
میزند پهلو بهگردون هرکه بر دوشش سبوست
هر دلیکز غم نگردد آب پیکانست و بس
هرسریکز شور سودا نشئه نپذیردکدوست
از شکست دل به جای نازکی خوابیدهایم
بر سر آواز چینی سایهٔ دیوار موست
برنمیآید به جز هیچ از معمای حباب
لفظماگر واشکافیمعنیحرف مگوست
در دل هر ذره چون خورشید توفانکردهایم
هرکجا آیینهای یابند با ما روبروست
ماجرای عرض ما نشنیده میباید شنید
گفتگوی ناتوانان ناتوانی گفتگوست
جیبهستیچونسحر غارتگر چاکاستو بس
رشتهٔ آمال ما بیهوده دربند رفوست
بسکه در راهتعرقریز خجالت مردهایم
گر ز خاک ما تیمم آب بردارد وضوست
چون نگین ازمعنی تحقیق خود آگه نیم
اینقدردانمکهنقش جبههٔ من ناماوست
برق جوشیدهست هرجا گریهای سرکردهام
باکمالخاکبازیطفلاشکمشعله خوست
تا بهخود جنبد نفس صد رنگ حسرت میکشم
درکف اندیشه جسمناتوانمکلک موست
چونگهر عزتفروش سختجانیها نیام
همچودریادرخورعرضگدازم آبروست
فکر نازکگشت بیدل مانع آسایشم
در بساط دیده اینجا دور باش خواب موست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
نیست ایمن از بلا هر کس به فکر جستجوست
روز و شب گرداب را ازموج، خنجر برگلوست
در تماشایی که ما را بار جرات دادهاند
آرزو در سینه خار است و نگه در دیده موست
جادهٔ کج رهروان را سر خط جانکاهیست
باعث آشوب دل ها پیچ و تاب آرزوست
آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است
وانچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست
بر فریب عرض جوهر گرد پرکاری مگرد
آینه بیحسن نتوان یافتن تا سادهروست
حسن بیرنگیست در هرجا به رنگی جلوهگر
در دل سنگ آنچه میبینی شرر در غنچه بوست
غیر حیرت آبیار مزرع عشاق نیست
چون رگ یاقوت اینجا ریشه درخون نموست
بیفنا نتوان به کنه معنی اشیا رسید
آینه گر خاککردد با دو عالم روبروست
در عبادتگاه ما کانجا هوس را بار نیست
نقش خویش از لوح هستی گر توان شستن وضوست
خار و خس را اعتباری نیست غیر از سوختن
آبروی مزرع ما برق استغنای اوست
غفلت ما پردهدار عیب بینایی خوشست
چاک دامان نگه را بستن مژگان رفوست
چون زبان خامه بیدل درکف استاد عشق
باکمال نکتهسنجی بیخبر از گفتگوست
روز و شب گرداب را ازموج، خنجر برگلوست
در تماشایی که ما را بار جرات دادهاند
آرزو در سینه خار است و نگه در دیده موست
جادهٔ کج رهروان را سر خط جانکاهیست
باعث آشوب دل ها پیچ و تاب آرزوست
آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است
وانچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست
بر فریب عرض جوهر گرد پرکاری مگرد
آینه بیحسن نتوان یافتن تا سادهروست
حسن بیرنگیست در هرجا به رنگی جلوهگر
در دل سنگ آنچه میبینی شرر در غنچه بوست
غیر حیرت آبیار مزرع عشاق نیست
چون رگ یاقوت اینجا ریشه درخون نموست
بیفنا نتوان به کنه معنی اشیا رسید
آینه گر خاککردد با دو عالم روبروست
در عبادتگاه ما کانجا هوس را بار نیست
نقش خویش از لوح هستی گر توان شستن وضوست
خار و خس را اعتباری نیست غیر از سوختن
آبروی مزرع ما برق استغنای اوست
غفلت ما پردهدار عیب بینایی خوشست
چاک دامان نگه را بستن مژگان رفوست
چون زبان خامه بیدل درکف استاد عشق
باکمال نکتهسنجی بیخبر از گفتگوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
شوخی که جهان گرد جنون نظر اوست
از آینه تاکنج تغافل سفر اوست
تمکین چقدر منفعل طرز خرام است
نه قلزم امکان، عرق یک گهر اوست
دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا
از هرچه خبر یافتهای بیخبر اوست
هرچندکه عنقا، ز خیال تو برون است
هر رنگکه داری به نظر نقش پر اوست
ای گل چمن حیرت عریانی خود باش
این جامهٔ رنگی که تو داری به بر اوست
دل شیفتهٔ دیر و حرم شد چه توان کرد
بنگیست درین نسخه که اینها اثر اوست
تمثال به غیر از اثر شخص چه دارد
خوش باشکه خود را تو نمودن هنر اوست
دارند حریفان خرابات حضورش
جام می رنگیکه پری شیشهگر اوست
از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل
خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست
زین بیش، عیار من موهوم مگیرید
دستیکه به خود حلقهکنم درکمر اوست
بیدل مگذر از سر زانوی قناعت
این حلقه به هرجا زده باشی به در اوست
از آینه تاکنج تغافل سفر اوست
تمکین چقدر منفعل طرز خرام است
نه قلزم امکان، عرق یک گهر اوست
دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا
از هرچه خبر یافتهای بیخبر اوست
هرچندکه عنقا، ز خیال تو برون است
هر رنگکه داری به نظر نقش پر اوست
ای گل چمن حیرت عریانی خود باش
این جامهٔ رنگی که تو داری به بر اوست
دل شیفتهٔ دیر و حرم شد چه توان کرد
بنگیست درین نسخه که اینها اثر اوست
تمثال به غیر از اثر شخص چه دارد
خوش باشکه خود را تو نمودن هنر اوست
دارند حریفان خرابات حضورش
جام می رنگیکه پری شیشهگر اوست
از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل
خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست
زین بیش، عیار من موهوم مگیرید
دستیکه به خود حلقهکنم درکمر اوست
بیدل مگذر از سر زانوی قناعت
این حلقه به هرجا زده باشی به در اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
بسکه اجزایم چمنپروردهٔ نیرنگ اوست
گرهمه خونم بهجوش شوخی آید رنگ اوست
کوه تمکینش بود هرجا بساطآرای ناز
نالهٔ دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست
جوهر آیینهٔ وحدت برون است از عرض
هر قدر صافی تصورکرده باشی زنگ اوست
عشق آزادست اما در طلسم ما و من
آمد و رفت نفس تمهید عذر لنگ اوست
بیمحبت زندگانی نیست جز ننگ عدم
خاککن برفرق آن سازیکه بیآهنگ اوست
جذبهٔ عشقت شرار از سنگ میآرد برون
من بهاین وحشتگر از خود برنیایمننگ اوست
عمرها شد حیرت ازخویشم به جایی میبرد
آه از رهروکه مژگان جاده و فرسنگ اوست
حسن ازننگ طرف با جلوه نپسندید صلح
خلوت آیینهٔ ما عرصهگاه جنگ اوست
بر دلم افسون بیدردی مخوان ای عافیت
شیشهای دارم که یاد ناشکستن سنگ اوست
کیست زینگلشن به رنگ وبوی معنی وارسد
غنچههم بیدل نمیداند چهگل در چنگ اوست
گرهمه خونم بهجوش شوخی آید رنگ اوست
کوه تمکینش بود هرجا بساطآرای ناز
نالهٔ دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست
جوهر آیینهٔ وحدت برون است از عرض
هر قدر صافی تصورکرده باشی زنگ اوست
عشق آزادست اما در طلسم ما و من
آمد و رفت نفس تمهید عذر لنگ اوست
بیمحبت زندگانی نیست جز ننگ عدم
خاککن برفرق آن سازیکه بیآهنگ اوست
جذبهٔ عشقت شرار از سنگ میآرد برون
من بهاین وحشتگر از خود برنیایمننگ اوست
عمرها شد حیرت ازخویشم به جایی میبرد
آه از رهروکه مژگان جاده و فرسنگ اوست
حسن ازننگ طرف با جلوه نپسندید صلح
خلوت آیینهٔ ما عرصهگاه جنگ اوست
بر دلم افسون بیدردی مخوان ای عافیت
شیشهای دارم که یاد ناشکستن سنگ اوست
کیست زینگلشن به رنگ وبوی معنی وارسد
غنچههم بیدل نمیداند چهگل در چنگ اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
غزال امن که الفت خیال مبهم است
به هرکجا نفسی گرد میکند رم اوست
امل کجاست گر از فرصت آگهی باشد
قصور فطرت ما بیش فهمی کم اوست
حساب ملک بقا، با فنا نیاید راست
به عالمی که غبار تو نیست عالم اوست
ز فیض ظاهر امکان سراغ امن مخواه
که صبح عافیت خلق رفتهٔ دم اوست
درین بساط جنون شوکتان عریانی
شکستهاند کلاهی که آسمان خم اوست
غرور راست نیاید به قامت پیری
شکستگیست نگینی که باب خاتم اوست
علاج کوری دل کن که در قلمرو رنگ
به هر کجا نظری هست جلوه توأم اوست
سراغ کعبه بیرنگیی دلم خون کرد
که درگداز دو عالم زلال زمزم اوست
مروّت آب شد ازشرم چشم قربانی
که عید عشرت آفاق در محرم اوست
کسی به صید نگاهت چه سحر پردازد
که عکس موج خط سرمه رشتهٔ رم اوست
به سینه عاشق بیدل جراحتی دارد
که یادکاوش مژگان یار مرهم اوست
به هرکجا نفسی گرد میکند رم اوست
امل کجاست گر از فرصت آگهی باشد
قصور فطرت ما بیش فهمی کم اوست
حساب ملک بقا، با فنا نیاید راست
به عالمی که غبار تو نیست عالم اوست
ز فیض ظاهر امکان سراغ امن مخواه
که صبح عافیت خلق رفتهٔ دم اوست
درین بساط جنون شوکتان عریانی
شکستهاند کلاهی که آسمان خم اوست
غرور راست نیاید به قامت پیری
شکستگیست نگینی که باب خاتم اوست
علاج کوری دل کن که در قلمرو رنگ
به هر کجا نظری هست جلوه توأم اوست
سراغ کعبه بیرنگیی دلم خون کرد
که درگداز دو عالم زلال زمزم اوست
مروّت آب شد ازشرم چشم قربانی
که عید عشرت آفاق در محرم اوست
کسی به صید نگاهت چه سحر پردازد
که عکس موج خط سرمه رشتهٔ رم اوست
به سینه عاشق بیدل جراحتی دارد
که یادکاوش مژگان یار مرهم اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
قصر غناکه عالم تحقیق نام اوست
دامن ز خویش بر زدنی سیر بام اوست
هر برگ این چمن رقمی دارد از بهار
عالم نگینتراشی سودای نام اوست
پر انتظار نامهبران هوس مکش
خود را به خود دمی که رساندی پیام اوست
وحشت ز غیر خاطر ما جمعکرده است
از خود رمیدنی که نداریم رام اوست
آه از ستمکشی که درین صیدگاه وهم
عمری به خود تنید ونفهمید دام اوست
تا چند ناز انجمنآرایی غرور
ای غافل از حیا عرق ما به جام اوست
جز مرگ نیست چاره آفاق زندگی
چون زحم شیشهای کهگداز التیاماوست
بر هرچه واکنی مژه بیانفعال نیست
خوابی ست آگهی که جهان احتلام اوست
شرع یقین، دمی که دهد فتوی حضور
عین سواست آنچه حلال و حرام اوست
شرط نماز عشق به ارکان نمیکشد
کونین و یک محرف همت سلام اوست
ای فتنه قامت، این چه غرور است در سرت
تیغی کشیدهای که قیامت نیام اوست
فرداست کز مزار من آیینه میدمد
خاکم چمن دماغ کمین خرام اوست
افسانه خیال به پایان نمیرسد
عالم تمام یک سخن ناتمام اوست
بیدل زبان پردهٔ تحقیق نازک است
آهسنه گوش نه که خموشی کلام اوست
دامن ز خویش بر زدنی سیر بام اوست
هر برگ این چمن رقمی دارد از بهار
عالم نگینتراشی سودای نام اوست
پر انتظار نامهبران هوس مکش
خود را به خود دمی که رساندی پیام اوست
وحشت ز غیر خاطر ما جمعکرده است
از خود رمیدنی که نداریم رام اوست
آه از ستمکشی که درین صیدگاه وهم
عمری به خود تنید ونفهمید دام اوست
تا چند ناز انجمنآرایی غرور
ای غافل از حیا عرق ما به جام اوست
جز مرگ نیست چاره آفاق زندگی
چون زحم شیشهای کهگداز التیاماوست
بر هرچه واکنی مژه بیانفعال نیست
خوابی ست آگهی که جهان احتلام اوست
شرع یقین، دمی که دهد فتوی حضور
عین سواست آنچه حلال و حرام اوست
شرط نماز عشق به ارکان نمیکشد
کونین و یک محرف همت سلام اوست
ای فتنه قامت، این چه غرور است در سرت
تیغی کشیدهای که قیامت نیام اوست
فرداست کز مزار من آیینه میدمد
خاکم چمن دماغ کمین خرام اوست
افسانه خیال به پایان نمیرسد
عالم تمام یک سخن ناتمام اوست
بیدل زبان پردهٔ تحقیق نازک است
آهسنه گوش نه که خموشی کلام اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
عالم طلسم وحشت چشم سیاه اوست
تا ذرهای که میرمد از خود نگاه اوست
ماییم و پاسبانی خلوتسرای چشم
بیرون رو، ای نگاه! که این خوابگاه اوست
شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست
آزاده بیدلیکه همان اشک آه اوست
بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود
تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست
از آه و ناله، دل به غلط پی نمیبرد
زین دشت هرچهگرد برآرد سپاه اوست
حیرت نگاه شوکت نومیدی خودم
کاین هفتعرصه، یک کف بیدستگاه اوست
در وادیی که حسرت ما، آب میخورد
موج نگاه تشنه، هجوم گیاه اوست
با محرمان عجز، حوادث چه میکند
سرهای جیب الفت ما در پناه اوست
تهجرعهٔ شراب غروری است عجز ما
رنگ شکسته سایهٔ طرف کلاه اوست
دلدار تا تو رفتهای از خود رسیده است
بیدلگذشتنی که همین شاهراه اوست
تا ذرهای که میرمد از خود نگاه اوست
ماییم و پاسبانی خلوتسرای چشم
بیرون رو، ای نگاه! که این خوابگاه اوست
شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست
آزاده بیدلیکه همان اشک آه اوست
بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود
تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست
از آه و ناله، دل به غلط پی نمیبرد
زین دشت هرچهگرد برآرد سپاه اوست
حیرت نگاه شوکت نومیدی خودم
کاین هفتعرصه، یک کف بیدستگاه اوست
در وادیی که حسرت ما، آب میخورد
موج نگاه تشنه، هجوم گیاه اوست
با محرمان عجز، حوادث چه میکند
سرهای جیب الفت ما در پناه اوست
تهجرعهٔ شراب غروری است عجز ما
رنگ شکسته سایهٔ طرف کلاه اوست
دلدار تا تو رفتهای از خود رسیده است
بیدلگذشتنی که همین شاهراه اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
کو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست
هرجا مژه بلندکنی بارگاه اوست
دل را برون زخود همه یکگام رفتنیست
گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست
اقبال خاکسار محبت ز بس رساست
گرد شکسته نیز درتن رهکلاه اوست
ای بیخبر ز صافدلان احتراز چیست
زنگیست آنکه آینه روز سیاه اوست
تا راه عافیت سپری، مشق عجزکن
آتش همان شکستن رنگش پناه اوست
از ریشهکاریِ دل وحشت ثمر مپرس
هرجا، ز خود برآمدهای هست، آه اوست
زان دمکه مه به نسبت رویت مقابل است
باریکی هلال لب عذرخواه اوست
مشکلکه دل شکیبد از آیینهداریش
خورشید هم ز هالهپرستان ماه اوست
حسرت شهیدیام به هوس داغ کرده است
در خاک و خون سری که ندارم به راه اوست
امشب عیار حسرت بیدل گرفتهایم
هر اشک بوتهای زگداز نگاه اوست
هرجا مژه بلندکنی بارگاه اوست
دل را برون زخود همه یکگام رفتنیست
گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست
اقبال خاکسار محبت ز بس رساست
گرد شکسته نیز درتن رهکلاه اوست
ای بیخبر ز صافدلان احتراز چیست
زنگیست آنکه آینه روز سیاه اوست
تا راه عافیت سپری، مشق عجزکن
آتش همان شکستن رنگش پناه اوست
از ریشهکاریِ دل وحشت ثمر مپرس
هرجا، ز خود برآمدهای هست، آه اوست
زان دمکه مه به نسبت رویت مقابل است
باریکی هلال لب عذرخواه اوست
مشکلکه دل شکیبد از آیینهداریش
خورشید هم ز هالهپرستان ماه اوست
حسرت شهیدیام به هوس داغ کرده است
در خاک و خون سری که ندارم به راه اوست
امشب عیار حسرت بیدل گرفتهایم
هر اشک بوتهای زگداز نگاه اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
بسکه رازعجز ما بالید پنهان زیرپوست
یک قلم چون آبلهگشتیم عریان زیرپوست
گرشکست رنگ ما دیدی ز حال مپرس
نامهٔ مجنون ندارد غیر عنوان زیر پوست
نیست ممکن از لباس وهم بیرون آمدن
زندگانی عالمی راکرد زندان زیر پوست
تا نگردد قاتل ما جز بهگلچینی سمر
همچوگل خونبحلگردیم سامانزیر پوست
نالهها در پردهٔ ساز جنون دزدیدهایم
خفته شیر بیشهٔ ما را نیستان زیرپوست
جیب ما چون غنچه آخربال صحرا میکشد
بر سر ما سایه افکنده است دامان زیرپوست
خلوت راز است چشمیکز تماشا دوختیم
عین یوسف شد نگاه پیرکنعان زیرپوست
از نقاب غنچه رنگ شور بلبل میچکد
شیشه دارد خون عیش میپرستان زیرپوست
ساز هستی پردهدارد شوخیی در دست و بس
هرکه بینی نالهایکردهست پنهان زیر پوست
همچو نارم عقدهای ازکار دل تا واشود
سرخکردم هم به خو سعی دندان زیر پوست
گفتم آفتهایامکان زیرگردون است و بس
زندگینالید وگفت اینجملهتوفانزیر پوست
بسکه مردم جنس ایثار از نظر پوشیدهاند
درهم ماهیست ایتجا همچو همیان زیر پوست
عضو عضوم حسرت دیدار میآرد به بار
نخل بادمم سراپا چشم حیران زیر پوست
هیچکس آتش نزد بر صفحهٔ بیحاصلم
ورنه منهمداشتم بیدل چراغانزیر پوست
یک قلم چون آبلهگشتیم عریان زیرپوست
گرشکست رنگ ما دیدی ز حال مپرس
نامهٔ مجنون ندارد غیر عنوان زیر پوست
نیست ممکن از لباس وهم بیرون آمدن
زندگانی عالمی راکرد زندان زیر پوست
تا نگردد قاتل ما جز بهگلچینی سمر
همچوگل خونبحلگردیم سامانزیر پوست
نالهها در پردهٔ ساز جنون دزدیدهایم
خفته شیر بیشهٔ ما را نیستان زیرپوست
جیب ما چون غنچه آخربال صحرا میکشد
بر سر ما سایه افکنده است دامان زیرپوست
خلوت راز است چشمیکز تماشا دوختیم
عین یوسف شد نگاه پیرکنعان زیرپوست
از نقاب غنچه رنگ شور بلبل میچکد
شیشه دارد خون عیش میپرستان زیرپوست
ساز هستی پردهدارد شوخیی در دست و بس
هرکه بینی نالهایکردهست پنهان زیر پوست
همچو نارم عقدهای ازکار دل تا واشود
سرخکردم هم به خو سعی دندان زیر پوست
گفتم آفتهایامکان زیرگردون است و بس
زندگینالید وگفت اینجملهتوفانزیر پوست
بسکه مردم جنس ایثار از نظر پوشیدهاند
درهم ماهیست ایتجا همچو همیان زیر پوست
عضو عضوم حسرت دیدار میآرد به بار
نخل بادمم سراپا چشم حیران زیر پوست
هیچکس آتش نزد بر صفحهٔ بیحاصلم
ورنه منهمداشتم بیدل چراغانزیر پوست