عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۱
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۰
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲
منم ندیده ز ابنای روزگار وفا
ولی کشیده ز هر یک هزار گونه جفا
منم چشیده بسی زهر غم ز بیدردان
بدرد مرده و لب ناگشوده بهر دوا
منم کشیده قدم از بساط آزادی
اسیر دام غم و مبتلای بند و بلا
نبود روز غمم همدمی بجز ناله
ز ضعف قالبم آن نیز گشت ناپیدا
نبود هم نفسم غیر ناله چون نی
قدم شکست وز آن هم مرا فکند جدا
نه مونسی نه انیسی نه مشفقی نه کسی
که پیش او نفسی درد دل رسد ما را
نکرده جز بدن خاکی مرا آماج
هزار تیر بلا گر فکنده دست قضا
چنان نبسته فلک راه بر مطالب من
که یک مراد بر آید بصد هزار دعا
طبیب من شده ادبار در علاج ولی
درون حقه اقبال مانده شهد شفا
میان اشک مرا ضعف کرده قصد هلاک
بلا و غم شده مانع که باش همدم ما
شدست تابع اکثر اقل اعدایم
و گر من ز کجا و دم از امید بقا
شکوفهای امیدم نداده میوه کام
ز داغهای دلم حاجتی نگشته روا
دل فسرده من سوخته در آتش فقر
مراد دل زده بر من هزار استغنا
ز گریه سیم سرشکم تمام شد چکنم
دگر چه صرف کنم بر بتان ماه لقا
زهر بلا بترست این که پیش سیمبران
بلای نیستی از انفعال کشت مرا
نه اختیار اقامت نه اقتدا سفر
نه احتمال تجرد نه اعتبار غنا
شبی درین غم و اندوه ناله می کردم
که ناگه از طرفی هاتفی رساند ندا
که ای ستم زده در بی کسی مشو نومید
بشکر کوش که آمد مربی فقرا
رسید آنکه ترا بر گرفته بود ز خاک
رسید آنکه ازو دیده هزار عطا
گل حدیقه دولت بهار گلشن بخت
نهال باغ ادب غنچه ریاض حیا
بلند مرتبه الوند بیک روشن دل
که در طریق ادب مرشدست راه نما
بنای دولت او را مخلدست اساس
علو رفعت او را مشیدست بنا
گهی شده بوجود عزیز یوسف مصر
گهی دلیل ره قرب یثرب و بطحا
خلاف غیر شکوه سعادتش را هست
علاوه شرف از امهات و از آبا
نه عارضیست درو ارتکاب راه صواب
مقررست که هرگز نکرده اصل خطا
ایا بلند نظر آفتاب اوج هنر
که مژده شرف قرب تست ذوق فزا
هزار شکر که بار دگر ز نور رخت
گرفت دیده ارباب اشتیاق ضیا
هزار شکر که بار دگر ز نخل قدت
فتاد سایه بر افتادگان فقر و فنا
بحق آنکه مرا کرده است منشا صدق
بحق آنکه ترا کرده است محض صفا
بحق آنکه مرا کرده است زار و فقیر
بحق آنکه ترا کرده است عز و علا
کزان زمان که ز چشم نهفته چو پری
ندیده ام ز کسی روی مردمی ابدا
ز رفتن تو مرا رفته بود عقل ز سر
کنون که آمده باز آمدست بجا
انیس و مونس من در مقام تنهایی
همیشه ذکر تو بودست در صباح و مسا
تو بوده همه دم در دلم که در همه وقت
تراست راه تقرب بخانهای خدا
شها فضولی بیدل جدا ز خاک درت
به تنگ آمده بود از تمامی دنیا
تو آمدی ز دلش رفت غصه عالم
کشیده شاهد غم چهره در نقاب خفا
چگونه سر نکشد بر فلک که از پیشش
فتاد بار الم راست گشت قد دو تا
خزان گلشن بخشش گرفت رنگ بهار
بعندلیب ز گل مژده ای رساند صبا
امید هست که تا هست بر سر عالم
مدار دایره دور آسمان برپا
سرای جاه تو معمور گردد و گردد
فلک بکام تو در کارهای هر دو سرا
ولی کشیده ز هر یک هزار گونه جفا
منم چشیده بسی زهر غم ز بیدردان
بدرد مرده و لب ناگشوده بهر دوا
منم کشیده قدم از بساط آزادی
اسیر دام غم و مبتلای بند و بلا
نبود روز غمم همدمی بجز ناله
ز ضعف قالبم آن نیز گشت ناپیدا
نبود هم نفسم غیر ناله چون نی
قدم شکست وز آن هم مرا فکند جدا
نه مونسی نه انیسی نه مشفقی نه کسی
که پیش او نفسی درد دل رسد ما را
نکرده جز بدن خاکی مرا آماج
هزار تیر بلا گر فکنده دست قضا
چنان نبسته فلک راه بر مطالب من
که یک مراد بر آید بصد هزار دعا
طبیب من شده ادبار در علاج ولی
درون حقه اقبال مانده شهد شفا
میان اشک مرا ضعف کرده قصد هلاک
بلا و غم شده مانع که باش همدم ما
شدست تابع اکثر اقل اعدایم
و گر من ز کجا و دم از امید بقا
شکوفهای امیدم نداده میوه کام
ز داغهای دلم حاجتی نگشته روا
دل فسرده من سوخته در آتش فقر
مراد دل زده بر من هزار استغنا
ز گریه سیم سرشکم تمام شد چکنم
دگر چه صرف کنم بر بتان ماه لقا
زهر بلا بترست این که پیش سیمبران
بلای نیستی از انفعال کشت مرا
نه اختیار اقامت نه اقتدا سفر
نه احتمال تجرد نه اعتبار غنا
شبی درین غم و اندوه ناله می کردم
که ناگه از طرفی هاتفی رساند ندا
که ای ستم زده در بی کسی مشو نومید
بشکر کوش که آمد مربی فقرا
رسید آنکه ترا بر گرفته بود ز خاک
رسید آنکه ازو دیده هزار عطا
گل حدیقه دولت بهار گلشن بخت
نهال باغ ادب غنچه ریاض حیا
بلند مرتبه الوند بیک روشن دل
که در طریق ادب مرشدست راه نما
بنای دولت او را مخلدست اساس
علو رفعت او را مشیدست بنا
گهی شده بوجود عزیز یوسف مصر
گهی دلیل ره قرب یثرب و بطحا
خلاف غیر شکوه سعادتش را هست
علاوه شرف از امهات و از آبا
نه عارضیست درو ارتکاب راه صواب
مقررست که هرگز نکرده اصل خطا
ایا بلند نظر آفتاب اوج هنر
که مژده شرف قرب تست ذوق فزا
هزار شکر که بار دگر ز نور رخت
گرفت دیده ارباب اشتیاق ضیا
هزار شکر که بار دگر ز نخل قدت
فتاد سایه بر افتادگان فقر و فنا
بحق آنکه مرا کرده است منشا صدق
بحق آنکه ترا کرده است محض صفا
بحق آنکه مرا کرده است زار و فقیر
بحق آنکه ترا کرده است عز و علا
کزان زمان که ز چشم نهفته چو پری
ندیده ام ز کسی روی مردمی ابدا
ز رفتن تو مرا رفته بود عقل ز سر
کنون که آمده باز آمدست بجا
انیس و مونس من در مقام تنهایی
همیشه ذکر تو بودست در صباح و مسا
تو بوده همه دم در دلم که در همه وقت
تراست راه تقرب بخانهای خدا
شها فضولی بیدل جدا ز خاک درت
به تنگ آمده بود از تمامی دنیا
تو آمدی ز دلش رفت غصه عالم
کشیده شاهد غم چهره در نقاب خفا
چگونه سر نکشد بر فلک که از پیشش
فتاد بار الم راست گشت قد دو تا
خزان گلشن بخشش گرفت رنگ بهار
بعندلیب ز گل مژده ای رساند صبا
امید هست که تا هست بر سر عالم
مدار دایره دور آسمان برپا
سرای جاه تو معمور گردد و گردد
فلک بکام تو در کارهای هر دو سرا
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
بسان چنگ بصد پرده می نهفتم راز
فغان که ناله بی اختیار شد غماز
مرا چو نی غم غربت به ناله می آرد
کجاست همدم و غمخواری غریب نواز
مراست سینه چو قاپر از هوای بتان
دلی نهفته ز بیداد مردم ناساز
سزد که گر بنوازش کنند پرسش حال
به شرح راز برآید زهر رکم آواز
بیاد بزم بتان در مقام بی صبری
مراست دیده ز گرداب اشک دایره ساز
ز بهر آنکه جهانرا کند سیه بر من
سواد چشم مرا در این سوز گریه گداز
بلا و درد گرفتند در میانه مرا
نهاد حادثه بر رشته حیاتم کاز
بدان رسید که از های هوی گریه من
ز آشیانه تن مرغ جان کند پرواز
بکو شمال جفای فلک چو عود خوشم
بدان امید که شاید مرا نوازد باز
نیازمندم و هرگز نمیخورم غم آن
که در رعایت من روزگار دارد ناز
نیازمندی من مایه نشاط منست
چو هست آصف دوران محب اهل نیاز
خجسته رای عزیزی که در طریق ادب
ازوست وضع بنای مراسم اعزاز
بیان طاعت او شرط در نوال نعم
نوال نعمت او حکم بر ازاله آز
قضای حاجت او ختم چون ادای دیون
ادای حذمت او فرض چون ادای نماز
ثنای رفعت او از حد قیاس افزون
لباس نعمت او بر قد زمانه دراز
مه سپهر لطافت جناب جعفر بیک
که کرده بر همه لطفش در ترحم باز
چنان گرفته بآوازه آفرینش را
که در دهور نه انجام مانده نه آغاز
چنان شکسته عقاب عقاب را پر وبال
که جلوه گاه کبوتر شده نشیمن باز
ز سعی خامه او گشته کار عالم راست
ز نقش نامه او دیده لوح ملک طراز
ز پرتو نظرش ملک غیرت جنت
ز فیض درگه قدرش عراق رشک طراز
کشیده پنجه انصاف دوست معدلتش
فراز را به نشیب و نشیب را به فراز
اگر مهابت او الفت عناصر را
برد علاقه مزاج از عمل بماند باز
و گر اراده او را رضا بود بخلیل
فساد کون طبایع کند قبول جواز
زهی همیشه در احیای ملک چون عیسی
زده صریر نی خامه ات دم از اعجاز
عدالت تو جهان پرورست ملک پناه
سیاست تو عدوافکنست خصم انداز
حصار عدل تو دارد اساس حرص بقا
کشیده جاه ترا در احاطه احراز
ثنای قدر تو کار حشمت محمود
صفای طبع تو آیینه دار حلم ایاز
تویی که نیست نظیر تو در خردمندی
تراست ملک خرد بی شریک و بی انباز
چو راست بازی کلک تو دید در عالم
بساط حیله فرو چید چرخ شعبده باز
سپهر خوانمت اما ز استعاره بری
فرشته گویمت اما بشرط نفی مجاز
شها فضولی زارم که در طریق وفا
ز سایر فقرای در توام ممتاز
نمی برم ز تو عقد علاقه تا هستم
کجا روم تو سخن فهم و من سخن پرداز
امید هست که تا آفتاب بر عالم
مثال روز پی دفع شب کند آراز
دبیر حکم قضا ملک اعتبار ترا
کند ز جمع ولایات منقلب افراز
فغان که ناله بی اختیار شد غماز
مرا چو نی غم غربت به ناله می آرد
کجاست همدم و غمخواری غریب نواز
مراست سینه چو قاپر از هوای بتان
دلی نهفته ز بیداد مردم ناساز
سزد که گر بنوازش کنند پرسش حال
به شرح راز برآید زهر رکم آواز
بیاد بزم بتان در مقام بی صبری
مراست دیده ز گرداب اشک دایره ساز
ز بهر آنکه جهانرا کند سیه بر من
سواد چشم مرا در این سوز گریه گداز
بلا و درد گرفتند در میانه مرا
نهاد حادثه بر رشته حیاتم کاز
بدان رسید که از های هوی گریه من
ز آشیانه تن مرغ جان کند پرواز
بکو شمال جفای فلک چو عود خوشم
بدان امید که شاید مرا نوازد باز
نیازمندم و هرگز نمیخورم غم آن
که در رعایت من روزگار دارد ناز
نیازمندی من مایه نشاط منست
چو هست آصف دوران محب اهل نیاز
خجسته رای عزیزی که در طریق ادب
ازوست وضع بنای مراسم اعزاز
بیان طاعت او شرط در نوال نعم
نوال نعمت او حکم بر ازاله آز
قضای حاجت او ختم چون ادای دیون
ادای حذمت او فرض چون ادای نماز
ثنای رفعت او از حد قیاس افزون
لباس نعمت او بر قد زمانه دراز
مه سپهر لطافت جناب جعفر بیک
که کرده بر همه لطفش در ترحم باز
چنان گرفته بآوازه آفرینش را
که در دهور نه انجام مانده نه آغاز
چنان شکسته عقاب عقاب را پر وبال
که جلوه گاه کبوتر شده نشیمن باز
ز سعی خامه او گشته کار عالم راست
ز نقش نامه او دیده لوح ملک طراز
ز پرتو نظرش ملک غیرت جنت
ز فیض درگه قدرش عراق رشک طراز
کشیده پنجه انصاف دوست معدلتش
فراز را به نشیب و نشیب را به فراز
اگر مهابت او الفت عناصر را
برد علاقه مزاج از عمل بماند باز
و گر اراده او را رضا بود بخلیل
فساد کون طبایع کند قبول جواز
زهی همیشه در احیای ملک چون عیسی
زده صریر نی خامه ات دم از اعجاز
عدالت تو جهان پرورست ملک پناه
سیاست تو عدوافکنست خصم انداز
حصار عدل تو دارد اساس حرص بقا
کشیده جاه ترا در احاطه احراز
ثنای قدر تو کار حشمت محمود
صفای طبع تو آیینه دار حلم ایاز
تویی که نیست نظیر تو در خردمندی
تراست ملک خرد بی شریک و بی انباز
چو راست بازی کلک تو دید در عالم
بساط حیله فرو چید چرخ شعبده باز
سپهر خوانمت اما ز استعاره بری
فرشته گویمت اما بشرط نفی مجاز
شها فضولی زارم که در طریق وفا
ز سایر فقرای در توام ممتاز
نمی برم ز تو عقد علاقه تا هستم
کجا روم تو سخن فهم و من سخن پرداز
امید هست که تا آفتاب بر عالم
مثال روز پی دفع شب کند آراز
دبیر حکم قضا ملک اعتبار ترا
کند ز جمع ولایات منقلب افراز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷
چو از غم کنم چاک پیراهنم را
ز مردم کند اشک پنهان تنم را
چه سان با قد خم کنم عزم کویش
گرفتست خار مژه دامنم را
غمت دانه ها می فشاند ز چشمم
بباد فنا می دهد خرمنم را
نیامد ز دست تو ای من غلامت
که در طوق ساعد کشی گردنم را
ز هر سو ره آرزو بست بر من
سرشکم که بگرفت پیرامنم را
مبین محتسب تند در ساغر می
مکن تیره آیینه روشنم را
ز غم مرده ام ماتم خویش دارم
فضولی ملامت مکن شیونم را
ز مردم کند اشک پنهان تنم را
چه سان با قد خم کنم عزم کویش
گرفتست خار مژه دامنم را
غمت دانه ها می فشاند ز چشمم
بباد فنا می دهد خرمنم را
نیامد ز دست تو ای من غلامت
که در طوق ساعد کشی گردنم را
ز هر سو ره آرزو بست بر من
سرشکم که بگرفت پیرامنم را
مبین محتسب تند در ساغر می
مکن تیره آیینه روشنم را
ز غم مرده ام ماتم خویش دارم
فضولی ملامت مکن شیونم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ز ضعف تاب تردد دگر نماند مرا
خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا
فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه
چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا
تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم
سرشگ آب بر آتش نمی فشاند مرا
جهانی از پی نظاره بر سرم شده جمع
نگه کنید که سودا کجا رساند مرا
درین امید که صیدم کند سگ در او
هوس چون آهوی وحشی بسی دواند مرا
میان مردمم این آبرو بس است که دوش
پریوشی سگ درگاه خویش خواند مرا
من گدا بکه گویم فضولی این غم دل
که همچو سگ ز در او رقیب راند مرا
خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا
فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه
چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا
تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم
سرشگ آب بر آتش نمی فشاند مرا
جهانی از پی نظاره بر سرم شده جمع
نگه کنید که سودا کجا رساند مرا
درین امید که صیدم کند سگ در او
هوس چون آهوی وحشی بسی دواند مرا
میان مردمم این آبرو بس است که دوش
پریوشی سگ درگاه خویش خواند مرا
من گدا بکه گویم فضولی این غم دل
که همچو سگ ز در او رقیب راند مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹
چه گونه فاش نگردد غم نهانی ما
بشرح حال زبانیست بی زبانی ما
برون مباد زمانی ز جان ما غم یار
که در بلا غم یارست یار جانی ما
در سرشک بپای تو ریختیم و خوشیم
که صرف راه تو شد نقد زندگانی ما
شکست بار غمت قد ما چه سنگ دلی
که هیچ رحم نکردی به ناتوانی ما
زمانه دشمن ما گشت در غمت گویا
که رشک برد بر ایام شادمانی ما
شدیم سالک راه وفات لیک چه سود
که عمر تاب ندارد به همعنانی ما
رسیده ایم فضولی ز فیض عشق کام
بس است درد و غم اسباب کامرانی ما
بشرح حال زبانیست بی زبانی ما
برون مباد زمانی ز جان ما غم یار
که در بلا غم یارست یار جانی ما
در سرشک بپای تو ریختیم و خوشیم
که صرف راه تو شد نقد زندگانی ما
شکست بار غمت قد ما چه سنگ دلی
که هیچ رحم نکردی به ناتوانی ما
زمانه دشمن ما گشت در غمت گویا
که رشک برد بر ایام شادمانی ما
شدیم سالک راه وفات لیک چه سود
که عمر تاب ندارد به همعنانی ما
رسیده ایم فضولی ز فیض عشق کام
بس است درد و غم اسباب کامرانی ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
با خود ای جان در غمش همدم نمی خواهم ترا
بی ثباتی محرم این غم نمی خواهم ترا
جان من از طعنه اغیار خود را می کشم
غیرتی دارم که با خود هم نمی خواهم ترا
ای دل از دیوانه بی قید باید احتراز
دور از آن گیسوی خم بر خم نمی خواهم ترا
نشأه فکر رخش از ذوق دیدن نیست کم
بیش ازین این دیده پر نم نمی خواهم ترا
آفرین ای اشک از خاک رهم برداشتی
قدر من از تست عالی کم نمی خواهم ترا
می کنی در عشق آن ترسا ز مردن منع من
گر مسیحایی تو ای همدم نمی خواهم ترا
مگذران در دل فضولی رغبت قید خرد
مبتلای محنت عالم نمی خواهم ترا
بی ثباتی محرم این غم نمی خواهم ترا
جان من از طعنه اغیار خود را می کشم
غیرتی دارم که با خود هم نمی خواهم ترا
ای دل از دیوانه بی قید باید احتراز
دور از آن گیسوی خم بر خم نمی خواهم ترا
نشأه فکر رخش از ذوق دیدن نیست کم
بیش ازین این دیده پر نم نمی خواهم ترا
آفرین ای اشک از خاک رهم برداشتی
قدر من از تست عالی کم نمی خواهم ترا
می کنی در عشق آن ترسا ز مردن منع من
گر مسیحایی تو ای همدم نمی خواهم ترا
مگذران در دل فضولی رغبت قید خرد
مبتلای محنت عالم نمی خواهم ترا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را
که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را
ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی
که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را
غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد
ندارد جسم او جانی چه باک از سوختن او را
ندارد بر زبان جز راز عشقت شمع می دانم
که آخر گشته بیرون می برند از انجمن او را
بکوه بیستون نقشی که دیدی نیست جز شیرین
زده بر سنگ از رشک جمالت کوهکن او را
بت است آن سنگدل این بس کمال معجز عشقم
که می آرم باظهار تظلم در سخن او را
فضولی سوخت بر تن داغهای تازه سر تا پا
که نشناسند در کوی تو از داغ کهن او را
که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را
ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی
که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را
غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد
ندارد جسم او جانی چه باک از سوختن او را
ندارد بر زبان جز راز عشقت شمع می دانم
که آخر گشته بیرون می برند از انجمن او را
بکوه بیستون نقشی که دیدی نیست جز شیرین
زده بر سنگ از رشک جمالت کوهکن او را
بت است آن سنگدل این بس کمال معجز عشقم
که می آرم باظهار تظلم در سخن او را
فضولی سوخت بر تن داغهای تازه سر تا پا
که نشناسند در کوی تو از داغ کهن او را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
عشقت از دایره ی عقل برون کرد مرا
داخل سلسله ی اهل جنون کرد مرا
در غم عشق بتان هیچ کسی چون من نیست
نظری کن که غم عشق تو چون کرد مرا
من نبودم به غم عشق چنین به طاقت
کمی لطف تو بسیار زبون کرد مرا
به امیدی که مگر طعنه زنان نشناسند
شادم از اشک که آغشته به خون کرد مرا
رسته بودم ز گرفتاری شیرین دهنان
باز لعل تو مقید به فسون کرد مرا
کم نشد بی لب شیرین تو جان کندن من
وه که این شیوه ز فرهاد فزون کرد مرا
ز ازل در دل من بود فضولی غم عشق
فلک آشفته بدینسان نه کنون کرد مرا
داخل سلسله ی اهل جنون کرد مرا
در غم عشق بتان هیچ کسی چون من نیست
نظری کن که غم عشق تو چون کرد مرا
من نبودم به غم عشق چنین به طاقت
کمی لطف تو بسیار زبون کرد مرا
به امیدی که مگر طعنه زنان نشناسند
شادم از اشک که آغشته به خون کرد مرا
رسته بودم ز گرفتاری شیرین دهنان
باز لعل تو مقید به فسون کرد مرا
کم نشد بی لب شیرین تو جان کندن من
وه که این شیوه ز فرهاد فزون کرد مرا
ز ازل در دل من بود فضولی غم عشق
فلک آشفته بدینسان نه کنون کرد مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
بهار آمد صدایی بر نمی آید ز بلبل ها
مگر امسال رنگ دل ربایی نیست در گل ها
گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را
پریشان کرد گل های چمن را این تغافل ها
چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان
بر افروند عارضها بر افشانند کاکل ها
درین موسم چرا دلها مقید نیست در گلشن
مگر زنجیرهای زلف نگشادند سنبل ها
چو غنچه صد گره دارد دل از غم وین غم دیگر
که دوران در گشاد هر گره دارد تعلل ها
ازآن بگرفت در بر آب را گلشن به صد عزت
که پیدا کرد از اقبال او چندین تجمل ها
فضولی رهگذار عشق بازی صد خطر دارد
شروع این طریق صعب را باید تأمل ها
مگر امسال رنگ دل ربایی نیست در گل ها
گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را
پریشان کرد گل های چمن را این تغافل ها
چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان
بر افروند عارضها بر افشانند کاکل ها
درین موسم چرا دلها مقید نیست در گلشن
مگر زنجیرهای زلف نگشادند سنبل ها
چو غنچه صد گره دارد دل از غم وین غم دیگر
که دوران در گشاد هر گره دارد تعلل ها
ازآن بگرفت در بر آب را گلشن به صد عزت
که پیدا کرد از اقبال او چندین تجمل ها
فضولی رهگذار عشق بازی صد خطر دارد
شروع این طریق صعب را باید تأمل ها