عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
حیف از تو که با اهل وفا یار نباشی
یار همه باشی و به ما یار نباشی
گر یار نباشی تو به ما عیب نباشد
شاهی تو چه عیب ار به گدا یار نباشی
مهری تو از آن رو نکنی میل به ذره
ماهی تو از آن رو به گدا یار نباشی
بی یار بود یار تو زیرا که تو بی مهر
با هر که بود باشی و با یار نباشی
مثل تو کسی را به جهان یار نباشد
گر با همه کس در همه جا یار نباشی
الفت ببر از خلق اگر مرد خدایی
تا یار به خلقی به خدا یار نباشی
بی یار نباشی چو رفیق ای دل بی کس
گر با همه کس بهر وفا یار نباشی
یار همه باشی و به ما یار نباشی
گر یار نباشی تو به ما عیب نباشد
شاهی تو چه عیب ار به گدا یار نباشی
مهری تو از آن رو نکنی میل به ذره
ماهی تو از آن رو به گدا یار نباشی
بی یار بود یار تو زیرا که تو بی مهر
با هر که بود باشی و با یار نباشی
مثل تو کسی را به جهان یار نباشد
گر با همه کس در همه جا یار نباشی
الفت ببر از خلق اگر مرد خدایی
تا یار به خلقی به خدا یار نباشی
بی یار نباشی چو رفیق ای دل بی کس
گر با همه کس بهر وفا یار نباشی
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱
ای برده رشح جام تو جمشید را ز هوش
وی داده نور رای تو خورشید را ضیا
لب بسته ام ز دعوی اخلاص ز آنکه هست
اظهار دوستی به زبان نوعی از ریا
کم می شوم مصدع اوقات کز پدر
پندی شنیده ام که شنیده است از نیا
کای نور چشم من اگرت هست چشم من
کاخر ز جا به چشم دهندت چو توتیا
از خاص و عام باش نهان کیمیا صفت
منظور خاص و عام شوی تا چو کیمیا
خواهی چو بوریا نشوی پایمال خلق
در پیش خلق فرش مشو همچو بوریا
گردان برای روزی تست آسیای چرخ
تو خود چه گردی از پی روزی چو آسیا
این نکته گوش کن که در این بیت گفته است
ابن یمین که گفته چنین ابن برخیا
ذلیست اندر این که چرا آمدی برو
عزیست اندر آن که چرا نامدی بیا
وی داده نور رای تو خورشید را ضیا
لب بسته ام ز دعوی اخلاص ز آنکه هست
اظهار دوستی به زبان نوعی از ریا
کم می شوم مصدع اوقات کز پدر
پندی شنیده ام که شنیده است از نیا
کای نور چشم من اگرت هست چشم من
کاخر ز جا به چشم دهندت چو توتیا
از خاص و عام باش نهان کیمیا صفت
منظور خاص و عام شوی تا چو کیمیا
خواهی چو بوریا نشوی پایمال خلق
در پیش خلق فرش مشو همچو بوریا
گردان برای روزی تست آسیای چرخ
تو خود چه گردی از پی روزی چو آسیا
این نکته گوش کن که در این بیت گفته است
ابن یمین که گفته چنین ابن برخیا
ذلیست اندر این که چرا آمدی برو
عزیست اندر آن که چرا نامدی بیا
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
رسید نامه ای از حضرت وفا و شکفتم
چو بینوا که رسد ناگهش ز غیب نوائی
تمام زهر شکایت نهان به شکر شکری
همه معانی نفرین عیان به لفظ دعائی
ز بی وفائی من کرده شکوه و دل خود را
ز راه و رسم وفا کرده خوش به اسم وفائی
به جا نه اهل وفا با رفیق این گله داری
ولی بر این گله دارد زهی جواب بجائی
که هست شرط وفا گر رفیق درگه و بیگه
ز روی لطف بپرسی ز راه مهر برآئی
بگویمش همه باشد اگر به رسم تعارف
چه می کنی به چه کاری چه می خوری بکجائی
نه آن که هر پس سالی چو بنگریش بگوئی
چو منعمی به فقیری چو خسروی به گدائی
بخوان و دعوت ما وقت وقت از چه نپوئی
به بزم صحبت آن گاه گاه از چه نپائی
نخوانده نیست سوی خانه ی خدا ره و بنگر
چه حرفها به خدائیست تا به خانه خدائی
چو بینوا که رسد ناگهش ز غیب نوائی
تمام زهر شکایت نهان به شکر شکری
همه معانی نفرین عیان به لفظ دعائی
ز بی وفائی من کرده شکوه و دل خود را
ز راه و رسم وفا کرده خوش به اسم وفائی
به جا نه اهل وفا با رفیق این گله داری
ولی بر این گله دارد زهی جواب بجائی
که هست شرط وفا گر رفیق درگه و بیگه
ز روی لطف بپرسی ز راه مهر برآئی
بگویمش همه باشد اگر به رسم تعارف
چه می کنی به چه کاری چه می خوری بکجائی
نه آن که هر پس سالی چو بنگریش بگوئی
چو منعمی به فقیری چو خسروی به گدائی
بخوان و دعوت ما وقت وقت از چه نپوئی
به بزم صحبت آن گاه گاه از چه نپائی
نخوانده نیست سوی خانه ی خدا ره و بنگر
چه حرفها به خدائیست تا به خانه خدائی
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
میسر نیست آزادی ز تنها غیر تنها را
پس از تنها به تنهایی نزیبد سرزنش ما را
پس از پیر و جوان در خانقه زرق و ریا دیدم
به پیری لاجرم بر کعبه بگزیدم کلیسا را
ز خضر راه رو گردان بر گمرهان واثق
به خر کردند تبدیل از خری آخر مسیحا را
خدا مفتیم محشور خواهد گر بدان آیین
به تسبیح چنو مسلم دهم زنار ترسا را
مسلمان خوانم ار دانم مساوی محض نادانی
به صوت پند ناصح بانگ ناقوس نصارا را
دلم ز الحاد این اسلام دعوی کافران خون شد
به نفی غم بیا ساقی که ناچاریم صهبا را
ز دستم باده تا برده هان از پای ننشینی
مده زنهار جام از کف منه بر طاق مینا را
از این روهای دیو آسا دمی دیدی برآسایم
مدار امشب دریغ از می مباف اندیشه فردا را
صفایی اهل صدق آسوده جان نایند تا یکدل
بدین دونان بی دین وانیگذارند دنیا را
پس از تنها به تنهایی نزیبد سرزنش ما را
پس از پیر و جوان در خانقه زرق و ریا دیدم
به پیری لاجرم بر کعبه بگزیدم کلیسا را
ز خضر راه رو گردان بر گمرهان واثق
به خر کردند تبدیل از خری آخر مسیحا را
خدا مفتیم محشور خواهد گر بدان آیین
به تسبیح چنو مسلم دهم زنار ترسا را
مسلمان خوانم ار دانم مساوی محض نادانی
به صوت پند ناصح بانگ ناقوس نصارا را
دلم ز الحاد این اسلام دعوی کافران خون شد
به نفی غم بیا ساقی که ناچاریم صهبا را
ز دستم باده تا برده هان از پای ننشینی
مده زنهار جام از کف منه بر طاق مینا را
از این روهای دیو آسا دمی دیدی برآسایم
مدار امشب دریغ از می مباف اندیشه فردا را
صفایی اهل صدق آسوده جان نایند تا یکدل
بدین دونان بی دین وانیگذارند دنیا را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بنده ی خاک درم عالم ربانی را
قبله ی اهل نظر کامل کرمانی را
به تماشاگه ی جان پی نبری با همه نور
تا ز تن برندری پرده ی ظلمانی را
شیخ اسلام برافراخت چو خود رایت کفر
منتظر از چه زیم فتنه ی سفیانی را
با چنین نادره اسلام خوش آن شرک قدیم
نسبتی نیست به هم ناصب و نصرانی را
دیده ام تا حرم از دیر چه صوفی چه فقیه
کافری چند به خود بسته مسلمانی را
جاهلم نیز بخوانی اگر ای پیر حرم
برتو ترجیح سزد راهب ویرانی را
مالک عرش خودآیی چو صفایی سازی
قلب رحمانی اگر قالب شیطانی را
قبله ی اهل نظر کامل کرمانی را
به تماشاگه ی جان پی نبری با همه نور
تا ز تن برندری پرده ی ظلمانی را
شیخ اسلام برافراخت چو خود رایت کفر
منتظر از چه زیم فتنه ی سفیانی را
با چنین نادره اسلام خوش آن شرک قدیم
نسبتی نیست به هم ناصب و نصرانی را
دیده ام تا حرم از دیر چه صوفی چه فقیه
کافری چند به خود بسته مسلمانی را
جاهلم نیز بخوانی اگر ای پیر حرم
برتو ترجیح سزد راهب ویرانی را
مالک عرش خودآیی چو صفایی سازی
قلب رحمانی اگر قالب شیطانی را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
نه سر ز تیغ تو تنها بریدنم هوس است
به خاک پای تو در خون طپیدنم هوس است
زدی چو یک دو سه زخمم بدار دست که باز
دوگامی از پی قاتل دویدنم هوس است
به شوق دام و قفس در بهار نیز چو دی
ز آشیانه و گلشن پریدنم هوس است
چو ریخت طایر دل بال و پر به دام فراق
به گوشه ی قفس آرمیدنم هوس است
به غفلت ار نگرم بی رخت به گل نظری
به دیده رخسار حوادث خلیدنم هوس است
اگر خدنگ تو بینم نشسته در دل غیر
ز رشک با سر مژگان کشیدنم هوس است
چودل خیال ترا تا درآورم به کنار
از آن به گوشه ی خلوت خزیدنم هوس است
اگر غم تو به بازار عشق بفروشند
به ملک ومال دو عالم خریدنم هوس است
هزار خار خسانم به دل شکسته و باز
گلی ز گلشن چهر تو چیدنم هوس است
چه زهرها که شد از حسرتم به کام و هنوز
دمی از آن لب نوشین مکیدنم هوس است
به فسق و زهد صفایی چه کار واعظ را
مرا بس این که ملامت شنیدنم هوس است
رفوی خرقه تلبیسم از ریا نه رواست
کنون که جامه ی تقوی دریدنم هوس است
به خاک پای تو در خون طپیدنم هوس است
زدی چو یک دو سه زخمم بدار دست که باز
دوگامی از پی قاتل دویدنم هوس است
به شوق دام و قفس در بهار نیز چو دی
ز آشیانه و گلشن پریدنم هوس است
چو ریخت طایر دل بال و پر به دام فراق
به گوشه ی قفس آرمیدنم هوس است
به غفلت ار نگرم بی رخت به گل نظری
به دیده رخسار حوادث خلیدنم هوس است
اگر خدنگ تو بینم نشسته در دل غیر
ز رشک با سر مژگان کشیدنم هوس است
چودل خیال ترا تا درآورم به کنار
از آن به گوشه ی خلوت خزیدنم هوس است
اگر غم تو به بازار عشق بفروشند
به ملک ومال دو عالم خریدنم هوس است
هزار خار خسانم به دل شکسته و باز
گلی ز گلشن چهر تو چیدنم هوس است
چه زهرها که شد از حسرتم به کام و هنوز
دمی از آن لب نوشین مکیدنم هوس است
به فسق و زهد صفایی چه کار واعظ را
مرا بس این که ملامت شنیدنم هوس است
رفوی خرقه تلبیسم از ریا نه رواست
کنون که جامه ی تقوی دریدنم هوس است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
لبت از بس لطیف و شیرین است
دلت از بس گران و سنگین است
دلت آیات کوه فرهاد است
لبت آفات لعل شیرین است
چون فرازد قد و فروزد چهر
دشت شمشاد و باغ نسرین است
روز عالم به عکس کرد سیاه
آفتابی که مطلعش زین است
گر به قتل من آمدی برخیز
مدعای من از تو نیز این است
مگذر از کشتنم به علت ضعف
که سکوتم نشان تمکین است
دست از صید نیم کشته ی خویش
برنداری که بیم نفرین است
عشق و مستوری ای عجب با هم
شرر اندر شعار پشمین است
رفتی آخر صفایی از پی دل
وین خلاف طریقهٔ دین است
این چه تلبیس و این چه طامات است
این چه اسلام و این چه آیین است
دلت از بس گران و سنگین است
دلت آیات کوه فرهاد است
لبت آفات لعل شیرین است
چون فرازد قد و فروزد چهر
دشت شمشاد و باغ نسرین است
روز عالم به عکس کرد سیاه
آفتابی که مطلعش زین است
گر به قتل من آمدی برخیز
مدعای من از تو نیز این است
مگذر از کشتنم به علت ضعف
که سکوتم نشان تمکین است
دست از صید نیم کشته ی خویش
برنداری که بیم نفرین است
عشق و مستوری ای عجب با هم
شرر اندر شعار پشمین است
رفتی آخر صفایی از پی دل
وین خلاف طریقهٔ دین است
این چه تلبیس و این چه طامات است
این چه اسلام و این چه آیین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
از عشق تنی که ناتوان نیست
مغز هنرش دراستخوان نیست
از معنی آن زبان فرو بند
مشکل سخن است کش بیان نیست
سرچشمه اش از لجن برانبای
زان چشم که خون دل روان نیست
از دیر و حرم مگوکه ما را
پروای حدیث دیگران نیست
چشم تومیان مردم امروز
جز فتنه آخر الزمان نیست
در رسته ی عشق دل ستانان
مقدار دو جو بهای جان نیست
ازخواری خویش و خار گلچین
راهم به درون گلستان نیست
یا بایدم از چمن کشیدن
تا دست ستیز باغبان نیست
از صبر علاج هجر نتوان
شهباز شکار ماکیان نیست
از دوست صفایی این ستم ها
شایسته آن شکوه و شان نیست
رسم است بلی که پادشه را
غم خواری حال پاسبان نیست
مغز هنرش دراستخوان نیست
از معنی آن زبان فرو بند
مشکل سخن است کش بیان نیست
سرچشمه اش از لجن برانبای
زان چشم که خون دل روان نیست
از دیر و حرم مگوکه ما را
پروای حدیث دیگران نیست
چشم تومیان مردم امروز
جز فتنه آخر الزمان نیست
در رسته ی عشق دل ستانان
مقدار دو جو بهای جان نیست
ازخواری خویش و خار گلچین
راهم به درون گلستان نیست
یا بایدم از چمن کشیدن
تا دست ستیز باغبان نیست
از صبر علاج هجر نتوان
شهباز شکار ماکیان نیست
از دوست صفایی این ستم ها
شایسته آن شکوه و شان نیست
رسم است بلی که پادشه را
غم خواری حال پاسبان نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
یار از چهره چون نقاب گرفت
پرده بر روی آفتاب گرفت
جلوه اش جان به مرد و زن بخشید
عشوه اش دل ز شیخ و شاب گرفت
سرو تن جان و دل نه من همه را
درد و تب داد و صبر و تاب گرفت
یاری عاجزان گناه شمرد
خواری عاشقان ثواب گرفت
غیر آن شه که دل ستاد از ما
که خراج از ده خراب گرفت
تاب یک موی آن دو زلف نداشت
دل که از طره تو تاب گرفت
مفتی شهر نان وقف ربود
صوفی دیر خمر ناب گرفت
سر و جان خاکپای رندی باد
کآتش از دست داد و آب گرفت
بنده ی همت صفایی باش
داد جان جرعهٔ شراب گرفت
پرده بر روی آفتاب گرفت
جلوه اش جان به مرد و زن بخشید
عشوه اش دل ز شیخ و شاب گرفت
سرو تن جان و دل نه من همه را
درد و تب داد و صبر و تاب گرفت
یاری عاجزان گناه شمرد
خواری عاشقان ثواب گرفت
غیر آن شه که دل ستاد از ما
که خراج از ده خراب گرفت
تاب یک موی آن دو زلف نداشت
دل که از طره تو تاب گرفت
مفتی شهر نان وقف ربود
صوفی دیر خمر ناب گرفت
سر و جان خاکپای رندی باد
کآتش از دست داد و آب گرفت
بنده ی همت صفایی باش
داد جان جرعهٔ شراب گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مرا خود از سر کوی تو ترسم آب برد
وگرنه گریه من سبقت از سحاب برد
رود به عشوه ی ساقی ز مغز پایه ی هوش
کجا ز دست مرا نشأه شراب برد
شه احتساب نکردت به خون بی گنهان
عجب که ترک تو از محتسب حساب برد
فقیه کفر مرا گر به عدل فتوی داد
بدین عمل ز خدا اجر بی حساب برد
نهان و فاش به عهد تو خوبرو دگری
نه دین ز شیخ رباید نه دل ز شاب برد
مراست طالع بیدار و کوکبی فیروز
شبی که فکر توام از دو دیده خواب برد
چنان نبرد عتابش ز من سکون و ثبات
که لطفش از تن و جانم توان و تاب برد
صبا کجاست که عرض نیاز و ذوق حضور
یکی از جانب یاران به آن جناب برد
گرم به قصد رهایی ز هجر خواهد کشت
به کیش من چه قدر زین گنه ثواب برد
صفایی ازتف دل دست و خامه خواهدسوخت
اگر زعشق تو یک نکته درکتاب برد
وگرنه گریه من سبقت از سحاب برد
رود به عشوه ی ساقی ز مغز پایه ی هوش
کجا ز دست مرا نشأه شراب برد
شه احتساب نکردت به خون بی گنهان
عجب که ترک تو از محتسب حساب برد
فقیه کفر مرا گر به عدل فتوی داد
بدین عمل ز خدا اجر بی حساب برد
نهان و فاش به عهد تو خوبرو دگری
نه دین ز شیخ رباید نه دل ز شاب برد
مراست طالع بیدار و کوکبی فیروز
شبی که فکر توام از دو دیده خواب برد
چنان نبرد عتابش ز من سکون و ثبات
که لطفش از تن و جانم توان و تاب برد
صبا کجاست که عرض نیاز و ذوق حضور
یکی از جانب یاران به آن جناب برد
گرم به قصد رهایی ز هجر خواهد کشت
به کیش من چه قدر زین گنه ثواب برد
صفایی ازتف دل دست و خامه خواهدسوخت
اگر زعشق تو یک نکته درکتاب برد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
صبا یک عقده از جعد تو وا کرد
هوا را عطر بیز و مشک سا کرد
شکر خا لعلت از نوشین تبسم
دهن نگشوه مشت غنچه وا کرد
گل از تشویر رویت هر سحرگاه
گریبان شکیبایی قبا کرد
به دستم نیم جانی هست و در پات
خورم حسرت که نتوانم فدا کرد
بحمدالله که هجرم گشت وآسود
خوشم فارغ ز فکر خون بها کرد
بشارت باد اعدا را که محبوب
همه بیگانگی با آشنا کرد
به کیش کفر و دین منت روا نیست
اگر کس حاجتی از کس روا کرد
به جان صد درد بی درمانم افزود
ز دل گر سفله یک دردم دوا کرد
ملامت نیست برشاهی که گاهی
رعایت از گدایی بینوا کرد
چو مفتی می خورد خود خون ایتام
چرا نهی من ازاکل ربا کرد
گزند دوستان مپسند زین بیش
به دشمن کی توان چندین جفا کرد
ترا داد آنکه این حسن صفا خیز
صفایی را عجب عشقی عطا کرد
هوا را عطر بیز و مشک سا کرد
شکر خا لعلت از نوشین تبسم
دهن نگشوه مشت غنچه وا کرد
گل از تشویر رویت هر سحرگاه
گریبان شکیبایی قبا کرد
به دستم نیم جانی هست و در پات
خورم حسرت که نتوانم فدا کرد
بحمدالله که هجرم گشت وآسود
خوشم فارغ ز فکر خون بها کرد
بشارت باد اعدا را که محبوب
همه بیگانگی با آشنا کرد
به کیش کفر و دین منت روا نیست
اگر کس حاجتی از کس روا کرد
به جان صد درد بی درمانم افزود
ز دل گر سفله یک دردم دوا کرد
ملامت نیست برشاهی که گاهی
رعایت از گدایی بینوا کرد
چو مفتی می خورد خود خون ایتام
چرا نهی من ازاکل ربا کرد
گزند دوستان مپسند زین بیش
به دشمن کی توان چندین جفا کرد
ترا داد آنکه این حسن صفا خیز
صفایی را عجب عشقی عطا کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
آن را که دو صد چشم بر انعام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گل رخان کز خار مژگان دم به دم خنجر زنند
کاش مشتاق تماشا را دم دیگر زنند
پادشه را هم بر این ترکان کافر حکم نیست
ور به خون مسلمین بی پرده دامن بر زنند
ترسم آید موجب صد جرم شور عاشقان
آه اگر خوبان قدم در عرصه ی محشر زنند
دادخواهی را مگر سازند دستاویز خویش
در قیامت کشتگان دستت به دامان در زنند
می برد پایان سامان غمت را کو مجال
کز گریبان دست بردارند تا بر سر زنند
دلبران در پرده و بیرون فتاد از پرده دل
وای بر ما آن محل کز پرده چون مه سر زنند
بر نتابد پنجه شان با ساعد روح القدس
ورنه با این دست و بازو راه پیغمبر زنند
جامه گلناری کنند از خون حلق آنگه به عکس
خیمه زنگاری از خط بر لب کوثر زنند
آن دوچشم از یک نگه خوردند خونم بی شراب
چیست تدبیرم صفایی پس اگر ساغر زنند
کاش مشتاق تماشا را دم دیگر زنند
پادشه را هم بر این ترکان کافر حکم نیست
ور به خون مسلمین بی پرده دامن بر زنند
ترسم آید موجب صد جرم شور عاشقان
آه اگر خوبان قدم در عرصه ی محشر زنند
دادخواهی را مگر سازند دستاویز خویش
در قیامت کشتگان دستت به دامان در زنند
می برد پایان سامان غمت را کو مجال
کز گریبان دست بردارند تا بر سر زنند
دلبران در پرده و بیرون فتاد از پرده دل
وای بر ما آن محل کز پرده چون مه سر زنند
بر نتابد پنجه شان با ساعد روح القدس
ورنه با این دست و بازو راه پیغمبر زنند
جامه گلناری کنند از خون حلق آنگه به عکس
خیمه زنگاری از خط بر لب کوثر زنند
آن دوچشم از یک نگه خوردند خونم بی شراب
چیست تدبیرم صفایی پس اگر ساغر زنند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ز صد ملک جم این جام خوشتر
صبوحی بی گزاف از شام خوشتر
اگر عمرم رود درگردش جام
بسی از گردش ایام خوشتر
بپیماییم مستان را بطی چند
که الاکرام بالاتمام خوشتر
اگر مهر تو کفر آمد در اسلام
مرا این کفر از آن اسلام خوشتر
خود از رسوایی عشقم چه پروا
چنین ننگی ز چندین نام خوشتر
برو واعظ که دشنام از اعادی
مرا زین وعظ بی هنگام خوشتر
فتوحی نز حرم نز دیر دیدیم
به کیش ما صمد ز اصنام خوشتر
خرامیدن خوش از شمشاد قدان
وی زان سرو سیم اندام خوشتر
به زلفت قید خالم نیست یک موی
از آن صد دانه این یک دام خوشتر
صفایی منشأ شادی چو غم هاست
بگو ناکامیم از کام خوشتر
صبوحی بی گزاف از شام خوشتر
اگر عمرم رود درگردش جام
بسی از گردش ایام خوشتر
بپیماییم مستان را بطی چند
که الاکرام بالاتمام خوشتر
اگر مهر تو کفر آمد در اسلام
مرا این کفر از آن اسلام خوشتر
خود از رسوایی عشقم چه پروا
چنین ننگی ز چندین نام خوشتر
برو واعظ که دشنام از اعادی
مرا زین وعظ بی هنگام خوشتر
فتوحی نز حرم نز دیر دیدیم
به کیش ما صمد ز اصنام خوشتر
خرامیدن خوش از شمشاد قدان
وی زان سرو سیم اندام خوشتر
به زلفت قید خالم نیست یک موی
از آن صد دانه این یک دام خوشتر
صفایی منشأ شادی چو غم هاست
بگو ناکامیم از کام خوشتر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
نهادی بر دلم دردی که درماندم به درمانش
فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش
نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش
در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش
فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش
زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش
به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش
ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود
میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش
مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری
فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری
چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش
چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری
خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش
فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش
نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش
در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش
فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش
زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش
به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش
ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود
میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش
مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری
فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری
چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش
چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری
خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
وفا و حسن در یاری ندیدم
به هم حسن و وفا آری ندیدم
نظیرت را پری رویی نجستم
ندیدت را وفا داری ندیدم
نه از بیگانگان نز آشنایان
ز فضل حسنت انکاری ندیدم
ز ترکان چون تو با این مایه خوبی
رضا جویی کم آزاری ندیدم
کمال صورت و معنی که در تست
دگر با هیچ دلداری ندیدم
به عین هوشیاری اینقدر مست
به جز چشم تو بیماری ندیدم
به آب و رنگ آن رخسار و مژگان
گلی نشنیدم و خاری ندیدم
چو مشکین خال و زلف تابدارت
سر مور و دم ماری ندیدم
به دین وکفر کاندر کعبه و دیر
چنین تسبیح و زناری ندیدم
به طرز طره ات هرگز کمندی
به دستان تو طراری ندیدم
مرا خود روز و روشن تیره شب ساخت
چو گیسویت سیه کاری ندیدم
به غیر دل که در قید تو سرخوش
رها از غم گرفتاری ندیدم
صفایی راستی کز خیل خوبان
بدین صدق وصفا یاری ندیدم
به هم حسن و وفا آری ندیدم
نظیرت را پری رویی نجستم
ندیدت را وفا داری ندیدم
نه از بیگانگان نز آشنایان
ز فضل حسنت انکاری ندیدم
ز ترکان چون تو با این مایه خوبی
رضا جویی کم آزاری ندیدم
کمال صورت و معنی که در تست
دگر با هیچ دلداری ندیدم
به عین هوشیاری اینقدر مست
به جز چشم تو بیماری ندیدم
به آب و رنگ آن رخسار و مژگان
گلی نشنیدم و خاری ندیدم
چو مشکین خال و زلف تابدارت
سر مور و دم ماری ندیدم
به دین وکفر کاندر کعبه و دیر
چنین تسبیح و زناری ندیدم
به طرز طره ات هرگز کمندی
به دستان تو طراری ندیدم
مرا خود روز و روشن تیره شب ساخت
چو گیسویت سیه کاری ندیدم
به غیر دل که در قید تو سرخوش
رها از غم گرفتاری ندیدم
صفایی راستی کز خیل خوبان
بدین صدق وصفا یاری ندیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ساقی بریز باده ی صافی به ساغرم
کاین آتش اکتفا کند از آب کوثرم
با این شراب تلخ کجا در بهشت نیز
حاجت به شیر و شهد و شراب است و شکرم
فتوی به ترک می دهد ار شیخ مسلمین
اول کسی منم که بدین کیش کافرم
بروعده های نسیه واعظ چه اعتماد
من خوش به نقد از کفت این می همی خورم
از دست حور ساغر صهبای سلسبیل
ناید خوش آن چنان که می از دست دلبرم
بر ما طریق کعبه حاجت گم است کاش
صاحب دلی شود به خرابات رهبرم
دیگر به در نمی روم از کوی می فروش
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
افشانم آستین تفاخر برآسمان
فرسود تا به تربت این آستان سرم
از کین مهر و ماه صفایی مرا چه باک
تا جام باده برکف و جانانه در برم
کاین آتش اکتفا کند از آب کوثرم
با این شراب تلخ کجا در بهشت نیز
حاجت به شیر و شهد و شراب است و شکرم
فتوی به ترک می دهد ار شیخ مسلمین
اول کسی منم که بدین کیش کافرم
بروعده های نسیه واعظ چه اعتماد
من خوش به نقد از کفت این می همی خورم
از دست حور ساغر صهبای سلسبیل
ناید خوش آن چنان که می از دست دلبرم
بر ما طریق کعبه حاجت گم است کاش
صاحب دلی شود به خرابات رهبرم
دیگر به در نمی روم از کوی می فروش
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
افشانم آستین تفاخر برآسمان
فرسود تا به تربت این آستان سرم
از کین مهر و ماه صفایی مرا چه باک
تا جام باده برکف و جانانه در برم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
به لب رسید به جانان رسید تا جانم
چه خوش به وقت به بالین رسید جانانم
شکست دست و غمم تخته بند هجران ساخت
عجب مبین که قبا ننگری گریبانم
به رحمت ازلی یابم از مرض بهبود
طبیب کو نکند سعی سوی درمانم
نهد به زخم درون مرهمم حکیم خبیر
خبر دهید به جراح گول نادانم
زوال یافت اگر منادیم خود ازخاطر
عوض رسید ز غم نعمتی فراوانم
رسدعنایت غیبی به داد سوختگان
چه غم که داد ندادند اهل دورانم
امیدوار و دل آسوده ام به خاطر جمع
که کارهای پریشان رسد به سامانم
کسیم گر نخورد غم کشیده باد مدام
به فرق سایه فضل خدای سبحانم
معاشران همه کافر اگر نیند چرا
کنند رنجه مرا من خود ار مسلمانم
به ذیل لطف خدایی زنم صفایی چنگ
گر احتساب نفرمود عدل سلطانم
چه خوش به وقت به بالین رسید جانانم
شکست دست و غمم تخته بند هجران ساخت
عجب مبین که قبا ننگری گریبانم
به رحمت ازلی یابم از مرض بهبود
طبیب کو نکند سعی سوی درمانم
نهد به زخم درون مرهمم حکیم خبیر
خبر دهید به جراح گول نادانم
زوال یافت اگر منادیم خود ازخاطر
عوض رسید ز غم نعمتی فراوانم
رسدعنایت غیبی به داد سوختگان
چه غم که داد ندادند اهل دورانم
امیدوار و دل آسوده ام به خاطر جمع
که کارهای پریشان رسد به سامانم
کسیم گر نخورد غم کشیده باد مدام
به فرق سایه فضل خدای سبحانم
معاشران همه کافر اگر نیند چرا
کنند رنجه مرا من خود ار مسلمانم
به ذیل لطف خدایی زنم صفایی چنگ
گر احتساب نفرمود عدل سلطانم