عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۶ - به دوستی نوشته شد
روزنامه آن پیر پریشان و پور پشیمان در دیده و کامم روز روشن و آب شیرین تلخ و تار افکند و از باغ دل و روان بر جای لاله و گل خس و خار انگیخت آری در این سودا زیان سود انگاشت و بد افتاد بهبود شمرد. بیت:
در این سست پی خانه آب و گل
به سختی نیندوخت کس کام دل
گر اندیشه تخت اگر دار کرد
گرامی شد آنکو درم خوار کرد
باری کاری است افتاده و زیانی زاده، نکوهش نافه به ناسور بستن است و خون با خون شستن. همان آغاز نامه و پیک بدان دوست که راز گشوده اند و راه نموده داوری بردم و پس از گزارش درد درماندگی یاوری جستم. گفت اکنون که دستیار نخستین را به شکست پیمان دلخور و رنجه داشت و با دشمن خانگی دوست و هم پنجه کرد، پیش خدیو کشور و امیر لشکریان زبان ها که دیده و دانی او را دیوانه و ناسپاس سرود، و بداندیش را فرزانه و کارشناس نهاد. جامه و فرمان خسروانی ستد، کامه و ارمان کدخدائی سپرد. خر این چهار اسبه از پل جست، پای آن ده مرده در گل ماند. دیگر از جوش تو چه آید و از گوش من چه گشاید؟ خوشتر آن بینم که اگر رخت سرا باید سوخت و باغ نیا فروخت، مشتی سیم و زر فراهم سازد و هم سوی همان مرد که شبنم کشت بود، و آتش خرمن کشت، تازد، به زبان سر پوزش سوز گناه گوید و از زیان زر چاره روز سیاه جوید، دم سرد از لاله مهر توزش گرم آرد و دل سخت از سیم کینه توزش نرم. و ما ودیگر یاران نیز به بویه دستیاری پای رفتن سائیم و به بوی کامجوئی نای گفتن فرسائیم، شاید که از آن خوی و منش باز آید و به یاری این جوان و خواری آن پیر همدم و همراز، که بزرگان گفته اند، قطعه:
ریش گاوی است یاوه چهار اسبه
شیب و بالا دوندگی کردن
خر هر آنکس فراز بام برد
هم تواند به زیرش آوردن
من بنده نیز بر آنم که این آزموده دوست دستوری داد و راه گشاد، اگر سیم انباز سوز و ساز آرد و زر انگیز نوید و نواز کند، نیستی ها رنگ هستی گیرد و دشوارها سنگ آسانی پذیرد، رباعی:
خاک سیه ار ز سیم و زر وام کند
ارزم بدرستی آسمان رام کند
بهرام بنام ساده در بزم آرد
خورشید به جای باده در جام کند
و اگر از شور بختی به زاری سستی کند، و به زر سختی آب رفته به جوی نیاید و رنگ رفته به روی، تا رای سرکار کدام است و آنکه این دام یارد گسست کیست و او را چه نام؟ بهر کس راز گشائی و راه نمائی پای از سر ساخته پی او خواهم تاخت، و دل از هر اندیشه پرداخته او را چاره اندیش این کار و کام خواهم شناخت. سه گرامی برادرا که بدیشان زنده ام و هر سه را از دل و جان بنده، درودی ستایش پرور بر سرایند و جداگان نامه را به زبانی که مهر فزاید و کین زداید لابه گزار آیند.
در این سست پی خانه آب و گل
به سختی نیندوخت کس کام دل
گر اندیشه تخت اگر دار کرد
گرامی شد آنکو درم خوار کرد
باری کاری است افتاده و زیانی زاده، نکوهش نافه به ناسور بستن است و خون با خون شستن. همان آغاز نامه و پیک بدان دوست که راز گشوده اند و راه نموده داوری بردم و پس از گزارش درد درماندگی یاوری جستم. گفت اکنون که دستیار نخستین را به شکست پیمان دلخور و رنجه داشت و با دشمن خانگی دوست و هم پنجه کرد، پیش خدیو کشور و امیر لشکریان زبان ها که دیده و دانی او را دیوانه و ناسپاس سرود، و بداندیش را فرزانه و کارشناس نهاد. جامه و فرمان خسروانی ستد، کامه و ارمان کدخدائی سپرد. خر این چهار اسبه از پل جست، پای آن ده مرده در گل ماند. دیگر از جوش تو چه آید و از گوش من چه گشاید؟ خوشتر آن بینم که اگر رخت سرا باید سوخت و باغ نیا فروخت، مشتی سیم و زر فراهم سازد و هم سوی همان مرد که شبنم کشت بود، و آتش خرمن کشت، تازد، به زبان سر پوزش سوز گناه گوید و از زیان زر چاره روز سیاه جوید، دم سرد از لاله مهر توزش گرم آرد و دل سخت از سیم کینه توزش نرم. و ما ودیگر یاران نیز به بویه دستیاری پای رفتن سائیم و به بوی کامجوئی نای گفتن فرسائیم، شاید که از آن خوی و منش باز آید و به یاری این جوان و خواری آن پیر همدم و همراز، که بزرگان گفته اند، قطعه:
ریش گاوی است یاوه چهار اسبه
شیب و بالا دوندگی کردن
خر هر آنکس فراز بام برد
هم تواند به زیرش آوردن
من بنده نیز بر آنم که این آزموده دوست دستوری داد و راه گشاد، اگر سیم انباز سوز و ساز آرد و زر انگیز نوید و نواز کند، نیستی ها رنگ هستی گیرد و دشوارها سنگ آسانی پذیرد، رباعی:
خاک سیه ار ز سیم و زر وام کند
ارزم بدرستی آسمان رام کند
بهرام بنام ساده در بزم آرد
خورشید به جای باده در جام کند
و اگر از شور بختی به زاری سستی کند، و به زر سختی آب رفته به جوی نیاید و رنگ رفته به روی، تا رای سرکار کدام است و آنکه این دام یارد گسست کیست و او را چه نام؟ بهر کس راز گشائی و راه نمائی پای از سر ساخته پی او خواهم تاخت، و دل از هر اندیشه پرداخته او را چاره اندیش این کار و کام خواهم شناخت. سه گرامی برادرا که بدیشان زنده ام و هر سه را از دل و جان بنده، درودی ستایش پرور بر سرایند و جداگان نامه را به زبانی که مهر فزاید و کین زداید لابه گزار آیند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۹
قبله من روز قربان قرب قربی دست داد و خواست پاک یزدانم با خلان این خطه نشست انگیخت. گوئی ذوالجناح از میدان آمد یا عبیدالله در ایوان شد. زن و مرد پیرامن گرفت و جفت و فردم در دامن آویخت. این راه آورد سفر خواست و آن در بایست حضر جست. یکی زنبیل در یوزه کشیده و دیگری آجیل هر روزه طلبید.پسر از بختی و باره گفت و دختر از گل و گوشواره، خانه از بار یاران عام جوش آمد و غلبات طلب سطوات ادب فراموش فرمود. از کف بی زرچه برگ و ساز آید و از مرغ بی پر کدام پرواز؟ الزام روسیاهی کردم واقدام عذرخواهی.معذرت سودی نداد و مغدرت بهبودی، آشتی ساز مصاف آورد و صفا سامان خلاف گرفت،بیت:
جزآنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
سرانجام مردی که از منسوبان است و این رمه را چوپان همه را پیمان اسعاف امل بست و مرغ جان مسکین به هزار لیت و لعل از چنگ ایشان رست. پس از حرمان مامول و فقدان مسوول این شنعت بی بند و باری زد، و آن لعنت عیال آزاری سرود. وهمچنین بر خیانت ما دقت ها گرفتند و بر حسرت خود رقت ها نمودند، روزی دو از سوز دل لب ها آبله ها داشت و جان ها به حکایت حرمان گله ها، اندک اندک به قنبرک بازی و چنبرک سازی قلع مواد مغایرت کردم و قطع فساد منافرت، ترک جفا کردند و برگ صفا ساز آوردند، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
و اما قصه زندگانی و غصه کامرانی به فر عنایت یزدان و عز توجه حضرت، گندم یا جو لقمه نانی هست و کهنه یا نو خرقه و طیلسانی. وامی ندارند کاری است ونه ایشان را با کس شماری. هرگز جز فراغ فرزندان آدم دل مرادی نپخت و خاطر الابستن به مردی و رستن از هر گرم و سردی، بست و گشادی نخواست. بار خدا را سپاس که خود را به شما بسته ایم و جز ارواح مکرم از هم گنان گسسته، وقت است که پای قناعت در دامان سلامت کشیم و به کنج فقر اندر، خالی از هر ماخولیا اقامت ورزیم مگر خسران ماضی را جبرانی خیزد و دوری که شتابش چاره نساخت درنگش درمان کند. شعر:
این هم سفران پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
مرحوم جنت مکان حاجی را با من نظرها بود و همایون انظارش را اثرها، از در معنی تربیت ها کرد و تقویت ها فرمود. این مایه نقصان که بینی از کم کاری های ماست، نه غم خواری های او، مصرع: هان تا چه کنی که نوبت دولت تست.
سالکی سست هنجارم و طالبی منقطع رفتار، بر رخ جمادی عراده است، از آن در گل مانده ام و کشتی در خشک رانده به طناب توجه از خطر برکش و اگر نیاری به یاری چاره دیگر کن. جناب فلان را مملوک آن خلق و خویم و مفتون آن رنگ و بوی.حضرتش را به جان بنده ایم و خیالش را از دل پرستنده. کیسه انعامی بدان سان که پیمان رفت به مهرش در جیب وبغل پرورم و چون جامه کعبه نفی حرمتش خلاف و خلل دانم، مصرع: مهر مهریست که چون نقش حجرمی نرود.
الیفان دایره ارواح را صف تا صدروسها تا بدر عرض نیازی از این خاکسار اقامت کن و اگر ترک جداگانه ذریعت را ایرادی سازند به عذرهای زیبا غرامت کش، صدور احکام و رجوع خدمت موقوف به لطف سرکار است، مختارند.
جزآنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
سرانجام مردی که از منسوبان است و این رمه را چوپان همه را پیمان اسعاف امل بست و مرغ جان مسکین به هزار لیت و لعل از چنگ ایشان رست. پس از حرمان مامول و فقدان مسوول این شنعت بی بند و باری زد، و آن لعنت عیال آزاری سرود. وهمچنین بر خیانت ما دقت ها گرفتند و بر حسرت خود رقت ها نمودند، روزی دو از سوز دل لب ها آبله ها داشت و جان ها به حکایت حرمان گله ها، اندک اندک به قنبرک بازی و چنبرک سازی قلع مواد مغایرت کردم و قطع فساد منافرت، ترک جفا کردند و برگ صفا ساز آوردند، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
و اما قصه زندگانی و غصه کامرانی به فر عنایت یزدان و عز توجه حضرت، گندم یا جو لقمه نانی هست و کهنه یا نو خرقه و طیلسانی. وامی ندارند کاری است ونه ایشان را با کس شماری. هرگز جز فراغ فرزندان آدم دل مرادی نپخت و خاطر الابستن به مردی و رستن از هر گرم و سردی، بست و گشادی نخواست. بار خدا را سپاس که خود را به شما بسته ایم و جز ارواح مکرم از هم گنان گسسته، وقت است که پای قناعت در دامان سلامت کشیم و به کنج فقر اندر، خالی از هر ماخولیا اقامت ورزیم مگر خسران ماضی را جبرانی خیزد و دوری که شتابش چاره نساخت درنگش درمان کند. شعر:
این هم سفران پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
مرحوم جنت مکان حاجی را با من نظرها بود و همایون انظارش را اثرها، از در معنی تربیت ها کرد و تقویت ها فرمود. این مایه نقصان که بینی از کم کاری های ماست، نه غم خواری های او، مصرع: هان تا چه کنی که نوبت دولت تست.
سالکی سست هنجارم و طالبی منقطع رفتار، بر رخ جمادی عراده است، از آن در گل مانده ام و کشتی در خشک رانده به طناب توجه از خطر برکش و اگر نیاری به یاری چاره دیگر کن. جناب فلان را مملوک آن خلق و خویم و مفتون آن رنگ و بوی.حضرتش را به جان بنده ایم و خیالش را از دل پرستنده. کیسه انعامی بدان سان که پیمان رفت به مهرش در جیب وبغل پرورم و چون جامه کعبه نفی حرمتش خلاف و خلل دانم، مصرع: مهر مهریست که چون نقش حجرمی نرود.
الیفان دایره ارواح را صف تا صدروسها تا بدر عرض نیازی از این خاکسار اقامت کن و اگر ترک جداگانه ذریعت را ایرادی سازند به عذرهای زیبا غرامت کش، صدور احکام و رجوع خدمت موقوف به لطف سرکار است، مختارند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۶ - به دوستی نوشته
سه هفته رفت تا همی از پی دو هفته ماهی که سال سالم در درگاه بزمش راهی و بر دیدار جان پرورش بار نگاهی نیست، در پهنه سنگلاخ دامان فراخ شمیران بی پای و سر پویانم، و هر شب آرامش ناشکیب دل را در آمیزش یاری دیگر جویان. بی پرده ما هم به هزار پرده در است و صد هزارش پرده دار بر در. از این دوندگی ها چه سود و پراکندگی ها جز رنج خویش و شکنج مردم چه خواهد گشود. اینک خار در پای و پای در گل و باد در دست و دست بر دل راه اندیش نیاورانم و به دستور روزگار گذشته انجمن گردون بارگاه پادشاهی را نیاز آوران، بیت:
شاید که به پادشه بگویند
ترک تو بریخت خون تاجیک
شاید که به پادشه بگویند
ترک تو بریخت خون تاجیک
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۵ - به یکی از بزرگان نوشته
فدای وجودت شوم، دستخط مبارک افسر مباهات گشت سپاس عاطفت های ملوکانه تقدیم افتاد. آنچه کرده وگفته اند محض عنایت و چاکر نوازی است. یکسال افزون شد تا معاندین از غلاف برآمده اند و آغاز خلاف کرده، کار به مصاف رسید، چون من جمیع الجهات از بی حسابی و کج پلاسی مبرا بودیم و هر نوع بی اندامی و گزاف و کاوش و خرابی روی داد از جانب خصمای ولایت بود، و با وجود امکان چاره و دفع مشاجرت صبر کردم و حقیقت وقایع را به مهر علما و مقدسین استشهاد کرده به سرکار نایب الحکومه و خدام اجل امجد اکرم امیر بر حق و سردار مطلق فرستادم، و منتظر که انصاف ایشان رفع تعدی بدخواه خواهد کرد.
دیری نگذشت که قضیت معکوس شد و مجعولات دشمنان را حق پنداشت. تا کار بدین جا رسید، چون چنین دیدم هر چه پیش آمد تحمل کردم و آنچه خواستند دادم و آنچه از ناملایمات گفتند شنیدم، چندانکه آرزوی صد ساله از دل خصمای دیرینه بیرون رفت و شکایت به احدی نبردم و نمی برم، زیرا که چندانکه چونان امری شنیع و ناروا خاصه در اختیار بندگان جلالت ارکان فخر الامرا دام اقباله نسبت به من که از نیک خواهان قدیم ایشانم معلوم است از عالم بالا و تعلقات قضا و قدر است. در این صورت تحمل و بردباری و رضا و شکرگزاری خوشتر از روز اول، تا حال سررشته داوری را از دست تدبیر ربوده به قبضه تقدیر گذاشته ام. اگر سزاوار بی آبروئی و خرابی بودم بیش از آنها که دل دشمن خواست واقع گشت. جای شکایت و داوری نیست، و اگر به کسی نیز تظلم برم احدی یاوری نخواهد کرد. و چنانچه مظلوم و بی گناه بودم و هستم جناب اقدس الهی و کیفر اعمال و استحقاق صاحب اختیار ولایت و سردار لشکر و صدر مملکت را که پناه ستم رسیدگانند بر ریاست و سیاست خواهد داشت. تا حال شکیبائی ورزیده ام باز هم بردباری خواهم کرد. تا از صدر بارگاه غیب چه مقدر باشد، یعنی اگر اردوی کیهان شکوه در شرف حرکت نبود، و استیفای خدمت نواب اشرف والا و بساط بوس اولیای دولت علیه خاصه آن اشخاص که حضرت والا در رقم همایون نام برده اند بدلخواه میسر می شد، خودی به طهران می کشیدم. امروز آن مقام دست نخواهد داد، به شرط حیات و حکم نذر تا آخر ماه، عزم اندیش عتبات علیه جناب علی بن موسی سلام الله علیه خواهم گشت. در مراجعت خواه اردوی اسلام از چمن رجعت کرده باشد خواه هم چنان سلطانیه مضرب خیام جلالت باشد، محض زیارت بساط والا راه پیمای دارالملک ری خواهم آمد. در این قضیه که مرا روی داد از دوست و آشنا و کوچک و بزرگ یاری ندیدم، مگر نواب والا که دو سه مجلس سخن راند و حمایت فرمود و از گفتن کلمه حق خاموش نشد. تا قیامت ممنون و سپاس دارم، اینقدر درباره من و کسان بدانند که معادات خصمای ولایتی محض رشک و حسد و تنگ نظری و پست فطرتی است و این گونه عداوت را جز مرگ هیچ چاره نیارد کرد.
اگر سرکار شوکت مدار فخر الامراء العظام سرکشیک و بندگان حشمت ارکان سردار مطلق خیال داوری و یاوری داشته باشند، هیچ حاجت به زحمت افزائی خاکسار و اعاده حکایت و شکایت نیست، خود می دانید این مشت تاریکی را من از کجا خورده ام بسیار دراز نفسی کردم، دلم تنگ است. استدعا دارم در مجالس از کلمه حق خاموشی نباشند که در این بلیت انباز و یار و معین و غمخواری که دارم سرکار والاست. ترا به مرتضی علی در نگارش ارقام و چگونگی حالات دو شاهزاده آزاده سیف الدوله و سیف الله میرزا دام اقبالهم دریغ مفرمای که پیوسته دیده در راه است.
دیری نگذشت که قضیت معکوس شد و مجعولات دشمنان را حق پنداشت. تا کار بدین جا رسید، چون چنین دیدم هر چه پیش آمد تحمل کردم و آنچه خواستند دادم و آنچه از ناملایمات گفتند شنیدم، چندانکه آرزوی صد ساله از دل خصمای دیرینه بیرون رفت و شکایت به احدی نبردم و نمی برم، زیرا که چندانکه چونان امری شنیع و ناروا خاصه در اختیار بندگان جلالت ارکان فخر الامرا دام اقباله نسبت به من که از نیک خواهان قدیم ایشانم معلوم است از عالم بالا و تعلقات قضا و قدر است. در این صورت تحمل و بردباری و رضا و شکرگزاری خوشتر از روز اول، تا حال سررشته داوری را از دست تدبیر ربوده به قبضه تقدیر گذاشته ام. اگر سزاوار بی آبروئی و خرابی بودم بیش از آنها که دل دشمن خواست واقع گشت. جای شکایت و داوری نیست، و اگر به کسی نیز تظلم برم احدی یاوری نخواهد کرد. و چنانچه مظلوم و بی گناه بودم و هستم جناب اقدس الهی و کیفر اعمال و استحقاق صاحب اختیار ولایت و سردار لشکر و صدر مملکت را که پناه ستم رسیدگانند بر ریاست و سیاست خواهد داشت. تا حال شکیبائی ورزیده ام باز هم بردباری خواهم کرد. تا از صدر بارگاه غیب چه مقدر باشد، یعنی اگر اردوی کیهان شکوه در شرف حرکت نبود، و استیفای خدمت نواب اشرف والا و بساط بوس اولیای دولت علیه خاصه آن اشخاص که حضرت والا در رقم همایون نام برده اند بدلخواه میسر می شد، خودی به طهران می کشیدم. امروز آن مقام دست نخواهد داد، به شرط حیات و حکم نذر تا آخر ماه، عزم اندیش عتبات علیه جناب علی بن موسی سلام الله علیه خواهم گشت. در مراجعت خواه اردوی اسلام از چمن رجعت کرده باشد خواه هم چنان سلطانیه مضرب خیام جلالت باشد، محض زیارت بساط والا راه پیمای دارالملک ری خواهم آمد. در این قضیه که مرا روی داد از دوست و آشنا و کوچک و بزرگ یاری ندیدم، مگر نواب والا که دو سه مجلس سخن راند و حمایت فرمود و از گفتن کلمه حق خاموش نشد. تا قیامت ممنون و سپاس دارم، اینقدر درباره من و کسان بدانند که معادات خصمای ولایتی محض رشک و حسد و تنگ نظری و پست فطرتی است و این گونه عداوت را جز مرگ هیچ چاره نیارد کرد.
اگر سرکار شوکت مدار فخر الامراء العظام سرکشیک و بندگان حشمت ارکان سردار مطلق خیال داوری و یاوری داشته باشند، هیچ حاجت به زحمت افزائی خاکسار و اعاده حکایت و شکایت نیست، خود می دانید این مشت تاریکی را من از کجا خورده ام بسیار دراز نفسی کردم، دلم تنگ است. استدعا دارم در مجالس از کلمه حق خاموشی نباشند که در این بلیت انباز و یار و معین و غمخواری که دارم سرکار والاست. ترا به مرتضی علی در نگارش ارقام و چگونگی حالات دو شاهزاده آزاده سیف الدوله و سیف الله میرزا دام اقبالهم دریغ مفرمای که پیوسته دیده در راه است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۶ - به یکی از بزرگان نوشته
فدای وجودت شوم، دستخط مبارک تارک افتخارم به افلاک سود. سپاس سلامت ذات مقدس و پاس مراحم ملوکانه را چهر سجود بر خاک مالیدم. گوشت و پوست و خونم پرورده نمک و نان و عوارف و احسان نواب والاست.چگونه از شکرگزاری خاموش توانم زیست یا از عرض عبودیت و عهد بندگی فراموش یارم کرد. سال نخست که از ولایت سفر کردم سی و دو سال مماشات غربت آزمودم. پس از رجعت اولیای رشک و اصحاب حسد بی سوابق معادات رای خلاف گزیده سال به پایان نرفته، ناگزیرانه راه دارالخلافه سپردم.دوازده سال بار رنج آزمای کربت غربت شدم. بعضی از اقارب به دارالملک آمده بر بازگشت و لایت تشبیبات و تقریبات ساختند.فرط پیری و خستگی فریبم داده و رخت رجوع بدین بیغوله دیو کشید.
هنوز سر و تن از گرد راه نرفته همان بازی ها که رسم اصحاب حقد و نفاق راست، نو کردند. تدلیس شیطان و دمدمه شیاطین انسیه نیز دستیار فتنه و فساد آنان شده، بی گناه و بی جهت مرا رنجی دادند و شکنجی پرداختند، و چیزها تراشیدند که به مرتضی علی سلام الله علیه خیال نمی بستم، در فطرت ابنای زمان این مایه خباثت و خیانت یافت تواند گشت. باری از عهد ورود تا اکنون که غره جمادی الثانیه است زحمتی می کشم و رحمتی از هیچ در پیدا نیست، شعر:
دام صعب است مگر یار شود لطف خدای
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
خود می دانند این مدت درنگ دارالخلافه غالب اوقات در خدمت خدام اجل امجد اکرم ذخر الامراء العظام خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله العالی بودم. در همه احوال خاکساری و سازگاری و درویشی و آرام و قناعت و همه حالات مرادیده و احاطه کلی بر اوصاف من دارد. در خدمت ایشان به عریضه و پیغام من باب هوای نفس و اغوای اعادی تهمت های غریب غریب که در سجیت من نبوده و نیست برمن بستند، و پسر مرا بی گناه و بی خیانت بدنام نمودند. چون یکصد و بیست فرسنگ راه است استکشاف درست نتوانست فرمود. مکرر هم عریضه فرستادم معاندین نگذاشتند به نظر ایشان برسد. ذلت و خواری خاکسار و بستگان طول کشید و به کلی دشمن کام شدم و این آخر عمر بی خیانت در اختیار چون ایشان خداوندی بزرگ و مهربان کارم به خرابی و رسوائی کشید.اگر نواب اشرف صلاح دانند بی گناهی من و گزاف دشمن های ولایتی را به سرکار ایشان در مجلسی خاص اظهار نمایند. چنان پندارم التفاتی به جبران خرابی و دفع اذیت دشمنان بفرمایند. چنانچه پس از اطلاع نیز التفاتی نفرمودند اولا من پیش نفس خود در عرض حال خجل نخواهم بود.
قبله گاهی میرزا ابراهیم عزم اندیش خدمت است چنان پندارم شطری وقایع من و معاندین را مستحضر باشد عرض خواهد نمود تا التفات ملوکانه سرکار چه کند. انشاء الله در مراقبت کسان ایشان که در حقیقت از خود من می باشند کوتاهی نخواهم کرد. خدام اشرف والاقدر او را درست بدانند و ملوکانه تربیت و تقویت نمایند، که در پناه رحمت والا از شماتت دوست و ملامت دشمن آزاد گردد. اگر تقویت اشرف والا نباشد او را هم آسوده نخواهند گذاشت، و بایست عیال او را از دست اعادی بی محرم روانه طهران یا عتبات نمود. اگر کاری می فرمودید که سرکار خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله دو کلمه به احضار من صادر می فرمودند این بقیت عمر جانم از شریک ولایتی خود و بدخواه خلاص می شد. شما می دانید من توقع مال و منصب و مواجب ندارم خدمت مفت را هم به همه کس رایگان می کنم. از احضار من ضرر و زیانی نخواهد رسید. کوتاهی مفرمائید که دیده در راه است. پیوسته صدور ارقام علیه و احکام سنیه را مترصدم، انبازان محفل والا را یکان یکان به جان و دل سگ و بنده ام. استدعای پاس ودیعه بندگی است، صاحب اختیارید.
هنوز سر و تن از گرد راه نرفته همان بازی ها که رسم اصحاب حقد و نفاق راست، نو کردند. تدلیس شیطان و دمدمه شیاطین انسیه نیز دستیار فتنه و فساد آنان شده، بی گناه و بی جهت مرا رنجی دادند و شکنجی پرداختند، و چیزها تراشیدند که به مرتضی علی سلام الله علیه خیال نمی بستم، در فطرت ابنای زمان این مایه خباثت و خیانت یافت تواند گشت. باری از عهد ورود تا اکنون که غره جمادی الثانیه است زحمتی می کشم و رحمتی از هیچ در پیدا نیست، شعر:
دام صعب است مگر یار شود لطف خدای
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
خود می دانند این مدت درنگ دارالخلافه غالب اوقات در خدمت خدام اجل امجد اکرم ذخر الامراء العظام خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله العالی بودم. در همه احوال خاکساری و سازگاری و درویشی و آرام و قناعت و همه حالات مرادیده و احاطه کلی بر اوصاف من دارد. در خدمت ایشان به عریضه و پیغام من باب هوای نفس و اغوای اعادی تهمت های غریب غریب که در سجیت من نبوده و نیست برمن بستند، و پسر مرا بی گناه و بی خیانت بدنام نمودند. چون یکصد و بیست فرسنگ راه است استکشاف درست نتوانست فرمود. مکرر هم عریضه فرستادم معاندین نگذاشتند به نظر ایشان برسد. ذلت و خواری خاکسار و بستگان طول کشید و به کلی دشمن کام شدم و این آخر عمر بی خیانت در اختیار چون ایشان خداوندی بزرگ و مهربان کارم به خرابی و رسوائی کشید.اگر نواب اشرف صلاح دانند بی گناهی من و گزاف دشمن های ولایتی را به سرکار ایشان در مجلسی خاص اظهار نمایند. چنان پندارم التفاتی به جبران خرابی و دفع اذیت دشمنان بفرمایند. چنانچه پس از اطلاع نیز التفاتی نفرمودند اولا من پیش نفس خود در عرض حال خجل نخواهم بود.
قبله گاهی میرزا ابراهیم عزم اندیش خدمت است چنان پندارم شطری وقایع من و معاندین را مستحضر باشد عرض خواهد نمود تا التفات ملوکانه سرکار چه کند. انشاء الله در مراقبت کسان ایشان که در حقیقت از خود من می باشند کوتاهی نخواهم کرد. خدام اشرف والاقدر او را درست بدانند و ملوکانه تربیت و تقویت نمایند، که در پناه رحمت والا از شماتت دوست و ملامت دشمن آزاد گردد. اگر تقویت اشرف والا نباشد او را هم آسوده نخواهند گذاشت، و بایست عیال او را از دست اعادی بی محرم روانه طهران یا عتبات نمود. اگر کاری می فرمودید که سرکار خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله دو کلمه به احضار من صادر می فرمودند این بقیت عمر جانم از شریک ولایتی خود و بدخواه خلاص می شد. شما می دانید من توقع مال و منصب و مواجب ندارم خدمت مفت را هم به همه کس رایگان می کنم. از احضار من ضرر و زیانی نخواهد رسید. کوتاهی مفرمائید که دیده در راه است. پیوسته صدور ارقام علیه و احکام سنیه را مترصدم، انبازان محفل والا را یکان یکان به جان و دل سگ و بنده ام. استدعای پاس ودیعه بندگی است، صاحب اختیارید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۷ - به یکی از بزرگان نگاشته
فدایت شوم رقیمه مرسله به انضمام خطاب نواب والا زیارت شد. هر دو را و شاح گردن و تعویذ بازو کردم. اظهار دلتنگی من دو علت داشت، اول اینکه آن مرد را به تلفیقات گرم در ناملایمات شما سرد کرده بودم، اگر بدان مضامین کاغذی می رسید دست از کاوش و کین بر می داشت و اگر به کلی ترک خلاف نمی کرد، اقلا عداوتی بر خصومت های او نمی افزود. ما در آن کنج کویر در چنگ این قوم اسیریم و ناگزیرانه آهستگی و مدارا با عامه ارباب رشک خاصه آن قماش مردم که آزشان سیری ندارد و آرزو پیری در همه احوال خصوصیت را بر خصومت مزیت ها است.
دویم آنکه سفر کرده بودی و از حقایق احوالت خبر می جستم، تا روزگارت به کام است آرام باشم و الا به اندازه مقدرت نظم امور و رفع فتور را کاراندیش اهتمام کردم. جز این داستان نبود تا دلتنگی را محمل معادات توان بست و به صراحت توان نوشت که شما به شدت در مقام عداوت بودید قول و فعلی که بوی خلاف دهد و بر آن ایراد توان گرفت از من نسبت به شما کدام است؟ باری همین قدرها که نوید سلامت وجود و استقامت مهام و مزایای تربیت و تقویت نواب والا را فرستادی آسوده شدم و سپاس راندم و دعای خیر کردم و اینکه خدام والا را در ملاقات سرکار اجل امرا و اعز سراه کشور و کماه لشکر و بندگان سر تیپ و مقالات صلاح آویز و صدور ارقام و احکام رافت آمیز تحریص کرده و می کنند، جاویدان سپاس دار خصم خواهم زیست و تا قیامت ستایشگزار نواب اشرف والا و آن سه نفر بزرگوار خواهم بود.
به ولایت مطلقه مرتضی علی سلام الله علیه که از احدی حتی خصمای بی جهت دشمن نیز شکایت ندارم، و اندیشه خلاف نسبت به ذی روحی از مشرق تا مغرب پیرامون روانم نخواهد گشت. در صورتی که بداندیشان با هزار گونه شاخچه بندی و کاوش از من بحل باشند از چون تو یاری دیرینه با عهود پیشینه و فرط دل بستگی و شرط انتساب کی و کجا جز سودای مهر و خیال اتفاق در دل خواهم داشت.روزی که پیشگاه حقیقت پدید افتاد حقایق از مجاز ممتاز خواهد شد. تاخیر ابتیاع مختصر اشیای اسمعیل و احمد با وجود درست کاری های شما واحاطه و با و تفرقه اصناف مردم گویا از عذرخواهی بی نیاز باشد. نورچشمی آقا علی دیروز از ولایت وارد شد او را ندیده ام ولی خطر از قول او نوید صحت آقازادگان و عامه اقربا را طرحی مبسوط نمود شکر نعمت صحت چاکرانه تقدیم افتاد.
اسمعیل را و با فراگرفت چشمانش به چشم خانه فروشد، باز افاده رحمت پروردگار بر او زندگانی نو ساخت و ما را از این جان دوباره به سپاسی بزرگ گرو فرمود. بیماری و تیمار با خرد و درشت خانه ما پیمانی بی شکست و پیوندی گردون نشست بسته این خاستن از بستر نیاورده آنرا فرا بالین نوبت کاستن فراز است. به مصابرت روز گذاریم و با مشارجت شکر شمار، غیر تسلیم و رضا کوچاره ای.
باری همچنان نواب اشرف والا روحی فداه را محرک حفظ الغیب باشید، که هر جا داند از بی گناهی ما بگوید و برائت ذمه بجوید. به عصمت زهرا و حشمت مریم که هر چه بر خطر بستند محض حسد و افترا بود. من نیز داوری را به انتقام بار خدا افکندم جبران ضرر و تلافی نیز نمی خواهم. اگر این خسارت به حق رسد ما را بر احکام قضا طعن و دق نیست، و چنانچه رشک و نفاق موجب این بی اندامی گشت، در آن معرض که کس کس را نداند و چاره فلسی نتواند از عدل یزدانی احقاق حقوق و درمان عقوق خواهم جست.
گویند دزدی کلاه از سر بهلول ربوده در بنگاه دزدان گریخت. بهلول تاز گورستان گرفت. یکی گفتش حرامی بدان راه تاخت، توزی فرجام گاه از چه پوئی و کیفر زنده از مرده چه جوئی؟ گفت خاموش که سرانجامش جایگاه اینجاست و ناگزیرانه گذار پوست به دباغان است. دیر یا زود به آنکه حق دانست و نگفت و دفع توانست و نکرد کار داوری پایان خواهد یافت. این ها به قول شریف خان نقلی نیست ولی دفع چیزهای نبوده از نفس شریف لازم است. شما و نواب اشرف اگر در خور فرصت در محضر بزرگان برائت ذمت و اشاعه رفع تهمت را به جرئت انجمن سازید و سخن پردازید، مورث آرامش و امتنان خواهد بود. زیاده تصدیع و درخواهی ندارم. به حکم نذر شرعی این روزها عزم خاک بوس دارای طوس دارم. در آن فرگاه فلک پایه و درگاه خورشید سایه انشاء الله تعالی حضرت والا و شما را نایب الزیاره خواهم زیست. امیدوارم در آن فرخ مقامت تا قیامت ساز اندیش اقامت باشم هر دو حقوق خود را حلال و جنایات قسریه و غیره را بخشش کنید. اگر از آشنایان طهران هم به شرط شناسائی عذر خواه تقصیرات آیند ممنون تر خواهم بود. یعنی نواب والا از ابناء ملوک و شما از امثال خویش کاغذی خدمت مخدوم مهربان حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته ام و ضمیمت این کتاب داشته زحمت کشیده برسان و از مشار الیه نیز عفو اندیش زلات ما باش.
برادر جان پیری و زمین گیری و سردی و سیری مرا از کارها دریافته، از همه چیزها خاصه املاء و انشاء و مانند آن بکلی باز مانده ام. اگر نسبت به سوالف ایام تعلیق نگارش و تلفیق گزارش را نقصانی زاید، از تنبلی و فراموشی ندانند. این نامه را به جبران خاموشی های آینده عمدا دراز افکندم، گوش و چشم خود را مژده ده که دیگر از این درصدائی و از این ساز گسسته اوتار نوائی نخواهد خاست.
دویم آنکه سفر کرده بودی و از حقایق احوالت خبر می جستم، تا روزگارت به کام است آرام باشم و الا به اندازه مقدرت نظم امور و رفع فتور را کاراندیش اهتمام کردم. جز این داستان نبود تا دلتنگی را محمل معادات توان بست و به صراحت توان نوشت که شما به شدت در مقام عداوت بودید قول و فعلی که بوی خلاف دهد و بر آن ایراد توان گرفت از من نسبت به شما کدام است؟ باری همین قدرها که نوید سلامت وجود و استقامت مهام و مزایای تربیت و تقویت نواب والا را فرستادی آسوده شدم و سپاس راندم و دعای خیر کردم و اینکه خدام والا را در ملاقات سرکار اجل امرا و اعز سراه کشور و کماه لشکر و بندگان سر تیپ و مقالات صلاح آویز و صدور ارقام و احکام رافت آمیز تحریص کرده و می کنند، جاویدان سپاس دار خصم خواهم زیست و تا قیامت ستایشگزار نواب اشرف والا و آن سه نفر بزرگوار خواهم بود.
به ولایت مطلقه مرتضی علی سلام الله علیه که از احدی حتی خصمای بی جهت دشمن نیز شکایت ندارم، و اندیشه خلاف نسبت به ذی روحی از مشرق تا مغرب پیرامون روانم نخواهد گشت. در صورتی که بداندیشان با هزار گونه شاخچه بندی و کاوش از من بحل باشند از چون تو یاری دیرینه با عهود پیشینه و فرط دل بستگی و شرط انتساب کی و کجا جز سودای مهر و خیال اتفاق در دل خواهم داشت.روزی که پیشگاه حقیقت پدید افتاد حقایق از مجاز ممتاز خواهد شد. تاخیر ابتیاع مختصر اشیای اسمعیل و احمد با وجود درست کاری های شما واحاطه و با و تفرقه اصناف مردم گویا از عذرخواهی بی نیاز باشد. نورچشمی آقا علی دیروز از ولایت وارد شد او را ندیده ام ولی خطر از قول او نوید صحت آقازادگان و عامه اقربا را طرحی مبسوط نمود شکر نعمت صحت چاکرانه تقدیم افتاد.
اسمعیل را و با فراگرفت چشمانش به چشم خانه فروشد، باز افاده رحمت پروردگار بر او زندگانی نو ساخت و ما را از این جان دوباره به سپاسی بزرگ گرو فرمود. بیماری و تیمار با خرد و درشت خانه ما پیمانی بی شکست و پیوندی گردون نشست بسته این خاستن از بستر نیاورده آنرا فرا بالین نوبت کاستن فراز است. به مصابرت روز گذاریم و با مشارجت شکر شمار، غیر تسلیم و رضا کوچاره ای.
باری همچنان نواب اشرف والا روحی فداه را محرک حفظ الغیب باشید، که هر جا داند از بی گناهی ما بگوید و برائت ذمه بجوید. به عصمت زهرا و حشمت مریم که هر چه بر خطر بستند محض حسد و افترا بود. من نیز داوری را به انتقام بار خدا افکندم جبران ضرر و تلافی نیز نمی خواهم. اگر این خسارت به حق رسد ما را بر احکام قضا طعن و دق نیست، و چنانچه رشک و نفاق موجب این بی اندامی گشت، در آن معرض که کس کس را نداند و چاره فلسی نتواند از عدل یزدانی احقاق حقوق و درمان عقوق خواهم جست.
گویند دزدی کلاه از سر بهلول ربوده در بنگاه دزدان گریخت. بهلول تاز گورستان گرفت. یکی گفتش حرامی بدان راه تاخت، توزی فرجام گاه از چه پوئی و کیفر زنده از مرده چه جوئی؟ گفت خاموش که سرانجامش جایگاه اینجاست و ناگزیرانه گذار پوست به دباغان است. دیر یا زود به آنکه حق دانست و نگفت و دفع توانست و نکرد کار داوری پایان خواهد یافت. این ها به قول شریف خان نقلی نیست ولی دفع چیزهای نبوده از نفس شریف لازم است. شما و نواب اشرف اگر در خور فرصت در محضر بزرگان برائت ذمت و اشاعه رفع تهمت را به جرئت انجمن سازید و سخن پردازید، مورث آرامش و امتنان خواهد بود. زیاده تصدیع و درخواهی ندارم. به حکم نذر شرعی این روزها عزم خاک بوس دارای طوس دارم. در آن فرگاه فلک پایه و درگاه خورشید سایه انشاء الله تعالی حضرت والا و شما را نایب الزیاره خواهم زیست. امیدوارم در آن فرخ مقامت تا قیامت ساز اندیش اقامت باشم هر دو حقوق خود را حلال و جنایات قسریه و غیره را بخشش کنید. اگر از آشنایان طهران هم به شرط شناسائی عذر خواه تقصیرات آیند ممنون تر خواهم بود. یعنی نواب والا از ابناء ملوک و شما از امثال خویش کاغذی خدمت مخدوم مهربان حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته ام و ضمیمت این کتاب داشته زحمت کشیده برسان و از مشار الیه نیز عفو اندیش زلات ما باش.
برادر جان پیری و زمین گیری و سردی و سیری مرا از کارها دریافته، از همه چیزها خاصه املاء و انشاء و مانند آن بکلی باز مانده ام. اگر نسبت به سوالف ایام تعلیق نگارش و تلفیق گزارش را نقصانی زاید، از تنبلی و فراموشی ندانند. این نامه را به جبران خاموشی های آینده عمدا دراز افکندم، گوش و چشم خود را مژده ده که دیگر از این درصدائی و از این ساز گسسته اوتار نوائی نخواهد خاست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۹ - به دوستی نوشته
جاودان باد از تنور چرخ و آبشخورد خاک
بی سپاس آب و آتش، نان و آبت گرم و سرد
از هنگام بدرود تا اکنون که انجام ماه است از جندق و سمنان و طوس و دیگر آبادی ها بی گزاف زبان بازی ده دوازده نامه گشاده دامان و گریبان تنگ فرستاده ام، از نامه که به احمد گسیل آمده بود چنان دانسته می شد که از آنها همه یک نامه چشم سپار نیفتاده در بتکده و خانقاه که تختگاه شهریاران پوست و مغز است و کارگزاران گوهر و پیکر چه مایه راستی درستی مانده که از خربندگان شهر و روستا چشم توان داشت، شعر:
آنچه پر جستیم و کم دیدیم و در کار است و نیست
در حقیقت نیست جز انسان که بسیار است و نیست
باری در سمنان با همان مهر و پیوند که دیده و دانی زنده ایم و یاران یکی گوی و یکی جوی را پس از بندگی های بار خدای پرستند. احمد را دیری است پاسداری نماز و نیاز و شب زنده داری و مانند اینها از همه کارها باز داشته پروای آب خوردن و خواب کردن ندارد. امیدوارم از پس این کار که آرایش و آسایش سپنجی لانه و جاودانی سراست سخنی چند سنجیده که در بارنامه سرکاری نیست نگاشته نیاز بزم دوست خواهد. یاران ری را بر اندازه پایه و مایه از من بنده درودی چاکرانه بر سرانید. فرمایشی نیز که از خاکساران ساخته دانی بر نگار. اگر گاهی گزارش تندرستی و رستی خود را مایه رامش و آرامش من سازی، پاداشی نیک از بار خدای خواهی یافت. بنده خاکسار یغما
بی سپاس آب و آتش، نان و آبت گرم و سرد
از هنگام بدرود تا اکنون که انجام ماه است از جندق و سمنان و طوس و دیگر آبادی ها بی گزاف زبان بازی ده دوازده نامه گشاده دامان و گریبان تنگ فرستاده ام، از نامه که به احمد گسیل آمده بود چنان دانسته می شد که از آنها همه یک نامه چشم سپار نیفتاده در بتکده و خانقاه که تختگاه شهریاران پوست و مغز است و کارگزاران گوهر و پیکر چه مایه راستی درستی مانده که از خربندگان شهر و روستا چشم توان داشت، شعر:
آنچه پر جستیم و کم دیدیم و در کار است و نیست
در حقیقت نیست جز انسان که بسیار است و نیست
باری در سمنان با همان مهر و پیوند که دیده و دانی زنده ایم و یاران یکی گوی و یکی جوی را پس از بندگی های بار خدای پرستند. احمد را دیری است پاسداری نماز و نیاز و شب زنده داری و مانند اینها از همه کارها باز داشته پروای آب خوردن و خواب کردن ندارد. امیدوارم از پس این کار که آرایش و آسایش سپنجی لانه و جاودانی سراست سخنی چند سنجیده که در بارنامه سرکاری نیست نگاشته نیاز بزم دوست خواهد. یاران ری را بر اندازه پایه و مایه از من بنده درودی چاکرانه بر سرانید. فرمایشی نیز که از خاکساران ساخته دانی بر نگار. اگر گاهی گزارش تندرستی و رستی خود را مایه رامش و آرامش من سازی، پاداشی نیک از بار خدای خواهی یافت. بنده خاکسار یغما
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۱ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته
ای بهار دوستی را بوستان ها آب و رنگ
وی درخت راستی را شاخساران برگ و بار
خدا را ستایش، آسوده از گزند آسمانی راه به پایان رفت. رخت به سمنان رسید. بیمارها بدرود بستر و بالین کردند و سامان تندرستی و تاب دگرگون آرایش و آئین یافت. برادرها به کوری بدخواه پیمان یکتائی نو ساختند و کهن کاوش های ما و توئی رخت بر در هشت و بار برخر بست. اینک یاران این مرز را به خوشتر افت و اندازی کاراندیش خاست و نشستیم و راه گشای پیوند و پیوست، پس از رنج دوری اندوهی که جان کاهد نیست.
سرکار امید گاهی حاج سیدرضا را سخنی چند نگاشتم و انباز این نگارش داشتم.چون سرکار حاجی پیرو پیشوای درویشان است و شما را نیز پیدا و پنهان مهری با ایشان، هر آینه خواهند رسانید و اگر گرفتاری بند دست و خار پای باشد، گرامی سرور هاشمی گوهر شباهنگ را در این کار جانشین و دستیار و پیام رسان و نامه گزار خواهید نمود. اگر این نیاز نامه بر دست شما آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله را چشم سپار آید سال ها سپاسدار خواهم زیست. گویا رای اندیش و راه سپار سامان کربلا باشند. اگر بر تو گران نیاید و او نیز از شنیدن خودی بر کران نکشد، به زبانی که دانی از تنخواه فرزندی میرزا جعفر رازی در میان آر، شاید آن پیمان شاید آن پیمان که در بست فرا یاد آرد و این مرد را که آلوده هزار وام است و فرسوده هزار دام دستی بر دل مستمند گذارد.
حاجی جان هر آینه می دانی و آزموده نیز خواهی بود، که از کیش سگ پرستی تا یاسای پاک پیمبر که بهترین راه و آئین است کاری بزرگتر از بار افتادگان بردن و کار فروماندگان کردن نیست. کاری که از من بنده بر آید هر جا باشم بگوی و بخواه که در خورد نیرو وتاب به سر ایستاده ام و به جان آماده. ستایش و درودی پاک و پرداخته از آلایش تیتال در فرگاه سرکار امید گاهی آخوند ملا ابوالحسن بسته به مهربانی و کاردانی تست. بندگان یغما
وی درخت راستی را شاخساران برگ و بار
خدا را ستایش، آسوده از گزند آسمانی راه به پایان رفت. رخت به سمنان رسید. بیمارها بدرود بستر و بالین کردند و سامان تندرستی و تاب دگرگون آرایش و آئین یافت. برادرها به کوری بدخواه پیمان یکتائی نو ساختند و کهن کاوش های ما و توئی رخت بر در هشت و بار برخر بست. اینک یاران این مرز را به خوشتر افت و اندازی کاراندیش خاست و نشستیم و راه گشای پیوند و پیوست، پس از رنج دوری اندوهی که جان کاهد نیست.
سرکار امید گاهی حاج سیدرضا را سخنی چند نگاشتم و انباز این نگارش داشتم.چون سرکار حاجی پیرو پیشوای درویشان است و شما را نیز پیدا و پنهان مهری با ایشان، هر آینه خواهند رسانید و اگر گرفتاری بند دست و خار پای باشد، گرامی سرور هاشمی گوهر شباهنگ را در این کار جانشین و دستیار و پیام رسان و نامه گزار خواهید نمود. اگر این نیاز نامه بر دست شما آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله را چشم سپار آید سال ها سپاسدار خواهم زیست. گویا رای اندیش و راه سپار سامان کربلا باشند. اگر بر تو گران نیاید و او نیز از شنیدن خودی بر کران نکشد، به زبانی که دانی از تنخواه فرزندی میرزا جعفر رازی در میان آر، شاید آن پیمان شاید آن پیمان که در بست فرا یاد آرد و این مرد را که آلوده هزار وام است و فرسوده هزار دام دستی بر دل مستمند گذارد.
حاجی جان هر آینه می دانی و آزموده نیز خواهی بود، که از کیش سگ پرستی تا یاسای پاک پیمبر که بهترین راه و آئین است کاری بزرگتر از بار افتادگان بردن و کار فروماندگان کردن نیست. کاری که از من بنده بر آید هر جا باشم بگوی و بخواه که در خورد نیرو وتاب به سر ایستاده ام و به جان آماده. ستایش و درودی پاک و پرداخته از آلایش تیتال در فرگاه سرکار امید گاهی آخوند ملا ابوالحسن بسته به مهربانی و کاردانی تست. بندگان یغما
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۲ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگارش یافته
جناب مولای راستین حاجی محمد اسمعیل را مخلص جان در آستینم. فرمان آبشخوردم سال گذشته رخت از جندق به سمنان کشید شهر ذی حج به حکم حرکتی روان آغال از اسمعیل رنجیده بی تدارک و دربای آسایش بوسه اندیش دارای طوس سلام الله علیه آمدم. سیم محرم روی بر آستان و سر بر آسمان سودم. تا اکنون که دویم شعبان است در این بلند آستان نایب الزیاره دوستان بوده و هستم.هوس و خیالم همه آن بود که مادام هستی این موی ز نخ که در روسیاهی و رنگ زردی سپید افتاد جاروب این فرگاه باشد و پس از استیعاب مرگ پیکر آخشیجی نهاد خاک این خرم پیشگاه. ولی آنچه پیداست تا خود دو سه بامداد دیگر بر نظم اجارات املاک مختصی و قرار قسط و دستور العمل فرزندی احمد تاییدی استوار از توجه یزدانی عزوجل نخواهم، آرام و آزاد نیارم زیست. این روزها بدین اندیشه که علی الاجمال اشارتی رفت سبیل رجعت وشتاب را بر اقامت و درنگ پیشی است.
امیدوارم دو سه ماهی بیش در سمنان معطل کار قوام و قرار در بای زندگانی و زیست نگشته توفیق بازگشت یابم، وانشاءالله انشاءالله بر آئین و یاسای احمدی صلی الله و سلامه علیه به خاک در آیم و از خاک برآیم. اینقدر بدان که اعمال خیر آنچه از من در وجود آید تو برادروار انبازی چونانکه ترا در مراثی و موقوفات و دیگر چیزها که صورت شرع دارد سهیم ساخته بودم و حصه بی اجرای منت، بی تمنای تلافی به تو پرداخته، در زیارت و دعا و امثال آن نیز انبازی و دمساز. در ازای این مختصر خدمت هیچ تمنا و توقعی ندارم و چشم استیفای حظ و تمتعی نخواهم، مگر پاس ودیعه مهر و حفظ الغیب و بعضی اشعار الحاق که اشتباها جزو ابیات مزخرف شده، به تصدیق فرزند ارشد میرزا اسمعیل از دیوان خود بیرون کردن. اگر چه پرورده طبع و آورده خوی من و امثال من جزو اطالات اضافیه است و فرع اضافات لاطایله، ولی پاره ای منحولات و مجعولات خام و سرد به نام من مکتوب افتاد، که در دو کیهان مایه رسوائی است، و هر کرا قیراط واری تمیز غث و سمین سخن باشد، این دو جنس بیان از هم جدا تواند ساخت. چون تو در تدوین این اشتات رنجی فره و فراوان برده ای راضی به کاست و فزود و کاشت و درود نخواهی شد.
خواهشمندم درین مورد کاربند خلاف نفس شوی و مرا از این فضیحت آسوده و آزاد سازی. پاره ای اشعار احمدا و غیره از قماش قطعه و رباعی و نوحه، فرزندان احمد و خسته برای شما جمع کرده بودند. اگر تاکنون چشم سپار و گوشگزار نیفتاده از ایشان بخواهید و بگیرید. من هم دو حرفی معد مطلب را در قلم آوردم. حاجی جان دو هزار دینار به حکم وعده مال میر حسن خان بر ذمه من است. البته به دختر و پسر آن مرحوم برسان و خط رسید دریاب و به احمد بده و از او بخواه. این را هم بدان که از عهد ورود خدام اجل امجد وزیر نظام دام اقباله غالب اوقات سرکار قبله گاهی حاجی خان زید مجده مرا از خود دور نمی سازد جای شما بسیار خالی است. روز و شبی چراغ نیفروخت و سایه نینداخت که بزم صحبت به محامد احوالت خالی باشد.
فروغ دیده چراغ دوده محمد قلی خان با شما کمال محبت و مهربانی دارد. بیگاه و گاه مشق تحریری می فرماید، ولی به مدلول بی نصیب است، آنکه در آخر به یغما می رسد نوعی که او را باید و از من آید تصدی تربیت نتوانم کرد. مگر مزایای استعداد و لیاقت ایشان نواقص اهتمام و مجاهدت مرا در حق خود جبران سازد، خدمات را مترصدم. دوم شعبان ۱۲۷
امیدوارم دو سه ماهی بیش در سمنان معطل کار قوام و قرار در بای زندگانی و زیست نگشته توفیق بازگشت یابم، وانشاءالله انشاءالله بر آئین و یاسای احمدی صلی الله و سلامه علیه به خاک در آیم و از خاک برآیم. اینقدر بدان که اعمال خیر آنچه از من در وجود آید تو برادروار انبازی چونانکه ترا در مراثی و موقوفات و دیگر چیزها که صورت شرع دارد سهیم ساخته بودم و حصه بی اجرای منت، بی تمنای تلافی به تو پرداخته، در زیارت و دعا و امثال آن نیز انبازی و دمساز. در ازای این مختصر خدمت هیچ تمنا و توقعی ندارم و چشم استیفای حظ و تمتعی نخواهم، مگر پاس ودیعه مهر و حفظ الغیب و بعضی اشعار الحاق که اشتباها جزو ابیات مزخرف شده، به تصدیق فرزند ارشد میرزا اسمعیل از دیوان خود بیرون کردن. اگر چه پرورده طبع و آورده خوی من و امثال من جزو اطالات اضافیه است و فرع اضافات لاطایله، ولی پاره ای منحولات و مجعولات خام و سرد به نام من مکتوب افتاد، که در دو کیهان مایه رسوائی است، و هر کرا قیراط واری تمیز غث و سمین سخن باشد، این دو جنس بیان از هم جدا تواند ساخت. چون تو در تدوین این اشتات رنجی فره و فراوان برده ای راضی به کاست و فزود و کاشت و درود نخواهی شد.
خواهشمندم درین مورد کاربند خلاف نفس شوی و مرا از این فضیحت آسوده و آزاد سازی. پاره ای اشعار احمدا و غیره از قماش قطعه و رباعی و نوحه، فرزندان احمد و خسته برای شما جمع کرده بودند. اگر تاکنون چشم سپار و گوشگزار نیفتاده از ایشان بخواهید و بگیرید. من هم دو حرفی معد مطلب را در قلم آوردم. حاجی جان دو هزار دینار به حکم وعده مال میر حسن خان بر ذمه من است. البته به دختر و پسر آن مرحوم برسان و خط رسید دریاب و به احمد بده و از او بخواه. این را هم بدان که از عهد ورود خدام اجل امجد وزیر نظام دام اقباله غالب اوقات سرکار قبله گاهی حاجی خان زید مجده مرا از خود دور نمی سازد جای شما بسیار خالی است. روز و شبی چراغ نیفروخت و سایه نینداخت که بزم صحبت به محامد احوالت خالی باشد.
فروغ دیده چراغ دوده محمد قلی خان با شما کمال محبت و مهربانی دارد. بیگاه و گاه مشق تحریری می فرماید، ولی به مدلول بی نصیب است، آنکه در آخر به یغما می رسد نوعی که او را باید و از من آید تصدی تربیت نتوانم کرد. مگر مزایای استعداد و لیاقت ایشان نواقص اهتمام و مجاهدت مرا در حق خود جبران سازد، خدمات را مترصدم. دوم شعبان ۱۲۷
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۵ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
حاجی جان پاره ای مردم را چندانکه سال در می افزاید، مهر کاستی می روید. ایرانیان را شیوه و شمار این است. در کار سه تن یکی جندقی، دیگری از نامورهای اصفهان و شما را گمان نداشتم، در پیری از مهر یاران راست کردار درست پیمان سیری زاید. از آن دو هشت نه سال است تا این خواست و خوی را دیده بودم و آن پیمان را که جز دل رازدار نیست بریده درباره تو پندار این روی و رای نبود. دور از جان گرامی دو سال است تا از بدرود نامه و چپر این نشان در آینه کردار حاجی چهره نماست جهانی دیده و دانسته اند که مرا آرزو و کامی نیست که دوستان را کار بستن دشوار باشد چیزی که جان ها بد و بسته نمی خواهم. کاری که مایه خستگی باشد ندارم، و همچنین سال ها با هم بوده ایم و یکدیگر را آزموده . پاسخ ده نامه را به نگارش سخنی دو بازاری بی مایه دریغ داشتن جز فراموشی پیوند و سرد مهری چه خرده توان بست، باری اگر من نیز آن کنم که شما را شمار است هر آینه بیغاره و نکوهش روی نخواهد گشود. بیش از این نگارش روا نیست بد و نیک ما را خواهید بخشید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۷ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
گرامی سرور فرشته گهر حاجی اسمعیل را نیکخواه و فزایش جوی و کام اندیش و ستایش گویم. این پارسی نگاری و پهلوی شماری یکباره ما را رسوا و زشت نام کرد هر جا خامی دانش باز و سردی بینش فروش سر از دبستانی بر کرد ندانسته و نسنجیده پاره پرندی در مشت و شکسته کلکی در انگشت آورده نوشته چه آورده ای، پشک چه پرورده ای؟ مشک آزمودم می گیرند که اینک می نگاریم و باز می سپاریم. بردن همان است و به دست پرستاران سپردن همان، روز به هفته و ماه نرسیده یا کاغذ پاره آهک و زرنیخ می سازند، یا کهنه سارش با بوی فروشان بازاری باز می پردازند.
درین پایان هستی و آغاز پستی پیشه و کار و اندیشه و شماری که داریم این است. سوگند توانم خورد، در این روزگار کم کمابیش کوتاه دامن، گشاده گریبان، ده دوازده نامه به آن مهربان دوست نگاشته ام و بر آن نشان و نام که راز گشودیم و باز نمودیم، این و آن را در آستین گذاشته، بی باکانه جز تنی دو از قرشی گهران که از دانش و دید برون از یاسای دگرانند هم خوابه ها را سپردند و در نوره خانه گرمابه ها کوتاه یا دراز درست یا دریده بالای آب افتاد و پشم آلود رخت در منجلاب افکند.اگر یک و دوئی از چنگ داروکشان گرمابه رست، دارندگان و آرندگان یکباره دل از اندیشه آن باز پرداختند و در آستین پاس داری بر آستان فراموشی و خواری انداختند. اینک مردی درست کار، راست پیمان، راه سپار است. بر بوی آنکه بود دوست را چشم سپار افتد، با دل و دستی که نیست راز گشای جای امیدوار گشتم مهر و پیمان یاری و یکتائی و دیگر چیزها که آدمی بدان زنده است همان است که دیده و دانی، اگر روز به روز پیرایه فزایش و سرمایه برتری نیامد کوب آزمای کمی و کاستی نخواهد بود.
گرفتاری های جندق و افزونی کار و تنگی هنگام احمد را آن مایه دست و نیرو نداد که آن سنجیده گفته ها که پیمان جست برنگارد و نیاز دارد دیر یا زود چشم سپار و گوش گزار خواهد داشت.آسوده روان زیند که شکست را بر پیمان ما دست و دغل بازی را در نهاد ما به خواست پاک یزدان نشستی نیست. یکبار دیگر یا دیرینه پیوند میرزا رضا را ببین، و درودی دوستانه بر سرای و داستان چشمک شاخدار را در میان افکن. چنانچه داد بی آنکه هنگام چشم داشت دراز افتد روانه فرمای، و اگر به دستور گذشته رای اندیش بوک و مگر شد و جز آن پیمان که بست اندیشه دیگر انگیخت زبان درکش، سخن در بر، دهان در چین، هوس در گسل، سر خویش گیر و او را به گوهر و خوی خود باز مان. از یکی چشمک که دو سه خسروی بیش نیرزد گذشتن آسان تر است تا از پرورده خویش کشتن پیوسته روی داد خویشتن و هر گونه کار که بندگی های ماش پرداختن تواند بر نگار و بی فسانه گوئی پذیرای انجام دادن. یاران ری را هر یک دارای مهربانی دانی درودی دوستانه بر سرای و پوزش آرای جداگانه نگارش باش. اگر هر گونه نامه ویژه نگارش های پارسی پیکر که از من به شما رسد، خواه ژاژ خواه شیوا خواه زشت خواه زیبا با نوشته های من که گرد کرده تست بی کاست و فزود در فزائی بیش از آنچه در چنبر پندار گنجد از شما خرسند خواهم بود.
درین پایان هستی و آغاز پستی پیشه و کار و اندیشه و شماری که داریم این است. سوگند توانم خورد، در این روزگار کم کمابیش کوتاه دامن، گشاده گریبان، ده دوازده نامه به آن مهربان دوست نگاشته ام و بر آن نشان و نام که راز گشودیم و باز نمودیم، این و آن را در آستین گذاشته، بی باکانه جز تنی دو از قرشی گهران که از دانش و دید برون از یاسای دگرانند هم خوابه ها را سپردند و در نوره خانه گرمابه ها کوتاه یا دراز درست یا دریده بالای آب افتاد و پشم آلود رخت در منجلاب افکند.اگر یک و دوئی از چنگ داروکشان گرمابه رست، دارندگان و آرندگان یکباره دل از اندیشه آن باز پرداختند و در آستین پاس داری بر آستان فراموشی و خواری انداختند. اینک مردی درست کار، راست پیمان، راه سپار است. بر بوی آنکه بود دوست را چشم سپار افتد، با دل و دستی که نیست راز گشای جای امیدوار گشتم مهر و پیمان یاری و یکتائی و دیگر چیزها که آدمی بدان زنده است همان است که دیده و دانی، اگر روز به روز پیرایه فزایش و سرمایه برتری نیامد کوب آزمای کمی و کاستی نخواهد بود.
گرفتاری های جندق و افزونی کار و تنگی هنگام احمد را آن مایه دست و نیرو نداد که آن سنجیده گفته ها که پیمان جست برنگارد و نیاز دارد دیر یا زود چشم سپار و گوش گزار خواهد داشت.آسوده روان زیند که شکست را بر پیمان ما دست و دغل بازی را در نهاد ما به خواست پاک یزدان نشستی نیست. یکبار دیگر یا دیرینه پیوند میرزا رضا را ببین، و درودی دوستانه بر سرای و داستان چشمک شاخدار را در میان افکن. چنانچه داد بی آنکه هنگام چشم داشت دراز افتد روانه فرمای، و اگر به دستور گذشته رای اندیش بوک و مگر شد و جز آن پیمان که بست اندیشه دیگر انگیخت زبان درکش، سخن در بر، دهان در چین، هوس در گسل، سر خویش گیر و او را به گوهر و خوی خود باز مان. از یکی چشمک که دو سه خسروی بیش نیرزد گذشتن آسان تر است تا از پرورده خویش کشتن پیوسته روی داد خویشتن و هر گونه کار که بندگی های ماش پرداختن تواند بر نگار و بی فسانه گوئی پذیرای انجام دادن. یاران ری را هر یک دارای مهربانی دانی درودی دوستانه بر سرای و پوزش آرای جداگانه نگارش باش. اگر هر گونه نامه ویژه نگارش های پارسی پیکر که از من به شما رسد، خواه ژاژ خواه شیوا خواه زشت خواه زیبا با نوشته های من که گرد کرده تست بی کاست و فزود در فزائی بیش از آنچه در چنبر پندار گنجد از شما خرسند خواهم بود.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱ - به علی حاجی حسین جهت ساختن باغی به بیابانک نگاشته
ساخت یغما را علی حاجی حسین باغی چه باغ
هشت بستان را گزین هر هفت و فرآذین و زین
آمد ایجادش به دستور عجم در عهد ترک
بر به تاریخ عرب باغ علی حاجی حسین
باغ علی حاجی حسین در یک هزار و دویست و شصت و سه ما هروزه انجام بنیاد باغ است. بسیار دریغ دستم بود، با این مایه خاک پرداختن و دیوار افراختن زمین خستن و جوی بستن، رست شیاری ودرخت کاری، نامی از تو زنده و نشانی پاینده نماند. تخته سنگی سخت و ستوار نرم و هموار در کوهستان روم دره یا پشته های نزدیک «خور» یا کوهسار«تلخ» یا ماهورهای «فرخی» پیدا کن و بده احمد یا خطر این روز ماهه را درشت و خوانا بدان برنگارند و کسی که بر سنگ تراشی اگر همه چونان سنگ ها که در گورستان فرخی راست بر سر مردگان داشته اند دستی دارد، زشت یا زیبا بر کند، و در دیوار باغ از سوی اندرون بر نشان تا سال های دراز از تو یادگاری باشد، و آیندگان دانند در روزگار ماهم که مردی همچنان در پشت پدر است و مردمی در شکم مادر، چون تو جوانمردی خداوند درد بوده که خاک مرده بدین دست زنده کند و شاخی چند زمین گیر را به بازوی پرورش و نیروی پاسداری گردون گراینده.
چنان پندارم تاکنون خاک ها سراپا برداشته شد و دیوارها پای تا سرافراشته. چون دیگر باغ ها و زمین ها شایان شخم و شیار است و در خورد کشت و کار، نخست پیرایه ای که گوش و گردن این دوشیزه را باید و زیبائی این نوخیز پاکیزه را سرمایه فزاید، این است که جوئی گشاده دامان از پایان دیوار بالا برکن و از میانه راستین به دیوار پائین و از آنجا نیز تا جای بیرون شد آب جوی بر ساخته آب را از آن بگذرانی، ولی آب را هنگامی از کران در میان کش که نوبت از آن من یا امیدگاهی آقا و خودت یا آقا باقر باشد. زیان مردم را اگر چه یک چشمزد دیر یا زود جنبش آب یا تر و خشک جوی باشد دوست ندارم. اگر جوی آب بدین هنجار که گفتم در میان نیفتد، همه خوبی های باغ در نهان خواهد ماند و بر کران خواهد زیست. بر این سه جوی سی چهل کرمانی و قصب و خوشچرک و خوش خرما و خوش کلوخ و خشکو و جاننگی و مانند آن توان کاشت، و این گونه درخت ها به هنگام خود یکی دو تومان پانزده هزار ارزش دارد، خوبی های دیگر نیز در آن هست که کنون پیدا نیست، زینهاردر بستن جوی و گردانیدن آب بر روش و منشی که خواستم و دستوری یافتی کوتاهی مکن. زود بساز و به فرخی و فیروزی سرتاسر نهال از همین مایه درخت که نگارش رفت بر نشان که هستی بر باداست و زندگی بی بنیاد، در برابر این رنج و پاداش این شکنج هر خواهش هوش پذیر خود پسند از من کنی، بار خدا را سوگند زود و خوب و بهتر از آن که دلت خواست، بندگی خواهم کرد. خواهشمندم به رسیدن نامه همه کارها بر کران مانده، دامن برزنی، آستین برشکنی، جوئی قشنگ با گل یا سنگ راست بر ساخته آب برانی، و درخت بر نشانی، هر چه در این کار خواهی از احمد بخواه.
هشت بستان را گزین هر هفت و فرآذین و زین
آمد ایجادش به دستور عجم در عهد ترک
بر به تاریخ عرب باغ علی حاجی حسین
باغ علی حاجی حسین در یک هزار و دویست و شصت و سه ما هروزه انجام بنیاد باغ است. بسیار دریغ دستم بود، با این مایه خاک پرداختن و دیوار افراختن زمین خستن و جوی بستن، رست شیاری ودرخت کاری، نامی از تو زنده و نشانی پاینده نماند. تخته سنگی سخت و ستوار نرم و هموار در کوهستان روم دره یا پشته های نزدیک «خور» یا کوهسار«تلخ» یا ماهورهای «فرخی» پیدا کن و بده احمد یا خطر این روز ماهه را درشت و خوانا بدان برنگارند و کسی که بر سنگ تراشی اگر همه چونان سنگ ها که در گورستان فرخی راست بر سر مردگان داشته اند دستی دارد، زشت یا زیبا بر کند، و در دیوار باغ از سوی اندرون بر نشان تا سال های دراز از تو یادگاری باشد، و آیندگان دانند در روزگار ماهم که مردی همچنان در پشت پدر است و مردمی در شکم مادر، چون تو جوانمردی خداوند درد بوده که خاک مرده بدین دست زنده کند و شاخی چند زمین گیر را به بازوی پرورش و نیروی پاسداری گردون گراینده.
چنان پندارم تاکنون خاک ها سراپا برداشته شد و دیوارها پای تا سرافراشته. چون دیگر باغ ها و زمین ها شایان شخم و شیار است و در خورد کشت و کار، نخست پیرایه ای که گوش و گردن این دوشیزه را باید و زیبائی این نوخیز پاکیزه را سرمایه فزاید، این است که جوئی گشاده دامان از پایان دیوار بالا برکن و از میانه راستین به دیوار پائین و از آنجا نیز تا جای بیرون شد آب جوی بر ساخته آب را از آن بگذرانی، ولی آب را هنگامی از کران در میان کش که نوبت از آن من یا امیدگاهی آقا و خودت یا آقا باقر باشد. زیان مردم را اگر چه یک چشمزد دیر یا زود جنبش آب یا تر و خشک جوی باشد دوست ندارم. اگر جوی آب بدین هنجار که گفتم در میان نیفتد، همه خوبی های باغ در نهان خواهد ماند و بر کران خواهد زیست. بر این سه جوی سی چهل کرمانی و قصب و خوشچرک و خوش خرما و خوش کلوخ و خشکو و جاننگی و مانند آن توان کاشت، و این گونه درخت ها به هنگام خود یکی دو تومان پانزده هزار ارزش دارد، خوبی های دیگر نیز در آن هست که کنون پیدا نیست، زینهاردر بستن جوی و گردانیدن آب بر روش و منشی که خواستم و دستوری یافتی کوتاهی مکن. زود بساز و به فرخی و فیروزی سرتاسر نهال از همین مایه درخت که نگارش رفت بر نشان که هستی بر باداست و زندگی بی بنیاد، در برابر این رنج و پاداش این شکنج هر خواهش هوش پذیر خود پسند از من کنی، بار خدا را سوگند زود و خوب و بهتر از آن که دلت خواست، بندگی خواهم کرد. خواهشمندم به رسیدن نامه همه کارها بر کران مانده، دامن برزنی، آستین برشکنی، جوئی قشنگ با گل یا سنگ راست بر ساخته آب برانی، و درخت بر نشانی، هر چه در این کار خواهی از احمد بخواه.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳ - به میرزا جعفر اردیبی ازری به سمنان نگاشته است
فرزندی میرزا جعفر، نامه گرامی رسید، دیده روشن وخانه گلشن شد.گزارش ری آنکه شاهنشاه جهان پناه در نیاوران است. بندگان ایران پناهی آقا در کاشانک. مردم شهر پیشه ور و دهقان و خوش نشین و سپاهی هر چه و هر که هست همچنان در روستا و جلگه های ری و قزوین پریشانند، و هر که با کوچ و بی بنگاه بازگشت شهر آورد پشیمان، زیرا که ناخوشی چند روزی کرانه گرفت و آرامش رخت در میان افکند، ولی چون چنبره باره از بنده و آزاد رنگ آبادی گرفت، بازگشتی بی هنگام کرده گرفتن و بستن تازه کرد، و کشتن و خستن بلند آوازه، پریروز که بیست و چهارم بود تا پسین بلند، خوار و ارجمند سی و پنج تن هر یک در یک شبانه روز یا کمتر بدرود جهان کردند، و روی ناکامی درخاک تیره نهان. اگر چه گمان گروهی این است که دوازدهم ماه آینده سرکار شهریاری و بندگان آقا و همراهان به شهر خواهند فرمود، ولی اگر کار این است و شمار چنین گویا تا پایان ماه هم درنگ بر شتاب پیشی جوید و گریز بر آویز خویشی. سرهای بی سامان دور از بالین است و کارها از هر در بی ساز و آئین سرکار شاهرخ خان را سه روز ازین پیش به صد افسون و نیرنگ روانه اردو کردم، شاید اندیشه کارش کنند، و در جائی کاشان و مانند آن کارگزار . امروز شنیدم باز آمد هنوزش ندیده ام و گفتارش نشنیده. فردا شب بدو سر دیدار و هنجار گفت و گزاری هست، اگرش به کاری داشته اند و بر کشتن گل یادرودن خاری گماشته، همراه زواره ای ها شما را مژده خواهم فرستاد و بر بازگشت ری خواهم انگیخت.
اسمعیل بمیرد من از اندیشه کار تو یک چشمزد بیرون نیم، و بی هوش از شمار جنبش اختر و گردون نه. آسوده باش تا از بار خدا گشایش خیزد و نوید بخشش و بخشایش آید. چنان پندارم اسمعیل با تو جز راه یگانگی نپوید، و در خورد توانایی تن پرورد و دل جوید. اندیشه و سگالش خوش کن. سفارش ها نوشته ام، باز هم نگارش ها خواهد رفت. اسمعیل آن نیست که دیدی، و سخن آن نه که شنیدی. به خواست بار خدا پس از اینش در رفتار و کردار شیوه دیگر و کیش و آئینی صد هزار بار از ساز وسامان پیش بهتر خواهد بود.
جعفر ترا به خاک بزرگان و پاس غم خوارگی، نامه های پارسی را همان گونه که نوشته ام زود و درست نگار و با من فرست، که سپاسی گران سنگ و نوائی بزرگ خواهد بود.
اسمعیل بمیرد من از اندیشه کار تو یک چشمزد بیرون نیم، و بی هوش از شمار جنبش اختر و گردون نه. آسوده باش تا از بار خدا گشایش خیزد و نوید بخشش و بخشایش آید. چنان پندارم اسمعیل با تو جز راه یگانگی نپوید، و در خورد توانایی تن پرورد و دل جوید. اندیشه و سگالش خوش کن. سفارش ها نوشته ام، باز هم نگارش ها خواهد رفت. اسمعیل آن نیست که دیدی، و سخن آن نه که شنیدی. به خواست بار خدا پس از اینش در رفتار و کردار شیوه دیگر و کیش و آئینی صد هزار بار از ساز وسامان پیش بهتر خواهد بود.
جعفر ترا به خاک بزرگان و پاس غم خوارگی، نامه های پارسی را همان گونه که نوشته ام زود و درست نگار و با من فرست، که سپاسی گران سنگ و نوائی بزرگ خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷ - به خواهش میرزا جعفر در ری نگاشته است
فرزندی میرزا جعفر می گوید: باز نامه ای پارسی نهاد بنیاد افکن، و بدان سخت و گران درشو تا اندیشه های پراکنده فراموش دارد و زبان دیو درون که راهنمای بدی هاست از گفت جگر سفت و مفت روان آغال خاموش. مگر آن مایه تاب و توش ودانش و هوش ازین خشک مغزان تر فروش و زنان مردانه پوشم بر جای مانده که دمی دو آسوده و راست اندیشه کیش نگارش پیشه گیرم و در و تخته گزارش را از دست و زبان اره و تیشه داد از بیداد دوستان و فریاد از دو رنگی گل های بوستان، مصرع: از مهر و وفای دوستانم گله هاست. از خویشان بیگانه روش پریشانم و از دوستان دشمن منش زادن و زیستن را پشیمان، فرد:
چنان کون خران مادر نزاید
زن این ریش گاوان خر بگاید
چنان کون خران مادر نزاید
زن این ریش گاوان خر بگاید
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۹
بر پرند ساده مشک سوده خرمن کرده ای
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای
بار نامه مشکین نگارش دیده جان را سرمه سائی فرمود و شادی بیگانه روش را با دل اندوه پرور آشنائی داد. درباره فروغ دیده رستم بیک سفارشی رفته بود، از چگونگی روزگار و پریشانی کار و بارش در سرکار کلانتر گزارش کردم، پیمان بر آن رفت که هنگامی شایسته آسوده از غوغای آشنا و بیگانه او را در پیشگاه آسمان فرگاه ایران خدای که همایون پیکر جان گوهرش جاودان پاینده و روزگار فرمان روائی و کشور خدائی سرکارش فزاینده باد بار داده به جایگاهی شایان و کاری در خور باز دار، و به خواست پاک یزدان این دو روزه سنگش گوهر و زهرش شکر خواهد شد، خود نیز گزارش را نگارش نموده بر هنجاری دلخواه پاک روان سرکاری را آگاهی خواهد رست این فرمایش را به کام دل خسته دان. چنانچه کاری بزرگتر و دشوارتر از اینها باشد بر نگار که به خواست بار خدا پذیرای انجام است.
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای
بار نامه مشکین نگارش دیده جان را سرمه سائی فرمود و شادی بیگانه روش را با دل اندوه پرور آشنائی داد. درباره فروغ دیده رستم بیک سفارشی رفته بود، از چگونگی روزگار و پریشانی کار و بارش در سرکار کلانتر گزارش کردم، پیمان بر آن رفت که هنگامی شایسته آسوده از غوغای آشنا و بیگانه او را در پیشگاه آسمان فرگاه ایران خدای که همایون پیکر جان گوهرش جاودان پاینده و روزگار فرمان روائی و کشور خدائی سرکارش فزاینده باد بار داده به جایگاهی شایان و کاری در خور باز دار، و به خواست پاک یزدان این دو روزه سنگش گوهر و زهرش شکر خواهد شد، خود نیز گزارش را نگارش نموده بر هنجاری دلخواه پاک روان سرکاری را آگاهی خواهد رست این فرمایش را به کام دل خسته دان. چنانچه کاری بزرگتر و دشوارتر از اینها باشد بر نگار که به خواست بار خدا پذیرای انجام است.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
اسمعیل ندانم جعفر مهرجانی از جان ما چه می خواهد و از آب خویش ونان مردم چه می کاهد؟ هر دم به راهی پوید و بی گناهی جوید که در کوه زرین کانی زر جسته ام و بر کند و کوبش کوهکن آسان کمر بسته. خاکش کیمیاست و سنگش توتیا. اگرم دوستی چون تو دستیار آید و پنج تومان مایه گذار، زر سارا به ترازو و دامن روبیم وسیم سره به خروار و خرمن. از باده پندارش مست سازد و با خود در این کار بی پا همدست، از نزدیکانش دور خواهد و برهنه پای سرگشته پشته و ماهور، تا گرده ای نانش در انبان است و درستی زر در نیفه پاره تنبان، رنگ به رنگش گرداند و سنگ به سنگ دواند. چون کامش سود و نانش کاست ساز بهانه سازد و خشم آلود بر کرانه رود و از اسب و تازیانه سگالد و بیچاره مستمند را سرگشته و شب مانده راه خانه سپارد. کار فرمای یزدش بهمین بویه از جندق خواست راه سازش ها گشود و راز نوازش ها راند، از درشتی نرمش کرد و به آتش دستی های تر فروشی گرم ستایش راند و سوگند خورد و پیمان داد که اگر ده روزه کان نسپارد جان سپارد و اگر زر نیارد سر گذارد. گروهی گدازنده و زرگر برداشته و سر در کوه و کمر گذاشت. به نوید این پشته و امید آن ماهور دستان و دغل بافت و چار اسبه کوه و کتل پیمود، پاها سوده شد و دست ها فرسوده. پس از ماهی خون خوردن ها و پیاده پای فشردن ها، گنج روان رنج روان رست، و کندن کان کندن جان زاد. دست از پا درازتر و چشم و مبال از دهان شره بازتر باز آمدند و فراز آمد که جستم و نجستم دویدم و ندیدم.پس از چوب کاری های دردانگیز و شکنجه های مرگ آویز فرمان زندان و زنجیر رفت و دیری دور انجام دود و دادش از داغ و گاز آتش خرمن کیوان وتیرافتاد و سودای مرگ به بهای هستی همی پخت و نبود. چاره رنج را گنج همی ریخت و نداشت. بارها از این مایه گزاف به بار خدای بازگشت آورد. من نیز از سرکار خان در خواه گذشت کردم، نیم جان رستگار آمد و به سوگندهای بزرگ پیمان گزار، که دیگر از کان و زر نگوید و فریب مردم را کوه و کمر نپوید. تا من بودم پای به دامن داشت و پاس زبان و دهن، آسوده زیست و بیهوده نگفت. لب به گزاف آلوده نساخت و دیگران را نیز به کاوش بی جا و خواهش بی سود فرسوده نکرد.
سال گذشته بازش بنگ بی باکی تاراج دانش و هوش آورد، و تلواس گزاف درائی و شکم چرانی، پرده چشم و پنبه گوش افتاد. پیمان پاک یزدان در پای برد و رنج زنجیر و شکنج زندان فراموش فرمود. کیش کهن تازه ساخت و ریو روباهی و آز موشی دگر بارش در اندیشه کان افکند. چارگامه به کامی که داشت لگام انداز اردکان گشت. گرامی دوست خوش باور ملا محمد علی را بی ساخته و ساده دید و بر این مایه نوید و امید آماده ندانم چه فسونش در گوش راند و کدام افیون بر هوش گماشت،همی دانم سخت و سنگین شیفته شد و نغز و رنگین فریفته. سودای کان جستن پخت و در غوغای جان خستن افتاد. توخته نیا و پدر، اندوخته زن و مادر، سرمایه برادر و اخت، پیرایه خواهر و دخت، کمربند پسر و بنده، پس افکند مرده و زنده، دسترنج دیرینه خویش کما بیش آنچه داشت و یافت، بر سر یکدیگر ریخت و نیاز راه جعفر ساخت. دو ماه یا افزون بیچاره را رخت از خانه به کوه و دشت کشید و با پائی گسسته پی و پیکری سایه پرور در تموزی آذرجوش و خورشیدی دریا خوش بر صد هزار دره و تل و گریوه و کتل تماشا و گشت داد. همه بر جای گوهر سنگ دید و در راه زرگونه ای زرگون و گریه ای سیم رنگ. پای از پویه افتاد و نای از مویه، پای کوه گذار از کار افتاد و ناخن خارشکن از شیار، آب در کوزه نماند و در انبان نان یک روزه.
سگ جان مهر جانی آخوند بر گشته زندگانی را به شغال مرگی و روباه بازی خواب خرگوشی داد و شب هنگام از آن پیش که پلنگ پوش گردون دم گرگ افرازد، پای یوز و پوی آهو گرفت. گنج باره کان پرست و رنج خواره باد دست آنگاه آگاهی یافت که دیو سنگلاخی ریگ ها سفته بود و فرسنگ ها رفته، چپ و راست دویدن گرفت و شیب و بالا پریدن، ریگ هامون از رنگ خون گوهر رخشان کرد، و سنگ دره و دامن شرم کوه بدخشان از همه راهش سر به سنگ آمد و باد به چنگ، روی بیچارگی سست سست بر خاک سود، و از در آوارگی سخت سخت ناله به گردون تاخت، فرد:
ز روزگار بنالیدمی به مردم ازین پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
سرانجام مایه در باخته و کیسه پرداخته، دل درد آلود، دیده خون پالود، هوش پریده گوش بریده، آلفته دیدار، آشفته دستار، بی تاب و توش و بی خواب وهوش، پشیمان روان، پریشان نهاد، راه از دست داده، پای از پو فتاده، خانه بر پشت، خایه در مشت، رنج کشیده گنج ندیده، روز انباز شب، جان دمساز لب، ریگ هامون به پی سوده، روی خانه نداشت، راه ری کرد و داوری به تختگاه کی افکند. از گرد راه به دیوان داد آمد و از بیداد دزد جندق و زن بمزد بیابانک فریاد برداشت. پیش از انداز دادخواهی مرا آگاهی خاست. از گرفت شاهی خانه و خون وی را سر در تباهی دیدم. چه جای اینکه از شوربختی آن خون گرفته خاک بر سر، خاک جندق و خون بیابانک به ماه و ماهی، بی کوتاهی فرا رفتم و پرسش گرا گشتم. گزارش باز راند و از پریشانی خویشم به پراکندگی های دور و دراز انداخت، نوید آبادی دادم و امید آزادی، دلش جستم و لبش بستم. چهل تومان از وی خورده اند و صد کرورش آبرو برده. به رسید نامه و دریافت آگاهی، فرزندی خان نایب را بر آن دار که پس از گرفتی دیر گذشت و مالشی کم گذاشت تنخواه آخوند را اگر همه از چرمش پول باید ساخت، و از چشم و چهرش سیم و زر، دریابد، و باتو باز سپارد، تو نیز نیازی بدان برفزای، و با نامه پوزش خیز مهرانگیز روانه اردکان ساز و نوشته رسید بستان، و بی آنکه چشمداشت دراز افتد با من فرست تا هم او را چاره فرسودگی و مرا مایه آسودگی گردد. آن خود کامه سیاه نامه همچنان با کند در بند فرزندی خان خوشتر، و همواره بر در دربان. زیرا که شیر آهو خورده و درجستن از یوز و باز پر و پو برده، کان و گنج را شهریاران خداوندند و کلاه داران کاربند.
اگر راستی کانی جسته و در پاسبانی جانی خسته با نایب و خود نامه و نیازی شایان بر درگاه آسمان فرگاه خورشید شهریاران جمشید کامکاران، سرکار ایران خدای چهر نیاز ساید، و آنچه دیده و دانسته باز راند. در خورد پایه و مایه خویش نوازش های شاهانه بیند و با فر فزایش و سامان آسایش باز پوید و آسوده روان پاک یزدان و سایه خدا را سپاس و ستایش گوید. و چنانچه لافی همی بافد و گزافی همی لاید، پخته امیدش خام است، و دانه نویدش دام. نیرنگ ساخت و ساز است و آهنگ تاخت و تاز، بازخواست دشوار بخش و گرفت زنهار سوز خدیو دادگستر...
سال گذشته بازش بنگ بی باکی تاراج دانش و هوش آورد، و تلواس گزاف درائی و شکم چرانی، پرده چشم و پنبه گوش افتاد. پیمان پاک یزدان در پای برد و رنج زنجیر و شکنج زندان فراموش فرمود. کیش کهن تازه ساخت و ریو روباهی و آز موشی دگر بارش در اندیشه کان افکند. چارگامه به کامی که داشت لگام انداز اردکان گشت. گرامی دوست خوش باور ملا محمد علی را بی ساخته و ساده دید و بر این مایه نوید و امید آماده ندانم چه فسونش در گوش راند و کدام افیون بر هوش گماشت،همی دانم سخت و سنگین شیفته شد و نغز و رنگین فریفته. سودای کان جستن پخت و در غوغای جان خستن افتاد. توخته نیا و پدر، اندوخته زن و مادر، سرمایه برادر و اخت، پیرایه خواهر و دخت، کمربند پسر و بنده، پس افکند مرده و زنده، دسترنج دیرینه خویش کما بیش آنچه داشت و یافت، بر سر یکدیگر ریخت و نیاز راه جعفر ساخت. دو ماه یا افزون بیچاره را رخت از خانه به کوه و دشت کشید و با پائی گسسته پی و پیکری سایه پرور در تموزی آذرجوش و خورشیدی دریا خوش بر صد هزار دره و تل و گریوه و کتل تماشا و گشت داد. همه بر جای گوهر سنگ دید و در راه زرگونه ای زرگون و گریه ای سیم رنگ. پای از پویه افتاد و نای از مویه، پای کوه گذار از کار افتاد و ناخن خارشکن از شیار، آب در کوزه نماند و در انبان نان یک روزه.
سگ جان مهر جانی آخوند بر گشته زندگانی را به شغال مرگی و روباه بازی خواب خرگوشی داد و شب هنگام از آن پیش که پلنگ پوش گردون دم گرگ افرازد، پای یوز و پوی آهو گرفت. گنج باره کان پرست و رنج خواره باد دست آنگاه آگاهی یافت که دیو سنگلاخی ریگ ها سفته بود و فرسنگ ها رفته، چپ و راست دویدن گرفت و شیب و بالا پریدن، ریگ هامون از رنگ خون گوهر رخشان کرد، و سنگ دره و دامن شرم کوه بدخشان از همه راهش سر به سنگ آمد و باد به چنگ، روی بیچارگی سست سست بر خاک سود، و از در آوارگی سخت سخت ناله به گردون تاخت، فرد:
ز روزگار بنالیدمی به مردم ازین پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
سرانجام مایه در باخته و کیسه پرداخته، دل درد آلود، دیده خون پالود، هوش پریده گوش بریده، آلفته دیدار، آشفته دستار، بی تاب و توش و بی خواب وهوش، پشیمان روان، پریشان نهاد، راه از دست داده، پای از پو فتاده، خانه بر پشت، خایه در مشت، رنج کشیده گنج ندیده، روز انباز شب، جان دمساز لب، ریگ هامون به پی سوده، روی خانه نداشت، راه ری کرد و داوری به تختگاه کی افکند. از گرد راه به دیوان داد آمد و از بیداد دزد جندق و زن بمزد بیابانک فریاد برداشت. پیش از انداز دادخواهی مرا آگاهی خاست. از گرفت شاهی خانه و خون وی را سر در تباهی دیدم. چه جای اینکه از شوربختی آن خون گرفته خاک بر سر، خاک جندق و خون بیابانک به ماه و ماهی، بی کوتاهی فرا رفتم و پرسش گرا گشتم. گزارش باز راند و از پریشانی خویشم به پراکندگی های دور و دراز انداخت، نوید آبادی دادم و امید آزادی، دلش جستم و لبش بستم. چهل تومان از وی خورده اند و صد کرورش آبرو برده. به رسید نامه و دریافت آگاهی، فرزندی خان نایب را بر آن دار که پس از گرفتی دیر گذشت و مالشی کم گذاشت تنخواه آخوند را اگر همه از چرمش پول باید ساخت، و از چشم و چهرش سیم و زر، دریابد، و باتو باز سپارد، تو نیز نیازی بدان برفزای، و با نامه پوزش خیز مهرانگیز روانه اردکان ساز و نوشته رسید بستان، و بی آنکه چشمداشت دراز افتد با من فرست تا هم او را چاره فرسودگی و مرا مایه آسودگی گردد. آن خود کامه سیاه نامه همچنان با کند در بند فرزندی خان خوشتر، و همواره بر در دربان. زیرا که شیر آهو خورده و درجستن از یوز و باز پر و پو برده، کان و گنج را شهریاران خداوندند و کلاه داران کاربند.
اگر راستی کانی جسته و در پاسبانی جانی خسته با نایب و خود نامه و نیازی شایان بر درگاه آسمان فرگاه خورشید شهریاران جمشید کامکاران، سرکار ایران خدای چهر نیاز ساید، و آنچه دیده و دانسته باز راند. در خورد پایه و مایه خویش نوازش های شاهانه بیند و با فر فزایش و سامان آسایش باز پوید و آسوده روان پاک یزدان و سایه خدا را سپاس و ستایش گوید. و چنانچه لافی همی بافد و گزافی همی لاید، پخته امیدش خام است، و دانه نویدش دام. نیرنگ ساخت و ساز است و آهنگ تاخت و تاز، بازخواست دشوار بخش و گرفت زنهار سوز خدیو دادگستر...
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۲ - از قول ملا محمد علی ساده اصفهانی به میرزا ابراهیم خان نوشته
خداوندگارا؛ ملازاده ام و به دو وجه از در صورت و معنی ساده، شوق تحصیلم بر سر، بی رضای مادر و پدر از اصفهان به ری نقل و تحویل داده. بختم با اقدام آنچه مقصود بود مساعدت نکرد. از خجلت خامی و خودکامی روی معاودت نیز نداشتم، والدین هم از بابت تادیب بلکه تعذیب تفقد و پرسشی نکردند. با دست تهی و فقدان معروفیت درین مرز که دانند و این مردم که شناسند، ماندم معطل از هر کس چاره درد جستم او را به درد خودکامی گرفتار دیدم و در هواجس نفس اماره و خوی بد فرما معیوب هفتاد خواهش و مغلوب هزار آزار، نه کام ایشان دادن کار من بود و نه مراد من جستن شمار ایشان. لاجرم روز به روز پریشانی و آلودگی افزود. پای مناعتم گشاد. و دست قناعت دراز افتاد. چکنم نه تاجرم که به سرپنجه و مشت زر اندوزی کنم، نه فاجر که به سیرت بعضی از روزن پشت روزی خورم. جز اینکه از شر مردم در پناه امثال حضرت گریزم و به دست و دندان در دامن پاک سرکار آویزم، چه خواهم کرد.
باری به شکرانه بی نیازی و سامان چاره درد و درمان روی زردم فرمای، که آسوده مشغول دعاگوئی و تحصیل گردم یا با عرض مصون آماده نقل وتحویل.
باری به شکرانه بی نیازی و سامان چاره درد و درمان روی زردم فرمای، که آسوده مشغول دعاگوئی و تحصیل گردم یا با عرض مصون آماده نقل وتحویل.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۳ - به میرزا ابراهیم خان نگاشته
قربانت شوم، آن آخوند نجیب غریب و عزیز بی چیز که چرخش معاند است و بختش نامساعد، آلوده قرض است و حمایتش فرض. هر جا پوید کج نگران بر وی راهگذر گیرند، و با هرکس عرض درماندگی راند، اندیشه دیگر سگالند. خود به حکم درایت و فر کفایت همه را دانی در چه کارند و بر چه شمار. کاش یک ساعت حضرت لوط علی نبینا با سرکار احمد(ص) در باب امت راز مرافعت می راند و ساز محاکمت می ساخت. شبهه نبود که از باب تا محراب این گروه انبوه خاص وی می شد و جان اطفال مردم از اندیشه سلخ و قصب و پیشه کار و کسب استخلاص می یافت. باری فقر و استیصال او بر پاکی دامان و پاس قناعت و آلایش وام گواهی امین است. امیدوارم جود بی منت و خوی بی ضنت سرکارش خرسند و کامروا باز گرداند. زیاده عرض و تمنائی ندارم، هر چه کردی و کنی مختاری.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۲ - از قول سیف الله میرزا به میرزا مهدی وزیر اسدالله میرزا نگاشته
بر طرف باغی با یغما از جنس دو پا فراغی داشتیم و از ارواح مکرم پرسش و سراغی. نام تو بر زبان آمد غم بر کران زیست، و رامش در میان تاخت، فرد:
نام تو می رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
چندان بر محامد اوصاف سخن و در محاسن اخلاقت انجمن رفت که عالم فراموش گشت و جز یاد تو استغنا... زبان و زیبق گوش، فرد:
هریک به زمان خویش بودند
تو مهدی آخر الزمانی
دریغ آمدم با چنین مهر که مراست و چنان گوهر که ترا، راه نگارش بسته ماند و پای چاپار شکسته. خاصه این هنگام که هر روز از آقا محمد نامه سپاسداری در راه است و قاصد شکرگزاری بردرگاه. نمیدانم با او چه سلوک آورده ای و چه تقویت او را در شهر و بلوک کرده ای که بدین شدت حماسه احسان می سراید و تاسه امتنان می سگالد. کمال رضامندی و خرسندی از تو دارم، زیرا که افسانه مهرت به محمد چون داستان محبت من مهدی را، قصه کوی و برزن است و دستان هر مرد و زن. بلی محمد از من است و کار از من. پیداست حمایت وی در امور و عنایت سرکار والا وقت ضرورت در حق وی جودی از آن حضرت و سودی بر ما خواهد بود. این تکلیف را که بی تکلیف پاس محمد است و حفظ مزارع از تو خواهم و از تو دانم. البته همان یاری به پایان بر و شهود کردار خوش را بر من گمان، در حق خود برهان کن. نگارش احوال و گزارش آمال را مترصدم.
نام تو می رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
چندان بر محامد اوصاف سخن و در محاسن اخلاقت انجمن رفت که عالم فراموش گشت و جز یاد تو استغنا... زبان و زیبق گوش، فرد:
هریک به زمان خویش بودند
تو مهدی آخر الزمانی
دریغ آمدم با چنین مهر که مراست و چنان گوهر که ترا، راه نگارش بسته ماند و پای چاپار شکسته. خاصه این هنگام که هر روز از آقا محمد نامه سپاسداری در راه است و قاصد شکرگزاری بردرگاه. نمیدانم با او چه سلوک آورده ای و چه تقویت او را در شهر و بلوک کرده ای که بدین شدت حماسه احسان می سراید و تاسه امتنان می سگالد. کمال رضامندی و خرسندی از تو دارم، زیرا که افسانه مهرت به محمد چون داستان محبت من مهدی را، قصه کوی و برزن است و دستان هر مرد و زن. بلی محمد از من است و کار از من. پیداست حمایت وی در امور و عنایت سرکار والا وقت ضرورت در حق وی جودی از آن حضرت و سودی بر ما خواهد بود. این تکلیف را که بی تکلیف پاس محمد است و حفظ مزارع از تو خواهم و از تو دانم. البته همان یاری به پایان بر و شهود کردار خوش را بر من گمان، در حق خود برهان کن. نگارش احوال و گزارش آمال را مترصدم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۸ - به میرزا محمد علی نواب اصفهانی در ری نگاشته
فدای وجودت، دیروز سرکار شاهرخ خان را ملاقات کردم از شوق و محبت سرکار نسبت به ایشان داستان ها گذشت، ایشان نیز از میل و رغبت دیدار حضرت تفصیلات سرودند، در خاتمت گفت و گزار فرمود، که من همواره طالب خدمت و خریدار صحبت ایشانم، روز جنجال مردم مجال معاشرت و فراغ مصاحبت نخواهد داد. چون شب ... لباس کرد خرگاه افق پرده سام افکند . روز ملاقات است، شب نیز برخی اعزه بی جهت و حضور ایشان مکروه خاطر نواب است بدون رضای من می مانند، و بعضی شب ها شاهزادگان و غیره به ضیافتم می خوانند. اولی آن است که هر شب سرکار نواب دولت شهود ارزانی خواهند داشت، اعلامی شود که هم وعده گیران را جواب دهم، هم عزیزان بی جهت را مجاب سازم. هر شب رای شریف به دعوت شاهرخی قرار می گیرد بر نگار آگاهش فردا شب یا شب دیگر هر هنگام مشخص فرمایند من آماده ام و ایستاده.