عبارات مورد جستجو در ۳۴۳ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۴ - مصیبت اربعین
اربعین آمد و اشکم ز بصر میآید
گوئیا زینب محزون ز سفر میآید
باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست
کز اسیران ره شام خبر میآید
جرس از سوز جگر نالد و گوید به ملا
که سکینه به سر قبر پدر میآید
گرچه پایش بود از خار مغیلان مجروح
به سر قبر پدر باز پسر میآید
رود رودی شنوم از طرف شام مگر
ام لیلا به سر نعش پسر میآید
کاش میداد کسی بر علی اکبر پیغام
کای جوان مادر پیرت ز سفر میآید
با خبر نیست مگر قاسم داماد که باز
نوعروس از پی دیدار ز سر میآید
به شب عیش جدا گشت گر از وصل عروس
نخل ناکامی وی باز به بر میآید
گر علی اصغر بیشیر بداند که رباب
با دو پستان پر از خون جگر میآید
از پر تیر و لب تشنه فراموش کند
بلبل آیا دگر از شوق به پر میآید
ای صباگوی به عباس که از جا برخیز
ام کلثوم تو خم گشته کمر میآید
بعد از این نام کنیزی نبرد کس به برش
که دل سوخته وی به خبر میآید
(صامتا) از چه نگفتی که سر قبر حسین
عابدن خون جگر و دیده تر میآید
گوئیا زینب محزون ز سفر میآید
باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست
کز اسیران ره شام خبر میآید
جرس از سوز جگر نالد و گوید به ملا
که سکینه به سر قبر پدر میآید
گرچه پایش بود از خار مغیلان مجروح
به سر قبر پدر باز پسر میآید
رود رودی شنوم از طرف شام مگر
ام لیلا به سر نعش پسر میآید
کاش میداد کسی بر علی اکبر پیغام
کای جوان مادر پیرت ز سفر میآید
با خبر نیست مگر قاسم داماد که باز
نوعروس از پی دیدار ز سر میآید
به شب عیش جدا گشت گر از وصل عروس
نخل ناکامی وی باز به بر میآید
گر علی اصغر بیشیر بداند که رباب
با دو پستان پر از خون جگر میآید
از پر تیر و لب تشنه فراموش کند
بلبل آیا دگر از شوق به پر میآید
ای صباگوی به عباس که از جا برخیز
ام کلثوم تو خم گشته کمر میآید
بعد از این نام کنیزی نبرد کس به برش
که دل سوخته وی به خبر میآید
(صامتا) از چه نگفتی که سر قبر حسین
عابدن خون جگر و دیده تر میآید
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۵ - جواب یزید لعین به نصرانی
همان حسین که سبط نبی بود سرش است این
عزیز حضرت زهرا بتول مادرش است این
سرد گرد که بود عارضش چو ماه دو هفته
سر منور عباس میر لشگرش است این
به اختیار نشد خ قد حسین ز داغش
که حق به جانب او بوده و برادرش است این
سر دگر که شبیه است با پیغمبر خاتم
عصای پیری لیلا علی اکبرش است این
عجب مدار ز لیلا که رود رود نماید
چرا که مونس شبها و نازپرورش است این
سرد گر که به حسرت هنوز گرم نگاه است
سر بریده داماد ماه منظرش است این
به نام قاسم نادیده کام تازه جوان است
ببین عروس دل افسرده را که شوهرش است این
همین زنی که پرشان نموده سنبل گیسو
حزینه زینب بی غمگسار خواهرش است این
همین یتیم که نیلی رخش ز ضربت سیلی است
ستمکشیده دوران سکینه دخترش است این
ز قطرهقطره خونی که ریزد ازین مژگان
نشان تیر گلوی علی اصغرش است این
زبس کشیده سر از بیعت من این سر پرخون
کنون ز ما نمکافات و وقت کیفرش است این
نکرد بهر من اقرار آن قدر به خلافت
که حال وقت تلافی به چوب خیرش است این
یزید به هر چه (صامت) رضا به قتل حسین شد
خبر نداشت مگر زاده پیغمبرش است این
عزیز حضرت زهرا بتول مادرش است این
سرد گرد که بود عارضش چو ماه دو هفته
سر منور عباس میر لشگرش است این
به اختیار نشد خ قد حسین ز داغش
که حق به جانب او بوده و برادرش است این
سر دگر که شبیه است با پیغمبر خاتم
عصای پیری لیلا علی اکبرش است این
عجب مدار ز لیلا که رود رود نماید
چرا که مونس شبها و نازپرورش است این
سرد گر که به حسرت هنوز گرم نگاه است
سر بریده داماد ماه منظرش است این
به نام قاسم نادیده کام تازه جوان است
ببین عروس دل افسرده را که شوهرش است این
همین زنی که پرشان نموده سنبل گیسو
حزینه زینب بی غمگسار خواهرش است این
همین یتیم که نیلی رخش ز ضربت سیلی است
ستمکشیده دوران سکینه دخترش است این
ز قطرهقطره خونی که ریزد ازین مژگان
نشان تیر گلوی علی اصغرش است این
زبس کشیده سر از بیعت من این سر پرخون
کنون ز ما نمکافات و وقت کیفرش است این
نکرد بهر من اقرار آن قدر به خلافت
که حال وقت تلافی به چوب خیرش است این
یزید به هر چه (صامت) رضا به قتل حسین شد
خبر نداشت مگر زاده پیغمبرش است این
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۶ - همچنین مرثیه
تنی که داد به آغوش جا رسول امینش
به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش
ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا
وگرنه خون عدو میگذشت از سر زینش
گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر
چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش
به هر طرف که نظر مینمود وقت شهادت
نبود دادرسی در تمام روی زمینش
به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی
نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش
بس است بهر شهادت گواه روز قیامت
سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش
چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد
چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش
زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب
که کرد عاقبت از بیکسی خرابه نشینش
کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)
که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش
به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش
ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا
وگرنه خون عدو میگذشت از سر زینش
گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر
چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش
به هر طرف که نظر مینمود وقت شهادت
نبود دادرسی در تمام روی زمینش
به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی
نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش
بس است بهر شهادت گواه روز قیامت
سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش
چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد
چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش
زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب
که کرد عاقبت از بیکسی خرابه نشینش
کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)
که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۸ - زبان حال زینب مظلومه سلام الله علیها
شوم فدای تن بیکفن به روی ترابت
به خواب جان برادر که گشته موسوم خوابت
پی وداع تو با اشک و آه آمده زینب
ز من بپرس که خواهر که برده است نقابت
اگر کفن ننهادم به پیکر تو و رفتم
مرا ببخش که شرمندهام ز روی جنابت
ز خاطرم نرود تا به روز حشر برادر
ز درد تشنه لبی پیچ و تاب قلب کبابت
چو ابن سعد نمیداد بر تو قطره آبی
دگر برای چه آن بیحیا نداد جوابت
کشید شمر به حلق تو دشنه با لب تشنه
نداد قطره آبی چرا ز راه ثوابت
گرفته وعده مهمانی از تو خولی و ترسم
ز کنج مطبخ آن میزان خانه خرابت
به حیرتم که رسم بعد از این کجا به وصالت
به شهر شام بود وعَده یا بیزم شرابت
دگر ز معصیت خود مترس(صامت) محزون
که هست شاه شهیدان شفیع روز حسابت
به خواب جان برادر که گشته موسوم خوابت
پی وداع تو با اشک و آه آمده زینب
ز من بپرس که خواهر که برده است نقابت
اگر کفن ننهادم به پیکر تو و رفتم
مرا ببخش که شرمندهام ز روی جنابت
ز خاطرم نرود تا به روز حشر برادر
ز درد تشنه لبی پیچ و تاب قلب کبابت
چو ابن سعد نمیداد بر تو قطره آبی
دگر برای چه آن بیحیا نداد جوابت
کشید شمر به حلق تو دشنه با لب تشنه
نداد قطره آبی چرا ز راه ثوابت
گرفته وعده مهمانی از تو خولی و ترسم
ز کنج مطبخ آن میزان خانه خرابت
به حیرتم که رسم بعد از این کجا به وصالت
به شهر شام بود وعَده یا بیزم شرابت
دگر ز معصیت خود مترس(صامت) محزون
که هست شاه شهیدان شفیع روز حسابت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۹ - و له فی المرثیه
گر شاه دین هوای شفاعت بسر نداشت
از روزگار این همه خون جگر نداشت
از زخمهای کاری و از داغهای دل
کاری به جز رضای خدا در نظر نداشت
دشمن ز صدهزار فزون بود و آنجناب
غیر از خدا پناه و معینی دگر نداشت
میخواست تا به بال شهادت پرد بخلد
بیچاره تیر بر تن خود بال و پر نداشت
ارض و سما ز محنت او باخبر شدند
وینطرفهتر که خویشتن از خود خبر نداشت
در زیر تیغ داتش مناجات با خدا
آری دگر به غیر خدا راه بر نداشت
از بس که داشت یاد خداوند در نظر
دیگر غم برادر و فکر پسر نداشت
شد سنگ خاره آب ز سوز گلوی او
و آهش به قلب شمر ستمگر اثر نداشت
زینب که از مدینه روان شد به کربلا
گویا خبر ز آمدن این سفر نداشت
همره نبرده بود حسین گر سکینه را
در قتلگاه بر سر خود نوحهگر نداشت
لیلا اگر به کرببلا بود یا به شام
جز رود رود اکبر والا گهر نداشت
(صامت) ز محنت شه لب تشنه روز و شب
یک دم نشد که دل ز خدنگی سپر نداشت
از روزگار این همه خون جگر نداشت
از زخمهای کاری و از داغهای دل
کاری به جز رضای خدا در نظر نداشت
دشمن ز صدهزار فزون بود و آنجناب
غیر از خدا پناه و معینی دگر نداشت
میخواست تا به بال شهادت پرد بخلد
بیچاره تیر بر تن خود بال و پر نداشت
ارض و سما ز محنت او باخبر شدند
وینطرفهتر که خویشتن از خود خبر نداشت
در زیر تیغ داتش مناجات با خدا
آری دگر به غیر خدا راه بر نداشت
از بس که داشت یاد خداوند در نظر
دیگر غم برادر و فکر پسر نداشت
شد سنگ خاره آب ز سوز گلوی او
و آهش به قلب شمر ستمگر اثر نداشت
زینب که از مدینه روان شد به کربلا
گویا خبر ز آمدن این سفر نداشت
همره نبرده بود حسین گر سکینه را
در قتلگاه بر سر خود نوحهگر نداشت
لیلا اگر به کرببلا بود یا به شام
جز رود رود اکبر والا گهر نداشت
(صامت) ز محنت شه لب تشنه روز و شب
یک دم نشد که دل ز خدنگی سپر نداشت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۰ - و له فی المرثیه
نه چنان گشت خزان گلشن ایمان چمنش
که توان یافت نشان از سمن و یاسمنش
تابکی دوست گذاری چقدر خصم نواز
بلکه نالم ز تقاضای سپهر و فتنش
هر زمان پیک غمی میرسد از کرببلا
که رسد بوی ملالی به شام از سخنش
پیر کنعان شده دل بس که ز هر سو زده صف
سپه ناله به پیرامن بیت الحزنش
محشر آن روز بپا گشت که از ملک حجاز
پسر فاطمه در کرب و بلا شد وطنش
خون کنم گریه ز ناکامی نودامادش
یا بسوزم ز غم اکبر گل پیرهنش؟
خاک شد بر اسلام چو بر خاک افتاد
قد عباس غضنفر فر لشگر شکنش
بیزبان بود علی اصغر و از تیر قضا
بنهاد از پر پیکان سخن اندر دهنش
چو خدنگی ز کماندر قضا خورد چنین
که سلامت سر موئی ننهاد از بدنش
آن که بد زینت آغوش نبی پیکر او
ماند آخر به سر خاک تن بیکفنش
ای که گفتی ننهادند کفن بر تن او
مگر از ضرب سم اسب به جا بود تنش
بعد تاراج از آن شاه سلیمان دربان
ماند یک خاتمی آن هم به کف اهرمنش
(صامت) از زندگی خود به جهان دارد ننگ
بس که عرصه به جان تنگ ز درد و محنش
که توان یافت نشان از سمن و یاسمنش
تابکی دوست گذاری چقدر خصم نواز
بلکه نالم ز تقاضای سپهر و فتنش
هر زمان پیک غمی میرسد از کرببلا
که رسد بوی ملالی به شام از سخنش
پیر کنعان شده دل بس که ز هر سو زده صف
سپه ناله به پیرامن بیت الحزنش
محشر آن روز بپا گشت که از ملک حجاز
پسر فاطمه در کرب و بلا شد وطنش
خون کنم گریه ز ناکامی نودامادش
یا بسوزم ز غم اکبر گل پیرهنش؟
خاک شد بر اسلام چو بر خاک افتاد
قد عباس غضنفر فر لشگر شکنش
بیزبان بود علی اصغر و از تیر قضا
بنهاد از پر پیکان سخن اندر دهنش
چو خدنگی ز کماندر قضا خورد چنین
که سلامت سر موئی ننهاد از بدنش
آن که بد زینت آغوش نبی پیکر او
ماند آخر به سر خاک تن بیکفنش
ای که گفتی ننهادند کفن بر تن او
مگر از ضرب سم اسب به جا بود تنش
بعد تاراج از آن شاه سلیمان دربان
ماند یک خاتمی آن هم به کف اهرمنش
(صامت) از زندگی خود به جهان دارد ننگ
بس که عرصه به جان تنگ ز درد و محنش
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۱ - در اشتیاق به عتبات
دل تنگم سفر کرب و بلا میخواهد
آستان بوسی شاه شهدا میخواهد
روز و شب در غم دوری ز حسین، بیمار است
جرم بیمار چه باشد که دوا میخواهد
دیر گاهیست که در کنج وطن گشته علیل
در غریبی ز در دوست دوا میخواهد
روی بر خاک در شاه نجف مالیدن
سر جدا، سینه جدا، چشم جدا میخواهد
درک این فیض نه در عهده زور است و نه زر
مددی از نظر آل عبا میخواهد
بیخود این دولت جاوید میسر نشود
ورنه این مرتبه را شاه و گدا میخواهد
آب خاموش کند آتش سوزان عطش
سلطنت سایه میمون هما میخواهد
(صامتا) منتظر لطف خداوندی باش
که خوش است آنچه برای تو خدا میخواهد
آستان بوسی شاه شهدا میخواهد
روز و شب در غم دوری ز حسین، بیمار است
جرم بیمار چه باشد که دوا میخواهد
دیر گاهیست که در کنج وطن گشته علیل
در غریبی ز در دوست دوا میخواهد
روی بر خاک در شاه نجف مالیدن
سر جدا، سینه جدا، چشم جدا میخواهد
درک این فیض نه در عهده زور است و نه زر
مددی از نظر آل عبا میخواهد
بیخود این دولت جاوید میسر نشود
ورنه این مرتبه را شاه و گدا میخواهد
آب خاموش کند آتش سوزان عطش
سلطنت سایه میمون هما میخواهد
(صامتا) منتظر لطف خداوندی باش
که خوش است آنچه برای تو خدا میخواهد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۸ - زبان حال ام لیلا با جوان ناکام خود
کجایی ای علی اکبر جوان نوثمر من
چرا جدا شدی ای نازنین پسر ز بر من
اگر خیال تو نبود به حال مادر پیرت
تو ای جوان نروی تا قیامت از نظر من
مرا غریب به کرب و بلا فکندی و رفتی
چو گشت همسفریای جوان نوسفر من
امیدواری باب ای نهال نورس مادر
خدای کم نکند سایه تو از سر من
خدای نرم کند قلب قاتل تو که شاید
ز قتل تو نزد سنگ کین به بال و پر من
ز دوری رخ تو ای عصای پیری لیلا
کمان شد عاقبت کار ای پسر کمر من
کنم دعا که کند حق نگهداری جانت
اگرکند مددی پیک آه بیاثر من
پس از تو در سفر شام و کوفه وقت اسیری
ترحمی نکند هیچ کس به چشم تر من
هزار شکر که بخت بلند اختر (صامت)
شده به بزم عزاداری تو راهبر من
چرا جدا شدی ای نازنین پسر ز بر من
اگر خیال تو نبود به حال مادر پیرت
تو ای جوان نروی تا قیامت از نظر من
مرا غریب به کرب و بلا فکندی و رفتی
چو گشت همسفریای جوان نوسفر من
امیدواری باب ای نهال نورس مادر
خدای کم نکند سایه تو از سر من
خدای نرم کند قلب قاتل تو که شاید
ز قتل تو نزد سنگ کین به بال و پر من
ز دوری رخ تو ای عصای پیری لیلا
کمان شد عاقبت کار ای پسر کمر من
کنم دعا که کند حق نگهداری جانت
اگرکند مددی پیک آه بیاثر من
پس از تو در سفر شام و کوفه وقت اسیری
ترحمی نکند هیچ کس به چشم تر من
هزار شکر که بخت بلند اختر (صامت)
شده به بزم عزاداری تو راهبر من
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۰ - و برای او همچنین
عمو ببین لب خشک و دل پریشان را
نما به درد من تشنه فکر درمان را
عمو مگر به جهان رسم کوفیان این است
که تشنه در لب دریا کشند مهمان را
عمو مگر ظلماتست دشت کرب و بلا
که بسته بر رخ ما خصم آب حیوان را
گرفتم آنکه نباشیم ما حریم رسول
نکشته کافری از تشنگی مسلمان را
اگر به قیمت جانست آب در این دشت
به التماس من تشنه میدهم جان را
عمو به جز تو مددکار نیست باب مرا
نمودهاند بوی تنگ ملک امکان را
اگر چه اهل حرم جمله تشنه آیند
ولی صبوری و طاقت کم است طفلان را
بگیر مشک و ز راه ثواب آب بیار
که ساخته است عطش کار ما یتیمان را
چو گشت گلشن آل عبا خزان (صامت)
مکن دگر هوس گلشن و گلستان را
نما به درد من تشنه فکر درمان را
عمو مگر به جهان رسم کوفیان این است
که تشنه در لب دریا کشند مهمان را
عمو مگر ظلماتست دشت کرب و بلا
که بسته بر رخ ما خصم آب حیوان را
گرفتم آنکه نباشیم ما حریم رسول
نکشته کافری از تشنگی مسلمان را
اگر به قیمت جانست آب در این دشت
به التماس من تشنه میدهم جان را
عمو به جز تو مددکار نیست باب مرا
نمودهاند بوی تنگ ملک امکان را
اگر چه اهل حرم جمله تشنه آیند
ولی صبوری و طاقت کم است طفلان را
بگیر مشک و ز راه ثواب آب بیار
که ساخته است عطش کار ما یتیمان را
چو گشت گلشن آل عبا خزان (صامت)
مکن دگر هوس گلشن و گلستان را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۱ - زبان حال صدیقه صغرا(س)
ای برادر تو پناه من گریان بودی
در صف ماریه غمخوار یتیمان بودی
دانم از رفتن تو جان ز تنم خواهد رفت
زآنکه اندر بدنم تو به جهان جان بودی
هر غمم بود ز دیدار تو از دل میرفت
دردی ار داشتم از لطف تو درمان بودی
آمدم تا به مدینه به سوی کرب و بلا
همه جا یار من زار پریشان بودی
چون علی اکبر و عباس ز دستم رفتند
مایه صبر من بیسر و سامان بودی
بعد جد و پدر مادرم ای تشنه جگر
مونس خواهر دلخسته و نالان بودی
آخر از تشنه لبی سیر ز جان گردیدی
با وجودی که تو در ماریه مهمان بودی
شمر را در دل به یتیمان تو کی خواهد سوخت
آن بودی که پرستار یتیمان بودی
قاتل تو به لب تشنه تو رحم نکرد
آخر ای سبط پیمبر تو مسلمان بودی
بود جای تو در آغوش نبی بر سر خاک
نی چنین بیسر و صدا پاره و عریان بودی
(صامتا) شکر خداوند که در مدت عمر
روز و شب نوحهگر شاه شهیدان بودی
در صف ماریه غمخوار یتیمان بودی
دانم از رفتن تو جان ز تنم خواهد رفت
زآنکه اندر بدنم تو به جهان جان بودی
هر غمم بود ز دیدار تو از دل میرفت
دردی ار داشتم از لطف تو درمان بودی
آمدم تا به مدینه به سوی کرب و بلا
همه جا یار من زار پریشان بودی
چون علی اکبر و عباس ز دستم رفتند
مایه صبر من بیسر و سامان بودی
بعد جد و پدر مادرم ای تشنه جگر
مونس خواهر دلخسته و نالان بودی
آخر از تشنه لبی سیر ز جان گردیدی
با وجودی که تو در ماریه مهمان بودی
شمر را در دل به یتیمان تو کی خواهد سوخت
آن بودی که پرستار یتیمان بودی
قاتل تو به لب تشنه تو رحم نکرد
آخر ای سبط پیمبر تو مسلمان بودی
بود جای تو در آغوش نبی بر سر خاک
نی چنین بیسر و صدا پاره و عریان بودی
(صامتا) شکر خداوند که در مدت عمر
روز و شب نوحهگر شاه شهیدان بودی
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۲ - خطاب امام(ع) باب عقاب
کجاست راکبت ای مرکب نکوسیما
علی اکبر من کرده در کجا ماوی
جوان نو خط و فرزند نو رسم چو نشد
کجا به خاک مکان کرد و غرقه در خو نشد
برون نیاوری از انتظار جان مرا
نمیدهی خبر اکبر جوان مرا
مرا چرا ز علی اکبرم جدا کردی
جوان نو سفرم را چرا نیاوردی
گمان نداشتم آنقدر بیوفا باشی
که بیسبب ز علیاکبرم جدا باشی
برای چیست که زین تو واژگون گشته
ز پای تا بسرت از چه غرقه خون گشته
ز شرم آب اگر اکبرم نیامده است
به برج خیمه ه انورم نیامده است
بگو سکینهام ای نوجوان ز آب گذشت
دگر ز خواهش آب از دل کباب گذشت
بیا علاج دل دردمند لیلا کن
ز گریه مادر افسرده را تسلی کن
فلک ز کشتن اکبر فزوده داغم را
نموده کور اگر آسمان چراغم را
مرا رسان ز برای خدا به بالینش
که وقت مرگ ببندم دو چشم حقبینش
بهسوی خیمه رسانم قد رسایش را
کشم ز مهر سوی قبله دست و پایش را
رسید وقت ز فاق یگانه فرزندم
به خیمه حجله شادی برای او بندم
نموده است ز خون گلو خضابش را
به حجله رفته ببوسد دو دست بابش را
ز بس که واقعه کربلا غمانگیز است
همیشه دیده (صامت) ز غصه خونریز است
علی اکبر من کرده در کجا ماوی
جوان نو خط و فرزند نو رسم چو نشد
کجا به خاک مکان کرد و غرقه در خو نشد
برون نیاوری از انتظار جان مرا
نمیدهی خبر اکبر جوان مرا
مرا چرا ز علی اکبرم جدا کردی
جوان نو سفرم را چرا نیاوردی
گمان نداشتم آنقدر بیوفا باشی
که بیسبب ز علیاکبرم جدا باشی
برای چیست که زین تو واژگون گشته
ز پای تا بسرت از چه غرقه خون گشته
ز شرم آب اگر اکبرم نیامده است
به برج خیمه ه انورم نیامده است
بگو سکینهام ای نوجوان ز آب گذشت
دگر ز خواهش آب از دل کباب گذشت
بیا علاج دل دردمند لیلا کن
ز گریه مادر افسرده را تسلی کن
فلک ز کشتن اکبر فزوده داغم را
نموده کور اگر آسمان چراغم را
مرا رسان ز برای خدا به بالینش
که وقت مرگ ببندم دو چشم حقبینش
بهسوی خیمه رسانم قد رسایش را
کشم ز مهر سوی قبله دست و پایش را
رسید وقت ز فاق یگانه فرزندم
به خیمه حجله شادی برای او بندم
نموده است ز خون گلو خضابش را
به حجله رفته ببوسد دو دست بابش را
ز بس که واقعه کربلا غمانگیز است
همیشه دیده (صامت) ز غصه خونریز است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۴ - و برای او فی المرثیه
فلک امان ز تو و بیحساب کردن تو
ستم به عترت ختمی مآب کردن تو
از آن عمارت و آبادیات به کشور شام
وز آن مدینه و بطحا خرابکردن تو
کجا روم؟ ببرم در جهان بنزد کهداد
ز ظلم بر پسر بوتراب کردن تو
به قتلگه سر نعش حسین زینب گفت
فدای جانب میدان شتاب کردن تو
نمود خواهرت اسب شهادتت رازین
فدای حالت پا در رکاب کردن تو
دل شکسته زینب همیشه باید سوخت
به استغاثه ز قلب کباب کردن تو
فدای گردن کج ماندن و تن تنها
به اهل کوفه سئوال و جواب کردن تو
به حیرتم که چرا زنده ماندم و دیدم
به زیر خنجر شمر اضطراب کردن تو
قسم به جان تو کز خاطرم نخواهد رفت
ز شمر خواهش یک قطره آب کردن تو
برادرا شب دامادی علی اکبر
فدای شادی و از خون خضاب کردن تو
بزیر تیغ فدای نظاره حسرت
به سوی خواهر بیصبر و تابکردن تو
فدای پیکر در آفتاب مانده تو
دگر بخواب به قربان خواب کردن تو
به ماتم شه لب تشنه گریه کن (صامت)
که بلکه شرم کنند از عذاب کردن تو
ستم به عترت ختمی مآب کردن تو
از آن عمارت و آبادیات به کشور شام
وز آن مدینه و بطحا خرابکردن تو
کجا روم؟ ببرم در جهان بنزد کهداد
ز ظلم بر پسر بوتراب کردن تو
به قتلگه سر نعش حسین زینب گفت
فدای جانب میدان شتاب کردن تو
نمود خواهرت اسب شهادتت رازین
فدای حالت پا در رکاب کردن تو
دل شکسته زینب همیشه باید سوخت
به استغاثه ز قلب کباب کردن تو
فدای گردن کج ماندن و تن تنها
به اهل کوفه سئوال و جواب کردن تو
به حیرتم که چرا زنده ماندم و دیدم
به زیر خنجر شمر اضطراب کردن تو
قسم به جان تو کز خاطرم نخواهد رفت
ز شمر خواهش یک قطره آب کردن تو
برادرا شب دامادی علی اکبر
فدای شادی و از خون خضاب کردن تو
بزیر تیغ فدای نظاره حسرت
به سوی خواهر بیصبر و تابکردن تو
فدای پیکر در آفتاب مانده تو
دگر بخواب به قربان خواب کردن تو
به ماتم شه لب تشنه گریه کن (صامت)
که بلکه شرم کنند از عذاب کردن تو
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۷ - فی المرثیه
یا رسول الله حسینت بر زمین افتاده است
بر زمین کربلا از صدر زین افتاده است
مانده در عالم شه دین بیمدد کار و غریب
کار او با ناله هل من معین افتاده است
احتیاج حنجر خشک حسین تشنهلب
در جهان با خنجر شمر لعین افتاده است
نزد دشمن از برای خواهش آب روان
احتیاج خسرو آب آفرین افتاده است
از غم افتاده عامه از فرق حسین
تاج عزت از سر روحالامین افتاده است
غافلی از آتشی کاندر خیام وی زدند
کاتش اندر خرمن دین مبین افتاده است
تا سحرگاه قیامت قابل تعمیر نیست
این شکستی را که اندر پشت دین افتاده است
آنکه کرده خضر را سیراب از آب حیات
تشنه بیسر در لب آب معین افتاده است
چون کند با این غم و اندوه کز روز ازل
قرعه اقبال (صامت) اینچنین افتاده است
بر زمین کربلا از صدر زین افتاده است
مانده در عالم شه دین بیمدد کار و غریب
کار او با ناله هل من معین افتاده است
احتیاج حنجر خشک حسین تشنهلب
در جهان با خنجر شمر لعین افتاده است
نزد دشمن از برای خواهش آب روان
احتیاج خسرو آب آفرین افتاده است
از غم افتاده عامه از فرق حسین
تاج عزت از سر روحالامین افتاده است
غافلی از آتشی کاندر خیام وی زدند
کاتش اندر خرمن دین مبین افتاده است
تا سحرگاه قیامت قابل تعمیر نیست
این شکستی را که اندر پشت دین افتاده است
آنکه کرده خضر را سیراب از آب حیات
تشنه بیسر در لب آب معین افتاده است
چون کند با این غم و اندوه کز روز ازل
قرعه اقبال (صامت) اینچنین افتاده است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۹ - زبان حال امام(ع)
یا رب چون من به غربت کسی مبتلا نباشد
در پیش چشم دشمن بیاقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بینوایی بییار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
در پیش چشم دشمن بیاقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بینوایی بییار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۳ - همچنین زبان حال زینب خاتون(ع)
جان برادر، فدای قلب فکارت
خوب تسلی دهی به خواهر زارت
از وطنت کوفیان به کوفه کشیدند
تا بنمایند جان خویش نثارت
حال خدنک ستمگری به کمانها
آخر دارند جمله قصد شکارت
هر چه نهاد آسمان مرا به جگر داغ
از غم مرگ رسول و جد کبارت
رفت ز دستم برادر و پدر من
داشت تسلی دلم ز ماه عذارت
هر که به من میرسید گفت که زینب
هست حسین گر چه نیست خویش و تبارت
حال که بینم تو هم به مثل عزیزان
شوق شهادت ز دل ربوده قرارت
پیشتر از آنکه همره تو در این دشت
آیم و بینم به این بلیله دچارت
کاش که میمردم و ندیمی اینسان
بیکس و مظلوم و بیبرادر و یارت
اصغر و عباس و اکبرت همه خفتند
بیسر و بیدست و غرق خون به کنارت
این همه دشمن در این زمینه بلاخیز
کز همه سو بستهاند راه فرارت
چون تو روی بعد خویش بر که سپاری
دختر کان غریب و زار و نزارت
من که زنی بیش نیستم چه توان کرد
عترت آواره ز شهر و دیارت
همره اطفال تو روم سوی کوفه
یا که بمانم برای دفن مزارت
فخر تو بس (صامتا) به روز قیامت
گر که عزادار خود کنند شمارت
خوب تسلی دهی به خواهر زارت
از وطنت کوفیان به کوفه کشیدند
تا بنمایند جان خویش نثارت
حال خدنک ستمگری به کمانها
آخر دارند جمله قصد شکارت
هر چه نهاد آسمان مرا به جگر داغ
از غم مرگ رسول و جد کبارت
رفت ز دستم برادر و پدر من
داشت تسلی دلم ز ماه عذارت
هر که به من میرسید گفت که زینب
هست حسین گر چه نیست خویش و تبارت
حال که بینم تو هم به مثل عزیزان
شوق شهادت ز دل ربوده قرارت
پیشتر از آنکه همره تو در این دشت
آیم و بینم به این بلیله دچارت
کاش که میمردم و ندیمی اینسان
بیکس و مظلوم و بیبرادر و یارت
اصغر و عباس و اکبرت همه خفتند
بیسر و بیدست و غرق خون به کنارت
این همه دشمن در این زمینه بلاخیز
کز همه سو بستهاند راه فرارت
چون تو روی بعد خویش بر که سپاری
دختر کان غریب و زار و نزارت
من که زنی بیش نیستم چه توان کرد
عترت آواره ز شهر و دیارت
همره اطفال تو روم سوی کوفه
یا که بمانم برای دفن مزارت
فخر تو بس (صامتا) به روز قیامت
گر که عزادار خود کنند شمارت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۴ - استغاثه امام(ع) در روز عاشورا
کرد اندر کربلا چون ناله هل من معین
نور چشم مصطفی در روز عاشورا بلند
از برای نصرت او پیشتر از کائنات
گشت لبیک از خدای واحد یکتا بلند
خلق موجودات را از اولین و آخرین
گشت در اصلاب و ادحام بشر غوغا بلند
کن فکان را جمله از مالایری و مایری
هر طرف لبیک شد از یک به یک یک جا بلن
انبیا و اولیا را از غم آن بیمهعین
گشت فریاد و فغان در جنه الماوی بلند
ناله و انور عیناشد ز یثرب سوی عرش
از مزار احمد و صدیقه کبری بلند
در نجف از غصه مظلومی فرزند خویش
کرد امیرالمومنین فریاد والهفا بلند
با تن تبدار و ضعف حالت و قلب کباب
ناله سجاد شد در یاریبابا بلند
اصغر شش ماهه در گهواره کردی خویش را
از برای نصرت ریحانه زهرا بلند
دختر شیر خدا زینب برآورد از جگر
بهر امداد حسین فریاد فریاد واغوثا بلند
از سپاه کوفه بهر قتل اولاد رسول
گشت بانک کوس و نای نی در آن صحرا بلند
از غم مظلومی فرزند پیغمبر به چرخ
بود افغان و خروش از کافر و ترسا بلند
شد سر مهر افسر شاه شهید از تیغ شمر
عاقبت عطشان به نوک نیزه اعدا بلند
از شرار آتشی کاندر خیام وی زدند
آه (صامت) شد به سوی گنبد خضرا بلند
نور چشم مصطفی در روز عاشورا بلند
از برای نصرت او پیشتر از کائنات
گشت لبیک از خدای واحد یکتا بلند
خلق موجودات را از اولین و آخرین
گشت در اصلاب و ادحام بشر غوغا بلند
کن فکان را جمله از مالایری و مایری
هر طرف لبیک شد از یک به یک یک جا بلن
انبیا و اولیا را از غم آن بیمهعین
گشت فریاد و فغان در جنه الماوی بلند
ناله و انور عیناشد ز یثرب سوی عرش
از مزار احمد و صدیقه کبری بلند
در نجف از غصه مظلومی فرزند خویش
کرد امیرالمومنین فریاد والهفا بلند
با تن تبدار و ضعف حالت و قلب کباب
ناله سجاد شد در یاریبابا بلند
اصغر شش ماهه در گهواره کردی خویش را
از برای نصرت ریحانه زهرا بلند
دختر شیر خدا زینب برآورد از جگر
بهر امداد حسین فریاد فریاد واغوثا بلند
از سپاه کوفه بهر قتل اولاد رسول
گشت بانک کوس و نای نی در آن صحرا بلند
از غم مظلومی فرزند پیغمبر به چرخ
بود افغان و خروش از کافر و ترسا بلند
شد سر مهر افسر شاه شهید از تیغ شمر
عاقبت عطشان به نوک نیزه اعدا بلند
از شرار آتشی کاندر خیام وی زدند
آه (صامت) شد به سوی گنبد خضرا بلند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۵ - همچنین در مصیبت
هر که را درد غریبی در جهان مضطر کند
یاد باید از عزای سبط پیغمبر کند
آنکه اندر ماتمش در باغ جنت روز و شب
اشک حسرت مصطفی از چشم گریان تر کند
آنکه تا روز جزا اندر نجف شیر خدا
دیده را بهر لب خشکش ز حسرتتر کند
آنکه خاتون قیامت تا قیامت روز و شب
بر سر خود از مصیبت نیلگون معجز کند
آنکه از سوز گلوی خشک وی شط فرات
ناله خجلت ز روی ساقی کوثر کند
آمد اندر کوفه فرزند غریب فاطمه
تا هدایت امت گمراه را یکسر کند
وقت جان دادن نمیدانم چرا نگذاشتند
تا لبی از آب تر سلطان بحر و بر کند
من گرفتم زاده پیغمبر ایشان نبود
بالله ار کافر چنین بیداد بر کافر کند
کس ندیده بهر قتل یک غریب بیکسی
اینقدر آماده خصم بیوفا لشگر کند
بعد از آن در پیش چشم قره العین بتول
راس هفتاد و دو تن ببریده از پیکر کند
همچو قاسم نوجوانی را به هنگام زفاف
با عروس مرگ از شمشیر همبستر کند
بازوی سقای شاه کربلا عباس را
از بدن ببریده تیغ منقذ ابتر کند
بیخبر از رود رود ام لیلای غریب
پاره پاره قد رعنای علی اکبر کند
از برای قطره آبی به روی دست باب
چاک از تیر بلا حلق علی اصغر کند
شمر بیایمان گلوی تشنه از پیکر جدا
از قفا راس عزیز حیدر صفدر کند
زینب بیخانمان بر سینه و بر سر زنان
التجا بر این سعد زشت بد اختر کند
گاه روی سوی مدینه گه نجف گاهی بقیع
درد دل با جد و باب و تربت مادر کند
گاه از بهر تصلی یتیمان در کنار
جمع اطفال یتیم سبط پیغمبر کند
گه سر وقت تن بیمار دشت کربلا
عابدین بینوا را روی در بستر کند
گاه از بهر اسیری رفتن شام خراب
گفتگو با خواهرش کلثوم غمپرور کند
یک طرف شمر دغا تاراج اندر خیمهگاه
از حریم آن پیغمبر زر و زبور کند
یک طرف نعل سم اسب ستم جسم حسین
در زمین قتلگاه با خاک ره همسر کند
ساربان از بند بهر بند از موفق جدا
دست فیاض عزیز خالق اکبر کند
به جدل بیآبرو انگشت دلبند بتول
غافل از محشر جدا از بهر انگشتر کند
کی تلافی میشود هرگز از این ظلم و ستم
کلک (صامت) تا قیامت گر مصیبت سر کند
ای شهد کربلا دست من و دامان تو
تا علاج درد من لطف تو ای سرور کند
من چه گویم چو تو آگاهی ز حال ممکنات
خسروا تا کی ز چشم آب حسرت سر کند
ای مسیحا دم من افکار را راضی مباش
هر دم از محنت دلم داد از غم دیگر کند
یاد باید از عزای سبط پیغمبر کند
آنکه اندر ماتمش در باغ جنت روز و شب
اشک حسرت مصطفی از چشم گریان تر کند
آنکه تا روز جزا اندر نجف شیر خدا
دیده را بهر لب خشکش ز حسرتتر کند
آنکه خاتون قیامت تا قیامت روز و شب
بر سر خود از مصیبت نیلگون معجز کند
آنکه از سوز گلوی خشک وی شط فرات
ناله خجلت ز روی ساقی کوثر کند
آمد اندر کوفه فرزند غریب فاطمه
تا هدایت امت گمراه را یکسر کند
وقت جان دادن نمیدانم چرا نگذاشتند
تا لبی از آب تر سلطان بحر و بر کند
من گرفتم زاده پیغمبر ایشان نبود
بالله ار کافر چنین بیداد بر کافر کند
کس ندیده بهر قتل یک غریب بیکسی
اینقدر آماده خصم بیوفا لشگر کند
بعد از آن در پیش چشم قره العین بتول
راس هفتاد و دو تن ببریده از پیکر کند
همچو قاسم نوجوانی را به هنگام زفاف
با عروس مرگ از شمشیر همبستر کند
بازوی سقای شاه کربلا عباس را
از بدن ببریده تیغ منقذ ابتر کند
بیخبر از رود رود ام لیلای غریب
پاره پاره قد رعنای علی اکبر کند
از برای قطره آبی به روی دست باب
چاک از تیر بلا حلق علی اصغر کند
شمر بیایمان گلوی تشنه از پیکر جدا
از قفا راس عزیز حیدر صفدر کند
زینب بیخانمان بر سینه و بر سر زنان
التجا بر این سعد زشت بد اختر کند
گاه روی سوی مدینه گه نجف گاهی بقیع
درد دل با جد و باب و تربت مادر کند
گاه از بهر تصلی یتیمان در کنار
جمع اطفال یتیم سبط پیغمبر کند
گه سر وقت تن بیمار دشت کربلا
عابدین بینوا را روی در بستر کند
گاه از بهر اسیری رفتن شام خراب
گفتگو با خواهرش کلثوم غمپرور کند
یک طرف شمر دغا تاراج اندر خیمهگاه
از حریم آن پیغمبر زر و زبور کند
یک طرف نعل سم اسب ستم جسم حسین
در زمین قتلگاه با خاک ره همسر کند
ساربان از بند بهر بند از موفق جدا
دست فیاض عزیز خالق اکبر کند
به جدل بیآبرو انگشت دلبند بتول
غافل از محشر جدا از بهر انگشتر کند
کی تلافی میشود هرگز از این ظلم و ستم
کلک (صامت) تا قیامت گر مصیبت سر کند
ای شهد کربلا دست من و دامان تو
تا علاج درد من لطف تو ای سرور کند
من چه گویم چو تو آگاهی ز حال ممکنات
خسروا تا کی ز چشم آب حسرت سر کند
ای مسیحا دم من افکار را راضی مباش
هر دم از محنت دلم داد از غم دیگر کند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۶ - مرثیهٔ دیگر
ز بس که چرخ جفا کار و زشتکردار است
همیشه دشمن یار و معین اغیار است
گرفته سنگ عداوت به دست چون صیاد
به فکر صید دل اهل بیت اطهار است
گمان کنی که حسین شدشهید و کار گذشت
هنوز موسم اندوه و اول کار است
چگونه شد غم و اندوه شاه تشنه تمام
که زینبش به کف شامیان گرفتار است
هنوز سید سجاد همچو یوسف مصر
اسیر پنجه گرگان آدمیخوار است
حریم محترم مصطفی به کوفه و شام
به گریه با سر عریان میاز بازار است
کسی به مثل غریبان شام خوار نشد
وگرنه در همه شهری غریب بسیار است
چورفت گردن سجاد در غل و زنجیر
کسی نگفت که این دل شکسته بیمار است
میان بستر راحت یزید را چه خبر
به وقت خواب که چشم سکینه بیدار است
به شهر شام سر انور امیر حجاز
به پای تخت یزید پلید غدار است
به جای دامن بابش به کنج ویرانه
سر رقیه بخشتی به پای دیوار است
گهی به نیزه گهی در تنور و گاه به طشت
همیشه راس شه تشنه لب در آزار است
سری که بر همه کائنات سرور بود
چگونه بر لب وی خیزران سزاوار است
به حشر دفتر (صامت) برم به نزد حسین
که این متاع گرانمایه را خریدار است
همیشه دشمن یار و معین اغیار است
گرفته سنگ عداوت به دست چون صیاد
به فکر صید دل اهل بیت اطهار است
گمان کنی که حسین شدشهید و کار گذشت
هنوز موسم اندوه و اول کار است
چگونه شد غم و اندوه شاه تشنه تمام
که زینبش به کف شامیان گرفتار است
هنوز سید سجاد همچو یوسف مصر
اسیر پنجه گرگان آدمیخوار است
حریم محترم مصطفی به کوفه و شام
به گریه با سر عریان میاز بازار است
کسی به مثل غریبان شام خوار نشد
وگرنه در همه شهری غریب بسیار است
چورفت گردن سجاد در غل و زنجیر
کسی نگفت که این دل شکسته بیمار است
میان بستر راحت یزید را چه خبر
به وقت خواب که چشم سکینه بیدار است
به شهر شام سر انور امیر حجاز
به پای تخت یزید پلید غدار است
به جای دامن بابش به کنج ویرانه
سر رقیه بخشتی به پای دیوار است
گهی به نیزه گهی در تنور و گاه به طشت
همیشه راس شه تشنه لب در آزار است
سری که بر همه کائنات سرور بود
چگونه بر لب وی خیزران سزاوار است
به حشر دفتر (صامت) برم به نزد حسین
که این متاع گرانمایه را خریدار است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۷ - و برای او همچنین
کوفیان چون به صف ماریه غوغا کردند
بهر تاراج حرم دست ستم وا کردند
هر چه بود از زر و خلخال به غارت بردند
هر چه بد چادر معجر همه یغما کردند
نقد ایمان پی ده روز جهان داده ز دست
خاک اندر سر دین و سر دنیا کردند
تا قیامت نکند اشک محبان خاموش
آتشی را که در آن مرحله برپا کردند
آتش اندر حرم شاه جگر تشنه زدند
اهلبیتش همگی روی صحرا کردند
یک طرف جای کفن کردن نعش شهدا
بهر جولان فرس ظلم مهیا کردند
یک طرف عارض نیلی بین هر خاری
دل افسرده یتیمان حسین جا کردند
شمر بر حنجر شاه شهدا خنجر زد
خواهرانش همه از دور تماشا کردند
بس نبود اینکه لب تشنه بریدند ز تن
بسر نیزه سر زاده زهرا کردند
بسکه دیدند غم و درد که هر دم صد بار
مرگ خود زینب و کلثوم تمنا کردند
شکر این منصب عظمی که لب (صامت) را
به عزای پسر فاطمه گویا کردند
بهر تاراج حرم دست ستم وا کردند
هر چه بود از زر و خلخال به غارت بردند
هر چه بد چادر معجر همه یغما کردند
نقد ایمان پی ده روز جهان داده ز دست
خاک اندر سر دین و سر دنیا کردند
تا قیامت نکند اشک محبان خاموش
آتشی را که در آن مرحله برپا کردند
آتش اندر حرم شاه جگر تشنه زدند
اهلبیتش همگی روی صحرا کردند
یک طرف جای کفن کردن نعش شهدا
بهر جولان فرس ظلم مهیا کردند
یک طرف عارض نیلی بین هر خاری
دل افسرده یتیمان حسین جا کردند
شمر بر حنجر شاه شهدا خنجر زد
خواهرانش همه از دور تماشا کردند
بس نبود اینکه لب تشنه بریدند ز تن
بسر نیزه سر زاده زهرا کردند
بسکه دیدند غم و درد که هر دم صد بار
مرگ خود زینب و کلثوم تمنا کردند
شکر این منصب عظمی که لب (صامت) را
به عزای پسر فاطمه گویا کردند
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۶ - در مدح قاسم بن الحسن(ع)
باز شد اسپهبد فرو رد را پا در رکیب
برد افسر از سردی نهیب با یک نهیب
هد هد باد بهاری بانشاط و فرو زیب
بر سلیمان حسین آمد عبیر افشان ز جیب
شاهد گل بود متواری دو روزی از حجیب
باز بهره چهرهآرایی عیان شد از حجاب
میزند بیقاره بر چین و خطاتل و دمن
خاک بستان را بود خاصیت مشک ختن
ای نگار اگر سری داری سوی سرو چمن
هان پریر و یاسمن بویابچم سوی چمن
تا ز شوق مداح داماد حسین شبل حسن
تو کنی ملک و ملک را واله و من شیخ و شاب
سیزده سال سلیل مجتبی قاسم که هست
همچو حد و باب خود یزدانشناس حقپرست
و چه هست از بیش و کم خرد و کلان بالا و پست
راه پیما از طفیلش از عده شد سوی هست
بخشش وی گر بگیرد روزی ارابلیس دست
گرددش برداً سلاما صدمه سوزان شهاب
صفوت آدم در او پنهان چو انفاس مسیح
صدق ابراهیم از او پیدا چه اخلاص ذبیح
تالی ایوب اندر صبر چون یوسف صبیح
ثانی یعقوب اندر حلم و چون احمد ملیح
چابک و چالاک و دانا و جوانمرد و فصیح
فخر جده مظهر جد مونس غم جان باب
نوجوانی سرو قدی سبز خطی بر دلی
گلرخی نسرین عذاری مه جبینی مقبلی
فتنه هر انجمن غارتگر هر محفلی
کرده خلق وی خدا از خوشترین آب و گلی
در زمین تربیت نادیده چون وی حاصلی
دیده دوران ز نوع خاک و باد و نار و آب
متصل با دوحه «کنت نبیا» ریشهاش
متحد با مست جام «من عرف» اندیشهاش
باده از خمخانه توحید اندر شیشهاش
جبر ایمان کسر اوثان چون نیاکان پیشهاش
پر دلی شیری ز شیران سواد بینهاش
صولتش از دیده شیر فلک بر بوده خواب
بر طبر خون لبش چشم و شفای هر علیل
خندهاش سرچشمه «فیما تسمی سلسبیل»
در مهابت بیبدیل و در شجاعت بیعدیل
خود یتیم و مام چهار و هفت آبا را کفیل
او ذبیح و کربلا کوی منی عمش خلیل
مادر وی هاجر دلخسته بیصبر و تاب
بر حسین در کربلا چون شش جهت را تنگدید
سوی خونخواری خیال کوفی دلسنگ دید
یک طرف در جانفشانی فرقه یکرنگ دید
بار هستی را به دوش خود کشیدن ننگ دید
چاه اندوه دل را مختصر در جنگ دید
لیک نامد در جدل از رخصت عم کامیاب
گشت در بحر تفکر غوطهور اندوخیم
تا به یادش آمد از تعویذ باب محترم
در بر عم گرامی بود آن میمون رقم
شاه گفت ای سرو نو خیز بیابان الم
صبر کن تا حجله عیشتو را بندم به هم
حال کاندر این زمین داری به قتل خود شتاب
گفت قاسم دیده گریان که ای جان عمو
با من برگشته کوکب حرف دامادی مگو
گر بود لایق عموجان سخت دارم آرزو
تا به پایت سر نهم در حشر گردم سرخ رو
از غم بییاریت آمد مرا جان بر گلو
نی بدل مانده است طاقت نه به جان مانده است تاب
کرد چون شهزاده آزاد رو اندر جدال
چار پور ازرق از شمشیر وی شد پایمال
سالخوردی همچو ارزق زان جوان خردسال
گشت به بسر آنگهی آن تار قهر ذوالجلال
رخنه اندر کاخ کفر افکند و برگشت از قتال
همره فتح و ظفر در نزد شبل بوتراب
شاه بهرخلعت قاسم در آن فتح و ظفر
خاتمش اندر دهان بنهاد و شد بار دگر
بر سپاه کفر سیف شیر یزدان حملهور
عاقبت بارید تیغ و تیر چون ابر مطر
آنقدر بر جسم آن رعنا جوان کاورد پر
پیکر وی چون هما و توسن وی چو نعقاب
شیبه ابن سعد زد بر سینه پاکش سنان
بر زمین افتاد از زین برکشید از دل فغان
کی عمو دریاب قاسم را که از جور خسان
شد برادرزادهات محروم از جان جهان
تا نگردیده است جان از جسم صد چاکم روان
چون یتمم پا به بالینم بنه بهر ثواب
شاهرا از ناله قاسم پرید از چهره رنگ
راه را بر قاتل قاسم به میدان بست تنگ
شد به روی نعش نوداماد وی مغلوبه جنگ
شیشه امید قاسم عاقبت آمد به سنگ
پیکرش شد پایمال فرقه بینام و ننگ
شد دل (صامت) چو قلب مصطفی از غم کباب
برد افسر از سردی نهیب با یک نهیب
هد هد باد بهاری بانشاط و فرو زیب
بر سلیمان حسین آمد عبیر افشان ز جیب
شاهد گل بود متواری دو روزی از حجیب
باز بهره چهرهآرایی عیان شد از حجاب
میزند بیقاره بر چین و خطاتل و دمن
خاک بستان را بود خاصیت مشک ختن
ای نگار اگر سری داری سوی سرو چمن
هان پریر و یاسمن بویابچم سوی چمن
تا ز شوق مداح داماد حسین شبل حسن
تو کنی ملک و ملک را واله و من شیخ و شاب
سیزده سال سلیل مجتبی قاسم که هست
همچو حد و باب خود یزدانشناس حقپرست
و چه هست از بیش و کم خرد و کلان بالا و پست
راه پیما از طفیلش از عده شد سوی هست
بخشش وی گر بگیرد روزی ارابلیس دست
گرددش برداً سلاما صدمه سوزان شهاب
صفوت آدم در او پنهان چو انفاس مسیح
صدق ابراهیم از او پیدا چه اخلاص ذبیح
تالی ایوب اندر صبر چون یوسف صبیح
ثانی یعقوب اندر حلم و چون احمد ملیح
چابک و چالاک و دانا و جوانمرد و فصیح
فخر جده مظهر جد مونس غم جان باب
نوجوانی سرو قدی سبز خطی بر دلی
گلرخی نسرین عذاری مه جبینی مقبلی
فتنه هر انجمن غارتگر هر محفلی
کرده خلق وی خدا از خوشترین آب و گلی
در زمین تربیت نادیده چون وی حاصلی
دیده دوران ز نوع خاک و باد و نار و آب
متصل با دوحه «کنت نبیا» ریشهاش
متحد با مست جام «من عرف» اندیشهاش
باده از خمخانه توحید اندر شیشهاش
جبر ایمان کسر اوثان چون نیاکان پیشهاش
پر دلی شیری ز شیران سواد بینهاش
صولتش از دیده شیر فلک بر بوده خواب
بر طبر خون لبش چشم و شفای هر علیل
خندهاش سرچشمه «فیما تسمی سلسبیل»
در مهابت بیبدیل و در شجاعت بیعدیل
خود یتیم و مام چهار و هفت آبا را کفیل
او ذبیح و کربلا کوی منی عمش خلیل
مادر وی هاجر دلخسته بیصبر و تاب
بر حسین در کربلا چون شش جهت را تنگدید
سوی خونخواری خیال کوفی دلسنگ دید
یک طرف در جانفشانی فرقه یکرنگ دید
بار هستی را به دوش خود کشیدن ننگ دید
چاه اندوه دل را مختصر در جنگ دید
لیک نامد در جدل از رخصت عم کامیاب
گشت در بحر تفکر غوطهور اندوخیم
تا به یادش آمد از تعویذ باب محترم
در بر عم گرامی بود آن میمون رقم
شاه گفت ای سرو نو خیز بیابان الم
صبر کن تا حجله عیشتو را بندم به هم
حال کاندر این زمین داری به قتل خود شتاب
گفت قاسم دیده گریان که ای جان عمو
با من برگشته کوکب حرف دامادی مگو
گر بود لایق عموجان سخت دارم آرزو
تا به پایت سر نهم در حشر گردم سرخ رو
از غم بییاریت آمد مرا جان بر گلو
نی بدل مانده است طاقت نه به جان مانده است تاب
کرد چون شهزاده آزاد رو اندر جدال
چار پور ازرق از شمشیر وی شد پایمال
سالخوردی همچو ارزق زان جوان خردسال
گشت به بسر آنگهی آن تار قهر ذوالجلال
رخنه اندر کاخ کفر افکند و برگشت از قتال
همره فتح و ظفر در نزد شبل بوتراب
شاه بهرخلعت قاسم در آن فتح و ظفر
خاتمش اندر دهان بنهاد و شد بار دگر
بر سپاه کفر سیف شیر یزدان حملهور
عاقبت بارید تیغ و تیر چون ابر مطر
آنقدر بر جسم آن رعنا جوان کاورد پر
پیکر وی چون هما و توسن وی چو نعقاب
شیبه ابن سعد زد بر سینه پاکش سنان
بر زمین افتاد از زین برکشید از دل فغان
کی عمو دریاب قاسم را که از جور خسان
شد برادرزادهات محروم از جان جهان
تا نگردیده است جان از جسم صد چاکم روان
چون یتمم پا به بالینم بنه بهر ثواب
شاهرا از ناله قاسم پرید از چهره رنگ
راه را بر قاتل قاسم به میدان بست تنگ
شد به روی نعش نوداماد وی مغلوبه جنگ
شیشه امید قاسم عاقبت آمد به سنگ
پیکرش شد پایمال فرقه بینام و ننگ
شد دل (صامت) چو قلب مصطفی از غم کباب