عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
نه آن دیبای گلناری است بر سرو خرامانش
که دست خون ناحق کشتگان بگرفته دامانش
سپاه خط مگر بر کشور حسنش شبیخون زد
که بر گیسو شکست افتاد و بر گردید مژگانش
سراپا خاکیان مستند یا مخمور پنداری
بنای آدم از لای ته خم بود بنیانش
میارا بر به مشکین طره ترسم ظالمی گوید
که بگرفته است دود آه مظلومان گریبانش
وجودم هندوی خال غلامی شد که می روید
به جای سبزه خط یوسف از چاه زنخدانش
نه زاهد بهر پاس دین ننوشد می از آن ترسد
که گردد آشکارا وقت مستی کفر پنهانش
ز می تائب شد اما پاس عهد توبه کی دارد
لب یغما که با پیمانه عمری بود پیمانش
که دست خون ناحق کشتگان بگرفته دامانش
سپاه خط مگر بر کشور حسنش شبیخون زد
که بر گیسو شکست افتاد و بر گردید مژگانش
سراپا خاکیان مستند یا مخمور پنداری
بنای آدم از لای ته خم بود بنیانش
میارا بر به مشکین طره ترسم ظالمی گوید
که بگرفته است دود آه مظلومان گریبانش
وجودم هندوی خال غلامی شد که می روید
به جای سبزه خط یوسف از چاه زنخدانش
نه زاهد بهر پاس دین ننوشد می از آن ترسد
که گردد آشکارا وقت مستی کفر پنهانش
ز می تائب شد اما پاس عهد توبه کی دارد
لب یغما که با پیمانه عمری بود پیمانش
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
دانی از بهر چه ته جرعه فشانند به خاک
تا به هوش آید و مستانه کند خدمت تاک
دجله دور است و مرا وقت نه ای شیخ مزن
بر گریبان می آلوده من دامنپاک
باده تلخ گواراست نه حلوا چه عجب
ذوق این خرمگسانش نکند گر ادراک
نهی منکر مکن ای شیخ و ملولم مپسند
که نه انصاف بود می به قدح من غمناک
در نیارد غمش از پا که به دستش جامی است
هیچش از زهر زیان نیست که دارد تریاک
پیر میخانه قدح دادم و بر صدر نشاند
مفتی شهر گرم قدر ندانست چه باک
در حریم حرم دیده از آن گشت مقیم
مژه کز ساحت میخانه برو بد خاشاک
زاهد صومعه گو توبه مفرمای که من
در ورع سستم ودر توبه شکستن چالاک
من و میخانه و پیمانه و ساغر یغما
زاهد و مسجد و تسبیح و ردا و مسواک
تا به هوش آید و مستانه کند خدمت تاک
دجله دور است و مرا وقت نه ای شیخ مزن
بر گریبان می آلوده من دامنپاک
باده تلخ گواراست نه حلوا چه عجب
ذوق این خرمگسانش نکند گر ادراک
نهی منکر مکن ای شیخ و ملولم مپسند
که نه انصاف بود می به قدح من غمناک
در نیارد غمش از پا که به دستش جامی است
هیچش از زهر زیان نیست که دارد تریاک
پیر میخانه قدح دادم و بر صدر نشاند
مفتی شهر گرم قدر ندانست چه باک
در حریم حرم دیده از آن گشت مقیم
مژه کز ساحت میخانه برو بد خاشاک
زاهد صومعه گو توبه مفرمای که من
در ورع سستم ودر توبه شکستن چالاک
من و میخانه و پیمانه و ساغر یغما
زاهد و مسجد و تسبیح و ردا و مسواک
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
بهار ار باده در ساغر نمیکردم چه میکردم؟
ز ساغر گر دماغی تر نمیکردم چه میکردم؟
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشه دیگر نمیکردم چه میکردم؟
عرض دیدم به جز می هرچه زان بوی نشاط آید
قناعت گر به این جوهر نمیکردم چه میکردم؟
چرا گویند در خم خرقه صوفی فرو کردی
به زهدآلوده بودم گر نمیکردم چه میکردم؟
ملامت میکُنَنْدَم کز چه برگشتی ز مژگانش؟
هزیمت گر ز یک لشکر نمیکردم چه میکردم؟
مرا چون خاتم سلطانی ملک جنون دادند
اگر ترک کُلَهْ افسر نمیکردم چه میکردم؟
به اشک ار کیفر گیتی نمیدادم چه میدادم؟
به آه ار چاره اختر نمیکردم چه میکردم؟
ز شیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمیکردم چه میکردم؟
گشود آنچه از حرم بایست از دیر مغان یغما
رخ امید بر این در نمیکردم چه میکردم؟
ز ساغر گر دماغی تر نمیکردم چه میکردم؟
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشه دیگر نمیکردم چه میکردم؟
عرض دیدم به جز می هرچه زان بوی نشاط آید
قناعت گر به این جوهر نمیکردم چه میکردم؟
چرا گویند در خم خرقه صوفی فرو کردی
به زهدآلوده بودم گر نمیکردم چه میکردم؟
ملامت میکُنَنْدَم کز چه برگشتی ز مژگانش؟
هزیمت گر ز یک لشکر نمیکردم چه میکردم؟
مرا چون خاتم سلطانی ملک جنون دادند
اگر ترک کُلَهْ افسر نمیکردم چه میکردم؟
به اشک ار کیفر گیتی نمیدادم چه میدادم؟
به آه ار چاره اختر نمیکردم چه میکردم؟
ز شیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمیکردم چه میکردم؟
گشود آنچه از حرم بایست از دیر مغان یغما
رخ امید بر این در نمیکردم چه میکردم؟
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
چه بارهاست به دوش از سبوی باده فروشم
که بار منت سجاده بر گرفت ز دوشم
صلاح و تقوی و پرهیز و عقل و دانش و هوشم
به جرعه ای تو بخر زاهدم اگر نفروشم
به زلف و کاکلم ای خواجه گر سری است ببخشا
که این دو سلسله را من غلام حلقه بگوشم
گواه مستی و هشیاری این نه بس که تو واعظ
مرا ز عربده کشتی و من هنوز خموشم
چه سود پند که هر پنبه ای که ساقی مجلس
گرفت از لب مینای می نهاد به گوشم
امام شهر بپرداخت تن ز خرقه هستی
قبای عید مرا گو بیاورند بپوشم
بگو به پادشه از من کزین معامله بگذر
گدائی سر کویش به سلطنت نفروشم
مرا مگوی که یغما چرا خموش نشستی
بگو ز ناله چه حاصل چو نشنوند خروشم
که بار منت سجاده بر گرفت ز دوشم
صلاح و تقوی و پرهیز و عقل و دانش و هوشم
به جرعه ای تو بخر زاهدم اگر نفروشم
به زلف و کاکلم ای خواجه گر سری است ببخشا
که این دو سلسله را من غلام حلقه بگوشم
گواه مستی و هشیاری این نه بس که تو واعظ
مرا ز عربده کشتی و من هنوز خموشم
چه سود پند که هر پنبه ای که ساقی مجلس
گرفت از لب مینای می نهاد به گوشم
امام شهر بپرداخت تن ز خرقه هستی
قبای عید مرا گو بیاورند بپوشم
بگو به پادشه از من کزین معامله بگذر
گدائی سر کویش به سلطنت نفروشم
مرا مگوی که یغما چرا خموش نشستی
بگو ز ناله چه حاصل چو نشنوند خروشم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کدام باده ز مینای دهر شد به گلویم
که خون نگشت و زمژگان فرو نریخت برویم
ز میر میکده تا کی کنم تحمل خواری
نماند نیروی طاقت مگر ز آهن و رویم
بگشت شیمه و خوی مصاحبان موافق
مخالفت مشمر گر بگشت شیمه و خویم
کسی که سوی ویم بود روی، پشت به من کرد
کسی که بود مرا پشت ایستاد برویم
کنون که پیر مغانم به چهره در نگشاید
چه غم کسی در مسجد نبسته است به رویم
به خاک خانقه از تن غبار کفر بریزم
به آب صومعه از چهره گرد شرک بشویم
امام شهر کزین پیش بر به حکم شریعت
ز ننگ دامن تر راه می نداد به کویم
کنون نشانده به پهلو ز مهر و می بفشاند
غبار میکده با آستین خرقه ز رویم
یکی درد به تن آلوده خرقه و آن دگر از مهر
کند به سوزن پرهیز چاک جامه رفویم
بگردن این فکند طوق سبحه وان بگشاید
صلیب خدمت شیرین بتان سلسله مویم
به ذکر حلقه اسلامیان و من سر تشویر
چو گبر تازه مسلمان به خویش رفته فرویم
ز جوی ساغرم آب طرب برفت و بیامد
ز چشمه سار ورع باز آب رفته به جویم
یکی به گوش همی خواندم اذان و اقامت
امام جمعه سراید ز راه و رسم وضویم
به صوت وعظ فرو رفت گوش نغمه نیوشم
به ذکر سبحه بر آمد زبان زمزمه گویم
به خانقاه بیا عزتم نگر که تو گوئی
که اوست مصطبه من بنده صدر مجلس اویم
کهن لباس فکندم وگر خدای بخواهد
مبارک است مبارک طراز خلعت نویم
گرفت حلقه مسجد کف پیاله ستانم
به سوی کعبه گرائید پای بتکده پویم
شدم ز میکده گشتم مرید صومعه یغما
بگو ز میزر و مصحف مگو زجام و سبویم
که خون نگشت و زمژگان فرو نریخت برویم
ز میر میکده تا کی کنم تحمل خواری
نماند نیروی طاقت مگر ز آهن و رویم
بگشت شیمه و خوی مصاحبان موافق
مخالفت مشمر گر بگشت شیمه و خویم
کسی که سوی ویم بود روی، پشت به من کرد
کسی که بود مرا پشت ایستاد برویم
کنون که پیر مغانم به چهره در نگشاید
چه غم کسی در مسجد نبسته است به رویم
به خاک خانقه از تن غبار کفر بریزم
به آب صومعه از چهره گرد شرک بشویم
امام شهر کزین پیش بر به حکم شریعت
ز ننگ دامن تر راه می نداد به کویم
کنون نشانده به پهلو ز مهر و می بفشاند
غبار میکده با آستین خرقه ز رویم
یکی درد به تن آلوده خرقه و آن دگر از مهر
کند به سوزن پرهیز چاک جامه رفویم
بگردن این فکند طوق سبحه وان بگشاید
صلیب خدمت شیرین بتان سلسله مویم
به ذکر حلقه اسلامیان و من سر تشویر
چو گبر تازه مسلمان به خویش رفته فرویم
ز جوی ساغرم آب طرب برفت و بیامد
ز چشمه سار ورع باز آب رفته به جویم
یکی به گوش همی خواندم اذان و اقامت
امام جمعه سراید ز راه و رسم وضویم
به صوت وعظ فرو رفت گوش نغمه نیوشم
به ذکر سبحه بر آمد زبان زمزمه گویم
به خانقاه بیا عزتم نگر که تو گوئی
که اوست مصطبه من بنده صدر مجلس اویم
کهن لباس فکندم وگر خدای بخواهد
مبارک است مبارک طراز خلعت نویم
گرفت حلقه مسجد کف پیاله ستانم
به سوی کعبه گرائید پای بتکده پویم
شدم ز میکده گشتم مرید صومعه یغما
بگو ز میزر و مصحف مگو زجام و سبویم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
منت ایزد را که بر شرع نبی اقرار من
این گواهی بس که زاهد میکند انکار من
در خراباتش به جامی بارها کردم گرو
تا نپنداری سعادت نیست در دستار من
میکده کردم بنا کو بانی بیت الحرام
تا بپرسم بهتر آثار تو یا آثار من
گر سرای شیخ شاهد باز خوانندم چه عیب
هیچکس زیشان نداند خوبتر اسرار من
گفتم آه از آفتاب گرم محشر پیر دیر
گفت مانا غافلی از سایه دیوار من
تا شدم در رسته شیرین لبت شکر فروش
کاروان مصر در تنگ است از بازار من
مفتی ارسگ خواندم رنجش خلاف مردمی است
من که باشم کز خطاب مفتی آید عار من
بر لب غیر آنکه دارد چشم گاه داوری
کی کند وقت تظلم گوش بر گفتار من
خوابش از مژگان مبر ای ناله بو بیند به خواب
چشم شوخش ماجرای دیده بیدار من
رشته تسبیح عمر زاهد ار یغما گسیخت
نیست جای غم فدای تاری از زنار من
این گواهی بس که زاهد میکند انکار من
در خراباتش به جامی بارها کردم گرو
تا نپنداری سعادت نیست در دستار من
میکده کردم بنا کو بانی بیت الحرام
تا بپرسم بهتر آثار تو یا آثار من
گر سرای شیخ شاهد باز خوانندم چه عیب
هیچکس زیشان نداند خوبتر اسرار من
گفتم آه از آفتاب گرم محشر پیر دیر
گفت مانا غافلی از سایه دیوار من
تا شدم در رسته شیرین لبت شکر فروش
کاروان مصر در تنگ است از بازار من
مفتی ارسگ خواندم رنجش خلاف مردمی است
من که باشم کز خطاب مفتی آید عار من
بر لب غیر آنکه دارد چشم گاه داوری
کی کند وقت تظلم گوش بر گفتار من
خوابش از مژگان مبر ای ناله بو بیند به خواب
چشم شوخش ماجرای دیده بیدار من
رشته تسبیح عمر زاهد ار یغما گسیخت
نیست جای غم فدای تاری از زنار من
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مکن ای فقیه منعم ز حدیث جام و باده
که حرام کرده می را برو ای حلال زاده
زگشاد و بست اختر شبی آن بود که بینم
در خانقاه بسته، سر جام می گشاده
به رهی که نعل ریزد ز تحیر اولین پی
همه اسب شهسواران به کجا رسم پیاده
زند آن چنان زبانه تب غم ز بند بندم
که گمان برند مردم به نی آتش اوفتاده
نه خط است و خال و مویش بر آفتاب رویش
که صفی گناه کاران به قیامت ایستاده
به ره تو خاکم اما به سرم کجا گذاری
مگر آن زمان که دانی فلکم به باد داده
دل تیره روز یغما به شکنج زلف او بین
تو به شاخ سرو گوئی زغن آشیان نهاده
که حرام کرده می را برو ای حلال زاده
زگشاد و بست اختر شبی آن بود که بینم
در خانقاه بسته، سر جام می گشاده
به رهی که نعل ریزد ز تحیر اولین پی
همه اسب شهسواران به کجا رسم پیاده
زند آن چنان زبانه تب غم ز بند بندم
که گمان برند مردم به نی آتش اوفتاده
نه خط است و خال و مویش بر آفتاب رویش
که صفی گناه کاران به قیامت ایستاده
به ره تو خاکم اما به سرم کجا گذاری
مگر آن زمان که دانی فلکم به باد داده
دل تیره روز یغما به شکنج زلف او بین
تو به شاخ سرو گوئی زغن آشیان نهاده
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا دم معجز از آن لعل شکرخا زدهای
سنگ بر شیشه ناموس مسیحا زدهای
نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه
به کف آورده و بر شیشه دلها زدهای
دانی احوال دلم با دل سنگین بتان
به مثل وقتی اگر شیشه به خارا زدهای
دور آن دور غم و گردش ای گردش کام
به چه نسبت مثل چرخ به مینا زدهای
ترک چشم ار کندم ملک دل اینگونه خراب
تا زنی چشم به هم خیمه به صحرا زدهای
مردم و صید چه در شهر و چه در دشت نماند
آستین تا ز پی خون که بالا زدهای
دیدهام دفتر پیمان ترا فرد به فرد
هرکجا حرف وفا آمده منها زدهای
کردهای دجله گمان اشک مرا، چشم بمال
تا ببینی مثل قطره به دریا زدهای
گفتی ای سرو که خاک ره بالای ویم
قدمی نیز فرود آی که بالا زدهای
به شکست دل احباب سپه میرانی
آنچنان خوش که مگر بر صف اعدا زدهای
زدهای دست به پیمانه شکستن زاهد
خبرت نیست که بر عمر ابد پا زدهای
آنکه دل داده و دل برده ندانم جز دوست
تهمت است اینکه تو بر وامق و عذرا زدهای
با رقیبان زدهای تا زدهای باده مهر
سنگ کین تا زده بر ساغر یغما زدهای
سنگ بر شیشه ناموس مسیحا زدهای
نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه
به کف آورده و بر شیشه دلها زدهای
دانی احوال دلم با دل سنگین بتان
به مثل وقتی اگر شیشه به خارا زدهای
دور آن دور غم و گردش ای گردش کام
به چه نسبت مثل چرخ به مینا زدهای
ترک چشم ار کندم ملک دل اینگونه خراب
تا زنی چشم به هم خیمه به صحرا زدهای
مردم و صید چه در شهر و چه در دشت نماند
آستین تا ز پی خون که بالا زدهای
دیدهام دفتر پیمان ترا فرد به فرد
هرکجا حرف وفا آمده منها زدهای
کردهای دجله گمان اشک مرا، چشم بمال
تا ببینی مثل قطره به دریا زدهای
گفتی ای سرو که خاک ره بالای ویم
قدمی نیز فرود آی که بالا زدهای
به شکست دل احباب سپه میرانی
آنچنان خوش که مگر بر صف اعدا زدهای
زدهای دست به پیمانه شکستن زاهد
خبرت نیست که بر عمر ابد پا زدهای
آنکه دل داده و دل برده ندانم جز دوست
تهمت است اینکه تو بر وامق و عذرا زدهای
با رقیبان زدهای تا زدهای باده مهر
سنگ کین تا زده بر ساغر یغما زدهای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
وطن ناچار رندان را چو در میخانه بایستی
حرم میخانه قندیل حرم پیمانه بایستی
به زاهد تا ز می بوئی رسد بعد از شکستن ها
سفال می فروشان سبحه صد دانه بایستی
جنون غوغا ز شهرم سوی هامون برد و دل تنگم
ز من در هر سر بازار صد افسانه بایستی
عیار نقد اخلاص حرم جویان نشد ظاهر
به هر یک سال روزی کعبه آتش خانه بایستی
نبودی هر نظر شایسته نظاره لیلی
وگرنه در جهان هر عاقلی دیوانه بایستی
مگو بازار با یوسف میسر نیست زالی را
قدم در نه در این ره همت مردانه بایستی
به حکمت دیر و مسجد شد مقام راهب و زاهد
که بلبل را گلستان جغد را ویرانه بایستی
دم مردن ز مستی توبه کردم وه ندانستم
به جای تو به در دستم کنون پیمانه بایستی
به زلف و خال بردی عاقبت دل از کف یغما
که صید طایر وحشی به دام و دانه بایستی
حرم میخانه قندیل حرم پیمانه بایستی
به زاهد تا ز می بوئی رسد بعد از شکستن ها
سفال می فروشان سبحه صد دانه بایستی
جنون غوغا ز شهرم سوی هامون برد و دل تنگم
ز من در هر سر بازار صد افسانه بایستی
عیار نقد اخلاص حرم جویان نشد ظاهر
به هر یک سال روزی کعبه آتش خانه بایستی
نبودی هر نظر شایسته نظاره لیلی
وگرنه در جهان هر عاقلی دیوانه بایستی
مگو بازار با یوسف میسر نیست زالی را
قدم در نه در این ره همت مردانه بایستی
به حکمت دیر و مسجد شد مقام راهب و زاهد
که بلبل را گلستان جغد را ویرانه بایستی
دم مردن ز مستی توبه کردم وه ندانستم
به جای تو به در دستم کنون پیمانه بایستی
به زلف و خال بردی عاقبت دل از کف یغما
که صید طایر وحشی به دام و دانه بایستی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
بگیر گوشه جام ار حریف عیش مدامی
که دور از خم گردون نمود گوشه جامی
به طاق ابروی ماهی بنوش جام هلالی
چه مانده چشم به راه هلال عید صیامی
جهان زنکهت پیمانه مست و واعظ مسکین
هنوز گرم ملامت مگر نداشت مشامی
ببین به دیده وحدت مقیم دیر و حرم را
که در میانه نبینی جز اختلاف مقامی
ز آشیانه و گلشن چه حاصلم که ندارد
گذر به خانه صیاد و ره به حلقه دامی
دریغ نیست گذشتن ز سنگ جور نکویان
مگر شکسته پرت بر نشین به گوشه بامی
جگر خراش به گوشم رسید ناله یعقوب
مگر ز مصر به کنعان رسیده است پیامی
به ماه و سرو چه نسبت جمال و قدبتان را
نه ماه را قد موزون نه سرو راست خرامی
نشان مجوی ز یغما که من به ناحیه دیدم
دو اسبه پشت به مقصد ز دست رفته لگامی
که دور از خم گردون نمود گوشه جامی
به طاق ابروی ماهی بنوش جام هلالی
چه مانده چشم به راه هلال عید صیامی
جهان زنکهت پیمانه مست و واعظ مسکین
هنوز گرم ملامت مگر نداشت مشامی
ببین به دیده وحدت مقیم دیر و حرم را
که در میانه نبینی جز اختلاف مقامی
ز آشیانه و گلشن چه حاصلم که ندارد
گذر به خانه صیاد و ره به حلقه دامی
دریغ نیست گذشتن ز سنگ جور نکویان
مگر شکسته پرت بر نشین به گوشه بامی
جگر خراش به گوشم رسید ناله یعقوب
مگر ز مصر به کنعان رسیده است پیامی
به ماه و سرو چه نسبت جمال و قدبتان را
نه ماه را قد موزون نه سرو راست خرامی
نشان مجوی ز یغما که من به ناحیه دیدم
دو اسبه پشت به مقصد ز دست رفته لگامی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
محمل از شهر به در می برد امروز کسی
از جرس کم نه ای ای ناله بر آور نفسی
کاروان غمت از کشور دل دور افتاد
حق صحبت چه شد ای سینه بجنبان جرسی
گرددم چشم تو در چنبر زلف از پی دل
آن چنان کز پی رندی شب تاری عسسی
مردم دیده من مانده چنان محو لبش
که تو گوئی به عسل در شده پای مگسی
تا ز هر عضو توام کام برآید خواهم
از خدا چشم نظرباز و دل بلهوسی
به خیال می کوثر شکنی ساغر ما
برو ای شیخ مقدس که به مقصد نرسی
در گلستانم و دل پر زندم چون گذرد
سخن از سایه صیادی و کنج قفسی
بر ندارد نظر از پی مه محمل ما را
هست از قافله مدعیان باز پسی
تا تظلم کنی از جور نکویان یغما
ندهد گوش به فریاد تو فریادرسی
از جرس کم نه ای ای ناله بر آور نفسی
کاروان غمت از کشور دل دور افتاد
حق صحبت چه شد ای سینه بجنبان جرسی
گرددم چشم تو در چنبر زلف از پی دل
آن چنان کز پی رندی شب تاری عسسی
مردم دیده من مانده چنان محو لبش
که تو گوئی به عسل در شده پای مگسی
تا ز هر عضو توام کام برآید خواهم
از خدا چشم نظرباز و دل بلهوسی
به خیال می کوثر شکنی ساغر ما
برو ای شیخ مقدس که به مقصد نرسی
در گلستانم و دل پر زندم چون گذرد
سخن از سایه صیادی و کنج قفسی
بر ندارد نظر از پی مه محمل ما را
هست از قافله مدعیان باز پسی
تا تظلم کنی از جور نکویان یغما
ندهد گوش به فریاد تو فریادرسی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸
تا بو مگر به سنگدلی مهربان کنند
سنگین دلت که سنگ به سنگ امتحان کنند
خواهم ز مردمی به در آیم به جلد سگ
وانگه در آستان توام پاسبان کنند
غیر و رقیب و مدعی آنگه به اتفاق
روزی شبی گذار بر آن آستان کنند
گویند خردسال جوانان میکده
پیران سال خورده به جامی جوان کنند
من پیر سال خورده جوانان خردسال
از یک پیاله کاش مرا امتحان کنند
...
زاغان که بر گل از خس و خار آشیان کنند
سنگین دلت که سنگ به سنگ امتحان کنند
خواهم ز مردمی به در آیم به جلد سگ
وانگه در آستان توام پاسبان کنند
غیر و رقیب و مدعی آنگه به اتفاق
روزی شبی گذار بر آن آستان کنند
گویند خردسال جوانان میکده
پیران سال خورده به جامی جوان کنند
من پیر سال خورده جوانان خردسال
از یک پیاله کاش مرا امتحان کنند
...
زاغان که بر گل از خس و خار آشیان کنند
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۱
این مثنوی به بحر هزج مسدس مقصور سروده شده و واقعه آن در کاشان اتفاق افتاده است و بطور خلاصه چنین است که چند نفر شبی در کاشان به شاهد بازی ومیخوارگی مشغول شدند، در این میان زنی مکاره بر این راز آگاه شد و با چند نفر که خود را به «نیم سوز» مسلح کرده بودند بر آنها تاخت و مجبور به فرارشان کرد اما سر دسته شاهد بازان و میخواران به دست «نیم سوز بدستان» افتاد و کتک مفصلی خورد، بقیه این حکایت شیرین را باید در کتاب خواند.
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۲ - نوحه
نبودی ای ز تو فرخنده روزم
برادر جان برادر
که بینی تن به زیر نیم سوزم
برادر جان برادر
مرا آن کوژپشت افکند و افتاد
به رویم وه که بنهاد
فلک غوزی عجب بالای غوزم
برادر جان برادر
در آغاز بهار زندگانی
دویم فصل جوانی
چمن بفسرد از این بردالعجوزم
برادر جان برادر
ز بس کز نیم سوز آذر اندود
زماهی شد به مه دود
سیه گشت اختر گیتی فروزم
برادر جان برادر
زلیخا آتشین چنگ آهنین مشت
چنانم کوفت بر کشت
که باور نیست جان بردن هنوزم
برادر جان برادر
ز حلق و مشت، نوری وتماشا
خدایا توبه حاشا
بهم مالید گردون پک و پوزم
برادر جان برادر
شبی آوردم آهو بر سر تیر
به روباهانه تزویر
برون برد از کمند آن سگ چو یوزم
برادر جان برادر
به شاهد راست کردم ناف بر ناف
دریغ آن هر دو سر قاف
ندادم فرصتی کش در سپوزم
برادر جان برادر
اگر صد ذی ذکر چون من زمایه
شدی آن چار خایه
به کون خنبک زنان گفتی به چوزم
برادر جان برادر
ز کفش و گیوه روز سنگ باران
گمان کردند یاران
که من استاد صنف پاره دوزم
برادر جان برادر
زچشمم گرد جولان عجب ناز
همی شد نور پرداز
زرافشان ساخت کر از عروگوزم
برادر جان برادر
کمر تا غوزکم از نیم سوزان
تنور آسا فروزان
مپرس از درد و سوز بی بروزم
برادر جان برادر
برادر جان برادر
که بینی تن به زیر نیم سوزم
برادر جان برادر
مرا آن کوژپشت افکند و افتاد
به رویم وه که بنهاد
فلک غوزی عجب بالای غوزم
برادر جان برادر
در آغاز بهار زندگانی
دویم فصل جوانی
چمن بفسرد از این بردالعجوزم
برادر جان برادر
ز بس کز نیم سوز آذر اندود
زماهی شد به مه دود
سیه گشت اختر گیتی فروزم
برادر جان برادر
زلیخا آتشین چنگ آهنین مشت
چنانم کوفت بر کشت
که باور نیست جان بردن هنوزم
برادر جان برادر
ز حلق و مشت، نوری وتماشا
خدایا توبه حاشا
بهم مالید گردون پک و پوزم
برادر جان برادر
شبی آوردم آهو بر سر تیر
به روباهانه تزویر
برون برد از کمند آن سگ چو یوزم
برادر جان برادر
به شاهد راست کردم ناف بر ناف
دریغ آن هر دو سر قاف
ندادم فرصتی کش در سپوزم
برادر جان برادر
اگر صد ذی ذکر چون من زمایه
شدی آن چار خایه
به کون خنبک زنان گفتی به چوزم
برادر جان برادر
ز کفش و گیوه روز سنگ باران
گمان کردند یاران
که من استاد صنف پاره دوزم
برادر جان برادر
زچشمم گرد جولان عجب ناز
همی شد نور پرداز
زرافشان ساخت کر از عروگوزم
برادر جان برادر
کمر تا غوزکم از نیم سوزان
تنور آسا فروزان
مپرس از درد و سوز بی بروزم
برادر جان برادر
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۳ - حکایت
شنیدم عارفی در صبحگاهی
چو باد صبحدم می شد به راهی
که ناگه کودکی از بامی افتاد
به گردن شیخ را چون دامی افتاد
سلامت زیست آن کز بام شد پرد
ولی بشکست حالی گردن مرد
به بستر تکیه زد نالان و خسته
جگر خون عارف گردن شکسته
یکی پرسیدش احوال تو چون است
چه بودت تا چنین دل غرق خون است
به پاسخ گفت عارف کای برادر
چه باشد حال آن برگشته افتد
که افتد دیگری از روزن او
به خواری بشکند پس گردن او
منم آن خرد گردن عارف زار
ز بام افتاده رندان قدح خوار
حریف جنده باز از دام رسته
مرا در پیش سرها سر شکسته
لب شیرین به کام دیگران است
مرا خون از لب و دندان روان است
ابوالقاسم خورد می، من خورم چوب
زند یغما پیاله، من خورم کوب
غنوده میزبان با شاهد شنگ
نوازد «خوش قدم» بر فرق من سنگ
به آن گل چهره «باقی» هم پیاله
مرا از کاسه سر خون حواله
رجب می بوسد آن لعل و دهن را
سمنبر بشکند دندان من را
به او قاسم اساس پیله چیده
«قدم خیر» انتقام از من کشیده
گرفتم چشم شیرین فتنه خیز است
مسلمانان گناه من چه چیز است
مرا گویند اینها را به زن چه
پدر سگ های بد مذهب به من چه
حیا یک ذره در چشم فلک نیست
نمی داند سزاوار کتک کیست
زنندم سنگ و آجر نوبه نوبه
عجب گیری فتادم توبه توبه
چه اوقاتم از این اوضاع تلخ است
مگر اینجا حساب شهر بلخ است
در اقطار جهان نزدیک و دوری
چو من هرگز نبیند بخت کوری
نگردد کس به روز من گرفتار
فلک بدبخت دشمن خصم خونخوار
به زیر نیم سوزم تیره شد روز
دریغا تف بر این بخت گلنگوز
گر ایمن جستم از این سهمگین شین
من و وصل حسین واحد العین
اگر رستم ازین خونخوار گرداب
من و کنج اطاق وفس فس خواب
یکی ز آنان که در خون می نشاندش
شنید از زیر صدمه لندلندش
به گوشش گفت کای کشتیء تباهی
رجز خوان مصاف بیگناهی
چرا از صدمه های نیم سوزت
همی گردد زیادت عر و گوزت
کسی را کو گنه نبود دلیر است
خود او روباه باشد شرزه شیر است
تو کز پا تا به گردن در نفیری
چرا باری به مگر خود نمیری
به زاری گفت وناله بی گناهم
به عجز این قروقر کردن گواهم
مرا هرگز نبودی قر و قوری
چو دیگر باده خواران عرو عوری
اگر هم زهر ماری خورده ایمون
به درد بخت کوری مرده ایمون
مرا با شاهد و ساغر چه بازار
ز جام و جنده ام جاوید بیزار
منم از حلقه دایم نمازان
خدا لعنت کند بر جنده بازان
کنیزی را بر او آمد ترحم
گرفت او را به دست مرحمت دم
بسان کاله اش بر شانه افکند
به پرتابش برون از خانه افکند
چو دزد جسته از زندان چپ و راست
همی می جست و می افتاد و می خاست
ندانستم سلامت ره بدر برد
و یازان صدمه ها درنیم ره مرد
چو باد صبحدم می شد به راهی
که ناگه کودکی از بامی افتاد
به گردن شیخ را چون دامی افتاد
سلامت زیست آن کز بام شد پرد
ولی بشکست حالی گردن مرد
به بستر تکیه زد نالان و خسته
جگر خون عارف گردن شکسته
یکی پرسیدش احوال تو چون است
چه بودت تا چنین دل غرق خون است
به پاسخ گفت عارف کای برادر
چه باشد حال آن برگشته افتد
که افتد دیگری از روزن او
به خواری بشکند پس گردن او
منم آن خرد گردن عارف زار
ز بام افتاده رندان قدح خوار
حریف جنده باز از دام رسته
مرا در پیش سرها سر شکسته
لب شیرین به کام دیگران است
مرا خون از لب و دندان روان است
ابوالقاسم خورد می، من خورم چوب
زند یغما پیاله، من خورم کوب
غنوده میزبان با شاهد شنگ
نوازد «خوش قدم» بر فرق من سنگ
به آن گل چهره «باقی» هم پیاله
مرا از کاسه سر خون حواله
رجب می بوسد آن لعل و دهن را
سمنبر بشکند دندان من را
به او قاسم اساس پیله چیده
«قدم خیر» انتقام از من کشیده
گرفتم چشم شیرین فتنه خیز است
مسلمانان گناه من چه چیز است
مرا گویند اینها را به زن چه
پدر سگ های بد مذهب به من چه
حیا یک ذره در چشم فلک نیست
نمی داند سزاوار کتک کیست
زنندم سنگ و آجر نوبه نوبه
عجب گیری فتادم توبه توبه
چه اوقاتم از این اوضاع تلخ است
مگر اینجا حساب شهر بلخ است
در اقطار جهان نزدیک و دوری
چو من هرگز نبیند بخت کوری
نگردد کس به روز من گرفتار
فلک بدبخت دشمن خصم خونخوار
به زیر نیم سوزم تیره شد روز
دریغا تف بر این بخت گلنگوز
گر ایمن جستم از این سهمگین شین
من و وصل حسین واحد العین
اگر رستم ازین خونخوار گرداب
من و کنج اطاق وفس فس خواب
یکی ز آنان که در خون می نشاندش
شنید از زیر صدمه لندلندش
به گوشش گفت کای کشتیء تباهی
رجز خوان مصاف بیگناهی
چرا از صدمه های نیم سوزت
همی گردد زیادت عر و گوزت
کسی را کو گنه نبود دلیر است
خود او روباه باشد شرزه شیر است
تو کز پا تا به گردن در نفیری
چرا باری به مگر خود نمیری
به زاری گفت وناله بی گناهم
به عجز این قروقر کردن گواهم
مرا هرگز نبودی قر و قوری
چو دیگر باده خواران عرو عوری
اگر هم زهر ماری خورده ایمون
به درد بخت کوری مرده ایمون
مرا با شاهد و ساغر چه بازار
ز جام و جنده ام جاوید بیزار
منم از حلقه دایم نمازان
خدا لعنت کند بر جنده بازان
کنیزی را بر او آمد ترحم
گرفت او را به دست مرحمت دم
بسان کاله اش بر شانه افکند
به پرتابش برون از خانه افکند
چو دزد جسته از زندان چپ و راست
همی می جست و می افتاد و می خاست
ندانستم سلامت ره بدر برد
و یازان صدمه ها درنیم ره مرد
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۶ - بهشت صلحا و زهاد
چه جنت نه آن جنت ای خوش عمل
که در وی روان است شیر و عسل
سبیل از کناری شراب طهور
سرا تا لب بام لبریز حور
بهر گوشه سالوسکی دیوسار
گرفته پری پیکری در کنار
زغوغای خر صالحان پیش و پس
چو بر انگبین ازدحام مگس
فقیهان در افکنده سجاده ها
تجرع کن از گونه گون باده ها
بهر محفل این زمره کیسه بر
شکم ها ز الوان فردوس پر
یکی چون خربارکش در وحل
فرو رفته تا گردن اندر عسل
یکی در تغنی یکی در سماع
یکی در تجرع یکی در جماع
یکی همچو دزدان برآورده رخت
پی میوه بر شاخهای درخت
یکی بر لب کوثر افتاده مست
فرو هشته نظم تماسک ز دست
که در وی روان است شیر و عسل
سبیل از کناری شراب طهور
سرا تا لب بام لبریز حور
بهر گوشه سالوسکی دیوسار
گرفته پری پیکری در کنار
زغوغای خر صالحان پیش و پس
چو بر انگبین ازدحام مگس
فقیهان در افکنده سجاده ها
تجرع کن از گونه گون باده ها
بهر محفل این زمره کیسه بر
شکم ها ز الوان فردوس پر
یکی چون خربارکش در وحل
فرو رفته تا گردن اندر عسل
یکی در تغنی یکی در سماع
یکی در تجرع یکی در جماع
یکی همچو دزدان برآورده رخت
پی میوه بر شاخهای درخت
یکی بر لب کوثر افتاده مست
فرو هشته نظم تماسک ز دست
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۸ - سبب نظم کتاب
سه ده بر به سال هزار و دویست
که بر خاکیان آسمان می گریست
پدر غافل از درد فرزند خویش
دل مام فارغ ز دلبند خویش
مدار مهمات بر زرق و شید
فسون و دغل شیوه عمر و وزید
مرا اتفاقا در این کژ زمان
که از راستی کس ندادی نشان
صدیقی نکو بود و فرخ نهاد
خداوند خلق خوش و طبع راد
چو اندیشه مقبلان مستقیم
سرشتی مطهر، مزاجی سلیم
جز از راستی بر نیاورده دم
چو خود در ره صدق ثابت قدم
نکو روی از دودمان بزرگ
به هیکل ضعیف و به دانش سترگ
نوازنده هر کجا زیردست
پرستنده هر کجا حق پرست
همایون کریمی که از جود وی
ز من بنده گم نام تر جود طی
فلک دودی از مطبخ خوان او
جهانتاب خورشید احسان او
بهر حلقه از نعت او ذکر خیر
ز مسجد قدم در قدم تا به دیر
نه در سکه نقد عهدش دغل
نه در رکن پیمان و مهرش خلل
سرا پا همه مردی و مردمی
ملک رفته در کسوت آدمی
به صورت خداوند جاه و جلال
به معنی پریشان و درویش حال
یکش ناز پرورده فرزند بود
ورا بنده ما را خداوند بود
پس از سال پنجش به مکتب سپرد
به تعلیمش از هر جهت رنج برد
چو دوران عمرش بر آمد به هشت
به دانش زهشتاد سالان گذشت
زید تا ز چشم بد اندیش دور
ز مرز عراقش به ظلمات نور
فرستاد و بر وی ادیبی گماشت
که فارغ نخسبد از او شام و چاشت
به پاداش این خدمتش زر فشاند
همه خاک آن خطه در زر نشاند
ادیب از در زرق و ناراستی
ز خدمت بیفزود بر کاستی
رها کرد لوح دیانت ز دست
ستدسیم وزان طفل فارغ نشست
پسر فارغ از رنج تحصیل زیست
مه و سال و هفته به تعطیل زیست
خلل یافت ارکان ادراک او
پر از گرد شد مشرب پاک او
خطا شد خطا آن همه سعی و رنج
چنان شد که در عهد تحویل پنج
پدر یافت زین ماجرا آگهی
یکی نامه بنگاشت نزد رهی
که آرم به ملک عراقش ز نور
به وفق رضا گر نباشد به زور
به ایمای آن یار فرخنده کیش
کشیدم بدان بوم و بر رخت خویش
چهل روز نرد سکون باختم
بهر سوقی افسانه ها ساختم
چو نگشود کاری ز تدبیرها
زدم زخمه بر ساز تزویرها
به تدبیر و تزویرکاری نرفت
بجز لانسلم شماری نرفت
سپردم جمال صفا را به زنگ
کمر چست کردم به آهنگ جنگ
مرادی از آن نیز حاصل نشد
کسی را چنین کار مشکل نشد
پراکنده سکان آن سرزمین
پراکنده گو از یسار و یمین
پری وار خود را بر آراسته
ولی دیو از ایشان امان خواسته
همه غول هیات همه سک زنان
همه زشت طینت همه کژ زبان
همه از نصیحت برآکنده گوش
به پیکار یغما تبرها به دوش
گهی بانگ خیزد که بیمار شد
پی کار خود رو که از کار شد
شبی همچو عمر بخیلان دراز
جهان تیره ابر سیه رشحه ساز
ز هر گوشه ای ابر دریافشان
چو صیت کف دست دامن کشان
ولی این دهد قطره آن کیل کیل
ولی این چکد رشحه آن سیل سیل
ز رفتار آن قوم نسناس خو
به دیوار کردم ز وسواس رو
سراپا به دریای اندیشه غرق
سرشکم چو باران و آهم چو برق
که یارب چو من خوار و بد روز کیست
شب قبرکس را چنین روز نیست
بسی رفت تا من بدین بوم و بر
به امر خداوند احسان سیر
به انجام شغلی کمر بسته ام
پی نظم کاری نظر بسته ام
بشر صورتان شیاطین سرشت
که در جلوه نیکند و در پرده زشت
بهر لحظه بازیچه ای سر کنند
چو ابلیس تلبیس دیگر کنند
به امید اخذ دو دینار سیم
فراموششان گشته عهد قدیم
چنین قوم پر فتنه را نوم به
سگ کوی گبران از این قوم به
خلوصم پذیرفت از اینان خلل
فرو مانده ام همچو خر دروحل
بدانجا کز این ماجرا گفتگوست
ندانم چه عذر آورم نزد دوست
نگویم ز دونان غلط ناسزاست
زمن غیر تسلیم فرمان خطاست
در این غصه بودم که وحی ضمیر
به گوش دل آهسته گفت ای فقیر
ترا تکیه بر حکم داور نکوست
چه خیزد ز حکم تو و حکم دوست
ز وسواس بیهوده دوری گزین
چو نفس آزمایان صبوری گزین
ببین تا نگارنده خوب و زشت
ز انشای قدرت چه بر سر نوشت
که پروانه امر او دیر و زود
ز سرکمون یافت خواهد شهود
چو از غیب فرخ سروش آمدم
ز مستی غفلت به هوش آمدم
بدین مژده ام خاطر آرام یافت
هوس های بیهوده انجام یافت
فراموش کردم زمان ملال
بیاد آمدم داستان وصال
از آن خلوت از غیر پرداختن
وز آن قصه از هر دری ساختن
از آن شمع تحقیق افروختن
از آن روغن معرفت سوختن
از آن قصه لاله و باغ و راغ
از آن هزل و شوخی و بازی ولاغ
از آن من سخن گفتن از انبساط
توبی خویش غلطیدن اندر بساط
چو شمعم به جان آتش اندر گرفت
نه جان بلکه از پای تا سر گرفت
ز مژگان فرو ریختم اشک درد
ز خون ساختم لاله گون رنگ زرد
به خود گفتم ای مرد ناهوشمند
گذاری غمین خاطر دوست چند
سبک باش و افسانه ای ساز کن
دری از طرب بر رخش باز کن
زمانه گذشت از مه هفت و هشت
که نشنید ازین پرده یک سر گذشت
در اثبات مردی آن زورمند
یل سید آن رستم دیوبند
ز روح بزرگان مدد خواستم
به شش روز این دفتر آراستم
نه دفتر پری پیکری دل فریب
فرو هشته از خط به عارض حجیب
به زیباترین وجهی انجام یافت
صکوک الدلیل از خرد نام یافت
نه یک حرف از او جرح و تعدیل شد
نه یک نکته خام تبدیل شد
زبان بد اندیش اگر پاک نیست
تواش گر پسندآوری باک نیست
بخوان وزشکر خنده دل شاد کن
ز غم های چون زهر من یاد کن
که بر خاکیان آسمان می گریست
پدر غافل از درد فرزند خویش
دل مام فارغ ز دلبند خویش
مدار مهمات بر زرق و شید
فسون و دغل شیوه عمر و وزید
مرا اتفاقا در این کژ زمان
که از راستی کس ندادی نشان
صدیقی نکو بود و فرخ نهاد
خداوند خلق خوش و طبع راد
چو اندیشه مقبلان مستقیم
سرشتی مطهر، مزاجی سلیم
جز از راستی بر نیاورده دم
چو خود در ره صدق ثابت قدم
نکو روی از دودمان بزرگ
به هیکل ضعیف و به دانش سترگ
نوازنده هر کجا زیردست
پرستنده هر کجا حق پرست
همایون کریمی که از جود وی
ز من بنده گم نام تر جود طی
فلک دودی از مطبخ خوان او
جهانتاب خورشید احسان او
بهر حلقه از نعت او ذکر خیر
ز مسجد قدم در قدم تا به دیر
نه در سکه نقد عهدش دغل
نه در رکن پیمان و مهرش خلل
سرا پا همه مردی و مردمی
ملک رفته در کسوت آدمی
به صورت خداوند جاه و جلال
به معنی پریشان و درویش حال
یکش ناز پرورده فرزند بود
ورا بنده ما را خداوند بود
پس از سال پنجش به مکتب سپرد
به تعلیمش از هر جهت رنج برد
چو دوران عمرش بر آمد به هشت
به دانش زهشتاد سالان گذشت
زید تا ز چشم بد اندیش دور
ز مرز عراقش به ظلمات نور
فرستاد و بر وی ادیبی گماشت
که فارغ نخسبد از او شام و چاشت
به پاداش این خدمتش زر فشاند
همه خاک آن خطه در زر نشاند
ادیب از در زرق و ناراستی
ز خدمت بیفزود بر کاستی
رها کرد لوح دیانت ز دست
ستدسیم وزان طفل فارغ نشست
پسر فارغ از رنج تحصیل زیست
مه و سال و هفته به تعطیل زیست
خلل یافت ارکان ادراک او
پر از گرد شد مشرب پاک او
خطا شد خطا آن همه سعی و رنج
چنان شد که در عهد تحویل پنج
پدر یافت زین ماجرا آگهی
یکی نامه بنگاشت نزد رهی
که آرم به ملک عراقش ز نور
به وفق رضا گر نباشد به زور
به ایمای آن یار فرخنده کیش
کشیدم بدان بوم و بر رخت خویش
چهل روز نرد سکون باختم
بهر سوقی افسانه ها ساختم
چو نگشود کاری ز تدبیرها
زدم زخمه بر ساز تزویرها
به تدبیر و تزویرکاری نرفت
بجز لانسلم شماری نرفت
سپردم جمال صفا را به زنگ
کمر چست کردم به آهنگ جنگ
مرادی از آن نیز حاصل نشد
کسی را چنین کار مشکل نشد
پراکنده سکان آن سرزمین
پراکنده گو از یسار و یمین
پری وار خود را بر آراسته
ولی دیو از ایشان امان خواسته
همه غول هیات همه سک زنان
همه زشت طینت همه کژ زبان
همه از نصیحت برآکنده گوش
به پیکار یغما تبرها به دوش
گهی بانگ خیزد که بیمار شد
پی کار خود رو که از کار شد
شبی همچو عمر بخیلان دراز
جهان تیره ابر سیه رشحه ساز
ز هر گوشه ای ابر دریافشان
چو صیت کف دست دامن کشان
ولی این دهد قطره آن کیل کیل
ولی این چکد رشحه آن سیل سیل
ز رفتار آن قوم نسناس خو
به دیوار کردم ز وسواس رو
سراپا به دریای اندیشه غرق
سرشکم چو باران و آهم چو برق
که یارب چو من خوار و بد روز کیست
شب قبرکس را چنین روز نیست
بسی رفت تا من بدین بوم و بر
به امر خداوند احسان سیر
به انجام شغلی کمر بسته ام
پی نظم کاری نظر بسته ام
بشر صورتان شیاطین سرشت
که در جلوه نیکند و در پرده زشت
بهر لحظه بازیچه ای سر کنند
چو ابلیس تلبیس دیگر کنند
به امید اخذ دو دینار سیم
فراموششان گشته عهد قدیم
چنین قوم پر فتنه را نوم به
سگ کوی گبران از این قوم به
خلوصم پذیرفت از اینان خلل
فرو مانده ام همچو خر دروحل
بدانجا کز این ماجرا گفتگوست
ندانم چه عذر آورم نزد دوست
نگویم ز دونان غلط ناسزاست
زمن غیر تسلیم فرمان خطاست
در این غصه بودم که وحی ضمیر
به گوش دل آهسته گفت ای فقیر
ترا تکیه بر حکم داور نکوست
چه خیزد ز حکم تو و حکم دوست
ز وسواس بیهوده دوری گزین
چو نفس آزمایان صبوری گزین
ببین تا نگارنده خوب و زشت
ز انشای قدرت چه بر سر نوشت
که پروانه امر او دیر و زود
ز سرکمون یافت خواهد شهود
چو از غیب فرخ سروش آمدم
ز مستی غفلت به هوش آمدم
بدین مژده ام خاطر آرام یافت
هوس های بیهوده انجام یافت
فراموش کردم زمان ملال
بیاد آمدم داستان وصال
از آن خلوت از غیر پرداختن
وز آن قصه از هر دری ساختن
از آن شمع تحقیق افروختن
از آن روغن معرفت سوختن
از آن قصه لاله و باغ و راغ
از آن هزل و شوخی و بازی ولاغ
از آن من سخن گفتن از انبساط
توبی خویش غلطیدن اندر بساط
چو شمعم به جان آتش اندر گرفت
نه جان بلکه از پای تا سر گرفت
ز مژگان فرو ریختم اشک درد
ز خون ساختم لاله گون رنگ زرد
به خود گفتم ای مرد ناهوشمند
گذاری غمین خاطر دوست چند
سبک باش و افسانه ای ساز کن
دری از طرب بر رخش باز کن
زمانه گذشت از مه هفت و هشت
که نشنید ازین پرده یک سر گذشت
در اثبات مردی آن زورمند
یل سید آن رستم دیوبند
ز روح بزرگان مدد خواستم
به شش روز این دفتر آراستم
نه دفتر پری پیکری دل فریب
فرو هشته از خط به عارض حجیب
به زیباترین وجهی انجام یافت
صکوک الدلیل از خرد نام یافت
نه یک حرف از او جرح و تعدیل شد
نه یک نکته خام تبدیل شد
زبان بد اندیش اگر پاک نیست
تواش گر پسندآوری باک نیست
بخوان وزشکر خنده دل شاد کن
ز غم های چون زهر من یاد کن
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۵ - برهان پنجم
تهمتن اگر تاج کاووس برد
به پیشش دو صدره زمین بوس برد
که رسم است مر بنده را از گناه
تمسک به بخشایش پادشاه
تو در عهد سلطان فیروز بخت
خداوند دیهیم و دارای تخت
که کس نان خود خورد نارد زبیم
تو سالوسک زرق دیدن مقیم
به شش قبضه پولادمیل تفنگ
به نه ذرع عمامه سبز رنگ
به تبدیل آقا و سید دو جا
بری صرفه از دفتر پادشا
ازین جرم یک ره پشیمان نه ای
وزین جمع بندی پریشان نه ای
خراج ولایت خوری تا به زرق
متاع کسان تا کنی زیب دلق
گهی سید و گاه آقا شوی
گهی راه زن، گاه ملا شوی
گهی تیغ گیری و گاهی عصا
گهی درع پوشی و گاهی ردا
گهی سبحه گیری به کف گاه جام
گهی طالب ننگی و گاه نام
گهی شیخ گردی، گهی می فروش
گهی زاهد و گاه پیمانه نوش
گهی خود و گه شال بر سر زنی
گهی کاغذ و گاه خنجر زنی
گهی نیزه بر دست و گاهی قلم
گهی جبه بر دوش و گاهی علم
گهت جای بر پایه منبر است
گهت پای بر رخش جنگ آور است
رجز خوان گهی و گهی خطبه گوی
گهی طالب صلح و گه جنگجوی
گهی زخمه بر ساز ماتم زنی
گهی نغمه از زیر و از بم زنی
گهی ذاکر شاه خونین کفن
ز ظلمت گهی عالمی نوحه زن
بهر لحظه نیرنگ دیگر کنی
به سالوس افسانه ای سر کنی
مهیا کنی صلح و جنگ دگر
خوری مال مردم به رنگ دگر
زهی خلق و خوی فسونساز تو
که کس مطلع نیست بر راز تو
اگر سیدی آهنین جامه چیست
وگر رهزن این سبز عمامه چیست
برو طالب صلح یا جنگ باش
نفاق از دورنگی است یکرنگ باش
تهمتن ترا نیست هم برز و یال
به این مکر و فن نیست دستان زال
به پیشش دو صدره زمین بوس برد
که رسم است مر بنده را از گناه
تمسک به بخشایش پادشاه
تو در عهد سلطان فیروز بخت
خداوند دیهیم و دارای تخت
که کس نان خود خورد نارد زبیم
تو سالوسک زرق دیدن مقیم
به شش قبضه پولادمیل تفنگ
به نه ذرع عمامه سبز رنگ
به تبدیل آقا و سید دو جا
بری صرفه از دفتر پادشا
ازین جرم یک ره پشیمان نه ای
وزین جمع بندی پریشان نه ای
خراج ولایت خوری تا به زرق
متاع کسان تا کنی زیب دلق
گهی سید و گاه آقا شوی
گهی راه زن، گاه ملا شوی
گهی تیغ گیری و گاهی عصا
گهی درع پوشی و گاهی ردا
گهی سبحه گیری به کف گاه جام
گهی طالب ننگی و گاه نام
گهی شیخ گردی، گهی می فروش
گهی زاهد و گاه پیمانه نوش
گهی خود و گه شال بر سر زنی
گهی کاغذ و گاه خنجر زنی
گهی نیزه بر دست و گاهی قلم
گهی جبه بر دوش و گاهی علم
گهت جای بر پایه منبر است
گهت پای بر رخش جنگ آور است
رجز خوان گهی و گهی خطبه گوی
گهی طالب صلح و گه جنگجوی
گهی زخمه بر ساز ماتم زنی
گهی نغمه از زیر و از بم زنی
گهی ذاکر شاه خونین کفن
ز ظلمت گهی عالمی نوحه زن
بهر لحظه نیرنگ دیگر کنی
به سالوس افسانه ای سر کنی
مهیا کنی صلح و جنگ دگر
خوری مال مردم به رنگ دگر
زهی خلق و خوی فسونساز تو
که کس مطلع نیست بر راز تو
اگر سیدی آهنین جامه چیست
وگر رهزن این سبز عمامه چیست
برو طالب صلح یا جنگ باش
نفاق از دورنگی است یکرنگ باش
تهمتن ترا نیست هم برز و یال
به این مکر و فن نیست دستان زال