عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
شب شد که شکوه ها ز دل تنگ برکنیم
نالیم آنقدر که جهان را خبر کنیم
نشنیده ایم بوی وفا چون درین چمن
با چشم تر چو قطره شبنم سفر کنیم
پرسد اگر کسی زدل ناتوان ما
آهی زدل کشیم و سخن مختصر کنیم
تا می توان ز خون دل داغدار خویش
چون لاله در قدح می بی دردسر کنیم
تا در بساط دیده نمی هست چون صدف
کی چشم خود سفید بآب گهر کنیم
غمگین مباش کز جگر آتشین طبیب
آهی کشیم و چاره دامان تر کنیم
نالیم آنقدر که جهان را خبر کنیم
نشنیده ایم بوی وفا چون درین چمن
با چشم تر چو قطره شبنم سفر کنیم
پرسد اگر کسی زدل ناتوان ما
آهی زدل کشیم و سخن مختصر کنیم
تا می توان ز خون دل داغدار خویش
چون لاله در قدح می بی دردسر کنیم
تا در بساط دیده نمی هست چون صدف
کی چشم خود سفید بآب گهر کنیم
غمگین مباش کز جگر آتشین طبیب
آهی کشیم و چاره دامان تر کنیم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بهتر آنست که پا از سر بازار کشم
تا بکی دردسر از بار خریدار کشم
رفته در پای دلم خاری و افغان که مرا
نیست آندست که از پای دل آن خار کشم
کرده ای بر ستمم عادت از آن می ترسم
کآخر از جور تو، آهی ز دل زار کشم
من که از تنگی دل ذوق گلستانم نیست
تا قفس هست چرا حسرت گلزار کشم
جوش زد خون دل از دیده من نیست طبیب
آستینی که باین دیده خونبار کشم
تا بکی دردسر از بار خریدار کشم
رفته در پای دلم خاری و افغان که مرا
نیست آندست که از پای دل آن خار کشم
کرده ای بر ستمم عادت از آن می ترسم
کآخر از جور تو، آهی ز دل زار کشم
من که از تنگی دل ذوق گلستانم نیست
تا قفس هست چرا حسرت گلزار کشم
جوش زد خون دل از دیده من نیست طبیب
آستینی که باین دیده خونبار کشم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
حکایتها که بعد از من تو خواهی گفت با خاکم
کنون تا زنده ام بینی بگو با جان غمناکم
براهت ای شکار افکن منم آن ناتوان صیدی
که خونم را بحل سازم اگر بندی به فتراکم
مبادا غافلم دانی که من از حسرت عشقت
نه از هجر تو غمگینم نه از وصلت طربناکم
نمیدانم که در این سرزمین آسوده است اما
همی دانم که هر دم می رسد فیضی ازین خاکم
کنون تا زنده ام بینی بگو با جان غمناکم
براهت ای شکار افکن منم آن ناتوان صیدی
که خونم را بحل سازم اگر بندی به فتراکم
مبادا غافلم دانی که من از حسرت عشقت
نه از هجر تو غمگینم نه از وصلت طربناکم
نمیدانم که در این سرزمین آسوده است اما
همی دانم که هر دم می رسد فیضی ازین خاکم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
خاک درت بمژگان خوش آنکه رفته باشم
در زیر سر نهاده خشتی و خفته باشم
خاص تو کرده ام دل کاوش کنش بمژگان
دراین خرابه گنجی شاید نهفته باشم
عشق تو کردم اظهار شد رنجه طبع اغیار
کی می توانم انکار حرفی که گفته باشم
صد گل درین گلستان بشکفت و جور گلچین
گو یک دو روز بگذار منهم شکفته باشم
بر من طبیب پنهان بستند بس رقیبان
من هم بود کز ایشان حرفی نهفته باشم
در زیر سر نهاده خشتی و خفته باشم
خاص تو کرده ام دل کاوش کنش بمژگان
دراین خرابه گنجی شاید نهفته باشم
عشق تو کردم اظهار شد رنجه طبع اغیار
کی می توانم انکار حرفی که گفته باشم
صد گل درین گلستان بشکفت و جور گلچین
گو یک دو روز بگذار منهم شکفته باشم
بر من طبیب پنهان بستند بس رقیبان
من هم بود کز ایشان حرفی نهفته باشم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نهانی رازهای دوستداران
کی می گوید بدشمن دوست، یاران؟
مسلمانان غم تنهائیم کشت
خوش آن یاران خوش آن روزگاران
ندانستم چرا غافل گذشتند
ازین فرخنده منزل آن سواران
بمنزل رفتگان را آگهی نیست
زحال پابگل افتاده یاران
براحت خفتگان را هیچ غم نیست
زشبهای غم شب زنده داران
سرت گردم چو من نالنده مرغی
درین گلشن نیابی از هزاران
بدیدار تو محتاج آنچنانم
که دهقانان به ابر نوبهاران
طبیب این درد در دل از که داری
که می باری سرشگ از دیده باران
کی می گوید بدشمن دوست، یاران؟
مسلمانان غم تنهائیم کشت
خوش آن یاران خوش آن روزگاران
ندانستم چرا غافل گذشتند
ازین فرخنده منزل آن سواران
بمنزل رفتگان را آگهی نیست
زحال پابگل افتاده یاران
براحت خفتگان را هیچ غم نیست
زشبهای غم شب زنده داران
سرت گردم چو من نالنده مرغی
درین گلشن نیابی از هزاران
بدیدار تو محتاج آنچنانم
که دهقانان به ابر نوبهاران
طبیب این درد در دل از که داری
که می باری سرشگ از دیده باران
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
دل می برد دل ای هوشمندان
آن عقد دندان آن لعل خندان
این با که گویم کآخر گرفتند
تسبیحم از کف زناربندان
رحمی که بلبل تا چند بیند
در دست گلچین گلهای خندان
تا چند ماند، کوتاه، دستم
از دامن این بالا بلندان
بی درد آگه نبود زدردم
دردم ندانند جز دردمندان
بس رهنوردان مانده بوادی
رفته بمنزل رعنا سمندان
پژمرده شد چون در طرف گلشن
خندان شود گل اما نه چندان
آن عقد دندان آن لعل خندان
این با که گویم کآخر گرفتند
تسبیحم از کف زناربندان
رحمی که بلبل تا چند بیند
در دست گلچین گلهای خندان
تا چند ماند، کوتاه، دستم
از دامن این بالا بلندان
بی درد آگه نبود زدردم
دردم ندانند جز دردمندان
بس رهنوردان مانده بوادی
رفته بمنزل رعنا سمندان
پژمرده شد چون در طرف گلشن
خندان شود گل اما نه چندان
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
خفتن نتوان درین گلستان
از ناله ی شب نخفته مرغان
ای شب نه غم منی خدا را
تا چند نمیرسی به پایان
من مانده و همرهان روانه
من خفته و کاروان شتابان
هستم ز تو من به جان خریدار
دردی که نمیرسد به درمان
جویند و چه سود چون نیابند
روزی که شوم ز دیده پنهان
من گریهکنان نشسته غمگین
تو خندهزنان گذشته شادان
دردی دارم طبیب کآن را
نتْوان گفت و نهفت نتوان
از ناله ی شب نخفته مرغان
ای شب نه غم منی خدا را
تا چند نمیرسی به پایان
من مانده و همرهان روانه
من خفته و کاروان شتابان
هستم ز تو من به جان خریدار
دردی که نمیرسد به درمان
جویند و چه سود چون نیابند
روزی که شوم ز دیده پنهان
من گریهکنان نشسته غمگین
تو خندهزنان گذشته شادان
دردی دارم طبیب کآن را
نتْوان گفت و نهفت نتوان
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
اگر از حال ما پرسی بپرس از طره ی جانان
پریشانان نکو دانند احوال پریشانان
ملک آسوده در خلوت سرا و دادخواهان را
دریغا خون کند در دل تغافلهای دربانان
نکویان سست پیمانان و من داغم درین گلشن
که می خوانند گلهای چمن را سست پیمانان
مکن منع از گرستن عاشقان را حسبة لله
میفشان آستین بر دیده ی خون دل افشانان
نهانی رازهای عشق را شادم که در مجلس
ندیدم چون سبک روحی نهفتم از گران جانان
به حالم گرفتد کافر شود شایسته ی رحمت
نه آخر من مسلمانم خدا را ای مسلمانان
رسد نازش به مرغان چمن گو مرغ روح من
بگردد بعد مردن گرد کویت بال افشانان
کیم من تا به خاکم رنجه سازی آن کف پا را
به خاک من گذاری کن نگارا با رگی رانان
باین آلوده دامانی که من رفتم زهی حسرت
که پاکان بگذرند از تربتم برچیده دامانان
طبیب از چشم خلق افتادم و رسم قدیمست این
که می افتد نهال بی ثمر از چشم دهقانان
پریشانان نکو دانند احوال پریشانان
ملک آسوده در خلوت سرا و دادخواهان را
دریغا خون کند در دل تغافلهای دربانان
نکویان سست پیمانان و من داغم درین گلشن
که می خوانند گلهای چمن را سست پیمانان
مکن منع از گرستن عاشقان را حسبة لله
میفشان آستین بر دیده ی خون دل افشانان
نهانی رازهای عشق را شادم که در مجلس
ندیدم چون سبک روحی نهفتم از گران جانان
به حالم گرفتد کافر شود شایسته ی رحمت
نه آخر من مسلمانم خدا را ای مسلمانان
رسد نازش به مرغان چمن گو مرغ روح من
بگردد بعد مردن گرد کویت بال افشانان
کیم من تا به خاکم رنجه سازی آن کف پا را
به خاک من گذاری کن نگارا با رگی رانان
باین آلوده دامانی که من رفتم زهی حسرت
که پاکان بگذرند از تربتم برچیده دامانان
طبیب از چشم خلق افتادم و رسم قدیمست این
که می افتد نهال بی ثمر از چشم دهقانان
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
بر من نیندازد نظر بی اعتباری را ببین
باشم به راهش خوارتر از خار، خواری را ببین
آسوده در خلوت شهم کی می دهد دربان رهم
من همچنان بر درگهم امیدواری را ببین
دردا که آن بیدادگر شد دوست با دشمن دگر
رسم وفاداری نگر آئین یاری را ببین
هر نخلی از تو بارور من خالی از پا تا به سر
چون نخل خشک از برگ و بر بی برگ و باری را ببین
باشم به راهش خوارتر از خار، خواری را ببین
آسوده در خلوت شهم کی می دهد دربان رهم
من همچنان بر درگهم امیدواری را ببین
دردا که آن بیدادگر شد دوست با دشمن دگر
رسم وفاداری نگر آئین یاری را ببین
هر نخلی از تو بارور من خالی از پا تا به سر
چون نخل خشک از برگ و بر بی برگ و باری را ببین
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دارم به چمن چه کار، بی تو
نشناسم گل زخار، بی تو
فریاد که خوش فرو گرفته
ما را غم روزگار بی تو
یعقوب صفت جهان روشن
در چشم منست تار بی تو
چون دیده ی روز نیست چشمم
وقف ره انتظار بی تو
چون شمع سر مزار، گیرم
از بزم طرب کنار بی تو
دارد بلبل هزار افسوس
در هر سر شاخسار بی تو
چون نقش قدم طبیب از ضعف
افتاده به رهگذار بی تو
نشناسم گل زخار، بی تو
فریاد که خوش فرو گرفته
ما را غم روزگار بی تو
یعقوب صفت جهان روشن
در چشم منست تار بی تو
چون دیده ی روز نیست چشمم
وقف ره انتظار بی تو
چون شمع سر مزار، گیرم
از بزم طرب کنار بی تو
دارد بلبل هزار افسوس
در هر سر شاخسار بی تو
چون نقش قدم طبیب از ضعف
افتاده به رهگذار بی تو
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
از نفس گرم من عالمی افروخته
می نگرم هر کرا ز آتش من سوخته
داغ غم تو بدل موسم پیری رسید
صبح دمید و هنوز شمع من افروخته
بهر شهانست گنج خاص خودم آنکه هست
مخزن صد گوهر این جان غم اندوخته
ماه و ره بندگی، خواجه مزن طعنه ام
بر قدم این جامه را دست قضا دوخته
عشق در آن وادیم سوخت که از رهروان
تو ده خاکستری هر قدم اندوخته
جان اسیران که سوخت باز؟ کز آن صیدگاه
آید وآرد نسیم بال و پر سوخته
گو منما رخ بمن حاجت نظاره نیست
شوق تو در دیده ام بس نگه اندوخته
خنده ترا و مرا گریه بود خوش، که داد
آنکه ترا خنده یاد، گریه ام آموخته
نور محبت طبیب از دل بی غم مجوی
کی دهدت پرتوی شمع شب افروخته
می نگرم هر کرا ز آتش من سوخته
داغ غم تو بدل موسم پیری رسید
صبح دمید و هنوز شمع من افروخته
بهر شهانست گنج خاص خودم آنکه هست
مخزن صد گوهر این جان غم اندوخته
ماه و ره بندگی، خواجه مزن طعنه ام
بر قدم این جامه را دست قضا دوخته
عشق در آن وادیم سوخت که از رهروان
تو ده خاکستری هر قدم اندوخته
جان اسیران که سوخت باز؟ کز آن صیدگاه
آید وآرد نسیم بال و پر سوخته
گو منما رخ بمن حاجت نظاره نیست
شوق تو در دیده ام بس نگه اندوخته
خنده ترا و مرا گریه بود خوش، که داد
آنکه ترا خنده یاد، گریه ام آموخته
نور محبت طبیب از دل بی غم مجوی
کی دهدت پرتوی شمع شب افروخته
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
آرد شبیخون چون هجرت ای ماه
گیرد بلندی شبهای کوتاه
مجنون محزون گریان بوادی
لیلای سرخوش خندان بخرگاه
از میوه تو ای نخل سرکش
ما را چه حاصل با دست کوتاه
مگشای محمل درین گذرگه
کشتی میفکن در این خطرگاه
گر زلتی رفت با دوست میگوی
ورحاجتی هست از دوست میخواه
گریان تو منشین بنگر درین باغ
خندیدن گل بر عمر کوتاه
گویا که دارد پیغام و صلی
پیکی شتابان می آید از راه
تو مست خواب و از یارب من
آمد بیارب مرغ سحرگاه
کاهید جان را عشق طبیبم
آگاهیش نه زین عشق جانکاه
گیرد بلندی شبهای کوتاه
مجنون محزون گریان بوادی
لیلای سرخوش خندان بخرگاه
از میوه تو ای نخل سرکش
ما را چه حاصل با دست کوتاه
مگشای محمل درین گذرگه
کشتی میفکن در این خطرگاه
گر زلتی رفت با دوست میگوی
ورحاجتی هست از دوست میخواه
گریان تو منشین بنگر درین باغ
خندیدن گل بر عمر کوتاه
گویا که دارد پیغام و صلی
پیکی شتابان می آید از راه
تو مست خواب و از یارب من
آمد بیارب مرغ سحرگاه
کاهید جان را عشق طبیبم
آگاهیش نه زین عشق جانکاه
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
شدیم پیرو بدل داغ آن جوان مانده
دمید صبح و همان شمع در میان مانده
کسی که رفت به منزل کجا بیاد آرد
زواپسی که بدنبال کاروان مانده
زطایران کهن آشیان این گلشن
غنیمت است که مشت پری نشان مانده
کنون که رخصت گلگشت گلشنم دادند
نه عندلیب و نه گلچین نه باغبان مانده
طبیب وقت تو خوش باد کز حکایت عشق
بیادگار بسی از تو داستان مانده
دمید صبح و همان شمع در میان مانده
کسی که رفت به منزل کجا بیاد آرد
زواپسی که بدنبال کاروان مانده
زطایران کهن آشیان این گلشن
غنیمت است که مشت پری نشان مانده
کنون که رخصت گلگشت گلشنم دادند
نه عندلیب و نه گلچین نه باغبان مانده
طبیب وقت تو خوش باد کز حکایت عشق
بیادگار بسی از تو داستان مانده
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بصید جسته از دامی چه خوش میگفت صیادی
که از دام علایق گر توانی جست، آزادی
تو با بیگانگان بنشین بعشرت کز غم آزادی
که با غم آشنایان را نباشد خاطر شادی
من آن روزی ز شهد عشق شیرین کام گردیدم
که در این بیستون نه خسروی بود ونه فرهادی
بحرمان دل حسرت نصیبم گو بهار آمد
بهر گلشن که دیدم قمریی یاسر و آزادی
زهجر عافیت دشمن، بگردون رفت فریادم
تو بی پروا نشد یکشب دهی گوشی بفریادی
ز لعلت خواستم کامی کنم حاصل ندانستم
که دارد در میان چشمت ز مژگان تیغ بیدادی
حیاتی در گذر دارم وداعی در نظر دارم
فغانی با اثر دارم تو هم ای گریه امدادی
چه سود اوراق عمر تو طبیب از خنده غفلت
درین گلشن برنگ گل که بر باد فنا دادی
که از دام علایق گر توانی جست، آزادی
تو با بیگانگان بنشین بعشرت کز غم آزادی
که با غم آشنایان را نباشد خاطر شادی
من آن روزی ز شهد عشق شیرین کام گردیدم
که در این بیستون نه خسروی بود ونه فرهادی
بحرمان دل حسرت نصیبم گو بهار آمد
بهر گلشن که دیدم قمریی یاسر و آزادی
زهجر عافیت دشمن، بگردون رفت فریادم
تو بی پروا نشد یکشب دهی گوشی بفریادی
ز لعلت خواستم کامی کنم حاصل ندانستم
که دارد در میان چشمت ز مژگان تیغ بیدادی
حیاتی در گذر دارم وداعی در نظر دارم
فغانی با اثر دارم تو هم ای گریه امدادی
چه سود اوراق عمر تو طبیب از خنده غفلت
درین گلشن برنگ گل که بر باد فنا دادی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دلی دارم که دارد اضطرابی
چو آن ماهی که دور افتد ز آبی
کبابم دل شرابم خون دل بس
نمی خواهم شرابی و کبابی
برآرم خفتگان را هر شب از خواب
تو شب آسوده در بستر بخوابی
ندارد سخت جانی همچو من یاد
از آن کرد آسمانم انتخابی
برآرد چون کرم از آستین دست
گناهی کرده باشم یا ثوابی
چو آید پای رحمت در میانه
چه حشری چه حسابی چه کتابی
طبیب خسته را گفتی کجا شد
شنیدم ناله ای دوش از خرابی
چو آن ماهی که دور افتد ز آبی
کبابم دل شرابم خون دل بس
نمی خواهم شرابی و کبابی
برآرم خفتگان را هر شب از خواب
تو شب آسوده در بستر بخوابی
ندارد سخت جانی همچو من یاد
از آن کرد آسمانم انتخابی
برآرد چون کرم از آستین دست
گناهی کرده باشم یا ثوابی
چو آید پای رحمت در میانه
چه حشری چه حسابی چه کتابی
طبیب خسته را گفتی کجا شد
شنیدم ناله ای دوش از خرابی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
زصید من چه شود گر عنان بگردانی
عنان ز صید من ناتوانی بگردانی
زگلبنی که برو بلبل آشیان بستی
گلش چو ریخت مباد آشیان بگردانی
سزد چو رفته ام از خود گر آشیان مرا
بگرد باغ تو ای باغبان بگردانی
دلم ز وعده وصلت قرار چون گیرد
که سست عهدی هر دم زبان بگردانی
گمان مبر که بهیچ آستانه ره یابم
اگر تو راهم ازین آستان بگردانی
طبیب چند نشینی بفکر سود و زیان
خوش آنکه روی ز سود و زیان بگردانی
عنان ز صید من ناتوانی بگردانی
زگلبنی که برو بلبل آشیان بستی
گلش چو ریخت مباد آشیان بگردانی
سزد چو رفته ام از خود گر آشیان مرا
بگرد باغ تو ای باغبان بگردانی
دلم ز وعده وصلت قرار چون گیرد
که سست عهدی هر دم زبان بگردانی
گمان مبر که بهیچ آستانه ره یابم
اگر تو راهم ازین آستان بگردانی
طبیب چند نشینی بفکر سود و زیان
خوش آنکه روی ز سود و زیان بگردانی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
یاد آرای ستمگر از حال خاکساری
روزی اگر بکویت بادآورد غباری
هر کس درین گلستان نخلی نشاند بر داد
جز نخل ما که هرگز باری نداد باری
مادر پس و تو جانا در منزلی نشسته
ما غرقه و تو یارا آسوده در کناری
پر اشگ حسرتم چشم در گرد کلفتم دل
این دشت بیکرانست و آن بحر بی کناری
هر کس بوعده گاهی عمری نشسته باشد
از حال ماست آگاه در راه انتظاری
دردا که رفت عمر و از تو نشد نصیبم
نه غمزه نهانی نه لطف آشکاری
کشتی مرا و خونم بادت حلال جانا
یکبار بر مزارم گر افکنی گذاری
بگزیده از نکویان دیگر طبیب خسته
هجران گزین نگاری فرقت پسند یاری
روزی اگر بکویت بادآورد غباری
هر کس درین گلستان نخلی نشاند بر داد
جز نخل ما که هرگز باری نداد باری
مادر پس و تو جانا در منزلی نشسته
ما غرقه و تو یارا آسوده در کناری
پر اشگ حسرتم چشم در گرد کلفتم دل
این دشت بیکرانست و آن بحر بی کناری
هر کس بوعده گاهی عمری نشسته باشد
از حال ماست آگاه در راه انتظاری
دردا که رفت عمر و از تو نشد نصیبم
نه غمزه نهانی نه لطف آشکاری
کشتی مرا و خونم بادت حلال جانا
یکبار بر مزارم گر افکنی گذاری
بگزیده از نکویان دیگر طبیب خسته
هجران گزین نگاری فرقت پسند یاری
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالائمه و غوث الامه علی علیه السلام گوید
دوش از این رواق نیلی فام
چون در آویختند پرده شام
اختران از دریچه های فلک
بزدودند جمله زنگ ظلام
من بکنجی نشسته با دل تنگ
کز افق رخ نمود ماه تمام
ناگهان مهوشی نکو پیکر
ناگهان گلرخی لطیف اندام
از شرابی که او ز عهد نشاط
مانده در کنج طاق یکدوسه جام
قدحی برگرفت و کرد نظر
بر من دل فگار خون آشام
ساغری زین می چو دیده باز
ساغری زین می چو خون حمام
صافی و خوشگوار و عذب و لطیف
که ورا در سبو گذشته دو عام
گر بگیری بود بزعم خواص
ور بنوشی سزد بر غم عوام
دانش افزا بود چو می، شاید
که نیندیشی از حلال و حرام
با چنین باده ای مگو از ننگ
با چو من شاهدی ملاف از نام
چون مرا داشت زین نمط مفحم
چون مرا داد زین بیان الزام
از کفم برکشید ناله عنان
وزدلم برگرفت گریه زمام
ناله ها کرد و از جفای سپهر
گریه ها کرد از غم ایام
گفتم ای دلبر ملیح سخن
گفتم ای شاهد فصیح کلام
کو مرا پای آن که کوبم خوش
کو مرا دست آن که گیرم جام
بکدامین رفیق بندم دل
وز کدامین صدیق جویم کام
منزل من کجا ویارم کیست
محفل من کجا و دوست کدام
همه کس شادمان و من ناشاد
همه کس کامران و من ناکام
طایران جمله رفته در او کار
وحشیان جمله خفته در اکنام
من جدا مانده از دیار حبیب
من جدا مانده از لقای کرام
در کنار مصاحبان خسیس
در میان معاشران لئام
به کزین موطن عناد محن
مرکب عزم را کنیم لجام
خسروان را چنانکه رسم ورهست
که تهیدست کم رسد بسلام
تحفه مدح آوریم و رویم
تا بدرگاه شهریارا نام
درگه مرتضی علی که فلک
سجده ها آردش بهفت اندام
آن که گشتی سوار کتف نبی
تا فرو ریخت از حرم اصنام
آن که خفتی به خوابگاه رسول
در شب هجرت رسول انام
اختلافی که در جهان پیداست
گر نبودی تو حاکم احکام
کس نکردی تمیز باطل و حق
کس ندانستی از حلال حرام
شد هویدا بعهد دولت تو
چونکه برخاست از میان ابهام
حرمت شرع و عزت ملت
نصرت دین و شوکت اسلام
غرض از خلق ماه تا خورشید
مقصد از کون تیر تا بهرام
غیر ابداع تو نبود مراد
غیر ایجاد تو نبود مرام
بامید نوال و افضالت
هر یکی تا فزون برند انعام
هم ملک در بر تو در انجاح
هم فلک در بر تو در ابرام
بس که از عدل تو ستمکاران
بمناهی نمی کنند اقدام
با وجود سباع در یکدشت
در مراتع چرا کنند اغنام
حبذا نهی تو که در گلشن
فی المثل گر کسی گذارد گام
تا نگیرد زباغبان رخصت
نتواند کند گل استشمام
گر نه عدل تو داشت پاس زمین
کار این خاکدان نیافت نظام
ورنه عزمت شدی سوار سپهر
توسن آسمان نگشتی رام
لوحش الله ز مرکبت که دهد
در زمان قرار و گاه خرام
بظلال جبال، تمکین، قرض
بسهام شهاب، سرعت، وام
چون گه رزم زیر ران آری
اشهب تیزگام تیز خرام
هم به فرق تو زرنشان مغفر
هم بدست تو سیمگون صمصام
بر تنت چست آهنین جوشن
در برت راست رمخ خطی نام
گه فلک خیره برجهنده سمند
گه هوا تیره از پرنده سهام
نه از آن رزمگه مجال فرار
نه در آن جایگه محل قیام
عرصه رزمگه کنی از خون
همه شنگرف گون ولعلی فام
از کمانت دلاوران در سجن
وزکمندت مبارزان در دام
بسکه از هر طرف فرو ریزد
از خمیده کمان جهنده سهام
شود آن رزمگه نیستانی
که درو جایگه کند ضرغام
گردد از بسکه اندر آن عرصه
افکند مرد تیغ خون آشام
بسپه گشته مرتفع چندان
که شود قصر آسمان را بام
ای که بی جذبه عنایت تو
هیچ صیدی نمیرهد از دام
روزگاری گذشت کز عزمت
جان نمی گیردم بتن آرام
می توان کرد تلخکامی را
از زلال نجات شیرینکام
ای که پاک آمد از ازل ذاتت
من جمیع الذنوب و الآثام
کارها کرده ام که نتوانم
بزبان آورم یکی را نام
از تو دارم امید در محشر
چون منادی دهد صلابر عام
که مرا ناامید نگذاری
زان میان والسلام والاکرام
چون در آویختند پرده شام
اختران از دریچه های فلک
بزدودند جمله زنگ ظلام
من بکنجی نشسته با دل تنگ
کز افق رخ نمود ماه تمام
ناگهان مهوشی نکو پیکر
ناگهان گلرخی لطیف اندام
از شرابی که او ز عهد نشاط
مانده در کنج طاق یکدوسه جام
قدحی برگرفت و کرد نظر
بر من دل فگار خون آشام
ساغری زین می چو دیده باز
ساغری زین می چو خون حمام
صافی و خوشگوار و عذب و لطیف
که ورا در سبو گذشته دو عام
گر بگیری بود بزعم خواص
ور بنوشی سزد بر غم عوام
دانش افزا بود چو می، شاید
که نیندیشی از حلال و حرام
با چنین باده ای مگو از ننگ
با چو من شاهدی ملاف از نام
چون مرا داشت زین نمط مفحم
چون مرا داد زین بیان الزام
از کفم برکشید ناله عنان
وزدلم برگرفت گریه زمام
ناله ها کرد و از جفای سپهر
گریه ها کرد از غم ایام
گفتم ای دلبر ملیح سخن
گفتم ای شاهد فصیح کلام
کو مرا پای آن که کوبم خوش
کو مرا دست آن که گیرم جام
بکدامین رفیق بندم دل
وز کدامین صدیق جویم کام
منزل من کجا ویارم کیست
محفل من کجا و دوست کدام
همه کس شادمان و من ناشاد
همه کس کامران و من ناکام
طایران جمله رفته در او کار
وحشیان جمله خفته در اکنام
من جدا مانده از دیار حبیب
من جدا مانده از لقای کرام
در کنار مصاحبان خسیس
در میان معاشران لئام
به کزین موطن عناد محن
مرکب عزم را کنیم لجام
خسروان را چنانکه رسم ورهست
که تهیدست کم رسد بسلام
تحفه مدح آوریم و رویم
تا بدرگاه شهریارا نام
درگه مرتضی علی که فلک
سجده ها آردش بهفت اندام
آن که گشتی سوار کتف نبی
تا فرو ریخت از حرم اصنام
آن که خفتی به خوابگاه رسول
در شب هجرت رسول انام
اختلافی که در جهان پیداست
گر نبودی تو حاکم احکام
کس نکردی تمیز باطل و حق
کس ندانستی از حلال حرام
شد هویدا بعهد دولت تو
چونکه برخاست از میان ابهام
حرمت شرع و عزت ملت
نصرت دین و شوکت اسلام
غرض از خلق ماه تا خورشید
مقصد از کون تیر تا بهرام
غیر ابداع تو نبود مراد
غیر ایجاد تو نبود مرام
بامید نوال و افضالت
هر یکی تا فزون برند انعام
هم ملک در بر تو در انجاح
هم فلک در بر تو در ابرام
بس که از عدل تو ستمکاران
بمناهی نمی کنند اقدام
با وجود سباع در یکدشت
در مراتع چرا کنند اغنام
حبذا نهی تو که در گلشن
فی المثل گر کسی گذارد گام
تا نگیرد زباغبان رخصت
نتواند کند گل استشمام
گر نه عدل تو داشت پاس زمین
کار این خاکدان نیافت نظام
ورنه عزمت شدی سوار سپهر
توسن آسمان نگشتی رام
لوحش الله ز مرکبت که دهد
در زمان قرار و گاه خرام
بظلال جبال، تمکین، قرض
بسهام شهاب، سرعت، وام
چون گه رزم زیر ران آری
اشهب تیزگام تیز خرام
هم به فرق تو زرنشان مغفر
هم بدست تو سیمگون صمصام
بر تنت چست آهنین جوشن
در برت راست رمخ خطی نام
گه فلک خیره برجهنده سمند
گه هوا تیره از پرنده سهام
نه از آن رزمگه مجال فرار
نه در آن جایگه محل قیام
عرصه رزمگه کنی از خون
همه شنگرف گون ولعلی فام
از کمانت دلاوران در سجن
وزکمندت مبارزان در دام
بسکه از هر طرف فرو ریزد
از خمیده کمان جهنده سهام
شود آن رزمگه نیستانی
که درو جایگه کند ضرغام
گردد از بسکه اندر آن عرصه
افکند مرد تیغ خون آشام
بسپه گشته مرتفع چندان
که شود قصر آسمان را بام
ای که بی جذبه عنایت تو
هیچ صیدی نمیرهد از دام
روزگاری گذشت کز عزمت
جان نمی گیردم بتن آرام
می توان کرد تلخکامی را
از زلال نجات شیرینکام
ای که پاک آمد از ازل ذاتت
من جمیع الذنوب و الآثام
کارها کرده ام که نتوانم
بزبان آورم یکی را نام
از تو دارم امید در محشر
چون منادی دهد صلابر عام
که مرا ناامید نگذاری
زان میان والسلام والاکرام