عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
موی چون گردید جو گندم، دگر هشیار شو
وقت گرگ و میش صبح مرگ شد، بیدار شو!
تن ز پیری زار شد، یعنی که وقت زاریست
رخ چو سوهان شد ز چین، یعنی دگر هموار شو!
خنده رو باشی، گلی گل؛ تندخویی، خار خار؛
خار بی گل تا بکی باشی؟ گل بیخار شو!
هر فقیری را قبا، چون گرمی خورشید باش
هر غریبی را سر، چون سایه دیوار شو
آورد تا حلقه یاران یکدل سر بهم
سفره گستر، سر بسر، پیوسته، چون پرگار شو
بهر ساز برگ بی برگان، درین گلشن چو آب
جمله تن جوش و خروش و کوشش و رفتار شو
با رخی پر اشک واعظ، با دلی پرخار غم
خرم و خندان بروی خلق، چون گلزار شو
وقت گرگ و میش صبح مرگ شد، بیدار شو!
تن ز پیری زار شد، یعنی که وقت زاریست
رخ چو سوهان شد ز چین، یعنی دگر هموار شو!
خنده رو باشی، گلی گل؛ تندخویی، خار خار؛
خار بی گل تا بکی باشی؟ گل بیخار شو!
هر فقیری را قبا، چون گرمی خورشید باش
هر غریبی را سر، چون سایه دیوار شو
آورد تا حلقه یاران یکدل سر بهم
سفره گستر، سر بسر، پیوسته، چون پرگار شو
بهر ساز برگ بی برگان، درین گلشن چو آب
جمله تن جوش و خروش و کوشش و رفتار شو
با رخی پر اشک واعظ، با دلی پرخار غم
خرم و خندان بروی خلق، چون گلزار شو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
شایسته قبول، ندارم عبادتی
جز بر سیاه نامگی خود شهادتی
بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار
داریم ما بهیچ نداری چو عادتی
تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست
ملک بقا طلب، بودت گر رشادتی
بردار تیغ عجز و، بیفگن سر غرور
داری اگر بخویش، گمان جلادتی
قاضی بشرع عشق، بجز ترک مدعی
بر صدق دعوی تو نخواهد شهادتی
در مدرس کمال، ز علم کلام عشق
جز نعت خامشی نشنیدیم افادتی
چون دم زنند اهل غرور از شعور و عقل
ماییم و بیشعوری و جهل و بلادتی
هر سنگ لعل نیست، که خیزد ز صلب کان
نور صلاح کو، بودت گر سیادتی؟
ما را بغیر عمر که آمد بسر دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی
یارب به واعظ از کرم عام خویشتن
صبر قناعتی ده و شق عبادتی
جز بر سیاه نامگی خود شهادتی
بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار
داریم ما بهیچ نداری چو عادتی
تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست
ملک بقا طلب، بودت گر رشادتی
بردار تیغ عجز و، بیفگن سر غرور
داری اگر بخویش، گمان جلادتی
قاضی بشرع عشق، بجز ترک مدعی
بر صدق دعوی تو نخواهد شهادتی
در مدرس کمال، ز علم کلام عشق
جز نعت خامشی نشنیدیم افادتی
چون دم زنند اهل غرور از شعور و عقل
ماییم و بیشعوری و جهل و بلادتی
هر سنگ لعل نیست، که خیزد ز صلب کان
نور صلاح کو، بودت گر سیادتی؟
ما را بغیر عمر که آمد بسر دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی
یارب به واعظ از کرم عام خویشتن
صبر قناعتی ده و شق عبادتی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
بگرد دولت دنیای دون پرور چه میگردی؟!
چو آب نخل بی بر را، بگرد سر چه میگردی؟!
ترا در کوه همت، چون قناعت معدنی باشد
تو چون اکسیر در هر کوره بهر زر چه میگردی؟!
کف خالی بود لوح طلسم محنت دنیا
بدست آورده یی این لوح را، دیگر چه میگردی؟!
سحابت میکشد آب و، زمین میآورد نانت
برای آب و نان، چندین به بحر و بر چه میگردی؟!
چو آب نخل بی بر را، بگرد سر چه میگردی؟!
ترا در کوه همت، چون قناعت معدنی باشد
تو چون اکسیر در هر کوره بهر زر چه میگردی؟!
کف خالی بود لوح طلسم محنت دنیا
بدست آورده یی این لوح را، دیگر چه میگردی؟!
سحابت میکشد آب و، زمین میآورد نانت
برای آب و نان، چندین به بحر و بر چه میگردی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
پسند دوست نبود خود پسندی
من و بیچارگی و دردمندی
قدم مگذار از پستی ببالا
که بد افتادنی دارد بلندی!
ز حق چشم دلت را بسته دنیا
که باشد کار جادو چشم بندی
نباشد چون گلاب و گل گواهی
که ریزد آبرو از هرزه خندی
گریزانند پاکان ز اهل دولت
کند پهلو تهی، آب از بلندی
چه آسان خویش را واعظ بصد عیب
پسندیدی باین مشکل پسندی!
من و بیچارگی و دردمندی
قدم مگذار از پستی ببالا
که بد افتادنی دارد بلندی!
ز حق چشم دلت را بسته دنیا
که باشد کار جادو چشم بندی
نباشد چون گلاب و گل گواهی
که ریزد آبرو از هرزه خندی
گریزانند پاکان ز اهل دولت
کند پهلو تهی، آب از بلندی
چه آسان خویش را واعظ بصد عیب
پسندیدی باین مشکل پسندی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
سرکش سمند دولت، پر نیست اعتباری
هر روز زیر را نیست، چون استر مکاری
بی پیر عقل، دولت راه و روش چه داند؟
این توسن حرون را، باید سوار کاری!
در پاس خلق، سوزد تا صبح مغز جان را
از شمع باید آموخت، آیین تاجداری
باید براه بردن، خود کار دولت خود
آیین ملک راندن، ماند به نی سواری
بر دولت جهان چند چون سبزه سر فرازی؟
بر فرق چتر شاهیت، چون ابر نوبهاری!
ای عاشق اعتباران، باور چرا ندارید؟
بی اعتباری عمر، حرفیست اعتباری!
دوران عشرت ما، ایام کودکی بود
طی گشت منزل عیش، در وقت نی سواری
با حسن خلق، خلقی بتوان ذلیل خود کرد
خصم است زیر بارم، از یمن برد باری
ناگاه مرگ کرد، چون شعله گشت سرکش
عمر دراز یابد؛ اخگر ز خاکساری
ای روزگار، فرداست نبود اثر ز واعظ
میدار این غزل را، از وی بیادگاری
هر روز زیر را نیست، چون استر مکاری
بی پیر عقل، دولت راه و روش چه داند؟
این توسن حرون را، باید سوار کاری!
در پاس خلق، سوزد تا صبح مغز جان را
از شمع باید آموخت، آیین تاجداری
باید براه بردن، خود کار دولت خود
آیین ملک راندن، ماند به نی سواری
بر دولت جهان چند چون سبزه سر فرازی؟
بر فرق چتر شاهیت، چون ابر نوبهاری!
ای عاشق اعتباران، باور چرا ندارید؟
بی اعتباری عمر، حرفیست اعتباری!
دوران عشرت ما، ایام کودکی بود
طی گشت منزل عیش، در وقت نی سواری
با حسن خلق، خلقی بتوان ذلیل خود کرد
خصم است زیر بارم، از یمن برد باری
ناگاه مرگ کرد، چون شعله گشت سرکش
عمر دراز یابد؛ اخگر ز خاکساری
ای روزگار، فرداست نبود اثر ز واعظ
میدار این غزل را، از وی بیادگاری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
بغیر بیکسیم نیست در جهان یاری
که عقده ام بگشاید ز رشته کاری
ز زیر بال هما همتم گذشت چنان
که بگذرند ز پای شکسته دیواری
بغیر دیده حسرت، بملک و مال جهان
در این زمانه ندیدیم چشم بیداری
ز من تر است از آن خصم خشک مغز، که من
چو آب نشکند از نرمیم بپا خاری
ز گند مرده دلانم دماغ مختل شد
کجاست روی مزاری و پشت دیواری
ز سیل کثرت مردم، ز گرد کلفت خلق
کجاست قله کوهی و، رخنه غاری
زمانه مشتری روی کار هر جنسی است
که کوته است نظرها ز غور هر کاری
گزیده بسکه نگه های منتم، شده است
بدیده حلقه هر چشم رخنه ماری
جواب مطلب کس، رسم این بزرگان نیست
خوشا فغان جگر سوز پای کهساری
بسان خشت ز قالب، شود ز تفرقه جمع
دلی که ساخت ز دنیا بچار دیواری
ز شادکامی دشمن دگر چه غم واعظ؟
مرا که همچو غم دوست هست غمخواری!
که عقده ام بگشاید ز رشته کاری
ز زیر بال هما همتم گذشت چنان
که بگذرند ز پای شکسته دیواری
بغیر دیده حسرت، بملک و مال جهان
در این زمانه ندیدیم چشم بیداری
ز من تر است از آن خصم خشک مغز، که من
چو آب نشکند از نرمیم بپا خاری
ز گند مرده دلانم دماغ مختل شد
کجاست روی مزاری و پشت دیواری
ز سیل کثرت مردم، ز گرد کلفت خلق
کجاست قله کوهی و، رخنه غاری
زمانه مشتری روی کار هر جنسی است
که کوته است نظرها ز غور هر کاری
گزیده بسکه نگه های منتم، شده است
بدیده حلقه هر چشم رخنه ماری
جواب مطلب کس، رسم این بزرگان نیست
خوشا فغان جگر سوز پای کهساری
بسان خشت ز قالب، شود ز تفرقه جمع
دلی که ساخت ز دنیا بچار دیواری
ز شادکامی دشمن دگر چه غم واعظ؟
مرا که همچو غم دوست هست غمخواری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
گوشه یی میخواهم و، چشم بخوان دل تری
خلوتی میجویم و، فریاد زنگ از دل بری
نیست در غمخانه گیتی، پرستاری مرا
غیر آه پیش خود برپا و اشک خود سری
عشقبازان را بجز چشم سفید و، رنگ زرد
نیست در بازار سودای غمت، سیم و زری
همچو امید زیاد خویش و چون لطف کمت
بی تو درد فربهی داریم و، صبر لاغری
در نکویی گر چه نبود هیچکس از ما بتر
در بدی اما نمی بینیم از خود بهتری
گر کنی گفت و شنید مردم دنیا هوس
فکر کن اول زبان لالی و، گوش کری!
کی توان کردن گران قدر خود از باد غرور؟!
مشک را از باد در دریا نباشد لنگری!
عاشقان آسوده اند از فکر سامان معاش
هست درد عشق واعظ، درد بیدرد سری
خلوتی میجویم و، فریاد زنگ از دل بری
نیست در غمخانه گیتی، پرستاری مرا
غیر آه پیش خود برپا و اشک خود سری
عشقبازان را بجز چشم سفید و، رنگ زرد
نیست در بازار سودای غمت، سیم و زری
همچو امید زیاد خویش و چون لطف کمت
بی تو درد فربهی داریم و، صبر لاغری
در نکویی گر چه نبود هیچکس از ما بتر
در بدی اما نمی بینیم از خود بهتری
گر کنی گفت و شنید مردم دنیا هوس
فکر کن اول زبان لالی و، گوش کری!
کی توان کردن گران قدر خود از باد غرور؟!
مشک را از باد در دریا نباشد لنگری!
عاشقان آسوده اند از فکر سامان معاش
هست درد عشق واعظ، درد بیدرد سری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
خسروی خواهی، بنه از سر کلاه سروری
نیست سر را، افسری بهتر ز بی دردسری
مالداران، بهر خود هر دم بلائی میخرند
حیف درویشان نمیدانند قدر بی زری!
نیست جنس خودپسندی دلپسند هیچکس
در دو عالم خودفروشان را نباشد مشتری
هر نفس دوران حریفی را ز پا می افکند
گردش گردون کند در محفل ما ساغری
بعد ما از همدمان واعظ مگر گاهی سخن
با زبان مصرعی ما را کند یادآوری
نیست سر را، افسری بهتر ز بی دردسری
مالداران، بهر خود هر دم بلائی میخرند
حیف درویشان نمیدانند قدر بی زری!
نیست جنس خودپسندی دلپسند هیچکس
در دو عالم خودفروشان را نباشد مشتری
هر نفس دوران حریفی را ز پا می افکند
گردش گردون کند در محفل ما ساغری
بعد ما از همدمان واعظ مگر گاهی سخن
با زبان مصرعی ما را کند یادآوری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
بهر نان تاکی بدرها آب روی خود بری؟
در تلاش خواجگی، تاکی نمایی چاکری؟!
حال خود منعم ببین از شیشه ساعت عیان
ریزشی تا میکنی، از تست اوج برتری
ظاهر آرایی، نباشد شیوه روشندلان
میرد آتش از برای جامه خاکستری
گوشه گیری مرد را مقبول دلها میکند
آدمی از خلق چون پنهان شود، گردد پری
تنگدستی، کرده زاهد این دل نامرد را
باعث مستوری بی بی بود بی چادری
با تکلف بر کسی نعمت گوارا کی شود؟
سیر میگردی ز جان، چینی شود تا لنگری
اهل بینش بیش تعظیم بزرگان میکنند
کرده مژگان بر سر هر دیده جا از لاغری
ساده لوحان بی خبر از نقش نیک و بد نیند
نیست استادی به از آیینه، در صورتگری
بی سر و پایی، به منزل میرساند مرد را
در غلتان جمله تن باشد، ز بی پا و سری
شوکت شاهی به اسب و زین و تاج و تخت نیست
زینت شاهی چه باشد، جز رعیت پروری؟!
میشود شه نیز خوشدل، چون رعیت خوشدلست
کوه را در خنده آرد، خنده کبک دری
مایه جمعیت خاطر، پریشان بودن است
واعظ ما را بگو جان تو بی جان زری!
در تلاش خواجگی، تاکی نمایی چاکری؟!
حال خود منعم ببین از شیشه ساعت عیان
ریزشی تا میکنی، از تست اوج برتری
ظاهر آرایی، نباشد شیوه روشندلان
میرد آتش از برای جامه خاکستری
گوشه گیری مرد را مقبول دلها میکند
آدمی از خلق چون پنهان شود، گردد پری
تنگدستی، کرده زاهد این دل نامرد را
باعث مستوری بی بی بود بی چادری
با تکلف بر کسی نعمت گوارا کی شود؟
سیر میگردی ز جان، چینی شود تا لنگری
اهل بینش بیش تعظیم بزرگان میکنند
کرده مژگان بر سر هر دیده جا از لاغری
ساده لوحان بی خبر از نقش نیک و بد نیند
نیست استادی به از آیینه، در صورتگری
بی سر و پایی، به منزل میرساند مرد را
در غلتان جمله تن باشد، ز بی پا و سری
شوکت شاهی به اسب و زین و تاج و تخت نیست
زینت شاهی چه باشد، جز رعیت پروری؟!
میشود شه نیز خوشدل، چون رعیت خوشدلست
کوه را در خنده آرد، خنده کبک دری
مایه جمعیت خاطر، پریشان بودن است
واعظ ما را بگو جان تو بی جان زری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
گاهی سری بخاطر غمناک میکشی
دامان حسن خویش، برین خاک میکشی
پنداشتم که سایه نخل بلند تست
آن طره سیاه که بر خاک میکشی
اوهم بدام خواهش خود میکشد ترا
صیدی اگر بحلقه فتراک میکشی
چون شعله بهر یکدمه گردنکشی ز کبر
تا چند منت خس و خاشاک میکشی؟!
بگل علاقه زین تن ناپاک ای نفس!
دامن چو گردباد، چه بر خاک میکشی؟!
واعظ بخویش پیچی اگر در ره سلوک
چون گرد باد رخت بر افلاک میکشی
دامان حسن خویش، برین خاک میکشی
پنداشتم که سایه نخل بلند تست
آن طره سیاه که بر خاک میکشی
اوهم بدام خواهش خود میکشد ترا
صیدی اگر بحلقه فتراک میکشی
چون شعله بهر یکدمه گردنکشی ز کبر
تا چند منت خس و خاشاک میکشی؟!
بگل علاقه زین تن ناپاک ای نفس!
دامن چو گردباد، چه بر خاک میکشی؟!
واعظ بخویش پیچی اگر در ره سلوک
چون گرد باد رخت بر افلاک میکشی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
چون ز صحرای عدم گشت بتن جان راضی؟
گوهر ار بحر چرا شد به نگیندان راضی؟!
سنگ چیم کرد کسی بهتر ازین خلق جماد؟
اوست مجنون که نگردد به بیابان راضی!
میکند شانه ز سر پنجه شیران، ترسم
که شود این سر شوریده بسامان راضی
دردمندان، پی جان تن به مذلت ندهند
بود بیدرد که گردید بدرمان راضی
مرد دنیا نکند میل بعقبی هرگز
نشود گلخنی آری بگلستان راضی
دل شب، دیده چو بر آتش دل آب زند
آتشم نیست بصد دیده گریان راضی
عالمی ریزه خور سفره فیضش باشند
آنکه از سفره دنیاست بیک نان راضی
چه کنی شکوه تنگی؟ که نگردد گوهر
نشود تا بصدف قطره باران راضی!
قطره در جیب صدف، تاج سر افسر شد
ای سرسر بهوا، شو به گریبان راضی
سرفراز آنکه بدرها ندود بهر طمع
کم ز سر نیست، شود پا چو بدامان راضی
دم ز حاجت نزند، لب بطلب نگشاید
هر که گردد بدم آب و لب نان راضی
واعظ از بسکه گرفته است بوحشت الفت
شد بکم خدمتی، از خدمت یاران راضی
گوهر ار بحر چرا شد به نگیندان راضی؟!
سنگ چیم کرد کسی بهتر ازین خلق جماد؟
اوست مجنون که نگردد به بیابان راضی!
میکند شانه ز سر پنجه شیران، ترسم
که شود این سر شوریده بسامان راضی
دردمندان، پی جان تن به مذلت ندهند
بود بیدرد که گردید بدرمان راضی
مرد دنیا نکند میل بعقبی هرگز
نشود گلخنی آری بگلستان راضی
دل شب، دیده چو بر آتش دل آب زند
آتشم نیست بصد دیده گریان راضی
عالمی ریزه خور سفره فیضش باشند
آنکه از سفره دنیاست بیک نان راضی
چه کنی شکوه تنگی؟ که نگردد گوهر
نشود تا بصدف قطره باران راضی!
قطره در جیب صدف، تاج سر افسر شد
ای سرسر بهوا، شو به گریبان راضی
سرفراز آنکه بدرها ندود بهر طمع
کم ز سر نیست، شود پا چو بدامان راضی
دم ز حاجت نزند، لب بطلب نگشاید
هر که گردد بدم آب و لب نان راضی
واعظ از بسکه گرفته است بوحشت الفت
شد بکم خدمتی، از خدمت یاران راضی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
همچو ناخن، شده خم بر در سلطان تاکی؟!
در گشاد گره جبهه دربان تاکی؟!
ز آب روی و، مژه تر، ز تذلل پی نان
آب و جاروب کشی بر در دونان تاکی؟!
کردن آزار جهانی، ز طمع بهر شکم
خلق را پوست کنی، بهر یک انبان تا کی؟!
خوشه سان خانه پر از گندم وجو، و ز پی نان
بودن ای سست قدم این همه لرزان تاکی؟!
با بر افروختن و نعره زدن همچو تنور
ریزد آتش ز دهان تو پی نان تاکی؟!
همه عمر نهی سر بسر طول أمل
نفس را این همه سر بر خط فرمان تا کی؟!
روز در ذکر زر و سیمی و، شب در فکرش!
روز وشب دیدن این خواب پریشان تاکی؟!
درد سرهای جهان سر بسر از سامانست
مینهی این همه سر بر سر سامان تاکی؟!
دامن دل بکش از خار علایق واعظ
چشم بر راه تو گلهای گلستان تاکی؟!
در گشاد گره جبهه دربان تاکی؟!
ز آب روی و، مژه تر، ز تذلل پی نان
آب و جاروب کشی بر در دونان تاکی؟!
کردن آزار جهانی، ز طمع بهر شکم
خلق را پوست کنی، بهر یک انبان تا کی؟!
خوشه سان خانه پر از گندم وجو، و ز پی نان
بودن ای سست قدم این همه لرزان تاکی؟!
با بر افروختن و نعره زدن همچو تنور
ریزد آتش ز دهان تو پی نان تاکی؟!
همه عمر نهی سر بسر طول أمل
نفس را این همه سر بر خط فرمان تا کی؟!
روز در ذکر زر و سیمی و، شب در فکرش!
روز وشب دیدن این خواب پریشان تاکی؟!
درد سرهای جهان سر بسر از سامانست
مینهی این همه سر بر سر سامان تاکی؟!
دامن دل بکش از خار علایق واعظ
چشم بر راه تو گلهای گلستان تاکی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
از برای مال، گشتن کوه صحرا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
در میان دوستان، با این کمال بندگی
غیر تنهایی نداریم از کسی شرمندگی
دانه سان در خاک گمنامی اگر پوسیده ام
برنمیدارد کس از خاکم، بجز افگندگی
واشود شاید دلی چون دانه ما را زیر خاک
نیست زیر تیغ برق ای سبزه جای زندگی
پیشه یی چون حیله سازی نیست در عالم روا
پنج دانگ خلق، ششدانگ اند در بازندگی
صحبت این گرم رویان خنک دل دوز خست
جنت ار خواهی، بجو خلوت بشرط بندگی
چون دل خود، این خسیسان مرده یک درهمند
چون بود این دخمه پر مرده جای زندگی؟!
تر نمیسازند جز با جیفه دنیا دماغ
چون کس اینجا خوش تواند بود، با این گندگی؟!
بر سر دنیای پوچست آشناییهای خلق
ز آن نباشد این بنا را، آن قدر پایندگی
قدر دارند این جدایی افگنان از بس کنون
در میانها جای دارد تیغ از برندگی
پیش دونان چند ریزی آبرو بهر دونان؟!
هر نفس تا چند مردن، بهر این یک زندگی؟!
لذت ریزش، برد زنگ از دل اهل کرم
میشود هر جامه زیبا، چون بود زیبندگی
زهد خشکم، خاک بر سر کرده، دارم چشم آن
کآورد آبی بروی کار من، شرمندگی
قدر تنهایی بدان واعظ، که آخر قطره را
خلوت کام صدف شد، مایه ارزندگی
غیر تنهایی نداریم از کسی شرمندگی
دانه سان در خاک گمنامی اگر پوسیده ام
برنمیدارد کس از خاکم، بجز افگندگی
واشود شاید دلی چون دانه ما را زیر خاک
نیست زیر تیغ برق ای سبزه جای زندگی
پیشه یی چون حیله سازی نیست در عالم روا
پنج دانگ خلق، ششدانگ اند در بازندگی
صحبت این گرم رویان خنک دل دوز خست
جنت ار خواهی، بجو خلوت بشرط بندگی
چون دل خود، این خسیسان مرده یک درهمند
چون بود این دخمه پر مرده جای زندگی؟!
تر نمیسازند جز با جیفه دنیا دماغ
چون کس اینجا خوش تواند بود، با این گندگی؟!
بر سر دنیای پوچست آشناییهای خلق
ز آن نباشد این بنا را، آن قدر پایندگی
قدر دارند این جدایی افگنان از بس کنون
در میانها جای دارد تیغ از برندگی
پیش دونان چند ریزی آبرو بهر دونان؟!
هر نفس تا چند مردن، بهر این یک زندگی؟!
لذت ریزش، برد زنگ از دل اهل کرم
میشود هر جامه زیبا، چون بود زیبندگی
زهد خشکم، خاک بر سر کرده، دارم چشم آن
کآورد آبی بروی کار من، شرمندگی
قدر تنهایی بدان واعظ، که آخر قطره را
خلوت کام صدف شد، مایه ارزندگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
نیست چون بر غیر جان کندن، بنای زندگی
این قدر ای تن، چه میمیری برای زندگی؟!
چون دوتا گردید قد، افتد زپا نخل حیات
تیشه باشد پشت خم ما را بپای زندگی
زندگی از بس بخواب مرگ غفلت میرود
هست در ایام ما مردن بجای زندگی
چون نیفتد بینشم از کار؟ آخر سالهاست
میدود با چشم حسرت در قفای زندگی!
کو غم دلسوز و، درد از دوا بیگانه یی؟
تا کند این مرده دل را آشنای زندگی؟!
سود ما دلمردگان زنده رو، در مردنست
چون نمی آید زما، حق ادای زندگی!
وقت دست وپا زدن شد تنگ و، خوش پیچیده سخت
رشته طول أمل بر دست وپای زندگی
هست با تار نفس، دلبستگی او را بتو
دل چه می بندی، بیار بیوفای زندگی؟!
دیده از پیری غبار آورده یا شمع نگاه
میفشاند خاک بر سر در عزای زندگی؟!
منزل آسودگی باشد، بسی آن سوی مرگ
کی توان طول کردن این ره را، بپای زندگی؟!
اهل بینش را بود بر چشم پوشیدن مدار
بسکه دارد گرد کلفت آسیای زندگی!
ذکر و فکر آن مرا از یاد حق بیگانه کرد
کاش هرگز کس نبودی آشنای زندگی!
در سرای تن چه اندازی بساط آرزو؟
میرود بیرون از آن چون کدخدای زندگی!
زندگی با خلق عالم، بسکه ما را مشکل است
راحت مردن بود اجر بلای زندگی
پر شود زآب بقا پیمانه ات واعظ، اگر
چون حباب از سر کنی بیرون هوای زندگی
این قدر ای تن، چه میمیری برای زندگی؟!
چون دوتا گردید قد، افتد زپا نخل حیات
تیشه باشد پشت خم ما را بپای زندگی
زندگی از بس بخواب مرگ غفلت میرود
هست در ایام ما مردن بجای زندگی
چون نیفتد بینشم از کار؟ آخر سالهاست
میدود با چشم حسرت در قفای زندگی!
کو غم دلسوز و، درد از دوا بیگانه یی؟
تا کند این مرده دل را آشنای زندگی؟!
سود ما دلمردگان زنده رو، در مردنست
چون نمی آید زما، حق ادای زندگی!
وقت دست وپا زدن شد تنگ و، خوش پیچیده سخت
رشته طول أمل بر دست وپای زندگی
هست با تار نفس، دلبستگی او را بتو
دل چه می بندی، بیار بیوفای زندگی؟!
دیده از پیری غبار آورده یا شمع نگاه
میفشاند خاک بر سر در عزای زندگی؟!
منزل آسودگی باشد، بسی آن سوی مرگ
کی توان طول کردن این ره را، بپای زندگی؟!
اهل بینش را بود بر چشم پوشیدن مدار
بسکه دارد گرد کلفت آسیای زندگی!
ذکر و فکر آن مرا از یاد حق بیگانه کرد
کاش هرگز کس نبودی آشنای زندگی!
در سرای تن چه اندازی بساط آرزو؟
میرود بیرون از آن چون کدخدای زندگی!
زندگی با خلق عالم، بسکه ما را مشکل است
راحت مردن بود اجر بلای زندگی
پر شود زآب بقا پیمانه ات واعظ، اگر
چون حباب از سر کنی بیرون هوای زندگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
از حال میزند دم، صوفی بهرزه نالی
الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!
پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟
هستند گر چه ناپاک، دارند پاک مالی!
کس را به اوج عزت، افتادگی رساند
پرواز رنگ نبود، جز با شکسته بالی
پیری رسید و، داریم رو سوی کودکی باز
شاید دگر ببینیم دیدار خردسالی!
سرمایه تعیش، همت بود، نه مکنت
بس خرجها که کردیم از کیسه های خالی
بر باد اگر رود دین، از سود زر چه نقصان؟
نبود زیان درین عهد، غیر از زیان مالی
تاکی نهی ز غفلت، سر بر سر این جهان را
از سر ببین چه سرها واکرده این نهالی
از بهر طاق ایوان، صد طاق دل شکسته
پر همچو طاق کسری، افتاده است خالی
فرداست صر صر مرگ، برچیده این بساطت
هر چند پا فشاری ای دل چو سنگ قالی
نبود حریر اگر فرش، افتادگی طلب کن
نبود بلند اگر قصر، همت بدار عالی
باشی اگر ملایم، با طبعها، دهندت
جا در دل و زبانها، چون شعرهای حالی
از خود نمیفشاند زآن خواجه گرد خست
ترسد مباد آن هم باشد زیان مالی
در عهد ما، حرامست از بسکه رسم دادن
یاران دگر نخواهند، از یکدگر حلالی
از بسکه گشته دادن، مکروه طبع مردم
باشد حرام از هم خواهند اگر حلالی
از بس غرور دیدم ز اهل کمال، ترسم
مغرور گردم آخر، من هم به بیکمالی
گردیده پای تاسر پر از خیال جانان
واعظ نکرده بیجا شهرت بخوش خیالی
الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!
پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟
هستند گر چه ناپاک، دارند پاک مالی!
کس را به اوج عزت، افتادگی رساند
پرواز رنگ نبود، جز با شکسته بالی
پیری رسید و، داریم رو سوی کودکی باز
شاید دگر ببینیم دیدار خردسالی!
سرمایه تعیش، همت بود، نه مکنت
بس خرجها که کردیم از کیسه های خالی
بر باد اگر رود دین، از سود زر چه نقصان؟
نبود زیان درین عهد، غیر از زیان مالی
تاکی نهی ز غفلت، سر بر سر این جهان را
از سر ببین چه سرها واکرده این نهالی
از بهر طاق ایوان، صد طاق دل شکسته
پر همچو طاق کسری، افتاده است خالی
فرداست صر صر مرگ، برچیده این بساطت
هر چند پا فشاری ای دل چو سنگ قالی
نبود حریر اگر فرش، افتادگی طلب کن
نبود بلند اگر قصر، همت بدار عالی
باشی اگر ملایم، با طبعها، دهندت
جا در دل و زبانها، چون شعرهای حالی
از خود نمیفشاند زآن خواجه گرد خست
ترسد مباد آن هم باشد زیان مالی
در عهد ما، حرامست از بسکه رسم دادن
یاران دگر نخواهند، از یکدگر حلالی
از بسکه گشته دادن، مکروه طبع مردم
باشد حرام از هم خواهند اگر حلالی
از بس غرور دیدم ز اهل کمال، ترسم
مغرور گردم آخر، من هم به بیکمالی
گردیده پای تاسر پر از خیال جانان
واعظ نکرده بیجا شهرت بخوش خیالی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
بر کتاب دل نوشتم تا خط عشقت جلی
میکنند اطفال روز وشب، بگردم جدولی
میکند درد سر دولت ز فرط اشتیاق
جبهه کرسی نشینان جهان را صندلی
نسبت تن پروران، تن پروری میآورد
هست از آن مایل بخوابیدن، ز گلها مخملی!
از تأهل تنگدستان را، حذر کردن خطاست
میشود رزق نظر افزون، ز فیض احولی
قید عریانی است سربار علایق، مرد را
بیشتر محتاج پوشش می کند سر را کلی
ما ازین دیوان مردم رو، بوحشت رسته ایم
میکند بر ما کمند وحدت ما مندلی
پای غم لرزد، باین دلچسبی از خاطر مرا
بسکه شد ز آمد شد یاد جمالت، صیقلی
کار میباید، ز حرف و صوت ناید هیچ کار
از ولی گفتن، کسی هرگز نمیگردد ولی!
دستگیری نیست غیر از مرتضی واعظ از آن
وقت افتادن نیاید بر زبان جز یا علی
میکنند اطفال روز وشب، بگردم جدولی
میکند درد سر دولت ز فرط اشتیاق
جبهه کرسی نشینان جهان را صندلی
نسبت تن پروران، تن پروری میآورد
هست از آن مایل بخوابیدن، ز گلها مخملی!
از تأهل تنگدستان را، حذر کردن خطاست
میشود رزق نظر افزون، ز فیض احولی
قید عریانی است سربار علایق، مرد را
بیشتر محتاج پوشش می کند سر را کلی
ما ازین دیوان مردم رو، بوحشت رسته ایم
میکند بر ما کمند وحدت ما مندلی
پای غم لرزد، باین دلچسبی از خاطر مرا
بسکه شد ز آمد شد یاد جمالت، صیقلی
کار میباید، ز حرف و صوت ناید هیچ کار
از ولی گفتن، کسی هرگز نمیگردد ولی!
دستگیری نیست غیر از مرتضی واعظ از آن
وقت افتادن نیاید بر زبان جز یا علی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
تو کز طول امل در بند جمع مال و سامانی
ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!
چه گل خوشتر دماغ همت را زینکه هر ساعت
دهان بهر طلب پیش تو بگشاید پریشانی؟!
ببدمستی سرت را میخورد این روزگار آخر
تو دایم از سبک مغزی همان چون پسته خندانی!
بود نقش این سخن، بر گنبد سبز حباب ای دل
که تا آباد میگردی، ز باد مرگ ویرانی!
نباشد جامه گوهر نگارت برتن، ای غافل
سگ نفست فرو برده است، هر سو برتو دندانی!
بغیر از راحت نومیدی از غیر خدا، دیگر
ز ابنای زمان هرگز کسی نشنیده احسانی!
ترا کز رشته طول أمل، آتش بسر سوزد
بروز خویشتن چون شمع باید چشم گریانی!
چو دندان نعمتی داری، منال از نان خشک خود
کدامین نانخورش زین به، که با دندان خوری نانی؟!
ز تیغ خصم باکم نیست، لیکن میکشد اینم
که زخمم واکند هر دم دهان در پیش درمانی!
ز بس دوری معانی راست باهم دعوی خوبی
بهر جا مصرعی کردم رقم، گردید دیوانی!
اگر خواهی ز دانایان شماری خویش را، واعظ
ز دانایی همینت بس که دانی اینکه نادانی!
ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!
چه گل خوشتر دماغ همت را زینکه هر ساعت
دهان بهر طلب پیش تو بگشاید پریشانی؟!
ببدمستی سرت را میخورد این روزگار آخر
تو دایم از سبک مغزی همان چون پسته خندانی!
بود نقش این سخن، بر گنبد سبز حباب ای دل
که تا آباد میگردی، ز باد مرگ ویرانی!
نباشد جامه گوهر نگارت برتن، ای غافل
سگ نفست فرو برده است، هر سو برتو دندانی!
بغیر از راحت نومیدی از غیر خدا، دیگر
ز ابنای زمان هرگز کسی نشنیده احسانی!
ترا کز رشته طول أمل، آتش بسر سوزد
بروز خویشتن چون شمع باید چشم گریانی!
چو دندان نعمتی داری، منال از نان خشک خود
کدامین نانخورش زین به، که با دندان خوری نانی؟!
ز تیغ خصم باکم نیست، لیکن میکشد اینم
که زخمم واکند هر دم دهان در پیش درمانی!
ز بس دوری معانی راست باهم دعوی خوبی
بهر جا مصرعی کردم رقم، گردید دیوانی!
اگر خواهی ز دانایان شماری خویش را، واعظ
ز دانایی همینت بس که دانی اینکه نادانی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
پیری رسید و نور نظر گشت رفتنی
از عینک است چشم ترا خانه روشنی
از بس گزیده است مرا نیش هر زبان
لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی
نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا
شد سر بلند سرو، ز بر چیده دامنی
افگنده اند بهر تو چون خاک بستری
تا چند فکر قالی و پشتی و سوزنی؟!
گر عالمی بروی تو یا زند تیغ کین
آنست ضربه تو که بر خویشتن زنی
از عینک است چشم ترا خانه روشنی
از بس گزیده است مرا نیش هر زبان
لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی
نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا
شد سر بلند سرو، ز بر چیده دامنی
افگنده اند بهر تو چون خاک بستری
تا چند فکر قالی و پشتی و سوزنی؟!
گر عالمی بروی تو یا زند تیغ کین
آنست ضربه تو که بر خویشتن زنی