عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
به از زمانه نداریم شوخ و شنگ دگر
که هر دو روز کند جلوه یی برنگ دگر
بغیر ابر خروشان دست ریزش نیست
بکوه همت والای ما پلنگ دگر
ظهور جوهر مرد است پیش در دولت
که با نگین سوار است آب و رنگ دگر
به نیک و بد ز جهان صلح کرده یی، اما
نه آن چنان که بود احتیاج جنگ دگر!
حصول گوهر کام از جهان نه آسانست
که هر صدف بود این بحر را نهنگ دگر
مرا بسخت دلی هردو روز کار افتاد
جنون عشقم ازین سنگ زد بسنگ دگر
برخ مرا سیهی رنگ بست گشته دگر
که عکس چهره ام آیینه راست رنگ دگر
برین تن چو قفس نیست استخوان واعظ
که جا خدنگ بلا کرده بر خدنگ دگر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
کلاه ترک به سر نه، بگیر کشور دیگر
کلاه بال هما، هر دمی است بر سر دیگر!
به غیر خاک مده تن به هیچ بستر دگر
به غیر داغ منه دل به هیچ افسر دیگر
ز روز و شب زده چین بر جبین از آن زن دنیا
که هر دو روز نشیند به مرگ شوهر دیگر
ز طول روز جزا، عرض نامه ام بود افزون
مگر برای حسابم، کنند محشر دیگر!
گرفته ساقی دوران بساغر مه و مهرت
رسیده وقت، که رفتی بیک دو ساغر دیگر!
بقفل چین جبین است بسته این در دلها
گشادکار خود ای دل، طلب کن از در دیگر
کنی چو طاعت من رد، من و ندامت و خجلت
برانیم گر ازین در، در آیم از در دیگر
نصیحتی که بهم میکنند مردم عالم
بسان گفت و شنید کریست، باکر دیگر!
مکن شماتت و شادی، ز تیره روزی دشمن
که لشکری شکند گه ز گرد لشکر دیگر
نمیکشد زن از آن سرمه در مصیبت شوهر
که کرده چشم سیه بر طواف شوهر دیگر
نه همچو زاده طبعست، معنی دگرانت
که کار گوهر دندان، نکرده گوهر دیگر
تلاش نازکیی کن، برای شاهد معنی
که بهر زن چو جوانی، کجاست زیور دیگر
تو نیک باش و، مکن فخر بر نکویی خویشان
گهر بها نفزاید، بآب گوهر دیگر
بیک نگاه دگر کن، تمام کار دلم را
که نیم کشته دهد جان برای خنجر دیگر
اگر بود بنظر سیر باغ نقش جهانت
بسان دیده عبرت کجاست منظر دیگر؟!
بفیض صحبت هم، زنده اند سوخته جانان
که بیش تابد اخگر، ز قرب اخگر دیگر
حریف درد سر خلق نیست چون سر واعظ
بغیر ترک نسازد بهیچ افسر دیگر
تتبع غزل صائب این غزل شده واعظ
که روزگار ندارد چو او سخنور دیگر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
غنچه سان این همه بر خویش مبال از زر و زور
که چو گل زود پریشان شوی ار باد غرور
باد برخود کند از نعمت دنیا منعم
زآن هر انگشت عسل هست چو نیش زنبور
بینش آن نیست که در مال مبصر باشی
خواب دیدن نشود حجت بینایی کور
ریزش اهل سخا نیست جز از قوت دین
گریه شمع نباشد مگر از کثرت نور
آگهان لذتی از عشرت دنیا نبرند
دل غمگین نشود باخبر از خنده زور
از چه رو زرد شود چهره تو را در پیری؟
میمکد خون تو این خاک سیه با لب گور!
خانه آخرت ظالم از آنست خراب
که ندانسته سرایی بجز از عالم زور
آنچه دارند بخیلان جهان در ته خاک
عنقریب است که میماندشان بر سر گور
خامی فکر تو واعظ زدل بی شوق است
نبود نانت از آن پخته، که سرد است تنور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بر اهل ترک، نکرده است غم جفا هرگز
گزند خار ندیده است پشت پا هرگز
چو روی آیینه است آن جهان و، این یک پشت؛
ز پشت آینه، ای دل مجو صفا هرگز!
بزیر چرخ، مکن ریشه أمل محکم
که دانه سبز نگردد در آسیا هرگز
تهی ز نان تهی گشته تا که سفره ما
نخورده ایم طعامی باشتها هرگز
مرا ز فیض خموشی نموده بیگانه
نگشتمی بسخن کاش آشنا هرگز
بدولتی چو رسی، بهر خلق باش، نه خود؛
بخویش سایه نمی افگند هما هرگز
ز بسکه غیر نگنجد میان این یاران
ندیده ایم میان دو کس صفا هرگز
بنای خانه هستی است بر فنا واعظ
منه تو پایه دل را برین بنا هرگز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
شده است باب در ایام ما ز بس تلبیس
کسی چه داند کاین آدمست و آن ابلیس؟!
ز کین عدو شکند گو دلم بسنگ جفا
که هست چوب مکافات کرده ها در حیس
مجوی کام ز دونان، که نیست بی منت
بگیری ار همه عبرت ز خواجگان خسیس
خوری ز خوان جهان، غصه چون لئیمان چند؟
نه در خور است که همکاسگی کنی با پیس!
چنان خوشست میان دو یار جنسیت
که خوش نماست میان دو لفظ هم تجنیس
خوش آن کناره که همخوابه معنی بکراست
خموشی است سخنگوی و، درد عشق انیس
سخن چگونه شود دلنشین در آن کشور؟
که میدود ز پی مشتری، متاع نفیس!
چنان ز سختی دوران شکسته ام واعظ
که خامه ام شده از شرح آن شکسته نویس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
در گفتن عیب دگران بسته زبان باش
از خوبی خود، عیب نمای دگران باش
خواهی که چو بادام نیفتی به دهنها
تا هست به تن رگ، همه تن بند زبان باش
از نقش بد و نیک، نگهداری دل کن
بر آینه خاطر خود آینه دان باش
از جاده منه پای برون در ره مقصود
گر زآنکه به منزل نرسی، سنگ نشان باش
راه طلب از خسته دلان، عقد گهر شد
مانی چو گره چند؟ به دنبال روان باش!
در انجمن از دست مده خلوت خود را
چون آب گهر ظاهر و در پرده نهان باش
تا امن چو واعظ شوی از تیغ زبان‌ها
هر جا که روی، با سپر گوش گران باش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
با خلق همنشین و، از ایشان رمیده باش
مضمون دلنشین ز خاطره پریده باش
از خود چنان مرو، که دگر رو به پس کنی
از چشم خویش همچو سرشک چکیده باش
غافل مشو ز دشمنی خویش، یک نفس
بر فرق خود، همیشه چو تیغ کشیده باش
از تندی ستیزه دشمن متاب روی
چون خون گرم بردم خنجر دویده باش
واعظ ز بیم دشمنی اهل روزگار
از چهره زمانه چو رنگ پریده باش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
در زمین شوره هر دل که خواندی قابلش
این قدر تخم محبت کاشتی، کو حاصلش؟!
نان خود در روز بازار قیامت پخته است
چون تنور آنکس که بهر دیگران سوزد دلش
خانه آبادان سائل، خانه آبادان کند
تشنه سیل است، در گاهی که نبود سائلش
چون جرس،گم کرده راهان گوش بر زنگ وی اند
بر سر راه هدی، هر کس که میلرزد دلش
خط احسانی که با دست سخا گردد رقم
از نگاه منت آلود است خط باطلش
خانه ظالم حباب سیل را ماند، که هست
از غبار کلبه ویران مظلومان گلش
سرکشند آزادگان،زین خاکدان چون سرو و، هست
واعظ از دون همتی، چون بید مجنون مائلش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
بود دنیا زنی، طول أملها زلف و گیسویش
بدل رنگ بنای طاق و منظر، چشم و ابرویش
ز فرزندان بیشرم زمانه غیر این ناید
که تا آیند از پشت پدر، استند بر رویش
نبیند دیده اش روی گشایش در جهان هرگز
کسی کز خوی بد دارد گره پیوسته ابرویش
در آن تا صورت احوال خود بیند بچشم دل
بهر کس داده اند آیینه یی روشن ز زانویش
ز خلق زشت، خلق عالمی را خون بگریاند
هر آنکو یک دو روزی آسمان خندید بر رویش
نمی تابد جهان مایی ما، اویی او را
نخست از خویش واعظ گم شو و، آنگاه میجویش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
غیر از خدنگ مرگ، که آن راست جان غرض
کس را نگشته است روا در جهان غرض
باور مکن میان دو همدم یگانگی
چندانکه بر نخاسته است از میان غرض
تا حرف بی غرض نبود، نیست کارگر؛
باشد چو سنگ، بر دم تیغ زبان غرض
صورت برای معنی دل بسته است تن
نبود بغیر آینه ز آیینه دان غرض
کس را بود کدام غرض در جهان دگر؟
زین به که بر نیاید ازین ناکسان غرض
گیرد ز خاک، بی غرضی روی عزتت
خاکت کند بفرق زهر آستان غرض
در چاهسار فتنه و آشوب روزگار
گیرد ترا ز دست تأمل عنان غرض
واعظ شود ز بیغرضی هر غرض روا
اما بشرط آنکه نباشد در آن غرض
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
بر گردنم چنان شده محکم طناب قرض
کز جا دگر نمیکندم اضطراب قرض
نظم سخن چگونه نپاشد ز یکدیگر
تار نفس گسسته شد از پیچ و تاب قرض
زآن وا نمیشود بسخن چون صدف لبم
کز سر گذشته چون عرق شرم، آب قرض
قرض از حساب رفت برون و، نمیدهم
چیزی بقرض خواه، بغیر از حساب قرض
یارب، رها نیش تو ازین فکر جانگداز
واعظ دگر ندارد ازین بیش تاب قرض
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
عاشقان را ره ندارد، در دل پر غم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر
بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان
جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی
در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
بسکه از دلهای تنگ اهل دنیا میرمد
در دل درویش می افتد بروی هم نشاط
دست بردار از هوس واعظ، گرفتی چون عصا
راست ناید با سر لرزان و پشت خم نشاط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
نیافته است کسی لذتی ز خوان طمع
نگشته سیر کسی را شکم بنان طمع
همیشه بهر پریدن ز ناکسان دنی
مساز تیغ زبان تیز بافسان طمع
برای اینکه کنی صید مطلب دوری
برشته های سخن زه مکن کمان طمع
توان بقصر شرف شد چو با کمند دعا
مرو بچاه دنائت بریسمان طمع
بپوش چشم زخلق و، بچشم خلق نشین
که بی نشان شدنت، نیست جز نشان طمع
مساز پیشه خود آبرو فروشی را
بهر گذر مگشا از دو لب دکان طمع
ترا که گلشن عزت ز تشنگی شد خشک
مبند آب رخ خود ببوستان طمع
متاز اسب طلب بر در کسان واعظ
بتاب جانب درگاه حق عنان طمع
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
غیر تلخی، طعم دیگر نیست در نان طمع
نانخورش از سرکه ابروست در خوان طمع
ای که خواهی سازی آباد از گرفتن خویش را
خانه های اعتباراتست، ویران طمع
طبع طامع را نباشد از گدایی چاره یی
جز کف در یوزه نبود کاسه خوان طمع
بسکه بوی چرب و نرمی ناید از احسان خلق
نانشان نبود ز خشکی باب دندان طمع
معده، حرص و طمع از جوع کی گردد خلاص؟
پر نگردد هیچ کس را هرگز انبان طمع
بسکه طامع را پر است از خار خار حرص دل
آتش افتد از نگاه گرم در جان طمع
رشته رزقت بدست قبض و بسط دیگری است
زآن گره نگشوده هرگز کس بدندان طمع
هر چه خواهی، چیده بر خوان قناعت رنگ رنگ
نان خود تاکی خوری واعظ ز انبان طمع؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
انسان چه بود شرم و، درین نیست تکلف
رویی که در آن آب حیا نیست بر آن تف!
از مال جهان، خواجه بیچاره چه دارد
در دست تصرف بجز از نام تصرف؟!
پیران زمان جمله مرید خور و خوابند
جز دعویشان نیست در انبان تصوف
ز اسباب تکلف بمیان خواجه چه آرد
به زین که نیارد بمیان پای تکلف؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
میتواند لعل او شد بامی کوثر طرف
فتنه مژگان شوخش، با صف محشر طرف
صحبت اوراق گل با هم دو روزی بیش نیست
الفت نازک مزاجان زود گردد بر طرف
منعم و درویش، همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود با زر طرف
پایمال برق گردد، خرمنی کز منع بخل
چون زر گل نیست آن را دامنی از هر طرف!
گر سپر داری کند سرپنجه خورشید عدل
پیر زالی میتواند گشت با سنجر طرف
دست در افتادگی زن، پیش موج حادثات
میشود با بحر از افتادگی لنگر طرف
نیست با واعظ جز اخلاص از رسوم دوستی
هر که از روی شکوه دارد، باشدش حق برطرف
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
خانه ها کرده است ویران در جهان بسیار برق
میزند زین غصه خود را بر در و دیوار برق
با تر و خشک جهان، کارش گزیدن بوده است
نیست بیجا گر ز غم پیچد بخود چون مار برق
آه گرم خوشه چینی میرود بر آسمان
زآن بر آرد هر دم انگشت از پی زنهار برق
بیشتر باشد بلا گردنکشان را در جهان
خویشتن را میزند بسیار بر کهسار برق
زندگانی سر به سر ناچیز شد در فکر مال
کشت عمرت راست برق درهم و دینار برق
گر نتابد نور ایمان از جبینت، باک نیست
بر سرت باید زند مندیل دستک دار برق
در مصافت برق شمشیر ار نباشد گو مباش
قبضه میباید زند در کوچه و بازار برق
پشت پا زد سر بسر بر حاصل روی زمین
گشت در راه فنا ز آن رو سبک رفتار برق
از بلا دامن مکش واعظ، کزو یابی امان
خیمه ابر سیه را کی دهد آزار برق؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
غیر از می جنون، نرساند دماغ عشق
جز موی سر، فتیله نخواهد چراغ عشق
شورم ز تندگویی ناصح شود فزون
صرصر چو روغن است مرا در چراغ عشق!
در نسخه جمال تو بس نکته هاست درج
نتوان ولی مطالعه اش بیدماغ عشق
پر بود کوه و دشت ز مجنون و کوهکن
کو بیدلی کنون، که کند کس سراغ عشق؟!
هرگز ندیده از قدح چشم مست یار
کیفیتی که یافته دل از ایاغ عشق
یک پره است داغ دلم از گل جنون
یک سنبل است روز سیاهم ز باغ عشق
واعظ پی خرید متاع نجات، نیست
نقدی مرا بکیسه دل، غیر داغ عشق
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
افزون بود ز عالم دل یاد آن بزرگ
کوچک شود سرا، چو بود میهمان بزرگ
آسان تر آن جهان بکف آید ازین جهان
بهتر زند خدنگ، بود چون نشان بزرگ
بر دل ترا نچسبد از آن کار آن جهان
کآیینه است کوچک و، آیینه دان بزرگ
بس دستگاه همت والا شده است تنگ
زآن رو که گشته اند بسی کوچکان بزرگ
دنیا نه جای این همه عرض تجمل است
این خانه بس محقر و، دستار خوان بزرگ
واعظ ز مال قدر کس افزون نمیشود
زآنسان که کوهسار نگردد ز کان بزرگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
ای کرده پشت بر حق و، رو در قفای مال
مگذر ز حق، گذشته یی از حق برای مال؟!
دور است بر تو بس ره مسجد پی نماز
گردی همیشه شهر بشهر از برای مال
پیشت بود گریوه صعبی، چو مرگ و تو
با سر دوی بکوه و کمر در قفای مال
عیب است لاف خود سری و، پای بند زر
ننگست نام خواجه فلان و، گدای مال!
در دست چیست غیر پریشانی آخرش
زآن کیسه ها که دوخته گل از برای مال
مالست، از برای فدای تن و، کنند
این خواجگان ز حرص، تن وجان فدای مال
از بهر بندگی چه سرو دل دگر؟ که هست
در دل تو را غم زر و، در سر هوای مال!
واعظ اگر جهان همه از تست، عاقبت
سودن همین بدست تو ماند بجان مال