عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۰ - طاقی دوز
شوخ طاقی دوز من دکان خود پوشاند و رفت
حال خود با او بیان کردم سری جنباند و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۷۲ - پیک
با آن نگار پیک مرا ذوق بندگیست
کارم چو آفتاب به عالم دوندگیست
زنگ فلک ز ناله من گشت پر صدا
دستم نمی‌رسد به میانش چه زندگیست
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۰۴ - طنبوری
شوخ طنبوری شبی با من ترنم کرد و رفت
خانه من آمد و آهنگ را گم کرد و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۰۶ - صابون پز
دلبر صابون پز من کرد سودا را درست
خانه من آمد و از آشنایی دست شست
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۴ - کپانی
از غم آن شوخ کپانی فغان دارم چو سنج
کرده سوداهای او ریش مرا ماش و برنج
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۸ - صراف
پس از عمری شد آن سیمآور صراف یار من
سیه کاریی و قلابی بود منبعد کار من
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۵۱ - شربتگر
زهر خوردم آن بت شربتگرم تحسین نکرد
جان به تلخی می دهم گفتم لبی شیرین نکرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۵۵ - نی نواز
نی نواز امرد مرا دیروز با خود یار کرد
در نیستان بردم او را ناله های زار کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸۲ - خواجه زاده
گفتمش با خواجه زاده از غمت هستم ملول
پیرخواهی شد اگر سازی نیاز من قبول
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰۸ - چلپک پز
گفتمش با ماه چلپک پز ز غم لب می گزم
گفت بنشین بهر روح پیر چلپک می پزم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲۲ - زین گر
دوش گفتم با نگار زینگر حرف درشت
صبحدم آمد به سوی خانه من زین به پشت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۵ - شماع
زان مه شماع روشن ساختم کاشانه را
خانه خود بردم و کشتم چراغ خانه را
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۹ - ریش آرا
شوخ ریش آرا فروشم باشد از دی دل به درد
کفچه زد چندان که تخم عاشقان را هیچ کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۸۲ - شاطر
دلبر شاطر دمی بر مدعای من نشد
رفت و آمد تا نکردم آشنای من نشد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۶ - بریانگر
گفتمش با شوخ بریانگر بکن درمان من
سوختم آبی بزن بر سینه بریان من
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۹ - مارباز
مارباز امرد که از سر تا به پا زهر آب خشم
عشقبازان را به زهر چشم کشت آن مار چشم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۲ - خواص گوی
شوخ خواص گوی ز درد من آب شد
داروی کار داد و مقید به خواب شد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۴ - صابونفروش
دلبر صابون فروش از من دل غمناک برد
خانه من آمد و صابون خود را پاک برد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
غم چندی بدل زار بغم مدغم ماست
ساقیا باده بیاور که دوای غم ماست
خم زلف تو مگر جای غریبان باشد
که در آن حلقه قرار دل بی همدم ماست
گر نیی کعبه چرا دل چو حجر داری سخت
ای که کوی تو منی و دهنت زمزم ماست
گفتمش زلزله شهر خطا بهر چه بود
گفت از جنبش گیسوی خم اندر خم ماست
راز ما باد صبا برد بهر شهر و دیار
ما در این فکر که این بی سر و پا محرم ماست
با نسیم سحری قصه کن آغاز صغیر
قاصد خوشخبر و پیک نکومقدم ماست