عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
دردم نهاد بر دل و درمان نمی رسد
واین روزگار تلخ به پایان نمی رسد
موری ضعیفم و شده ام پایمال هجر
حالم مگر به گوش سلیمان نمی رسد
هر روز چرخ درد به دردم فزود و آه
کاین آه سوزناک به کیوان نمی رسد
دل خود ز دست هجر عزیزان فگار بود
وین نیش بین که جز به رگ جان نمی رسد
یک دم نمی زنم که به جانم ز روزگار
دردی دگر ز هجر عزیزان نمی رسد
فریاد و آه و ناله و زاری من چه سود
کاین تیره روز هجر به پایان نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
از بحر غم دلم به کرانه نمی رسد
کشتی وصل ما به میانه نمی رسد
چندانکه آه می زنم از تیغ جور تو
آن تیر آه ما به نشانه نمی رسد
چون زلف دلبران دل سرگشته ام ز غم
آشفته شد چنانکه به شانه نمی رسد
بسیار محنتی به جهان دیده ام ولی
هیچم به درد جور زمانه نمی رسد
یار مرا بسیست چو ما یار در جهان
ما را خیال یار یگانه نمی رسد
چشمم به راه بود که جانان رسد به ما
در گوش جان به غیر فسانه نمی رسد
جانا چو عهد ما بشکستی به دست جور
بر ما تو را گرفت و بهانه نمی رسد
یک دم نمی رود ز غم تو که بر دلم
از آتش فراق زبانه نمی رسد
گفتم به وصل خویش مرا دستگیر باش
گفتا وصال ما به جهان نه نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
مرا دردی بود در دل که از وصلش دوا باشد
دوای درد دوری را مگر لطف شما باشد
مرا یاریست بی همتا ندارد در جهان مانند
چنین یاری نمی دانم که در عالم که را باشد
ز دولت خانه ی وصلت فتادم در شب هجران
نگارینا چنین ظلمی بر این مسکین چرا باشد
میان مجمع رندان همی خواهم که بنشیند
به شرطی کان بت مه رو به تنها زان ما باشد
به درد دل گرفتارم من سرگشته بی وصلش
بود با دیگری شاد او مسلمانی کجا باشد
مرا چون جان بود در تن ملول از ما چرا گردد
نگویی یار سنگین دل جدا از ما چرا باشد
به صبح و شام می گویم دعای دولتت دایم
دعای صادقان در شأن یاران بی ریا باشد
نظر فرما به محتاجان ز روی صورت و معنی
خصوصاً بر دلی محزون که از غم مبتلا باشد
به شیرش در شده خوبی مگر با جان برون آید
گدا گر خود شود سلطان گدا را خو گدا باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
مرا در هجر تو کی خواب باشد
چو بحر عشق بی پایاب باشد
ببخشا بر دل آنکس که بی تو
در آب چشم خود غرقاب باشد
به روی چون زرم از درد هجران
نگارا اشک چون سیماب باشد
سجود قبله ی روی تو اولیست
هرآن کش ابرویت محراب باشد
شبی خواهم به رویت باختن نرد
به شرطی کان شب مهتاب باشد
به بستان و نوای چنگ و بلبل
نشستم بر کنار آب باشد
ز سر بیرون کن ای دل فکر باطل
جهان را کی چنین اسباب باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یاری که در او وفا نباشد
با ماش بجز جفا نباشد
ما را بکشد به درد روزی
اندیشه اش از خدا نباشد
خونم ز ستم به راه ریزد
از دیده و خون بها نباشد
بر من ستم ای نگار مپسند
زیرا که چنین روا نباشد
با یار که حال ما بگوید
دانم که به جز صبا نباشد
بر روی نگار شوق ما را
فریاد که منتها نباشد
آن دلبر سست مهر بدعهد
با ماش بجز وفا نباشد
آن کیست که در هوس نمودن
در بند چنین هوا نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
بر عاشقان رویت چندین جفا نباشد
زین بیش جور کردن بر ما روا نباشد
ما بر جفایت ای جان یکباره دل نهادیم
زان رو که دلبران را هرگز وفا نباشد
عهدی که کرد با من بشکست همچو زلفش
کردن خلاف عهدش آیین ما نباشد
خالی نگشت هرگز یاد تو از ضمیرم
وز دیده ام خیالت یک دم جدا نباشد
هر شب من و خیالش در گفت و گوی هجریم
آری حکایت ما بی ماجرا نباشد
ما کرده ایم جان را در کار مهر لیکن
آیین مهربانی رسم شما نباشد
چشم جهان چو دریا گشت از فراق و دانم
گر پا نهد خیالش در دیده جا نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
شب هجران که پایانش نباشد
بود دردی که درمانش نباشد
سری کاو از هوای عشق خالیست
یقین دانم که سامانش نباشد
مباد آن کس که در شبهای هجران
که بر دل هیچ فرمانش نباشد
کجا یابی کسی بر درد هجران
که دستی بر گریبانش نباشد
هر آن کاو یافت مشکل روز وصلش
بلای هجر آسانش نباشد
مبر بیهوده رنجی در پی او
که قول و عهد و پیمانش نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
مبا دردی که درمانش نباشد
فراقی را که پایانش نباشد
حرامش باد آن دل ای دلارام
اگر عشق تو در جانش نباشد
مرو در راه عشقی ای دل ریش
که آن حدّ بیابانش نباشد
سری کاو از غم تو پر ز سوداست
یقین دانی که سامانش نباشد
کسی کاو روی مه رویش را ببیند
چرا در عید قربانش نباشد
کسی کز روز وصل یار برخورد
فراق دوست آسانش نباشد
جهانی در فراقت مبتلا شد
بجز وصل تو درمانش نباشد
دل از دستش برون بردی چه چاره
چو بر دل حکم و فرمانش نباشد
اگر نانش دهد چرخ کهن سال
چه حاصل چونکه دندانش نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
بر خسته دلان جور از این بیش نباشد
نیش ستم آخر به سر ریش نباشد
مجروح دل خسته ام از تیغ فراقش
در نوش لبت بهره بجز نیش نباشد
هرکس خورد آخر غم احوال دل خویش
ما را به غم عشق غم خویش نباشد
بیگانه به حال من دلداده ببخشود
مشکل که ترحّم به دل خویش نباشد
جان در تن مهجور من ای نور دو دیده
بی صحبت شیرین تو کاریش نباشد
گفتم که کنم جان و جهان در سر کارش
قول من بیچاره کمابیش نباشد
بیچاره دلم را ز چه روی ای بت مه روی
در بارگه وصل تو باریش نباشد
بار غم هجران تو مشکل بود امّا
از جور و جفاهای تو یاریش نباشد
در سایه انصاف بدارم که جهان را
جز درگه الطاف تو جاییش نباشد
ما منتظر لطف تو مگذار که گویند
سلطان جهان را غم درویش نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
به دردت داروی دردم نباشد
ز دردت جز رخی زردم نباشد
ز روی لطف خود دریاب ما را
که گر جویی دگر گردم نباشد
به میدان وفا و عشق بازی
کسی دیگر هماوردم نباشد
فراق روی تو ای نور دیده
به جان تو که در خوردم نباشد
مرا بگرفت دم در درد هجران
تحمّل بیش از این دردم نباشد
به غیر از وصل روح افزایت ای جان
تو دانی داروی دردم نباشد
بده کام دلم یک دم ز وصلت
که تا درد سرت هر دم نباشد
جگر گر هست ما را در غم عشق
بگو تا چون دم سردم نباشد
مسلمانان مرا جز سینه ی ریش
از آن ماه جهان گردم نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
ما را به جهان جز غم روی تو نباشد
منزلگه ما جز سر کوی تو نباشد
مشک ارچه کنندش به سر زلف تو تشبیه
او هیچ نیرزد که به بوی تو نباشد
از دست صبا بوی سر زلف خدا را
بفرست که دلجوی چو بوی تو نباشد
مه گرچه شب افروز و جهان گرد غریبست
بی روی و ریا ماه چو روی تو نباشد
چون دیده ی جان و دلم از حسرت رویت
ای ماه دلفروز به سوی تو نباشد
گل گرچه دلفروز و جهان گرد حریفیست
بویی بودش لیک به بوی تو نباشد
زان زلف چو چوگان چه کند خسته دل من
کاندر غم هجران تو چون گوی تو نباشد
در شانه ی وصل من بیچاره نگارا
چونست که یک تاره ز موی تو نباشد
در کوی غم روی تو ای جان جهانسوز
شب نیست که صد آه ز روی تو نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
چون عارض دلجوی بتم ماه نباشد
ور ماه بود ساکن خرگاه نباشد
از آه دل سوخته ی ما حذری کن
کان دم زنم آهی که کس آگاه نباشد
روی از من بیچاره بپوشید به تندی
بر آینه تندی بجز از آه نباشد
تا چند زنم حلقه صفت سر به در یار
گویند برو در حرمت راه نباشد
گویند چه خواهی به جهان کام دل خویش
ما را بجز از وصل تو دلخواه نباشد
من راهرو راه غم عشقم و دانی
در کوی هوس رفتن بیراه نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
مرا جز عشق تو کاری نباشد
چو تو در عالم یاری نباشد
روا باشد که در ایوان وصلت
من بیچاره را باری نباشد
ترا باشد به جای من همه کس
مرا غیر از تو دلداری نباشد
به روز هجرت ای یار جفا جوی
غم بسیار و غمخواری نباشد
مرا بارست بسیار از تو بر دل
اگرچه از منت باری نباشد
اگر از لطف خوشم بنده خوانی
مرا زان بندگی عاری نباشد
مگر روزی رسی فریاد جانم
که از خاک من آثاری نباشد
شبی در خلوت وصل تو خواهم
که جز من هیچ اغیاری نباشد
که تا حال جهان گویم به زاری
چو از اغیار دیاری نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
یار بی جرمی ز من بیزار شد
ناگهان با دشمنانم یار شد
مونس جانش همی پنداشتم
نام و ننگم در سر این کار شد
زاری و افغان من سودی نداشت
چون بدیدم موجب آزار شد
دیده ام از خواب غفلت مست بود
ای دریغا این زمان بیدار شد
در میان بحر شوق از ابر چشم
دامنم مانند دریا بار شد
هر گلی کز باغ وصلش دل بچید
عاقبت در چشم بختم خار شد
آخرالامر از فراق روی او
دل ز جان، جان از جهان بیزار شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
مرا تا دل به رویت مهربان شد
ز دیده خون دل گویی روان شد
دلم بر خاک کویت زار بنشست
روان تا قامت سرو روان شد
به بوی آنکه پایت را ببوسد
بدان امّید خاک آستان شد
دل بیچاره ساکن گشت آنجا
فدای خاک کوی دلبران شد
چرا آن دلبر طنّاز باری
پری وار از دو چشم ما نهان شد
مسلمانان نمی دانم که دلبر
چرا با ما چنین نامهربان شد
نگارینا خبر داری ز حالم
که جان از درد دوری ناتوان شد
نخورده شربتی از جام نوشین
به بخت ما چرا او سرگران شد
چو سرو ناز سوی ما گذر کن
که تا گویم جهان از نو جوان شد
بتم تا غمزه ی غمّاز بنمود
بسی فتنه ز چشمش در جهان شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
شادمان گشت دلم کز درم آن یار آمد
شاخ امّید دل غمزده در بار آمد
دلبر از راه جفا گشت و وفا کرد ای دل
مگر آن آه سحرگاه تو در کار آمد
راستی سرو ز رشک قدش از پای افتاد
تا که آن قامت رعناش به رفتار آمد
تا سر زلف سمن سای تو بگشود صبا
آهوی از نکهت آن بوی به رفتار آمد
مرغ جانم به سر زلف تو بگذشت شبی
ناگه از دانه خال تو گرفتار آمد
گل فروریخت ز شرم رخ جان پرور تو
تا که آن روی چو گلنار به گلزار آمد
تا درخت غم عشقت بنشاندم به جهان
هر دمم درد دل و خون جگر بار آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
این جور و جفای چرخ تا چند
دارد دل خاص و عام در بند
از حادثه ی زمانه باری
بیخ شجر امید برکند
از باغ دل جهان تو گویی
هر برگ به گوشه ای پراکند
سرو چمن مراد جانها
دست ستمش ز پا بیفکند
فریاد ز دست چرخ فریاد
بیداد به جان ما بگو چند
وین دل چه کنم که از عزیزان
با درد و غم تو نشنود پند
وین گوش زمانه اش تو گویی
کز پنبه ی غفلتش بیاکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
چو زلف خویش چرا عهد یار بشکستند
چرا به تیغ جفا جان خستگان خستند
ز محنت شب هجران و اشتیاق وصال
به چشم حسرت ما راه خواب دربستند
قسم به روی چو خورشید تو که هشیاران
به بوی زلف تو جانا هنوز سرمستند
به چشم دوست که یاران خشم رفته ی ما
به شکل ابروی دلدار باز پیوستند
سرم برفت ز سودای عاشقان رخش
همیشه داغ غم عشق دوست بربستند
فدای روی تو کردند ای صنم دل و جان
از آن جهت ز غم روزگار وارستند
نمی رود ز خیالم دمی که مردم چشم
مدام دیده ی جان در جمال او بستند
از آتش غم عشقت که در جهان افتاد
کنون ز باد هوایت چو خاک ره پستند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
گِل ما را ز ازل با غم تو بسرشتند
قصه ی عشق تو را بر سر ما بنوشتند
گرچه داری تو فراغت ز من ای جان گویی
تخم مهر تو مرا در دل و در جان کشتند
آه از آن مردمک چشم که بس خون ریزست
که به تیغ ستم غمزه جهانی کشتند
گرچه مشّاطه ی حسنش به نگار آمده بود
لیک دستانش به خون دل ما می شستند
عاشقان سر زلف تو به بوی تو هنوز
از غمت بی سر پا گرد جهان درگشتند
جامه ی وصل تو خیاط خیالم می دوخت
دل و جان رشته به انگشت وفا می رشتند
یک زمان بر لب کشت آی و مخور غم به جهان
که بسا ماه رخ و سرو قد اکنون خشتند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
تا به چند آن غمزه از من دل ربایی می کند
می رود با جای دیگر آشنایی می کند
روشنایی چشم من باشد روا باشد که یار
شمع رویش جای دیگر روشنایی می کند
در وفاداری او جان داده ام من سالها
آن نگار من به عادت بی وفایی می کند
در جان یک دل نماند از دست آن عیار و او
همچنان از خلق عالم دل ربایی می کند
جان فدا کردم به روز وصل او آخر چرا
آن نگار بی وفا از من جدایی می کند
بود رندی لاابالی در سرابستان عشق
این زمان از طالع من پارسایی می کند
دل چو تن را پادشاهست ای عزیز من ببین
پادشاهی بر سر کویت گدایی می کند