عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : جاویدنامه
طاسین مسیح
رویای حکیم تولستوی
در میان کوهسار هفت مرگ
وادی بی طایر و بی شاخ و برگ
تاب مه از دود گرد او چو قیر
آفاب اندر فضایش تشنه میر
رود سیماب ، اندر آن وادی روان
خم به خم مانند جوی کهکشان
پیش او پست و بلند راه هیچ
تند سیر و موج موج و پیچ پیچ
غرق در سیماب مردی تا کمر
با هزاران ناله های بی اثر
قسمت او ابر و باد و آب نی
تشنه و آبی به جز سیماب نی
برکران دیدم زنی نازک تنی
چشم او صد کاروان را رهزنی
کافری آموز پیران کنشت
از نگاهش زشت خوب و خوب زشت
گفتمش تو کیستی نام تو چیست
این سراپا ناله و فریاد کیست
گفت در چشمم فسون سامری است
نامم افرنگین و کارم ساحری است
ناگهان آن جوی سیمین یخ ببست
استخوان آن جوان در تن شکست
بانگ زد ای وای بر تقدیر من
وای بر فریاد بی تأثیر من
گفت افرنگین «اگر داری نظر
اندگی اعمال خود را هم نگر
پور مریم آن چراغ کائنات
نور او اندر جهات و بی جهات
آن فلاطوس آن صلیب آن روی زرد
زیر گردون تو چه کردی او چه کرد
ای بجانت لذت ایمان حرام
ای پرستار بتان سیم خام
قیمت روح القدس نشناختی
تن خریدی نقد جان در باختی»
طعنهٔ آن نازنین جلوه مست
آن جوان را نشتر اندر دل شکست
گفت «ای گندم نمای جو فروش
از تو شیخ و برهمن ملت فروش
عقل و دین از کافریهای تو خوار
عشق از سوداگریهای تو خوار
مهر تو آزار و آزار نهان
کین تو مرگ است و مرگ ناگهان
صحبتی با آب و گل ورزیده ئی
بنده را از پیش حق دزدیده ئی
حکمتی کو عقدهٔ اشیا گشاد
با تو غیر از فکر چنگیزی نداد
داند آن مردی که صاحب جوهر است
جرم تو از جرم من سنگین تر است
از دم او رفته جان آمد بتن
از تو جان را دخمه میگردد بدن
آنچه ما کردیم با ناسوت او
ملت او کرد با لاهوت او
مرگ تو اهل جهان را زندگی است
باش تا بینی که انجام تو چیست»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک عطارد - زیارت ارواح جمال الدین افغانی و سعید حلیم پاشا
مشت خاکی کار خود را برده پیش
در تماشای تجلی های خویش
یا من افتادم بدام هست و بود
یا بدام من اسیر آمد وجود
اندرین نیلی تتق چاک از من است
من ز افلاکم که افلاک از من است
یا ضمیرم را فلک در بر گرفت
یا ضمیر من فلک را در گرفت
اندرونست این که بیرون است چیست؟
آنچه می بیند نگه چون است چیست؟
پر زنم بر آسمانی دیگری
پیش خود بینم جهانی دیگری
عالمی با کوه و دشت و بحر و بر
عالمی از خاک ما دیرینه تر
عالمی از ابرکی بالیده ئی
دستبرد آدمی نادیده ئی
نقشها نابسته بر لوح وجود
خرده گیر فطرت آنجا کس نبود
من به رومی گفتم این صحرا خوش است
در کهستان شورش دریا خوش است
من نیابم از حیات اینجا نشان
از کجا می آید آواز اذان
گفت رومی این مقام اولیاست
آشنا این خاکدان با خاک ماست
بوالبشر چون رخت از فردوس بست
یک دو روزی اندرین عالم نشست
این فضاها سوز آهش دیده است
ناله های صبحگاهش دیده است
زائران این مقام ارجمند
پاک مردان از مقامات بلند
پاک مردان چون فضیل و بوسعید
عارفان مثل جنید و با یزید
خیز تا ما را نماز آید بدست
یک دو دم سوز و گداز آید بدست
رفتم و دیدم دو مرد اندر قیام
مقتدی تاتار و افغانی امام
پیر رومی هر زمان اندر حضور
طلعتش بر تافت از ذوق و سرور
گفت «مشرق زین دو کس بهتر نزاد
ناخن شان عقده های ما گشود
سید السادات مولانا جمال
زنده از گفتار او سنگ و سفال
ترک سالار آن حلیم دردمند
فکر او مثل مقام او بلند
با چنین مردان دو رکعت طاعت است
ورنه آن کاری که مزدش جنت است»
قرأت آن پیر مرد سخت کوش
سوره والنجم و آن دشت خموش
قرأتی کز وی خلیل آید به وجد
روح پاک جبرئیل آید به وجد
دل ازو در سینه گردد ناصبور
شور الا الله خیزد از قبور
اضطراب شعله بخشد دود را
سوز و مستی میدهد داؤد را
آشکارا هر غیاب از قرأتش
بی حجاب ام الکتاب از قرأتش
من ز جا بر خاستم بعد از نماز
دست او بوسیدم از راه نیاز
گفت رومی «ذرهٔ گردون نورد
در دل او یک جهان سوز و درد
چشم جز بر خویشتن نگشاده ئی
دل بکس ناداده ئی آزاده ئی
تند سیر اندر فراخای وجود
من ز شوخی گویم او را زنده رود»
افغانی
زنده رود از خاکدان ما بگوی
از زمین و آسمان ما بگوی
خاکی و چون قدسیان روشن بصر
از مسلمانان بده ما را خبر
زنده رود
در ضمیر ملت گیتی شکن
دیده ام آویزش دین و وطن
روح در تن مرده از ضعف یقین
ناامید از قوت دین مبین
ترک و ایران و عرب مست فرنگ
هر کسی را در گلو شست فرنگ
مشرق از سلطانی مغرب خراب
اشتراک از دین و ملت برده تاب
افغانی
اقبال لاهوری : جاویدنامه
اشتراک و ملوکیت
صاحب سرمایه از نسل خلیل
یعنی آن پیغمبری بی جبرئیل
زانکه حق در باطل او مضمر است
قلب او مؤمن دماغش کافر است
غربیان گم کرده اند افلاک را
در شکم جویند جان پاک را
رنگ و بو از تن نگیرد جان پاک
جز به تن کاری ندارد اشتراک
دین آن پیغمبری حق ناشناس
بر مساوات شکم دارد اساس
تا اخوت را مقام اندر دل است
بیخ او در دل نه در آب و گل است
هم ملوکیت بدن را فربهی است
سینهٔ بی نور او از دل تهی است
مثل زنبوری که بر گل میچرد
برگ را بگذارد و شهدش برد
شاخ و برگ و رنگ و بوی گل همان
بر جمالش نالهٔ بلبل همان
از طلسم رنگ و بوی او گذر
ترک صورت گوی و در معنی نگر
مرگ باطن گرچه دیدن مشکل است
گل مخوان او را که در معنی گل است
هر دو را جان ناصبور و ناشکیب
هر دو یزدان ناشناس آدم فریب
زندگی این را خروج آن را خراج
در میان این دو سنگ آدم زجاج
این به علم و دین و فن آرد شکست
آن برد جان را ز تن نان را ز دست
غرق دیدم هر دو را در آب و گل
هر دو را تن روشن و تاریک دل
زندگانی سوختن با ساختن
در گلی تخم دلی انداختن
سعید حلیم پاشا
اقبال لاهوری : جاویدنامه
شرق و غرب
غربیان را زیرکی ساز حیات
شرقیان را عشق راز کائنات
زیرکی از عشق گردد حق شناس
کار عشق از زیرکی محکم اساس
عشق چون با زیرکی همبر شود
نقشبند عالم دیگر شود
خیز و نقش عالم دیگر بنه
عشق را با زیرکی آمیز ده
شعلهٔ افرنگیان نم خورده ایست
چشم شان صاحب نظر دل مرده ایست
زخمها خوردند از شمشیر خویش
بسمل افتادند چون نخچیر خویش
سوز و مستی را مجو از تاک شان
عصر دیگر نیست در افلاک شان
زندگی را سوز و ساز از نار تست
عالم نو آفریدن کار تست
مصطفی کو از تجدد می سرود
گفت نقش کهنه را باید زدود
نو نگردد کعبه را رخت حیات
گر ز افرنگ آیدش لات و منات
ترک را آهنگ نو در چنگ نیست
تازه اش جز کهنهٔ افرنگ نیست
سینه او را دمی دیگر نبود
در ضمیرش عالمی دیگر نبود
لا جرم با عالم موجود ساخت
مثل موم از سوز این عالم گداخت
طرفگی ها در نهاد کائنات
نیست از تقلید ، تقویم حیات
زنده دل خلاق اعصار و دهور
جانش از تقلید گردد بی حضور
چون مسلمانان اگر داری جگر
در ضمیر خویش و در قرآن نگر
صد جهان تازه در آیات اوست
عصرها پیچیده در آنات اوست
یک جهانش عصر حاضر را بس است
گیر اگر در سینه دل معنی رس است
بندهٔ مومن ز آیات خداست
هر جهان اندر بر او چون قباست
چون کهن گردد جهانی در برش
می دهد قرآن جهانی دیگرش
زنده رود
زورق ما خاکیان بی ناخداست
کس نداند عالم قرآن کجاست
افغانی
عالمی در سینهٔ ما گم هنوز
عالمی در انتظار قم هنوز
عالمی بی امیتاز خون و رنگ
شام او روشن تر از صبح فرنگ
عالمی پاک از سلاطین و عبید
چون دل مؤمن کرانش ناپدید
عالمی رعنا که فیض یک نظر
تخم او افکند در جان عمر
لایزال و وارداتش نو به نو
برگ و بار محکماتش نو به نو
باطن او از تغیر بی غمی
ظاهر او انقلاب هر دمی
اندرون تست آن عالم نگر
می دهم از محکمات او خبر
اقبال لاهوری : جاویدنامه
محکمات عالم قرآنی - خلافت آدم
در دو عالم هر کجا آثار عشق
ابن آدم سری از اسرار عشق
سر عشق از عالم ارحام نیست
او ز سام و حام و روم و شام نیست
کوکب بی شرق و غرب و بی غروب
در مدارش نی شمال و نی جنوب
حرف انی جاعل تقدیر او
از زمین تا آسمان تفسیر او
مرگ و قبر و حشر و نشر احوال اوست
نور و نار آن جهان اعمال اوست
او امام و او صلوت و او حرم
او مداد و او کتاب و او قلم
خرده خرده غیب او گردد حضور
نی حدود او را نه ملکش را ثغور
از وجودش اعتبار ممکنات
اعتدال او عیار ممکنات
من چه گویم از یم بی ساحلش
غرق اعصار و دهور اندر دلش
آنچه در آدم بگنجد عالم است
آنچه در عالم نگنجد آدم است
آشکارا مهر و مه از جلوتش
نیست ره جبریل را در خلوتش
برتر از گردون مقام آدم است
اصل تهذیب احترام آدم است
زندگی ای زنده دل دانی که چیست
عشق یک بین در تماشای دوئی است
مرد و زن وابستهٔ یکدیگرند
کائنات شوق را صورتگرند
زن نگهدارندهٔ نار حیات
فطرت او لوح اسرار حیات
آتش ما را بجان خود زند
جوهر او خاک را آدم کند
در ضمیرش ممکنات زندگی
از تب و تابش ثبات زندگی
شعله ئی کز وی شرر ها در گسست
جان و تن بی سوز او صورت نبست
ارج ما از ارجمندیهای او
ما همه از نقشبندیهای او
حق ترا داد است اگر تاب نظر
پاک شو قدسیت او را نگر
ای ز دینت عصر حاضر برده تاب
فاش گویم با تو اسرار حجاب
ذوق تخلیق آتشی اندر بدن
از فروغ او فروغ انجمن
هر که بردارد ازین آتش نصیب
سوز و ساز خویش را گردد رقیب
هر زمان بر نقش خود بندد نظر
تا نگیرد لوح او نقش دگر
مصطفی اندر حرا خلوت گزید
مدتی جز خویشتن کس را ندید
نقش ما را در دل او ریختند
ملتی از خلوتش انگیختند
می توانی منکر یزدان شدن
منکر از شأن نبی نتوان شدن
گرچه داری جان روشن چون کلیم
هست افکار تو بی خلوت عقیم
از کم آمیزی تخیل زنده تر
زنده تر جوینده تر یابنده تر
علم و هم شوق از مقامات حیات
هر دو می گیرد نصیب از واردات
علم از تحقیق لذت می برد
عشق از تخلیق لذت می برد
صاحب تحقیق را جلوت عزیز
صاحب تخلیق را خلوت عزیز
چشم موسی خواست دیدار وجود
این همه از لذت تحقیق بود
لن ترانی نکته ها دارد رقیق
اندکی گم شو درین بحر عمیق
هر کجا بی پرده آثار حیات
چشمه زارش در ضمیر کائنات
در نگر هنگامهٔ آفاق را
زحمت جلوت مده خلاق را
حفظ هر نقش آفرین از خلوت است
خاتم او را نگین از خلوت است
اقبال لاهوری : جاویدنامه
ارض ملک خداست
سر گذشت آدم اندر شرق و غرب
بهر خاکی فتنه های حرب و ضرب
یک عروس و شوهر او ما همه
آن فسونگر بی همه هم با همه
عشوه های او همه مکر و فن است
نی از آن تو نه از آن من است
در نسازد با تو این سنگ و حجر
این ز اسباب حضر تو در سفر
اختلاط خفته و بیدار چیست
ثابتی را کار با سیار چیست
حق زمین را جز متاع ما نگفت
این متاع بی بها مفت است مفت
ده خدایا نکته ئی از من پذیر
رزق و گور از وی بگیر او را مگیر
صحبتش تا کی تو بود و او نبود
تو وجود و او نمود بی وجود
تو عقابی طایف افلاک شو
بال و پر بگشا و پاک از خاک شو
باطن «الارض ﷲ» ظاهر است
هر که این ظاهر نبیند کافر است
من نگویم در گذر از کاخ و کوی
دولت تست این جهان رنگ و بوی
دانه دانه گوهر از خاکش بگیر
صید چون شاهین ز افلاکش بگیر
تیشهٔ خود را به کهسارش بزن
نوری از خود گیر و بر نارش بزن
از طریق آزری بیگانه باش
بر مراد خود جهان نو تراش
دل به رنگ و بوی و کاخ و کو مده
دل حریم اوست جز با او مده
مردن بی برگ و بی گور و کفن
گم شدن در نقره و فرزند و زن
هر که حرف لااله از بر کند
عالمی را گم بخویش اندر کند
فقر جوع و رقص و عریانی کجاست؟
فقر سلطانی است رهبانی کجاست؟
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حکمت خیرکثیر است
گفت حکمت را خدا خیر کثیر
هر کجا این خیر را بینی بگیر
علم حرف و صوت را شهپر دهد
پاکی گوهر به نا گوهر دهد
علم را بر اوج افلاک است ره
تا ز چشم مهر بر کندد نگه
نسخهٔ او نسخهٔ تفسیر کل
بستهٔ تدبیر او تقدیر کل
دشت را گوید حبابی ده ، دهد
بحر را گوید سرابی ده ، دهد
چشم او بر واردات کائنات
تا ببیند محکمات کائنات
دل اگر بندد به حق پیغمبری است
ور ز حق بیگانه گردد کافری است
علم را بی سوز دل خوانی شر است
نور او تاریکی بحر و بر است
عالمی از غاز او کور و کبود
فرودینش برگ ریز هست و بود
بحر و دشت و کوهسار و باغ و راغ
از بم طیارهٔ او داغ داغ
سینه افرنگ را ناری ازوست
لذت شبخون و یلغاری ازوست
سیر واژونی دهد ایام را
می برد سرمایهٔ اقوام را
قوتش ابلیس را یاری شود
نور ، نار از صحبت ناری شود
کشتن ابلیس کاری مشکل است
زانکه او گم اندر اعماق دل است
خوشتر آن باشد مسلمانش کنی
کشتهٔ شمشیر قرآنش کنی
از جلال بی جمالی الامان
از فراق بی وصالی الامان
علم بی عشق است از طاغوتیان
علم با عشق است از لاهوتیان
بی محبت علم و حکمت مرده ئی
عقل تیری بر هدف ناخورده ئی
کور را بیننده از دیدار کن
بولهب را حیدر کرار کن
زنده رود
محکماتش وانمودی از کتاب
هست آن عالم هنوز اندر حجاب
پرده را از چهره نگشاید چرا
از ضمیر ما برون ناید چرا
پیش ما یک عالم فرسوده ایست
ملت اندر خاک او آسوده ایست
رفت سوز سینهٔ تاتار و کرد
یا مسلمان مرد یا قرآن بمرد
سعید حلیم پاشا
دین حق از کافری رسوا تر است
زانکه ملا مؤمن کافر گر است
شبنم ما در نگاه ما یم است
از نگاه او یم ما شبنم است
از شگرفیهای آن قرآن فروش
دیده ام روح الامین را در خروش
زانسوی گردون دلش بیگانه ئی
نزد او ام الکتاب افسانه ئی
بی نصیب از حکمت دین نبی
آسمانش تیره از بی کوکبی
کم نگاه و کور ذوق و هرزه گرد
ملت از قال و اقولش فرد فرد
مکتب و ملا و اسرار کتاب
کور مادر زاد و نور آفتاب
دین کافر فکر و تدبیر جهاد
دین ملا فی سبیل الله فساد
مرد حق جان جهان چار سوی
آن بخلوت رفته را از من بگوی
ای ز افکار تو مؤمن را حیات
از نفسهای تو ملت را ثبات
حفظ قرآن عظیم آئین تست
حرف حق را فاش گفتن دین تست
تو کلیمی چند باشی سرنگون
دست خویش از آستین آور برون
سر گذشت ملت بیضا بگوی
با غزال از وسعت صحرا بگوی
فطرت تو مستنیر از مصطفی است
باز گو آخر مقام ما کجاست
مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جانی دگر
هر زمان او را چو حق شانی دگر
رازها با مرد مؤمن باز گوی
شرح رمز «کل یوم» باز گوی
جز حرم منزل ندارد کاروان
غیر حق در دل ندارد کاروان
من نمی گویم که راهش دیگر است
کاروان دیگر نگاهش دیگر است
افغانی
از حدیث مصطفی داری نصیب
دین حق اندر جهان آمد غریب
با تو گویم معنی این حرف بکر
غربت دین نیست فقر اهل ذکر
بهر آن مردی که صاحب جستجوست
غربت دین ندرت آیات اوست
غربت دین هر زمان نوع دگر
نکته را دریاب اگر داری نظر
دل به آیات مبین دیگر ببند
تا بگیری عصر نو را در کمند
کس نمی داند ز اسرار کتاب
شرقیان هم غربیان در پیچ و تاب
روسیان نقش نوی انداختند
آب و نان بردند و دین در باختند
حق ببین حق گوی و غیر از حق مجوی
یک دو حرف از من به آن ملت بگوی
اقبال لاهوری : جاویدنامه
غزل زنده رود
این گل و لاله تو گوئی که مقیم اند همه
راه پیما صفت موج نسیم اند همه
معنی تازه که جوئیم و نیابیم کجاست
مسجد و مکتب و میخانه عقیم اند همه
حرفی از خویشتن آموز و در آن حرف بسوز
که درین خانقه بی سوز کلیم اند همه
از صفا کوشی این تکیه نشینان کم گوی
موی ژولیده و ناشسته گلیم اند همه
چه حرمها که درون حرمی ساخته اند
اهل توحید یک اندیش و دو نیم اند همه
مشکل این نیست که بزم از سر هنگامه گذشت
مشکل این است که بی نقل و ندیم اند همه
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک زهره
در میان ما و نور آفتاب
از فضای تو بتو چندین حجاب
پیش ما صد پرده را آویختند
جلوه های آتشین را بیختند
تا ز کم سوزی شود دل سوز تر
سازگار آید بشاخ و برگ و بر
از تب او در عروق لاله خون
آب جو از رقص او سیماب گون
همچنان از خاک خیزد جان پاک
سوی بی سوئی گریزد جان پاک
در ره او مرگ و حشر و نشر و مرگ
جز تب و تابی ندارد ساز و برگ
در فضائی صد سپهر نیلگون
غوطه پیهم خورده باز آید برون
خود حریم خویش و ابراهیم خویش
چون ذبیح الله در تسلیم خویش
پیش او نه آسمان نه خیبر است
ضربت او از مقام حیدر است
این ستیز دمبدم پاکش کند
محکم و سیار و چالاکش کند
می کند پرواز در پهنای نور
مخلبش گیرندهٔ جبریل و حور
تاز «ما زاغ البصر» گیرد نصیب
بر مقام «عبده» گردد رقیب
از مقام خود نمیدانم کجاست
این قدر دانم که از یاران جداست
اندرونم جنگ بی خیل و سپه
بیند آنکو همچو من دارد نگه
بیخبر مردان ز رزم کفر و دین
جان من تنها چو زین العابدین
از مقام و راه کس آگاه نیست
جز نوای من چراغ راه نیست
غرق دریا طفلک و برنا و پیر
جان بساحل برده یک مرد فقیر
بر کشیدم پرده های این وثاق
ترسم از وصل و بنالم از فراق
وصل ار پایان شوق است الحذر
ای خنک آه و فغان بی اثر
راهرو از جاده کم گیرد سراغ
گر بجانش سازگار آید فراغ
آن دلی دارم که از ذوق نظر
هر زمان خواهد جهانی تازه تر
رومی از احوال جان من خبیر
گفت «می خواهی دگر عالم بگیر!
عشق شاطر ، ما بدستش مهره ایم
پیش بنگر در سواد زهره ایم»
عالمی از آب و خاک او را قوام
چون حرم اندر غلاف مشک فام
با نگاه پرده سوز و پرده در
از درون میغ و ماغ او گذر
اندرو بینی خدایان کهن
می شناسم من همه را تن بتن
بعل و مردوخ و یعوق و نسروفسر
رم خن و لات و منات و عسروغسر
بر قیام خویش می آرد دلیل
از مزاج این زمان بی خلیل»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
مجلس خدایان اقوام قدیم
آن هوای تند و آن شبگون سحاب
برق اندر ظلمتش گم کرده تاب
قلزمی اندر هوا آویخته
چاک دامان و گهر کم ریخته
ساحلش ناپید و موجش گرم خیز
گرم خیز و با هواها کم ستیز
رومی و من اندر آن دریای قیر
چون خیال اندر شبستان ضمیر
او سفر ها دیده و من نو سفر
در دو چشمم ناصبور آمد نظر
هر زمان گفتم نگاهم نارساست
آن دگر عالم نمی بینم کجاست
تا نشان کوهسار آمد پدید
جویبار و مرغزار آمد پدید
کوه و صحرا صد بهار اندر کنار
مشکبار آمد نسیم از کوهسار
نغمه های طایران هم نفس
چشمه زار و سبزه های نیم رس
تن ز فیض آن هوا پاینده تر
جان پاک اندر بدن بیننده تر
از سر که پاره ئی کردم نظر
خرم آن کوه و کمر آن دشت و در
وادی خوش بی نشیب و بی فراز
آب خضر آرد بخاک او نیاز
اندرین وادی خدایان کهن
آن خدای مصر و این رب الیمن
آن ز ارباب عرب این از عراق
این اله الوصل و آن رب الفراق
این ز نسل مهر و داماد قمر
آن به زوج مشتری دارد نظر
انم یکی در دست او تیغ دو رو
وان دگر پیچیده ماری در گلو
هر یکی ترسنده از ذکر جمیل
هر یکی آزرده از ضرب خلیل
گفت مردوخ آدم از یزدان گریخت
از کلیسا و حرم نالان گریخت
تا بیفزاید به ادراک و نظر
سوی عهد رفته باز آید نگر
می برد لذت ز آثار کهن
از تجلی های ما دارد سخن
روزگار افسانهٔ دیگر گشاد
می وزد زان خاکدان باد مراد
بعل از فرط طرب خوش میسرود
بر خدایان رازهای ما گشود
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نغمهٔ بعل
آدم این نیلی تتق را بر درید
آنسوی گردون خدائی را ندید
در دل آدم به جز افکار چیست
همچو موج این سر کشید و آن رمید
جانش از محسوس می گیرد قرار
بو که عهد رفته باز آید پدید
زنده باد افرنگی مشرق شناس
آنکه ما را از لحد بیرون کشید
ای خدایان کهن وقت است وقت
در نگر آن حلقهٔ وحدت شکست
آل ابراهیم بی ذوق الست
صحبتش پاشیده جامش ریز ریز
آنکه بود از بادهٔ جبریل مست
مرد حر افتاد در بند جهات
با وطن پیوست و از یزدان گسست
خون او سرد از شکوه دیریان
لاجرم پیر حرم زنار بست
ای خدایان کهن وقت است وقت
در جهان باز آمد ایام طرب
دین هزیمت خورده از ملک و نسب
از چراغ مصطفی اندیشه چیست
زانکه او را پف زند صد بولهب
گرچه می آید صدای لااله
آنچه از دل رفت کی ماند به لب
اهرمن را زنده کرد افسون غرب
روز یزدان زرد رو از بیم شب
ای خدایان کهن وقت است وقت
بند دین از گردنش باید گشود
بندهٔ ما بندهٔ آزاد بود
تا صلوت او را گران آید همی
رکعتی خواهیم و آن هم بی سجود
جذبه ها از نغمه می گردد بلند
پس چه لذت در نماز بی سرود
از خداوندی که غیب او را سزد
خوشتر آن دیوی که آید در شهود
ای خدایان کهن وقت است وقت
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فرو رفتن بدریای زهره و دیدن ارواح فرعون و کشنر را
پیر روم آن صاحب «ذکر جمیل»
ضرب او را سطوت ضرب خلیل
این غزل در عالم مستی سرود
هر خدای کهنه آمد در سجود
غزل
«باز بر رفته و آینده نظر باید کرد
هله بر خیز که اندیشه دگر باید کرد
عشق بر ناقهٔ ایام کشد محمل خویش
عاشقی راحله از شام و سحر باید کرد
پیر ما گفت جهان بر روشی محکم نیست
از خوش و ناخوش او قطع نظر باید کرد
تو اگر ترک جهان کرده سر او داری
پس نخستین ز سر خویش گذر باید کرد
گفتمش در دل من لات و منات است بسی
گفت این بتکده را زیر و زبر باید کرد»
باز با من گفت «بر خیز ای پسر
جز بدامانم میاویز ای پسر
آن کهستان آن جبال بی کلیم
آنکه از برف است چون انبار سیم
در پس او قلزم الماس گون
آشکارا تر درونش از برون
نی بموج و نی به سیل او را خلل
در مزاج او سکون لم یزل
این مقام سر کشان زور مست
منکران غایب و حاضر پرست
آن یکی از شرق و آن دیگر ز غرب
هر دو با مردان حق در حرب و ضرب
آن یکی بر گردنش چوب کلیم
وان دگر از تیغ درویشی دو نیم
هر دو فرعون این صغیر و آن کبیر
هر دو در آغوش دریا تشنه میر
هر کسی با تلخی مرگ آشناست
مرگ جباران ز آیات خداست
درپی من پا بنه از کس مترس
دست در دستم بده از کس مترس
سینهٔ دریا چو موسی بر درم
من ترا اندر ضمیر او برم»
بحر بر ما سینهٔ خود را گشود
یا هوا بود و چو آبی وانمود
قعر او یک وادی بیرنگ و بو
وادی تاریکی او تو به تو
پیر رومی سورهٔ طه سرود
زیر دریا ماهتاب آمد فرود
کوههای شسته و عریان و سرد
اندر آن سر گشته و حیران دو مرد
سوی رومی یک نظر نگریستند
باز سوی یکدگر نگریستند
گفت فرعون این سحر این جوی نور
از کجا این صبح و این نور و ظهور
رومی
هر چه پنهان است ازو پیداستی
اصل این نور از یدبیضاستی
فرعون
آه نقد عقل و دین در باختم
دیدم و این نور را نشناختم
ای جهانداران سوی من بنگرید
ای زیانکاران سوی من بنگرید
وای قومی از هوس گردیده کور
می برد لعل و گهر از خاک گور
پیکری کو در عجایب خانه ایست
بر لب خاموش او افسانه ایست
از ملوکیت خبرها می دهد
کور چشمان را نظرها می دهد
چیست تقدیر ملوکیت ، شقاق
محکمی جستن ز تدبیر نفاق
از بد آموزی زبون تقدیر ملک
باطل و آشفته تر تدبیر ملک
باز اگر بینم کلیم الله را
خواهم از وی یک دل آگاه را
رومی
حاکمی بی نور جان خام است خام
بی یدبیضا ملوکیت حرام
حاکمی از ضعف محکومان قویست
بیخش از حرمان محرومان قویست
تاج از باج است و از تسلیم باج
مرد اگر سنگ است میگردد زجاج
فوج و زندان و سلاسل رهزنی است
اوست حاکم کز چنین سامان غنی است
ذوالخرطوم
مقصد قوم فرنگ آمد بلند
از پی لعل و گهر گوری نکند
سر گذشت مصر و فرعون و کلیم
می توان دیدن ز آثار قدیم
علم و حکمت کشف اسرار است و بس
حکمت بی جستجو خوار است و بس
فرعون
قبر ما را علم و حکمت بر گشود
لیکن اندر تربت مهدی چه بود
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک مریخ - اهل مریخ
چشم را یک لحظه بستم اندر آب
اندکی از خود گسستم اندر آب
رخت بردم زی جهانی دیگری
با زمان و با مکانی دیگری
آفتاب ما به آفاقش رسید
روز و شب را نوع دیگر آفرید
تن ز رسم و راه جان بیگانه ایست
در زمان و از زمان بیگانه ایست
جان ما سازد بهر سوزی که هست
وقت او خرم بهر روزی که هست
می نگردد کهنه از پرواز روز
روزها از نور او عالم فروز
روز و شب را گردش پیهم ازوست
سیر او کن زانکه هر عالم ازوست
مرغزاری با رصدگاه بلند
دور بین او ثریا در کمند
خلوت نه گنبد خضراست این
یا سواد خاکدان ماست این
گاه جستم وسعت او را کران
گاه دیدم در فضای آسمان
پیر روم آن مرشد اهل نظر
گفت «مریخ است این عالم نگر
چون جهان ما طلسم رنگ و بوست
صاحب شهر و دیار و کاخ و کوست
ساکنانش چون فرنگان ذوفنون
در علوم جان و تن از ما فزون
بر زمان و بر مکان قاهرترند
زانکه در علم فضا ماهرترند
بر وجودش آنچنان پیچیده اند
هر خم و پیچ فضا را دیده اند
خاکیان را دل به بند آب و گل
اندرین عالم بدن در بند دل
چون دلی در آب و گل منزل کند
هر چه می خواهد به آب و گل کند
مستی و ذوق و سرور از حکم جان
جسم را غیب و حضور از حکم جان
در جهان ما دو تا آمد وجود
جان و تن آن بی نمود آن با نمود
خاکیان را جان و تن مرغ و قفس
فکر مریخی یک اندیش است و بس
چون کسی را میرسد روز فراق
چسصت تر می گردد از سوز فراق
یک دو روزی پیشتر از آن مرگ
می کند پیش کسان اعلان مرگ
جانشان پروردهٔ اندام نیست
لاجرم خو کردهٔ اندام نیست
تن بخویش اندر کشیدن مردن است
از جهان در خود رمیدن مردن است
برتر از فکر تو آمد این سخن
زانکه جان تست محکوم بدن
رخت اینجا یکدو دم باید گشاد
اینچین فرصت خدا کس را نداد
اقبال لاهوری : جاویدنامه
گردش در شهر مرغدین
مرغدین و آن عمارات بلند
من چه گویم زان مقام ارجمند
ساکنانش در سخن شیرین جو نوش
خوب روی و نرم خوی و ساده پوش
فکرشان بی درد و سوز اکتساب
رازدان کیمیای آفتاب
هر که خواهد سیم و زر گیرد ز نور
چون نمک گیریم ما از آب شور
خدمت آمد مقصد علم و هنر
کارها را کس نمی سنجد بزر
کس ز دینار و درم آگاه نیست
این بتان را در حرمها راه نیست
بر طبیعت دیو ماشین چیره نیست
آسمانها از دخانها تیره نیست
سخت کش دهقان چراغش روشن است
از نهاب دهخدایان ایمن است
کشت و کارش بی نزاع آب جوست
حاصلش بی شرکت غیری ازوست
اندر آن عالم نه لشکر نی قشون
نی کسی روزی خورد از کشت و خون
نی قلم در مرغدین گیرد فروغ
از فن تحریر و تشهیر دروغ
نی به بازاران ز بیکاران خروش
نی صدا های گدایان درد گوش
حکیم مریخی
کس در اینجا سائل و محروم نیست
عبد و مولا حاکم و محکوم نیست
زنده رود
سائل و محروم تقدیر حق است
حاکم و محکوم تقدیر حق است
جز خدا کس خالق تقدیر نیست
چارهٔ تقدیر از تدبیر نیست
حکیم مریخی
گر ز یک تقدیر خون گردد جگر
خواه از حق حکم تقدیر دگر
تو اگر تقدیر نو خواهی رواست
زانکه تقدیرات حق لا انتهاست
ارضیان نقد خودی در باختند
نکتهٔ تقدیر را نشناختند
رمز باریکش بحرفی مضمر است
تو اگر دیگر شوی او دیگر است
خاک شو نذر هوا سازد ترا
سنگ شو بر شیشه اندازد ترا
شبنمی؟ افتندگی تقدیر تست
قلزمی؟ پایندگی تقدیر تست
هر زمان سازی همان لات و منات
از بتان جوئی ثبات ای بی ثبات»
تا بخود ناساختن ایمان تست
عالم افکار تو زندان تست
رنج بی گنج است تقدیر اینچنین
گنج بی رنج است تقدیر اینچنین
اصل دین این است اگر ای بیخبر،
می شود محتاج ازو محتاج تر
وای آن دینی که خواب آرد ترا
باز در خواب گران دارد ترا
سحر و افسون است یا دین است این
حب افیون است یا دین است این
می شناسی طبع دراک از کجاست
حوری اندر بنگه خاک از کجاست
قوت فکر حکیمان از کجاست
طاقت ذکر کلیمان از کجاست
این دل و این واردات او ز کیست
این فنون و معجزات او ز کیست
گرمی گفتار داری از تو نیست
شعله کردار داری از تو نیست
اینهمه فیض از بهار فطرت است
فطرت از پرودگار فطرت است
زندگانی چیست کان گوهر است
تو امینی صاحب او دیگر است
طبع روشن مرد حق را آبروست
خدمت خلق خدا مقصود اوست
خدمت از رسم و ره پیغمبری است
مزد خدمت خواستن سوداگری است
همچنان این باد و خاک و ابر و کشت
باغ و راغ و کاخ و کوی و سنگ و خشت
ایکه میگوئی متاع ما ز ماست
مرد نادان این همه ملک خداست
ارض حق را ارض خود دانی بگو
چیست شرح آیهٔ لاتفسدوا
ابن آدم دل به ابلیسی نهاد
من ز ابلیسی ندیدم جز فساد
کس امانت را بکار خود نبرد
ایخوش آنکو ملک حق با حق سپرد
برده ئی چیزی که از آن تو نیست
داغم از کاری که شایان تو نیست
گر تو باشی صاحب شی می سزد
ور نباشی خود بگو کی می سزد
ملک یزدان را به یزدان باز ده
تا ز کار خویش بگشائی گره
زیر گردن فقر و مسکینی چراست
آنچه از مولاست میگوئی ز ماست
بنده ئی کز آب و گل بیرون نجست
شیشهٔ خود را به سنگ خود شکست
ایکه منزل را نمی دانی ز ره
قیمت هر شی ز انداز نگه
تا متاع تست گوهر ، گوهر است
ورنه سنگ است از پشیزی کمتر است
نوع دیگر بین جهان دیگر شود
این زمین و آسمان دیگر شود
اقبال لاهوری : جاویدنامه
احوال دوشیزهٔ مریخ که دعوی رسالت کرده
در گذشتیم از هزاران کوی و کاخ
بر کنار شهر میدان فراخ
اندر آن میدان هجوم مرد و زن
در میان یک زن قدش چون نارون
چهره اش روشن ولی بی نور جان
معنی او بر بیان او گران
حرف او بی سوز و چشمش بی نمی
از سرور آرزو نامحرمی
فارغ از جوش جوانی سینه اش
کور و صورت ناپذیر آئینه اش
بیخبر از عشق و از آئین عشق
صعوهٔ رد کردهٔ شاهین عشق
گفت با ما آن حکیم نکته دان
«نیست این دوشیزه از مریخیان
ساده و آزاده و بی ریو و رنگ
فرز مرز او را بدزدید از فرنگ
پخته در کار نبوت ساختش،
اندرین عالم فرو انداختش
گفت نازل گشته ام از آسمان
دعوت من دعوت آخر زمان
از مقام مرد و زن دارد سخن
فاش تر می گوید اسرار بدن
نزد این آخر زمان تقدیر زیست
در زبان ارضیان گویم که چیست»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک مشتری - ارواح جلیلهٔ حلاج و غالب و قرة العین طاهره که به نشیمن بهشتی نگرویدند «و بگردش جاودان گرائیدند
من فدای این دل دیوانه ئی
هر زمان بخشد دگر ویرانه ئی
چون بگیرم منزلی گوید که خیز
مرد خود رس بحر را داند قفیز
زانکه آیات خدا لا انتهاست
ای مسافر جاده را پایان کجاست
کار حکمت دیدن و فرسودن است
کار عرفان دیدن و افزودن است
آن بسنجد در ترازوی هنر
این بسنجد در ترازوی نظر
آن بدست آورد آب و خاک را
این بدست آورد جان پاک را
آن نگه را بر تجلی می زند
این تجلی را بخود گم می کند
در تلاش جلوه های پی به پی
طی کنم افلاک و می نالم چو نی
این همه از فیض مردی پاک زاد
آنکه سوز او بجان من فتاد
کاروان این دو بینای وجود
بر کنار مشتری آمد فرود
آن جهان آن خاکدانی ناتمام
در طواف او قمر ها تیز گام
خالی از می شیشه تاکش هنوز
آرزو نارسته از خاکش هنوز
نیم شب از تاب ماهان نیم روز
نی برودت در هوای او نه سوز
من چو سوی آسمان کردم نظر
کوکبش دیدم بخود نزدیک تر
هیبت نظاره از هوشم ربود
شد دگرگون نزد و دور و دیر و زود
پیش خود دیدم سه روح پاکباز
آتش اندر سینه شان گیتی گداز
در برشان حله های لاله گون
چهره ها رخشنده از سوز درون
در تب و تابی ز هنگام الست
از شراب نغمه های خویش مست
گفت رومی «این قدر از خود مرو
از دم آتش نوایان زنده شو
شوق بی پروا ندیدستی ، نگر
زور این صهبا ندیدستی ، نگر
غالب و حلاج و خاتون عجم
شورها افکنده در جان حرم
این نواها روح را بخشد ثبات
گرمی او از درون کائنات»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نوای حلاج
ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست
تجلی دگری در خور تقاضا نیست
نظر بخویش چنان بسته ام که جلوه دوست
جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست
به ملک جم ندهم مصرع نظیری را
«کسی که کشته نشد از قبیلهٔ ما نیست»
اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت
تو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیست
تو ره شناس نئی وز مقام بیخبری
چه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیست
ز قید و صید نهنگان حکایتی آور
مگو که زورق ما روشناس دریا نیست
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت
به جاده ئی که در و کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقهٔ رندان باده پیما باش
حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نوای غالب
«بیا که قاعدهٔ آسمان بگردانیم
قضا بگردش رطل گران بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
بجنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید
از مقام مؤمنان دوری چرا
یعنی از فردوس مهجوری چرا
حلاج
مرد آزادی که داند خوب و زشت
می نگنجد روح او اندر بهشت
جنت ملا ، می و حور و غلام
جنت آزادگان سیر دوام
جنت ملا خور و خواب و سرود
جنت عاشق تماشای وجود
حشر ملا شق قبر و بانگ صور
عشق شور انگیز خود صبح نشور
علم بر بیم و رجا دارد اساس
عاشقان را نی امید و نی هراس
علم ترسان از جلال کائنات
عشق غرق اندر جمال کائنات
علم را بر رفته و حاضر نظر
عشق گوید آنچه می آید نگر
علم پیمان بسته با آئین جبر،
چارهٔ او چیست غیر از جبر و صبر
عشق آزاد و غیور و ناصبور
در تماشای وجود آمد جسور
عشق ما از شکوه ها بیگانه ایست
گرچه او را گریهٔ مستانه ایست
این دل مجبور ما مجبور نیست
ناوک ما از نگاه حور نیست
آتش ما را بیفزاید فراق
جان ما را سازگار آید فراق
بی خلشها زیستن ، نا زیستن
باید آتش در ته پا زیستن
زیستن این گونه تقدیر خودی است
از همین تقدیر تعمیر خودی است
ذره ئی از شوق بیحد رشک مهر
گنجد اندر سینه او نه سپهر
شوق چون بر عالمی شبخون زند
آنیان را جاودانی می کند
زنده رود
گردش تقدیر مرگ و زندگیست
کس نداند گردش تقدیر چیست
حلاج
هر که از تقدیر دارد ساز و برگ
لرزد از نیروی او ابلیس و مرگ
جبر دین مرد صاحب همت است
جبر مردان از کمال قوت است
پخته مردی پخته تر گردد ز جبر،
جبر مرد خام را آغوش قبر
جبر خالد عالمی برهم زند
جبر ما بیخ و بن ما بر کند
کار مردان است تسلیم و رضا
بر ضعیفان راست ناید این قبا
تو که دانی از مقام پیر روم
می ندانی از کلام پیر روم
«بود گبری در زمان با یزید
گفت او را یک مسلمان سعید
خوشتر آن باشد که ایمان آوری
تا بدست آید نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
آن که دارد شیخ عالم با یزید
من ندارم طاقت آن ، تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان
رومی
کار ما غیر از امید و بیم نیست
هر کسی را همت تسلیم نیست
ایکه گوئی بودنی این بود ، شد
کار ها پابند آئین بود ، شد
معنی تقدیر کم فهمیده ئی
نی خودی را نی خدا را دیده ئی
مرد مؤمن با خدا دارد نیاز
«با تو ما سازیم ، تو با ما بساز»
عزم او خلاق تقدیر حق است
روز هیجا تیر او تیر حق است
زنده رود
کم نگاهان فتنه ها انگیختند
بندهٔ حق را به دار آویختند
آشکارا بر تو پنهان وجود
باز گو آخر گناه تو چه بود؟
حلاج
بود اندر سینهٔ من بانگ صور
ملتی دیدم که دارد قصد گور
مؤمنان با خوی و بوی کافران
لااله گویان و از خود منکران
«امر حق» گفتند نقش باطل است
زانکه او وابستهٔ آب و گل است
من بخود افروختم نار حیات
مرده را گفتم ز اسرار حیات
از خودی طرح جهانی ریختند
دلبری با قاهری آمیختند
هر کجا پیدا و نا پیدا خودی
بر نمی تابد نگاه ما خودی
نار ها پوشیده اندر نور اوست
جلوه های کائنات از طور اوست
هر زمان هر دل درین دیر کهن
از خودی در پرده میگوید سخن
هر که از نارش نصیب خود نبرد
در جهان از خویشتن بیگانه مرد
هند و هم ایران ز نورش محرم است
آنکه نارش هم شناسد آن کم است
من ز نور و نار او دادم خبر
بندهٔ محرم گناه من نگر
آنچه من کردم تو هم کردی بترس
محشری بر مرده آوردی بترس
طاهره
از گناه بندهٔ صاحب جنون
کائنات تازه ئی آید برون
شوق بیحد پرده ها را بر درد
کهنگی را از تماشا می برد
آخر از دار و رسن گیرد نصیب
بر نگردد زنده از کوی حبیب
جلوهٔ او بنگر اندر شهر و دشت
تا نپنداری که از عالم گذشت
در ضمیر عصر خود پوشیده است
اندرین خلوت چسان گنجیده است
زنده رود
ای ترا دادند درد جستجوی
معنی یک شعر خود با من بگوی
«قمری ، کف خاکستر و بلبل قفس رنگ
ای ناله نشان جگر سوخته ئی چیست»
غالب
ناله ئی کو خیزد از سوز جگر
هر کجا تأثیر او دیدم دگر
قمری از تأثیر او وا سوخته
بلبل از وی رنگها اندوخته
اندرو مرگی به آغوش حیات
یک نفس اینجا حیات آنجا ممات
آنچنان رنگی که ارژنگی ازوست
آنچنان رنگی که بیرنگی ازوست
تو ندانی این مقام رنگ و بوست
قسمت هر دل بقدر های و هوست
یا به رنگ آ ، یا به بیرنگی گذر
تا نشانی گیری از سوز جگر
زنده رود
صد جهان پیدا درین نیلی فضاست
هر جهان را اولیا و انبیاست
غالب
نیک بنگر اندرین بود و نبود
پی به پی آید جهانها در وجود
«هر کجا هنگامهٔ عالم بود
رحمة’‘ للعالمینی هم بود»
زنده رود
فاش تر گو زانکه فهمم نارساست
غالب
این سخن را فاش تر گفتن خطاست
زنده رود
گفتگوی اهل دل بیحاصل است
غالب
نکته را بر لب رسیدن مشکل است
زنده رود
تو سراپا آتش از سوز طلب
بر سخن غالب نیائی ای عجب
غالب
خلق و تقدیر و هدایت ابتداست
رحمة’‘ للعالمینی انتهاست
زنده رود
من ندیدم چهرهٔ معنی هنوز
آتشی داری اگر ما را بسوز
غالب
ای چو من بینندهٔ اسرار شعر
این سخن افزونتر است از تار شعر
شاعران بزم سخن آراستند
این کلیمان بی ید بیضاستند
آنچه تو از من بخواهی کافری است
کافری کو ماورای شاعری است
حلاج
هر کجا بینی جهان رنگ و بو
آن که از خاکش بروید آرزو
یا ز نور مصطفی او را بهاست
یا هنوز اندر تلاش مصطفی است
زنده رود
از تو پرسم گرچه پرسیدن خطاست
سر آن جوهر که نامش مصطفی است
آدمی یا جوهری اندر وجود
آنکه آید گاهگاهی در وجود
حلاج
پیش او گیتی جبین فرسوده است
خویش را خود عبده فرموده است
عبده‘ از فهم تو بالاتر است
زانکه او هم آدم و هم جوهر است
جوهر او نی عرب نی اعجم است
آدم است و هم ز آدم اقدم است
عبده صورتگر تقدیر ها
اندرو ویرانه ها تعمیر ها
عبده هم جانفزا هم جان ستان
عبده هم شیشه هم سنگ گران
عبد دیگر عبده چیزی دگر
ما سراپا انتظار او منتظر
عبده‘ دهر است و دهر از عبده است
ما همه رنگیم و او بی رنگ و بوست
عبده با ابتدا بی انتها است
عبده را صبح و شام ما کجاست
کس ز سر عبده آگاه نیست
عبده جز سر الا الله نیست
لااله تیغ و دم او عبده
فاش تر خواهی بگو هو عبده
عبده‘ چند و چگون کائنات
عبده راز درون کائنات
مدعا پیدا نگردد زین دو بیت
تا نبینی از مقام «ما رمیت»
بگذر از گفت و شنود ای زنده رود
غرق شو اندر وجود ای زنده رود
زنده رود
کم شناسم عشق را این کار چیست
ذوق دیدار است پس دیدار چیست
حلاج
معنی دیدار آن آخر زمان
حکم او بر خویشتن کردن روان
در جهان زی چون رسول انس و جان
تا چو او باشی قبول انس و جان
باز خود را بین همین دیدار اوست
سنت او سری از اسرار اوست
زنده رود
چیست دیدار خدای نه سپهر
آنکه بی حکمش نگردد ماه و مهر
حلاج
نقش حق اول بجان انداختن
باز او را در جهان انداختن
جان تا در جهان گردد تمام
می شود دیدار حق دیدار عام
ای خنک مردی که از یک هوی او
نه فلک دارد طواف کوی او
وای درویشی که هوئی آفرید
باز لب بر بست و دم در خود کشید
حکم حق را در جهان جاری نکرد
نانی از جو خورد و کراری نکرد
خانقاهی جست و از خیبر رمید
راهبی ورزید و سلطانی ندید
نقش حق داری جهان نخچیر تست
هم عنان تقدیر با تدبیر تست
عصر حاضر با تو می جوید ستیز
نقش حق بر لوح این کافر بریز
زنده رود
نقش حق را در جهان انداختند
من نمی دانم چسان انداختند
حلاج
یا بزور دلبری انداختند
یا بزور قاهری انداختند
زانکه حق در دلبری پیدا تر است
دلبری از قاهری اولی تر است
زنده رود
باز گو ای صاحب اسرار شرق
در میان زاهد و عاشق چه فرق
حلاج
زاهد اندر عالم دنیا غریب
عاشق اندر عالم عقبی غریب
زنده رود
معرفت را انتها نابودن است
زندگی اندر فنا آسودن است
حلاج
سکر یاران از تهی پیمانگی است
نیستی از معرفت بیگانگی است
ای که جوئی در فنا مقصود را
در نمی یابد عدم موجود را
زنده رود
آنکه خود را بهتر از آدم شمرد
در خم و جامش نه می باقی نه درد
مشت خاک ما بگردون آشناست
آتش آن بی سر و سامان کجاست
حلاج
کم بگو زان خواجهٔ اهل فراق
تشنه کام و از ازل خونین ایاق
ما جهول ، او عارف بود و نبود
کفر او این راز را بر ما گشود
از فتادن لذت برخاستن
عیش افزدون ز درد کاستن
عاشقی در نار او وا سوختن
سوختن بی نار او نا سوختن
زانکه او در عشق و خدمت اقدم است
آدم از اسرار او نامحرم است
چاک کن پیراهن تقلید را
تا بیاموزی ازو توحید را
زنده رود
ای ترا اقلیم جان زیر نگین
یک نفس با ما دگر صحبت گزین
حلاج
با مقامی در نمی سازیم و بس
ما سراپا ذوق پروازیم و بس
هر زمان دیدن تپیدن کار ماست
بی پر و بالی پریدن کار ماست
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نمودار شدن خواجهٔ اهل فراق ابلیس
صحبت روشندلان یک دم ، دو دم
آن دو دم سرمایهٔ بود و عدم
عشق را شوریده تر کرد و گذشت
عقل را صاحب نظر کرد و گذشت
چشم بر بربستم که با خود دارمش
از مقام دیده در دل آرمش
ناگهان دیدم جهان تاریک شد
از مکان تا لامکان تاریک شد
اندر آن شب شعله ئی آمد پدید
از درونش پیر مردی بر جهید
یک قبای سرمه ئی اندر برش
غرق اندر دود پیچان پیکرش
گفت رومی خواجهٔ اهل فراق
آن سراپا سوز و آن خونین ایاق
کهنهٔ کم خندهٔ اندک سخن
چشم او بینندهٔ جان در بدن
رند و ملا و حکیم و خرقه پوش
در عمل چون زاهدان سخت کوش
فطرتش بیگانه ذوق وصال
زهد او ترک جمال لایزال۔
تا گسستن از جمال آسان نبود
کار پیش افکند از ترک سجود
اندکی در واردات او نگر
مشکلات او ثبات او نگر
غرق اندر رزم خیر و شر هنوز
صد پیمبر دیده و کافر هنوز
جانم اندر تن ز سوز او تپید
بر لبش آهی غم آلودی رسید
گفت و چشم نیم وا بر من گشود
«در عمل جز ما که بر خوردار بود
آنچنان بر کار ها پیچیده ام
فرصت آدینه را کم دیده ام
نی مرا افرشته ئی نی چاکری
وحی من بی منت پیغمبری
نی حدیث و نی کتاب آورده ام
جان شیرین از فقیهان برده ام
رشتهٔ دین چون فقیهان کس نرشت
کعبه را کردند آخر خشت خشت
کیش ما را اینچنین تأسیس نیست
فرقه اندر مذهب ابلیس نیست
در گذشتم از سجود ای بیخبر
ساز کردم ارغنون خیر و شر
از وجود حق مرا منکر مگیر
دیده بر باطن گشا ظاهر مگیر
گر بگویم نیست این از ابلهی است
زانکه بعد از دید نتوان گفت نیست
من «بلی» در پردهٔ «لا» گفته ام
گفتهٔ من خوشتر از نا گفته ام
تا نصیب از درد آدم داشتم
قهر یار از بهر او نگذاشتم
شعله ها از کشتزار من ارمن دمید
او ز مجبوری به مختاری رسید
زشتی خود را نمودم آشکار
با تو دادم ذوق ترک و اختیار
تو نجاتی ده مرا از نار من
وا کن ای آدم گره از کار من
ایکه اندر بند من افتاده ئی
رخصت عصیان به شیطان داده ئی
در جهان با همت مردانه زی
غمگسار من ز من بیگانه زی
بی نیاز از نیش و نوش من گذر
تا نگردد نامه ام تاریک تر
در جهان صیاد با نخچیرهاست
تا تو نخچیری به کیشم تیر هاست
صاحب پرواز را افتاد نیست
صید اگر زیرک شود صیاد نیست»
گفتمش «بگذر ز آئین فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق»
گفت «ساز زندگی ، سوز فراق
ای خوشا سر مستی روز فراق
بر لبم از وصل می ناید سخن
وصل اگر خواهم نه او ماند نه من»
حرف وصل او را ز خود بیگانه کرد
تازه شد اندر دل او سوز و درد
اندکی غلطید اندر دود خویش
باز گم کردید اندر دود خویش
ناله ئی زان دود پیچان شد بلند
ای خنک جانی که گردد درد مند