عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
چون ابر بهار چشم خون بار من است
چون غنچه نشکفته دل زار من است
فریاد و فغان و ناله هر شب تا صبح
چون مرغ اسیر در قفس کار من است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
دریای پر آب چشم نمناک من است
صحرای پر آتش دل صد چاک من است
آن را که دهد زمانه بر باد فنا
از دست غم تو عاقبت خاک من است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
چون پرده خون دامن رنگین من است
چون رشته کوه بار سنگین من است
آنکس که ز دست غم نمی گردد شاد
با بی سروپائی دل غمگین من است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
آن سان که ستاره در سما افزون است
در روی زمین حادثه گوناگون است
القصه از این حوادث رنگارنگ
بر هر که نظر بیفکنی دل خون است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
آن عهد که بسته شد میان من و دوست
بشکسته شد از فتنه اهریمن و دوست
دانستم از اول که در این کار آخر
انگشت نما شوم بر دشمن و دوست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
ای داد که راه نفسی پیدا نیست
راه نفسی بهر کسی پیدا نیست
شهریست پر از ناله و فریاد و فغان
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
در غمکده ای که شادیش جز غم نیست
تنها نه همین خاطر ما خرم نیست
بر هر که نظر کنی گرفتار غم است
گویا دل شاد در همه عالم نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
عمری به ره جنون نشستیم و گذشت
وز ملک خرد برون نشستیم و گذشت
القصه کنار این چمن با خواری
چون لاله میان خون نشستیم و گذشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
ای دیده تو را بر آب دیدیم و گذشت
ای خانه تو را خراب دیدیم و گذشت
وی بخت سیاه شوم بیدار آزار
یک عمر تو را بخواب دیدیم و گذشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
دردا که جهان به ما دل شاد نداد
جز درس غم و محن به ما یاد نداد
ای داد که آسمان ز بیدادگری
با اینهمه داد ما به ما داد نداد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
هر کس که به دل چو لاله داغی دارد
کی میل گل و گردش باغی دارد
ما گوشه نشین ز بی دماغی شده ایم
خوش آنکه به فصل گل دماغی دارد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
درد و غم خوبان جوان پیرم کرد
بد عهدی آسمان زمینگیرم کرد
من ماندم و من با همه بدبختیها
ای مرگ بیا که زندگی سیرم کرد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
آخر دل من ز غصه خون خواهد شد
وز روزنه دیده برون خواهد شد
با این افق تیره خدا داند و بس
کاین مملکت خراب چون خواهد شد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
دانی که دل غمزده چون خواهد شد
پا تا بسر از دست تو خون خواهد شد
وآن خون شده قطره قطره در شام فراق
از روزنه دیده برون خواهد شد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
یک دم دل ما غمزدگان شاد نشد
ویرانه ما از ستم آباد نشد
دادند بسی به راه آزادی جان
اما چه نتیجه، ملت آزاد نشد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
شادم که دل خراب ترمیم نشد
در پیش امید و بیم تسلیم نشد
یک صبح رهین نور امید نگشت
یک شام غمین ظلمت و بیم نشد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
یک دم دل من ز غصه آسوده نشد
وین عقده ناگشوده بگشوده نشد
این دامن پاک چاک چاکم هرگز
الا ز سرشک دیده آلوده نشد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
از رأی شمیران غم دل افزون شد
وز جعبه شوم کن جگرها خون شد
چون نوبت آراء لواسان گردید
فریادکنان جان ز بدن بیرون شد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
ایکاش مرا ناطقه گویا می شد
یک لحظه دهان بسته ام وا می شد
تا این دل سودا زده پرده نشین
بی پرده میان خلق رسوا می شد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
افسوس که دست رنج ما را بردند
با بطر، چهار و پنج ما را بردند
ما و تو برنجیم و حریفان زرنگ
بی زحمت و رنج، گنج ما را بودند