عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
صحبت رفتگان (در عالم بالا)
تولستوی
بارکش اهرمن لشکری شهریار
از پی نان جوین تیغ ستم بر کشید
زشت به چشمش نکوست مغز نداند ز پوست
مردک بیگانه دوست سینهٔ خویشان درید
داروی بیهوشی است تاج ، کلیسا ، وطن
جان خدا داد را خواجه بجامی خرید
کارل مارکس
رازدان جزو و کل از خویش نامحرم شد است
آدم از سرمایه داری قاتل آدم شد است
هگل
جلوه دهد باغ و راغ معنی مستور را
عین حقیقت نگر حنطل و انگور را
فطرت اضداد خیز لذت پیکار داد
خواجه و مزدور را ، آمر و مأمور را
تولستوی
عقل دو رو آفرید فلسفه خود پرست
درس رضا میدهی بندهٔ مزدور را
مزدک
دانهٔ ایران ز کشت زار و قیصر بر دمید
مرگ نو می رقصد اندر قصر سلطان و امیر
مدتی در آتش نمرود می سوزد خلیل
تا تهی گردد حریمش از خداوندان پیر
دور پرویزی گذشت ای کشتهٔ پرویز خیز
نعمت گم گشتهٔ خود را ز خسرو باز گیر
کوهکن
نگار من که بسی ساده و کم آمیز است
سیتزه کیش و ستم کوش و فتنه انگیز است
برون او همه بزم و درون او همه رزم
زبان او ز مسیح و دلش ز چنگیز است
گسست عقل و جنون رنگ بست و دیده گداخت
در آ به جلوه که جانم ز شوق لبریز است
اگرچه تیشهٔ من کوه را ز پا آورد
هنوز گردش گردون بکام پرویز است
ز خاک تا بفلک هر چه هست ره پیماست
قدم گشای که رفتار کاروان تیز است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نیچه
از سستی عناصر انسان دلش تپید
فکر حکیم پیکر محکم تر آفرید
افکند در فرنگ صد آشوب تازه ئی
دیوانه ئی به کارگه شیشه گر رسید
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حکیم اینشتین
جلوه ئی میخواست مانند کلیم ناصبور
تا ضمیر مستنیر او گشود اسرار نور
از فراز آسمان تا چشم آدم یک نفس
زود پروازی که پروازش نیاید در شعور
خلوت او در زغال تیره فام اندر مغاک
جلوتش سوزد درختی را چو خس بالای طور
بی تغیر در طلسم چون و چند و بیش و کم
برتر از پست و بلند و دیر و زود و نزد و دور
در نهادش تار و شید و سوز و ساز و مرگ و زیست
اهرمن از سوز او و ساز او جبریل و حور
من چه گویم از مقام آن حکیم نکته سنج
کرده زردشتی ز نسل موسی و هارون ظهور
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جلال و هگل
می گشودم شبی به ناخن فکر
عقده های حکیم المانی
آنکه اندیشه اش برهنه نمود
ابدی راز کسوت آنی
پیش عرض خیال او گیتی
خجل آمد ز تنگ دامانی
چون بدریای او فرو رفتم
کشتی عقل گشت طوفانی
خواب بر من دمید افسونی
چشم بستم ز باقی و فانی
نگه شوق تیز تر گردید
چهره بنمود پیر یزدانی
آفتابی که از تجلی او
افق روم و شام نورانی
شعله اش در جهان تیره نهاد
به بیابان چراغ رهبانی
معنی از حرف او همی روید
صفت لاله های نعمانی
گفت با من چه خفته ئی بر خیز
به سرابی سفینه می رانی
به خرد راه عشق می پوئی؟
به چراغ آفتاب می جوئی؟
اقبال لاهوری : پیام مشرق
محاوره ما بین حکیم فرانسوی اوگوست کنت و مرد مزدور
حکیم:
«بنی آدم اعضای یکدیگرند»
همان نخل را شاخ و برگ و بر اند
دماغ ار خرد زاست از فطرت است
اگر پا زمین ساست از فطرت است
یکی کار فرما ، یکی کار ساز
نیاید ز محمود کار ایاز
نبینی که از قسمت کار زیست
سراپا چمن می شود خار زیست
مرد مزدور:
فریبی به حکمت مرا ای حکیم
که نتوان شکست این طلسم قدیم
مس خام را از زر اندوده ئی
مرا خوی تسلیم فرموده ئی
کند بحر را آبنایم اسیر
ز خارا برد تیشه ام جوی شیر
حق کوهکن دادی ای نکته سنج
به پرویز پرکار و نا برده رنج
خطا را به حکمت مگردان صواب
خضر را نگیری بدام سراب
به دوش زمین بار ، سرمایه دار
ندارد گذشت از خور و خواب و کار
جهان راست بهروزی از دست مزد
ندانی که این هیچ کار است دزد
پی جرم او پوزش آورده ئی
به این عقل و دانش فسون خورده ئی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
هگل
حکمتش معقول و با محسوس در خلوت نرفت
گرچه بکر فکر او پیرایه پوشد چون عروس
طایر عقل فلک پرواز او دانی که چیست؟
«ماکیان کز زور مستی خایه گیرد بی خروس»
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جلال و گوته
نکته دان المنی را در ارم
صحبتی افتاد با پیر عجم
شاعری کو همچو آن عالی جناب
نیست پیغمبر ولی دارد کتاب
خواند بر دانای اسرار قدیم
قصهٔ پیمان ابلیس و حکیم
گفت رومی ای سخن را جان نگار
تو ملک صید استی و یزدان شکار
فکر تو در کنج دل خلوت گزید
این جهان کهنه را باز آفرید
سوز و ساز جان به پیکر دیده ئی
در صدف تعمیر گوهر دیده ئی
هر کسی از رمز عشق آگاه نیست
هر کسی شایان این درگاه نیست
«داند آن کو نیکبخت و محرم است
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است»
رومی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
پیغام برگسن
تا بر تو آشکار شود راز زندگی
خود را جدا ز شعله مثال شرر مکن
بهر نظاره جز نگه آشنا میار
در مرز و بوم خود چو غریبان گذر مکن
نقشی که بسته ئی همه اوهام باطل است
عقلی بهم رسان که ادب خوردهٔ دل است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
موسیولینن و قیصر ولیم
موسیولینن
بسی گذشت که آدم درین سرای کهن
مثال دانه ته سنگ آسیا بودست
فریب زاری و افسون قیصری خورد است
اسیر حلقهٔ دام کلیسیا بودست
غلام گرسنه دیدی که بر درید آخر
قمیص خواجه که رنگین ز خون ما بودست
شرار آتش جمهور کهنه سامان سوخت
ردای پیر کلیسا قبای سلطان سوخت
قیصر ولیم
گناه عشوه و ناز بتان چیست؟
طواف اندر سرشت برهمن هست
دمادم نو خداوندان تراشد
که بیزار از خدایان کهن هست
ز جور رهزنان کم گو که رهرو
متاع خویش را خود رهزن هست
اگر تاج کئی جمهور پوشد
همان هنگامه ها در انجمن هست
هوس اندر دل آدم نمیرد
همان آتش میان مرزغن هست
عروس اقتدار سحر فن را
همان پیچاک زلف پر شکن هست
«نماند ناز شیرین بی خریدار
اگر خسرو نباشد کوهکن هست»
اقبال لاهوری : پیام مشرق
شعرا
برونینگ:
بی پشت بود بادهٔ سر جوش زندگی
آب خضر بگیرم و در ساغر افکنم
بایرن:
از منت خضر نتوان کرد سینه داغ
آب از جگر بگیرم و در ساغر افکنم
غالب:
«تا باده تلخ تر شود و سینه ریش تر
بگدازم آبگینه و در ساغر افکنم»
رومی:
آمیزشی کجا گهر پاک او کجا
از تاک باده گیرم و در ساغر افکنم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرابات فرنگ
دوش رفتم به تماشای خرابات فرنگ
شوخ گفتاری رندی دلم از دست ربود
گفت این نیست کلیسا که بیابی در وی
صحبت دخترک زهره وش و نای و سرود
این خرابات فرنگ است و ز تأثیر میش
آنچه مذموم شمارند ، نماید محمود
نیک و بد را به ترازوی دگر سنجیدیم
چشمه ئی داشت ترازوی نصاری و یهود
خوب ، زشت است اگر پنجهٔ گیرات شکست
زشت ، خوب است اگر تاب و توان تو فزود
تو اگر در نگری جز به ریا نیست حیات
هر که اندر گرو صدق و صفا بود نبود
دعوی صدق و صفا پردهٔ ناموس ریاست
پیر ما گفت مس از سیم بباید اندود
فاش گفتم بتو اسرار نهانخانهٔ زیست
به کسی باز مگو تا که بیابی مقصود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱)
میخورد هر ذره ما پیچ و تاب
محشری در هر دم ما مضمر است
با سکندر خضر در ظلمات گفت
مرگ مشکل ، زندگی مشکل تر است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۲)
دردانه ادا شناس دریاست
از گردش آسیا چه داند؟
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۳)
کلک را ناله از تهی مغزی است
قلم سرمه را صریری نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۵)
سخنگو طفلک و برنا و پیر است
سخن را سالی و ماهی نباشد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۷)
ای برادر من ترا از زندگی دادم نشان
خواب را مرگ سبک دان مرگ را خواب گران
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۹)
از نزاکتهای طبع موشکاف او مپرس
کز دم بادی زجاج شاعر ما بشکند
کی تواند گفت شرح کارزار زندگی
«می پرد رنگش حبابی چون بدریا بشکند»
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۰)
در جهان مانند جوی کوهسار
از نشیب و هم فراز آگاه شو
یا مثال سیل بی زنهار خیز
فارغ از پست و بلند راه شو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۳)
ندارد کار با دون همتان عشق
تذرو مرده را شاهین نگیرد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۴)
نقد شاعر در خور بازار نیست
نان به سیم نسترن نتوان خرید