عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۰
کای خواهر ای ستم کش بی غم گسار ما
دیدی چگونه گشت سرانجام کار ما
دشمن به دودمان من انداخت آتشی
کآتش فکند در دو جهان یک شرار ما
بر خاندان من شرری شعله زد که زو
دودی فلک بود ز دم شعله بار ما
زین تندباد حادثه انگیز فتنه خیز
گلشن به باد رفت و خزان شد بهار ما
سرو و صنوبر وگل و شمشاد و ارغوان
یکباره شد قلم همه از جویبار ما
رفتیم و اشک حسرت و داغ فراق ماند
درچشم و سینه های شما یادگار ما
واقع به وقعه ای شده کز فرط بی کسی
خون گلوی ماست وقایع نگار ما
سرهای سروران به سر نی از آن کنند
کز سمت حربگه نکشید انتظار ما
از پایمال سم ستواران باد پی
برطرف دامنت ننشیند غبار ما
زین خاک بردمد همه گل های آتشین
از عکس داغ های دل داغ دار ما
باغی به جای سبزه پر از لاله بنگری
روزی اگر گذار کنی بر مزار ما
از شرح شکوه فرصت دیدار چون فتد
افتد فراز جد و پدر چون گذار ما
برداغ نوخطان همه صبر از خدا طلب
بخشد جزای خیر ترا کردگار ما
پس گفت یا رب این همه سهل است و مختصر
صد جان و سر به پای تو کمتر نثا رما
زینب به زاری آمد و زد صیحه ای بلند
وز برق آه شعله به هفت آسمان فکند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۶
در داد تن به مرگ چو کارش ز جان گذشت
بگذاشت پای بر سر جان و ز جهان گذشت
آمد به حرب گاه و بهرگام ز اهل بیت
صد رستخیز عام برآن ناتوان گذشت
چندان به کشتگان خود از چشم و دل گریست
کآب از رکاب برشد و خون از عنان گذشت
پیر فلک خمید چو آن پیر خسته جان
بر نعش چاک چاک جوانی چنان گذشت
بی اختیار کشته ی او را ببر کشید
با حالتی که کار غم از امتحان گذشت
رخ بر رخش نهاد و به حسرت سرشک ریخت
این داند آنکه از پسری نوجوان گذشت
کاینک رسم ز پی که به داغت زیم صبور
آسان وگرنه از چو تو کی توان گذشت
دشمن ز شق کمانی خود دست برنداشت
هرچند تیر ناله وی ز آسمان گذشت
از تاب زخم و کوشش حرب و غم حریم
جان ناگذشته از سر تن تن ز جان گذشت
و آنگه به روی خاک در افتد و کار او
از گرز و تیغ و دشنه و تیر و سنان گذشت
در موج اشک و خون گلو تشنه جان سپرد
وز پیش چشمش آن دو سه نهر روان گذشت
برق ستیزه خشک و ترش برگ و بار سوخت
بریک بهار گلشن او صد خزان گذشت
در ماتمش ز سینه مجروح تشنگان
دل ها برون فتاد چو کار از فغان گذشت
مردان به خاک و خون همه خفتند تشنه کام
با آنکه موج اشک زنان از میان گذشت
تنها به راه دوست نه دست از حرم کشید
بفشرد پای و بر سر خود هم قلم کشید
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۲
اکنون سپهر خاک سیه ریخت بر سرم
کافکند برزمین ز سر آن طرفه افسرم
از بس مرا وسیله ی حیرت شد این حدیث
گویی هنوز نامده قتل تو باورم
با آنکه پیش چشم من افتاده ای به خاک
باز این صور به مد نظر در نیاورم
تن برزمین طپان و سرت برسنان ولی
حاشا که من گمان چنین حال ها برم
از برج بخت صد فلکم ماه تیره رست
تا رخ نهفتی از نظر ای مهر انورم
هفتاد چرخه کوکب نحسم گشود روی
تا شد فروز برج شرف سعد اکبرم
خود میر مجلسم و عجب کز نخست دور
جز خون نریخت ساقی دوران به ساغرم
مشتاق مرگ خویش چو عطشان به آب ساخت
ذل اسیری خود و ذبح برادرم
بودی به دست آنقدرم کاش مهلتی
تا جان چو سر به پای تو یکباره بسپرم
مقهور خصم و نیست پناهم به هیچ سو
جز راه مرگ چاره نمانده است دیگرم
ما ره سپار شام و تو قاصر ز همرهی
این خطره ها خطور نکردی به خاطرم
داغی که شرح آن نتوانم به قرن ها
بر دل نهاد واقعه ی عون و جعفرم
تا رستخیر هردو جهانم زیاد برم
هنگامه ی شهادت عباس و اکبرم
جد و پدر به خلد و تو غلطان به خون و خاک
داد از غرور خصم جفا جو کجا برم
بنشست باز در بر آن جسم چاک چاک
رخ کند و گفت وای اخی روحنا فداک
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۴
آمد رباب کای شوی بی یار و یاورم
افتاده ای به خاک چرا خاک برسرم
ای عمر گو برو اگر این کشته از رباب
ای مرگ گو بیا اگر این است شوهرم
روزی سیه تر از شب ظلمانیم دمید
تا شد نهان ز چشم فروزنده اخترم
برخیز و بین اسیر حرامی حریم خویش
بی پشت و پناه و پریشان و مضطرم
مرگ ترا چه چاره توانیم و اقربا
سهل است سلب جامه و تاراج زیورم
بنشین و دیده باز کن آنگه ببین که چون
فرسوده ی جفای سپاهی ستمگرم
رخصت ز خصم و مهلتم از روزگار کو
کاین خاک و خون ز روی تو با اشک بسترم
دانی به کودکان یتیمت چرا نسوخت
چون تار و پود شمع سراپای پیکرم
بگذاشتم زمانه که رسوایی ترا
گرداند از غرض چو گدایان بهر درم
زادم وفا و راحله مهر، اندهم رفیق
دل محرم طریق و سر تست رهبرم
جان کردمی فدا که رها گردم از بلا
بالله گر این مجاهده بودی میسرم
با ذلت اسیری و آسیب این سپاه
از مرگ خود معالجه ای نیست بهترم
کاش از نخست کور و کر از مام زادمی
تا این قضیه نشنوم این فتنه ننگرم
رفتیم و التهاب فراقت ز یاد برد
درد اسیری خود و سودای دخترم
گیسو گشود و سور حسینی حجاز کرد
در هر قطار موی خود این نغمه ساز کرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۵
دردا و حسرتا و دریغا که شوهرم
در خون و خاک خفته به میدان برابرم
این فتنه ام رسید ز دوران کجا به گوش
این وقعه کی گذشت به اندیشه اندرم
امروز نحس کوکب بختم طلوع یافت
گر سر برفت و سایه ی این سعد اکبرم
چرخم کنون نشاند به خاک سیه که برد
از پیش چشم پرتو این شمس انورم
گردون فکند چادر کحلی به سر مرا
حالی که برد خصم جفا جامه معجرم
از خون قبای سرخ قضا برقدت برید
ثوب سیه چو سوک توآراست در برم
لؤلؤی لعلت ار نشدی دست سود خاک
کس می نبرد رسته ی یاقوت و گوهرم
باقی نماند داغ تو دستی برای ما
تا جای پیرهن ز غمت سینه بردرم
سر بر سنان تنت به زمین بعد از این حرام
جز خار و خاره بالش و جز خاک بسترم
زین روضه ام ز بال گشایی چو گل شکفت
پس کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
داغ تو زد به گلشنم آتش چنانکه سوخت
از شاخ و بال بن همه هم خشک و هم ترم
انگیخت صرصری به بهارم غمت که ریخت
چون وی به خاک بادیه هم برگ و هم برم
کس داوری نکرد میان یزید و ما
خوش دل ولی به حکم خداوند داورم
هم خشمش انتقام کشد از خصیم ما
هم عدلش احتساب کند روز محشرم
لیلا چو دید آن تن خون سود خاک سفت
نالید و موی کند و بدوروی کرد و گفت:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۸
کآیا تو نیستی پدر مهرپرورم
لختی فزون نرفته که رفتی خود از برم
چاکم به دل که زد به تن این زخم ها ترا
از تن سرت که کرد جدا خاک برسرم
دشمن عبث به نعش تو رهبر نشد مرا
دانست کاین حدیث عجب نیست باورم
ای مرغ پرشکسته وامانده ز آشیان
شهباز سر بریده ی بی بال و بی پرم
ای سر برافتاده از پا درآمده
با گرز و تیغ و ناوک و زوبین و خنجرم
وا حسرتا که غایله ی ماتم تو برد
از یاد خاطره خود و سودای مادرم
سر نیستت به تن ولی از فرط بی کسی
باز از زمانه شکوه به سوی تو آورم
می خواستم که گل کنمت آستان ولیک
کو وقت کآستین یکی از اشک بفشرم
یک سوی سلب سلوت و سامان برگ و ساز
یک سوی مرگ خواهر و داغ برادرم
نهب سوار و رسته و خلخال و گوشوار
سلب کلاه و چادر و دستار و معجرم
از تاب درد و حسرت و اندوه چه بارها
همراه دارم از پی سوغات خواهرم
قتل ترا و وقعه ی هفتاد و یک شهید
مخصوص جد و جده ره آورد می برم
تا زنده ام پس از تو به جز خون و خاک چیست
آبی اگر بنوشم و نانی اگر خورم
پس گفت ای سپه چه بود عذر این گناه
این گونه خوار و زار چو بیند پیمبرم
نالید پس رقیه که اینجاست جای من
منزل مبارک ای پدر بی نوای من
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۰
کای میر نامور پدر مهر پرورم
ای مایه ی غم همه کس خاصه مادرم
چون شد که محض خدمت خویش این سفر مرا
با خود نبردی ای شه فردوس محضرم
آخر چه شد که بی کس و مضطر گذاشتی
در کاوش و کشاکش این قوم کافرم
بردار سر ز خاک و ببین خوارتر ز خاک
در چنگ این جماعت بی داد گسترم
نگذاشت جای غم به دل اندر غمت مرا
از بهر داغ قاسم ناکام شوهرم
این شام تیره را چه شبی بودکز قفا
صبحی دمید از دل کافر سیه ترم
این برق شعله بار چرا موم سان نسوخت
سختا ز سختی دل پولاد پیکرم
خوش داشتم به کوی تو عمری گریست زار
مهلت ندادکوکب وارونه اخترم
گلبرگت از عطش شده نیلوفری فسوس
گلنار لعل گشته ازین داغ گل پرم
تا شد شبه عقیق لبت جاودان بجاست
گر ریزد از دو جزع ز بیجاده گوهرم
من زنده بازمانده تو غلطان به خون و خاک
بالله رواست زین پس اگر خاک و خون خورم
هرتار موی در تن از آن خط خاک سود
کاری تر است صد کرت از نوک نشترم
تمثال ابرویت که به جانم گرفته جای
نشگفت گر کند به جگر کار خنجرم
حالی که ناگزیر رفتم از برتو دور
امید آنکه محو نخواهی ز خاطرم
بر سر زنان زبیده به بالینش اشک بار
بنشست کای خلاصه ی این خیل داغ دار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۱
رفتی پدر تو تفته جگر از جهان دریغ
بگذشت آب دیده مرا از میان دریغ
رستن پس از تو نیست سزاوار حال ما
پایم از آنکه دست ندارم به جان دریغ
تحصیل جرعه ای نتوانستم از برات
آب اینقدر گران شد و جان رایگان دریغ
قتلم نصیب نامد و عمرم به سر نرفت
از بخت واژگونه این شد نه آن دریغ
بگذاشتی میان اعادی مرا و خود
کردی سفر به جشنگه جاودان دریغ
در خدمت تو آمده و اینک ز نینوا
با خصم هم سفر سوی شامم روان دریغ
غم را مجال شرح و زبان مقال کو
طول زمان بباید و طی لسان دریغ
مهجور از آستان تو کردم ولی مدار
یک لحظه چشم رحمت ازین ناتوان دریغ
در چشم مردمم چه کند ستر روی باز
نه برقعم به رخ نه برسر طیلسان دریغ
زین پیش ساعتی تو بخواندی مرا به صبر
و اکنون به مقتل تو منم نوحه خوان دریغ
احفاد آل صدق و صفا دربدر فسوس
اولاد اهل کذب و دغا کامران دریغ
از سرو تا سمن همه برباد رفت و ماند
حسرت جزای زحمت این باغبان دریغ
این حرص و کین چه بود که گلچین کربلا
نگذاشت جز گلی همه زین گلستان دریغ
کلثوم زد به سینه و با گریه زار زار
این گفت و ساخت موی خود از مویه تار تار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۳
غلطان به خون و خاک ترا پاره تن دریغ
عریان ستاده برسر نعش تو من دریغ
مقطوع از برادر و خواهر غریب من
ممنوع از اعانت فرزند و زن دریغ
بالقطع ازکشاکش غم کردمی قبا
خصم ار گذاشتی به تنم پیرهن دریغ
بعد از تو زنده ایم و ندارم به هیچ وجه
عذری ازین گناه به وجهی حسن دریغ
دست ار دهد سر افکنمت در قدم چو خاک
حاشا که برتو آیدم از جان و تن دریغ
ببر دمان غریق دم از روبه ی دمن
شیر خدای حیدر اژدر فکن دریغ
جم را ز جور جن دغا جایگه به خاک
دارای تخت و تاج و نگین اهرمن دریغ
جز نقص و نفی نسل نبی نیست در نظر
جایی که جانشین صمد شد وثن دریغ
ماند از غم بنین و بناتت نهان و فاش
جاوید روز و شب همه بر مرد و زن دریغ
پیش از شهادت تو چرا منشی قضا
کرد این قدر مسامحه در مرگ من دریغ
نخلت نگون و نسترنت غرق خون و باز
سرسبز و تازه سرو سمن در چمن دریغ
هر جانبم غمت به میانم گرفته تنگ
نتوان کناره کردنم از خویشتن دریغ
از خوی خصم خیره و از خون زخم ها
ما رخ آلاله رنگ و تو گلگون بدن دریغ
نسپردمت به خاک و گرفتم طریق شام
انداختم میان رهت بی کفن دریغ
از بانگ وا اخاه به گردون نوا فکند
آتش به جان ناحیه ی نینوا فکند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۷
برخیز و وضع حال من از روزگار بین
با صد جهان شکنجه و دردم دچار بین
با آنکه در زمانه خود امروز مرکزم
بیرون در ز دایره ام حلقه وار بین
گه از رضا چو تن به زمین با سکون نگر
گه از قضا چو سر به سنان بی قرار بین
از تابش غم خود و اصحاب و اهل بیت
چون شمع آتشم همه در پود و تار بین
عطشان تو جان سپردی و با کام خشک و تر
عذب فرات را به لبم زهرمار بین
در خور نبود رفع عطش را وگرنه ز اشک
برخیز و جیب و دامن من جویبار بین
بی چهر و قامت گل و سروم به باغ و جوی
بردل خدنگ بنگر و بردیده خار بین
باقی گذاشت کافکندم از در تو دور
بد عهدی زمانه ناسازگار بین
اولاد خویش را که خود اهل مودتند
خورد و درشت و دخت و پسر خوار و زار بین
از خال و خط و زلف جوانان ساده روی
دامان دشت ماریه را پر نگار بین
وز خون نو خطان خداخوان خاک خفت
چون طرف باغ بادیه را لاله زار بین
این خیل داغ دیده ی هجران کشیده را
سوی مزار مادر خود ره سپار بین
زن ها و خواهران و یتیمان خویش را
چون اشک دل ز دیده روان زین دیار بین
از صدمه پیاده روی ها برهنه پای
پای برهنگان یتیمت فگار بین
چون قطع جان و دل به رضا زان بدن نکرد
گفت این مقاله دیگر و قطع سخن نکرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۰
کز هر جفا که رفت و رود برسرم دریغ
کس نیست واقف از دل غم پرورم دریغ
از ما گذشت و رفت و در آغوش خاک خفت
خاکم به سر ز خاک ببین کمترم دریغ
الا به مرگ دامنش از کف ندادمی
کشتی کس ار به جیب اجل رهبرم دریغ
آن پایمال پهنه شد این دستگیر قوم
افسوس بر برادر و بر خواهرم دریغ
عنوان نامه خون جگر کردمی اگر
می رفت قاصدی به سوی مادرم دریغ
ایام غم در این همه آتش که سوختم
دردا که یک شب آب نشد پیکرم دریغ
ز اول شرر که سوخت مرا چون شدی که پاک
رفتی به باد صارفه خاکسترم دریغ
با انده فراق تو سازم به یاد مرگ
نبود جز این معالجه ی دیگرم دریغ
صبر از جداییم نه و خصم به رو به عنف
ناچار مشکل آمده مشکل ترم دریغ
دفن ترا به خا ک ندادند مهلتم
در کیش این فریق کم از کافرم دریغ
عمری به تربت تو بباید گریست زار
مهلت نداد دشمن بدگوهرم دریغ
صد کوه غم به دل ز تو دارم که تا ابد
یک موی آن نمی رود از خاطرم دریغ
کو وقت تا به ذل یتیمان خورم فسوس
کو عمر تا به ذبح شهیدان برم دریغ
طوفان فتنه خاک سکونم به باد داد
کشتی شکست و رفت به پا لنگرم دریغ
پس گفت چون روان شد و رو سوی راه کرد
وز دود آه روی ملک را سیاه کرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۱
رفتی تو خشک لب ز جهان ای پدر دریغ
ما جوی ها گریسته از چشم تر دریغ
جان داده تشنه کام تو با آنکه بارها
ما را گذشت سیل سرشک از کمر دریغ
گل کردم آستان ترا ز آستین تر
خاکی نمانده خشک که ریزم به سر دریغ
تو تفته دل بمیری و من زنده غرق اشک
جاوید خورد خواهم ازین رهگذر دریغ
هر تیر و تیغ و نی که زنندت به عضو عضو
اعضای ما یکی نشد آن را سپر دریغ
همراهی خود این ره دور و دراز را
کردی چرا خود از من خونین جگر دریغ
سر در کمند کوفی و پا در طریق شام
رخ تافتم ز خاک درت ناگزر دریغ
هرسو که بنگرم فتدم چشم بر عدوت
اما تو روی کرده مرا از نظر دریغ
در خدمتت به ماریه از یثرب آمدم
با خصم سوی کوفه شدم همسفر دریغ
پیکی نبرد زودتر این راه دیرپای
از حال ما به حضرت زهرا خبر دریغ
کاولادت از ذکور و اناث ای ستوده مام
یا کشته ی ستم شده یا دربدر دریغ
مردان ما قتیل وفا تن به تن فسوس
نسوان ما ذلیل جفا سربه سر دریغ
از هر غمت به داغ جوانان که سوخت سخت
شد خواری اسیری ما سخت تر دریغ
در دام فتنه ریخت پس از نقل آشیان
پیش از قفس نماند مرا بال و پر دریغ
زینب دگر زبان به تکلم فرا گشاد
داد تظلم از طرف اهل بیت داد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۶
تا ماجرای ماتم او در میان فتاد
اندوه و شادی از دو جهان برکران فتاد
ذرات ملک را همه پست و بلند سوخت
این طرفه آتشی است که در کن فکان فتاد
یکباره بنیه اش همه ازکف به باد رفت
این بار بس که بردل گیتی گران فتاد
این مایه فتنه سایه بگسترد برزمین
تا بر زمین سپهر برین سایبان فتاد
از تاب و پیچ و شورش و سودای این غم است
این عقده ها که در خم زلف بتان فتاد
ز اول که داد دولت باطل به دست خصم
ناوک به ناله آمد و خم در کمان فتاد
ز انداز ناصبین زمین این شنیعه رفت
چون شد که ننگ ها همه بر آسمان فتاد
هفتاد جان به جامی از آن برنداشت کس
آب از چه باب اینقدر آیا گران فتاد
دیدی که مام دهر در اعصار اهل بیت
با پور و دخت خویش چه نامهربان فتاد
بر طایران بام تو دامی فکند چرخ
کز صعوه تا هما همه از آشیان فتاد
برخی به خاک خفته و برخی به نیزه رفت
جمعی به کربلا که از آن کاروان فتاد
زین شعله سوخت سوری و خس خشک و تر بلی
سوزد به هم چو نایره در نیستان فتاد
آن را که خوان مائده از آسمان رسید
اشک روان و لخت جگر آب و نان فتاد
گیتی بر او گماشت غمی محض آگهی
هرجا که چشم او به دلی شادمان فتاد
کید زمانه بنگر و کین سپهر بین
نامهربانی مه و انداز مهر بین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۸
در شرح این ستم که نگفتم یک از هزار
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۳
در ماتم تو تا نچکید اشکم از قلم
حرفی ازین حدیث به دفتر نزد رقم
ننگاشت خامه نکته ای از شرح این عزا
نآورد تا چه رگ ز غمت خون دل به دم
ماندند تا عزای تو دارند کاینات
ورنه شدی وجود سوی بنگه عدم
هر شب نثار بزم عزاداری تراست
تا روز حشر دامن گردون پر از درم
چشمی محیط حوصله باید سحاب زای
کاین گریه نیست لایق چندین سفینه غم
آبش ز اشک دیده و خوانش ز لخت دل
این بود پاس حرمت مهمان محترم
ز آب دیده تاب درون گر نمی نشاند
می سوخت ز آتش عطش از فرق تا قدم
از چرخ تیره اختر و ز خصم خیره کش
بدخواه وی چو داهیه بسیار، دوست کم
قسمت نمود بر دو طرف عضو عضو خویش
طرف حرامی و حرم اعضای منقسم
برسر هوای حرب و به دل حزن اهل بیت
رایش سوی حرامی و رویش سوی حرم
تنها میان قوم دغا مانده آن دریغ
کارواح در معسکر این کمترین حشم
اجرام خرد و برد بهم مجتمع هنوز
و اندام او به تیغ ستم منقطع ز هم
از آتش ستیزه خصمش خیام سوخت
برپا چراست پایه ی این آبگون خیم
خضمش طمع کند پی خدمت ز پور و دخت
شاهی که قدسیان به حریمش کمین خدم
ز آن ره که عهد دولت باطل کشید طول
حق را ملامتی نه ولی اهل حق ملول
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۲
ای طایف حریم تو اعیان کاینات
ذرات ملک زایر کوی تو از جهات
تو گشته زیر خاک و من اسوده بر زمین
ما را هلاک در همه حالت به از حیات
ما را ز داغ خود زدی آتش به دلی ولی
تا بخشی از شکنجه جاویدمان نجات
سودند سر به تیغ اعادی مجاهدینت
دادند تن به قید اسیری مخدرات
بودند ای عجب همه با این گنه هنوز
دارنده ی صیام و گزارنده ی صلات
با قصد قتل و غارت حق چیست حال کس
صد قرن اگر نماز کند یا دهد زکات
با دعوت امام مبین دعوی یزید
فرقان حق کجا و کجا آن مزخرفات
باطل نایستد بر حق نیست مشتبه
آن ترهات سست بدین طرفه محکمات
این صید زار خسته ی بشکسته بال و پر
از آشیان فتاده ی سرگشته در فلات
تر کردی ار کست به یکی جام کام خشک ما
یک غرقه بیش کم نشدی بالله از فرات
شد راست دود و خیمه ی گردون سیاه کرد
ز آن آتشی که خصم زدت در سرادقات
گشتند دراقامه ی سوگ تو متفق
از صدر بزم صومعه تا صف سومنات
برخاست شور و لوله از کعبه تا کنشت
ارباب کفر و دین همه بنشسته در عزات
هم وحش و طیر غم زده در محنت تو محو
هم جن و انس دل شده در ماتم تو مات
درباره ی تو هر که کند بیش و کم ستم
کیفر ز هفت دوزخش افزون بود نه کم
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۵
بر حال آن صبی نه همان طشت زر گریست
نه طشت واژگون فلک سر به سر گریست
پیچید زین رزیه به خود و اینقدر گداخت
غلطید زین قضیه به سر و آنقدر گریست
کاو یک طرف فتاد و سر از کف به یک طرف
نشگفت گر به حالت آن طفل سر گریست
آبش به خاک در شد و نازش به باد رفت
جان بر به جای اشک روان از بصر گریست
از کف سرش چو رفت، در افتاد و جان سپرد
بر مرگ و زندگانی وی خواب و خور گریست
از شام و کوفه برد شکایت به جد و باب
نی از قضا به سر زد و نی از قدر گریست
زین داغ تازه شیون و شوری به پای شد
پس هر که ز اهل بیت بر آن بی پدر گریست
از مرگ آن یتیم بر آن بی کسان گذشت
حالی که جای اشک درون ها شرر گریست
در انتظار ظالم اینان سعیر سوخت
برانتقام قاتل آنان سقر گریست
دریا و دشت و کوه از آن ناله های زار
صد بحر بر رقیه ی خونین جگر گریست
مینا به جان جن و ملک ریخت آب تلخ
صهبا به کام دیو و پری لعل تر گریست
بود اقتضای ماتم وی هر کجای ملک
مام ار به دختری پدری بر پسر گریست
سوزان دوید برق و به گردون شرر فکند
افغان کشید رعد و به هامون مطر گریست
مولود آسمان و زمین هر چه بود سوخت
تنها گمان مکن که همان جانور گریست
در رسم این رزیه زبان نیست خامه را
عاجز نه خامه، حوصله تنگ است نامه را
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۶
بر درج خشک اوکه و مه لعل تو گریست
بر جای اشک لعل دل از هر بصر گریست
هر فردی از وحوش به سبکی دگر گداخت
هر صنفی از طیور به طرزی دگر گریست
غمناک و شاد نوع ملک در فلک فسرد
آزاد و عبد جنس بشر سر بسر گریست
هر ذره ذره در همه آفاق تحت و فوق
بر کشتگان کوی وفا بود اگر گریست
ابری سیه ز آه یتیمان به پای خاست
از شش طرف هوا به زمین پر به پر گریست
در بزم این عزا پدر چرخ و مام خاک
نالید هم به دختر و هم بر پسر گریست
اکناف شرق و غرب سرا پا تمام سوخت
اطراف خاوران همه تا باختر گریست
این مجلسی است عام که از اختصاص آن
مسکین ره نشین و شه تاجور گریست
افتاد رخنه در دل سنگ او هجوم غم
از ضعف بنیه کوه به سر زد کمر گریست
زیبا و زشت پیر و جوان مرد و زن گداخت
پنهان و فاش پست و فرا بوم و بر گریست
درکارخانه مالک هر تار و پود سوخت
بر آشیانه صاحب هر بال و پر گریست
چون این دو نیز موجب اجرای کارهاست
هم سوخت بر رقیه قضا هم قدر گریست
بر این یتیم با همه بی رحمی و غرور
دشمن ز بسکه سوخت دلش ناگزر گریست
هامون و دشت و دره بر آن کام خشک سوخت
جیحون و نیل و دجله بر آن چشم تر گریست
در ماتم رقیه که سرمایه ی غم است
خون گرید از زمین و زمان باز هم کم است
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۲
می گرید از غم تو فلک روزگارها
کاین آب ها روان بود از جویبارها
تا کار دوستان گنه کار بگذرد
از دست دشمنت به سر آمد چه کارها
بر سرو قامتان گلندام کوی تست
بر سرو صوت قمری وگلبانگ سارها
برغارت ریاض توگشتند نوحه گر
نالد اگر به طرف چمن ها هزارها
تا دست دی ز باغ تو گل ها به خاک ریخت
در دل خلیدکون و مکان را چه خارها
تا شد شقایق تو شبه گون ز تشنگی
گل های آتشین دمد از لاله زار ها
سیراب از اشک ما چو نشد تشنه ای چه سود
سیلم فرا گذشته ز سر و رنه بارها
از خویش امیدم آنکه نراند ز نشأتین
والی هشت روضه ولی خدا حسین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۴
یارب چه ها گذشت بر آن شاه بی سپاه
در حرب خشمگین سپهی خصم کینه خواه
دردا که آهوی حرم از عنف گرگ چرخ
افتاد همچو یوسف و نامد برون ز چاه
هر داغدیده بیوه زنی دختری یتیم
از باژگونه کوکب و از طالع تباه
آن دشمن از کشاکش این دشمنش مفر
این رهزن از تطاول آن رهزنش پناه
جز زیر خاک گشته نه کس را مقام امن
نه جز هلاک مانده تنی را گریزگاه
رو باز و سر برهنه حریم تو زین سبب
نبود عجب ز خجلت خورشید و شرم ماه
بر روی دل سزد پر کاهی هزار کوه
آن را که کوه خواسته مغلوب پر کاه
کندش یکی ردا و یکی پیرهن درید
بردش یکی عمامه، ربودش یکی کلاه
حیرانم از تهور قومی که بی دریغ
قائم به روی خون خدا می کشند تیغ