عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۰
بر من زمانه کرد هنرها همه وبال
وز غم بریخت خون جوانیم چرخ زال
در تنگنای حلقه این اژدهای پیر
شد چون لعاب افعی در حلق من زلال
کلکم ز دست بستد تیر حسود طبع
بر من کمین گشاد سپهر کمان مثال
افعی ست با من این تتق سبز زرنگار
ما در خیال آنکه عروسی ست با جمال
بس زود بگسلد ز هم این ششدر کهن
ایمن شویم ز آفت این هفت کوتوال
یک صبحدم ز باد دم سرد برکشیم
از روی این عماری زنگارگون هلال
چون زلف یار کرد مرا چرخ خیره سر
چون خال دوست کرد مرا دهر تیره حال
چرخا چه خواهی از من عور برهنه پای
دهرا چه جوئی از من زار شکسته بال
ای روزگار سفله علی رغم بخت من
گوهر به سنگ بشکن و در تاج نه سفال
عیسی زنده را به دوسیم سیه مخر
وز زربساز سم خر مرده را نعال
از چشم باز توخته کن لقمه های بوم
وز ران شیر ساخته کن طعمه شغال
ای چشم بخت خفته شو و زین سپس مبین
وی شاخ کام خشک شو و زین سپس مبال
ای دل هزار جور دمادم کش و مجوش
وی تن هزار زخم پیاپی خور و منال
ای پای پیل فتنه مرا خردتر بکوب
وی دست چرخ سفله مرا سخت تر بمال
از مالشی که یافت دلم روشنی گرفت
روشن شود هر آینه آئینه از صقال
از زخم تو چو طبل ننالم به هیچ روی
ورخود ز پشت من به مثل برکشی دوال
درشست حادثات چو ماهی بمانده ام
نه روی استقامت و نه رای ارتحال
گردون چو دام ساخت چه درمان جز انقیاد
ایزد چو حکم کرد چه چاره جز امتثال
فرسوده گشتم از کف هر کوب چون نمک
آلوده گشتم از دهن خلق چون خلال
کارم تمام گشته و با نور همچو بدر
نقصان گرفت و تیره شد از غایت کمال
مخفی شدم ز تهمت بدگوی چون قمر
نابوده هیچ با رخ خورشیدم اتصال
ترسم چو از محاق تواری برون شوم
در من کشند مرد وزن انگشت چون هلال
در کنج انزوا ز نهیب عری خصم
فارغ نیم دمی چو شه رقعه ز انتقال
وقتی چنین که شاخ گل از خاک بردمید
طالع نگرکه بخت مرا خشک شد نهال
شش ماه شدکه می نشناسم ز روز شب
ترسم که اخترم به سر آید دراین وبال
بر من نتافت روز زمستان فروغ مهر
بر من نجست وقت بهاران دم شمال
راضی شدم به فرصت دشمن در این عنا
سیر آمدم ز جان و جوانی دراین ملال
عیبم همین که نیستم از نطفه حرام
جرمم همین که زاده ام از نسبتی حلال
هستم ز نسل ساسان نز تخمه تکین
هستم ز صلب کسری نز دوده نیال
دارم به قدر خویش هنر ریزه وز آن
دارد زمانه بامن مسکین سر جدال
شعری به خوش مذاقی چون چاشنی وصل
کلکی به نقشبندی چون صورت خیال
نه رنگ همتم ببرد زنگ بغض و بخل
نه پای همتم بخلد خار جاه و مال
زفتی ندیده چشم کس از من به وقت جود
لا ناشنیده گوش کس از من گه سئوال
جز با هنر نبوده دلم را نشست و خاست
جز با کتب نبوده مرا هیچ قیل و قال
تشویر رد کس نبرد صدق این سخن
گر بر محک عقل زنندم بدین خصال
عمرم ز سی گذشت و نگشتم به عمر شاد
جان در فراق رفت و ندیدم رخ وصال
فصل ربیع عمر چو سی سال بود رفت
زان باقی ام چه سود اگر هست شصت سال
دل را نشاط لهو نباشد پس از شباب
خورشید را فروغ کم آید گه زوال
گر سنگ خاره گوش کند ماجرای من
رحمت کند بر این تن بیچاره لامحال
ای مرغ صبح خوان به نوا این سخن بخوان
در بارگاه شاه جهان گر بود مجال
دانم که شه ز بهر سخن باز جویدم
داند اگر که نیست دراین فن مرا همال
هم در حمایت آوردم عفو شهریار
هم در پناه گیردم الطاف ذوالجلال
وز غم بریخت خون جوانیم چرخ زال
در تنگنای حلقه این اژدهای پیر
شد چون لعاب افعی در حلق من زلال
کلکم ز دست بستد تیر حسود طبع
بر من کمین گشاد سپهر کمان مثال
افعی ست با من این تتق سبز زرنگار
ما در خیال آنکه عروسی ست با جمال
بس زود بگسلد ز هم این ششدر کهن
ایمن شویم ز آفت این هفت کوتوال
یک صبحدم ز باد دم سرد برکشیم
از روی این عماری زنگارگون هلال
چون زلف یار کرد مرا چرخ خیره سر
چون خال دوست کرد مرا دهر تیره حال
چرخا چه خواهی از من عور برهنه پای
دهرا چه جوئی از من زار شکسته بال
ای روزگار سفله علی رغم بخت من
گوهر به سنگ بشکن و در تاج نه سفال
عیسی زنده را به دوسیم سیه مخر
وز زربساز سم خر مرده را نعال
از چشم باز توخته کن لقمه های بوم
وز ران شیر ساخته کن طعمه شغال
ای چشم بخت خفته شو و زین سپس مبین
وی شاخ کام خشک شو و زین سپس مبال
ای دل هزار جور دمادم کش و مجوش
وی تن هزار زخم پیاپی خور و منال
ای پای پیل فتنه مرا خردتر بکوب
وی دست چرخ سفله مرا سخت تر بمال
از مالشی که یافت دلم روشنی گرفت
روشن شود هر آینه آئینه از صقال
از زخم تو چو طبل ننالم به هیچ روی
ورخود ز پشت من به مثل برکشی دوال
درشست حادثات چو ماهی بمانده ام
نه روی استقامت و نه رای ارتحال
گردون چو دام ساخت چه درمان جز انقیاد
ایزد چو حکم کرد چه چاره جز امتثال
فرسوده گشتم از کف هر کوب چون نمک
آلوده گشتم از دهن خلق چون خلال
کارم تمام گشته و با نور همچو بدر
نقصان گرفت و تیره شد از غایت کمال
مخفی شدم ز تهمت بدگوی چون قمر
نابوده هیچ با رخ خورشیدم اتصال
ترسم چو از محاق تواری برون شوم
در من کشند مرد وزن انگشت چون هلال
در کنج انزوا ز نهیب عری خصم
فارغ نیم دمی چو شه رقعه ز انتقال
وقتی چنین که شاخ گل از خاک بردمید
طالع نگرکه بخت مرا خشک شد نهال
شش ماه شدکه می نشناسم ز روز شب
ترسم که اخترم به سر آید دراین وبال
بر من نتافت روز زمستان فروغ مهر
بر من نجست وقت بهاران دم شمال
راضی شدم به فرصت دشمن در این عنا
سیر آمدم ز جان و جوانی دراین ملال
عیبم همین که نیستم از نطفه حرام
جرمم همین که زاده ام از نسبتی حلال
هستم ز نسل ساسان نز تخمه تکین
هستم ز صلب کسری نز دوده نیال
دارم به قدر خویش هنر ریزه وز آن
دارد زمانه بامن مسکین سر جدال
شعری به خوش مذاقی چون چاشنی وصل
کلکی به نقشبندی چون صورت خیال
نه رنگ همتم ببرد زنگ بغض و بخل
نه پای همتم بخلد خار جاه و مال
زفتی ندیده چشم کس از من به وقت جود
لا ناشنیده گوش کس از من گه سئوال
جز با هنر نبوده دلم را نشست و خاست
جز با کتب نبوده مرا هیچ قیل و قال
تشویر رد کس نبرد صدق این سخن
گر بر محک عقل زنندم بدین خصال
عمرم ز سی گذشت و نگشتم به عمر شاد
جان در فراق رفت و ندیدم رخ وصال
فصل ربیع عمر چو سی سال بود رفت
زان باقی ام چه سود اگر هست شصت سال
دل را نشاط لهو نباشد پس از شباب
خورشید را فروغ کم آید گه زوال
گر سنگ خاره گوش کند ماجرای من
رحمت کند بر این تن بیچاره لامحال
ای مرغ صبح خوان به نوا این سخن بخوان
در بارگاه شاه جهان گر بود مجال
دانم که شه ز بهر سخن باز جویدم
داند اگر که نیست دراین فن مرا همال
هم در حمایت آوردم عفو شهریار
هم در پناه گیردم الطاف ذوالجلال
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
گر روی شادی دیدمی کی تکیه بر غم کردمی
ور بوی درمان بردمی کی پای بند دردمی
گر یافتی دل محرمی مانا که کردی مرهمی
ور زانکه بودی همدمی بودی که غم کم خوردمی
گرهمنفس بودی مرا یا یار کس بودی مرا
تا دسترس بودی مرا با چرخ در ناور دمی
گر بودمی تنهانشین ننهادمی دل بر زمین
بر آسمان هفتمین دامن فشانها کردمی
گررسته گشتی زین درک جانم پریدی بر فلک
علم الهی چون ملک در جان و دل پروردمی
کی کردمی برآرزو از در به در وز کو به کو
در روی عقل سرخ رو هرگز کجا رخ زردمی
بنشستمی در روزنی گر جلدمی در هر فنی
مکر و فریب هر زنی نخریدمی گر مردمی
ور بوی درمان بردمی کی پای بند دردمی
گر یافتی دل محرمی مانا که کردی مرهمی
ور زانکه بودی همدمی بودی که غم کم خوردمی
گرهمنفس بودی مرا یا یار کس بودی مرا
تا دسترس بودی مرا با چرخ در ناور دمی
گر بودمی تنهانشین ننهادمی دل بر زمین
بر آسمان هفتمین دامن فشانها کردمی
گررسته گشتی زین درک جانم پریدی بر فلک
علم الهی چون ملک در جان و دل پروردمی
کی کردمی برآرزو از در به در وز کو به کو
در روی عقل سرخ رو هرگز کجا رخ زردمی
بنشستمی در روزنی گر جلدمی در هر فنی
مکر و فریب هر زنی نخریدمی گر مردمی
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۳
دل در برم نشانه تیر ملامت است
تن در بلا و جانم اسیر غرامت است
در عشق کام و ناز و ملامت به هم بود
ما را ز عشق بهره سراسر ملامت است
عشق آن بود که دل برد و قوت جان دهد
وان نیز همرهیست که دور از سلامت است
عشق تو صبر و جان و دل و دین من ببرد
این عشق نیست ضورت روز قیامت است
بر قامتش قبای بلا دوزد آسمان
آنرا که میل سوی بت سروقامت است
شهریست عشق تو که در او هر که گشت گم
راهش گشاده بر سر کوی ندامت است
فتوی نوشت خط تو بر خون من ولیک
داند امیر کو نه سزای امامت است
آنکو کفش به جود چو ابر بهاری است
در سایه اش هزار چو من زینهاری است
باز این مخالفان که در جنگ می زنند
بر ساز ما نوای کژآهنگ می زنند
از قول دشمنان که شیندند دوستان
با ما همه ترانه نیرنگ می زنند
بر عشق خوب تا رقم زشت می کشند
بر نام نیک ما دغل ننگ می زنند
سنگیندلان تیره ضمیر از خلاف طبع
بر آبگینه دل ما سنگ می زنند
هر لحظه از گشاد ملامت هزار تیر
بر قلب این شکسته دلتنگ می زنند
می ننگرند راز گریبان خویش را
در دامن حکایت ما چنگ می زنند
بر آستان صلح نهادیم سر چو سگ
وین سگ دلان هنوز در جنگ می زنند
بر چرخ شد ز جور حسودان نفیر ما
آه ار نه لطف میر بود دستگیر ما
عالم پر از حکایت درد دل من است
در قصه منند اگر مرد و گر زن است
عشق من و تو قصه هر صدر مجلس است
و افسانه مان حکایت هر کوی و برزن است
گر دشمن است بر من مظلوم خرم است
ور دوست است بر من محروم بدظن است
عشق از ازل در آمد و شد با جهان کهن
این رسم عاشقی نه نو آورده من است
مسکین تنم ز تاب غم و سرزنش گداخت
گر دل دل من است نه از سنگ و آهن است
چون شمع نیم سوخته نادیده صبح وصل
در شامگاه هجر مرا بیم کشتن است
گردن نهاده ام به قضا زانکه عشق را
خون دو صد هزار به از من به گردن است
اینم بتر که با همه تشنیع و گفتگوی
تو دوست نیستی و جهانیم دشمن است
ایزد مرا به خصمی یک شهریار بس
کار مرا عنایتی از شهریار بس
والا یمین ملت و اسلام بار یک
آن در صفات آدمی و در صفا ملک
آن حاتم زمانه که دست سخاش کرد
آثار حاتم از ورق روزگار حک
وان چرخ کامکار که خورشید تیغ او
دارد ز روز فتح و ز صبح ظفر یزک
دریای رزم او چو زند موج کر و فر
بر خشکی اوفتد ز فرود زمین سمک
در سایه اش ز جمله افتادگان زمین
در موکبش زجمع جنیبت کشان فلک
پیش گشاد شست یک انداز او قضا
از چرخ برج سازد و از قرص مه دفک
درکنه ذات او نرسد عقل دوربین
در گرد قدر او نرسد وهم تیز تک
نور ضمیر آینه آساش فرق کرد
صبح رخ یقین را از شام زلف شک
ای آدم از چو تو خلفی کام یافته
عالم ز آفرینش تو نام یافته
ای از کف تو یافته عالم توانگری
ابری که بر سر آمده ی هفت کشوری
نی نی که ابر سایل دریای دست تست
او را کجا رسد که کند با تو همسری
در مرتبت ز عالم انسان گذشته ای
لیکن نگویمت ملکی نیز و نه پری
مهری که روز و شب به تو دارند راستی
چرخی که انس و جان ز تو یابند داوری
گر مهر نیستی ز چه چون مهر باذلی
ور چرخ نیستی ز چه چون چرخ قادری
بر قول فلسفی مگر آن نفس کلیئی
کوراست بر ممالک عالم مدبری
گر گویم آفریده نیی هم زوجه شرع
نوعی بود زشرک و طریقی ز کافری
یک نکته ماند راست بگویم که نیست کفر
نه خالقی ولیک ز مخلوق برتری
ای گشته پشت ملک به بازوی تو قوی
زیبد که قصه من سرگشته بشنوی
تا در تنم روان و زبان در دهان بود
مدح توام غذای دل و قوت جان بود
از چرخ خیمه و زشهابش کنم طناب
گر بر سرم ز سایه تو سایبان بود
صاحب ریاضتان بلا را بود پناه
در هر قران که مثل تو صاحب قران بود
خاصه کسی چو من که ز اخلاص جان ترا
هم بنده هم ثناگر و هم مدح خوان بود
یکره ز روزگار پریشانش باز خر
کو را به هر چه بازخری رایگان بود
آزرم دارش ارچه به نزدت بود حقیر
وارزان شمارش ار چه به چشمت گران بود
من بنده سود یابم و نبود زیان ترا
بازم به کم بها بفروش ار زیان بود
ازبهر نام بندگیت کردم اختیار
سگ باشد آنکه بندگیش بهر نان برد
ای بوده ورد مدحت تو همنفس مرا
در تنگنای حادثه فریادرس مرا
خود را به عز نام تو برکار می کنم
بخت غنوده را ز تو بیدار می کنم
اندر هزیمه طبل بشارت همی زنم
در کاسدی رواجی بازار می کنم
در شهر فاش گشت که زنهاری توام
وینک هنوز زاری زنهار می کنم
تا هر که پرسدم که شدی بنده درش
ناکرده دست بوس تو اقرار می کنم
اقرار می کنند حسودان من ولیک
بر بخت و روزگار من انکار می کنم
در ماه روزه بی گنهی همچو خونیان
خود را به دست خویش گرفتار می کنم
هر صبحدم بسوی نهان خانه ای شوم
هر شامگه به خون دل افطار می کنم
از کوه ذره ای و ز دریاست قطره ای
این ماجرا که پیش تو اظهار می کنم
از بسکه دل به مدح تو مدهوش شد مرا
وصف بهار و باغ فراموش شد مرا
در باغ دولتت گل شادی دمیده باد
بر درگهت نسیم سعادت وزیده باد
هرکو نخواهدت چو سمن تازه روی و شاد
همچون بنفشه چهره کبود و خمیده باد
ور غنچه را ز مهر تو آکنده نیست دل
توتو دلش به خنجر صرصر دریده باد
چون سوسن آن که نیست به مدح تو ده زبان
چشمش چو لاله خون دل خویش دیده باد
با تو هر آنکه چون گل رعنا شود دو روی
چون شنبلید رنگ رخش پژمریده باد
بر بام هفت قلعه نیلوفری به فتح
گوش زمانه کوس سپاهت شنیده باد
تا نزد تو شتابد و بیند ترا رهی
مانند نرگسش همه تن پای و دیده باد
تن در بلا و جانم اسیر غرامت است
در عشق کام و ناز و ملامت به هم بود
ما را ز عشق بهره سراسر ملامت است
عشق آن بود که دل برد و قوت جان دهد
وان نیز همرهیست که دور از سلامت است
عشق تو صبر و جان و دل و دین من ببرد
این عشق نیست ضورت روز قیامت است
بر قامتش قبای بلا دوزد آسمان
آنرا که میل سوی بت سروقامت است
شهریست عشق تو که در او هر که گشت گم
راهش گشاده بر سر کوی ندامت است
فتوی نوشت خط تو بر خون من ولیک
داند امیر کو نه سزای امامت است
آنکو کفش به جود چو ابر بهاری است
در سایه اش هزار چو من زینهاری است
باز این مخالفان که در جنگ می زنند
بر ساز ما نوای کژآهنگ می زنند
از قول دشمنان که شیندند دوستان
با ما همه ترانه نیرنگ می زنند
بر عشق خوب تا رقم زشت می کشند
بر نام نیک ما دغل ننگ می زنند
سنگیندلان تیره ضمیر از خلاف طبع
بر آبگینه دل ما سنگ می زنند
هر لحظه از گشاد ملامت هزار تیر
بر قلب این شکسته دلتنگ می زنند
می ننگرند راز گریبان خویش را
در دامن حکایت ما چنگ می زنند
بر آستان صلح نهادیم سر چو سگ
وین سگ دلان هنوز در جنگ می زنند
بر چرخ شد ز جور حسودان نفیر ما
آه ار نه لطف میر بود دستگیر ما
عالم پر از حکایت درد دل من است
در قصه منند اگر مرد و گر زن است
عشق من و تو قصه هر صدر مجلس است
و افسانه مان حکایت هر کوی و برزن است
گر دشمن است بر من مظلوم خرم است
ور دوست است بر من محروم بدظن است
عشق از ازل در آمد و شد با جهان کهن
این رسم عاشقی نه نو آورده من است
مسکین تنم ز تاب غم و سرزنش گداخت
گر دل دل من است نه از سنگ و آهن است
چون شمع نیم سوخته نادیده صبح وصل
در شامگاه هجر مرا بیم کشتن است
گردن نهاده ام به قضا زانکه عشق را
خون دو صد هزار به از من به گردن است
اینم بتر که با همه تشنیع و گفتگوی
تو دوست نیستی و جهانیم دشمن است
ایزد مرا به خصمی یک شهریار بس
کار مرا عنایتی از شهریار بس
والا یمین ملت و اسلام بار یک
آن در صفات آدمی و در صفا ملک
آن حاتم زمانه که دست سخاش کرد
آثار حاتم از ورق روزگار حک
وان چرخ کامکار که خورشید تیغ او
دارد ز روز فتح و ز صبح ظفر یزک
دریای رزم او چو زند موج کر و فر
بر خشکی اوفتد ز فرود زمین سمک
در سایه اش ز جمله افتادگان زمین
در موکبش زجمع جنیبت کشان فلک
پیش گشاد شست یک انداز او قضا
از چرخ برج سازد و از قرص مه دفک
درکنه ذات او نرسد عقل دوربین
در گرد قدر او نرسد وهم تیز تک
نور ضمیر آینه آساش فرق کرد
صبح رخ یقین را از شام زلف شک
ای آدم از چو تو خلفی کام یافته
عالم ز آفرینش تو نام یافته
ای از کف تو یافته عالم توانگری
ابری که بر سر آمده ی هفت کشوری
نی نی که ابر سایل دریای دست تست
او را کجا رسد که کند با تو همسری
در مرتبت ز عالم انسان گذشته ای
لیکن نگویمت ملکی نیز و نه پری
مهری که روز و شب به تو دارند راستی
چرخی که انس و جان ز تو یابند داوری
گر مهر نیستی ز چه چون مهر باذلی
ور چرخ نیستی ز چه چون چرخ قادری
بر قول فلسفی مگر آن نفس کلیئی
کوراست بر ممالک عالم مدبری
گر گویم آفریده نیی هم زوجه شرع
نوعی بود زشرک و طریقی ز کافری
یک نکته ماند راست بگویم که نیست کفر
نه خالقی ولیک ز مخلوق برتری
ای گشته پشت ملک به بازوی تو قوی
زیبد که قصه من سرگشته بشنوی
تا در تنم روان و زبان در دهان بود
مدح توام غذای دل و قوت جان بود
از چرخ خیمه و زشهابش کنم طناب
گر بر سرم ز سایه تو سایبان بود
صاحب ریاضتان بلا را بود پناه
در هر قران که مثل تو صاحب قران بود
خاصه کسی چو من که ز اخلاص جان ترا
هم بنده هم ثناگر و هم مدح خوان بود
یکره ز روزگار پریشانش باز خر
کو را به هر چه بازخری رایگان بود
آزرم دارش ارچه به نزدت بود حقیر
وارزان شمارش ار چه به چشمت گران بود
من بنده سود یابم و نبود زیان ترا
بازم به کم بها بفروش ار زیان بود
ازبهر نام بندگیت کردم اختیار
سگ باشد آنکه بندگیش بهر نان برد
ای بوده ورد مدحت تو همنفس مرا
در تنگنای حادثه فریادرس مرا
خود را به عز نام تو برکار می کنم
بخت غنوده را ز تو بیدار می کنم
اندر هزیمه طبل بشارت همی زنم
در کاسدی رواجی بازار می کنم
در شهر فاش گشت که زنهاری توام
وینک هنوز زاری زنهار می کنم
تا هر که پرسدم که شدی بنده درش
ناکرده دست بوس تو اقرار می کنم
اقرار می کنند حسودان من ولیک
بر بخت و روزگار من انکار می کنم
در ماه روزه بی گنهی همچو خونیان
خود را به دست خویش گرفتار می کنم
هر صبحدم بسوی نهان خانه ای شوم
هر شامگه به خون دل افطار می کنم
از کوه ذره ای و ز دریاست قطره ای
این ماجرا که پیش تو اظهار می کنم
از بسکه دل به مدح تو مدهوش شد مرا
وصف بهار و باغ فراموش شد مرا
در باغ دولتت گل شادی دمیده باد
بر درگهت نسیم سعادت وزیده باد
هرکو نخواهدت چو سمن تازه روی و شاد
همچون بنفشه چهره کبود و خمیده باد
ور غنچه را ز مهر تو آکنده نیست دل
توتو دلش به خنجر صرصر دریده باد
چون سوسن آن که نیست به مدح تو ده زبان
چشمش چو لاله خون دل خویش دیده باد
با تو هر آنکه چون گل رعنا شود دو روی
چون شنبلید رنگ رخش پژمریده باد
بر بام هفت قلعه نیلوفری به فتح
گوش زمانه کوس سپاهت شنیده باد
تا نزد تو شتابد و بیند ترا رهی
مانند نرگسش همه تن پای و دیده باد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹
گوژو به جز از تو در همه پارس
در دل صف کین من که آراست
این داو تو خواستی ز اول
وین دست تو برده ای و غدراست
با من دو چهار می زنی باش
تا در تو رسم که مهره یکتاست
از همت پست و قامت خرد
اسباب بزرگیت مهیاست
بر من به سلام برنخیزی
عجب تو قصیر تا بدانجاست
از رد سلام تو چه سودم
کاندر تو سلامتی نه پیداست
از قد و قیام تو چه خیزد
انگار که ... پشه برپاست
گر برخیزی نعوذبالله
با جمله نشستگان توئی راست
تقطیع قدت که منقطع باد
با ... ضعیف من به لالاست
یک وجه دگر فرازم آمد
کآن نیز لطیفه ای از اینهاست
تو فتنه عالمی و بنشین
برخاستنت که را تمناست
نقصی باشد مرا که گویند
کز آمدن تو فتنه برخاست
کآوازه راحت و سلامت
در عهد تو چون مکان عنقاست
کز بهر فساد عالمت چرخ
زایزد به دعای نیم شب خواست
اینها بگذار وای بر تو
گر مظلمه ات سلام تنهاست
در دل صف کین من که آراست
این داو تو خواستی ز اول
وین دست تو برده ای و غدراست
با من دو چهار می زنی باش
تا در تو رسم که مهره یکتاست
از همت پست و قامت خرد
اسباب بزرگیت مهیاست
بر من به سلام برنخیزی
عجب تو قصیر تا بدانجاست
از رد سلام تو چه سودم
کاندر تو سلامتی نه پیداست
از قد و قیام تو چه خیزد
انگار که ... پشه برپاست
گر برخیزی نعوذبالله
با جمله نشستگان توئی راست
تقطیع قدت که منقطع باد
با ... ضعیف من به لالاست
یک وجه دگر فرازم آمد
کآن نیز لطیفه ای از اینهاست
تو فتنه عالمی و بنشین
برخاستنت که را تمناست
نقصی باشد مرا که گویند
کز آمدن تو فتنه برخاست
کآوازه راحت و سلامت
در عهد تو چون مکان عنقاست
کز بهر فساد عالمت چرخ
زایزد به دعای نیم شب خواست
اینها بگذار وای بر تو
گر مظلمه ات سلام تنهاست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱
شاها به ذات پاک خدائی که حکمتش
بر درگه تو رایت شاهی فراشته ست
وز بهر حفظ بیضه اسلام و ضبط ملک
ذات ترا به داد و دهش بر گماشته ست
نقاش صنع او بر سر کلک کن فکان
نه طاق را به کوکب زرین نگاشته ست
کاین تهمت شنیع که بر بنده بسته اند
آگه نبوده است و گناهی نداشته ست
حالی کنون ز تنگی حال و ز خوف خصم
او را نه برگ شام و نه امید چاشته ست
با اینهمه نکرده گناهش فروگذار
کایزد بسی گناه چنین درگذاشته ست
بر درگه تو رایت شاهی فراشته ست
وز بهر حفظ بیضه اسلام و ضبط ملک
ذات ترا به داد و دهش بر گماشته ست
نقاش صنع او بر سر کلک کن فکان
نه طاق را به کوکب زرین نگاشته ست
کاین تهمت شنیع که بر بنده بسته اند
آگه نبوده است و گناهی نداشته ست
حالی کنون ز تنگی حال و ز خوف خصم
او را نه برگ شام و نه امید چاشته ست
با اینهمه نکرده گناهش فروگذار
کایزد بسی گناه چنین درگذاشته ست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۳
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۴
هنگام نام دعوی مردی کند مطرز
در روز نام و ننگ و فتوت کم از زن است
هرجا که فتنه ئیست در اوش منزل است
هر جا که سفله ئیست بر اوش مسکن است
گر بغض نقطه ئیست دل اوش دایره ست
ور خبث جوهریست تن اوش معدن است
سگ نفس و سگ نژاد و سگ افعال و سگ دل است
بدفعل و بدنهاد و بداخلاق و بدظن است
از شست طبع تیر هجا می زنم بر او
دانی که چیست شعر من امروز سگ زن است
در روز نام و ننگ و فتوت کم از زن است
هرجا که فتنه ئیست در اوش منزل است
هر جا که سفله ئیست بر اوش مسکن است
گر بغض نقطه ئیست دل اوش دایره ست
ور خبث جوهریست تن اوش معدن است
سگ نفس و سگ نژاد و سگ افعال و سگ دل است
بدفعل و بدنهاد و بداخلاق و بدظن است
از شست طبع تیر هجا می زنم بر او
دانی که چیست شعر من امروز سگ زن است
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۶
در عهد سخات کس نگوید
کآوازه حاتمی و معنی ست
کس نیست در این زمانه امروز
کورا به عنایتت طمع نیست
درذمت همت تو فرض است
دلداری هر که زاهل معنی ست
از تو ما را شکایتی ست لطیف
وان نه از تست از زمانه ماست
این چه می بود کم فرستادی
که همه شهر پرفسانه ماست
اگر آن را شراب باید خواند
چاه ما پس شرابخانه ماست
سراج الدین غصنی دام فضله
چراغی نیست بل نور الهیست
ز مه تا ماهی او را مستفیدند
که صیت فضلش از مه تا به ماهیست
کآوازه حاتمی و معنی ست
کس نیست در این زمانه امروز
کورا به عنایتت طمع نیست
درذمت همت تو فرض است
دلداری هر که زاهل معنی ست
از تو ما را شکایتی ست لطیف
وان نه از تست از زمانه ماست
این چه می بود کم فرستادی
که همه شهر پرفسانه ماست
اگر آن را شراب باید خواند
چاه ما پس شرابخانه ماست
سراج الدین غصنی دام فضله
چراغی نیست بل نور الهیست
ز مه تا ماهی او را مستفیدند
که صیت فضلش از مه تا به ماهیست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۸
افتخار جهان ظهیر الدین
ای جهان را به جان تو سوگند
ای که در مهد عهد نادیده ست
دیده آسمان چو تو فرزند
دور آئینه گون سپهر ترا
نانموده چو آینه مانند
دفع عین الکمال قدر ترا
چرخ و سیاره مجمرند و سپند
قدمت باد با خضر همراه
نفست با مسیح خویشاوند
دم پاکت به معجزی که توراست
رسم بیماری از جهان برکند
خلق تو حقگذار و خلق نواز
فضل توشه پسند و شهرپسند
چون نپرسی زماجرای رهی
که چه دید از جفا و خصمش چند
ناگزیرم بود که شرح دهم
حال جسم ضعیف و حال نژند
تیر قصد آنچنان زدند مرا
که به جان و دلم رسید گزند
زآنچه بستند بر بروت رهی
شهر پر شد ز طنز و سبلت خند
جگرم را نه آن طپش دادند
که علاجش کنی به سرکه و قند
در مزاج دلم نه آن خلل است
که شفی یاب گردد از ریوند
غبنم این خود نه بس که می بینم
از جفای جهان بد پیوند
خرکناس در جل اطلس
رخش رستم به زیر پشم آکند
چون کبوتر نشسته ام قانع
به هوای دیار خود خرسند
چون ازین آشیان کنم پرواز
که مرا مهر خانه بال بکند
خاصه از خاک پارس کاندر وی
آب طوقم شد و هوا پابند
پند دل می دهم به دوری لیک
چکنم دل نمی پذیرد پند
قصه یک حاجتم روا گردان
که شدستم عظیم حاجتمند
عرضه کن حال دردناک مرا
پیش رای شهی و تخت بلند
گو مکن ضایعم که دور فلک
ناورد چون منی دگر به کمند
گر توان کرد کار من بگذار
ورنه مردانه همتی دربند
ای جهان را به جان تو سوگند
ای که در مهد عهد نادیده ست
دیده آسمان چو تو فرزند
دور آئینه گون سپهر ترا
نانموده چو آینه مانند
دفع عین الکمال قدر ترا
چرخ و سیاره مجمرند و سپند
قدمت باد با خضر همراه
نفست با مسیح خویشاوند
دم پاکت به معجزی که توراست
رسم بیماری از جهان برکند
خلق تو حقگذار و خلق نواز
فضل توشه پسند و شهرپسند
چون نپرسی زماجرای رهی
که چه دید از جفا و خصمش چند
ناگزیرم بود که شرح دهم
حال جسم ضعیف و حال نژند
تیر قصد آنچنان زدند مرا
که به جان و دلم رسید گزند
زآنچه بستند بر بروت رهی
شهر پر شد ز طنز و سبلت خند
جگرم را نه آن طپش دادند
که علاجش کنی به سرکه و قند
در مزاج دلم نه آن خلل است
که شفی یاب گردد از ریوند
غبنم این خود نه بس که می بینم
از جفای جهان بد پیوند
خرکناس در جل اطلس
رخش رستم به زیر پشم آکند
چون کبوتر نشسته ام قانع
به هوای دیار خود خرسند
چون ازین آشیان کنم پرواز
که مرا مهر خانه بال بکند
خاصه از خاک پارس کاندر وی
آب طوقم شد و هوا پابند
پند دل می دهم به دوری لیک
چکنم دل نمی پذیرد پند
قصه یک حاجتم روا گردان
که شدستم عظیم حاجتمند
عرضه کن حال دردناک مرا
پیش رای شهی و تخت بلند
گو مکن ضایعم که دور فلک
ناورد چون منی دگر به کمند
گر توان کرد کار من بگذار
ورنه مردانه همتی دربند
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۵
دور دور خر است و کره خران
گر ترا باور آید ار ناید
گر عزیز نبی شود زنده
جز خرش هیچ در نظر ناید
ور فرود آید از فلک عیسی
جز به خر می سوار برناید
اربگردد همه جهان دجال
خر به پشت خر از مقر ناید
ور سر از خاک برزند قارون
جز خریدار کره خر ناید
به نسیم خرد تبسم کن
کز دم خر به جز به خر ناید
مجد با خر مگوی راز خران
که ز خر بر خرد ضرر ناید
در خری خرخر و تو عشوه مخر
که به جز خرخری ز خر ناید
ور به روی تو برکشند خری
از من رو کشیده زر ناید
ور به خر داده اند شغل ترا
جز به آنش به کار برناید
روز خر نامه خوان ولیک بدان
که ز خر نامه خوان هنر ناید
گر ترا باور آید ار ناید
گر عزیز نبی شود زنده
جز خرش هیچ در نظر ناید
ور فرود آید از فلک عیسی
جز به خر می سوار برناید
اربگردد همه جهان دجال
خر به پشت خر از مقر ناید
ور سر از خاک برزند قارون
جز خریدار کره خر ناید
به نسیم خرد تبسم کن
کز دم خر به جز به خر ناید
مجد با خر مگوی راز خران
که ز خر بر خرد ضرر ناید
در خری خرخر و تو عشوه مخر
که به جز خرخری ز خر ناید
ور به روی تو برکشند خری
از من رو کشیده زر ناید
ور به خر داده اند شغل ترا
جز به آنش به کار برناید
روز خر نامه خوان ولیک بدان
که ز خر نامه خوان هنر ناید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۶
یک راست شنو که از چپ و راست
بر بنده فرشتگان گواهند
از ظلم تو در همه ممالک
مردم به خدای می پناهند
گر پیشه ورند و گر دبیرند
گر برزگرند و گر سپاهند
یا خسته روان و دردمندند
یا بسته زبان و دل تباهند
پاک از زر و سر نیند ایمن
گرچه همه پاک و بیگناهند
گر تو ز خصال بد بکاهی
ایشان ز دعای بد بکاهند
خواهند که رسته شان کند حق
زین عمر که جفت درد و آهند
چون در حق خویش این سگالند
آنانکه دعات صبحگاهند
از جور تو در دعا چه خوانند
وز بهر تو از خدا چه خواهند
بر بنده فرشتگان گواهند
از ظلم تو در همه ممالک
مردم به خدای می پناهند
گر پیشه ورند و گر دبیرند
گر برزگرند و گر سپاهند
یا خسته روان و دردمندند
یا بسته زبان و دل تباهند
پاک از زر و سر نیند ایمن
گرچه همه پاک و بیگناهند
گر تو ز خصال بد بکاهی
ایشان ز دعای بد بکاهند
خواهند که رسته شان کند حق
زین عمر که جفت درد و آهند
چون در حق خویش این سگالند
آنانکه دعات صبحگاهند
از جور تو در دعا چه خوانند
وز بهر تو از خدا چه خواهند
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۵
پند نادان چه دهی زانکه دگرگون نشود
از بد نفس اگر خود همه دوران باشد
گر بگردانیش از حال دو صد بار به حال
همچنان باز بدان سیرت و آنسان باشد
خود ببین صورت نادان چو نگاری به قلم
چون کنی قلب همان صورت نادان باشد
ایام همین دماغ من و تو ننشاند
تعجیل من و فراغ تو بنشاند
آهن دلی ای نگار من و سنگین جان
ترسم جو به هم رسیم آتش بارد
رحلت صاحب فغفور بهاء الدین آن
کش زحل حارس ایوان و قمر دربان بود
زین جهان گذرا سوی جهان باقی
در شب شنبه ی زی ز مه شعبان بود
سال بر ششصد و هفتاد بر او هشت افزون
در سپاهان که بد و خرم و آبادان بود
به حکمت می کند دعوی مطرزک
که از بخل و سفه بر زر بلرزد
وفا دیده جفا و کینه آرد
ستم نادیده بغض و حقد ورزد
بدان سیرت که این ناپاک دارد
صد افلاطون و لقمان هیچ ارزد
شاعران زمانه دور از تو
همه دزد و دغا و زن مزدند
لفظ و معنی و مطلع و مقطع
آن ازین این از آن همی دزدند
چرا نشینم جائی که گر کسی به مثل
کند گنه ز من بی گنه سخن پرسند
روم به جائی ازین پس که از عزیزی من
اگر گناه کنم نیز دیگران ترسند
رسول خدا سجده سهو کرد
خدای جهانش خطا محو کرد
دگر انبیا را زلل بود نیز
غفور عفوشان همه عفو کرد
بهشت است بزم تو من آدمی
نه اندر بهشت آدم آن سهو کرد
صاحبا قرآن مجدت گر فرستی یک دو روز
گردم از آیات و الفاظ مجدش مستفید
وعده با عید است و عید از عود امری مطلق است
بازگردانم به خدمت نیست آن وعدی وعید
با وفای عهد و قولم یاد می آرم قسم
هم به آن قرآن مجد و هم به قرآن مجید
شنیده ام مثلی از عوام شیرازی
که خنده زد به تعجب هر آنکه آن بشنید
عجوزکی رسنی داشته ست بس کوتاه
چندانکه دلو ز بالا به آب می نرسید
زنک به دل ز قصور رسن همی پیچید
کسی برفت و از آن پاره ببرید
از بد نفس اگر خود همه دوران باشد
گر بگردانیش از حال دو صد بار به حال
همچنان باز بدان سیرت و آنسان باشد
خود ببین صورت نادان چو نگاری به قلم
چون کنی قلب همان صورت نادان باشد
ایام همین دماغ من و تو ننشاند
تعجیل من و فراغ تو بنشاند
آهن دلی ای نگار من و سنگین جان
ترسم جو به هم رسیم آتش بارد
رحلت صاحب فغفور بهاء الدین آن
کش زحل حارس ایوان و قمر دربان بود
زین جهان گذرا سوی جهان باقی
در شب شنبه ی زی ز مه شعبان بود
سال بر ششصد و هفتاد بر او هشت افزون
در سپاهان که بد و خرم و آبادان بود
به حکمت می کند دعوی مطرزک
که از بخل و سفه بر زر بلرزد
وفا دیده جفا و کینه آرد
ستم نادیده بغض و حقد ورزد
بدان سیرت که این ناپاک دارد
صد افلاطون و لقمان هیچ ارزد
شاعران زمانه دور از تو
همه دزد و دغا و زن مزدند
لفظ و معنی و مطلع و مقطع
آن ازین این از آن همی دزدند
چرا نشینم جائی که گر کسی به مثل
کند گنه ز من بی گنه سخن پرسند
روم به جائی ازین پس که از عزیزی من
اگر گناه کنم نیز دیگران ترسند
رسول خدا سجده سهو کرد
خدای جهانش خطا محو کرد
دگر انبیا را زلل بود نیز
غفور عفوشان همه عفو کرد
بهشت است بزم تو من آدمی
نه اندر بهشت آدم آن سهو کرد
صاحبا قرآن مجدت گر فرستی یک دو روز
گردم از آیات و الفاظ مجدش مستفید
وعده با عید است و عید از عود امری مطلق است
بازگردانم به خدمت نیست آن وعدی وعید
با وفای عهد و قولم یاد می آرم قسم
هم به آن قرآن مجد و هم به قرآن مجید
شنیده ام مثلی از عوام شیرازی
که خنده زد به تعجب هر آنکه آن بشنید
عجوزکی رسنی داشته ست بس کوتاه
چندانکه دلو ز بالا به آب می نرسید
زنک به دل ز قصور رسن همی پیچید
کسی برفت و از آن پاره ببرید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۹
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۵
ز چشم از دل خویش خونت خوردم
ازان با غم جفت و از کام فردم
ازین چشم و دل آب و رنگی ندیدم
به جز اشک خونین و رخسار زردم
چو با مردم چشم خود برنتابم
روا نیست با دیو مردم نبردم
ز خون مردم چشم من در شنا باد
که با مردم آشنا روی کردم
ز نامردمان چشم راحت چه دارم
که از مردم چشم خود هم به دردم
در این قحط مردم به نیرنگ و مردی
گر از مردمی رنگ دیدم نه مردم
به عمری ددی و اژدهائی نبینم
ز مردم شب و روز بی خواب و خوردم
ز بیداد این هفت و این چار دایم
چو بر آتش آبم چو بر باد گردم
ز چرخ دغا باز و دهر مقامر
زیانکار و مغبون و بیهوده گردم
دلم سرد شد این سر و موی چون برف
از آنست همواره این باد سردم
ز خار و خسان چشم نرمی چه دارم
که در چشم و دل همچو خار است وردم
ازین خوان پرجیفه روزی مبادم
به جز آنکه باشد از آن ناگذردم
ز نانش به غیر از ملامت چه دیدم
ز خوانش برون از ندامت چه خوردم
خدایا چو هر خودپرستیم مگذار
که گرد سگ نفس اماره گردم
ازین بد حریفم نگهدار چندانک
بساطی که گسترده شد درنوردم
ازان با غم جفت و از کام فردم
ازین چشم و دل آب و رنگی ندیدم
به جز اشک خونین و رخسار زردم
چو با مردم چشم خود برنتابم
روا نیست با دیو مردم نبردم
ز خون مردم چشم من در شنا باد
که با مردم آشنا روی کردم
ز نامردمان چشم راحت چه دارم
که از مردم چشم خود هم به دردم
در این قحط مردم به نیرنگ و مردی
گر از مردمی رنگ دیدم نه مردم
به عمری ددی و اژدهائی نبینم
ز مردم شب و روز بی خواب و خوردم
ز بیداد این هفت و این چار دایم
چو بر آتش آبم چو بر باد گردم
ز چرخ دغا باز و دهر مقامر
زیانکار و مغبون و بیهوده گردم
دلم سرد شد این سر و موی چون برف
از آنست همواره این باد سردم
ز خار و خسان چشم نرمی چه دارم
که در چشم و دل همچو خار است وردم
ازین خوان پرجیفه روزی مبادم
به جز آنکه باشد از آن ناگذردم
ز نانش به غیر از ملامت چه دیدم
ز خوانش برون از ندامت چه خوردم
خدایا چو هر خودپرستیم مگذار
که گرد سگ نفس اماره گردم
ازین بد حریفم نگهدار چندانک
بساطی که گسترده شد درنوردم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۰
چه شد امسال یارب ای مخدوم
که من رنج دیده مظلوم
بعد ده سال حق بر این دولت
گشتم از هر مراد دل محروم
کار من بنده خدمت است و دعا
وندر این هر دو بوده ام ملزوم
پر نشد معده زمین ز طعام
و آسمانها تهی نشد ز نجوم
دهر و دوران همان ستمکارند
و آدمی همچنین جهول و ظلوم
نه منم عاطل از فنون هنر
نه توئی خالی از فروغ علوم
نه تو مفلس شدی و من منعم
نه تو خادم شدی و من مخدوم
تو همان مالکی و من مملوک
تو همان حاکمی و من محکوم
هست مصراع شعر خواجه نظم
رحمه الله سنائی مرحوم
رزق بر تست هر چه خواهی کن
خواه احسانش خوان و خواه مرسوم
که من رنج دیده مظلوم
بعد ده سال حق بر این دولت
گشتم از هر مراد دل محروم
کار من بنده خدمت است و دعا
وندر این هر دو بوده ام ملزوم
پر نشد معده زمین ز طعام
و آسمانها تهی نشد ز نجوم
دهر و دوران همان ستمکارند
و آدمی همچنین جهول و ظلوم
نه منم عاطل از فنون هنر
نه توئی خالی از فروغ علوم
نه تو مفلس شدی و من منعم
نه تو خادم شدی و من مخدوم
تو همان مالکی و من مملوک
تو همان حاکمی و من محکوم
هست مصراع شعر خواجه نظم
رحمه الله سنائی مرحوم
رزق بر تست هر چه خواهی کن
خواه احسانش خوان و خواه مرسوم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۷
ننگ مردان اصیلک گوژو
کز جهان باد نقش و نامش گم
رسمی از شید در جهان آورد
که بدو شوم باد حاشا گم
گرچه از زرق پشت دارد خم
شکمی دارد از حرام چو خم
روز تا شب همی فروشد دم
شب همه شبی همی فشاند دم
همه روز ازنفاق با تسبیح
همه شب از سماع بادم دم
مردمی کز صفات انسان نیست
سگ بود آنکه خواندش مردم
دشمن آدمیست چون ابلیس
مایه وحشت است چون گندم
به نفس قاتل است چون افعی
به صفت موذی است چون کژدم
منکر شرع ملت است مدام
دوستدار خلیفه پنجم
اژدرکشتنی ست چون آتش
درخور آتش است چون هیزم
سگ نژاد آمده ز مرکز آب
بدنهاد آمده ز مبرز ام
تیر هجوم که می زنم بر وی
سگ زنست ارچه هست جوشن سم
بگسلانم به نعلق سخنش
گر چو پروین شود بر این طارم
وقتش آمد که گویم ای خربط
چه زنی بر در تمنا سم
طلب شغل اگر کنی پس ازین
طالعت را بد آید از انجم
خاک شو خاک کآتش شرمت
ننشیند به آب صد قلزم
خارپشتی بدان سرشت درشت
چه زنی لاف نرمی قاقم
بنده آن دمم که گویندت
ایهاالتیثس قد عزلت فقم
گوشه عزل گیر و تیز شمار
ریش را رنگ کن چو قاضی رم
کز جهان باد نقش و نامش گم
رسمی از شید در جهان آورد
که بدو شوم باد حاشا گم
گرچه از زرق پشت دارد خم
شکمی دارد از حرام چو خم
روز تا شب همی فروشد دم
شب همه شبی همی فشاند دم
همه روز ازنفاق با تسبیح
همه شب از سماع بادم دم
مردمی کز صفات انسان نیست
سگ بود آنکه خواندش مردم
دشمن آدمیست چون ابلیس
مایه وحشت است چون گندم
به نفس قاتل است چون افعی
به صفت موذی است چون کژدم
منکر شرع ملت است مدام
دوستدار خلیفه پنجم
اژدرکشتنی ست چون آتش
درخور آتش است چون هیزم
سگ نژاد آمده ز مرکز آب
بدنهاد آمده ز مبرز ام
تیر هجوم که می زنم بر وی
سگ زنست ارچه هست جوشن سم
بگسلانم به نعلق سخنش
گر چو پروین شود بر این طارم
وقتش آمد که گویم ای خربط
چه زنی بر در تمنا سم
طلب شغل اگر کنی پس ازین
طالعت را بد آید از انجم
خاک شو خاک کآتش شرمت
ننشیند به آب صد قلزم
خارپشتی بدان سرشت درشت
چه زنی لاف نرمی قاقم
بنده آن دمم که گویندت
ایهاالتیثس قد عزلت فقم
گوشه عزل گیر و تیز شمار
ریش را رنگ کن چو قاضی رم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۷
تن در غم جانگداز دادن
جان در پی کرم آز دادن
بینی و لب و زبان و دندان
در پتک و دهان گاز دادن
درمصطبه معتکف نشستن
ترک ورع و نماز دادن
دل را به هزار پاره کردن
هر پاره به چرغ و باز دادن
صد نافه مشک را به بازار
در عرض یکی پیاز دادن
با زنگی رند مست خفتن
ترک اتز و ایاز دادن
تقریر معاملات و شرکت
با دزد و قمارباز دادن
کوتاهی عمر را گزیدن
تن را به سگ و گراز دادن
حقا که هزارباره به زان
کآن دل به علی دراز دادن
جان در پی کرم آز دادن
بینی و لب و زبان و دندان
در پتک و دهان گاز دادن
درمصطبه معتکف نشستن
ترک ورع و نماز دادن
دل را به هزار پاره کردن
هر پاره به چرغ و باز دادن
صد نافه مشک را به بازار
در عرض یکی پیاز دادن
با زنگی رند مست خفتن
ترک اتز و ایاز دادن
تقریر معاملات و شرکت
با دزد و قمارباز دادن
کوتاهی عمر را گزیدن
تن را به سگ و گراز دادن
حقا که هزارباره به زان
کآن دل به علی دراز دادن
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۳
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۱
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۳
ای در گله جهان ز عدلت
گرگ آمده پاسبان لاشه
درظل همای رایتت شد
گنجشک هم آشیان باشه
ماراست یکی حدیث باقی
چون در تن ماجری حشاشه
من بنده نیم از آن صحابه
کز من ببرد سبق عکاشه
خون دل خود چکیده وانگاه
محبوس بمانده در رشاشه
در باغ به جای گل نشسته
در فصل بهار خار و خاشه
لیکن نسزد مکاس گرد کردن
در وقت کسادی قماشه
گرگ آمده پاسبان لاشه
درظل همای رایتت شد
گنجشک هم آشیان باشه
ماراست یکی حدیث باقی
چون در تن ماجری حشاشه
من بنده نیم از آن صحابه
کز من ببرد سبق عکاشه
خون دل خود چکیده وانگاه
محبوس بمانده در رشاشه
در باغ به جای گل نشسته
در فصل بهار خار و خاشه
لیکن نسزد مکاس گرد کردن
در وقت کسادی قماشه