عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بخود نازم گدای بی نیازم
بخود نازم گدای بی نیازم
تپم ، سوزم ، گدازم، نی نوازم
ترا از نغمه در آتش نشاندم
سکندر فطرتم ، آئینه سازم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تراشیدم صنم بر صورت خویش
تراشیدم صنم بر صورت خویش
به شکل خود خدا را نقش بستم
مرا از خود برون رفتن محال است
بهر رنگی که هستم خود پرستم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به شبنم غنچهٔ نورسته می گفت
به شبنم غنچهٔ نورسته می گفت
نگاه ما چمن زادان رسا نیست
در آن پهنا که صد خورشید دارد
تمیز پست و بالا هست یا نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
زمین را رازدان آسمان گیر
زمین را رازدان آسمان گیر
مکان را شرح رمز لامکان گیر
پرد هر ذره سوی منزل دوست
نشان راه از ریگ روان گیر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
زمین خاک در میخانهٔ ما
زمین خاک در میخانهٔ ما
فلک یک گردش پیمانهٔ ما
حدیث سوز و ساز ما دراز است
جهان دیباچه افسانه ما
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سکندر رفت و شمشیر و علم رفت
سکندر رفت و شمشیر و علم رفت
خراج شهر و گنج کان و یم رفت
امم را از شهان پاینده تر دان
نمی بینی که ایران ماند و جم رفت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا از پردهٔ ساز آگهی نیست
مرا از پردهٔ ساز آگهی نیست
ولی دانم نوای زندگی چیست
سرودم آنچنان در شاخساران
گل از مرغ چمن پرسد که این کیست؟
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد کرپاس را زرینه سازد
خرد کرپاس را زرینه سازد
کمالش سنگ را آئینه سازد
نوای شاعر جادو نگاری
ز نیش زندگی نوشینه سازد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز شاخ آرزو بر خورده ام من
ز شاخ آرزو بر خورده ام من
به راز زندگی پی برده ام من
بترس از باغبان ای ناوک انداز
که پیغام بهار آورده ام من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عجم بحریست ناپیدا کناری
عجم بحریست ناپیدا کناری
که در وی گوهر الماس رنگ است
ولیکن من نرانم کشتی خویش
به دریائی که موجش بی نهنگ است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مگو کار جهان نااستوار است
مگو کار جهان نااستوار است
هر آن ما ابد را پرده دار است
بگیر امروز را محکم که فردا
هنوز اندر ضمیر روزگار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بجان من که جان نقش تن انگیخت
بجان من که جان نقش تن انگیخت
هوای جلوه این گل را دو رو کرد
هزاران شیوه دارد جان بیتاب
بدن گردد چو با یک شیوه خو کرد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به گوشم آمد از خاک مزاری
به گوشم آمد از خاک مزاری
که در زیر زمین هم میتوان زیست
نفس دارد ولیکن جان ندارد
کسی کو بر مراد دیگران زیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مشو نومید ازین مشت غباری
مشو نومید ازین مشت غباری
پریشان جلوهٔ ناپایداری
چو فطرت می تراشد پیکری را
تمامش می کند در روزگاری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
درین وادی بسی گل چیدنی هست
ولی چشم از درون خود نبندی
که در جان تو چیزی دیدنی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو می گوئی که من هستم خدا نیست
تو می گوئی که من هستم خدا نیست
جهان آب و گل را انتها نیست
هنوز این راز بر من ناگشود است
که چشمم آنچه بیند هست یا نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بحرف اندر نگیری لامکانرا
بحرف اندر نگیری لامکانرا
درون خود نگر این نکته پیداست
به تن جان آنچنان دارد نشیمن
که نتوان گفت اینجا نیست آنجاست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
هنوز از بند آب و گل نرستی
هنوز از بند آب و گل نرستی
تو گوئی رومی و افغانیم من
من اول آدم بی رنگ و بویم
از آن پس هندی و تورانیم من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گریز آخر ز عقل ذوفنون کرد
گریز آخر ز عقل ذوفنون کرد
دل خود کام را از عشق خون کرد
ز اقبال فلک پیما چه پرسی
حکیم نکته دان ما جنون کرد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تسخیر فطرت
میلاد آدم
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور
خود گری خود شکنی خود نگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد
آرزو بیخبر از خویش به آغوش حیات
چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر
تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد
انکار ابلیس
نوری نادان نیم سجده به آدم برم
او به نهاد است خاک من به نژاد آذرم
می تپد از سوز من خون رگ کائنات
من به دو صرصرم من به غو تندرم
رابطهٔ سالمات ضابطهٔ امهات
سوزم و سازی دهم آتش مینا گرم
ساختهٔ خویش را در شکنم ریز ریز
تا ز غبار کهن ، پیکر نو آورم
از زو من موجهٔ چرخ سکون ناپذیر
نقش گر روزگار ، تاب و تب جوهرم
پیکر انجم ز تو گردش انجم ز من
جان بجهان اندرم ، زندگی مضمرم
تو به بدن جان دهی ، شور بجان من دهم
تو به سکون ره زنی ، من به تپش رهبرم
من ز تنک مایگان گدیه نکردم سجود
قاهر بی دوزخم ، داور بی محشرم
آدم خاکی نهاد ، دون نظر و کم سواد
زاد در آغوش تو ، پیر شود در برم
اغوای آدم
زندگی سوز و ساز به ز سکون دوام
فاخته شاهین شود از تپش زیر دام
هیچ نیاید ز تو غیر سجود نیاز
خیز چو سرو بلند ، ای بعمل نرم گام
کوثر و تسنیم برد ، از تو نشاط عمل
گیر ز مینای تاک بادهٔ آئینه فام
زشت و نکو زادهٔ وهم خداوند تست
لذت کردار گیر ، گام بنه ، جوی کام
خیز که بنمایمت ، مملکت تازه ئی
چشم جهان بین گشا ، بهر تماشا خرام
قطرهٔ بی مایه ئی گوهر تابنده شو
از سر گردون بیفت ، گیر بدریا مقام
تیغ درخشنده ئی ، جان جهانی گسل
جوهر خود رانما ، آی برون از نیام
بازوی شاهین گشا ، خون تذروان بریز
مرگ بود باز ار زیستن اندر کنام
تو نشناسی هنوز شوق بمیرد ز وصل
چیست حیات دوام ، سوختن ناتمام
آدم از بهشت بیرون آمده میگوید:
چه خوشست زندگی را همه سوز و ساز کردن
دل کوه و دشت و صحرا بدمی گداز کردن
ز قفس دری گشادن به فضای گلستانی
ره آسمان نوردن به ستاره راز کردن
به گداز های پنهان به نیاز های پیدا
نظری ادا شناسی بحریم ناز کردن
گهی جز یکی ندیدن به هجوم لاله زاری
گهی خار نیش زن را به گل امتیاز کردن
همه سوز ناتمامم همه درد آرزویم
بگمان دهم یقین را که شهید جستجویم
صبح قیامت آدم در حضور باری
ایکه ز خورشید تو کوکب جان مستنیر
از دلم افروختی شمع جهان ضریر
ریخت هنر های من بحر بیک نای آب
تیشهٔ من آورد از جگر خاره شیر
زهره گرفتار من ماه پرستار من
عقل کلان کار من بهر جهان دار و گیر
من بزمین در شدم من بفلک بر شدم
بستهٔ جادوی من ذره و مهر منیر
گرچه فسونش مرا برد ز راه صواب
از غلطم در گذر عذر گناهم پذیر
رام نگردد جهان تا نه فسونش خوریم
جز به کمند نیاز ناز نگردد اسیر
تا شود از آه گرم این بت سنگین گداز
بستن زنار او بود مرا ناگزیر
عقل بدام آورد فطرت چالاک را
اهرمن شعله زاد سجده کند خاک را