عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح جلال‌الدین شاه شجاع مظفری و فتح اصفهان
صباح عید و رخ یار و روزگار شباب
خروش چنگ و لب زنده رود و جام شراب
هوای دلبر و غوغای عشق و آتش شوق
نوای بربط و آواز عود و بانک رباب
نوید فتح صفاهان و مژدهٔ اقبال
نشان بخت بلند و امید فتح‌الباب
دماغ باده گساران ز خرمی در جوش
درون مهر پرستان ز عاشقی در تاب
نشاط در دل و می در کف و طرب در جان
نگار سرخوش و ما بیخود و ندیم خراب
زهی نمونهٔ دولت زهی نشانهٔ بخت
دگر چه باشد ازین بیش عیش را اسباب
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
ز باده دست مدار و ز عیش روی متاب
به پیش خود بنشان شاهدان شیرین کار
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
بنوش جام می‌ای جان نازنین عبید
شتاب میکند این عمر نازنین دریاب
به بزم شاه جهان عیش ران و شادی کن
خدایگان جهان آفتاب عالمتاب
جلال دولت و دین تاج‌بخش تخت نشین
سپهر مهر و سخا پادشاه عرش جناب
سریر بخش ممالک سنان کشور گیر
جهانگشای جوان دولت سعادت یاب
به نوک نیزه برآرد ز قعر نیل نهنگ
به زخم تیر در آرد ز اوج ابر عقاب
شدست فتنه در ایام پادشاهی او
چو چشم بخت بداندیش جاه او در خواب
جهان پناها بر آستان دولت تو
سپهر حاجب بارست و مشتری بواب
ببسته خدمت صدر ترا صدور میان
نهاده طاعت امر ترا ملوک رقاب
علو قدر تو جائیست از معارج جاه
که وهم تیز قدم در نیایدش پایاب
به پیش بحر سخای تو بحر جود محیط
چو پیش بحر محیطست لعمه‌های سراب
مثال روی تو و آفتاب چنانک
حدیث نور تجلی و پرتو مهتاب
فلک زفر تو اندوخته شکوه و جلال
خرد ز رای تو آموخته صلاح و صواب
هم از مهابت خشم تو کوه در لرزه
هم از خجالت دست تو بحر در غر قاب
چکان ز تیغ تو خون عدوست پنداری
مگر که قطرهٔ خون میچکد ز قطر سحاب
خدایگانا از پرتو عنایت تو
که باد سایهٔ او مستدام بر احباب
بر آسمان تو گشتم مقیم و دولت گفت :
«نزلت خیر مقام وجدت خیر مآب»
همیشه تا فکند دست صبح وقت سحر
ز تاب شعلهٔ خورشید بر سپهر طناب
طناب عمر ترا امتداد چندان باد
که حصر آن نکند فهم تا به روز حساب
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق
چو صبح رایت خورشید آشکار کند
ز مهر قبلهٔ افلاک زرنگار کند
زمانه مشعلهٔ قدسیان برافروزد
سپهر کسوت روحانیان شعار کند
خجسته خسرو سیارگان به طالع سعد
دگر عزیمت صحرا و کوهسار کند
چو خیل ترک که بر لشگر حبش تازد
چو شاه روم که آهنگ زنگبار کند
به زخم تیغ ممالک‌ستان کشور گیر
هزار رخنه در این نیلگون حصار کند
جهان حراقهٔ شب را به تف گرمی صبح
ز تاب شعلهٔ خورشید پر شرار کند
زمانه دامن افلاک را زلطف شفق
هزار لالهٔ نورسته در کنار کند
سپهر عقد ثریا نهاده بر کف دست
بدان امید که در پای شه نثار کند
صفای صبح دل عاشقان به دست آرد
نسیم باد صبا ساز نوبهار کند
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هوای گلستان و لاله‌زار کند
صبا فسانهٔ حوران سروقد گوید
چمن حکایت خوبان گلعذار کند
عروس گل ز عماری جمال بنماید
به ناز جلوه‌کنان عزم جویبار کند
سحاب گردن و گوش مخدرات چمن
ز فیض خویش پر از در شاهوار کند
هزار عاشق دلخسته را به یک نغمه
نوای بلبل شوریده بی‌قرار کند
صبا به هرچه زند دم به پیش لاله و گل
روایت از نفس نافهٔ تتار کند
ز ذوق نرگس تر آب در دهان آرد
اگر نگاه در این نظم آبدار کند
چنار دست برآورده روز و شب چون من
دعای دولت سلطان کامکار کند
در اینچنین سره فصلی چگویم آنکس را
که ترک بادهٔ جانبخش خوشگوار کند
کسیکه باده ننوشد چه خوشدلی بیند
دلیکه عشق نورزد دگر چه کار کند
غلام نرگس آنم که با صراحی می
گرفته دست بتی بر چمن گذار کند
گهی به بوسه‌ای از لعل او شود قانع
گهی به نقطه‌ای از لعلش اختصار کند
گهی حکایت عیش گذشته گوید باز
گهی شکایت احداث روزگار کند
دمی ز نغمهٔ نی نالهٔ حزین شنود
دمی به ساغر می چارهٔ خمار کند
نه همچو من که درونم بسوزد آتش شوق
چو یاد صحبت یاران غمگسار کند
کنار من شود از خون دیده مالامال
دل رمیده چو یاد دیار و یار کند
در این غریبی و آوارگی چنین که منم
مرا به لطف که پرسد که اعتبار کند
عبید را به از این نیست در چنین سختی
که تکیه بر کرم و لطف کردگار کند
نه بیش در طلب مال بی‌ثبات رود
نه اعتماد بر این جاه مستعار کند
به آب توبه ز کار جهان بشوید دست
ز توشه درگذرد گوشه اختیار کند
به صدق روی دعا همچو جبرئیل امین
به سوی بارگه شاه و شهریار کند
مگر عنایت شاه جهان ابو اسحاق
دلش به عاطفت خود امیدوار کند
جمال دنیی و دین آنکه آسمان به لند
غبار درگه او تاج افتخار کند
یگانه حیدر ثانی که در زمان نبرد
ز تاب حملهٔ او کوه زینهار کند
جهان پناها هرکس که بختیار بود
دعای جان تو سلطان بختیار کند
زمانه نام تو جمشید تاج‌بخش نهاد
فلک خطاب تو خورشیدکان یسار کند
خرد چو بازو و تیغ تو با خیال آرد
حدیث حیدر کرار و ذوالفقار کند
به روز معرکه بدخواه در برابر تو
چو روبهیست که با شیر کارزار کند
حسود جاه تو هرگه که پایه‌ای طلبد
سیاست تو اشارت به پای دار کند
هزار حاتم طی را به گاه فیض سخا
به نان بحر نوال تو شرمسار کند
نه جرم در بر عفو تو ناامید شود
نه آز بر در بر تو انتظار کند
ز حد گذشت جسارت کنون همان بهتر
که بر دعا سخن خویش اختصار کند
مدار دولت ودین بر جناب جاه تو باد
همیشه تا که فلک بر مدر مدار کند
بقای عمر تو چندانکه حصر نتواند
هزار سال محاسب اگر شمار کند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه رکن‌الدین عمیدالملک
باز گل جلوه‌کنان روی به صحرا دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهٔ رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهٔ سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن می‌نالد
نسبتی با من دلدادهٔ شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهٔ فردا دارد
بت من جلوه‌کنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهٔ اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهٔ اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهٔ مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهٔ حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهٔ صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهٔ چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهٔ ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهٔ چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
می‌نواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق و تهنیت وزارت رکن‌الدین عمیدالملک
شد ملک فارس باز به تایید کردگار
خوشتر ز صحن جنت و خرمتر از بهار
دولت فکند سایه بر اطراف این مقام
اقبال کرد باز بر این مملکت گذار
سیمرغ ز آشیان عنایت ز اوج قدس
بگشاد شاهبال سعادت بر این دیار
باز آمد از نسایم و الطاف ایزدی
در بوستان دهر گل خرمی به بار
جانهای غم‌پرست کنون گشت شادمان
دلهای ناامید کنون شد امیدوار
کز سایهٔ عنایت سلطان تاج‌بخش
شاه عدو شکار جهانگیر کامکار
جمشید عهد خسرو گیتی جمال دین
«آن بیش ز آفرینش و کم ز آفریدگار
تشریف یافت صدر وزارت به فال سعد
از سایهٔ مبارک مخدوم نامدار
خورشید آسمان وزارت عمید ملک
آن تا هزار جد و پدر شاه و شهریار
ای مشتری عطیت و ناهید خاصیت
وی آسمان مهابت خورشید اقتدار
ای عنصر تو زبدهٔ محصول کاینات
وی ذات تو نتیجهٔ الطاف کردگار
ابری به گاه بخشش و کانی به گاه جود
بحری به گاه کوشش و کوهی گه وقار
کلک تو مسرعیست که هردم هزار بار
تا ملک چین بتازد و تا حد زنگبار
این ابر را که فیض به هر کس همی رسد
اسمیست او ز بحر بنان تو مستعار
نه ابر را کجا و بنان تو از کجا
کان قطره‌ای دو بخشد و این در شاهوار
شاها در این میان غزلی درج میکنم
تا باشد این طریقه ز داعیت یادگار
گل باز جلوه کرد بر اطراف جویبار
ای ترک نازنین من ای رشگ نوبهار
از خانه دور شو که کنون خانه دوزخست
خرگاه ساز کن که بهشتست مرغزار
با غنچه شو مصاحب و با یاسمن نشین
با ارغوان طرب کن و با لاله می گسار
گل ریز و مطربان بنشان انجمن بساز
یا توق خواه شیره بنه چرغتو بیار
طرف کلاه کج کن و بند کمر ببند
پائی بکوب و دست بزن کاسه‌ای بدار
نازان به ترکتاز فرو ریز خون می
شادان ز روی عربده بشکن سر خمار
بر خیل دل ز طرهٔ هندو گشا کمین
در ملک جان به غمزهٔ جادو فکن شکار
صوفی و کنج مسجد و سالوسی نهان
ما و شراب و شاهد و رندی آشکار
هرگز خیال روی تو از جان نمیرود
امشب نیم ز روی خیال تو شرمسار
بر خستگان جفا و ستم بیش از این مکن
آخر نگاه کن به جفاهای روزگار
دامن ز صحبت من بیچاره در مکش
دست عبید و دامن لطف تو زینهار
تا از فلک بتابد اجرام مستنیر
تا چرخ تیز گرد کند بر مدر مدار
بادا وجود قدسیت ایمن ز حادثات
« ای کاینات را بوجود تو افتخار»
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - در وصف ایوان سلطانی گوید
چه خوش باشد در این فرخنده ایوان
نشان افزودن و مجلس نهادن
به یاد بزم سلطان جوانبخت
نشستن شاد و داد عیش دادن
چو من دل درمی و معشوق بستن
به روی دوستان در بر گشادن
عبید زاکانی : دیوان اشعار
ترجیع بند
وقت آن شد که کار دریابیم
در شتاب است عمر بشتابیم
دیدهٔ حرص و آز بر دوزیم
پنجهٔ زهد و زرق برتابیم
ما گدایان کوی میکده‌ایم
نه مقیمان کنج محرابیم
نه ز جور زمانه در خشمیم
نز جفای سپهر در تابیم
نه اسیران نام و ناموسیم
نه گرفتار ملک و اسبابیم
بندهٔ یکروان یک رنگیم
دشمن شیخکان قلابیم
گرد کوی مغان همیگردیم
مترصد که فرصتی یابیم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
هر که او آه عاشقانه زند
آتش از آه او زبانه زند
عشق شمعی از آن برافروزد
شعله چون بر شرابخانه زند
می درآید به جوش و هر قطره
عکس دیگر بر آستانه زند
هر که زان باده جرعه‌ای بچشید
لاف مستی جاودانه زند
بندهٔ آن دمم که با ساقی
شاهد ما دم از چمانه زند
با حریفی سه چار کز مستی
این کند رقص و آن چغانه زند
خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر
بال زرین بر آشیانه زند
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل با روح خودستائی کرد
عشق با هر دو پادشائی کرد
از پس پرده حسن با صد ناز
چهره بنمود و دلربائی کرد
ناگهان التفات عشق بدید
غره شد دعوی خدائی کرد
کار دریافت رند فرزانه
رفت و با عشق آشنائی کرد
صوفی افزوده بود مایهٔ خویش
در سر زهد و پارسائی کرد
هجر بر ما در طرب در بست
وصلش آمد گره گشائی کرد
خیز تا چون ارادتش ما را
سوی میخانه ره نمائی کرد
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عشق گنجیست دل چو ویرانه
عشق شمعیست روح پروانه
در بیابان عشق میگردد
روح مدهوش و عقل دیوانه
دست تا در نزد به دامن عشق
ره به منزل نبرد فرزانه
خرم آن عارفان که دنیا را
پشت پائی زدند مردانه
آدم از دانه اوفتاده به دام
آه از این دام وای از آن دانه
عمر در باختیم تا اکنون
گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امروز گر به دست آریم
دامن یار و کنج میخانه
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل را دانشی و رائی نیست
بهتر از عشق رهنمائی نیست
طلب عشق و وصل ورزیدن
کار هر مفلس و گدائی نیست
نام جنت مبر که عاشق را
خوشتر از کوی یار جائی نیست
پای در کوی زهد و زرق منه
کاندر آن کوی آشنائی نیست
بر در خانقه مرو که در او
جز ریائی و بوریائی نیست
پیش ما مجلس شراب خوشست
مجلس وعظ را صفائی نیست
راه میخانه گیر تا شب و روز
چون در اسلامیان وفائی نیست
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
آه از این صوفیان ازرق پوش
که ندارند عقل و دانش و هوش
رقص را همچو نی کمر بسته
لوت را همچو سفره حلقه بگوش
از پی صید در پس زانو
مترصد چو گربهٔ خاموش
شکر آنرا که نیستی صوفی
عیش میران و باده میکن نوش
خیز تا پیش آنکه ناگاهی
برکشد صبحدم خروس خروش
با صبوحی کنان درد آشام
با خراباتیان عشوه فروش
رو به میخانهٔ مغان آریم
باده در جام و چنگ در آغوش
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
خیز جانا چمانه برداریم
باده‌های مغانه برداریم
اسب شادی به زیر ران آریم
و ز قدح تازیانه برداریم
بیش از این غصهٔ جهان نخوریم
دل ز کام زمانه برداریم
زهد و تسبیح دام و دانهٔ ماست
از ره این دام و دانه برداریم
شاهد و نقل و باده برگیریم
دف و چنگ و چغانه برداریم
پیشتر زآنکه ناگهان روزی
رخت از این آشیانه برداریم
یک زمان چون عبید زاکانی
راه خمارخانه برداریم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
تا مهر توام در دل شوریده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست
این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون
وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
امشب من و چنگیی و معشوقهٔ چست
بودیم به عیش و عهد کردیم درست
ساقی ز بلور ناب بر روی زمین
میکشت عقیق و لؤلؤتر میرست
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
گل کز رخ او خجل فرو میماند
چیزیش بدان غالیه‌بو میماند
ماه شب چهارده چو بر می‌آید
او نیست ولی نیک بدو میماند
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
جان قصهٔ آن ماه سخنگو گوید
دل کام روان زان لب دلجو جوید
گر عکس رخش بر چمن افتد روزی
از خاک همه لالهٔ خود رو روید
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد
خال تو مرا حال تبه خواهد کرد
زلف تو مرا به باد بر خواهد داد
چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
وصف لب او سخن چو آغاز کند
وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند
از غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید
وز گل بطلب چو گل دهن باز کند
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
ای در سر هر کس از تو سودای دگر
در راه تو هر طایفه را رای دگر
چیزی ز تو هر کسی تمنا دارد
ما جز تو نداریم تمنای دگر
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
دل در پی عشق دلبرانست هنوز
وز عمر گذشته در گمانست هنوز
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوانست هنوز
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱ - سرآغاز
خدایا تا از این فیروزه ایوان
فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان
شه خاور جهان آرای باشد
زمان باقی زمین بر جای باشد
بر این نیلوفری کاخ کیانی
کند خورشید تابان قهرمانی
جهان را چار عنصر مایه باشد
مکان را از جهت شش پایه باشد
ز جوهر تا عرض راهست تاری
هیولا تا کند صورت نگاری
همیشه تا فراز فرش غبرا
معلق باشد این نه سقف مینا
جهان محکوم سلطان جهان باد
فلک مامور شاه کامران باد
نخستین دم که خاطر خامه دربست
بر این دیبای ششتر نقش بربست
چو استاد طبیعت داد سازش
نوشتم نام خسرو بر طرازش
شهنشاه جهان دارای عالم
چراغ دودمان نسل آدم
همایون گوهر دریای شاهی
وجودش آیت لطف الهی
ضمیرش نقطهٔ پرگار معنی
درونش مهبط انوار معنی
جم ثانی جمال دنیی و دین
ابواسحاق سلطان السلاطین
خجسته پادشاه دادگستر
جهانگیر آفتاب هفت کشور
غلام بارگاهش تاجداران
جنابش سجده‌گاه شهریاران
زخیلش هر سوی صاحب کلاهی
سپاهش هریکی میری و شاهی
به روز بزم چون برگاه جمشید
بگاه رزم چون تابنده خورشید
سریرش پایه بر گردون کشیده
قدم بر جای افریدون کشیده
سرافکنده برش هر سر فرازی
ز باغش هر تذوری شاهبازی
بدو بادا فلک را سربلندی
مبادا دشمنش را زورمندی
در او قبلهٔ اقبال بادا
حریمش کعبهٔ آمال بادا
گرم اقبال روزی یار گردد
غنوده بخت من بیدار گردد
بر آن درگاه خواهم داد از این دل
مسلمانان مرا فریاد از این دل
دلی دارم دل از جان برگرفته
امید از کفر و ایمان برگرفته
دل ریشی غم اندوزی بلائی
به دام عشق خوبان مبتلائی
دلی شوریده شکلی بیقراری
دلی دیوانه‌ای آشفته کاری
دلی دارم غم دوری کشیده
ز چشم یار رنجوری کشیده
دلی کو از خدا شرمی ندارد
ز روی خلق آزرمی ندارد
مشقت خانهٔ عشق آشیانی
محلت دیدهٔ بی دودمانی
به خون آغشته ای سودا مزاجی
کهن بیمار عشق بی علاجی
چو چشم شاهدان پیوسته مستی
مغی کافر نهادی بت پرستی
چو زلف کافران آشفته کاری
سیه روئی پریشان روزگاری
همیشه بر بلای عشق مفتون
سراپای وجودش قطرهٔ خون
نباشد در پی مالی و جاهی
نباشد هرگزش روئی به راهی
ز غم هردم به صد دستان برآید
ز بهر خط و خالش جان برآید
ز شیدائی و خود رائی نترسد
چو نادانان ز رسوائی نترسد
شود حیران هر شوخی و شنگی
نباشد هرگزش نامی و ننگی
هر آنکو داردش چون دیده در تاب
نهانش را به خون دل دهد آب
درون خویش دائم ریش خواهد
بلا چندانکه بیند بیش خواهد
همیشه سوگواری پیشه دارد
همیشه عاشقی اندیشه دارد
ز دور ار سرو بالائی ببیند
به پایش در فتد دردش بچیند
چو دست نار پستانی بگیرد
به پیش نار بستانش بمیرد
ز بهر خوبرویان جان ببازد
به کفر زلفشان ایمان ببازد
تو گوئی عادت پروانه دارد
به جان خویشتن پروا ندارد
من از افکار او پیوسته افگار
من از تیمار او پیوسته بیمار
به نور چشم بیند هر کسی راه
دل مسکین ز چشم افتاده در چاه
مرا دل کشت فریاد از که خواهم
اسیر دل شدم داد از که خواهم؟
ز دست این دل دیوانه مستم
درون سینه دشمن میپرستم
ندیده دانه‌ای از وصف دلدار
به دام دل گرفتارم گرفتار
بدینسان خسته کس را دل مبادا
کسی را کار دل مشکل مبادا
ز دست دل شدم با غصه دمساز
خدایا این دلم را چاره‌ای ساز
مرا دل در غم دلداری افکند
به دام عشق گل رخساری افکند
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۷ - واقف شدن معشوق از حال عاشق
در آن شبهای تار از بیقراری
چو بسیاری بنالیدم بزاری
مگر کز آه من سرو گلندام
صدائی گوش کرد از گوشهٔ بام
بر آن نالیدن من رحمت آورد
خرامان رو به نزدیکان خود کرد
یکی را زان پریرویان طناز
حکایت باز میپرسید در راز
که این مسکین سودائی کدامست
کز این دردسرش سودای خامست
ز کوی ما کرا می‌جوید آخر
به گرد ما چرا می‌پوید آخر
که کردش اینچنین بیخواب و آرام
کدامین دانه افکندش در این دام
که زینسان بیخور و بیخواب کردش
که از غم دیدهٔ پر خوناب کردش
کدامین غمزه زد بر جان او تیر
که با نخجیربانش کرد نخجیر
کدامین سیل بگرفتش گذرگاه
کدامین شوخ چشمش برد از راه
جوابش داد کین دل داده از دست
به کوی ما درآید هر شبی مست
گهی در خاک غلطد همچو مستان
گهی سجده برد چون بت پرستان
کسی زو نشنود جز ناله آواز
ز شیدائی نگوید با کسی راز
درین دردش کسی فریادرس نیست
به غیر از آه سردش هم‌نفس نیست
همه وقتی در این شب‌های تاری
گهی نالد گهی گرید بزاری
به شب با اختران دمساز گردد
چو روز آید دگر ره باز گردد
مدام از دیده خون بر چهره راند
کسی احوال این مسکین نداند
به خنده گفت کین خام اوفتادست
همانا نو در این دام اوفتادست
دگر عاشق بدین زاری نباشد
بدین خواری و غمخواری نباشد
بغایت تند میسوزد چراغش
خلل کرده است پنداری دماغش
چنین شوریده، سامان دیر یابد
چنین بیمار، درمان دیر یابد
بدین سان کوی ما، او را نشاید
چنین دیوانه را زنجیر باید
کجا یابد کلید این بستگی را
که سازد مرهم این دلخستگی را
که جوید با چنین کس آشنائی
شکستش را که سازد مومیائی
گمان بردی دلی ناموس کردی
بر این آسوده دل افسوس کردی
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۹ - غزل همام
بدیدم چشم مستت رفتم از دست
گوام دایر دلی گویائی هست ؟
دلم خود رفت و میترسم که روزی
به مهرت هم نسی خوش کامم اج دست ؟
بب زندگی این خوش عبارت
لوانت لاوه نج من ذبل و کان بست ؟
دمی بر عاشق خود مهربان شو
کج‌ای مهروانی کسب اومی کست ؟
اگر روزی ببینم روی خوبت
به جم شهر اندر واسر زبان دست؟
ز عشقت گر همام از جان برآید
مواجش کان یوان بمرد و وارست ؟
به گوش خاوا کنی پشتش بوینی
به بویت خسته بی جهنامه سرمست
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱۱ - خطاب معشوق با قاصد
چو زلف خویشتن ناگه برآشفت
بتندید و در آن آشفتگی گفت
بدان رنجور بی درمان بگوئید
بدان مجنون بی‌سامان بگوئید
چو سودا داری ای دیوانه در سر
ز سر سودای ما بگذار و بگذر
نه کار تست این نیرنگ سازی
سر خود گیر تا سر در نبازی
کجا یابی ز وصلم روشنائی
پری با دیو کی کرد آشنائی
گدائی با شهی همدوش کی شد
گیا با سرو هم آغوش کی شد
توئی پروانه من شمع دل افروز
کجا بر شمع شد پروانه دلسوز
دلت گر ماجرای عشق ورزد
درونت گر هوای عشق ورزد
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱۲ - غزل
ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزد
ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد وانت بسوزد
مبر نیرنگ و دستان پیش آن کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد
به دست خویشتن شمعی میفروز
که هر ساعت شبستانت بسوزد
چه داری آتشی در زیر دامان
کز آن آتش گریبانت بسوزد
دل اندر وصل من بستی و ترسم
که ناگه تاب هجرانت بسوزد
ندارد سودت آن گاهی که گوئی
عبید آن نامسلمانت بسوزد
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱۳ - تمامی سخن معشوق
ترا آن به که راه خویش گیری
شکیبائی در این ره پیش گیری
روی چون عاقلان در خانه زین پس
نگردی این چنین دیوانهٔ کس
مکن با چشم سرمستم دلیری
که از روبه نیاید شیر گیری
مکن با زلف شستم عشقبازی
که این کاری است با لختی درازی
هر آنکس کو نداند پایهٔ خویش
ببازد ناگهان سرمایهٔ خویش
کجا مانند تو مسکین گدائی
رسد در وصل چون من پادشاهی
چه خیزد زین گریبان چاک کردن
فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن
نگیرد دستت این آشفته کاری
به کارت ناید این فریاد و زاری
ندارم باک اگر دل گرددت خون
نگیرد در من این نیرنگ و افسون
هر آنکو عشق ورزد درد بیند
سرشکی سرخ و روئی زرد بیند
تو این مسکین بدین بی‌ننگ و نامی
چه جنسی وز کدامانی کدامی
تو ای مجنون که عاشق نام داری
شراب شوق من در جام داری
ترا آن به که با دردم نشینی
که جان در بازی ار رویم ببینی
مگر نشنیده‌ای ای از خرد دور
که پروانه ندارد طاقت نور
برو میساز با اندوه و خواری
که سازد عاشقان را بردباری