عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : منظومهها
بهار عشق
رهی معیری : ابیات پراکنده
نیش و نوش
رهی معیری : ابیات پراکنده
دریای تهی
اقبال لاهوری : اسرار خودی
اسرار خودی
اقبال لاهوری : اسرار خودی
تمهید
نیست در خشک و تر بیشهٔ من کوتاهی
چوب هر نخل که منبر نشود دارکنم
نظیری نیشابوری
راه شب چون مهر عالمتاب زد
گریهٔ من بر رخ گل ، آب زد
اشک من از چشم نرگس خواب شست
سبزه از هنگامه ام بیدار رست
باغبان زور کلامم آزمود
مصرعی کارید و شمشیری درود
در چمن جز دانهٔ اشکم نکشت
تار افغانم به پود باغ رشت
ذره ام مهر منیر آن من است
صد سحر اندر گریبان من است
خاک من روشن تر از جام جم است
محرم از نازادهای عالم است
فکرم ن هو سر فتراک بست
کو هنوز از نیستی بیرون نجست
سبزه ناروئیده زیب گلشنم
گل بشاخ اندر نهان در دامنم
محفل رامشگری برهم زدم
زخمه بر تار رگ عالم زدم
بسکه عود فطرتم نادر نوا ست
هم نشین از نغمه ام نا آشنا ست
در جهان خورشید نوزائیده ام
رسم و ئین فلک نادیده ام
رم ندیده انجم از تابم هنوز
هست نا آشفته سیمابم هنوز
بحر از رقص ضیایم بی نصیب
کوه از رنگ حنایم بی نصیب
خوگر من نیست چشم هست و بود
لرزه بر تن خیزم از بیم نمود
بامم از خاور رسید و شب شکست
شبنم نو برگل عالم نشست
انتظار صبح خیزان می کشم
ای خوشا زرتشتیان آتشم
نغمه ام ، از زخمه بی پرواستم
من نوای شاعر فرداستم
عصر من دانندهٔ اسرار نیست
یوسف من بهر این بازار نیست
ناامید استم ز یاران قدیم
طور من سوزد که می آید کلیم
قلزم یاران چو شبنم بی خروش
شبنم من مثل یم طوفان بدوش
نغمه ی من از جهان دیگر است
این جرس را کاروان دیگر است
ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
چشم خود بر بست و چشم ما گشاد
رخت باز از نیستی بیرون کشید
چون گل از خاک مزار خود دمید
کاروان ها گرچه زین صحرا گذشت
مثل گام ناقه کم غوغا گذشت
عاشقم ، فریاد ، ایمان من است
شور حشر از پیش خیزان من است
نغمه ام ز اندازهٔ تار است بیش
من نترسم از شکست عود خویش
قطره از سیلاب من بیگانه به
قلزم از شوب او دیوانه به
در نمی گنجد بجو عمان من
بحرها باید پی طوفان من
غنچه کز بالیدگی گلشن نشد
در خور ابر بهار من نشد
برقها خوابیده در جان من است
کوه و صحرا باب جولان من است
پنجه کن با بحرم ار صحراستی
برق من در گیر اگر سیناستی
چشمهٔ حیوان براتم کرده اند
محرم راز حیاتم کرده اند
ذره از سوز نوایم زنده گشت
پر گشود و کرمک تابنده گشت
هیچکس ، رازی که من گویم ، نگفت
همچو فکر من در معنی نسفت
سر عیش جاودان خواهی بیا
هم زمین ، هم آسمان خواهی بیا
پیر گردون بامن این اسرار گفت
از ندیمان رازها نتوان نهفت
ساقیا برخیز و می در جام کن
محو از دل کاوش ایام کن
شعله ی بی که اصلش زمزم است
گر گدا باشد پرستارش جم است
می کند اندیشه را هشیار تر
دیده ی بیدار را بیدار تر
اعتبار کوه بخشد کاه را
قوت شیران دهد روباه را
خاک را اوج ثریا میدهد
قطره را پهنای دریا میدهد
خامشی را شورش محشر کند
پای کبک از خون باز احمر کند
خیز و در جامم شراب ناب ریز
بر شب اندیشه ام مهتاب ریز
تا سوی منزل کشم واره را
ذوق بیتابی دهم نظاره را
گرم رو از جستجوی نو شوم
روشناس رزوی نو شوم
چشم اهل ذوق را مردم شوم
چون صدا در گوش عالم گم شوم
قیمت جنس سخن بالا کنم
ب چشم خویش در کالاکنم
باز بر خوانم ز فیض پیر روم
دفتر سر بسته اسرار علوم
جان او از شعله ها سرمایه دار
من فروغ یک نفس مثل شرار
شمع سوزان تاخت بر پروانه ام
باده شبخون ریخت بر پیمانه ام
پیر رومی خاک را اکسیر کرد
از غبارم جلوه ها تعمیر کرد
ذره از خاک بیابان رخت بست
تا شعاع فتاب رد بدست
موجم و در بحر او منزل کنم
تا در تابنده ئی حاصل کنم
من که مستی ها ز صهبایش کنم
زندگانی از نفس هایش کنم
شب دل من مایل فریاد بود
خامشی از «یا ربم» باد بود
شکوه شوب غم دوران بدم
از تهی پیمانگی نالان بةدم
این قدر نظاره ام بیتاب شد
بال و پر بشکست و خر خواب شد
روی خود بنمود پیر حق سرشت
کو بحرف پهلوی قر ن نوشت
گفت «ای دیوانه ی ارباب عشق
جرعه ئی گیر از شراب ناب عشق
بر جگر هنگامه ی محشر بزن
شیشه بر سر ، دیده بر نشتر بزن
خنده را سرمایه ی صد ناله ساز
اشک خونین را جگر پرکاله ساز
تا بکی چون غنچه می باشی خموش
نکهت خود را چو گل ارزان فروش
در گره هنگامه داری چون سپند
محمل خود بر سر تش به بند
چون جرس خر ز هر جزو بدن
ناله ی خاموش را بیرون فکن
تش استی بزم عالم بر فروز
دیگران را هم ز سوز خود بسوز
فاش گو اسرار پیر می فروش
موج می شو کسوت مینا بپوش
سنگ شو آئینهٔ اندیشه را
بر سر بازار بشکن شیشه را
از نیستان همچو نی پیغام ده
قیس را از قوم «حی» پیغام ده
ناله را انداز نو ایجاد کن
بزم را از های و هو باد کن
خیز و جان نو بده هر زنده را
از «قم» خود زنده تر کن زنده را
خیز و پا بر جاده ی دیگر بنه
جوش سودای کهن از سر بنه
شنای لذت گفتار شو
ای درای کاروان بیدار شو»
زین سخن تش به پیراهن شدم
مثل نی هنگامه بستن شدم
چون نوا از تار خود برخاستم
جنتی از بهر گوش راستم
بر گرفتم پرده از راز خودی
وا نمودم سر اعجاز خودی
بود نقش هستیم انگاره ئی
نا قبولی ، ناکسی ، ناکاره ئی
عشق سوهان زد مرا ، دم شدم
عالم کیف و کم عالم شدم
حرکت اعصاب گردون دیده ام
در رگ مه گردش خون دیده ام
بهر انسان چشم من شبها گریست
تا دریدم پرده ی اسرار زیست
از درون کارگاه ممکنات
بر کشیدم سر تقویم حیات
من که این شب را چو مه راستم
گرد پای ملت بیضاستم
ملتی در باغ و راغ وازه اش
تش دلها سرود تازه اش
ذره کشت و فتاب انبار کرد
خرمن از صد رومی و عطار کرد
آه گرمم ، رخت بر گردون کشم
گرچه دودم از تبار آتشم
خامه ام از همت فکر بلند
راز این نه پرده در صحرا فکند
قطره تا همپایه ی دریا شود
ذره از بالیدگی صحرا شود
شاعری زین مثنوی مقصود نیست
بت پرستی ، بت گری مقصود نیست
هندیم از پارسی بیگانه ام
ماه نو باشم تهی پیمانه ام
حسن انداز بیان از من مجو
خوانسار و اصفهان از من مجو
گرچه هندی در عذوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرین تر است
فکر من از جلوه اش مسحور گشت
خامهٔ من شاخ نخل طور گشت
پارسی از رفعت اندیشه ام
در خورد با فطرت اندیشه ام
خرده بر مینا مگیر ای هوشمند
دل بذوق خرده ی مینا به بند
چوب هر نخل که منبر نشود دارکنم
نظیری نیشابوری
راه شب چون مهر عالمتاب زد
گریهٔ من بر رخ گل ، آب زد
اشک من از چشم نرگس خواب شست
سبزه از هنگامه ام بیدار رست
باغبان زور کلامم آزمود
مصرعی کارید و شمشیری درود
در چمن جز دانهٔ اشکم نکشت
تار افغانم به پود باغ رشت
ذره ام مهر منیر آن من است
صد سحر اندر گریبان من است
خاک من روشن تر از جام جم است
محرم از نازادهای عالم است
فکرم ن هو سر فتراک بست
کو هنوز از نیستی بیرون نجست
سبزه ناروئیده زیب گلشنم
گل بشاخ اندر نهان در دامنم
محفل رامشگری برهم زدم
زخمه بر تار رگ عالم زدم
بسکه عود فطرتم نادر نوا ست
هم نشین از نغمه ام نا آشنا ست
در جهان خورشید نوزائیده ام
رسم و ئین فلک نادیده ام
رم ندیده انجم از تابم هنوز
هست نا آشفته سیمابم هنوز
بحر از رقص ضیایم بی نصیب
کوه از رنگ حنایم بی نصیب
خوگر من نیست چشم هست و بود
لرزه بر تن خیزم از بیم نمود
بامم از خاور رسید و شب شکست
شبنم نو برگل عالم نشست
انتظار صبح خیزان می کشم
ای خوشا زرتشتیان آتشم
نغمه ام ، از زخمه بی پرواستم
من نوای شاعر فرداستم
عصر من دانندهٔ اسرار نیست
یوسف من بهر این بازار نیست
ناامید استم ز یاران قدیم
طور من سوزد که می آید کلیم
قلزم یاران چو شبنم بی خروش
شبنم من مثل یم طوفان بدوش
نغمه ی من از جهان دیگر است
این جرس را کاروان دیگر است
ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
چشم خود بر بست و چشم ما گشاد
رخت باز از نیستی بیرون کشید
چون گل از خاک مزار خود دمید
کاروان ها گرچه زین صحرا گذشت
مثل گام ناقه کم غوغا گذشت
عاشقم ، فریاد ، ایمان من است
شور حشر از پیش خیزان من است
نغمه ام ز اندازهٔ تار است بیش
من نترسم از شکست عود خویش
قطره از سیلاب من بیگانه به
قلزم از شوب او دیوانه به
در نمی گنجد بجو عمان من
بحرها باید پی طوفان من
غنچه کز بالیدگی گلشن نشد
در خور ابر بهار من نشد
برقها خوابیده در جان من است
کوه و صحرا باب جولان من است
پنجه کن با بحرم ار صحراستی
برق من در گیر اگر سیناستی
چشمهٔ حیوان براتم کرده اند
محرم راز حیاتم کرده اند
ذره از سوز نوایم زنده گشت
پر گشود و کرمک تابنده گشت
هیچکس ، رازی که من گویم ، نگفت
همچو فکر من در معنی نسفت
سر عیش جاودان خواهی بیا
هم زمین ، هم آسمان خواهی بیا
پیر گردون بامن این اسرار گفت
از ندیمان رازها نتوان نهفت
ساقیا برخیز و می در جام کن
محو از دل کاوش ایام کن
شعله ی بی که اصلش زمزم است
گر گدا باشد پرستارش جم است
می کند اندیشه را هشیار تر
دیده ی بیدار را بیدار تر
اعتبار کوه بخشد کاه را
قوت شیران دهد روباه را
خاک را اوج ثریا میدهد
قطره را پهنای دریا میدهد
خامشی را شورش محشر کند
پای کبک از خون باز احمر کند
خیز و در جامم شراب ناب ریز
بر شب اندیشه ام مهتاب ریز
تا سوی منزل کشم واره را
ذوق بیتابی دهم نظاره را
گرم رو از جستجوی نو شوم
روشناس رزوی نو شوم
چشم اهل ذوق را مردم شوم
چون صدا در گوش عالم گم شوم
قیمت جنس سخن بالا کنم
ب چشم خویش در کالاکنم
باز بر خوانم ز فیض پیر روم
دفتر سر بسته اسرار علوم
جان او از شعله ها سرمایه دار
من فروغ یک نفس مثل شرار
شمع سوزان تاخت بر پروانه ام
باده شبخون ریخت بر پیمانه ام
پیر رومی خاک را اکسیر کرد
از غبارم جلوه ها تعمیر کرد
ذره از خاک بیابان رخت بست
تا شعاع فتاب رد بدست
موجم و در بحر او منزل کنم
تا در تابنده ئی حاصل کنم
من که مستی ها ز صهبایش کنم
زندگانی از نفس هایش کنم
شب دل من مایل فریاد بود
خامشی از «یا ربم» باد بود
شکوه شوب غم دوران بدم
از تهی پیمانگی نالان بةدم
این قدر نظاره ام بیتاب شد
بال و پر بشکست و خر خواب شد
روی خود بنمود پیر حق سرشت
کو بحرف پهلوی قر ن نوشت
گفت «ای دیوانه ی ارباب عشق
جرعه ئی گیر از شراب ناب عشق
بر جگر هنگامه ی محشر بزن
شیشه بر سر ، دیده بر نشتر بزن
خنده را سرمایه ی صد ناله ساز
اشک خونین را جگر پرکاله ساز
تا بکی چون غنچه می باشی خموش
نکهت خود را چو گل ارزان فروش
در گره هنگامه داری چون سپند
محمل خود بر سر تش به بند
چون جرس خر ز هر جزو بدن
ناله ی خاموش را بیرون فکن
تش استی بزم عالم بر فروز
دیگران را هم ز سوز خود بسوز
فاش گو اسرار پیر می فروش
موج می شو کسوت مینا بپوش
سنگ شو آئینهٔ اندیشه را
بر سر بازار بشکن شیشه را
از نیستان همچو نی پیغام ده
قیس را از قوم «حی» پیغام ده
ناله را انداز نو ایجاد کن
بزم را از های و هو باد کن
خیز و جان نو بده هر زنده را
از «قم» خود زنده تر کن زنده را
خیز و پا بر جاده ی دیگر بنه
جوش سودای کهن از سر بنه
شنای لذت گفتار شو
ای درای کاروان بیدار شو»
زین سخن تش به پیراهن شدم
مثل نی هنگامه بستن شدم
چون نوا از تار خود برخاستم
جنتی از بهر گوش راستم
بر گرفتم پرده از راز خودی
وا نمودم سر اعجاز خودی
بود نقش هستیم انگاره ئی
نا قبولی ، ناکسی ، ناکاره ئی
عشق سوهان زد مرا ، دم شدم
عالم کیف و کم عالم شدم
حرکت اعصاب گردون دیده ام
در رگ مه گردش خون دیده ام
بهر انسان چشم من شبها گریست
تا دریدم پرده ی اسرار زیست
از درون کارگاه ممکنات
بر کشیدم سر تقویم حیات
من که این شب را چو مه راستم
گرد پای ملت بیضاستم
ملتی در باغ و راغ وازه اش
تش دلها سرود تازه اش
ذره کشت و فتاب انبار کرد
خرمن از صد رومی و عطار کرد
آه گرمم ، رخت بر گردون کشم
گرچه دودم از تبار آتشم
خامه ام از همت فکر بلند
راز این نه پرده در صحرا فکند
قطره تا همپایه ی دریا شود
ذره از بالیدگی صحرا شود
شاعری زین مثنوی مقصود نیست
بت پرستی ، بت گری مقصود نیست
هندیم از پارسی بیگانه ام
ماه نو باشم تهی پیمانه ام
حسن انداز بیان از من مجو
خوانسار و اصفهان از من مجو
گرچه هندی در عذوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرین تر است
فکر من از جلوه اش مسحور گشت
خامهٔ من شاخ نخل طور گشت
پارسی از رفعت اندیشه ام
در خورد با فطرت اندیشه ام
خرده بر مینا مگیر ای هوشمند
دل بذوق خرده ی مینا به بند
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه اصل نظام عالم از خودی است و تسلسل حیات تعینات وجود بر استحکام خودی انحصاردارد
پیکر هستی ز آثار خودی است
هر چه می بینی ز اسرار خودی است
خویشتن را چون خودی بیدار کرد
آشکارا عالم پندار کرد
صد جهان پوشیده اندر ذات او
غیر او پیداست از اثبات او
در جهان تخم خصومت کاشتهست
خویشتن را غیر خود پنداشتهست
سازد از خود پیکر اغیار را
تا فزاید لذت پیکار را
می کشد از قوت بازوی خویش
تا شود آگاه از نیروی خویش
خودفریبی های او عین حیات
همچو گل از خون وضو عین حیات
بهر یک گل خون صد گلشن کند
از پی یک نغمه صد شیون کند
یک فلک را صد هلال آورده است
بهر حرفی صد مقال آورده است
عذر این اسراف و این سنگین دلی
خلق و تکمیل جمال معنوی
حسن شیرین عذر درد کوهکن
نافهای عذر صد آهوی ختن
سوز پیهم قسمت پروانه ها
شمع عذر محنت پروانه ها
خامه ی او نقش صد امروز بست
تا بیارد صبح فردائی به دست
شعله های او صد ابراهیم سوخت
تا چراغ یک محمد بر فروخت
می شود از بهر اغراض عمل
عامل و معمول و اسباب و علل
خیزد ، انگیزد ، پرد ، تابد ، رمد
سوزد ، افروزد ، کشد ، میرد ، دمد
وسعت ایام جولانگاه او
آسمان موجی ز گرد راه او
گل به جیب فاق از گلکاریش
شب ز خوابش ، روز از بیداریش
شعله ی خود در شرر تقسیم کرد
جز پرستی عقل را تعلیم کرد
خود شکن گردید و اجزا آفرید
اندکی شفت و صحرا آفرید
باز از آشفتگی بیزار شد
وز بهم پیوستگی کهسار شد
وانمودن خویش را خوی خودی است
خفته در هر ذره نیروی خودی است
قوت خاموش و بیتاب عمل
از عمل پابند اسباب عمل
چون حیات عالم از زور خودی است
پس بقدر استواری زندگی است
قطره چون حرف خودی ازبر کند
هستنی بی مایه را گوهر کند
باده از ضعف خودی بی پیکر است
پیکرش منت پذیر ساغر است
گرچه پیکر می پذیرد جام می
گردش از ما وام گیرد جام می
کوه چون از خود رود صحرا شود
شکوه سنج جوشش دریا شود
موج تا موج است در غوش بحر
می کند خود را سوار دوش بحر
حلقه ای زد نور تا گردید چشم
از تلاش جلوه ها جنبید چشم
سبزه چون تاب دمید از خویش یافت
همت او سینه ی گلشن شکافت
شمع هم خود را بخود زنجیر کرد
خویش را از ذره ها تعمیر کرد
خود گدازی پیشه کرد از خود رمید
هم چو اشک خر ز چشم خود چکید
گر بفطرت پخته تر بودی نگین
از جراحت ها بیاسودی نگین
می شود سرمایه دار نام غیر
دوش او مجروح بار نام غیر
چون زمین بر هستی خود محکم است
ماه پابند طواف پیهم است
هستی مهر از زمین محکم تر است
پس زمین مسحور چشم خاور است
جنبش از مژگان برد شان چنار
مایه دار از سطوت او کوهسار
تار و پود کسوت او آتش است
اصل او یک دانهٔ گردن کش است
چون خودی آرد به هم نیروی زیست
میگشاید قلزمی از جوی زیست
هر چه می بینی ز اسرار خودی است
خویشتن را چون خودی بیدار کرد
آشکارا عالم پندار کرد
صد جهان پوشیده اندر ذات او
غیر او پیداست از اثبات او
در جهان تخم خصومت کاشتهست
خویشتن را غیر خود پنداشتهست
سازد از خود پیکر اغیار را
تا فزاید لذت پیکار را
می کشد از قوت بازوی خویش
تا شود آگاه از نیروی خویش
خودفریبی های او عین حیات
همچو گل از خون وضو عین حیات
بهر یک گل خون صد گلشن کند
از پی یک نغمه صد شیون کند
یک فلک را صد هلال آورده است
بهر حرفی صد مقال آورده است
عذر این اسراف و این سنگین دلی
خلق و تکمیل جمال معنوی
حسن شیرین عذر درد کوهکن
نافهای عذر صد آهوی ختن
سوز پیهم قسمت پروانه ها
شمع عذر محنت پروانه ها
خامه ی او نقش صد امروز بست
تا بیارد صبح فردائی به دست
شعله های او صد ابراهیم سوخت
تا چراغ یک محمد بر فروخت
می شود از بهر اغراض عمل
عامل و معمول و اسباب و علل
خیزد ، انگیزد ، پرد ، تابد ، رمد
سوزد ، افروزد ، کشد ، میرد ، دمد
وسعت ایام جولانگاه او
آسمان موجی ز گرد راه او
گل به جیب فاق از گلکاریش
شب ز خوابش ، روز از بیداریش
شعله ی خود در شرر تقسیم کرد
جز پرستی عقل را تعلیم کرد
خود شکن گردید و اجزا آفرید
اندکی شفت و صحرا آفرید
باز از آشفتگی بیزار شد
وز بهم پیوستگی کهسار شد
وانمودن خویش را خوی خودی است
خفته در هر ذره نیروی خودی است
قوت خاموش و بیتاب عمل
از عمل پابند اسباب عمل
چون حیات عالم از زور خودی است
پس بقدر استواری زندگی است
قطره چون حرف خودی ازبر کند
هستنی بی مایه را گوهر کند
باده از ضعف خودی بی پیکر است
پیکرش منت پذیر ساغر است
گرچه پیکر می پذیرد جام می
گردش از ما وام گیرد جام می
کوه چون از خود رود صحرا شود
شکوه سنج جوشش دریا شود
موج تا موج است در غوش بحر
می کند خود را سوار دوش بحر
حلقه ای زد نور تا گردید چشم
از تلاش جلوه ها جنبید چشم
سبزه چون تاب دمید از خویش یافت
همت او سینه ی گلشن شکافت
شمع هم خود را بخود زنجیر کرد
خویش را از ذره ها تعمیر کرد
خود گدازی پیشه کرد از خود رمید
هم چو اشک خر ز چشم خود چکید
گر بفطرت پخته تر بودی نگین
از جراحت ها بیاسودی نگین
می شود سرمایه دار نام غیر
دوش او مجروح بار نام غیر
چون زمین بر هستی خود محکم است
ماه پابند طواف پیهم است
هستی مهر از زمین محکم تر است
پس زمین مسحور چشم خاور است
جنبش از مژگان برد شان چنار
مایه دار از سطوت او کوهسار
تار و پود کسوت او آتش است
اصل او یک دانهٔ گردن کش است
چون خودی آرد به هم نیروی زیست
میگشاید قلزمی از جوی زیست
اقبال لاهوری : اسرار خودی
دربیان اینکه حیات خودی از تخلیق و تولید مقاصد است
زندگانی را بقا از مدعاست
کاروانش را درا از مدعاست
زندگی در جستجو پوشیده است
اصل او در آرزو پوشیده است
آرزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شی امین آرزوست
از تمنا رقص دل در سینهها
سینهها از تاب او آیینهها
طاقت پرواز بخشد خاک را
خضر باشد موسی ادراک را
دل ز سوز آرزو گیرد حیات
غیر حق میرد چو او گیرد حیات
چون ز تخلیق تمنا باز ماند
شهپرش بشکست و از پرواز ماند
آرزو هنگامه آرای خودی
موج بیتابی ز دریای خودی
آرزو صید مقاصد را کمند
دفتر افعال را شیرازه بند
زنده را نفی تمنا مرده کرد
شعله را نقصان سوز افسرده کرد
چیست اصل دیدهٔ بیدار ما
بست صورت لذت دیدار ما
کبک پا از شوخئ رفتار یافت
بلبل از سعی نوا منقار یافت
نی برون از نیستان آباد شد
نغمه از زندان او آزاد شد
عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست
هیچ می دانی که این اعجاز چیست
زندگی سرمایه دار از آرزوست
عقل از زائیدگان بطن اوست
چیست نظم قوم و آئین و رسوم
چیست راز تازگیهای علوم
آرزوئی کو به زور خود شکست
سر ز دل بیرون زد و صورت ببست
دست و دندان و دماغ و چشم و گوش
فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش
زندگی مرکب چو در جنگاه باخت
بهر حفظ خویش این آلات ساخت
آگهی از علم و فن مقصود نیست
غنچه و گل از چمن مقصود نیست
علم از سامان حفظ زندگی است
علم از اسباب تقویم خودی است
علم و فن از پیش خیزان حیات
علم و فن از خانه زادان حیات
ای ز راز زندگی بیگانه، خیز
از شراب مقصدی مستانه خیز
مقصد مثل سحر تابنده ئی
ماسوی را آتش سوزنده ای
مقصدی از آسمان بالاتری
دلربائی دلستانی دلبری
باطل دیرینه را غارتگری
فتنه در جیبی سراپا محشری
ما ز تخلیق مقاصد زنده ایم
از شعاع آرزو تابنده ایم
کاروانش را درا از مدعاست
زندگی در جستجو پوشیده است
اصل او در آرزو پوشیده است
آرزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شی امین آرزوست
از تمنا رقص دل در سینهها
سینهها از تاب او آیینهها
طاقت پرواز بخشد خاک را
خضر باشد موسی ادراک را
دل ز سوز آرزو گیرد حیات
غیر حق میرد چو او گیرد حیات
چون ز تخلیق تمنا باز ماند
شهپرش بشکست و از پرواز ماند
آرزو هنگامه آرای خودی
موج بیتابی ز دریای خودی
آرزو صید مقاصد را کمند
دفتر افعال را شیرازه بند
زنده را نفی تمنا مرده کرد
شعله را نقصان سوز افسرده کرد
چیست اصل دیدهٔ بیدار ما
بست صورت لذت دیدار ما
کبک پا از شوخئ رفتار یافت
بلبل از سعی نوا منقار یافت
نی برون از نیستان آباد شد
نغمه از زندان او آزاد شد
عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست
هیچ می دانی که این اعجاز چیست
زندگی سرمایه دار از آرزوست
عقل از زائیدگان بطن اوست
چیست نظم قوم و آئین و رسوم
چیست راز تازگیهای علوم
آرزوئی کو به زور خود شکست
سر ز دل بیرون زد و صورت ببست
دست و دندان و دماغ و چشم و گوش
فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش
زندگی مرکب چو در جنگاه باخت
بهر حفظ خویش این آلات ساخت
آگهی از علم و فن مقصود نیست
غنچه و گل از چمن مقصود نیست
علم از سامان حفظ زندگی است
علم از اسباب تقویم خودی است
علم و فن از پیش خیزان حیات
علم و فن از خانه زادان حیات
ای ز راز زندگی بیگانه، خیز
از شراب مقصدی مستانه خیز
مقصد مثل سحر تابنده ئی
ماسوی را آتش سوزنده ای
مقصدی از آسمان بالاتری
دلربائی دلستانی دلبری
باطل دیرینه را غارتگری
فتنه در جیبی سراپا محشری
ما ز تخلیق مقاصد زنده ایم
از شعاع آرزو تابنده ایم
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه خودی از عشق و محبت استحکام می پذیرد
نقطهٔ نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت می شود پاینده تر
زنده تر سوزنده تر تابنده تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست
اصل عشق از آب و باد و خاک نیست
در جهان هم صلح و هم پیکار عشق
آب حیوان تیغ جوهر دار عشق
از نگاه عشق خارا شق شود
عشق حق آخر سراپا حق شود
عاشقی آموز و محبوبی طلب
چشم نوحی قلب ایوبی طلب
کیمیا پیدا کن از مشت گلی
بوسه زن بر آستان کاملی
شمع خود را همچو رومی برفروز
روم را در آتش تبریز سوز
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوب تر
خوشتر و زیباتر و محبوب تر
دل ز عشق او توانا می شود
خاک همدوش ثریا می شود
خاک نجد از فیض او چالاک شد
آمد اندر وجد و بر افلاک شد
در دل مسلم مقام مصطفی است
آبروی ما ز نام مصطفی است
طور موجی از غبار خانه اش
کعبه را بیت الحرم کاشانه اش
کمتر از آنی ز اوقاتش ابد
کاسب افزایش از ذاتش ابد
بوریا ممنون خواب راحتش
تاج کسری زیر پای امتش
در شبستان حرا خلوت گزید
قوم و آئین و حکومت آفرید
ماند شبها چشم او محروم نوم
تا به تخت خسروی خوابیده قوم
وقت هیجا تیغ او آهن گداز
دیده ی او اشکبار اندر نماز
در دعای نصرت آمین تیغ او
قاطع نسل سلاطین تیغ او
در جهان آئین نو آغاز کرد
مسند اقوام پیشین در نورد
از کلید دین در دنیا گشاد
همچو او بطن ام گیتی نزاد
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
در مصافی پیش آن گردون سریر
دختر سردار طی آمد اسیر
پای در زنجیر و هم بی پرده بود
گردن از شرم و حیا خم کرده بود
دخترک را چون نبی بی پرده دید
چادر خود پیش روی او کشید
ما از آن خاتون طی عریان تریم
پیش اقوام جهان بی چادریم
روز محشر اعتبار ماست او
در جهان هم پرده دار ماست او
لطف و قهر او سراپا رحمتی
آن به یاران این به اعدا رحمتی
آن که بر اعدا در رحمت گشاد
مکه را پیغام «لاتثریب» داد
ما که از قید وطن بیگانه ایم
چون نگه نور دو چشمیم و یکیم
از حجاز و چین و ایرانیم ما
شبنم یک صبح خندانیم ما
مست چشم ساقی بطحاستیم
در جهان مثل می و میناستیم
امتیازات نسب را پاک سوخت
آتش او این خس و خاشاک سوخت
چون گل صد برگ ما را بو یکیست
اوست جان این نظام و او یکیست
سر مکنون دل او ما بدیم
نعره بی باکانه زد افشا شدیم
شور عشقش در نی خاموش من
می تپد صد نغمه در آغوش من
من چه گویم از تولایش که چیست
خشک چوبی در فراق او گریست
هستی مسلم تجلی گاه او
طور ها بالد ز گرد راه او
پیکرم را آفرید آئینه اش
صبح من از آفتاب سینه اش
در تپید دمبدم آرام من
گرم تر از صبح محشر شام من
ابر آذار است و من بستان او
تاک من نمناک از باران او
چشم در کشت محبت کاشتم
از تماشا حاصلی برداشتم
خاک یثرب از دو عالم خوشتر است
ای خنک شهری که آنجا دلبر است
کشته ی انداز ملا جامیم
نظم و نثر او علاج خامیم
شعر لبریز معانی گفته است
در ثنای خواجه گوهر سفته است
«نسخهٔ کونین را دیباچه اوست
جمله عالم بندگان و خواجه اوست»
کیفیت ها خیزد از صبهای عشق
هست هم تقلید از اسمای عشق
کامل بسطام در تقلید فرد
اجتناب از خوردن خربوزه کرد
عاشقی؟ محکم شو از تقلید یار
تا کمند تو شود یزدان شکار
اندکی اندر حرای دل نشین
ترک خود کن سوی حق هجرت گزین
محکم از حق شو سوی خود گام زن
لات و عزای هوس را سر شکن
لشکری پیدا کن از سلطان عشق
جلوه گر شو بر سر فاران عشق
تا خدای کعبه بنوازد ترا
شرح «انی جاعل» سازد ترا
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت می شود پاینده تر
زنده تر سوزنده تر تابنده تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست
اصل عشق از آب و باد و خاک نیست
در جهان هم صلح و هم پیکار عشق
آب حیوان تیغ جوهر دار عشق
از نگاه عشق خارا شق شود
عشق حق آخر سراپا حق شود
عاشقی آموز و محبوبی طلب
چشم نوحی قلب ایوبی طلب
کیمیا پیدا کن از مشت گلی
بوسه زن بر آستان کاملی
شمع خود را همچو رومی برفروز
روم را در آتش تبریز سوز
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوب تر
خوشتر و زیباتر و محبوب تر
دل ز عشق او توانا می شود
خاک همدوش ثریا می شود
خاک نجد از فیض او چالاک شد
آمد اندر وجد و بر افلاک شد
در دل مسلم مقام مصطفی است
آبروی ما ز نام مصطفی است
طور موجی از غبار خانه اش
کعبه را بیت الحرم کاشانه اش
کمتر از آنی ز اوقاتش ابد
کاسب افزایش از ذاتش ابد
بوریا ممنون خواب راحتش
تاج کسری زیر پای امتش
در شبستان حرا خلوت گزید
قوم و آئین و حکومت آفرید
ماند شبها چشم او محروم نوم
تا به تخت خسروی خوابیده قوم
وقت هیجا تیغ او آهن گداز
دیده ی او اشکبار اندر نماز
در دعای نصرت آمین تیغ او
قاطع نسل سلاطین تیغ او
در جهان آئین نو آغاز کرد
مسند اقوام پیشین در نورد
از کلید دین در دنیا گشاد
همچو او بطن ام گیتی نزاد
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
در مصافی پیش آن گردون سریر
دختر سردار طی آمد اسیر
پای در زنجیر و هم بی پرده بود
گردن از شرم و حیا خم کرده بود
دخترک را چون نبی بی پرده دید
چادر خود پیش روی او کشید
ما از آن خاتون طی عریان تریم
پیش اقوام جهان بی چادریم
روز محشر اعتبار ماست او
در جهان هم پرده دار ماست او
لطف و قهر او سراپا رحمتی
آن به یاران این به اعدا رحمتی
آن که بر اعدا در رحمت گشاد
مکه را پیغام «لاتثریب» داد
ما که از قید وطن بیگانه ایم
چون نگه نور دو چشمیم و یکیم
از حجاز و چین و ایرانیم ما
شبنم یک صبح خندانیم ما
مست چشم ساقی بطحاستیم
در جهان مثل می و میناستیم
امتیازات نسب را پاک سوخت
آتش او این خس و خاشاک سوخت
چون گل صد برگ ما را بو یکیست
اوست جان این نظام و او یکیست
سر مکنون دل او ما بدیم
نعره بی باکانه زد افشا شدیم
شور عشقش در نی خاموش من
می تپد صد نغمه در آغوش من
من چه گویم از تولایش که چیست
خشک چوبی در فراق او گریست
هستی مسلم تجلی گاه او
طور ها بالد ز گرد راه او
پیکرم را آفرید آئینه اش
صبح من از آفتاب سینه اش
در تپید دمبدم آرام من
گرم تر از صبح محشر شام من
ابر آذار است و من بستان او
تاک من نمناک از باران او
چشم در کشت محبت کاشتم
از تماشا حاصلی برداشتم
خاک یثرب از دو عالم خوشتر است
ای خنک شهری که آنجا دلبر است
کشته ی انداز ملا جامیم
نظم و نثر او علاج خامیم
شعر لبریز معانی گفته است
در ثنای خواجه گوهر سفته است
«نسخهٔ کونین را دیباچه اوست
جمله عالم بندگان و خواجه اوست»
کیفیت ها خیزد از صبهای عشق
هست هم تقلید از اسمای عشق
کامل بسطام در تقلید فرد
اجتناب از خوردن خربوزه کرد
عاشقی؟ محکم شو از تقلید یار
تا کمند تو شود یزدان شکار
اندکی اندر حرای دل نشین
ترک خود کن سوی حق هجرت گزین
محکم از حق شو سوی خود گام زن
لات و عزای هوس را سر شکن
لشکری پیدا کن از سلطان عشق
جلوه گر شو بر سر فاران عشق
تا خدای کعبه بنوازد ترا
شرح «انی جاعل» سازد ترا
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در معنی اینکه افلاطون یونانی که تصوف و ادبیات اقوام اسلامیه از افکار او اثر عظیم پذیرفته بر مسلک گوسفندی رفته است و از تخیلات او احتراز واجب است
راهب دیرینه افلاطون حکیم
از گروه گوسفندان قدیم
رخش او در ظلمت معقول گم
در کهستان وجود افکنده سم
آنچنان افسون نامحسوس خورد
اعتبار از دست و چشم و گوش برد
گفت سر زندگی در مردن است
شمع را صد جلوه از افسردن است
بر تخیلهای ما فرمان رواست
جام او خواب آور و گیتی رباست
گوسفندی در لباس آدم است
حکم او بر جان صوفی محکم است
عقل خود را بر سر گردون رساند
عالم اسباب را افسانه خواند
کار او تحلیل اجزای حیات
قطع شاخ سرو رعنای حیات
فکر افلاطون زیان را سود گفت
حکمت او بود را نابود گفت
فطرتش خوابید و خوابی آفرید
چشم هوش او سرابی آفرید
بسکه از ذوق عمل محروم بود
جان او وارفته ی معدوم بود
منکر هنگامه ی موجود گشت
خالق اعیان نامشهود گشت
زنده جان را عالم امکان خوش است
مرده دل را عالم اعیان خوش است
آهوش بی بهره از لطف خرام
لذت رفتار بر کبکش حرام
شبنمش از طاقت رم بی نصیب
طایرش را سینه از دم بی نصیب
ذوق روئیدن ندارد دانه اش
از طپیدن بی خبر پروانه اش
راهب ما چاره غیر از رم نداشت
طاقت غوغای این عالم نداشت
دل بسوز شعله ی افسرده بست
نقش آن دنیای افیون خورده بست
از نشیمن سوی گردون پر گشود
باز سوی آشیان نامد فرود
در خم گردون خیال او گم است
من ندانم درد یا خشت خم است
قومها از سکر او مسموم گشت
خفت و از ذوق عمل محروم گشت
از گروه گوسفندان قدیم
رخش او در ظلمت معقول گم
در کهستان وجود افکنده سم
آنچنان افسون نامحسوس خورد
اعتبار از دست و چشم و گوش برد
گفت سر زندگی در مردن است
شمع را صد جلوه از افسردن است
بر تخیلهای ما فرمان رواست
جام او خواب آور و گیتی رباست
گوسفندی در لباس آدم است
حکم او بر جان صوفی محکم است
عقل خود را بر سر گردون رساند
عالم اسباب را افسانه خواند
کار او تحلیل اجزای حیات
قطع شاخ سرو رعنای حیات
فکر افلاطون زیان را سود گفت
حکمت او بود را نابود گفت
فطرتش خوابید و خوابی آفرید
چشم هوش او سرابی آفرید
بسکه از ذوق عمل محروم بود
جان او وارفته ی معدوم بود
منکر هنگامه ی موجود گشت
خالق اعیان نامشهود گشت
زنده جان را عالم امکان خوش است
مرده دل را عالم اعیان خوش است
آهوش بی بهره از لطف خرام
لذت رفتار بر کبکش حرام
شبنمش از طاقت رم بی نصیب
طایرش را سینه از دم بی نصیب
ذوق روئیدن ندارد دانه اش
از طپیدن بی خبر پروانه اش
راهب ما چاره غیر از رم نداشت
طاقت غوغای این عالم نداشت
دل بسوز شعله ی افسرده بست
نقش آن دنیای افیون خورده بست
از نشیمن سوی گردون پر گشود
باز سوی آشیان نامد فرود
در خم گردون خیال او گم است
من ندانم درد یا خشت خم است
قومها از سکر او مسموم گشت
خفت و از ذوق عمل محروم گشت
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در حقیقت شعر و اصلاح ادبیات اسلامیه
گرم خون انسان ز داغ آرزو
آتش ، این خاک از چراغ آرزو
از تمنا می بجام آمد حیات
گرم خیز و تیزگام آمد حیات
زندگی مضمون تسخیر است و بس
آرزو افسون تسخیر است و بس
زندگی صید افکن و دام آرزو
حسن را از عشق پیغام آرزو
از چه رو خیزد تمنا دمبدم
این نوای زندگی را زیر و بم
هر چه باشد خوب و زیبا و جمیل
در بیابان طلب ما را دلیل
نقش او محکم نشیند در دلت
آرزو ها آفریند در دلت
حسن خلاق بهار آرزوست
جلوه اش پروردگار آرزوست
سینه ی شاعر تجلی زار حسن
خیزد از سینای او انوار حسن
از نگاهش خوب گردد خوب تر
فطرت از افسون او محبوب تر
از دمش بلبل نوا آموخت است
غازه اش رخسار گل افروخت است
سوز او اندر دل پروانه ها
عشق را رنگین ازو افسانه ها
بحر و بر پوشیده در آب و گلشن
صد جهان تازه مضمر در دلش
در دماغش نادمیده لاله ها
ناشنیده نغمه ها هم ناله ها
فکر او با ماه و انجم همنشین
زشت را نا آشنا خوب آفرین
خضر و در ظلمات او آب حیات
زنده تر از آب چشمش کائنات
ما گران سیریم و خام و ساده ایم
در ره منزل ز پا افتاده ایم
عندلیب او نوا پرداخت است
حیله ئی از بهر ما انداخت است
تا کشد ما را بفردوس حیات
حلقه ی کامل شود قوس حیات
کاروانها از درایش گام زن
در پی آواز نایش گام زن
چون نسیمش در ریاض ما وزد
نرمک اندر لاله و گل می خزد
از فریب او خود افزا زندگی
خود حساب و نا شکیبا زندگی
اهل عالم را صلا بر خوان کند
آتش خود را چو باد ارزان کند
وای قومی کز اجل گیرد برات
شاعرش وا بوسد از ذوق حیات
خوش نماید زشت را آئینه اش
در جگر صد نشتر از نوشینه اش
بوسه ی او تازگی از گل برد
ذوق پرواز از دل بلبل برد
سست اعصاب تو از افیون او
زندگانی قیمت مضمون او
می رباید ذوق رعنائی ز سرو
جره شاهین از دم سردش تذرو
ماهی و از سینه تا سر آدم است
چون بنات آشیان اندر یم است
از نوا بر ناخدا افسون زند
کشتیش در قعر دریا افکند
نغمه هایش از دلت دزدد ثبات
مرگ را از سحر او دانی حیات
دایه ی هستی ز جان تو برد
لعل عنابی ز کان تو برد
چون زیان پیرایه بندد سود را
می کند مذموم هر محمود را
در یم اندیشه اندازد ترا
از عمل بیگانه می سازد ترا
خسته و ما از کلامش خسته تر
انجمن از دور جامش خسته تر
جوی برقی نیست در نیسان او
یک سراب رنگ و بو بستان او
حسن او را با صداقت کار نیست
در یمش جز گوهر تف دار نیست
خواب را خوشتر ز بیداری شمرد
آتش ما از نفسهایش فسرد
قلب مسموم از سرود بلبلش
خفته ماری زیر انبار گلشن
از خم و مینا و جامش الحذر
از می آئینه فامش الحذر
ای ز پا افتاده ی صهبای او
صبح تو از مشرق مینای او
ای دلت از نغمه هایش سرد جوش
زهر قاتل خورده ئی از راه گوش
ای دلیل انحطاط انداز تو
از نوا افتاد تار ساز تو
آن چنان زار از تن آسانی شدی
در جهان ننگ مسلمانی شدی
از رگ گل می توان بستن ترا
از نسیمی می توان خستن ترا
عشق رسوا گشته از فریاد تو
زشت رو تمثالش از بهزاد تو
زرد از آزار تو رخسار او
سردی تو برده سوز از نار او
خسته جان از خسته جانیهای تو
ناتوان از ناتوانیهای تو
گریه ی طفلانه در پیمانه اش
کلفت آهی متاع خانه اش
سر خوش از دریوزه ی میخانه ها
جلوه دزد روزن کاشانه ها
نا خوشی ، افسرده ئی ، آزرده ئی
از لگد کوب نگهبان مرده ئی
از غمان مانند نی کاهیده ئی
وز فلک صد شکوه بر لب چیده ئی
لابه و کین جوهر آئینه اش
ناتوانی همدم دیرینه اش
پست بخت و زیر دست و دون نهاد
ناسزا و ناامید و نامراد
شیونش از جان تو سرمایه برد
لطف خواب از دیده ی همسایه برد
وای بر عشقی که نار او فسرد
در حرم زائید و در بتخانه مرد
ای میان کیسه ات نقد سخن
بر عیار زندگی او را بزن
فکر روشن بین عمل را رهبر است
چون درخش برق پیش از تندر است
فکر صالح در ادب می بایدت
رجعتی سوی عرب می بایدت
دل به سلمای عرب باید سپرد
تا دمد صبح حجاز از شام کرد
از چمن زار عجم گل چیده ئی
نو بهار هند و ایران دیده ئی
اندکی از گرمی صحرا بخور
باده ی دیرینه از خرما بخور
سر یکی اندر بر گرمش بده
تن دمی با صرصر گرمش بده
مدتی غلطیده ئی اندر حریر
خو به کرپاس درشتی هم بگیر
قرنها بر لاله پا کوبیده ئی
عارض از شبنم چو گل شوئیده ئی
خویش ر بر ریگ سوزان هم بزن
غوطه اندر چشمه ی زمزم بزن
مثل بلبل ذوق شیون تا کجا
در چمن زاران نشیمن تا کجا
ای هما از یمن دامت ارجمند
آشیانی ساز بر کوه بلند
آشیانی برق و تندر در بری
از کنام جره بازان برتری
تا شوی در خورد پیکار حیات
جسم و جانت سوزد از نار حیات
آتش ، این خاک از چراغ آرزو
از تمنا می بجام آمد حیات
گرم خیز و تیزگام آمد حیات
زندگی مضمون تسخیر است و بس
آرزو افسون تسخیر است و بس
زندگی صید افکن و دام آرزو
حسن را از عشق پیغام آرزو
از چه رو خیزد تمنا دمبدم
این نوای زندگی را زیر و بم
هر چه باشد خوب و زیبا و جمیل
در بیابان طلب ما را دلیل
نقش او محکم نشیند در دلت
آرزو ها آفریند در دلت
حسن خلاق بهار آرزوست
جلوه اش پروردگار آرزوست
سینه ی شاعر تجلی زار حسن
خیزد از سینای او انوار حسن
از نگاهش خوب گردد خوب تر
فطرت از افسون او محبوب تر
از دمش بلبل نوا آموخت است
غازه اش رخسار گل افروخت است
سوز او اندر دل پروانه ها
عشق را رنگین ازو افسانه ها
بحر و بر پوشیده در آب و گلشن
صد جهان تازه مضمر در دلش
در دماغش نادمیده لاله ها
ناشنیده نغمه ها هم ناله ها
فکر او با ماه و انجم همنشین
زشت را نا آشنا خوب آفرین
خضر و در ظلمات او آب حیات
زنده تر از آب چشمش کائنات
ما گران سیریم و خام و ساده ایم
در ره منزل ز پا افتاده ایم
عندلیب او نوا پرداخت است
حیله ئی از بهر ما انداخت است
تا کشد ما را بفردوس حیات
حلقه ی کامل شود قوس حیات
کاروانها از درایش گام زن
در پی آواز نایش گام زن
چون نسیمش در ریاض ما وزد
نرمک اندر لاله و گل می خزد
از فریب او خود افزا زندگی
خود حساب و نا شکیبا زندگی
اهل عالم را صلا بر خوان کند
آتش خود را چو باد ارزان کند
وای قومی کز اجل گیرد برات
شاعرش وا بوسد از ذوق حیات
خوش نماید زشت را آئینه اش
در جگر صد نشتر از نوشینه اش
بوسه ی او تازگی از گل برد
ذوق پرواز از دل بلبل برد
سست اعصاب تو از افیون او
زندگانی قیمت مضمون او
می رباید ذوق رعنائی ز سرو
جره شاهین از دم سردش تذرو
ماهی و از سینه تا سر آدم است
چون بنات آشیان اندر یم است
از نوا بر ناخدا افسون زند
کشتیش در قعر دریا افکند
نغمه هایش از دلت دزدد ثبات
مرگ را از سحر او دانی حیات
دایه ی هستی ز جان تو برد
لعل عنابی ز کان تو برد
چون زیان پیرایه بندد سود را
می کند مذموم هر محمود را
در یم اندیشه اندازد ترا
از عمل بیگانه می سازد ترا
خسته و ما از کلامش خسته تر
انجمن از دور جامش خسته تر
جوی برقی نیست در نیسان او
یک سراب رنگ و بو بستان او
حسن او را با صداقت کار نیست
در یمش جز گوهر تف دار نیست
خواب را خوشتر ز بیداری شمرد
آتش ما از نفسهایش فسرد
قلب مسموم از سرود بلبلش
خفته ماری زیر انبار گلشن
از خم و مینا و جامش الحذر
از می آئینه فامش الحذر
ای ز پا افتاده ی صهبای او
صبح تو از مشرق مینای او
ای دلت از نغمه هایش سرد جوش
زهر قاتل خورده ئی از راه گوش
ای دلیل انحطاط انداز تو
از نوا افتاد تار ساز تو
آن چنان زار از تن آسانی شدی
در جهان ننگ مسلمانی شدی
از رگ گل می توان بستن ترا
از نسیمی می توان خستن ترا
عشق رسوا گشته از فریاد تو
زشت رو تمثالش از بهزاد تو
زرد از آزار تو رخسار او
سردی تو برده سوز از نار او
خسته جان از خسته جانیهای تو
ناتوان از ناتوانیهای تو
گریه ی طفلانه در پیمانه اش
کلفت آهی متاع خانه اش
سر خوش از دریوزه ی میخانه ها
جلوه دزد روزن کاشانه ها
نا خوشی ، افسرده ئی ، آزرده ئی
از لگد کوب نگهبان مرده ئی
از غمان مانند نی کاهیده ئی
وز فلک صد شکوه بر لب چیده ئی
لابه و کین جوهر آئینه اش
ناتوانی همدم دیرینه اش
پست بخت و زیر دست و دون نهاد
ناسزا و ناامید و نامراد
شیونش از جان تو سرمایه برد
لطف خواب از دیده ی همسایه برد
وای بر عشقی که نار او فسرد
در حرم زائید و در بتخانه مرد
ای میان کیسه ات نقد سخن
بر عیار زندگی او را بزن
فکر روشن بین عمل را رهبر است
چون درخش برق پیش از تندر است
فکر صالح در ادب می بایدت
رجعتی سوی عرب می بایدت
دل به سلمای عرب باید سپرد
تا دمد صبح حجاز از شام کرد
از چمن زار عجم گل چیده ئی
نو بهار هند و ایران دیده ئی
اندکی از گرمی صحرا بخور
باده ی دیرینه از خرما بخور
سر یکی اندر بر گرمش بده
تن دمی با صرصر گرمش بده
مدتی غلطیده ئی اندر حریر
خو به کرپاس درشتی هم بگیر
قرنها بر لاله پا کوبیده ئی
عارض از شبنم چو گل شوئیده ئی
خویش ر بر ریگ سوزان هم بزن
غوطه اندر چشمه ی زمزم بزن
مثل بلبل ذوق شیون تا کجا
در چمن زاران نشیمن تا کجا
ای هما از یمن دامت ارجمند
آشیانی ساز بر کوه بلند
آشیانی برق و تندر در بری
از کنام جره بازان برتری
تا شوی در خورد پیکار حیات
جسم و جانت سوزد از نار حیات
اقبال لاهوری : اسرار خودی
حکایت الماس و زغال
از حقیقت باز بگشایم دری
با تو می گویم حدیث دیگری
گفت با الماس در معدن ، زغال
ای امین جلوه های لازوال
همدمیم و هست و بود ما یکیست
در جهان اصل وجود ما یکیست
من به کان میرم ز درد ناکسی
تو سر تاج شهنشاهان رسی
قدر من از بد گلی کمتر ز خاک
از جمال تو دل آئینه چاک
روشن از تاریکی من مجمر است
پس کمال جوهرم خاکستر است
پشت پا هر کس مرا بر سر زند
بر متاع هستیم اخگر زند
بر سروسامان من باید گریست
برگ و ساز هستیم دانی که چیست؟
موجه ی دودی بهم پیوسته ئی
مایه دار یک شرار جسته ئی
مثل انجم روی تو هم خوی تو
جلوه ها خیزد ز هر پهلوی تو
گاه نور دیده ی قیصر شوی
گاه زیب دسته ی خنجر شوی
گفت الماس ای رفیق نکته بین
تیره خاک از پختگی گردد نگین
تا به پیرامون خود در جنگ شد
پخته از پیکار مثل سنگ شد
پیکرم از پختگی ذوالنور شد
سینه ام از جلوه ها معمور شد
خوار گشتی از وجود خام خویش
سوختی از نرمی اندام خویش
فارغ از خوف و غم و وسواس باش
پخته مثل سنگ شو الماس باش
می شود از وی دو عالم مستنیر
هر که باشد سخت کوش و سختگیر
مشت خاکی اصل سنگ اسود است
کو سر از جیب حرم بیرون زد است
رتبه اش از طور بالا تر شد است
بوسه گاه اسود و احمر شد است
در صلابت آبروی زندگی است
ناتوانی ، ناکسی ناپختگی است
با تو می گویم حدیث دیگری
گفت با الماس در معدن ، زغال
ای امین جلوه های لازوال
همدمیم و هست و بود ما یکیست
در جهان اصل وجود ما یکیست
من به کان میرم ز درد ناکسی
تو سر تاج شهنشاهان رسی
قدر من از بد گلی کمتر ز خاک
از جمال تو دل آئینه چاک
روشن از تاریکی من مجمر است
پس کمال جوهرم خاکستر است
پشت پا هر کس مرا بر سر زند
بر متاع هستیم اخگر زند
بر سروسامان من باید گریست
برگ و ساز هستیم دانی که چیست؟
موجه ی دودی بهم پیوسته ئی
مایه دار یک شرار جسته ئی
مثل انجم روی تو هم خوی تو
جلوه ها خیزد ز هر پهلوی تو
گاه نور دیده ی قیصر شوی
گاه زیب دسته ی خنجر شوی
گفت الماس ای رفیق نکته بین
تیره خاک از پختگی گردد نگین
تا به پیرامون خود در جنگ شد
پخته از پیکار مثل سنگ شد
پیکرم از پختگی ذوالنور شد
سینه ام از جلوه ها معمور شد
خوار گشتی از وجود خام خویش
سوختی از نرمی اندام خویش
فارغ از خوف و غم و وسواس باش
پخته مثل سنگ شو الماس باش
می شود از وی دو عالم مستنیر
هر که باشد سخت کوش و سختگیر
مشت خاکی اصل سنگ اسود است
کو سر از جیب حرم بیرون زد است
رتبه اش از طور بالا تر شد است
بوسه گاه اسود و احمر شد است
در صلابت آبروی زندگی است
ناتوانی ، ناکسی ناپختگی است
اقبال لاهوری : اسرار خودی
حکایت شیخ و برهمن و مکالمه گنگ و هماله در معنی اینکه تسلسل حیات ملیه از محکم گرفتن روایات مخصوصه ملیه می باشد
در بنارس برهمندی محترم
سر فرو اندر یم بود و عدم
بهره ی وافر ز حکمت داشتی
با خدا جویان ارادت داشتی
ذهن او گیرا و ندرت کوش بود
با ثریا عقل او همدوش بود
آشیانش صورت عنقا بلند
مهر و مه بر شعله ی فکرش سپند
مدتی مینای او در خون نشست
ساقی حکمت به جامش می نبست
در ریاض علم و دانش دام چید
چشم دامش طایر معنی ندید
ناخن فکرش بخون آلوده ماند
عقده ی بود و عدم نگشوده ماند
آه بر لب شاهد حرمان او
چهره غماز دل حیران او
رفت روزی نزد شیخ کاملی
آنکه اندر سینه پروردی دلی
گوش بر گفتار آن فرزانه داد
بر لب خود مهر خاموشی نهاد
گفت شیخ ای طائف چرخ بلند
اندکی عهد وفا با خاک بند
تا شدی آواره ی صحرا و دشت
فکر بیباک تو از گردون گذشت
با زمین در ساز ای گردون نورد
در تلاش گوهر انجم مگرد
من نگویم از بتان بیزار شو
کافری شایسته ی زنار شو
ای امانت دار تهذیب کهن
پشت پا بر مسلک آبا مزن
گر ز جمعیت حیات ملت است
کفر هم سرمایه ی جمعیت است
تو که هم در کافری کامل نه ای
در خور طوف حریم دل نه ای
مانده ایم از جاده ی تسلیم دور
تو ز آزر من ز ابراهیم دور
قیس ما سودائی محمل نشد
در جنون عاشقی کامل نشد
مرد چون شمع خودی اندر وجود
از خیال آسمان پیما چه سود
آب زد در دامن کهسار چنگ
گفت روزی با هماله رود گنگ
ای ز صبح آفرینش یخ به دوش
پیکرت از رودها زنار پوش
حق ترا با آسمان همراز ساخت
پات محروم خرام ناز ساخت
طاقت رفتار از پایت ربود
این وقار و رفعت و تمکین چه سود
زندگانی از خرام پیهم است
برگ و ساز هستی موج از رم است
کوه چون این طعنه از دریا شنید
هم چو بحر آتش از کین بردمید
گفت ای پهنای تو آئینه ام
چون تو صد دریا درون سینه ام
این خرام ناز سامان فناست
هر که از خود رفت شایان فناست
از مقام خود نداری آگهی
بر زیان خویش نازی ابلهی
ای ز بطن چرخ گردان زاده ای
از تو بهتر ساحل افتاده ای
هستی خود نذر قلزم ساختی
پیش رهزن نقد جان انداختی
همچو گل در گلستان خوددار شو
بهر نشر بو پی گلچین مرو
زندگی بر جای خود بالیدن است
از خیابان خودی گل چیدن است
قرنها بگذشت و من پا در گلم
تو گمان داری که دور از منزلم
هستیم بالید و تا گردون رسید
زیر دامانم ثریا آرمید
هستی تو بی نشان در قلزم است
ذروه ی من سجده گاه انجم است
چشم من بینای اسرار فلک
آشنا گوشم ز پرواز ملک
تا ز سوز سعی پیهم سوختم
لعل و الماس و گهر اندوختم
«در درونم سنگ و اندر سنگ نار
آب را بر نار من نبود گذار»
قطره ای؟ خود را به پای خود مریز
در تلاطم کوش و با قلزم ستیز
آب گوهر خواه و گوهر ریزه شو
بهر گوش شاهدی آویزه شو
یا خود افزا شو سبک رفتار شو
ابر برق انداز و دریا بار شو
از تو قلزم گدیه ی طوفان کند
شکوه ها از تنگی دامان کند
کمتر از موجی شمارد خویش را
پیش پای تو گذارد خویش را
سر فرو اندر یم بود و عدم
بهره ی وافر ز حکمت داشتی
با خدا جویان ارادت داشتی
ذهن او گیرا و ندرت کوش بود
با ثریا عقل او همدوش بود
آشیانش صورت عنقا بلند
مهر و مه بر شعله ی فکرش سپند
مدتی مینای او در خون نشست
ساقی حکمت به جامش می نبست
در ریاض علم و دانش دام چید
چشم دامش طایر معنی ندید
ناخن فکرش بخون آلوده ماند
عقده ی بود و عدم نگشوده ماند
آه بر لب شاهد حرمان او
چهره غماز دل حیران او
رفت روزی نزد شیخ کاملی
آنکه اندر سینه پروردی دلی
گوش بر گفتار آن فرزانه داد
بر لب خود مهر خاموشی نهاد
گفت شیخ ای طائف چرخ بلند
اندکی عهد وفا با خاک بند
تا شدی آواره ی صحرا و دشت
فکر بیباک تو از گردون گذشت
با زمین در ساز ای گردون نورد
در تلاش گوهر انجم مگرد
من نگویم از بتان بیزار شو
کافری شایسته ی زنار شو
ای امانت دار تهذیب کهن
پشت پا بر مسلک آبا مزن
گر ز جمعیت حیات ملت است
کفر هم سرمایه ی جمعیت است
تو که هم در کافری کامل نه ای
در خور طوف حریم دل نه ای
مانده ایم از جاده ی تسلیم دور
تو ز آزر من ز ابراهیم دور
قیس ما سودائی محمل نشد
در جنون عاشقی کامل نشد
مرد چون شمع خودی اندر وجود
از خیال آسمان پیما چه سود
آب زد در دامن کهسار چنگ
گفت روزی با هماله رود گنگ
ای ز صبح آفرینش یخ به دوش
پیکرت از رودها زنار پوش
حق ترا با آسمان همراز ساخت
پات محروم خرام ناز ساخت
طاقت رفتار از پایت ربود
این وقار و رفعت و تمکین چه سود
زندگانی از خرام پیهم است
برگ و ساز هستی موج از رم است
کوه چون این طعنه از دریا شنید
هم چو بحر آتش از کین بردمید
گفت ای پهنای تو آئینه ام
چون تو صد دریا درون سینه ام
این خرام ناز سامان فناست
هر که از خود رفت شایان فناست
از مقام خود نداری آگهی
بر زیان خویش نازی ابلهی
ای ز بطن چرخ گردان زاده ای
از تو بهتر ساحل افتاده ای
هستی خود نذر قلزم ساختی
پیش رهزن نقد جان انداختی
همچو گل در گلستان خوددار شو
بهر نشر بو پی گلچین مرو
زندگی بر جای خود بالیدن است
از خیابان خودی گل چیدن است
قرنها بگذشت و من پا در گلم
تو گمان داری که دور از منزلم
هستیم بالید و تا گردون رسید
زیر دامانم ثریا آرمید
هستی تو بی نشان در قلزم است
ذروه ی من سجده گاه انجم است
چشم من بینای اسرار فلک
آشنا گوشم ز پرواز ملک
تا ز سوز سعی پیهم سوختم
لعل و الماس و گهر اندوختم
«در درونم سنگ و اندر سنگ نار
آب را بر نار من نبود گذار»
قطره ای؟ خود را به پای خود مریز
در تلاطم کوش و با قلزم ستیز
آب گوهر خواه و گوهر ریزه شو
بهر گوش شاهدی آویزه شو
یا خود افزا شو سبک رفتار شو
ابر برق انداز و دریا بار شو
از تو قلزم گدیه ی طوفان کند
شکوه ها از تنگی دامان کند
کمتر از موجی شمارد خویش را
پیش پای تو گذارد خویش را
اقبال لاهوری : اسرار خودی
اندرز میر نجات نقشبند المعروف به بابای صحرائی که برای مسلمانان هندوستان رقم فرموده است
ای که مثل گل ز گل بالیدهای
تو هم از بطن خودی زائیدهای
از خودی مگذر بقا انجام باش
قطرهای می باش و بحر آشام باش
تو که از نور خودی تابندهای
گر خودی محکم کنی پایندهای
سود در جیب همین سوداستی
خواجگی از حفظ این کالاستی
هستی و از نیستی ترسیدهای
ای سرت گردم غلط فهمیدهای
چون خبر دارم ز ساز زندگی
با تو گویم چیست راز زندگی
غوطه در خود صورت گوهر زدن
پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن
زیر خاکستر شرار اندوختن
شعله گردیدن نظرها سوختن
خانه سوز محنت چل ساله شو
طوف خود کن شعله ی جواله شو
زندگی از طوف دیگر رستن است
خویش را بیت الحرم دانستن است
پر زن و از جذب خاک آزاد باش
همچو طایر ایمن از افتاد باش
تو اگر طایر نهای ای هوشمند
بر سر غار آشیان خود مبند
ای که باشی در پی کسب علوم
با تو می گویم پیام پیر روم
«علم را بر تن زنی ماری بود
علم را بر دل زنی یاری بود»
آگهی از قصه ی آخوند روم
آنکه داد اندر حلب درس علوم
پای در زنجیر توجیهات عقل
کشتیش طوفانی «ظلمات» عقل
موسی بیگانه ی سینای عشق
بیخبر از عشق و از سودای عشق
از تشکک گفت و از اشراق گفت
وز حکم صد گوهر تابنده سفت
عقده های قول مشائین گشود
نور فکرش هر خفی را وانمود
گرد و پیشش بود انبار کتب
بر لب او شرح اسرار کتب
پیر تبریزی ز ارشاد کمال
جست راه مکتب ملا جلال
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
مولوی فرمود نادان لب ببند
بر مقالات خردمندان مخند
پای خویش از مکتبم بیرون گذار
قیل و قال است این ترا با وی چه کار
قال ما از فهم تو بالاتر است
شیشه ی ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفته ی ملا فزود
آتشی از جان تبریزی گشود
بر زمین برق نگاه او فتاد
خاک از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادراک سوخت
دفتر آن فلسفی را پاک سوخت
مولوی بیگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمه های ساز عشق
گفت این آتش چسان افروختی
دفتر ارباب حکمت سوختی
گفت شیخ ای مسلم زنار دار
ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعله ی ما کیمیای احمر است
ساختی از برف حکمت ساز و برگ
از سحاب فکر تو بارد تگرگ
آتشی افروز از خاشاک خویش
شعلهای تعمیر کن از خاک خویش
علم مسلم کامل از سوز دل است
معنی اسلام ترک آفل است
چون ز بند آفل ابراهیم رست
در میان شعله ها نیکو نشست
علم حق را در قفا انداختی
بهر نانی نقد دین در باختی
گرم رو در جستجوی سرمهای
واقف از چشم سیاه خود نهای
آب حیوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها کوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیف حق از جام این کافر مجوی
مدتی محو تک و دو بوده ام
رازدان دانش نو بوده ام
باغبانان امتحانم کرده اند
محرم این گلستانم کرده اند
گلستانی لاله زار عبرتی
چون گل کاغذ سراب نکهتی
تا ز بند این گلستان رسته ام
آشیان بر شاخ طوبی بسته ام
دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بتگر است
پا بزندان مظاهر بستهای
از حدود حس برون نا جستهای
در صراط زندگی از پا فتاد
بر گلوی خویشتن خنجر نهاد
آتشی دارد مثال لاله سرد
شعلهای دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جستجو ناشاد ماند
عشق افلاطون علت های عقل
به شود از نشترش سودای عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
این می دیرینه در میناش نیست
شور «یارب» ، قسمت شبهاش نیست
قیمت شمشاد خود نشناختی
سرو دیگر را بلند انداختی
مثل نی خود را ز خود کردی تهی
بر نوای دیگران دل می نهی
ای گدای ریزهای از خوان غیر
جنس خود می جوئی از دکان غیر
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت
مسجد او از شرار دیر سوخت
از سواد کعبه چون آهو رمید
ناوک صیاد پهلویش درید
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش
ای امین حکمت ام الکتاب
وحدت گمگشته ی خود بازیاب
ما که دربان حصار ملتیم
کافر از ترک شعار ملتیم
ساقی دیرینه را ساغر شکست
بزم رندان حجازی بر شکست
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته ی تسبیح از زنار ساخت
پیر ها پیر از بیاض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لااله بیگانهای
از صنم های هوس بتخانهای
می شود هر مو درازی خرقه پوش
آه ازین سوداگران دین فروش
با مریدان روز و شب اندر سفر
از ضرورت های ملت بی خبر
دیده ها بی نور مثل نرگس اند
سینه ها از دولت دل مفلس اند
واعظان هم صوفیان منصب پرست
اعتبار ملت بیضا شکست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوی فروخت
چیست یاران بعد ازین تدبیر ما
رخ سوی میخانه دارد پیر ما
تو هم از بطن خودی زائیدهای
از خودی مگذر بقا انجام باش
قطرهای می باش و بحر آشام باش
تو که از نور خودی تابندهای
گر خودی محکم کنی پایندهای
سود در جیب همین سوداستی
خواجگی از حفظ این کالاستی
هستی و از نیستی ترسیدهای
ای سرت گردم غلط فهمیدهای
چون خبر دارم ز ساز زندگی
با تو گویم چیست راز زندگی
غوطه در خود صورت گوهر زدن
پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن
زیر خاکستر شرار اندوختن
شعله گردیدن نظرها سوختن
خانه سوز محنت چل ساله شو
طوف خود کن شعله ی جواله شو
زندگی از طوف دیگر رستن است
خویش را بیت الحرم دانستن است
پر زن و از جذب خاک آزاد باش
همچو طایر ایمن از افتاد باش
تو اگر طایر نهای ای هوشمند
بر سر غار آشیان خود مبند
ای که باشی در پی کسب علوم
با تو می گویم پیام پیر روم
«علم را بر تن زنی ماری بود
علم را بر دل زنی یاری بود»
آگهی از قصه ی آخوند روم
آنکه داد اندر حلب درس علوم
پای در زنجیر توجیهات عقل
کشتیش طوفانی «ظلمات» عقل
موسی بیگانه ی سینای عشق
بیخبر از عشق و از سودای عشق
از تشکک گفت و از اشراق گفت
وز حکم صد گوهر تابنده سفت
عقده های قول مشائین گشود
نور فکرش هر خفی را وانمود
گرد و پیشش بود انبار کتب
بر لب او شرح اسرار کتب
پیر تبریزی ز ارشاد کمال
جست راه مکتب ملا جلال
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
مولوی فرمود نادان لب ببند
بر مقالات خردمندان مخند
پای خویش از مکتبم بیرون گذار
قیل و قال است این ترا با وی چه کار
قال ما از فهم تو بالاتر است
شیشه ی ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفته ی ملا فزود
آتشی از جان تبریزی گشود
بر زمین برق نگاه او فتاد
خاک از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادراک سوخت
دفتر آن فلسفی را پاک سوخت
مولوی بیگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمه های ساز عشق
گفت این آتش چسان افروختی
دفتر ارباب حکمت سوختی
گفت شیخ ای مسلم زنار دار
ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعله ی ما کیمیای احمر است
ساختی از برف حکمت ساز و برگ
از سحاب فکر تو بارد تگرگ
آتشی افروز از خاشاک خویش
شعلهای تعمیر کن از خاک خویش
علم مسلم کامل از سوز دل است
معنی اسلام ترک آفل است
چون ز بند آفل ابراهیم رست
در میان شعله ها نیکو نشست
علم حق را در قفا انداختی
بهر نانی نقد دین در باختی
گرم رو در جستجوی سرمهای
واقف از چشم سیاه خود نهای
آب حیوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها کوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیف حق از جام این کافر مجوی
مدتی محو تک و دو بوده ام
رازدان دانش نو بوده ام
باغبانان امتحانم کرده اند
محرم این گلستانم کرده اند
گلستانی لاله زار عبرتی
چون گل کاغذ سراب نکهتی
تا ز بند این گلستان رسته ام
آشیان بر شاخ طوبی بسته ام
دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بتگر است
پا بزندان مظاهر بستهای
از حدود حس برون نا جستهای
در صراط زندگی از پا فتاد
بر گلوی خویشتن خنجر نهاد
آتشی دارد مثال لاله سرد
شعلهای دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جستجو ناشاد ماند
عشق افلاطون علت های عقل
به شود از نشترش سودای عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
این می دیرینه در میناش نیست
شور «یارب» ، قسمت شبهاش نیست
قیمت شمشاد خود نشناختی
سرو دیگر را بلند انداختی
مثل نی خود را ز خود کردی تهی
بر نوای دیگران دل می نهی
ای گدای ریزهای از خوان غیر
جنس خود می جوئی از دکان غیر
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت
مسجد او از شرار دیر سوخت
از سواد کعبه چون آهو رمید
ناوک صیاد پهلویش درید
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش
ای امین حکمت ام الکتاب
وحدت گمگشته ی خود بازیاب
ما که دربان حصار ملتیم
کافر از ترک شعار ملتیم
ساقی دیرینه را ساغر شکست
بزم رندان حجازی بر شکست
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته ی تسبیح از زنار ساخت
پیر ها پیر از بیاض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لااله بیگانهای
از صنم های هوس بتخانهای
می شود هر مو درازی خرقه پوش
آه ازین سوداگران دین فروش
با مریدان روز و شب اندر سفر
از ضرورت های ملت بی خبر
دیده ها بی نور مثل نرگس اند
سینه ها از دولت دل مفلس اند
واعظان هم صوفیان منصب پرست
اعتبار ملت بیضا شکست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوی فروخت
چیست یاران بعد ازین تدبیر ما
رخ سوی میخانه دارد پیر ما
اقبال لاهوری : اسرار خودی
الوقت سیف
سبز بادا خاک پاک شافعی
عالمی سر خوش ز تاک شافعی
فکر او کوکب ز گردون چیده است
سیف بران وقت را نامیده است
من چه گویم سر این شمشیر چیست
آب او سرمایه دار از زندگیست
صاحبش بالاتر از امید و بیم
دست او بیضا تر از دست کلیم
سنگ از یک ضربت او تر شود
بحر از محرومی نم بر شود
در کف موسی همین شمشیر بود
کار او بالاتر از تدبیر بود
سینه ی دریای احمر چاک کرد
قلزمی را خشک مثل خاک کرد
پنجه ی حیدر که خیبر گیر بود
قوت او از همین شمشیر بود
گردش گردون گردان دیدنی است
انقلاب روز و شب فهمیدنی است
ای اسیر دوش و فردا در نگر
در دل خود عالم دیگر نگر
در گل خود تخم ظلمت کاشتی
وقت را مثل خطی پنداشتی
باز با پیمانه ی لیل و نهار
فکر تو پیمود طول روزگار
ساختی این رشته را زنار دوش
گشته ئی مثل بتان باطل فروش
کیمیا بودی و مشت گل شدی
سر حق زائیدی و باطل شدی
مسلمی؟ آزاد این زنار باش
شمع بزم ملت احرار باش
تو که از اصل زمان آگه نه ئی
از حیات جاودان آگه نه ئی
تا کجا در روز و شب باشی اسیر
رمز وقت از «لی مع الله» یاد گیر
این و آن پیداست از رفتار وقت
زندگی سریست از اسرار وقت
اصل وقت از گردش خورشید نیست
وقت جاوید است و خور جاوید نیست
عیش و غم عاشور و هم عید است وقت
سر تاب ماه و خورشید است وقت
وقت را مثل مکان گسترده ئی
امتیاز دوش و فردا کرده ئی
ای چو بو رم کرده از بستان خویش
ساختی از دست خود زندان خویش
وقت ما کو اول و آخر ندید
از خیابان ضمیر ما دمید
زنده از عرفان اصلش زنده تر
هستی او از سحر تابنده تر
زندگی از دهر و دهر از زندگی است
«لاتسبوالدهر» فرمان نبی است
نکته ای می گویمت روشن چو در
تا شناسی امتیاز عبد و حر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام می باند کفن
روز و شب را می تند بر خویشتن
مرد حر خود را ز گل بر می کند
خویش را بر روزگاران می تند
عبد چون طایر بدام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
سینه ی آزاده ی چابک نفس
طایر ایام را گردد قفس
عبد را تحصیل حاصل فطرت است
واردات جان او بی ندرت است
از گران خیزی مقام او همان
ناله های صبح و شام او همان
دمبدم نو آفرینی کار حر
نغمه پیهم تازه ریزد تار حر
فطرتش زحمت کش تکرار نیست
جاده ی او حلقه ی پرگار نیست
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرف تقدیر است و بس
همت حر با قضا گردد مشیر
حادثات از دست او صورت پذیر
رفته و آینده در موجود او
دیرها آسوده اندر زود او
آمد از صوت و صدا پاک این سخن
در نمی آید به ادراک این سخن
گفتم و حرفم ز معنی شرمسار
شکوه ی معنی که با حرفم چه کار
زنده معنی چون به حرف آمد بمرد
از نفس های تو نار او فسرد
نکته ی غیب و حضور اندر دل است
رمز ایام و مرور اندر دل است
نغمه ی خاموش دارد ساز وقت
غوطه در دل زن که بینی راز وقت
یاد ایامی که سیف روزگار
با توانا دستی ما بود یار
تخم دین در کشت دلها کاشتیم
پرده از رخسار حق برداشتیم
ناخن ما عقده ی دنیا گشاد
بخت این خاک از سجود ما گشاد
از خم حق باده ی گلگون زدیم
بر کهن میخانه ها شبخون زدیم
ای می دیرینه در مینای تو
شیشه آب از گرمی صهبای تو
از غرور و نخوت و کبر و منی
طعنه بر ناداری ما میزنی
جام ما هم زیب محفل بوده است
سینه ی ما صاحب دل بوده است
عصر نو از جلوه ها آراسته
از غبار پای ما برخاسته
کشت حق سیراب گشت از خون ما
حق پرستان جهان ممنون ما
عالم از ما صاحب تکبیر شد
از گل ما کعبه ها تعمیر شد
حرف اقرأ حق بما تعلیم کرد
رزق خویش از دست ما تقسیم کرد
گرچه رفت از دست ما تاج و نگین
ما گدایان را بچشم کم مبین
در نگاه تو زیان کاریم ما
کهنه پنداریم ما ، خواریم ما
اعتبار از لااله داریم ما
هر دو عالم را نگه داریم ما
از غم امروز و فردا رسته ایم
با کسی عهد محبت بسته ایم
در دل حق سر مکنونیم ما
وارث موسی و هارونیم ما
مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز
برقها دارد سحاب ما هنوز
ذات ما آئینهٔ ذات حق است
هستی مسلم ز آیات حق است
عالمی سر خوش ز تاک شافعی
فکر او کوکب ز گردون چیده است
سیف بران وقت را نامیده است
من چه گویم سر این شمشیر چیست
آب او سرمایه دار از زندگیست
صاحبش بالاتر از امید و بیم
دست او بیضا تر از دست کلیم
سنگ از یک ضربت او تر شود
بحر از محرومی نم بر شود
در کف موسی همین شمشیر بود
کار او بالاتر از تدبیر بود
سینه ی دریای احمر چاک کرد
قلزمی را خشک مثل خاک کرد
پنجه ی حیدر که خیبر گیر بود
قوت او از همین شمشیر بود
گردش گردون گردان دیدنی است
انقلاب روز و شب فهمیدنی است
ای اسیر دوش و فردا در نگر
در دل خود عالم دیگر نگر
در گل خود تخم ظلمت کاشتی
وقت را مثل خطی پنداشتی
باز با پیمانه ی لیل و نهار
فکر تو پیمود طول روزگار
ساختی این رشته را زنار دوش
گشته ئی مثل بتان باطل فروش
کیمیا بودی و مشت گل شدی
سر حق زائیدی و باطل شدی
مسلمی؟ آزاد این زنار باش
شمع بزم ملت احرار باش
تو که از اصل زمان آگه نه ئی
از حیات جاودان آگه نه ئی
تا کجا در روز و شب باشی اسیر
رمز وقت از «لی مع الله» یاد گیر
این و آن پیداست از رفتار وقت
زندگی سریست از اسرار وقت
اصل وقت از گردش خورشید نیست
وقت جاوید است و خور جاوید نیست
عیش و غم عاشور و هم عید است وقت
سر تاب ماه و خورشید است وقت
وقت را مثل مکان گسترده ئی
امتیاز دوش و فردا کرده ئی
ای چو بو رم کرده از بستان خویش
ساختی از دست خود زندان خویش
وقت ما کو اول و آخر ندید
از خیابان ضمیر ما دمید
زنده از عرفان اصلش زنده تر
هستی او از سحر تابنده تر
زندگی از دهر و دهر از زندگی است
«لاتسبوالدهر» فرمان نبی است
نکته ای می گویمت روشن چو در
تا شناسی امتیاز عبد و حر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام می باند کفن
روز و شب را می تند بر خویشتن
مرد حر خود را ز گل بر می کند
خویش را بر روزگاران می تند
عبد چون طایر بدام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
سینه ی آزاده ی چابک نفس
طایر ایام را گردد قفس
عبد را تحصیل حاصل فطرت است
واردات جان او بی ندرت است
از گران خیزی مقام او همان
ناله های صبح و شام او همان
دمبدم نو آفرینی کار حر
نغمه پیهم تازه ریزد تار حر
فطرتش زحمت کش تکرار نیست
جاده ی او حلقه ی پرگار نیست
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرف تقدیر است و بس
همت حر با قضا گردد مشیر
حادثات از دست او صورت پذیر
رفته و آینده در موجود او
دیرها آسوده اندر زود او
آمد از صوت و صدا پاک این سخن
در نمی آید به ادراک این سخن
گفتم و حرفم ز معنی شرمسار
شکوه ی معنی که با حرفم چه کار
زنده معنی چون به حرف آمد بمرد
از نفس های تو نار او فسرد
نکته ی غیب و حضور اندر دل است
رمز ایام و مرور اندر دل است
نغمه ی خاموش دارد ساز وقت
غوطه در دل زن که بینی راز وقت
یاد ایامی که سیف روزگار
با توانا دستی ما بود یار
تخم دین در کشت دلها کاشتیم
پرده از رخسار حق برداشتیم
ناخن ما عقده ی دنیا گشاد
بخت این خاک از سجود ما گشاد
از خم حق باده ی گلگون زدیم
بر کهن میخانه ها شبخون زدیم
ای می دیرینه در مینای تو
شیشه آب از گرمی صهبای تو
از غرور و نخوت و کبر و منی
طعنه بر ناداری ما میزنی
جام ما هم زیب محفل بوده است
سینه ی ما صاحب دل بوده است
عصر نو از جلوه ها آراسته
از غبار پای ما برخاسته
کشت حق سیراب گشت از خون ما
حق پرستان جهان ممنون ما
عالم از ما صاحب تکبیر شد
از گل ما کعبه ها تعمیر شد
حرف اقرأ حق بما تعلیم کرد
رزق خویش از دست ما تقسیم کرد
گرچه رفت از دست ما تاج و نگین
ما گدایان را بچشم کم مبین
در نگاه تو زیان کاریم ما
کهنه پنداریم ما ، خواریم ما
اعتبار از لااله داریم ما
هر دو عالم را نگه داریم ما
از غم امروز و فردا رسته ایم
با کسی عهد محبت بسته ایم
در دل حق سر مکنونیم ما
وارث موسی و هارونیم ما
مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز
برقها دارد سحاب ما هنوز
ذات ما آئینهٔ ذات حق است
هستی مسلم ز آیات حق است
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
تمهید : در معنی ربط فرد و ملت
فرد را ربط جماعت رحمت است
جوهر او را کمال از ملت است
تاتوانی با جماعت یار باش
رونق هنگامه ی احرار باش
حرز جان کن گفته ی خیرالبشر
هست شیطان از جماعت دور تر
فرد و قوم آئینه ی یک دیگرند
سلک و گوهر کهکشان و اخترند
فرد می گیرد ز ملت احترام
ملت از افراد می یابد نظام
فرد تا اندر جماعت گم شود
قطره ی وسعت طلب قلزم شود
مایه دار سیرت دیرینه او
رفته و آینده را آئینه او
وصل استقبال و ماضی ذات او
چون ابد لا انتها اوقات او
در دلش ذوق نمو از ملت است
احتساب کار او از ملت است
پیکرش از قوم و هم جانش ز قوم
ظاهرش از قوم و پنهانش ز قوم
در زبان قوم گویا می شود
بر ره اسلاف پویا می شود
پخته تر از گرمی صحبت شود
تا بمعنی فرد هم ملت شود
وحدت او مستقیم از کثرت است
کثرت اندر وحدت او وحدت است
لفظ چون از بیت خود بیرون نشست
گوهر مضمون بجیب خود شکست
برگ سبزی کز نهال خویش ریخت
از بهاران تار امیدش گسیخت
هر که آب از زمزم ملت نخورد
شعله های نغمه در عودش فسرد
فرد تنها از مقاصد غافل است
قوتش آشفتگی را مایل است
قوم با ضبط آشنا گرداندش
نرم رو مثل صبا گرداندش
پا به گل مانند شمشادش کند
دست و پا بندد که آزادش کند
چون اسیر حلقه ی آئین شود
آهوی رم خوی او مشکین شود
تو خودی از بیخودی نشناختی
خویش را اندر گمان انداختی
جوهر نوریست اندر خاک تو
یک شعاعش جلوه ی ادراک تو
عیشت از عیشش غم تو از غمش
زنده ئی از انقلاب هر دمش
واحدستو بر نمی تابد دوئی
من ز تاب او من استم تو توئی
خویش دار و خویش باز و خویش ساز
نازها می پرورد اندر نیاز
آتشی از سوز او گردد بلند
این شرر بر شعله اندازد کمند
فطرتش آزاد و هم زنجیری است
جزو او را قوت کل گیری است
خوگر پیکار پیهم دیدمش
هم خودی هم زندگی نامیدش
چون ز خلوت خویش را بیرون دهد
پای در هنگامه ی جلوت نهد
نقش گیر اندر دلش «او» می شود
«من» ز هم می ریزد و «تو» می شود
جبر ، قطع اختیارش می کند
از محبت مایه دارش می کند
ناز تا ناز است کم خیزد نیاز
ناز ها سازد بهم خیزد نیاز
در جماعت خود شکن گردد خودی
تا ز گلبرگی چمن گردد خودی
«نکته ها چون تیغ پولاد است تیز
گر نمی فهمی ز پیش ما گریز»
جوهر او را کمال از ملت است
تاتوانی با جماعت یار باش
رونق هنگامه ی احرار باش
حرز جان کن گفته ی خیرالبشر
هست شیطان از جماعت دور تر
فرد و قوم آئینه ی یک دیگرند
سلک و گوهر کهکشان و اخترند
فرد می گیرد ز ملت احترام
ملت از افراد می یابد نظام
فرد تا اندر جماعت گم شود
قطره ی وسعت طلب قلزم شود
مایه دار سیرت دیرینه او
رفته و آینده را آئینه او
وصل استقبال و ماضی ذات او
چون ابد لا انتها اوقات او
در دلش ذوق نمو از ملت است
احتساب کار او از ملت است
پیکرش از قوم و هم جانش ز قوم
ظاهرش از قوم و پنهانش ز قوم
در زبان قوم گویا می شود
بر ره اسلاف پویا می شود
پخته تر از گرمی صحبت شود
تا بمعنی فرد هم ملت شود
وحدت او مستقیم از کثرت است
کثرت اندر وحدت او وحدت است
لفظ چون از بیت خود بیرون نشست
گوهر مضمون بجیب خود شکست
برگ سبزی کز نهال خویش ریخت
از بهاران تار امیدش گسیخت
هر که آب از زمزم ملت نخورد
شعله های نغمه در عودش فسرد
فرد تنها از مقاصد غافل است
قوتش آشفتگی را مایل است
قوم با ضبط آشنا گرداندش
نرم رو مثل صبا گرداندش
پا به گل مانند شمشادش کند
دست و پا بندد که آزادش کند
چون اسیر حلقه ی آئین شود
آهوی رم خوی او مشکین شود
تو خودی از بیخودی نشناختی
خویش را اندر گمان انداختی
جوهر نوریست اندر خاک تو
یک شعاعش جلوه ی ادراک تو
عیشت از عیشش غم تو از غمش
زنده ئی از انقلاب هر دمش
واحدستو بر نمی تابد دوئی
من ز تاب او من استم تو توئی
خویش دار و خویش باز و خویش ساز
نازها می پرورد اندر نیاز
آتشی از سوز او گردد بلند
این شرر بر شعله اندازد کمند
فطرتش آزاد و هم زنجیری است
جزو او را قوت کل گیری است
خوگر پیکار پیهم دیدمش
هم خودی هم زندگی نامیدش
چون ز خلوت خویش را بیرون دهد
پای در هنگامه ی جلوت نهد
نقش گیر اندر دلش «او» می شود
«من» ز هم می ریزد و «تو» می شود
جبر ، قطع اختیارش می کند
از محبت مایه دارش می کند
ناز تا ناز است کم خیزد نیاز
ناز ها سازد بهم خیزد نیاز
در جماعت خود شکن گردد خودی
تا ز گلبرگی چمن گردد خودی
«نکته ها چون تیغ پولاد است تیز
گر نمی فهمی ز پیش ما گریز»
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه ملت از اختلاط افراد پیدا میشود و تکمیل تربیت او از نبوت است
از چه رو بر بسته ربط مردم است
رشته ی این داستان سر در گم است
در جماعت فرد را بینیم ما
از چمن او را چو گل چینیم ما
فطرتش وارفته ی یکتائی است
حفظ او از انجمن آرائی است
سوزدش در شاهراه زندگی
آتش آوردگاه زندگی
مردمان خوگر بیکدیگر شوند
سفته در یک رشته چون گوهر شوند
در نبرد زندگی یار همند
مثل همکاران گرفتار همند
محفل انجم ز جذب باهم است
هستی کوکب ز کوکب محکم است
خیمه گاه کاروان کوه و جبل
مرغزار و دامن صحرا و تل
سست و بیجان تار و پود کار او
نا گشوده غنچه ی پندار او
ساز برق آهنگ او ننواخته
نغمه اش در پرده نا پرداخته
گوشمال جستجو نا خورده ئی
زخمه های آرزو نا خورده ئی
نا بسامان محفل نوزاده اش
می توان با پنبه چیدن باده اش
نو دمیده سبزه ی خاکش هنوز
سرد خون اندر رگ تاکش هنوز
منزل دیو و پری اندیشه اش
از گمان خود رمیدن پیشه اش
تنگ میدان هستی خامش هنوز
فکر او زیر لب بامش هنوز
بیم جان سرمایه ی آب و گلش
هم ز باد تند می لرزد دلش
جان او از سخت کوشی رم زند
پنچه در دامان فطرت کم زند
هر چه از خود می دمد برداردش
هر چه از بالا فتد برداردش
تا خدا صاحبدلی پیدا کند
کو ز حرفی دفتری املا کند
ساز پردازی که از آوازه ئی
خاک را بخشد حیات تازه ئی
ذره ی بی مایه ضو گیرد ازو
هر متاعی ارج نو گیرد ازو
زنده از یک دم دو صد پیکر کند
محفلی رنگین ز یک ساغر کند
دیده ی او می کشد لب جان دمد
تا دوئی میرد یکی پیدا شود
رشته اش کو بر فلک دارد سری
پارهای زندگی را همگری
تازه انداز نظر پیدا کند
گلستان در دشت و در پیدا کند
از تف او ملتی مثل سپند
بر جهد شور افکن و هنگامه بند
یک شرر می افکند اندر دلش
شعله ی در گیر می گردد گلش
نقش پایش خاک را بینا کند
ذره را چشمک زن سینا کند
عقل عریان را دهد پیرایه ئی
بخشد این بی مایه را سرمایه ئی
دامن خود میزند بر اخگرش
هر چه غش باشد رباید از زرش
بندها از پا گشاید بنده را
از خداوندان رباید بنده را
گویدش تو بنده ی دیگر نه ئی
زین بتان بی زبان کمتر نه ئی
تا سوی یک مدعایش می کشد
حلقه ی آئین بپایش می کشد
نکته ی توحید باز آموزدش
رسم و آئین نیاز آموزدش
رشته ی این داستان سر در گم است
در جماعت فرد را بینیم ما
از چمن او را چو گل چینیم ما
فطرتش وارفته ی یکتائی است
حفظ او از انجمن آرائی است
سوزدش در شاهراه زندگی
آتش آوردگاه زندگی
مردمان خوگر بیکدیگر شوند
سفته در یک رشته چون گوهر شوند
در نبرد زندگی یار همند
مثل همکاران گرفتار همند
محفل انجم ز جذب باهم است
هستی کوکب ز کوکب محکم است
خیمه گاه کاروان کوه و جبل
مرغزار و دامن صحرا و تل
سست و بیجان تار و پود کار او
نا گشوده غنچه ی پندار او
ساز برق آهنگ او ننواخته
نغمه اش در پرده نا پرداخته
گوشمال جستجو نا خورده ئی
زخمه های آرزو نا خورده ئی
نا بسامان محفل نوزاده اش
می توان با پنبه چیدن باده اش
نو دمیده سبزه ی خاکش هنوز
سرد خون اندر رگ تاکش هنوز
منزل دیو و پری اندیشه اش
از گمان خود رمیدن پیشه اش
تنگ میدان هستی خامش هنوز
فکر او زیر لب بامش هنوز
بیم جان سرمایه ی آب و گلش
هم ز باد تند می لرزد دلش
جان او از سخت کوشی رم زند
پنچه در دامان فطرت کم زند
هر چه از خود می دمد برداردش
هر چه از بالا فتد برداردش
تا خدا صاحبدلی پیدا کند
کو ز حرفی دفتری املا کند
ساز پردازی که از آوازه ئی
خاک را بخشد حیات تازه ئی
ذره ی بی مایه ضو گیرد ازو
هر متاعی ارج نو گیرد ازو
زنده از یک دم دو صد پیکر کند
محفلی رنگین ز یک ساغر کند
دیده ی او می کشد لب جان دمد
تا دوئی میرد یکی پیدا شود
رشته اش کو بر فلک دارد سری
پارهای زندگی را همگری
تازه انداز نظر پیدا کند
گلستان در دشت و در پیدا کند
از تف او ملتی مثل سپند
بر جهد شور افکن و هنگامه بند
یک شرر می افکند اندر دلش
شعله ی در گیر می گردد گلش
نقش پایش خاک را بینا کند
ذره را چشمک زن سینا کند
عقل عریان را دهد پیرایه ئی
بخشد این بی مایه را سرمایه ئی
دامن خود میزند بر اخگرش
هر چه غش باشد رباید از زرش
بندها از پا گشاید بنده را
از خداوندان رباید بنده را
گویدش تو بنده ی دیگر نه ئی
زین بتان بی زبان کمتر نه ئی
تا سوی یک مدعایش می کشد
حلقه ی آئین بپایش می کشد
نکته ی توحید باز آموزدش
رسم و آئین نیاز آموزدش
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
ارکان اساسی ملیهٔ اسلامیه - رکن اول: توحید
در جهان کیف و کم گردید عقل
پی به منزل برد از توحید عقل
ورنه این بیچاره را منزل کجاست
کشتی ادراک را ساحل کجاست
اهل حق را رمز توحید ازبر است
در «اتی الرحمن عبدا»ٔ مضمر است
تا ز اسرار تو بنماید ترا
امتحانش از عمل باید ترا
دین ازو حکمت ازو آئین ازو
زور ازو قوت ازو تمکین ازو
عالمان را جلوه اش حیرت دهد
عاشقان را بر عمل قدرت دهد
پست اندر سایه اش گردد بلند
خاک چون اکسیر گردد ارجمند
قدرت او برگزیند بنده را
نوع دیگر آفریند بنده را
در ره حق تیز تر گردد تکش
گرم تر از برق خون اندر رگش
بیم و شک میرد عمل گیرد حیات
چشم می بیند ضمیر کائنات
چون مقام عبدهٔ محکم شود
کاسه ی دریوزه جام جم شود
ملت بیضا تن و جان لااله
ساز ما را پرده گردان لااله
لااله سرمایه ی اسرار ما
رشته اش شیرازه ی افکار ما
حرفش از لب چون بدل آید همی
زندگی را قوت افزاید همی
نقش او گر سنگ گیرد دل شود
دل گر از یادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختیم
خرمن امکان ز آهی سوختیم
آب دلها در میان سینه ها
سوز او بگداخت این آئینه ها
شعله اش چون لاله در رگهای ما
نیست غیر از داغ او کالای ما
اسود از توحید احمر می شود
خویش فاروق و ابوذر می شود
دل مقام خویشی و بیگانگی است
شوق را مستی ز هم پیمانگی است
ملت از یک رنگی دلهاستی
روشن از یک جلوه این سیناستی
قوم را اندیشه ها باید یکی
در ضمیرش مدعا باید یکی
جذبه باید در سرشت او یکی
هم عیار خوب و زشت او یکی
گر نباشد سوز حق در ساز فکر
نیست ممکن این چنین انداز فکر
ما مسلمانیم و اولاد خلیل
از «ابیکم» گیر اگر خواهی دلیل
با وطن وابسته تقدیر امم
بر نسب بنیاد تعمیر امم
اصل ملت در وطن دیدن که چه
باد و آب و گل پرستیدن که چه
بر نسب نازان شدن نادانی است
حکم او اندر تن و تن فانی است
ملت ما را اساس دیگر است
این اساس اندر دل ما مضمر است
حاضریم و دل بغایب بسته ایم
پس ز بند این و آن وارسته ایم
رشته ی این قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما
یک نما یک بین یک اندیشیم ما
مدعای ما مآل ما یکیست
طرز و انداز خیال ما یکیست
ما ز نعمتهای او اخوان شدیم
یک زبان و یکدل و یکجان شدیم
پی به منزل برد از توحید عقل
ورنه این بیچاره را منزل کجاست
کشتی ادراک را ساحل کجاست
اهل حق را رمز توحید ازبر است
در «اتی الرحمن عبدا»ٔ مضمر است
تا ز اسرار تو بنماید ترا
امتحانش از عمل باید ترا
دین ازو حکمت ازو آئین ازو
زور ازو قوت ازو تمکین ازو
عالمان را جلوه اش حیرت دهد
عاشقان را بر عمل قدرت دهد
پست اندر سایه اش گردد بلند
خاک چون اکسیر گردد ارجمند
قدرت او برگزیند بنده را
نوع دیگر آفریند بنده را
در ره حق تیز تر گردد تکش
گرم تر از برق خون اندر رگش
بیم و شک میرد عمل گیرد حیات
چشم می بیند ضمیر کائنات
چون مقام عبدهٔ محکم شود
کاسه ی دریوزه جام جم شود
ملت بیضا تن و جان لااله
ساز ما را پرده گردان لااله
لااله سرمایه ی اسرار ما
رشته اش شیرازه ی افکار ما
حرفش از لب چون بدل آید همی
زندگی را قوت افزاید همی
نقش او گر سنگ گیرد دل شود
دل گر از یادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختیم
خرمن امکان ز آهی سوختیم
آب دلها در میان سینه ها
سوز او بگداخت این آئینه ها
شعله اش چون لاله در رگهای ما
نیست غیر از داغ او کالای ما
اسود از توحید احمر می شود
خویش فاروق و ابوذر می شود
دل مقام خویشی و بیگانگی است
شوق را مستی ز هم پیمانگی است
ملت از یک رنگی دلهاستی
روشن از یک جلوه این سیناستی
قوم را اندیشه ها باید یکی
در ضمیرش مدعا باید یکی
جذبه باید در سرشت او یکی
هم عیار خوب و زشت او یکی
گر نباشد سوز حق در ساز فکر
نیست ممکن این چنین انداز فکر
ما مسلمانیم و اولاد خلیل
از «ابیکم» گیر اگر خواهی دلیل
با وطن وابسته تقدیر امم
بر نسب بنیاد تعمیر امم
اصل ملت در وطن دیدن که چه
باد و آب و گل پرستیدن که چه
بر نسب نازان شدن نادانی است
حکم او اندر تن و تن فانی است
ملت ما را اساس دیگر است
این اساس اندر دل ما مضمر است
حاضریم و دل بغایب بسته ایم
پس ز بند این و آن وارسته ایم
رشته ی این قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما
یک نما یک بین یک اندیشیم ما
مدعای ما مآل ما یکیست
طرز و انداز خیال ما یکیست
ما ز نعمتهای او اخوان شدیم
یک زبان و یکدل و یکجان شدیم
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه مقصود رسالت محمدیه تشکیل و تأسیس حریت و مساوات و اخوت بنی نوع آدم است
بود انسان در جهان انسان پرست
ناکس و نابود مند و زیر دست
سطوت کسری و قیصر رهزنش
بند ها در دست و پا و گردنش
کاهن و پاپا و سلطان و امیر
بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر
صاحب اورنگ و هم پیر کنشت
باج بر کشت خراب او نوشت
در کلیسا اسقف رضوان فروش
بهر این صید زبون دامی بدوش
برهمن گل از خیابانش ببرد
خرمنش مغ زاده با آتش سپرد
از غلامی فطرت او دون شده
نغمه ها اندر نی او خون شده
تا امینی حق بحقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد
شعله ها از مرده خاکستر گشاد
کوهکن را پایه ی پرویز داد
اعتبار کار بندان را فزود
خواجگی از کار فرمایان ربود
قوت او هر کهن پیکر شکست
نوع انسان را حصار تازه بست
تازه جان اندر تن آدم دمید
بنده را باز از خداوندان خرید
زادن او مرگ دنیای کهن
مرگ آتشخانه و دیر و شمن
حریت زاد از ضمیر پاک او
این می نوشین چکید از تاک او
عصر نو کاین صد چراغ آورده است
چشم در آغوش او وا کرده است
نقش نو بر صفحه هستی کشید
امتی گیتی گشائی آفرید
امتی از ما سوا بیگانه ئی
بر چراغ مصطفی پروانه ئی
امتی از گرمی حق سینه تاب
ذره اش شمع حریم آفتاب
کائنات از کیف او رنگین شده
کعبه ها بتخانه های چین شده
مرسلان و انبیا آبای او
اکرم او نزد حق اتقای او
«کل مؤمن اخوة» اندر دلش
حریت سرمایه آب و گلش
نا شکیب امتیازات آمده
در نهاد او مساوات آمده
همچو سرو آزاد فرزندان او
پخته از «قالوا بلی» پیمان او
سجده ی حق گل بسیمایش زده
ماه و انجم بوسه بر پایش زده
ناکس و نابود مند و زیر دست
سطوت کسری و قیصر رهزنش
بند ها در دست و پا و گردنش
کاهن و پاپا و سلطان و امیر
بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر
صاحب اورنگ و هم پیر کنشت
باج بر کشت خراب او نوشت
در کلیسا اسقف رضوان فروش
بهر این صید زبون دامی بدوش
برهمن گل از خیابانش ببرد
خرمنش مغ زاده با آتش سپرد
از غلامی فطرت او دون شده
نغمه ها اندر نی او خون شده
تا امینی حق بحقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد
شعله ها از مرده خاکستر گشاد
کوهکن را پایه ی پرویز داد
اعتبار کار بندان را فزود
خواجگی از کار فرمایان ربود
قوت او هر کهن پیکر شکست
نوع انسان را حصار تازه بست
تازه جان اندر تن آدم دمید
بنده را باز از خداوندان خرید
زادن او مرگ دنیای کهن
مرگ آتشخانه و دیر و شمن
حریت زاد از ضمیر پاک او
این می نوشین چکید از تاک او
عصر نو کاین صد چراغ آورده است
چشم در آغوش او وا کرده است
نقش نو بر صفحه هستی کشید
امتی گیتی گشائی آفرید
امتی از ما سوا بیگانه ئی
بر چراغ مصطفی پروانه ئی
امتی از گرمی حق سینه تاب
ذره اش شمع حریم آفتاب
کائنات از کیف او رنگین شده
کعبه ها بتخانه های چین شده
مرسلان و انبیا آبای او
اکرم او نزد حق اتقای او
«کل مؤمن اخوة» اندر دلش
حریت سرمایه آب و گلش
نا شکیب امتیازات آمده
در نهاد او مساوات آمده
همچو سرو آزاد فرزندان او
پخته از «قالوا بلی» پیمان او
سجده ی حق گل بسیمایش زده
ماه و انجم بوسه بر پایش زده
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه وطن اساس ملت نیست
آنچنان قطع اخوت کرده اند
بر وطن تعمیر ملت کرده اند
تا وطن را شمع محفل ساختند
نوع انسان را قبائل ساختند
جنتی جستند در بئس القرار
تا «احلوا قومهم دار البوار»
این شجر جنت ز عالم برده است
تلخی پیکار بار آورده است
مردمی اندر جهان افسانه شد
آدمی از آدمی بیگانه شد
روح از تن رفت و هفت اندام ماند
آدمیت گم شد و اقوام ماند
تا سیاست مسند مذهب گرفت
این شجر در گلشن مغرب گرفت
قصه ی دین مسیحائی فسرد
شعله ی شمع کلیسائی فسرد
اسقف از بی طاقتی در مانده ئی
مهره ها از کف برون افشانده ئی
قوم عیسی بر کلیسا پازده
نقد آئین چلیپا وازده
دهریت چون جامه ی مذهب درید
مرسلی از حضرت شیطان رسید
آن فلارنساوی باطل پرست
سرمه ی او دیده ی مردم شکست
نسخه ئی بهر شهنشاهان نوشت
در گل ما دانه ی پیکار کشت
فطرت او سوی ظلمت برده رخت
حق ز تیغ خامه ی او لخت لخت
بتگری مانند آزر پیشه اش
بست نقش تازه ئی اندیشه اش
مملکت را دین او معبود ساخت
فکر او مذموم را محمود ساخت
بوسه تا بر پای این معبود زد
نقد حق را بر عیار سود زد
باطل از تعلیم او بالیده است
حیله اندازی فنی گردیده است
طرح تدبیر زبون فرجام ریخت
این خسک در جاده ی ایام ریخت
شب بچشم اهل عالم چیده است
مصلحت تزویر را نامیده است
بر وطن تعمیر ملت کرده اند
تا وطن را شمع محفل ساختند
نوع انسان را قبائل ساختند
جنتی جستند در بئس القرار
تا «احلوا قومهم دار البوار»
این شجر جنت ز عالم برده است
تلخی پیکار بار آورده است
مردمی اندر جهان افسانه شد
آدمی از آدمی بیگانه شد
روح از تن رفت و هفت اندام ماند
آدمیت گم شد و اقوام ماند
تا سیاست مسند مذهب گرفت
این شجر در گلشن مغرب گرفت
قصه ی دین مسیحائی فسرد
شعله ی شمع کلیسائی فسرد
اسقف از بی طاقتی در مانده ئی
مهره ها از کف برون افشانده ئی
قوم عیسی بر کلیسا پازده
نقد آئین چلیپا وازده
دهریت چون جامه ی مذهب درید
مرسلی از حضرت شیطان رسید
آن فلارنساوی باطل پرست
سرمه ی او دیده ی مردم شکست
نسخه ئی بهر شهنشاهان نوشت
در گل ما دانه ی پیکار کشت
فطرت او سوی ظلمت برده رخت
حق ز تیغ خامه ی او لخت لخت
بتگری مانند آزر پیشه اش
بست نقش تازه ئی اندیشه اش
مملکت را دین او معبود ساخت
فکر او مذموم را محمود ساخت
بوسه تا بر پای این معبود زد
نقد حق را بر عیار سود زد
باطل از تعلیم او بالیده است
حیله اندازی فنی گردیده است
طرح تدبیر زبون فرجام ریخت
این خسک در جاده ی ایام ریخت
شب بچشم اهل عالم چیده است
مصلحت تزویر را نامیده است
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه در زمانه انحطاط تقلید از اجتهاد اولی تر است
عهد حاضر فتنه ها زیر سر است
طبع ناپروای او آفت گر است
بزم اقوام کهن برهم ازو
شاخسار زندگی بی نم ازو
جلوه اش ما را ز ما بیگانه کرد
ساز ما را از نوا بیگانه کرد
از دل ما آتش دیرینه برد
نور و نار لااله از سینه برد
مضمحل گردد چو تقویم حیات
ملت از تقلید می گیرد ثبات
راه آبا رو که این جمعیت است
معنی تقلید ضبط ملت است
در خزان ای بی نصیب از برگ و بار
از شجر مگسل به امید بهار
بحر گم کردی زیان اندیش باش
حافظ جوی کم آب خویش باش
شاید از سیل قهستان برخوری
باز در آغوش طوفان پروری
پیکرت دارد اگر جان بصیر
عبرت از احوال اسرائیل گیر
گرم و سرد روزگار او نگر
سختی جان نزار او نگر
خون گران سیر است در رگهای او
سنگ صد دهلیز و یک سیمای او
پنجه ی گردون چو انگورش فشرد
یادگار موسی و هارون نمرد
از نوای آتشینش رفت سوز
لیکن اندر سینه دم دارد هنوز
زانکه چون جمعیتش ازهم شکست
جز براه رفتگان محمل نبست
ای پریشان محفل دیرینه ات
مرد شمع زندگی در سینه ات
نقش بر دل معنی توحید کن
چاره ی کار خود از تقلید کن
اجتهاد اندر زمان انحطاط
قوم را برهم همی پیچد بساط
ز اجتهاد عالمان کم نظر
اقتدا بر رفتگان محفوظ تر
عقل آبایت هوس فرسوده نیست
کار پاکان از غرض آلوده نیست
فکر شان ریسد همی باریک تر
ورعشان با مصطفی نزدیک تر
ذوق جعفر کاوش رازی نماند
آبروی ملت تازی نماند
تنگ بر ما رهگذار دین شد است
هر لئیمی راز دار دین شد است
ای که از اسرار دین بیگانه ئی
با یک آئین ساز اگر فرزانه ئی
من شنیدستم ز نباض حیات
اختلاف تست مقراض حیات
از یک آئینی مسلمان زنده است
پیکر ملت ز قرآن زنده است
ما همه خاک و دل آگاه اوست
اعتصامش کن که حبل الله اوست
چون گهر در رشته ی او سفته شو
ورنه مانند غبار آشفته شو
طبع ناپروای او آفت گر است
بزم اقوام کهن برهم ازو
شاخسار زندگی بی نم ازو
جلوه اش ما را ز ما بیگانه کرد
ساز ما را از نوا بیگانه کرد
از دل ما آتش دیرینه برد
نور و نار لااله از سینه برد
مضمحل گردد چو تقویم حیات
ملت از تقلید می گیرد ثبات
راه آبا رو که این جمعیت است
معنی تقلید ضبط ملت است
در خزان ای بی نصیب از برگ و بار
از شجر مگسل به امید بهار
بحر گم کردی زیان اندیش باش
حافظ جوی کم آب خویش باش
شاید از سیل قهستان برخوری
باز در آغوش طوفان پروری
پیکرت دارد اگر جان بصیر
عبرت از احوال اسرائیل گیر
گرم و سرد روزگار او نگر
سختی جان نزار او نگر
خون گران سیر است در رگهای او
سنگ صد دهلیز و یک سیمای او
پنجه ی گردون چو انگورش فشرد
یادگار موسی و هارون نمرد
از نوای آتشینش رفت سوز
لیکن اندر سینه دم دارد هنوز
زانکه چون جمعیتش ازهم شکست
جز براه رفتگان محمل نبست
ای پریشان محفل دیرینه ات
مرد شمع زندگی در سینه ات
نقش بر دل معنی توحید کن
چاره ی کار خود از تقلید کن
اجتهاد اندر زمان انحطاط
قوم را برهم همی پیچد بساط
ز اجتهاد عالمان کم نظر
اقتدا بر رفتگان محفوظ تر
عقل آبایت هوس فرسوده نیست
کار پاکان از غرض آلوده نیست
فکر شان ریسد همی باریک تر
ورعشان با مصطفی نزدیک تر
ذوق جعفر کاوش رازی نماند
آبروی ملت تازی نماند
تنگ بر ما رهگذار دین شد است
هر لئیمی راز دار دین شد است
ای که از اسرار دین بیگانه ئی
با یک آئین ساز اگر فرزانه ئی
من شنیدستم ز نباض حیات
اختلاف تست مقراض حیات
از یک آئینی مسلمان زنده است
پیکر ملت ز قرآن زنده است
ما همه خاک و دل آگاه اوست
اعتصامش کن که حبل الله اوست
چون گهر در رشته ی او سفته شو
ورنه مانند غبار آشفته شو